عبارات مورد جستجو در ۶۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۴۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۲۶
سعدی : مفردات
بیت ۴۱
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
عشق بدل گاه درد گاه دوا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
جمله امراض را عشق شفا میدهد
گاه دوا را دهد خاصیت درد و غم
گاه دگر درد را طبع دوا میدهد
این صدف چشم من گاه گهر ریختن
همچو دل بحر و کان داد سخا میدهد
هست درو بحرها موج زنان وین عجب
بحر بود در صدف عشق چها میدهد
دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم
باز دل تنگ را وسعت جا میدهد
حاصل ایام عمر هر چه بود غیر دوست
دین و دل و عقل و هوش کل بفنا میدهد
هر دمی از فیض جان گیرد و بازش دهد
آنکه ستاند دگر باز چرا میدهد
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۸ - بزم آرائی جمشید
ملک گفتا مباد ای صبح اصحاب
کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا
دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،
به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد
ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند
بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟
چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند
به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت
مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست
به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست
به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند
حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می
شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت
به شهناز این رباعی را در آموخت
کزین معنی شود خورشید در تاب!
تو چون روز از چه کردی راز پیدا
دریدی پرده همچون صبح شیدا
ملک پر کینه شد از گفت مهراب،
به نزد افسر آمد رفته در تاب
گمان می برد کو رنجیده باشد
ز مهر جم دلش گردیده باشد
چو دید از دور جم را پیش خود خواند
بر تخت خودش نزدیک بنشاند
بدو گفت: «ای پسر چونی؟ کجایی؟
چه شد کز ما جدایی می نمایی؟
به دیدار تو هستیم آرزومند
به گفتار تو مب باشیم خرسند
نداری با هواداران ارادت
مگر در چین چنین بوده ست عادت؟
ملک روی زمین بوسید و برخاست
به هر وجهی ز بانو عذرها خواست
ز ساقی جام جان افروز می خواست
به ناز و نوش مجلس را بیاراست
به مجلس شکر و شهناز را خواند
حریفان خوش دمساز را خواند
چو مجلس گرم گشت از آتش می
شکر در اهل خود زد آتش نی
ملک را یاد آن شب آتش افروخت
به شهناز این رباعی را در آموخت
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
صبنت الکاس عنا ام عمرو
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - وله ایضاً مدحه
دارد اگرچه بر همهکس روزگار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای
وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند
چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
دارد به پیش دست و دل شهریار دست
شاه جهان بهادر دوران حسن شه آنک
دارد به خسروان جهان ز افتخار دست
شاهنشهی که بیرون نامد ز آستین
چون دست همتش یکی از صدهزار دست
نگرفته است پیش کسی از ره سئوال
جز پیش ساقی از پس جام عقار دست
ساید ز عز وکوکبه بر نه سپهر پای
دارد ز قدر و مرتبه بر هفت و چار دست
ای داور زمانه که خلق زمانه را
از جود تست پرگهر شاهوار دست
گردون خورد یمین به یسارت که در جهان
دارم من از یمین تو اندر یسار دست
هر کاو ز حضرت تو ببرد ز پویه پای
وآنکو ز خدمت تو بدارد ز کار دست
آن یک به پای خویش گذارد به قید پای
وین یک بهدست خویش نمایدفکار دست
گردون در انتظام جهان عاجزست از آن
در دامن تو بر زده بیاختیار دست
از روشنی تراس چوخورشد چرخ رای
وز مکرمت تراست چو ابر بهار دست
کردی ز بس به جانب هر سائلی دراز
از روی همت ای شه با اقتدار دست
دستیکنون دراز نگردد برت ز آز
شستند خلق یکسره از افتقار دست
مهر از در تو روی بتابد به وقت شام
زانروکند ز خون شفق پرنگار دست
گردون که یافت قرب تو بسیار رنج برد
هرکسکه چیدل شودش پر ز خار دست
تا این ثنات خواند و آن یک دعا کند
سوسن زبانگشاده و دارد چنار دست
باکعبتین مهر و مه اینک حریف چرخ
بالاکند اگر ز برای قمار دست
از چار پنج مهره به ششدر در افکنیش
اندر بساط آری اگر یک دو بار دست
هر گه که نوک تیر تو رویینتنی کند
از بیم جان به سر زند اسفندیار دست
چون رستم ار پیاده نهی در نبرد پای
کوتهکند ز رزم تو سام سوار دست
اینک حبیب بهر دعا دستکن بلند
چون نیسث بهمدح شهکامگار دست
تا هرکسی ز بهر بقا و دوام خویش
دارد به پیش حضرت پروردگار دست
پیوسته از برای دعای دوام تو
بادا بلند سوی فلک بیشمار دست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۳ - در ستایش پادشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب الله ثراه گوید
مبارکباد هر عیدی بهخسرو خاصه نوروزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
بدین معنی که از شادی بود هر روز نوروزش
شهگیتی محمد شهکه رویش عید را ماند
کههمهرروز بادش عید و همهرعید نوروزش
ذخیرهٔ عالم امکان دو دست گنج بخشایش
خزینهٔ رحمت یزدان روان طاعت آموزش
امل طفلی سرپستان رحمت کلک درپاشثن
اجل قصری خم ایوان نصرت تیغکینتوزش
ستون کاخ فیروزی سنان گردن افرازش
جمال چهرهٔ هستی ضمیر عالم افروزش
کمال اوست چرخ و نقطهٔ اوجش بود قبضه
دوگوشهٔ او دو قطبزهمجره جرمخور توزش
گه نخجیر نسرین فلک را بر دَرَد بازش
به گاه صید شیر آسمان را بشکند یوزش
هزارانگنج را از جود در آنی بپردازد
کندشان پر همان دم باز تیغ گنجاندوزش
بود مکیال میکائیل دست رزق بخشایش
بود چنگال عزرائیل شمشیر جهانسوزش
معاذالله اگر زی چرخگردد ناوکش پران
به مغز نه فلک تا پر نشیند تیر دلدوزش
به پشت شیرگردون فیالمثلگر برزند مشتی
به شاخ گاو و ماهی ساید از اوج فلک پوزش
زمین و چرخ شایستیش بودن بندهٔ درگه
گر آننهدر شکمحرصشگر ایننهبرکتف فوزش
به سایل داد هر دریکه یم در سینه مکنونش
بهزایر ریختهر زریکهکاندرکیسهمکنوزش
بهمشکینخلقوشیریننطقاو گوییجهانداده
هرآننافهکهدرچینشهرآنشکرکهدر هوزش
جهان ویرانهیی در ساحت اقلیم معمورش
فلک فیروزهیی در خاتم اقبال فیروزش
نهد آهسته رمح خویش اگر بر تودهٔ غبرا
شود نوکسنان تا نافگاو خاک مرکوزش
چنانش صدق با یزدان که قرآن با همه معنی
بروکرد آشکارا سر به سر آیات مرموزش
الا نحوی روایت تا ز فاعل هست و مفعولش
الاصرفی حکایتتا زناقصهستومهموزش
همی هر سالی از سال دگر به فال دلجوبش
همی هر روزی از روز دگر به بخت بهروزش
الا تا هشتمین گردون بدوز لاعبان ماند
که از انجمبروچیدسهر سو مهرهٔ دوزش
بد اندیشش چنان بادا قرین محنت و ماتم
که سوزد دوزخی را جان و دل بر زاری و سوزش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۴
امید صلح از آن با شکیب ایوب است
که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است
همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد
که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است
تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو
زمانه نازکش و آفتاب محبوب است
نسیم پیرهن می برد از هوش ور نه
به رود نیل ز کنعان دو گام یعقوب است
خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست
زبان بکش قلم این جا نه جای مکتوب است
که دشمن آشتی انگیز و دوست محجوب است
همین عطیه به هر حال خوشدلم دارد
که هر چه رفت به عنوان خیر محسوب است
تهی بساطی این عهد بین که بی من و تو
زمانه نازکش و آفتاب محبوب است
نسیم پیرهن می برد از هوش ور نه
به رود نیل ز کنعان دو گام یعقوب است
خبر نیافته عرفی ز طبع نازک دوست
زبان بکش قلم این جا نه جای مکتوب است
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۹۸
هجویری : بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم
الفرقُ بینَ المقامِ و الحالِ
بدان که این دو لفظ مستعمل است اندر میان این طایفه و جاری اندر عباراتشان، و متداول اندر علوم و بیان محققان و مر طالب را از علم این چاره نیست. و این باب نه جای اثبات این حدها بود؛ اما چاره نبود از معلوم گردانیدن این اندر این محل و اللّه اعلم.
بدان که مقام به رفع میم اقامت بود و به نصب میم محل اقامت بنده باشد اندر راه حق و حق گزاردن و رعایت کردن وی مر آن مقام را تا کمال آن را ادراک کند، چندان که صورت ببندد بر آدمی. و روا نباشد که از مقام خود اندر گذرد بی از آن که حق آن بگزارد؛ چنانکه ابتدای مقامات توبه باشد، آنگاه انابت، آنگاه زهد، آنگاه توکل و مانند این. و روا نباشد که بی توبه دعوی انابت کند و بی انابت دعوی زهد کند و بی زهد دعوی توکل کند.
و خدای تعالی ما را خبر داد از جبرئیل علیه السّلام که وی گفت: «وَما مِنّا إلّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ (۱۶۴/الصّافّات). هیچ کس نیست از ما الا که ورا مقامی معلوم است.»
و باز حال معنیی باشد که ازحق به دل پیوندد، بی آنکه از خود آن را به کسب دفع توان کرد چون بیاید، و یا بتکلف جلب توان کرد چون برود.
پس مقام عبارت بود از راه طالب، و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد ودرجت وی به مقدار اکتسابش اندر حضرت حق، تعالی. و حال عبارت بود از فضل خداوند تعالی و لطف وی به دل بنده بی تعلق مجاهدت وی بدان؛ از آنچه مقام از جملهٔ اعمال بود و حال از جملهٔ افضال، و مقام از جملهٔ مکاسب و حال از جملهٔمواهب. پس صاحب مقام به مجاهدت خود قایم بود و صاحب حال از خود فانی بود، قیام وی به حالی بود که حق تعالی اندر وی آفریند.
و مشایخ رضی اللّه عنهم اینجا مختلفاند:
گروهی دوام حال روا دارند و گروهی روا ندارند و حارث محاسبی رضی اللّه عنه دوام حال روا دارد و گوید: محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوالاند. اگر دوام آن روا نباشدی، نه مُحبّ مُحب باشدی و نه مشتاق مشتاق، و تا این حال بنده را صفت نگردد، اسم آن بر بنده واقع نشود و از آن است که وی رضا را از جملهٔ احوال گوید. و اشارت آنچه ابوعثمان گفته است بر این است: «مُنْذُ أربعینَ سَنةً ما أَقامَنِیَ اللّهُ عَلی حالٍ فکَرِهتُه.»
و گروهی دیگر حال را بقا و دوام روا ندارند؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه گوید: «الأحوالُ کَالبُروقِ فإنْ بَقِیَتْ فحدیثُ النَّفْسِ. احوال چون برق باشد که بنماید و نپاید و آنچه باقی شود نه حال بود؛ که حدیث نفس و هوس طبع باشد.»
و گروهی گفتند اندر این معنی: «الأحْوالُ کَآسْمِها، یعنی إنَّها کما تَحُلُّ بِالقَلْبِ تَزُولُ. حال چون نام وی است؛ یعنی اندر حال حلول، به دل متصل بود و اندر ثانی حال زایل.» و هرچه باقی شود صفت گردد و قیام صفت بر موصوف بود و باید که موصوف کاملتر از صفت وی باشد و این محال باشد.
و این فرق بدان آوردم تا اندر عبارات این طایفه و اندر این کتاب، هر جا که حال و مقام بینی، بدانی که مراد بدان چه چیز است.
و در جمله بدان که رضا نهایت مقامات است و بدایت احوال، و آن محلی است که یک طرفش در کسب و اجتهاد است و یکی اندر محبت و غلیان آن، و فوق آن مقام نیست، و انقطاع مجاهدت اندر آن است. پس ابتدای آن ازمکاسب بود و انتهای آن ازمواهب. کنون احتمال کند که آن که اندر ابتدا رضای خود به خود دید، گفت مقام است و آن که اندر انتها رضای خود به حق دید، گفت حال است.
این است حکم مذهب محاسبی اندر اصل تصوّف؛اما اندر معاملات خلافی نکرده است، بهجز آن که مریدان را زجری کردی از عبارات و معاملاتی که موهوم خطا بودی، هرچند اصل آن درست بودی. چنانکه روزی ابوحمزهٔ بغدادی که مرید وی بود به نزدیک وی اندر آمد، مردی مستمع و صاحب حال بود وحارث شاه مرغی داشت که بانگ کردی. اندر آن ساعت بانگی بکرد. بوحمزه نعرهای بزد. حارث برخاست و کارد برگرفت و گفت: «کَفَرْتَ.» و قصد کشتن وی کرد. مریدان در پای شیخ افتادند و وی را از وی جدا کردند. بوحمزه را گفت: «أسلِمْ یامَطرودُ.» گفتند: «ایُّهَا الشّیخ، ما جمله وی را از خواص اولیا دانستهایم؛ و از جملهٔ موحدان دانیم. شیخ را با وی تردد از کجاست؟» حارث گفت: «مرا با وی تردد نیست و اندر وی بهجز خوبی دیدار نه، و باطن وی را بهجز مستغرق توحید نمیدانم. اما ورا چرا چیزی باید کرد که ماننده باشد به افعال حلولیان؛ تا از مقالت ایشان اندر معاملت وی نشانی باشد؟ مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت و هوای خود بانگی کند، چرا وی را با حق سماع افتد؟ و حق تعالی متجزی نه، و دوستان وی را جز بر کلام وی آرام نه، و جز با سلام وی وقت و حال نه. وی را به چیزها نزول و حلول نه و اتحاد وامتزاج بر قدیم روا نه.»
چون بوحمزه آن دقت نظر شیخ بدید، گفت: «ایها الشیخ، هرچند که من اندر اصل درست بودم، اما چون فعلم ماننده بود به فعل قومی، توبه کردم و بازگشت.»
و از این جنس وی را طُرف بسیار است و من مختصر کردم. و این طریقی سخت ستوده است راه سلامت را بی تکسیر اندر صَحْو بر کمال. و پیغمبر علیه السّلام گفت: «مَنْ کانَ یُؤْمِنُ بِاللّهِ و الیَوْمِ الآخِر فَلا یَقِفَنَّ مَواقفَ التُّهَمِ. هر که به خدای ایمان دارد و به روز قیامت، بر مواقف تهمت مه ایستیدا.»
و من که علی بن عثمان الجلابیام، پیوسته از خدای تعالی بخواهم تا مرا چنین معاملتی دهد و این با صحبت مترسمان زمانه راست نیاید؛ که اگر در معصیت و ریای ایشان موافقت نکنی، دشمن تو گردند. فنعوذُ باللّهِ من الجهلِ و الضَّلالَة.
بدان که مقام به رفع میم اقامت بود و به نصب میم محل اقامت بنده باشد اندر راه حق و حق گزاردن و رعایت کردن وی مر آن مقام را تا کمال آن را ادراک کند، چندان که صورت ببندد بر آدمی. و روا نباشد که از مقام خود اندر گذرد بی از آن که حق آن بگزارد؛ چنانکه ابتدای مقامات توبه باشد، آنگاه انابت، آنگاه زهد، آنگاه توکل و مانند این. و روا نباشد که بی توبه دعوی انابت کند و بی انابت دعوی زهد کند و بی زهد دعوی توکل کند.
و خدای تعالی ما را خبر داد از جبرئیل علیه السّلام که وی گفت: «وَما مِنّا إلّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ (۱۶۴/الصّافّات). هیچ کس نیست از ما الا که ورا مقامی معلوم است.»
و باز حال معنیی باشد که ازحق به دل پیوندد، بی آنکه از خود آن را به کسب دفع توان کرد چون بیاید، و یا بتکلف جلب توان کرد چون برود.
پس مقام عبارت بود از راه طالب، و قدمگاه وی اندر محل اجتهاد ودرجت وی به مقدار اکتسابش اندر حضرت حق، تعالی. و حال عبارت بود از فضل خداوند تعالی و لطف وی به دل بنده بی تعلق مجاهدت وی بدان؛ از آنچه مقام از جملهٔ اعمال بود و حال از جملهٔ افضال، و مقام از جملهٔ مکاسب و حال از جملهٔمواهب. پس صاحب مقام به مجاهدت خود قایم بود و صاحب حال از خود فانی بود، قیام وی به حالی بود که حق تعالی اندر وی آفریند.
و مشایخ رضی اللّه عنهم اینجا مختلفاند:
گروهی دوام حال روا دارند و گروهی روا ندارند و حارث محاسبی رضی اللّه عنه دوام حال روا دارد و گوید: محبت و شوق و قبض و بسط جمله احوالاند. اگر دوام آن روا نباشدی، نه مُحبّ مُحب باشدی و نه مشتاق مشتاق، و تا این حال بنده را صفت نگردد، اسم آن بر بنده واقع نشود و از آن است که وی رضا را از جملهٔ احوال گوید. و اشارت آنچه ابوعثمان گفته است بر این است: «مُنْذُ أربعینَ سَنةً ما أَقامَنِیَ اللّهُ عَلی حالٍ فکَرِهتُه.»
و گروهی دیگر حال را بقا و دوام روا ندارند؛ چنانکه جنید رضی اللّه عنه گوید: «الأحوالُ کَالبُروقِ فإنْ بَقِیَتْ فحدیثُ النَّفْسِ. احوال چون برق باشد که بنماید و نپاید و آنچه باقی شود نه حال بود؛ که حدیث نفس و هوس طبع باشد.»
و گروهی گفتند اندر این معنی: «الأحْوالُ کَآسْمِها، یعنی إنَّها کما تَحُلُّ بِالقَلْبِ تَزُولُ. حال چون نام وی است؛ یعنی اندر حال حلول، به دل متصل بود و اندر ثانی حال زایل.» و هرچه باقی شود صفت گردد و قیام صفت بر موصوف بود و باید که موصوف کاملتر از صفت وی باشد و این محال باشد.
و این فرق بدان آوردم تا اندر عبارات این طایفه و اندر این کتاب، هر جا که حال و مقام بینی، بدانی که مراد بدان چه چیز است.
و در جمله بدان که رضا نهایت مقامات است و بدایت احوال، و آن محلی است که یک طرفش در کسب و اجتهاد است و یکی اندر محبت و غلیان آن، و فوق آن مقام نیست، و انقطاع مجاهدت اندر آن است. پس ابتدای آن ازمکاسب بود و انتهای آن ازمواهب. کنون احتمال کند که آن که اندر ابتدا رضای خود به خود دید، گفت مقام است و آن که اندر انتها رضای خود به حق دید، گفت حال است.
این است حکم مذهب محاسبی اندر اصل تصوّف؛اما اندر معاملات خلافی نکرده است، بهجز آن که مریدان را زجری کردی از عبارات و معاملاتی که موهوم خطا بودی، هرچند اصل آن درست بودی. چنانکه روزی ابوحمزهٔ بغدادی که مرید وی بود به نزدیک وی اندر آمد، مردی مستمع و صاحب حال بود وحارث شاه مرغی داشت که بانگ کردی. اندر آن ساعت بانگی بکرد. بوحمزه نعرهای بزد. حارث برخاست و کارد برگرفت و گفت: «کَفَرْتَ.» و قصد کشتن وی کرد. مریدان در پای شیخ افتادند و وی را از وی جدا کردند. بوحمزه را گفت: «أسلِمْ یامَطرودُ.» گفتند: «ایُّهَا الشّیخ، ما جمله وی را از خواص اولیا دانستهایم؛ و از جملهٔ موحدان دانیم. شیخ را با وی تردد از کجاست؟» حارث گفت: «مرا با وی تردد نیست و اندر وی بهجز خوبی دیدار نه، و باطن وی را بهجز مستغرق توحید نمیدانم. اما ورا چرا چیزی باید کرد که ماننده باشد به افعال حلولیان؛ تا از مقالت ایشان اندر معاملت وی نشانی باشد؟ مرغی که عقل ندارد و بر مجاری عادت و هوای خود بانگی کند، چرا وی را با حق سماع افتد؟ و حق تعالی متجزی نه، و دوستان وی را جز بر کلام وی آرام نه، و جز با سلام وی وقت و حال نه. وی را به چیزها نزول و حلول نه و اتحاد وامتزاج بر قدیم روا نه.»
چون بوحمزه آن دقت نظر شیخ بدید، گفت: «ایها الشیخ، هرچند که من اندر اصل درست بودم، اما چون فعلم ماننده بود به فعل قومی، توبه کردم و بازگشت.»
و از این جنس وی را طُرف بسیار است و من مختصر کردم. و این طریقی سخت ستوده است راه سلامت را بی تکسیر اندر صَحْو بر کمال. و پیغمبر علیه السّلام گفت: «مَنْ کانَ یُؤْمِنُ بِاللّهِ و الیَوْمِ الآخِر فَلا یَقِفَنَّ مَواقفَ التُّهَمِ. هر که به خدای ایمان دارد و به روز قیامت، بر مواقف تهمت مه ایستیدا.»
و من که علی بن عثمان الجلابیام، پیوسته از خدای تعالی بخواهم تا مرا چنین معاملتی دهد و این با صحبت مترسمان زمانه راست نیاید؛ که اگر در معصیت و ریای ایشان موافقت نکنی، دشمن تو گردند. فنعوذُ باللّهِ من الجهلِ و الضَّلالَة.
هجویری : باب الوجد و الوجود و التّواجد ومراتبه
باب الوجد و الوجود و التّواجد ومراتبه
بدان که وجد ووجود مصدراند: یکی به معنی اندوه، و دیگری به معنی یافتن و فاعل هر دو چون یکی باشد و جز به مصدر فرق نتوان کرد میان آن؛ چنانکه گویند: «وَجَدَ یَجِدُ وُجُوداً ووِجْداناً» چون بیافت، «وجَدَ یَجِدُ وَجْدا» چون اندوهگین شد و نیز «وجَدَ یَجِدُ جِدَةً» چون توانگر شد و «وجَدَ یَجِدُ موجِدَةً» چون در خشم شد و فرق این جمله به مصادر بود نه افعال.
و مراد این طایفه از وجد و وجود،اثبات دو حال باشد که مر ایشان را پدیدار آید اندر سماع: یکی مقرون اندوه باشد، و دیگر موصول یافت مراد و حقیقت اندوه فقد محبوب و منع مراد باشد و حقیقت یافت حصول مراد و فرق میان حزن و وجد آن بود که حزن نام اندوهی بود که اندر نصیب خود باشد و وجد نام اندوهی باشد که اندر نصیب غیر بود بر وجه محبت و این تغیر جمله صفت طالب است و إلا «الحقُّ لایتغیّرُ.»
و کیفیت وجد اندر تحت عبارت نیاید،از آنچه آن الم است اندر مغایبه و الم را به قلم بیان نتوان کرد. پس وجد سری باشد میان طالب و مطلوب که بیان آن اندر کشف آن غیبت بود و به کیفیت وجود بیان اشارت درست نیاید؛ از آنچه آن طرب است اندر مشاهدت، و طرب را به طلب اندر نتوان یافت. پس وجود فضلی باشد از محبوب به محب، اشارت از حقیقت آن معزول بود.
و به نزدیک من وجد اصابت المی باشد مر دل را یا از فَرَح یا از تَرَح، یا از طرب یا از تعب. و وجود اِزالت غمی از دل و مصادفت مراد آن و صفت واجد اِمّا حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف، اما زفیر و اما نفیر اما انین و اما حنین، اما عیش و اما طیش اما کَرَب و اما طرب.
و مختلفاند مشایخ تا وجد تمامتر یا وجود.
گروهی گفتند که: وجود صفت مریدان است و وجد نعت عارفان چون درجت عارف از مرید بلندتر بود باید که صفت این از آن کاملتر بود؛ از آنچه هر چیزی که اندر تحت یافت درآمد مُدرَک شد و آن صفت جنس است؛ از آنچه ادراک، حد اقتضا کند و خداوند تعالی بی حد است. پس آنچه یافت بنده شود بهجز مشربی نبود و آنچه نیافت طالب و اندر آن منقطع شد واز طلب آن عاجز گشت واجد آن حقیقت حق باشد.
و گروهی گویند: وجد حُرقت مریدان باشد ووجود تحفهٔ محبان. درجت محبان بلندتر از مریدان باشد باید تا آرام با تحفه تمامتر باشد از حُرقت اندر طلب و این معنی کشف نگردد جز اندر حکایتی و آن آن است که روزی شیخ ابابکر شبلی رحمة اللّه علیه اندر غلیان حال خود به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را یافت اندوهگین. گفت: «ایّها الشیخ، چه بوده است؟» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «مَن طَلَبَ وجَدَ.» وی گفت: «لا، بَلْ مَنْ وَجَدَ طَلَبَ.»
آنگاه مشایخ اندر این سخن گفتند: از آن که یکی نشان از وجد داد وآن دیگر اشارت به وجود کرد و به نزدیک من معتبر قول جنید است رضی اللّه عنه از آنچه چون بنده بشناخت که معبود او از جنس او نیست اندوه وی دراز گردد و اندر این سخن رفته است در این کتاب.
و متفقاند مشایخ رضی اللّه عنهم که: سلطان علم قویتر باید از سلطان وجد و از آنچه چون قوت مر سلطان وجد را باشد واجد بر محل خطر باشد و چون سلطان علم را بود در محل امن باشد و مراد از این جمله آن است که اندر همه احوال باید که طالب متابع علم و شرع باشد چون به وجد مغلوب باشد خطاب از وی برخیزد و چون خطاب برخاست ثواب وعقاب برخیزد و چون ثواب و عقاب برخاست کرامت و اهانت برخیزد. آنگاه حکم وی حکم مجانین بود نه از آنِ اولیا و مقربان و چون سلطان علم غالب باشد بر سلطان حال، بنده اندر کَنَف اوامر و نواهی بود و اندر سراپردهٔ خود همیشه مشکور؛ و باز چون سلطان حال غالب بود بر سلطان علم، بنده از حدود خارج بود و از خطاب محروم اندر محل نقص خود، إما معذور و إما مغرور.
و بعین این معنی قول جنید است رضی اللّه عنه که گفت: «راه دو است: یا به علم یا به روش. روش که بی علم بود اگرچه نیکو بود جهل و نقص باشد، و علم اگرچه بی روش بود عزّ و شرف.» و از آن بود که بویزید رضی اللّه عنه گفت: «کفرُ أهْلِ الهِمَّةِ أشْرَفُ مِنْ إسلام أهْلِ المُنْیَةِ.» بر اهل همت کفران صورت نگیرد، اما اگر تقدیر کنند اهل همت با کفر کاملتر باشند از اهل منیت با ایمان.
و جنید مر شبلی را گفت، رحمة اللّه علیهما: «الشّبلی سَکرانُ ولو أفاقَ مِنْ سُکْرِه لجاءَ مِنْه إمامٌ یُنْتَفَعُ به.»
و اندر حکایات مشهور است که جنید و محمد بن مسروق وابوالعباس بن عطارضی اللّه عنهم مجتمع بودند قوال بیتی برخواند، ایشان تواجد میکردند وی ساکن میبود. گفتند: «ایّها الشیخ، تو را از این سماع هیچ نصیب نمیباشد؟» وی برخواند قوله، تعالی: «تَحْسَبُها جامِدَةً و هی تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ (۸۸/النمل).»
اما تواجد تکلف بود اندر اتیان وجد و آن عرضه کردن انعام و شواهد حق بود بر دل و اندیشهٔ اتصال و تمنای روش مردان و گروهی اندر آن مترسماند که تقلید کردهاند به حرکات ظاهر و ترتیب رقص و تزیین اشارات ایشان و این حرام محض باشد و گروهی محققاند که مرادشان اندر آن، طلب احوال و درجت بزرگان متصوّفه است نه حرکات و رسوم؛ لقوله، علیه السّلام: «من تَشَبّه بقومٍ فهو منهم.» و این خبر ناطق است بر اباحت تواجد و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «هزار فرسنگ به دروغ بروم تا یک قدم از آن صدق باشد.»
و سخن اندر این باب بیش از این اید اما من بر این اختصار کردم و السّلام.
و مراد این طایفه از وجد و وجود،اثبات دو حال باشد که مر ایشان را پدیدار آید اندر سماع: یکی مقرون اندوه باشد، و دیگر موصول یافت مراد و حقیقت اندوه فقد محبوب و منع مراد باشد و حقیقت یافت حصول مراد و فرق میان حزن و وجد آن بود که حزن نام اندوهی بود که اندر نصیب خود باشد و وجد نام اندوهی باشد که اندر نصیب غیر بود بر وجه محبت و این تغیر جمله صفت طالب است و إلا «الحقُّ لایتغیّرُ.»
و کیفیت وجد اندر تحت عبارت نیاید،از آنچه آن الم است اندر مغایبه و الم را به قلم بیان نتوان کرد. پس وجد سری باشد میان طالب و مطلوب که بیان آن اندر کشف آن غیبت بود و به کیفیت وجود بیان اشارت درست نیاید؛ از آنچه آن طرب است اندر مشاهدت، و طرب را به طلب اندر نتوان یافت. پس وجود فضلی باشد از محبوب به محب، اشارت از حقیقت آن معزول بود.
و به نزدیک من وجد اصابت المی باشد مر دل را یا از فَرَح یا از تَرَح، یا از طرب یا از تعب. و وجود اِزالت غمی از دل و مصادفت مراد آن و صفت واجد اِمّا حرکت بود اندر غلیان شوق اندر حال حجاب، و اما سکون اندر حال مشاهدت اندر حال کشف، اما زفیر و اما نفیر اما انین و اما حنین، اما عیش و اما طیش اما کَرَب و اما طرب.
و مختلفاند مشایخ تا وجد تمامتر یا وجود.
گروهی گفتند که: وجود صفت مریدان است و وجد نعت عارفان چون درجت عارف از مرید بلندتر بود باید که صفت این از آن کاملتر بود؛ از آنچه هر چیزی که اندر تحت یافت درآمد مُدرَک شد و آن صفت جنس است؛ از آنچه ادراک، حد اقتضا کند و خداوند تعالی بی حد است. پس آنچه یافت بنده شود بهجز مشربی نبود و آنچه نیافت طالب و اندر آن منقطع شد واز طلب آن عاجز گشت واجد آن حقیقت حق باشد.
و گروهی گویند: وجد حُرقت مریدان باشد ووجود تحفهٔ محبان. درجت محبان بلندتر از مریدان باشد باید تا آرام با تحفه تمامتر باشد از حُرقت اندر طلب و این معنی کشف نگردد جز اندر حکایتی و آن آن است که روزی شیخ ابابکر شبلی رحمة اللّه علیه اندر غلیان حال خود به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را یافت اندوهگین. گفت: «ایّها الشیخ، چه بوده است؟» جنید گفت، رضی اللّه عنه: «مَن طَلَبَ وجَدَ.» وی گفت: «لا، بَلْ مَنْ وَجَدَ طَلَبَ.»
آنگاه مشایخ اندر این سخن گفتند: از آن که یکی نشان از وجد داد وآن دیگر اشارت به وجود کرد و به نزدیک من معتبر قول جنید است رضی اللّه عنه از آنچه چون بنده بشناخت که معبود او از جنس او نیست اندوه وی دراز گردد و اندر این سخن رفته است در این کتاب.
و متفقاند مشایخ رضی اللّه عنهم که: سلطان علم قویتر باید از سلطان وجد و از آنچه چون قوت مر سلطان وجد را باشد واجد بر محل خطر باشد و چون سلطان علم را بود در محل امن باشد و مراد از این جمله آن است که اندر همه احوال باید که طالب متابع علم و شرع باشد چون به وجد مغلوب باشد خطاب از وی برخیزد و چون خطاب برخاست ثواب وعقاب برخیزد و چون ثواب و عقاب برخاست کرامت و اهانت برخیزد. آنگاه حکم وی حکم مجانین بود نه از آنِ اولیا و مقربان و چون سلطان علم غالب باشد بر سلطان حال، بنده اندر کَنَف اوامر و نواهی بود و اندر سراپردهٔ خود همیشه مشکور؛ و باز چون سلطان حال غالب بود بر سلطان علم، بنده از حدود خارج بود و از خطاب محروم اندر محل نقص خود، إما معذور و إما مغرور.
و بعین این معنی قول جنید است رضی اللّه عنه که گفت: «راه دو است: یا به علم یا به روش. روش که بی علم بود اگرچه نیکو بود جهل و نقص باشد، و علم اگرچه بی روش بود عزّ و شرف.» و از آن بود که بویزید رضی اللّه عنه گفت: «کفرُ أهْلِ الهِمَّةِ أشْرَفُ مِنْ إسلام أهْلِ المُنْیَةِ.» بر اهل همت کفران صورت نگیرد، اما اگر تقدیر کنند اهل همت با کفر کاملتر باشند از اهل منیت با ایمان.
و جنید مر شبلی را گفت، رحمة اللّه علیهما: «الشّبلی سَکرانُ ولو أفاقَ مِنْ سُکْرِه لجاءَ مِنْه إمامٌ یُنْتَفَعُ به.»
و اندر حکایات مشهور است که جنید و محمد بن مسروق وابوالعباس بن عطارضی اللّه عنهم مجتمع بودند قوال بیتی برخواند، ایشان تواجد میکردند وی ساکن میبود. گفتند: «ایّها الشیخ، تو را از این سماع هیچ نصیب نمیباشد؟» وی برخواند قوله، تعالی: «تَحْسَبُها جامِدَةً و هی تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ (۸۸/النمل).»
اما تواجد تکلف بود اندر اتیان وجد و آن عرضه کردن انعام و شواهد حق بود بر دل و اندیشهٔ اتصال و تمنای روش مردان و گروهی اندر آن مترسماند که تقلید کردهاند به حرکات ظاهر و ترتیب رقص و تزیین اشارات ایشان و این حرام محض باشد و گروهی محققاند که مرادشان اندر آن، طلب احوال و درجت بزرگان متصوّفه است نه حرکات و رسوم؛ لقوله، علیه السّلام: «من تَشَبّه بقومٍ فهو منهم.» و این خبر ناطق است بر اباحت تواجد و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «هزار فرسنگ به دروغ بروم تا یک قدم از آن صدق باشد.»
و سخن اندر این باب بیش از این اید اما من بر این اختصار کردم و السّلام.
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۳۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - صدارت اتابک اعظم
آن اختری که کرد نهان چندگه جمال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چونتافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیهمآل
کالیوه شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بیمایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بیتوگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بیتو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بینظیر و خداوند بیهمال
رایش ستارهسیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینهتوز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عینالکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس اینچنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق، دل به طرهٔ خمیدهتر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
امروز شد فروزان از مطلع جلال
از مطلع جلال فروزان شد اختری
کز چشم خلق داشت نهان چندگه جمال
یکچندکرد روی پی مصلحت نهان
واینک طلوع کرد دگر ره به فر و فال
سالی سه رخ نهفت گر از آسمان ملک
تابنده بود خواهد زبن پس هزار سال
چون در فراق او دل یک ملک شد نژند
فر ملک تعالی گفتش الاتعال
گاه وصال آمد و هجران شد اسپری
هجران چو اسپری شد آید گه وصال
چونتافت روی تربیت از این خجسته ملک
فرسوده گشت ملک و دگرگونه گشت حال
چون پور برخیا ز در جم برفت وگشت
خاتم اسیر پنجه دیو سیهمآل
کالیوه شد هنرور و نستوده شد هنر
افسانه گشت دانش و بیمایه شد کمال
آزاده مردمان را دریوزه کشت فر
دربوزه پیشگان را فرخنده گشت فال
چون دید ذوالجلال تبه، روزگار ملک
بر روزگار ملک ببخشود ذوالجلال
وانگه یکی فرشته برانگیخت تا به قهر
خاتم برون کشد زکف دیو بدسگال
ناگه زگردش فلک باژگون سریر
خورشید خسروی را شد نوبت زوال
بر عادت زمانه پس از آن خجسته شاه
ملک زمانه یافت بدین خسرو انتقال
چون ملک یافت رونق و یکرویه گشت کار
مر خواجه را رسید ز شاه جهان مثال
کای بیتوگوش خلق به بیغارهٔ حسود
وی بیتو جان خلق به سرپنجهٔ نکال
اکنون مرا رسید جهان داوری و کرد
شاه جهان به روضه فردوس ارتحال
بیرون ممان و کشور ما را پذیره شو
ورنه پذیره گردد این ملک را وبال
صدر جهان وزیر معظم چو این شنید
چاره ندید امر ملک را جز امتثال
بنگاه خود بماند و به ایران کشید رخت
با لطف کردگاری و با فر لایزال
بوسیده پای خسرو و بگرفته دست بخت
بگشوده روی رامش و بسته در ملال
ای خرگه وزارت، رو بر فلک بناز
وی مسند صدارت، شو بر جهان ببال
ای خصم دیو سیرت، نالان شو و مخند
وی ملک دیده محنت، خندان شو و منال
کامد به فر بخت دگرباره سوی تو
صدر فلک مقام و عید ملک خصال
فرخنده فر اتابک اعظم امین شاه
دستور بینظیر و خداوند بیهمال
رایش ستارهسیرت و جودش سحاب فعل
عزمش سپهر پویه وحزمش زمین مثال
از اوگزیده منظرهٔ فرهی طراز
وز او گرفته آینهٔ خسروی صقال
پاسش زگرگ نائبه بشکسته چنگ و ناب
بأسش ز باز حادثه پرکنده پر و بال
باکین او بنالد گردون کینهتوز
با خشم او نتابد دنیای مردمال
رایش ز روی مهر درخشان برد فروغ
کلکش ز پشت شیر نیستان کشد دوال
آنجاکه خنگ همت عالیش زد قدم
در هم گسست توسن اندیشه را عقال
مال و زر است به ز همه چیز پیش خلق
وتن خواجه راست نام نکو به ز زر و مال
صدرا ز بخت، منظری افراشتی بلند
چندان که بر فرازش برنگذرد خیال
عزم تو را به پونه نپوید همی نسیم
حزم تو را به پایه نپاید همی جبال
روی صدارت از تو فزاید به مهر، نور
صدر وزارت از تو فرازد به چرخ بال
خوی تو مهرگستر و روی تو مهرفر
جود تو خصم مال و وجود تو خصم مال
دربا و ابر را تسودی دگر حکیم
گر دیدی آن دل هنری وان کف نوال
دارد زگال با دل خصم تو نسبتی
زان رو زنند آتش سوزنده در زگال
عینالکمال باد ز پیرامن تو دور
ای یافته ز فر تو ملک ملک کمال
تا درخورکنار تو گردد عروس بخت
زینت بسی فزود به رخ بر زخط و خال
نک آرمیده در برت آن خوبرو عروس
گو خصم رو برآر همه روزه قیل و قال
آنان که لب به یاوه گشودند پیش از این
اکنون چرا شده است زبانشان به کام لال
تا برفروختی رخ بخت اندربن بساط
در جان دشمن تو بلا یافت اشتعال
شهباز از این سپس نزند پنجه بر تذرو
ضرغام ازین سپس نکند حمله بر مرال
گاه آمده است تاکه سرانگشت خودگزند
آنان که خواستند به کار تو اختلال
یزدان به خواست درتو بزرگی و فرهی
رخ تافتن ز خواهش یزدان بود محال
صدرا صبوری آن ملک شاعران طوس
کز نعمت تو داشت بسی حشمت و جلال
در باغ مدحت تو نهالی نشاند و رفت
و اینک به دولت تو برآورده شاخ و بال
مدح تو جز بهار نگویدکس اینچنین
با بهترین معانی و با بهترین مقال
گر زانکه شعرگفتم شعری بود بدیع
ور زانکه سحر کردم سحری بود حلال
بادا قرین اختر جاه تو نجم سعد
بادا مطیع بخت جوان تو چرخ زال
کام تو باد با لب آن شاهدی که برد
از خلق، دل به طرهٔ خمیدهتر ز دال
بنگاه نیکخواه تو پر خلخی نگار
پهلوی بدسگال تو پر هندوی نصال
از نیکوان بساط تو بنگه پری
وز لعبتان سرای توی چون مرتع غزال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
یاد ایامی که با هم آشنا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه هم را دوا بودیم ما
هم خیال و هم صفیر و هم نوا بودیم ما
معنی یک بیت بودیم از طریق اتحاد
چون دو مصرع گر چه در ظاهر جدا بودیم ما
بود دایم چون زبان خامه حرف ما یکی
گر چه پیش چشم صورت بین دو تا بودیم ما
چون دو برگ سبز کز یک دانه سر بیرون کند
یکدل و یکروی در نشو و نما بودیم ما
می چرانیدیم چون شبنم ز یک گلزار چشم
از نوا سنجان یک بستانسرا بودیم ما
بود راه فکر ما در عالم معنی یکی
چون دو دست از آشنایی یکصدا بودیم ما
دوری منزل حجاب اتحاد ما نبود
داشتیم از هم خبر در هر کجا بودیم ما
اختر ما سعد بود و روزگار ما سعید
از سعادت زیر بال یک هما بودیم ما
چاره جویان را نمی دادیم صائب درد سر
دردهای کهنه هم را دوا بودیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۱
گر چنین چشم ترم میراب هامون می شود
رفته رفته گردبادش بید مجنون می شود
از ضمیر صاف خود گرد تعلق شسته است
قطره در دست صدف زان در مکنون می شود
پیر دیر از خشت خم گر لوح تعلیمش کند
طفل ما در هفته اول فلاطون می شود
بس که دارد بر گلویم اشک خونین کار تنگ
می رساند تا به لب خود را نفس خون می شود
دسترنج کوهکن حاشا که ماند پیش عشق
تیشه فولاد نعل پای گلگون می شود
در دیار ما که رسم بی کلاهی کسوت است
هر که سر از تاج می پیچد فریدون می شود
خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن
کانچه در خاکش گذاری رزق قارون می شود
پسته اش گر در شکر ریزی چنین بندد کمر
خواب تلخ از دیده بادام بیرون می شود
چون نسوزد دل درون سینه من چون چراغ؟
چهره آیینه از عکس تو گلگون می شود
در دل شب صائب از دل ناله گرمی بکش
لشکر غفلت پریشان زین شبیخون می شود
رفته رفته گردبادش بید مجنون می شود
از ضمیر صاف خود گرد تعلق شسته است
قطره در دست صدف زان در مکنون می شود
پیر دیر از خشت خم گر لوح تعلیمش کند
طفل ما در هفته اول فلاطون می شود
بس که دارد بر گلویم اشک خونین کار تنگ
می رساند تا به لب خود را نفس خون می شود
دسترنج کوهکن حاشا که ماند پیش عشق
تیشه فولاد نعل پای گلگون می شود
در دیار ما که رسم بی کلاهی کسوت است
هر که سر از تاج می پیچد فریدون می شود
خاک خور چون آفتاب و زر به دامن بخش کن
کانچه در خاکش گذاری رزق قارون می شود
پسته اش گر در شکر ریزی چنین بندد کمر
خواب تلخ از دیده بادام بیرون می شود
چون نسوزد دل درون سینه من چون چراغ؟
چهره آیینه از عکس تو گلگون می شود
در دل شب صائب از دل ناله گرمی بکش
لشکر غفلت پریشان زین شبیخون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۵
ز شست صاف از دل می جهد گرم آنچنان تیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
که از بوی کباب افتد به فکر زخم ،نخجیرش
زخون صید اگر صحرا شود دریا،چه غم دارد؟
که از سنگین دلی برکوه باشد پشت شمشیرش
مخور ازطفل طبعی روی دست دایه گردون
که سدراه روزی می شود چون استخوان شیرش
درین مکتب سرآمد می شود طفل جگر داری
که لوح مشق باشد تخته پیشانی شیرش
اگر چه خواب یوسف رابه بند انداخت ،درآخر
همان ازمحنت زندان برون آوردتعبیرش
به تاریکی سرآمد روزگار من ،خوشامجنون
که بربالین چراغی می فروزد دیده شیرش
عجب دارم که تا صبح قیامت بی صفا گردد
که در زنجیر دارد حسن راخط چو زنجیرش
زبان خنجر الماس چون برگ خزان ریزد
زبان بازی کند چون موج اگر با آب شمشیرش
گرفتاری که داغ بیگناهی برجبین دارد
دل آهن شود سوراخ از آواز زنجیرش
دراین زندان سراثابت قدم دیوانه ای دارم
که چون جوهر نمی خیزد صدا صائب ز زنجیرش
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۲۳