عبارات مورد جستجو در ۴۷۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۶ - تمثیل لوح محفوظ و ادراک عقل هر کسی از آن لوح آنک امر و قسمت و مقدور هر روزهٔ ویست هم چون ادراک جبرئیل علیه‌السلام هر روزی از لوح اعظم عقل مثال جبرئیلست و نظر او به تفکر به سوی غیبی که معهود اوست در تفکر و اندیشهٔ کیفیت معاش و بیرون شو کارهای هر روزینه مانند نظر جبرئیلست در لوح و فهم کردن او از لوح
چون ملک از لوح محفوظ آن خرد
هر صباحی درس هر روزه برد
بر عدم تحریرها بین بی‌بنان
وز سوادش حیرت سوداییان
هر کسی شد بر خیالی ریش گاو
گشته در سودای گنجی کنج‌کاو
از خیالی گشته شخصی پرشکوه
روی آورده به معدن‌های کوه
وز خیالی آن دگر با جهد مر
رو نهاده سوی دریا بهر در
وان دگر بهر ترهب در کنشت
وان یکی اندر حریصی سوی کشت
از خیال آن ره‌زن رسته شده
وز خیال این مرهم خسته شده
در پری‌خوانی یکی دل کرده گم
بر نجوم آن دیگری بنهاده سم
این روش‌ها مختلف بیند برون
زان خیالات ملون زاندرون
این در آن حیران شده کان بر چی است؟
هر چشنده آن دگر را نافی است
آن خیالات ار نبد نامؤتلف
چون ز بیرون شد روش‌ها مختلف؟
قبلهٔ جان را چو پنهان کرده‌اند
هر کسی رو جانبی آورده‌اند
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۷ - در بیان آنک صفا و سادگی نفس مطمنه از فکرتها مشوش شود چنانک بر روی آینه چیزی نویسی یا نقش کنی اگر چه پاک کنی داغی بماند و نقصانی
روی نفس مطمئنه در جسد
زخم ناخن‌های فکرت می‌کشد
فکرت بد ناخن پر زهر دان
می‌خراشد در تعمق روی جان
تا گشاید عقدهٔ اشکال را
در حدث کرده‌ست زرین بیل را
عقده را بگشاده گیر ای منتهی
عقدهٔ سخت است بر کیسه‌ی تهی
در گشاد عقده‌ها گشتی تو پیر
عقدهٔ چندی دگر بگشاده گیر
عقده‌‌یی کان بر گلوی ماست سخت
که بدانی که خسی یا نیک‌بخت؟
حل این اشکال کن گر آدمی
خرج این کن دم اگر آدم‌دمی
حد اعیان و عرض دانسته گیر
حد خود را دان که نبود زین گزیر
چون بدانی حد خود زین حدگریز
تا به بی‌حد در رسی ای خاک‌بیز
عمر در محمول و در موضوع رفت
بی‌بصیرت عمر در مسموع رفت
هر دلیلی بی‌نتیجه و بی‌اثر
باطل آمد در نتیجه‌ی خود نگر
جز به مصنوعی ندیدی صانعی
بر قیاس اقترانی قانعی
می‌فزاید در وسایط فلسفی
از دلایل باز برعکسش صفی
این گریزد از دلیل و از حجاب
از پی مدلول سر برده به جیب
گر دخان او را دلیل آتش است
بی‌دخان ما را در آن آتش خوش است
خاصه این آتش که از قرب وولا
از دخان نزدیک‌تر آمد به ما
پس سیه‌کاری بود رفتن ز جان
بهر تخییلات جان سوی دخان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره
جسم مجنون را ز رنج دوری‌یی
اندر آمد ناگهان رنجوری‌یی
خون بجوش آمد ز شعله‌ی اشتیاق
تا پدید آمد بر آن مجنون خناق
پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ‌زنش
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ‌زنی آمد بدان جا ذو فنون
بازوش بست و گرفت آن نیش او
بانگ بر زد در زمان آن عشق‌خو
مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بمیرم گو برو جسم کهن
گفت آخر از چه می‌ترسی؟ ازین؟
چون نمی‌ترسی تو از شیر عرین
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده
می نه آیدشان ز تو بوی بشر
زانبهی عشق و وجد اندر جگر
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عمی‌ست
گر رگ عشقی نبودی کلب را
کی بجستی کلب کهفی قلب را؟
هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
بو نبردی تو دل اندر جنس خویش
کی بری تو بوی دل از گرگ و میش؟
گر نبودی عشق هستی کی بدی؟
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی
نان تو شد از چه؟ ز عشق و اشتهای
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی؟
عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
گفت مجنون من نمی‌ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش
منبلم بی‌زخم ناساید تنم
عاشقم بر زخم‌ها بر می‌تنم
لیک از لیلی وجود من پر است
این صدف پر از صفات آن در است
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل‌روشنی‌ست
در میان لیلی و من فرق نیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۲ - جواب گفتن روبه خر را
گفت روبه صاف ما را درد نیست
لیک تخییلات وهمی خرد نیست
این همه وهم تو است ای ساده‌دل
ورنه بر تو نه غشی دارم نه غل
از خیال زشت خود منگر به من
بر محبان از چه داری سؤ ظن‌؟
ظن نیکو بر بر اخوان صفا
گرچه آید ظاهراز ایشان جفا
این خیال و وهم بد چون شد پدید
صد هزاران یار را از هم برید
مشفقی گر کرد جور و امتحان
عقل باید که نباشد بدگمان
خاصه من بدرگ نبودم زشت‌اسم
آن که دیدی بد نبد بود آن طلسم
ور بدی بد آن سگالش قدرا
عفو فرمایند یاران زان خطا
عالم وهم و خیال طمع و بیم
هست ره‌رو را یکی سدی عظیم
نقش‌های این خیال نقش‌بند
چون خلیلی را که که بد شد گزند
گفت هٰذا ربی ابراهیم راد
چون که اندر عالم وهم اوفتاد
ذکر کوکب را چنین تاویل گفت
آن کسی که گوهر تاویل سفت
عالم وهم و خیال چشم‌بند
آن چنان که را ز جای خویش کند
تا که هٰذا ربی آمد قال او
خربط و خر را چه باشد حال او‌؟
غرق گشته عقل‌های چون جبال
در بحار وهم و گرداب خیال
کوه‌ها را هست زین طوفان فضوح
کو امانی جز که در کشتی نوح‌؟
زین خیال ره‌زن راه یقین
گشت هفتاد و دو ملت اهل دین
مرد ایقان رست از وهم و خیال
موی ابرو را نمی‌گوید هلال
وان که نور عمرش نبود سند
موی ابروی کژی راهش زند
صد هزاران کشتی با هول و سهم
تخته تخته گشته در دریای وهم
کمترین فرعون چست فیلسوف
ماه او در برج وهمی در خسوف
کس نداند روسپی‌زن کیست آن
وان که داند نیستش بر خود گمان
چون تورا وهم تو دارد خیره‌سر
از چه گردی گرد وهم آن دگر‌؟
عاجزم من از منی خویشتن
چه نشستی پر منی تو پیش من‌؟
بی‌من و مایی همی‌جویم به جان
تا شوم من گوی آن خوش صولجان
هر که بی‌من شد همه من‌ها خود اوست
دوست جمله شد چو خود را نیست دوست
آینه‌ی بی‌نقش شد یابد بها
زان که شد حاکی جمله نقش‌ها
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۷ - تمثیل فکر هر روزینه کی اندر دل آید به مهمان نو کی از اول روز در خانه فرود آید و فضیلت مهمان‌نوازی و ناز مهمان کشیدن و تحکم و بدخویی کند به خداوند خانه
هر دمی فکری چو مهمان عزیز
آید اندر سینه‌ات هر روز نیز
فکر را ای جان به جای شخص دان
زان که شخص از فکر دارد قدر و جان
فکر غم گر راه شادی می‌زند
کارسازی‌های شادی می‌کند
خانه می‌روبد به تندی او ز غیر
تا در آید شادی نو زاصل خیر
می‌فشاند برگ زرد از شاخ دل
تا بروید برگ سبز متصل
می‌کند بیخ سرور کهنه را
تا خرامد ذوق نو از ماورا
غم کند بیخ کژ پوسیده را
تا نماید بیخ رو پوشیده را
غم ز دل هر چه بریزد یا برد
در عوض حقا که بهتر آورد
خاصه آن را که یقینش باشد این
که بود غم بندهٔ اهل یقین
گر ترش‌رویی نیارد ابر و برق
رز بسوزد از تبسم‌های شرق
سعد و نحس اندر دلت مهمان شود
چون ستاره خانه خانه می‌رود
آن زمان که او مقیم برج توست
باش همچون طالعش شیرین و چست
تا که با مه چون شود او متصل
شکر گوید از تو با سلطان دل
هفت سال ایوب با صبر و رضا
در بلا خوش بود با ضیف خدا
تا چو وا گردد بلای سخت‌رو
پیش حق گوید به صدگون شکر او
کز محبت با من محبوب کش
رو نکرد ایوب یک لحظه ترش
از وفا و خجلت علم خدا
بود چون شیر و عسل او با بلا
فکر در سینه در آید نو به نو
خند خندان پیش او تو باز رو
که اعذنی خالقی من شره
لا تحرمنی انل من بره
رب اوزعنی لشکر ما اریٰ
لا تعقب حسرة لی ان مضیٰ
آن ضمیر رو ترش را پاس‌دار
آن ترش را چون شکر شیرین شمار
ابر را گر هست ظاهر رو ترش
گلشن آرنده‌ست ابر و شوره‌کش
فکر غم را تو مثال ابر دان
با ترش تو رو ترش کم کن چنان
بوک آن گوهر به دست او بود
جهد کن تا از تو او راضی رود
ور نباشد گوهر و نبود غنی
عادت شیرین خود افزون کنی
جای دیگر سود دارد عادتت
ناگهان روزی بر آید حاجتت
فکرتی کز شادی ات مانع شود
آن به امر و حکمت صانع شود
تو مخوان دو چار دانگش ای جوان
بوک نجمی باشد و صاحب‌قران
تو مگو فرعی‌ست او را اصل گیر
تا بوی پیوسته بر مقصود چیر
ور تو آن را فرع گیری و مضر
چشم تو در اصل باشد منتظر
زهر آمد انتظار اندر چشش
دایما در مرگ باشی زان روش
اصل دان آن را بگیرش در کنار
بازره دایم ز مرگ انتظار
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۴۰ - مثل
آن چنان که گفت مادر به پسر
گر خیالی آیدت در شب به سر
یا به گورستان و جای سهمگین
تو خیالی زشت بینی از کمین
دل قوی دار و بکن حمله برو
او بگرداند ز تو در حال رو
گفت کودک آن خیال دیووش
گر بدو این گفته باشد مادرش
حمله آرم افتد اندر گردنم
ز امر مادر پس من آن گه چون کنم؟
تو همی‌آموزی‌ام که چست ایست
آن خیال زشت را هم مادری‌ست
دیو و مردم را ملقن آن یک خداست
غالب آید بر شهان زو گرگداست
تا کدامین سوی باشد آن یواش
الله الله رو تو هم زان سوی باش
گفت اگر از مکر ناید در کلام
حیله را دانسته باشد آن همام
سر او را چون شناسی؟ راست گو
گفت من خامش نشینم پیش او
صبر را سلم کنم سوی درج
تا بر آیم بر سر بام فرج
ور بجوشد در حضورش از دلم
منطقی بیرون ازین شادی و غم
من بدانم کو فرستاد آن به من
از ضمیر چون سهیل اندر یمن
در دل من آن سخن زان میمنه‌ست
زان که از دل جانب دل روزنه‌ست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۵ - آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دل‌افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بی‌دلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بریار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آنکه در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۶ - رای زدن خسرو در کار فرهاد
ز نزدیکان خود با محرمی چند
نشست و زد درین معنی دمی چند
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم
گرش مانم بدو کارم تباهست
و گر خونش بریزم بی گناهست
بسی کوشیدم اندر پادشائی
مگر عیدی کنم بی‌روستائی
کند بر من کنون عید آن مه نو
که کرد آشفته‌ای را یار خسرو
خردمندان چنین دادند پاسخ
که ای دولت به دیدار تو فرخ
کمین مولادی تو صاحب کلاهان
به خاک پای تو سوگند شاهان
جهان اندازه ی عمر درازت
سعادت یار و دولت کار سازت
گر این آشفته را تدبیر سازیم
نه ز آهن کز زرش زنجیر سازیم
که سودا را مفرح زر بود زر
مفرح خود به زر گردد میسر
نخستش خواند باید با صد امید
زرافشانی بر او کردن چو خورشید
به زر نز دلستان کز دین بر آید
بدین شیرینی از شیرین بر آید
بسا بینا که از زر کور گردد
بس آهن کو به زر بی‌زور گردد
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن
که تا آن روز کاید روز او تنگ
گذارد عمر در پیکار آن سنگ
چو شه بشنید قول انجمن را
طلب فرمود کردن کوهکن را
در آوردندش از در چون یکی کوه
فتاده از پسش خلقی به انبوه
نشان محنت اندر سر گرفته
رهی بی‌خویش اندر بر گرفته
ز رویش گشته پیدا بی‌قراری
بر او بگریسته دوران به زاری
نه در خسرو نگه کرد و نه در تخت
چو شیران پنجه کرد اندر زمین سخت
غم شیرین چنان از خود ربودش
که پروای خود و خسرو نبودش
ملک فرمود تا بنواختندش
بهر گامی نثاری ساختندش
ز پای آن پیل بالا را نشاندند
به پایش پیل بالا زر فشاندند
چو گوهر در دل پاکش یکی بود
ز گوهرها زر و خاکش یکی بود
چو مهمان را نیامد چشم بر زر
ز لب بگشاد خسرو گنج گوهر
به هر نکته که خسرو ساز می‌داد
جوابش هم به نکته باز می‌داد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۴ - تمثیل موبد اول
یکی گفتا بدان ماند که در خواب
در اندازد کسی خود را به غرقاب
بسی کوشد که بیرون آورد رخت
ندارد سودش از کوشیدن سخت
چو از خواب اندر آید تاب دیده
هراسی باشد اندر خواب دیده
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۹
کس با تو عدو محاربت نتواند
زیرا که گرفتار کمندت ماند
نه دل دهدش که با تو شمشیر زند
نه صبر کها ز تو روی برگرداند
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۴
خود را به مقام شیر می‌دانستم
چون خصم آمد به روبهی مانستم
گفتم من و صبر اگر بود روز فراق
چون واقعه افتاد بنتوانستم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
نه هر که زمانه کار او دربندد
فریاد و جزع بر آسمان پیوندد
بسیار کسا که اندرونش چون رعد
می‌نالد و چون برق لبش می‌خندد
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
چون خیل تو صد باشد و خصم تو هزار
خود را به هلاک می‌سپاری هش دار
تا بتوانی برآور از خصم دمار
چون جنگ ندانی آشتی عیب مدار
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
ذره و خفاش
در آنساعت که چشم روز میخفت
شنیدم ذره با خفاش میگفت
که ای تاریک رای، این گمرهی چیست
چرا با آفتابت الفتی نیست
اگر ماهیم و گر روشن سهیلیم
تمام، این شمع هستی را طفیلیم
اگر گل رست و گر یاقوت شد سنگ
یکی رونق گرفت از خور، یکی رنگ
چرا باید چنین افسرده بودن
بصبح زندگانی مرده بودن
ببینی، گر برون آئی یکی روز
تجلیهای مهر عالم افروز
فروغ آفتاب صبحگاهی
فرو شوید ز رخسارت سیاهی
نباید ترک عقل و رای گفتن
بشب گشتن، بگاه روز خفتن
بباید دلبری زیبا گزیدن
درو دیدن، جهان یکسر ندیدن
براه عشق، کردن جست و خیزی
بشوق وصل، صلحی یا ستیزی
ز یک نم اوفتادن، غرق گشتن
ز بادی جستن، از دریا گذشتن
مرا همواره با خور گفتگوهاست
بدین خردی دلم را آرزوهاست
چو روشن شد رهم زان چهر رخشان
چه غم گر موج بینم یا که طوفان
ترا گر نیز میل تابناکی است
نظر چون من بپوش از هر چه خاکیست
چه سود از انزوا و ظلمت، ایدوست
بلندی خواه را، پستی نه نیکوست
بگفت آخر حدیث چشمهٔ نور
چه میگوئی به پیش مردم کور
مرا چشمیست بس تاریک و نمناک
چه خواهم دیدن از خورشید و افلاک
از آن روزم که موش کور شد نام
سیه روزیم، روزی کرد ایام
ترا آنانکه نزد خویش خواندند
مرا بستند چشم، آنگاه راندند
تو از افلاک میگوئی، من از خاک
مرا آلوده کردند و ترا پاک
ز خط شوق، ما را دور کردند
شما را همنشین نور کردند
از آن رو، تیرگی را دوستارم
که چشم روشنی دیدن ندارم
خیال من بود خوردی و خوابی
چه غم گر نیست یا هست آفتابی
ترا افروزد آن چهر فروزان
مرا هم دم زند بر دیده پیکان
چو خور شد دشمن آزادی من
رخ دشمن چه تاریک و چه روشن
شوم گر با خیالش نیز توام
نهم زاندیشه، چشم خویش بر هم
مرا عمری بتاریکی پریدن
به از یک لحظه روی مهر دیدن
شنیدم بیشمارش رنگ و تاب است
ولی من موش کور، او آفتاب است
تو خود روشندل و صاحبنظر باش
چه سود از پند، نابیناست خفاش
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
عشق حق
عاقلی، دیوانه‌ای را داد پند
کز چه بر خود می‌پسندی این گزند
میزنند اوباش کویت سنگها
میدوانندت ز پی فرسنگها
کودکان، پیراهنت را میدرند
رهروان، کفش و کلاهت میبرند
یاوه میگوئی، چه میگوئی سخن
کینه میجوئی، چو می‌بندی دهن
گر بخندی، ور بگریی زار زار
بر تو میخندند اهل روزگار
نان فرستادیم بهرت وقت شب
نان نخوردی، خاک خوردی، ای عجب
آب دادیمت، فکندی جام آب
آب جوی و برکه خوردی، چون دواب
خوابگاه، اندر سر ره ساختی
بستر آوردند، دور انداختی
برگرفتی زادمی، چون دیو روی
آدمی بودی و گشتی دیو خوی
دوش، طفلان بر سرت گل ریختند
تا تو سر برداشتی، بگریختند
نانوا خاکستر افشاندت بچشم
آن جفا دیدی، نکردی هیچ خشم
رندی، از آتش کف دست تو خست
سوختی، آتش نیفکندی ز دست
چون تو، کس ناخورده می مستی نکرد
خوی با بدبختی و پستی نکرد
مست را، مستی اگر یک ره بود
مستی تو، هر گه و بیگه بود
بس طبیبانند در بازار و کوی
حالت خود، با یکی زایشان بگوی
گفت، من دیوانگی کردم هزار
تا بدیدم جلوهٔ پروردگار
دیده، زین ظلمت به نور انداختم
شمع گشتم، هیمه دور انداختم
تو مرا دیوانه خوانی، ای فلان
لیک من عاقلترم از عاقلان
گر که هر عاقل، چو من دیوانه بود
در جهان، بس عاقل و فرزانه بود
عارفان، کاین مدعا را یافتند
گم شدند از خود، خدا را یافتند
من همی بینم جلال اندر جلال
تو چه می‌بینی، به جز وهم و خیال
من همی بینم بهشت اندر بهشت
تو چه می‌بینی، بغیر از خاک و خشت
چون سرشتم از گل است، از نور نیست
گر گلم ریزند بر سر، دور نیست
گنجها بردم که ناید در حساب
ذره‌ها دیدم که گشته است آفتاب
عشق حق، در من شرار افروخته است
من چه میدانم که دستم سوخته است
چون مرا هجرش بخاکستر نشاند
گو بیفشان، هر که خاکستر فشاند
تو، همی اخلاص را خوانی جنون
چون توانی چاره کرد این درد، چون
از طبیبم گر چه می‌دادی نشان
من نمی‌بینم طبیبی در جهان
من چه دانم، کان طبیب اندر کجاست
میشناسم یک طبیب، آنهم خداست
عطار نیشابوری : حکایت باز
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت
پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر
شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی
نه نشستی و نه آسودی دمی
از غلامانش به رتبت بیش داشت
دایما در پیش چشم خویش داشت
شاه چون در قصر تیر انداختی
آن غلام از بیم او بگداختی
زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام
سیب را بشکافتی حالی به تیر
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر
زو مگر پرسید مردی بی‌خبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر
این همه حرمت که پیش شه تو راست
شرح ده کاین زرد رویت از چه خاست
گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا
گر رسد از تیرش آسیبی مرا
گوید انگارم غلامی خود نبود
در سپاهم ناتمامی خود نبود
ور چنان باشد که آید تیر راست
جمله گویندش ز بخت پادشاست
من میان این دو غم در پیچ پیچ
بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده‌ست نه بدعهدی اوست
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵
دوشت به خواب دیدم، تعبیر این چه باشد؟
با من به خشم بودی، تاثیر این چه باشد
گفتم که: بوسه‌ای ده، انگشت را به طیره
بر هر دو لب نهادی، تقریر این چه باشد؟
چون مشرف غم خود کردی دل مرا تو
با من یکی نگویی: توفیر این چه باشد؟
گفتم: وصال، گفتی:« هذا فراق بینی»
بس مشکل آیتست این، تفسیر این چه باشد؟
خطیست بر لب تو بس دلپذیر و بر من
روشن نگشت، گویی: تحریر این چه باشد؟
گفتی: دل تو با من تقصیر کرد، جانا
زین دل چه گرد خیزد؟ تقصیر این چه باشد؟
از دردت اوحدی را آرام نیست یک دم
درمان او چه سازم؟ تدبیر این چه باشد؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
من که باشم؟ در زیان افتاده‌ای
از هوی اندر هوان افتاده‌ای
بیخودی، رخ در بیابان کرده‌ای
گمرهی، از کاروان افتاده‌ای
ناکسی، از بخت دوری جسته‌ای
مفلسی، از خان و مان افتاده‌ای
گاه گویایی فضیحت گشته‌ای
وقت خاموشی زیان افتاده‌ای
از بهشت اندر جهنم رفته‌ای
بر زمین از آسمان افتاده‌ای
بر سر کوی سبکباران عشق
از گرانی رایگان افتاده‌ای
گوهر خود را ز خس نشناخته
وز خسی در خاکدان افتاده‌ای
دل ز غفلت بسته در جایی چنین
وانگه از جایی چنان افتاده‌ای
روز سربازی عنان پیچیده‌ای
وقت مردی ناتوان افتاده‌ای
همنشینان بر کنار بحر و من
از کنار اندر میان افتاده‌ای
اوحدی‌وار از برای این و آن
در زبان این و آن افتاده‌ای
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
رسیدن نامهٔ عاشق به معشوق
چو آن شیرین سخن این نامه بر خواند
در آن بیچارگی کردن فرو ماند
به ننگ و نام خود لختی نظر کرد
سخن‌هایی، که بود، از دل بدر کرد
غرور حسن بود اندر سر او
نمی‌شد رام طبع کافر او