عبارات مورد جستجو در ۳۲ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۶
یاد باد آنکه عزیزان همه با هم بودیم
همه دم با غم و شادی همه همدم بودیم
نیش زنبورصفت بر دل هرکس نزدیم
به وفا عهد سپر کرده و محکم بودیم
به زکات و صدقات و به بناهای بزرگ
شکر معبود که مشهور به عالم بودیم
سالها در چمن ذوق به بستان طرب
همچو گل خنده زنان خوش دل و خرّم بودیم
با همه خلق جهان خلق و تواضع کردیم
چون صبا با همه کس یکدل و محرم بودیم
تا که خورشیدصفت بر همه کس تافته ایم
در سر مهر جهان دافع شبنم بودیم
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
نهانی رازهای دوستداران
کی می گوید بدشمن دوست، یاران؟
مسلمانان غم تنهائیم کشت
خوش آن یاران خوش آن روزگاران
ندانستم چرا غافل گذشتند
ازین فرخنده منزل آن سواران
بمنزل رفتگان را آگهی نیست
زحال پابگل افتاده یاران
براحت خفتگان را هیچ غم نیست
زشبهای غم شب زنده داران
سرت گردم چو من نالنده مرغی
درین گلشن نیابی از هزاران
بدیدار تو محتاج آنچنانم
که دهقانان به ابر نوبهاران
طبیب این درد در دل از که داری
که می باری سرشگ از دیده باران
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۴
آن عزیزانی که با ما جام و ساغر داشتند
مهر ما از یکدلی با جان برابر داشتند
از بر ما وقت عشرت جام نوشین خواستند
وز پی ما روز کینه تیغ و خنجر داشتند
روز ما از خوشدلی چون مهر و ماه افروختند
بزم ما از همدمی پر شهد و شکر داشتند
از برای گوی و چوگان وز پی بزم و شکار
هر چه آن در خور بود موزون و در خور داشتند
هم به میدان یار بوده هم به مجلس همنفس
بهر آن کاسباب این هر دو میسر داشتند
ای بسا روزا که آن یاران همدم عیش ما
از خوشیهای جهان صد بار خوشتر داشتند
ای بسا شبها که از طبع لطیف و لظف خوش
بزم و جام ما بسان خلد و کوثر داشتند
تا نه بس دیر از قضای لایزالی یک به یک
ناگهان چشم از جهان و دل ز جان برداشتند
مهره عمر همه در ششدر قهر اوفتاد
راست گویی مهره دایم در مششدر داشتند
گر چه یاران حاصل اند امروز و همجنسان به دست
راست باید گفت ایشان رنگ دیگر داشتند
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۲ - در زیارت خفتگان بستر خاک
چون گذارت فتد به گورستان
بر مزار گذشتگان برخوان
که سلام علیکم ای احباب
ای اسیران خاک و رفته به خواب
ای به صد آرزو غنوده به خاک
دارم امید از شه سهاک
اولا رهروان و مردان را
معنی سیر رهنوردان را
کرم خاندان عشق و وفا
خلعت جاودان وصل و بقا
اول از یار و آخر از یار است
حکم خاوندگار ستوار است
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
در گلشن روزگار میگردیدم
از هر شاخی، تازه گلی میچیدم
از هم نفسان رفته میکردم یاد
هر جا گل دسته بسته یی میدیدم
احمد شاملو : در آستانه
آن روز در اين وادی...
به یادِ زنده‌ی جاودان مرتضا کیوان

آن روز در این وادی پاتاوه گشادیم
که مرده‌یی اینجا در خاک نهادیم.


چراغش به پُفی مُرد و
ظلمت به جانش درنشست
اما
چشم‌اندازِ جهان
همچنان شناور ماند
در روزِ جهان.

مُردِ‌گان
در شبِ خویش
از مشاهده بی‌بهره می‌مانند
اما بندِ نافِ پیوند
هم از آن‌دست
به جای است. ــ
یکی واگَرد و به دیروز نگاهی کن:
آن سوی فرداها بود که جهان به آینده پا نهاد.

۷ فروردینِ ۱۳۷۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش...
یاد مختاری و پوینده

چون فورانِ فحل‌ْمستِ آتش بر کُره‌ی خمیری
به جانبِ ماهِ آهکی غریو می‌کشیدیم.
حنجره‌ی خون‌فشانِمان
دشنامیه‌های عصب را کفرِ شفافِ عصیان بود
ای مرارتِ بی‌فرجامِ حیات‌، ای مرارتِ بی‌حاصل!
غلظه‌ی خونِ اسارتِ مستمر در میدانچه‌های تلخِ ورید
در میدانچه‌های سنگی‌ بی‌عطوفت...

ــ فریبِمان مده‌اِی!
حیاتِ ما سهمِ تو از لذتِ کُشتارِ قصابانه بود.
لعنت و شرم بر تو باد!

۱۳۷۷

فریدون مشیری : تشنه طوفان
دیدار
عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت؛ دل‌، همزبانی از غم تو خوب‌تر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت، وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در این سال‌های سخت، من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق، دیر آشنا دل تو‌، نشد آشنای من
از یاد تو کجا بگریزم که بی‌گمان، تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهٔ خود می‌کنم نگاه، کاین صورت مجسم، رنج است یا منم‌؟
امروز این تویی که به یاد گذشته‌ها، در چشم رنجدیدهٔ من می‌کنی نگاه
چشم گناهکار تو گوید که «آن زمان، نشناختم صفای تو را» آه ازین گناه‌!
امروز این منم که پریشان و دردمند، می ‌سوزم و ز عهد کهن یاد می‌ کنم
فرسوده شانه‌های پر از داغ و درد را، نالان ز بار عشق تو آزاد می‌ کنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه‌ای، بنگر که غم به وادی مرگم کشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبین، ای بس حدیث تلخ که ناگفته مانده است
گفتم‌: به سرنوشت بیندیش و آسمان، گفتی‌: غمین مباش که آن کور و این کر است!
دیدی که آسمان کر و سرنوشت کور، صدها هزار مرتبه از ما قوی‌تر است‌؟
فریدون مشیری : ریشه در خاک
توضیحات
۶ ــ ریشه در خاک ــ ۱۳۶۴
.
نیایش: ۱۳۵۶
رساتر از فریاد: شهریور ۱۳۵۷
تشنه در آب: برای دوستِ بزرگِ از دست رفته ام «محمود تفضلی» که در سال ۱۳۵۵ از مونیخ نوشته بود: «اینجا همه چیز پاک و نورانی است اما من به سرگشته ای می مانم، که جز در وطنم آرامش نمی پذیرم». ــ سال ۱۳۵۵
ریشه در خاک: در پاسخ دوستی آزادی خواه و ایران دوست که در سال ۱۳۵۲ ازاین سرزمین کوچ کرد و مرا نیز تشویق به رفتن می نمود. ــ ۱۳۵۳
امیرکبیر: ۱ــ شنیده شد که پس از قتل امیر، مردم وقتی می خواستند از کاری محال نام ببرند، می گفتند: «وقتی امیر از گرمابه بیرون آمد!» ۲ــ بیت از حافظ شیراز تضمین شده است. ــ ۱۳۶۱
آفتاب و گل…: ۱۳۵۷
درخت و پولاد…: ۱۳۵۰
در آیینه اشک: برای مادرم
در آن جهان خوب…: ۱ــ بیرون جلوی در، نام کتابی است از ولفگانگ بورشرت نویسنده آلمانی. ــ ۱۳۵۶
.
afasoft.ir
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
روح چمن
ای دوست چه پرسی تو که، سهراب کجا رفت
سهراب سپهری شد و سر وقت خدا رفت
او نور سحر بود کزین دشت سفر کرد
او روح چمن بود که با باد صبا رفت
همراه فلق در افق تیره این شهر
تابید و به آنجا که قدر گفت و قضا، رفت
ناگاه چو پروانه سبک خیز و سبکبال
پیدا شد و چرخی زد و گل گفت و هوا رفت
ای جامه شعرت نخ آواز قناری
رفتی تو و از باغ و چمن نور و نوا رفت
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برگْ ریزان
باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
فریدون مشیری : تا صبح تابناک اهورایی
آن انتظار شیرین
آن روزها، که کودک ِ خود را
بر سینه می فشردی،
می گفتی:
- «روزی، تمام مردم این شهر
از تو، به نام ِ شاعر ما نام می برند
شعرِ تو را به خاطرِ احساس پاک تو
در برگ برگ ِ دفتر دل ها می آورند.

آن باور، آن یقین
آن انتظار شیرین،
اینک به گُل، به بار نشسته است.
تنها نه در تمامی این شهر،
در جای جای گیتی،
مردم برای کودک تو دست می زنند.
گل می پراکنند.

گلبانگِ زنده باد، به افلاک رفته است
تالار پر شده است ز فریاد ِ آفرین
مادر!
بیا ببین!

*

با این که سال هاست
دست دراز مرگ
جسم تو را به خاک بیابان سپرده است
اما روان تو
هر جا که من سرود و سخن ساز می کنم
پروانه وار، هر سو
پرواز می کند
بر روی من ــ چو عهد دلاویز کودکی ــ
لبخند می زند.

لبخند نازنین تو، گل می کند نثار
همراه ِ آن دو دیده ی از شوق اشکبار
گل های سرافرازی
گل های افتخار ...