عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵ - در رثاء امام عز الدین ابوعمر و اسعد
کو دلی کانده کسارم بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
از جهان زو بودهام خشنود و بس
مرغ دیدی کو رباید دانه را
محنت این دل هم چنان بربود و بس
من ز چرخ آبگون نان خواستم
او جگر اجری من فرمود و بس
چرخ بر من عید کرد و هر مهم
ماه نوصاع تهی بنمود و بس
من زکات استان او در قحط سال
هم بصاعی باد میپیمود و بس
ز آتش دولت چو در شب ز اختران
گرمیی نادیده دیدم، دود و بس
مایهٔ سلوت به غربت شد ز دست
دل زیان افتاد و محنت سود و بس
تا به تبریزم دو چیزم حاصل است
نیم نان و آب مهران رود و بس
زیر خاک آساید آن کز تخم ماست
تخم هم در زیر خاک آسود و بس
چون بروید تخم محنتها کشد
محنت داسش که سر بدرود و بس
آتش از دست فلک سودم به دست
کو به پای غم چو خاکم سود و بس
عودی خاک آتشین اطلس کنم
ز آب خونین کاین مژه پالود و بس
گر چه غم فرسودهٔ دوران بدم
مرگ عز الدین مرا فرسود و بس
بر سر خاکش خجل بنشست چرخ
نیم رو خاکی و خون آلود و بس
مه به اشک از خاک راه کهکشان
گل گرفت و خاک او اندود وبس
گفتم ای چرخ این چنین چون کردهای
پس به خون ما توئی ماخوذ و بس
هم ز عذر خود تظلم کرد چرخ
کان تظلم گوش من بشنود و بس
بر لباس دین طراز شرع را
لفظ و کلکش بود تار و پود و بس
مهدی دین بود لیکن چون مسیح
بر دل بیمارم او بخشود و بس
جاه و جانی بس به تمکین و حضور
بر تن و جان من او افزود و بس
گر چه در تبریز دارم دوستان
دوستی جانی مرا او بود و بس
بعد از او در خاک تبریزم چکار
کابروی کار من او بود و بس
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در مرثیهٔ امیر عضد الدین فریبرز و خواهر او، دو فرزند شروان شاه
ای روز رفتگان جگر شب فرو درید
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید
شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار
خاکی که آفتاب خورد خون او خورید
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چون تختهٔ محاسب از آن خاک بر سرید
رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت
چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید
نه چرخ گوشهٔ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گردهٔ چرخ ار دلاورید
رمح سماک و دهرهٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید
چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان
پلپل در او کنید و به خونش بپرورید
تابوت اوست غرقهٔ زیور عروسوار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید
تشنه است خاک او ز سرچشمهٔ جگر
خون سوی حوض دیده ز کاریز میبرید
در پیش گنبدش فلک آید جنیبهدار
گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید
شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او
پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید
گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست
بر خاک روضهوار فریبرز بگذرید
تا با شما صریح بگوید که هان و هان
عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید
آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق
بهر بقای شاه تضرع برآوردید
کامروز رستهاید به جان از سموم ظلم
کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید
شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه
خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه
گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده
رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
طوفان آب آتش زای اندر آمده
این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده
ناهید دست بر سر ازین غم ربابوار
نوحهکنان نشید سرای اندر آمده
تا شاه باز بیضهٔ شاهی گرفته مرگ
نا فرخی به فر همای اندر آمده
تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک
بیرونقی به خلق خدای اندر آمده
رمحش به حمله حلقهٔ مه درربوده باز
رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده
بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده
بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
دست زمانه غالیهسای اندر آمده
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی به دست مارفسای اندر آمده
آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست
جذر اصم شنیده به وای اندر آمده
مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال
کاهش به عقل نور فزای اندر آمده
شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس
خال و خسش به دیدهٔ رای اندر آمده
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قبای اندر آمده
گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح
بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده
یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده
کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده
اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد
ای گوهر از صفای تو دریا گریسته
بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته
اجرام هفت خانهٔ زرین به سوک تو
بر هفت بام خانهٔ مینا گریسته
از رفتنت ز بیضهٔ آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضهٔ عنقا گریسته
از حسرت کلاه تو دریای حامله
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته
تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک
شش کشور از وفات تو بر ما گریسته
مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک
بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته
رزم از پیت به دیدهٔ درع و دهان تیر
الماس خورده، لعل مصفا گریسته
بزم از پست به دست رباب و به چشم نای
ساغر شکسته بر سر و صهبا گریسته
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته
بر بند موی و حلقهٔ زرین گوش تو
سنگین دلان حلقهٔ خضرا گریسته
ما را بصر ز چشمهٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهر شده تا گریسته
گریند بر تو جانوران تا به حد آنک
عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته
چندان گریسته دل خارا به سوک تو
تا آبگینه بر دل خارا گریسته
اکنون به ناز در تتق خلد پیش تو
خندیده گل قنینهٔ حمرا گریسته
شاه جهان گشاده اقالیم را به تیغ
تیغش به خنده زهره بر اعدا گریسته
آن، ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست
الجیجک آنکه حجرهٔ جنات جای اوست
ای چرخ از آن ستارهٔ رعنا چه خواستی
و ای باد از آن شکوفهٔ زیبا چه خواستی
ای روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو
تا تو ز جان یوسف دلها چه خواستی
ای زال مستحاضه که آبستنی ز شر
ز آن خوش عذار غنچهٔ عذرا چه خواستی
ما را جگر دریغ نبود از تو هیچوقت
آخر ز گوشهٔ جگر ما چه خواستی
گیرم که آتش سده در جان ما زدی
ز آن مشکریز شاخ چلیپا چه خواستی
گر دیده داشتی و نداری بدیدمت
ز آن نو هلال ناشده پیدا چه خواستی
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی
ز آن بر که بادریسه هنوز نخسته بود
ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی
گوهر شکن کسی وگرت آب شرم بود
ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی
آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن
از درج در و برج ثریا چه خواستی
چون خاتم ارنه دیدهٔ دجال داشتی
پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی
ای کم ز موی عاریه آخر ز چهرهای
گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی
ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری
از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی
گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نهای
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهرا گوهر والا چه خواستی
هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش
از غو غصه صفر کند سینه از تو باش
ای بر سر ممالک دهر افسر آمده
وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده
ای صاحب افسران گرو پای بوس تو
تو افسر سر همه را افسر آمده
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بیسر و دامنتر آمده
ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه
هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده
بر هر دو روی سکهٔ ایام نام تو
خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده
آوردهام سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه به نام نریمان آمده
آباد عدل تو که مطرا کند جهان
آیینهای است صیقل خاکستر آمده
از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی
از پهلوی زمانهٔ مردمخور آمده
ای ز آسمان به صد درجه سرشناستر
سر دقایق ازلت از برآمده
عالم همه به سوک جگر گوشهٔ تواند
ای از چهار گوشهٔ عالم سرآمده
پیش سپید مهرهٔ مرگ اصفیا نگر
از مهرههای نرد پریشانتر آمده
تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت درخور آمده
کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک
دل چون تنور گشته و طوفان برآمده
دیوان عمر تو ز فنا بیگزند باد
ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده
ملکت چو ملکسام و سکندر بساز و تو
همسان سام و همسر اسکندر آمده
نی خوش نگفتهام ز در بارگاه تو
همسام و هم سکندرت اجرا خور آمده
نعل سم سمند تو را نام در جهان
کحال دیدهٔ ملک اکبر آمده
حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای
آن آفتاب از آن جگر شب برآورید
شب چیست خاک خاک نگر آفتاب خوار
خاکی که آفتاب خورد خون او خورید
ای رفته آفتاب شما در کسوف خاک
چون تختهٔ محاسب از آن خاک بر سرید
رفت آفتاب و صبح ره غیب درنوشت
چو میغ و شب پلاس مصیبت بگسترید
نه چرخ گوشهٔ جگر شاهتان بخورد
هین زخم آه و گردهٔ چرخ ار دلاورید
رمح سماک و دهرهٔ بهرام بشکنید
چتر سحاب و بیرق خورشید بردرید
چشم ار ز گریه ناخنه آرد به ناخنان
پلپل در او کنید و به خونش بپرورید
تابوت اوست غرقهٔ زیور عروسوار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید
تشنه است خاک او ز سرچشمهٔ جگر
خون سوی حوض دیده ز کاریز میبرید
در پیش گنبدش فلک آید جنیبهدار
گاه جنیبتان بکشید ارنه سنجرید
شبدیز و نقره خنگ فلک را به مرگ او
پی برکشید و دم ببرید ار وفا گرید
گر گوشتان اشارت غیبی شنیده نیست
بر خاک روضهوار فریبرز بگذرید
تا با شما صریح بگوید که هان و هان
عبرت ز خاک ما که نه از ما جوانترید
آنگه به نوحه باز پس آیید و پیش حق
بهر بقای شاه تضرع برآوردید
کامروز رستهاید به جان از سموم ظلم
کاندر ظلال دولت خاقان اکبرید
شه زاده رفت باغ بقا باد جای شاه
خون کرد چرخ، قصاصش بقای شاه
گیتی ز دست نوحه به پای اندر آمده
رخنه به سقف هفت سرای اندر آمده
از اشک گرم تفته دلان در سواد خاک
طوفان آب آتش زای اندر آمده
این زال گوژپشت که دنیاست همچو چنگ
از سر بریده موی و به پای اندر آمده
ناهید دست بر سر ازین غم ربابوار
نوحهکنان نشید سرای اندر آمده
تا شاه باز بیضهٔ شاهی گرفته مرگ
نا فرخی به فر همای اندر آمده
تا نور جان و ظل خدائی نهفته خاک
بیرونقی به خلق خدای اندر آمده
رمحش به حمله حلقهٔ مه درربوده باز
رخنه به رمح حلقه ربای اندر آمده
بر گرد نعش آن مه لشکر بنات نعش
صدره شکاف و جعد گشای اندر آمده
بر خاک او ز مشک شب و دهن آفتاب
دست زمانه غالیهسای اندر آمده
تب کرده کژدمی و چو مارش گزیده سخت
سستی به دست مارفسای اندر آمده
آه خدایگان که فلک زیر کعب اوست
جذر اصم شنیده به وای اندر آمده
مسکین طبیب را که سیه دیده روی حال
کاهش به عقل نور فزای اندر آمده
شریانش دیده چون رگ بربط، نه خون نه حس
خال و خسش به دیدهٔ رای اندر آمده
گردون قبا زره زده بر انتقام مرگ
مرگش ز راه درز قبای اندر آمده
گوئی شبی به خنجر روز و عمود صبح
بینیم پای مرگ ز جای اندر آمده
یا تیغ شاه گردن مرگ آنچنان زده
کسیب آن ز حلق بنای اندر آمده
اختر شد، آفتاب امم تا ابد زیاد
بیدق برفت، شاه کرم تا ابد زیاد
ای گوهر از صفای تو دریا گریسته
بر ماهت آفتاب و ثریا گریسته
اجرام هفت خانهٔ زرین به سوک تو
بر هفت بام خانهٔ مینا گریسته
از رفتنت ز بیضهٔ آفاق کوه قاف
بر نوپران بیضهٔ عنقا گریسته
از حسرت کلاه تو دریای حامله
چون ابر بر جواهر عذرا گریسته
تا کشوری در آب و در آتش نهفت خاک
شش کشور از وفات تو بر ما گریسته
مردم به جای اشک به یکدم دو مردمک
بر خاک تو جنابه چو جوزا گریسته
رزم از پیت به دیدهٔ درع و دهان تیر
الماس خورده، لعل مصفا گریسته
بزم از پست به دست رباب و به چشم نای
ساغر شکسته بر سر و صهبا گریسته
این سبز غاشیه که سیاهش کناد مرگ
بر زین سرنگون تو صد جا گریسته
بر بند موی و حلقهٔ زرین گوش تو
سنگین دلان حلقهٔ خضرا گریسته
ما را بصر ز چشمهٔ حسن تو خورده آب
آن آب نوش زهر شده تا گریسته
گریند بر تو جانوران تا به حد آنک
عقرب ز راه نیش و زبانا گریسته
چندان گریسته دل خارا به سوک تو
تا آبگینه بر دل خارا گریسته
اکنون به ناز در تتق خلد پیش تو
خندیده گل قنینهٔ حمرا گریسته
شاه جهان گشاده اقالیم را به تیغ
تیغش به خنده زهره بر اعدا گریسته
آن، ماه نو کجاست که مه خاکپای اوست
الجیجک آنکه حجرهٔ جنات جای اوست
ای چرخ از آن ستارهٔ رعنا چه خواستی
و ای باد از آن شکوفهٔ زیبا چه خواستی
ای روزگار گرگ دل، افغان ز دست تو
تا تو ز جان یوسف دلها چه خواستی
ای زال مستحاضه که آبستنی ز شر
ز آن خوش عذار غنچهٔ عذرا چه خواستی
ما را جگر دریغ نبود از تو هیچوقت
آخر ز گوشهٔ جگر ما چه خواستی
گیرم که آتش سده در جان ما زدی
ز آن مشکریز شاخ چلیپا چه خواستی
گر دیده داشتی و نداری بدیدمت
ز آن نو هلال ناشده پیدا چه خواستی
بر سقف چرخ نرگسه داری هزار صف
از بند آن دو نرگس شهلا چه خواستی
ز آن بر که بادریسه هنوز نخسته بود
ای بادریسه چشم بگو تا چه خواستی
گوهر شکن کسی وگرت آب شرم بود
ز آن گوهرین دو آتش گویا چه خواستی
آخر تو آسمان شکنی یا گوهرشکن
از درج در و برج ثریا چه خواستی
چون خاتم ارنه دیدهٔ دجال داشتی
پس ز آن نگین لعل مسیحا چه خواستی
ای کم ز موی عاریه آخر ز چهرهای
گلگونه نارسیده به سیما چه خواستی
ای اژدهادم ارنه چو ضحاک خون خوری
از طفل پادشاه جم آسا چه خواستی
گر زانکه چون ترازوی دونان دو سر نهای
زآن شیرزاد سنبله بالا چه خواستی
قاف از تو رخنه سر شد و عنقا شکسته پر
از زال خرد یک تنه تنها چه خواستی
دست تو بر نژاد زبردست چون رسید
بد گوهرا گوهر والا چه خواستی
هان تا حسام شاه کشد کینه از تو باش
از غو غصه صفر کند سینه از تو باش
ای بر سر ممالک دهر افسر آمده
وی گوهرت در افسر دین گوهر آمده
ای صاحب افسران گرو پای بوس تو
تو افسر سر همه را افسر آمده
ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بیسر و دامنتر آمده
ای خاک بارگاه تو و خوک پایگاه
هم قصر قیصریه و هم قیصر آمده
بر هر دو روی سکهٔ ایام نام تو
خاقان عدل ورز و هنر پرور آمده
آوردهام سه بیت به تضمین ز شعر خویش
در مرثیه به نام نریمان آمده
آباد عدل تو که مطرا کند جهان
آیینهای است صیقل خاکستر آمده
از بیم زخم گرز تو بانگ شکستگی
از پهلوی زمانهٔ مردمخور آمده
ای ز آسمان به صد درجه سرشناستر
سر دقایق ازلت از برآمده
عالم همه به سوک جگر گوشهٔ تواند
ای از چهار گوشهٔ عالم سرآمده
پیش سپید مهرهٔ مرگ اصفیا نگر
از مهرههای نرد پریشانتر آمده
تضمین کنم ز شهر خود آن بیت را که هست
با اشک چشم سوز دلت درخور آمده
کشتی ز صبر ساز که داری ز سوز و اشک
دل چون تنور گشته و طوفان برآمده
دیوان عمر تو ز فنا بیگزند باد
ای ملک را بقای تو سر دفتر آمده
ملکت چو ملکسام و سکندر بساز و تو
همسان سام و همسر اسکندر آمده
نی خوش نگفتهام ز در بارگاه تو
همسام و هم سکندرت اجرا خور آمده
نعل سم سمند تو را نام در جهان
کحال دیدهٔ ملک اکبر آمده
حکم تو دیوبند و حسامت جهان گشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مرثیهٔ خواجه ابوالفارس
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۹ - زشت باشد که شعر گوید کس
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲
از محمدعلی آن گلبن بیخار افسوس
که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد
رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی
از جفای فلکش خار اجل برپا شد
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش
خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند
ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد
روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس
پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد
چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق
مرغ روحش سوی آن روضهٔ روحافزا شد
خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت
که محمدعلی افسوس که از دنیا شد
که ز دنیا به جوانی به سوی عقبی شد
رفت ناگاه ازین گلشن و ناچید گلی
از جفای فلکش خار اجل برپا شد
شد جوان زین چمن و پیر و جوان را ز غمش
خون دل دم بدم از دیدهٔ خون پالا شد
چرخ دوری زد و شد اختری از خاک بلند
ناگه از دور دگر باز سوی غبرا شد
موجی این بحر زد و گوهری آمد بیرون
ناگه از موج دگر باز سوی دریا شد
روحش آن سدره نشین طایر در تن محبوس
پرفشان زین قفس تنگ سوی طوبی شد
چون ازین غمکده آهنگ جنان کرد ز شوق
مرغ روحش سوی آن روضهٔ روحافزا شد
خامه بر لوح مزارش پی تاریخ نوشت
که محمدعلی افسوس که از دنیا شد
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۴
خان والا گهر محمدخان
که ازو بود ملک و دین معمور
آنکه چون او نزاد فرزندی
مادر دهر در مرور دهور
آنکه در روزگار معدلتش
بود با باز بازی عصفور
قدرش چاکر و قضاش مطیع
فلکش بنده اخترش مزدور
چاکر آستان او قیصر
حاجب بارگاه او فغفور
مور با لطف او قوی چون پیل
پیل با قهر او ضعیف چو مور
سخنش مرهم دل خسته
کرمش داروی تن رنجور
در جهان چون به چشم عبرت دید
کامدن نیست جز برای عبور
زد سراپردهٔ جلال برون
سوی نزهت سرای دار سرور
صد هزاران دریغ و درد که شد
آفتابی ز دیدهها مستور
کز جدائیش روز روشن خلق
گشت تاریک چون شب دیجور
از ازل چون سعادت ابدیش
بود بر صفحهٔ جبین مسطور
شد شهید و سعادتی دریافت
بی زوال و فنا و نقص و قصور
از سعادت به او رسید از فیض
آنچه در خاطری نکرده خطور
زد به گوشش سروش عالم غیب
مژده ان ربنا لغفور
کرد از خون خضاب و آرامید
در قصور جنان به حجلهٔ حور
ساقی بزم جنت و فردوس
جرعهای دادش از شراب طهور
مست خفت آنچنان ز بادهٔ وصل
که نخیزد مگر به نفخهٔ صور
خفت در خون که سرخرو خیزد
با شهیدان صباح روز نشور
الغرض چون نشست با شهدا
شاد در باغ جنت آن مغفور
کلک هاتف که در مصیب او
داشت بر دل جراحتی ناسور
بهر تاریخ زد رقم بادا
با شهیدان کربلا محشور
که ازو بود ملک و دین معمور
آنکه چون او نزاد فرزندی
مادر دهر در مرور دهور
آنکه در روزگار معدلتش
بود با باز بازی عصفور
قدرش چاکر و قضاش مطیع
فلکش بنده اخترش مزدور
چاکر آستان او قیصر
حاجب بارگاه او فغفور
مور با لطف او قوی چون پیل
پیل با قهر او ضعیف چو مور
سخنش مرهم دل خسته
کرمش داروی تن رنجور
در جهان چون به چشم عبرت دید
کامدن نیست جز برای عبور
زد سراپردهٔ جلال برون
سوی نزهت سرای دار سرور
صد هزاران دریغ و درد که شد
آفتابی ز دیدهها مستور
کز جدائیش روز روشن خلق
گشت تاریک چون شب دیجور
از ازل چون سعادت ابدیش
بود بر صفحهٔ جبین مسطور
شد شهید و سعادتی دریافت
بی زوال و فنا و نقص و قصور
از سعادت به او رسید از فیض
آنچه در خاطری نکرده خطور
زد به گوشش سروش عالم غیب
مژده ان ربنا لغفور
کرد از خون خضاب و آرامید
در قصور جنان به حجلهٔ حور
ساقی بزم جنت و فردوس
جرعهای دادش از شراب طهور
مست خفت آنچنان ز بادهٔ وصل
که نخیزد مگر به نفخهٔ صور
خفت در خون که سرخرو خیزد
با شهیدان صباح روز نشور
الغرض چون نشست با شهدا
شاد در باغ جنت آن مغفور
کلک هاتف که در مصیب او
داشت بر دل جراحتی ناسور
بهر تاریخ زد رقم بادا
با شهیدان کربلا محشور
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۶
آه که از جور چرخ، وز ستم روزگار
خسرو ملک وجود، شد به دیار عدم
آه که برچیده شد زود ز بزم جهان
مسند شهبازخان خان جمیل الشیم
رفت امیر زمان تاج اعاظم که بود
معدن عز و شرف منبع جود و کرم
نخل بلندش که بود سرو ریاض جهان
خم شد و از پا فتاد زین فلک پشت خم
دیدهٔ ایام ریخت از غم او سیل خون
بر سر عالم فشاند ماتم او خاک غم
چون ز غم آباد دهر یافت ملالت نهاد
در روضات جنان با دل خرم قدم
خامهٔ هاتف نوشت از پی تاریخ او
آه ز دنیا برفت صاحب سیف و قلم
خسرو ملک وجود، شد به دیار عدم
آه که برچیده شد زود ز بزم جهان
مسند شهبازخان خان جمیل الشیم
رفت امیر زمان تاج اعاظم که بود
معدن عز و شرف منبع جود و کرم
نخل بلندش که بود سرو ریاض جهان
خم شد و از پا فتاد زین فلک پشت خم
دیدهٔ ایام ریخت از غم او سیل خون
بر سر عالم فشاند ماتم او خاک غم
چون ز غم آباد دهر یافت ملالت نهاد
در روضات جنان با دل خرم قدم
خامهٔ هاتف نوشت از پی تاریخ او
آه ز دنیا برفت صاحب سیف و قلم
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۱
حیف از حاجی محمد صادق روش ضمیر
شمع بزم افروز زیبای شبستان جهان
حیف از آن ماه جهان آرای بینقصان که کرد
جای در زیر زمین آخر ز دور آسمان
حیف از آن مهر جهانتاب بلند اختر که شد
عالمی تاریک چون در زیر غبرا شد نهان
حیف از آن نخل برومند ثمرپرور که ریخت
برگ و بارش ناگه از دمسردی باد خزان
حیف از آن سرو سرافراز سهی قد کاو فتاد
عاقبت بر روی خاک تیره در این بوستان
حیف از آن در درخشان گران قیمت که شد
گنجسان جایش درون خاک در این خاکدان
آن که بودش نطق چون باد بهاری جان فزا
وان که بودش دست چون ابر بهاری درفشان
رفت و سیل اشک جاری شد ز چشم مرد و زن
رفت و جوی خون روان از دیدهٔ پیر و جوان
مرغ روحش زین قفس آمد به پرواز و نهاد
از گلستان جنان بر شاخ طوبی آشیان
آه از این ماتم که خلق دهر را خون کرد دل
آه از این اندوه که اهل عالمی را سوخت جان
چون ازین محنت سرای پرکدورت رفت و یافت
از غم ایام آسایش به گلزار جنان
خامهٔ هاتف رقم زد بهر تاریخش که آه
شد روان حاجی محمد صادق از جور زمان
شمع بزم افروز زیبای شبستان جهان
حیف از آن ماه جهان آرای بینقصان که کرد
جای در زیر زمین آخر ز دور آسمان
حیف از آن مهر جهانتاب بلند اختر که شد
عالمی تاریک چون در زیر غبرا شد نهان
حیف از آن نخل برومند ثمرپرور که ریخت
برگ و بارش ناگه از دمسردی باد خزان
حیف از آن سرو سرافراز سهی قد کاو فتاد
عاقبت بر روی خاک تیره در این بوستان
حیف از آن در درخشان گران قیمت که شد
گنجسان جایش درون خاک در این خاکدان
آن که بودش نطق چون باد بهاری جان فزا
وان که بودش دست چون ابر بهاری درفشان
رفت و سیل اشک جاری شد ز چشم مرد و زن
رفت و جوی خون روان از دیدهٔ پیر و جوان
مرغ روحش زین قفس آمد به پرواز و نهاد
از گلستان جنان بر شاخ طوبی آشیان
آه از این ماتم که خلق دهر را خون کرد دل
آه از این اندوه که اهل عالمی را سوخت جان
چون ازین محنت سرای پرکدورت رفت و یافت
از غم ایام آسایش به گلزار جنان
خامهٔ هاتف رقم زد بهر تاریخش که آه
شد روان حاجی محمد صادق از جور زمان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۲
صدهزار افسوس کز جور سپهر واژگون
رفت از دار جهان فخر زمان شهبازخان
درة التاج امارت قرة العین کمال
خیمهٔ اجلال بیرون زد به صوب لامکان
آفتاب آسمان حشمت و جاه و جلال
در زمین ناگاه پنهان شد ز دور آسمان
سرو رعنای ریاض عزت و مجد و شرف
در بهار زندگی افتاد از باد خزان
نخل شیرین بار باغ همت و جود و کرم
سوخت برگش از سموم مرگ و شاخش ناگهان
حیف از آن بحر سخا و منبع احسان که بود
دست او پیوسته چون ابر بهاری در فشان
کار عالم را به دست خویشتن دادی نظام
گاهی از تیغ و سنان و گاهی از کلک و بنان
مهر سلطان نجف چون داشت در جان از نخست
رفت در خاک نجف و ز هر غمش آسوده جان
رحلت او خون دمادم ریخت از چشم فلک
ماتمش خاکستر غم ریخت بر فرق جهان
رفت سوی آسمان آه و فغان از شیخ و شاب
شد به کیوان ناله و فریاد از پیر و جوان
چون ازین وحشت سرای پر خطر پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش به گلزار جنان
عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش
گفت شد سوی جنان شهباز طوبی آشیان
رفت از دار جهان فخر زمان شهبازخان
درة التاج امارت قرة العین کمال
خیمهٔ اجلال بیرون زد به صوب لامکان
آفتاب آسمان حشمت و جاه و جلال
در زمین ناگاه پنهان شد ز دور آسمان
سرو رعنای ریاض عزت و مجد و شرف
در بهار زندگی افتاد از باد خزان
نخل شیرین بار باغ همت و جود و کرم
سوخت برگش از سموم مرگ و شاخش ناگهان
حیف از آن بحر سخا و منبع احسان که بود
دست او پیوسته چون ابر بهاری در فشان
کار عالم را به دست خویشتن دادی نظام
گاهی از تیغ و سنان و گاهی از کلک و بنان
مهر سلطان نجف چون داشت در جان از نخست
رفت در خاک نجف و ز هر غمش آسوده جان
رحلت او خون دمادم ریخت از چشم فلک
ماتمش خاکستر غم ریخت بر فرق جهان
رفت سوی آسمان آه و فغان از شیخ و شاب
شد به کیوان ناله و فریاد از پیر و جوان
چون ازین وحشت سرای پر خطر پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش به گلزار جنان
عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش
گفت شد سوی جنان شهباز طوبی آشیان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۳
بلبل گویای این باغ آذر از دور سپهر
لب فروبست از نوای زندگی ناگاه آه
ناگهان دم درکشید از بذلهٔ دلکش دریغ
عاقبت خاموش گشت از نغمهٔ دلخواه آه
دامن صحبت کشید از چنگ اهل دل فسوس
ظل رحمت برگرفت از فرق اهل الله آه
صبح او گردید شام از گردش انجم فغان
روز عالم شد سیاه از دور مهر و ماه آه
رشتهٔ آمال ما زان در فاخر بس دراز
رشتهٔ عمر وی آمد لیک بس کوتاه آه
کرد تنها عزم ره وز دوستان کس را نبرد
خاصه چون من چاکری با خویشتن همراه آه
راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشید و رفت
کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه
چرخ روبه باز کردش طعمهٔ گرگ اجل
شد زبون شیری چو او در چنگ این روباه آه
یوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون
یوسف من ماند تا آخر زمان در چاه آه
چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش
بر فلک رفت از دل و جان گدا و شاه آه
کلک هاتف از پی تاریخ سال رحلتش
زد رقم از بلبل گویای این باغ آه آه
لب فروبست از نوای زندگی ناگاه آه
ناگهان دم درکشید از بذلهٔ دلکش دریغ
عاقبت خاموش گشت از نغمهٔ دلخواه آه
دامن صحبت کشید از چنگ اهل دل فسوس
ظل رحمت برگرفت از فرق اهل الله آه
صبح او گردید شام از گردش انجم فغان
روز عالم شد سیاه از دور مهر و ماه آه
رشتهٔ آمال ما زان در فاخر بس دراز
رشتهٔ عمر وی آمد لیک بس کوتاه آه
کرد تنها عزم ره وز دوستان کس را نبرد
خاصه چون من چاکری با خویشتن همراه آه
راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشید و رفت
کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه
چرخ روبه باز کردش طعمهٔ گرگ اجل
شد زبون شیری چو او در چنگ این روباه آه
یوسف افتاد ار به چاه آخر ز چاه آمد برون
یوسف من ماند تا آخر زمان در چاه آه
چون سوی جنت به پرواز آمد اندر ماتمش
بر فلک رفت از دل و جان گدا و شاه آه
کلک هاتف از پی تاریخ سال رحلتش
زد رقم از بلبل گویای این باغ آه آه
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۶
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۷
حیف از هدیه آن گل رعنا
که پری چهره بود و حور سرشت
حیف از آن تازه گل که بر شاخش
دست گلچین روزگار نهشت
از حریرش لباس بود آخر
بسترش خاک گشت و بالین خشت
رشتهٔ عمر آن یگانه گهر
گردش چرخ بین چگونه برشت
بود تا مزرع جهانش جای
تخم خیرات جاودانی کشت
همه نیکی گزید و نیکی کرد
آری از خوب برنیاید زشت
الغرض چون ازین جهان خراب
سوی گلزار خلد رفت نوشت:
هاتف خستهدل به تاریخش
از جهان هدیه شد به سوی بهشت
که پری چهره بود و حور سرشت
حیف از آن تازه گل که بر شاخش
دست گلچین روزگار نهشت
از حریرش لباس بود آخر
بسترش خاک گشت و بالین خشت
رشتهٔ عمر آن یگانه گهر
گردش چرخ بین چگونه برشت
بود تا مزرع جهانش جای
تخم خیرات جاودانی کشت
همه نیکی گزید و نیکی کرد
آری از خوب برنیاید زشت
الغرض چون ازین جهان خراب
سوی گلزار خلد رفت نوشت:
هاتف خستهدل به تاریخش
از جهان هدیه شد به سوی بهشت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۱۸
دریغ و درد که دور سپهر فاطمه را
به کام ریخت به ناکام شربت فرقت
هزار حیف ازین مایهٔ عفاف که بود
طراز قامت رعناش کسوت عصمت
دل از متاع جهان کند از آن به آسانی
که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت
ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش
ملول گشت و روان شد به خلوت جنت
چو سوی بزم جنان شد ز بزم همنفسان
چه باکش از غم دوری و کربت و غربت
غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار
به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
مکان فاطمه بادا به ساحت جنت
به کام ریخت به ناکام شربت فرقت
هزار حیف ازین مایهٔ عفاف که بود
طراز قامت رعناش کسوت عصمت
دل از متاع جهان کند از آن به آسانی
که داشت دوش و برش زیب و زینت عفت
ازین سرای پرآشوب، جان آگاهش
ملول گشت و روان شد به خلوت جنت
چو سوی بزم جنان شد ز بزم همنفسان
چه باکش از غم دوری و کربت و غربت
غرض چو کرد ازین گلستان پرخس و خار
به سوی گلشن جنت عزیمت و رحلت
رقم زد از پی تاریخ رحلتش هاتف
مکان فاطمه بادا به ساحت جنت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۰
هزار افسوس کز بیداد گردون
ز دنیا قدوهٔ اهل زمین رفت
امام و مقتدای اهل دین شد
سر و سر حلقهٔ اهل یقین رفت
فلک برد از جهان حاجی حسن را
رواج و رونق از شرع مبین رفت
درین غمخانه شد دلگیر جانش
به عشرتخانهٔ خلد برین رفت
به دارالخلد چون بشنید جانش
ندای فادخلوها خالدین رفت
به پاکی زاده شد در خاک و شد پاک
چنان آمد به دنیا و چنین رفت
غرض چون زین سرای پر دد و دام
سوی آرامگاه حورعین رفت
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
ز دنیا پیشوای اهل دین رفت
ز دنیا قدوهٔ اهل زمین رفت
امام و مقتدای اهل دین شد
سر و سر حلقهٔ اهل یقین رفت
فلک برد از جهان حاجی حسن را
رواج و رونق از شرع مبین رفت
درین غمخانه شد دلگیر جانش
به عشرتخانهٔ خلد برین رفت
به دارالخلد چون بشنید جانش
ندای فادخلوها خالدین رفت
به پاکی زاده شد در خاک و شد پاک
چنان آمد به دنیا و چنین رفت
غرض چون زین سرای پر دد و دام
سوی آرامگاه حورعین رفت
به تاریخش رقم زد کلک هاتف
ز دنیا پیشوای اهل دین رفت
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۴
صد هزار افسوس کز بیمهری گردون نهاد
آفتاب عمر یوسف میرزا رو در زوال
ماه اوج عزت از دور سپهر بیدرنگ
ناگه از اوج شرف رو کرد در برج و بال
شد نهان در تیره خاک آن قیمتی گوهر که بود
درة التاج سیادت قرة العین کمال
طعمهٔ گرگ اجل شد یوسف رویش چو بدر
وز غمش شد پشت یعقوب فلک خم چون هلال
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
پر فشان سوی گلستان جنان بگشود بال
بود از رخسار و قامت غیرت گل رشک سرو
حیف از آن نورسته گل افسوس از آن نازک نهال
شد گلی ناچیده در باغ جنان و ماتمش
بیخت بر فرق جهان خاک غم و گرد ملال
چون به شوق گلشن خلد برین زین مرحله
خیمهٔ اجلال بیرون زد به عزم ارتحال
عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش
گفت بیرون از جهان شد یوسف مصر جلال
آفتاب عمر یوسف میرزا رو در زوال
ماه اوج عزت از دور سپهر بیدرنگ
ناگه از اوج شرف رو کرد در برج و بال
شد نهان در تیره خاک آن قیمتی گوهر که بود
درة التاج سیادت قرة العین کمال
طعمهٔ گرگ اجل شد یوسف رویش چو بدر
وز غمش شد پشت یعقوب فلک خم چون هلال
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
پر فشان سوی گلستان جنان بگشود بال
بود از رخسار و قامت غیرت گل رشک سرو
حیف از آن نورسته گل افسوس از آن نازک نهال
شد گلی ناچیده در باغ جنان و ماتمش
بیخت بر فرق جهان خاک غم و گرد ملال
چون به شوق گلشن خلد برین زین مرحله
خیمهٔ اجلال بیرون زد به عزم ارتحال
عقل با هاتف پی تاریخ سال رحلتش
گفت بیرون از جهان شد یوسف مصر جلال
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۵
حیف ز حاجی نبی گوهر بحر وجود
کز ستم آسمان گشت نهان در زمین
در گران قیمتی بود و سپهر از جفا
در دل خاکش نهاد ساخت چو گنجش دفین
رفت ازین گلستان چون گل و احباب را
ماند ازو داغ و درد در دل و جان حزین
جانب خلد برین بار سفر بست و شد
در روضات جنان همنفس حور عین
چون ز غم آباد دهر، گشت ملول و به شوق
کرد از این خاکدان رو به مقام امین
خامهٔ هاتف نوشت از پی تاریخ او
منزل حاجی نبی باد بهشت برین
کز ستم آسمان گشت نهان در زمین
در گران قیمتی بود و سپهر از جفا
در دل خاکش نهاد ساخت چو گنجش دفین
رفت ازین گلستان چون گل و احباب را
ماند ازو داغ و درد در دل و جان حزین
جانب خلد برین بار سفر بست و شد
در روضات جنان همنفس حور عین
چون ز غم آباد دهر، گشت ملول و به شوق
کرد از این خاکدان رو به مقام امین
خامهٔ هاتف نوشت از پی تاریخ او
منزل حاجی نبی باد بهشت برین
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۶
خسرو کشور سخن مشتاق
صاحب رای پیر و طبع جوان
قطب سادات آن که میبخشید
قالب لفظ را ز معنی جان
آن که از بحر طبع گوهرزای
چون شدی در شاهوار افشان
از لالی نظم او گشتی
منفعل گوهر و خجل عمان
آن که اشعار او که در هر یک
آشکار است رازهای نهان
عاشقان راست چارهٔ غم عشق
عارفان راست مایهٔ عرفان
آنکه پیوسته از حجاب خفا
بردی از خامه مداد بیان
نوعروسان بکر معنی را
موکشان سوی جلوهگاه عیان
طوطی بذله گوی گلشن دهر
بلبل خوش نوای باغ جهان
چون درین تنگ آشیانه ندید
جای پرواز و عرصهٔ طیران
طایر روح لامکن سیرش
کرد آهنگ روضهٔ رضوان
حیف و صدحیف از آن یگانهٔ دهر
حیف و صدحیف از آن وحید زمان
که سرا بوستان عمرش را
موسم دی رسید و فصل خزان
از نوای حیات چون لب بست
آن خوش آهنگ مرغ خوش الحان
شد تذروش به باغ نوحه سرا
عندلیبش به باغ مرثیه خوان
رفت و در ماتم و مصیبت او
از زمین شد بلند تا کیوان
از دل شیخ و شاب ناله و آه
از لب مرد و زن خروش و فغان
چون سوی باغ خلد کرد آهنگ
هاتف از خامهٔ شکسته زبان
بهر تاریخ زد رقم (دایم
جام مشتاق باد صحن جنان)
صاحب رای پیر و طبع جوان
قطب سادات آن که میبخشید
قالب لفظ را ز معنی جان
آن که از بحر طبع گوهرزای
چون شدی در شاهوار افشان
از لالی نظم او گشتی
منفعل گوهر و خجل عمان
آن که اشعار او که در هر یک
آشکار است رازهای نهان
عاشقان راست چارهٔ غم عشق
عارفان راست مایهٔ عرفان
آنکه پیوسته از حجاب خفا
بردی از خامه مداد بیان
نوعروسان بکر معنی را
موکشان سوی جلوهگاه عیان
طوطی بذله گوی گلشن دهر
بلبل خوش نوای باغ جهان
چون درین تنگ آشیانه ندید
جای پرواز و عرصهٔ طیران
طایر روح لامکن سیرش
کرد آهنگ روضهٔ رضوان
حیف و صدحیف از آن یگانهٔ دهر
حیف و صدحیف از آن وحید زمان
که سرا بوستان عمرش را
موسم دی رسید و فصل خزان
از نوای حیات چون لب بست
آن خوش آهنگ مرغ خوش الحان
شد تذروش به باغ نوحه سرا
عندلیبش به باغ مرثیه خوان
رفت و در ماتم و مصیبت او
از زمین شد بلند تا کیوان
از دل شیخ و شاب ناله و آه
از لب مرد و زن خروش و فغان
چون سوی باغ خلد کرد آهنگ
هاتف از خامهٔ شکسته زبان
بهر تاریخ زد رقم (دایم
جام مشتاق باد صحن جنان)
هاتف اصفهانی : ماده تاریخها
شمارهٔ ۲۷
شمع بزم اهل دل آقا علیاکبر که بود
همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان
آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک
یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان
صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد
داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان
چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
خامهٔ هاتف پی تاریخ سال او نوشت
باد ماوای علیاکبر بهشت جاودان
همچو مهر از روی او روشن شبستان جهان
آنکه تا جا داشت جان آگهش در جسم پاک
یکدم از فرمان حق فارغ نبودش جسم و جان
صد هزار افسوس کز عالم جوان رفت و نهاد
داغ دوری بر دل مرد و زن و پیر و جوان
چون به آهنگ گلستان جنان پرواز کرد
مرغ روح لامکان سیرش ازین تنگ آشیان
خامهٔ هاتف پی تاریخ سال او نوشت
باد ماوای علیاکبر بهشت جاودان