عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸۶
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۸۵
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۵۹۳
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۶۰۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۷۶۹
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۵۱۷
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
زان دهان حرفی فکندی در میان
زان میان خلقی فکندی در گمان
زان دهان در میان جز حرف نیست
زان میان هم نیست چیزی در میان
آن میان رمزیست باریک و دقیق
وان دهان سریست مخفی و نهان
در دهان خود غیر حرفی نیست زین
در میان هم غیر موئی نیست زان
زان دهان هرگز کسی آگه نشد
جز مگر حرفی که آید زان دهان
زان میان هرگز کسی واقف نگشت
جز کمر گاهی که بندی در میان
عالمی پر شکر و پر قند شد
بس که شیرینست حرف آن دهان
کرد اذهان خلایق را لطیف
فکر لطف آن میان اندر جهان
شور کردی فیض و مو بشکافتی
در حدیث آن دهان و آن میان
زان میان خلقی فکندی در گمان
زان دهان در میان جز حرف نیست
زان میان هم نیست چیزی در میان
آن میان رمزیست باریک و دقیق
وان دهان سریست مخفی و نهان
در دهان خود غیر حرفی نیست زین
در میان هم غیر موئی نیست زان
زان دهان هرگز کسی آگه نشد
جز مگر حرفی که آید زان دهان
زان میان هرگز کسی واقف نگشت
جز کمر گاهی که بندی در میان
عالمی پر شکر و پر قند شد
بس که شیرینست حرف آن دهان
کرد اذهان خلایق را لطیف
فکر لطف آن میان اندر جهان
شور کردی فیض و مو بشکافتی
در حدیث آن دهان و آن میان
رهی معیری : رباعیها
مسعود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۵)
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۱
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۷
سعدی : باب پنجم در عشق و جوانی
حکایت شمارهٔ ۱۷
سالی که محمد خوارزمشاه رحمة الله علیه با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر در آمدم، پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال چنان که در امثال او گویند
من آدمیبه چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همیخواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم
بلیت بنحوی یصول مغاضبا
علی کزید فی مقابله العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم:
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟
گفتم نتوانم به حکم این حکایت
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
سیب گویی وداع بستان کرد
روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد
من آدمیبه چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام مگر این شیوه از پری آموخت
مقدمه نحو زمخشری در دست داشت و همیخواند ضربَ زیدٌ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمر را همچنان خصومت باقیست؟ بخندید و مولدم پرسید گفتم خاک شیراز گفت از سخنان سعدی چه داری گفتم
بلیت بنحوی یصول مغاضبا
علی کزید فی مقابله العمرو
علی جر ذیل لیس یرفع راسه
و هل یستقیم الرفع من عامل الجر
لختی به اندیشه فرو رفت و گفت : غالب اشعار او درین زمین به زبان پارسیست ، اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد . کلم االناس علی قدر عقولهم. گفتم:
ای دل عشاق به دام تو صید
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زید
بامدادان که عزم سفر مصمم شد ، گفته بودندش که فلان سعدیست. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی که منم تا شکر قدوم بزرگان را میان بخدمت ببستمی. گفتم: با وجودت زمن آواز نیاید که منم. گفتا: چه شود گر درین خطه چندین بر آسایی تا بخدمت مستفید گردیم؟
گفتم نتوانم به حکم این حکایت
بزرگی دیدم اندر کوهساری
قناعت کرده از دنیا به غاری
چرا گفتم به شهر اندر نیایی
که باری بندی از دل برگشایی
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند
این بگفتم و بوسه بر سر و روی یکدیگر دادیم و وداع کردیم
سیب گویی وداع بستان کرد
روی ازین نیمه سرخ و زان سو زرد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲۵
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۶
امروز نوبهارست ساغرکشان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم، سیری که در چه کارم
گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست
باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
گل جوش باده دارد تاگلستان بیایید
در باغ بیبهاریم، سیری که در چه کارم
گلباز انتظاریم بازیکنان بیایید
آغوش آرزوها از خود تهیست اینجا
در قالب تمنا خوشتر ز جان بیایید
جز شوق راهبر نیست اندیشهٔ خطر نیست
خاری در اینگذر نیست دامنکشان بیایید
فرصت شرر نقابست هنگامهٔ شتابست
گل پای در رکابست مطلق عنان بیایید
گر خواهش فضولیستجز وهم مانعش کیست
باغ است خانهای نیست تا میهمان بیایید
امروز آمدنها چندین بهار دارد
فرداکراست امید، تا خود چسان بیایید
ای طالبان عشرت دیگرکجاست فرصت
مفتاست فیضصحبتگر این زمان بیایید
بیدل به هرتب وتاب ممنون التفاتیست
نامهربان بیایید یا مهربان بیایید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۴
کرد حرف بینشانم عالمی را تر زبان
همچو عنقا آشیانی بستهام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشهاش
میدواند ربشهها موج رک گل بر زبان
بهکه عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشمتر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب اینکشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بیخموشیکلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش گردد شمع این کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن میکند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بیسخن گردیدنست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود میتپد از خود فروشیهای موج
عالمی بیطاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمیپوشد هجوم احتیاج
میکشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگمگریبان میدرد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهیست
بیدل از ضعف بدنکم میشود لاغر زبان
همچو عنقا آشیانی بستهام در هر زبان
وصف آن خط شوخیی داردکه در اندیشهاش
میدواند ربشهها موج رک گل بر زبان
بهکه عاشق حسرت دیدار در دل بشمرد
موج سیلاب است اگرجوشد ز چشمتر زبان
مطلب دیدار حیرانم چسان گردد ادا
خاص آن عالم تحیر، تاب اینکشور زبان
اهل معنی یک قلم در ضبط اسرار خودند
موج ممکن نیست بیرون آرد ازگوهر زبان
بیخموشیکلبهٔ دل عافیت اسباب نیست
کاش گردد شمع این کاشانه را صرصر زبان
عافیت خواهی تبرا کن ز اظهارکمال
رو به ناخن میکند آیینهٔ جوهر زبان
راحت اهل سخن در بیسخن گردیدنست
غیر خاموشی ندارد بالش و بستر زبان
بحر برخود میتپد از خود فروشیهای موج
عالمی بیطاقت است از مردمان تر زبان
رازکمظرفان نمیپوشد هجوم احتیاج
میکشد در تشنگیها از صدا ساغر زبان
شور دل چون غنچه از رنگمگریبان میدرد
پاس خاموشی چسان دارم به یک دفتر زبان
هرکه دارد قوت روحانی ازکاهش تهیست
بیدل از ضعف بدنکم میشود لاغر زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۵
ای التفات نام تو گیرایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگگلکند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برکگلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمیکند
از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توانکرد صید خویش
دام وکمند نیست بهگیرایی زبان
موجیکه باد شوخیاش آسود،گوهر است
دل طرح میکند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمیخرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
ذکرت انیس خلوت تنهایی زبان
حیرت نوای زیر و بم ساز قدر تو
اخفایی خموشی و افشایی زبان
هرچند ما ومن به صد آهنگگلکند
نبود خلل به معنی یکتایی زبان
تا بوی خیر و شر بری از گلشن خیال
برکگلی نرُست به رعنایی زبان
این چار سو که مرکز سودای ما وتوست
دارد دکانی از نفس آرایی زبان
خاموشی است مطرب ساز خروش ما
جزگوش نیست مایهٔ گویایی زبان
رمز چه مدعا که به افشا نمیکند
از یک ورق خیال معمایی زبان
عالم به حسن خلق توانکرد صید خویش
دام وکمند نیست بهگیرایی زبان
موجیکه باد شوخیاش آسود،گوهر است
دل طرح میکند انشایی زبان
بیدل به حرف و صوت حقیقت نمیخرند
هذیان نواست جرات سودایی زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۶
تا کی غرور انجمن آرایی زبان
گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان
خارج نوای ساز نفس چند زیستن
بر دل مبند تهمت رسوایی زبان
رمزی که درس مکتب آرام خامشیست
نشکافت جستجوی معمایی زبان
پرواز آرمیدگی از بال میبرد
ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان
خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند
محتاج نیست شیشه بهگویایی زبان
دندان شکستگوهرکارش درستی است
نرمی همان حصار توانایی زبان
در محفل شعور بلایی نیافتیم
جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان
ای سست حرف ضبط نفسکنکه همچو شمع
میدارد ازگداز تو مینایی زبان
هست از حباب و موج دلیلی که بحر هم
سر میدهد به باد سبکپایی زبان
اهل سخن غریب جهان حقیقتند
بایدگریست بر غم تنهایی زبان
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم
حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان
گردن مکش چو شمع به رعنایی زبان
خارج نوای ساز نفس چند زیستن
بر دل مبند تهمت رسوایی زبان
رمزی که درس مکتب آرام خامشیست
نشکافت جستجوی معمایی زبان
پرواز آرمیدگی از بال میبرد
ازگفتگو مخواه شکیبایی زبان
خونین دلان به دیده ی تر گفتگو کنند
محتاج نیست شیشه بهگویایی زبان
دندان شکستگوهرکارش درستی است
نرمی همان حصار توانایی زبان
در محفل شعور بلایی نیافتیم
جانکاهتر ز صحبت غوغایی زبان
ای سست حرف ضبط نفسکنکه همچو شمع
میدارد ازگداز تو مینایی زبان
هست از حباب و موج دلیلی که بحر هم
سر میدهد به باد سبکپایی زبان
اهل سخن غریب جهان حقیقتند
بایدگریست بر غم تنهایی زبان
هستیم بیدل از نسق دلفریب نظم
حیرت نگاه قافیه پیمایی زبان
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۴ - برگزیدن برزویهٔ طبیب برای ترجمهٔ کلیله و دمنه
آن خسرو عادل، همت بران مقصور گردانید که آن را ببیند و فرمود که مردی هنرمند باید طلبید که زبان پارسی و هندوی بداند، و اجتهاد او در علم شایع باشد، تا بدین مهم نامزد شود. مدت دراز بطلبیدند، آخر برزویه نام جوانی نشان یافتند که این معانی در وی جمع بود، و بصناعت طب شهرتی داشت. او را پیش خواند و فرمود که: پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا بمهمی بزرگ اختیار کرده ایم، چه حال خرد و کیاست تو معلومست، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر. و میگویند که بهندوستان چنین کتابی است، و میخواهیم که بدین دیار نقل افتد، و دیگر کتب هندوان بدان مضموم گردد. ساخته باید شد تا بدین کار بر وی و بدقایق استخراج آن مشغول شوی. و مالی خطیر در صحبت تو حمل فرموده میآید تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی، و اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد باز نمایی تا دیگر فرستاده آید، که تمامی خزاین ما دران مبذول خواهدبود.
نصرالله منشی : ابتدای کلیله و دمنه، و هو من کلام بزرجمهر البختکان
بخش ۳ - فایده در فهم است نه حفظ
و به حقیقت بباید دانست که فایده در فهم است نه در حفظ، و هرکه بی وقوف در کاری شروع نماید همچنان باشد که:
مردی میخواست که تازی گوید، دوستی فاضل ازان وی تخته ای زرد در دست داشت؛ گفت: از لغت تازی چیزی از جهت من بران بنویس. چون پرداخته شد. به خانه برد و گاه گاه دران مینگریست و گمان برد که کمال فصاحت حاصل آمد. روزی در محفلی سخنی تازی خطا گفت، یکی از حاضران تبسمی واجب دید. بخندید و گفت: بر زبان من خطا رود و تخته زرد من در خانه من است؟
مردی میخواست که تازی گوید، دوستی فاضل ازان وی تخته ای زرد در دست داشت؛ گفت: از لغت تازی چیزی از جهت من بران بنویس. چون پرداخته شد. به خانه برد و گاه گاه دران مینگریست و گمان برد که کمال فصاحت حاصل آمد. روزی در محفلی سخنی تازی خطا گفت، یکی از حاضران تبسمی واجب دید. بخندید و گفت: بر زبان من خطا رود و تخته زرد من در خانه من است؟
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۷ - تعریف کلام فصیح و شعر
گوهر حقهٔ دهان سخنست
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
در معنی چگونه سفتی کس؟
سر کس را کسی چه دانستی؟
راز گفتن کجا توانستی؟
این سخن گر نه در میان بودی
آدمی نیز بیزبان بودی
سخن خوش حیات جان و تنست
دم عیسی گواه این سخنست
نکتهدانی در سخن سفته است
سخنی چند در میان گفته است
که سخن ز آسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
راستست این سخن درین چه شکست؟
بلکه جایش همیشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آید
که سخن از سخن برون آید
این سخن زادهٔ دو حرف کنست
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
ای خرد از سخن روایت کن
به زبان قلم حکایت کن
کاتب صنع داشت میل سخن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
ای قلم، ساعتی زبان بگشای
حقهٔ مشک را دهان بگشای
واقفی از سفیدی و سیهی
در سیاهی در آ که خضر رهی
گرچه از تیغ من قلم شده ای
به سخن در جهان علم شدهای
تو به گفتار شکرین سمری
تو قلم نیستی که نی شکری
چون تو نازک نهال دیگر نیست
همه انگشتها برابر نیست
ملک معنی از آن تست همه
این قلم زو تو راست یک کلمه
شاه معنی تویی، علم بردار
سوی ملک سخن قدم بردار
یاد کن سحرآفرینان را
نکتهدانان و خردهبینان را
که همه مخزن سخن بودند
رازدان نو کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دریا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ایشان باد
لطف جاوید یار ایشان باد
بر رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام
جوهر خنجر زبان سخنست
گر نبودی سخن چه گفتی کس؟
در معنی چگونه سفتی کس؟
سر کس را کسی چه دانستی؟
راز گفتن کجا توانستی؟
این سخن گر نه در میان بودی
آدمی نیز بیزبان بودی
سخن خوش حیات جان و تنست
دم عیسی گواه این سخنست
نکتهدانی در سخن سفته است
سخنی چند در میان گفته است
که سخن ز آسمان فرود آمد
سخن از گنبد کبود آمد
گر بدی گوهری ورای سخن
آن فرود آمدی به جای سخن
راستست این سخن درین چه شکست؟
بلکه جایش همیشه بر فلکست
نه سخن از دهن برون آید
که سخن از سخن برون آید
این سخن زادهٔ دو حرف کنست
بلکه این کن دو حرف یک سخنست
ای خرد از سخن روایت کن
به زبان قلم حکایت کن
کاتب صنع داشت میل سخن
ساخت لوح و قلم طفیل سخن
ای قلم، ساعتی زبان بگشای
حقهٔ مشک را دهان بگشای
واقفی از سفیدی و سیهی
در سیاهی در آ که خضر رهی
گرچه از تیغ من قلم شده ای
به سخن در جهان علم شدهای
تو به گفتار شکرین سمری
تو قلم نیستی که نی شکری
چون تو نازک نهال دیگر نیست
همه انگشتها برابر نیست
ملک معنی از آن تست همه
این قلم زو تو راست یک کلمه
شاه معنی تویی، علم بردار
سوی ملک سخن قدم بردار
یاد کن سحرآفرینان را
نکتهدانان و خردهبینان را
که همه مخزن سخن بودند
رازدان نو کهن بودند
عالم از در نظم پر کردند
همچو دریا نثار در کردند
ابر رحمت نثار ایشان باد
لطف جاوید یار ایشان باد
بر رسولی که نعت اوست کلام
سیدالمرسلین علیه سلام