عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۳ - در منقبت قطب الطریق غوث الخلایق خواجه بهاء الملة والدین محمد البخاری المعروف به نقشبند قدس الله تعالی سره
در خم این دایره نقش بند
چند شوی بند به هر نقش چند
نقش رها کن سوی بی نقش رو
دیده به هر نقش چه داری گرو
نقش چو پرده ست و تو ز افسردگی
مایل پرده شد از پردگی
برفکن از پردگی این پرده را
گرم کن از وی دل افسرده را
رستن ازین پرده که بر جان توست
بی مدد پیر نه امکان توست
وان گهر پاک نه هر جا بود
معدن آن خاک بخارا بود
سکه که در یثرب و بطحا زدند
نوبت آخر به بخارا زدند
از خط آن سکه نشد بهره مند
جز دل بی نقش شه نقشبند
خواجه بسته ز سر بندگی
در صف صفوت کمر بندگی
تاج بها بر سر دین او نهاد
قفل هوا از در دین او گشاد
قطب یقین نقطه توحید او
خلعت دین خرقه تجرید او
سر فنا را کس ازو به نگفت
در بقا را کس ازو به نسفت
اول او آخر هر منتهی
زآخر او جیب تمنا تهی
سایه او را قدم فرش سای
پایه او را به سر عرش پای
صورت او راست به میزان شرع
جان وی و زندگی از جان شرع
حق طلبان را به نظرهای خاص
داده ز اندیشه باطل خلاص
هر که بدان گنج عنایت رسید
رخت بدایت به نهایت کشید
راهنمای سفر اندر وطن
خلوتی دایره انجمن
کم زده بی همدمی هوش دم
در نگذشته نظرش از قدم
بس که ز خود کرده به سرعت سفر
باز نمانده قدمش از نظر
وقت توجه شده خم چون کمان
از چله خلوتیان بر کران
بین که چه سان کرده دو صد قافله
صید کمانی و کمان بی چله
چون ز نشان ها به عیان آمده
محو نشانهاش نشان آمده
یافته در طی مقامات خویش
بی صفتی را صفت ذات خویش
سلسله نسبت پیران او
عروه وثقای اسیران او
افکند آوازه آن سلسله
در صف شیران جهان زلزله
سفله که نامش به حقارت برد
نام خود از لوح بصارت برد
دیده خفاش بود روز کور
ور نه ز خورشید نبودی نفور
طایر روحش که ازین کهنه دام
سدره نشیمن شد و طوبی مقام
باد به فرخنده مقر مستقر
عند ملیک صمد مقتدر
چند شوی بند به هر نقش چند
نقش رها کن سوی بی نقش رو
دیده به هر نقش چه داری گرو
نقش چو پرده ست و تو ز افسردگی
مایل پرده شد از پردگی
برفکن از پردگی این پرده را
گرم کن از وی دل افسرده را
رستن ازین پرده که بر جان توست
بی مدد پیر نه امکان توست
وان گهر پاک نه هر جا بود
معدن آن خاک بخارا بود
سکه که در یثرب و بطحا زدند
نوبت آخر به بخارا زدند
از خط آن سکه نشد بهره مند
جز دل بی نقش شه نقشبند
خواجه بسته ز سر بندگی
در صف صفوت کمر بندگی
تاج بها بر سر دین او نهاد
قفل هوا از در دین او گشاد
قطب یقین نقطه توحید او
خلعت دین خرقه تجرید او
سر فنا را کس ازو به نگفت
در بقا را کس ازو به نسفت
اول او آخر هر منتهی
زآخر او جیب تمنا تهی
سایه او را قدم فرش سای
پایه او را به سر عرش پای
صورت او راست به میزان شرع
جان وی و زندگی از جان شرع
حق طلبان را به نظرهای خاص
داده ز اندیشه باطل خلاص
هر که بدان گنج عنایت رسید
رخت بدایت به نهایت کشید
راهنمای سفر اندر وطن
خلوتی دایره انجمن
کم زده بی همدمی هوش دم
در نگذشته نظرش از قدم
بس که ز خود کرده به سرعت سفر
باز نمانده قدمش از نظر
وقت توجه شده خم چون کمان
از چله خلوتیان بر کران
بین که چه سان کرده دو صد قافله
صید کمانی و کمان بی چله
چون ز نشان ها به عیان آمده
محو نشانهاش نشان آمده
یافته در طی مقامات خویش
بی صفتی را صفت ذات خویش
سلسله نسبت پیران او
عروه وثقای اسیران او
افکند آوازه آن سلسله
در صف شیران جهان زلزله
سفله که نامش به حقارت برد
نام خود از لوح بصارت برد
دیده خفاش بود روز کور
ور نه ز خورشید نبودی نفور
طایر روحش که ازین کهنه دام
سدره نشیمن شد و طوبی مقام
باد به فرخنده مقر مستقر
عند ملیک صمد مقتدر
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲۳ - حکایت شیخ روزبهان قدس سره با بیوه ای که میوه دل خود را شیوه مستوری می آموخت
روزبهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پرده سرایی رسید
از پس آن پرده صدایی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون
پای منه هر دم از ایوان برون
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه را گوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که ای گنده پیر
از دلت این بیخ هوس کنده گیر
حسن نه آنست که ماند نهان
گر چه بود پرده جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خورده منظوری است
تا ندرد چادر مستوریش
جا نشود منظر منظوریش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهره دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبه حسن هویدا شود
جامی اگر زنده بیننده ای
در صف عشاق نشیننده ای
سرمه ز خاک قدم عشق گیر
زنده به زیر علم عشق میر
فارسیان را شه ایوان عشق
پیش در پرده سرایی رسید
از پس آن پرده صدایی شنید
کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری
کای به جمال از همه خوبان فزون
پای منه هر دم از ایوان برون
ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو
نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود ارزان بود
شیخ چو آن زمزمه را گوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد
بانگ برآورد که ای گنده پیر
از دلت این بیخ هوس کنده گیر
حسن نه آنست که ماند نهان
گر چه بود پرده جهان در جهان
حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خورده منظوری است
تا ندرد چادر مستوریش
جا نشود منظر منظوریش
جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهره دلی دان که تماشا کند
تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبه حسن هویدا شود
جامی اگر زنده بیننده ای
در صف عشاق نشیننده ای
سرمه ز خاک قدم عشق گیر
زنده به زیر علم عشق میر
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۴ - عقد نوزدهم در محبت که میل دل است به مطالعه کمال صفات و انجذاب روح به مشاهده جمال ذات
ای دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۷۳ - عقد بیست و دوم در قرب که عبارت است از استغراق وجود سالک در عین جمع به غیبت از همه چیز تا غایتی که از صفت قرب نیز
ای زده در صف دوران دم قرب
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
چون دهد دولت نزدیکی دست
به ادب بایدت از دور نشست
گر به نزدیکی خود مغروری
غم خود خور که به غایت دوری
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشیدند ازین دیر مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشیدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پای کوبان به سر چرخ کبود
یک یک اوراق فلک طی کردند
روی در کرسی و عرش آوردند
ساختند از سر کرسی پایه
عرش افکند به سرشان سایه
سر بدان سایه فرو نامدشان
خواب در سایه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سایگی از خود شستند
صد در از لطف گشود ایشان را
قرب بر قرب فزود ایشان را
چشمشان سرمه اقبال کشید
دیدن قرب نشد پرده دید
غرقه در وصل و ز وصل آگه نی
جز ازان قبله اصل آگه نی
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
لیکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهی آن می کاهند
گر چه از قرب نوازش یابند
هر دم از بیم گدازش یابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان دیگرگون
دیده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آید سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
چون دهد دولت نزدیکی دست
به ادب بایدت از دور نشست
گر به نزدیکی خود مغروری
غم خود خور که به غایت دوری
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشیدند ازین دیر مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشیدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پای کوبان به سر چرخ کبود
یک یک اوراق فلک طی کردند
روی در کرسی و عرش آوردند
ساختند از سر کرسی پایه
عرش افکند به سرشان سایه
سر بدان سایه فرو نامدشان
خواب در سایه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سایگی از خود شستند
صد در از لطف گشود ایشان را
قرب بر قرب فزود ایشان را
چشمشان سرمه اقبال کشید
دیدن قرب نشد پرده دید
غرقه در وصل و ز وصل آگه نی
جز ازان قبله اصل آگه نی
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
لیکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهی آن می کاهند
گر چه از قرب نوازش یابند
هر دم از بیم گدازش یابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان دیگرگون
دیده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آید سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۹۰ - مناجات در انتقال از اخلاص به جود
ای ز بیمت دل عشاق دو نیم
خطر مخلص راه تو عظیم
وای مخلص اگرش آید پیش
خطر دیدن اخلاص ز خویش
دید اخلاص ز خود اشراک است
نعت اشراک نه از ادراک است
کار مخلص همه نقص است و خلل
کسر او تا نه به فتح است بدل
کسر مخلص ز وی و فتح ز توست
کسر او هست به فتح تو درست
بی تو جامی تنی آمد بی روح
بر تن ای روح فشان گنج فتوح
هر عمارت که زدی ویران کن
همچو گنجش به خود آبادان کن
کیست او تا دم اخلاص زند
تا قدم در حرم خاص زند
دار در سایه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
مکن از حرص و هوا پا بستش
گوهر جود نه اندر دستش
خطر مخلص راه تو عظیم
وای مخلص اگرش آید پیش
خطر دیدن اخلاص ز خویش
دید اخلاص ز خود اشراک است
نعت اشراک نه از ادراک است
کار مخلص همه نقص است و خلل
کسر او تا نه به فتح است بدل
کسر مخلص ز وی و فتح ز توست
کسر او هست به فتح تو درست
بی تو جامی تنی آمد بی روح
بر تن ای روح فشان گنج فتوح
هر عمارت که زدی ویران کن
همچو گنجش به خود آبادان کن
کیست او تا دم اخلاص زند
تا قدم در حرم خاص زند
دار در سایه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
مکن از حرص و هوا پا بستش
گوهر جود نه اندر دستش
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۲۶ - مناجات در انتقال از خود به مطالعه کنندگان
ای رهایی ده هر بیهوشی
مهر بر لب نه هر خاموشی
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف تهی لطف شگرف
لجه ژرف شود چشمه حرف
ور بر آفاق زنی حمله بیم
قاف تا قاف شود حلقه میم
بعد توست اصل همه تنگی ها
قرب تو مایه یکرنگی ها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست غم آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده
نکهتش از گل یکرنگی ده
دوز از تار فنا دلق او را
برهان از خود و از خلق او را
عیبش از بی هنران ساز نهان
وز گمان هنرش باز رهان
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
مهر بر لب نه هر خاموشی
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف تهی لطف شگرف
لجه ژرف شود چشمه حرف
ور بر آفاق زنی حمله بیم
قاف تا قاف شود حلقه میم
بعد توست اصل همه تنگی ها
قرب تو مایه یکرنگی ها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست غم آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده
نکهتش از گل یکرنگی ده
دوز از تار فنا دلق او را
برهان از خود و از خلق او را
عیبش از بی هنران ساز نهان
وز گمان هنرش باز رهان
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - نخل بیان فضیلت عشق بستن و شاخچه آغاز سبب نظم کتاب به آن پیوستن
دل فارغ ز درد عشق دل نیست
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - در معنی عشق صادقان و صدق عاشقان
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - مناجات در اظهار افتادگی عجز و پیری و به پایمردی عنایت استدعای دستگیری
کرم گسترا عاجز و مضطرم
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۹ - در بیان عشق و رهایی از خودپرستی
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۹ - مناجات
ای رهائی ده هر بیهوشی!
مهر بر لب نه هر خاموشی!
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف نهی لطف شگرف
لجهای ژرف شود چشمهٔ حرف
بعد توست اصل همه تنگیها
قرب تو مایهٔ یکرنگیها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست خوش آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده!
نکهتاش از گل یکرنگی ده!
دوز از تار فنا دلق، او را!
برهان از خود و از خلق، او را!
عیبش از بیهنران سازنهان!
وز گمان هنرش باز رهان!
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
مهر بر لب نه هر خاموشی!
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف نهی لطف شگرف
لجهای ژرف شود چشمهٔ حرف
بعد توست اصل همه تنگیها
قرب تو مایهٔ یکرنگیها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست خوش آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده!
نکهتاش از گل یکرنگی ده!
دوز از تار فنا دلق، او را!
برهان از خود و از خلق، او را!
عیبش از بیهنران سازنهان!
وز گمان هنرش باز رهان!
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
عمان سامانی : گنجینة الاسرار
بخش ۳۸
در بیان وارد شدن آن سر حلقهی مستان و مقتدای حق پرستان از راه مجاهده بعالم مشاهده و از دروازهی فناء فی الله در شهرستان بقاء بالله بمصداق: العبودیة جوهرة کنهها الربوبیة، و شرح شرفیابی زعفرجنی به قصد یاری و عزم جانسپاری، خدمت آن بزرگوار و با حالت محرومی مراجعت کردن:
ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم میکشان بر دست تو؟
درفکن ز آن آب عشرت را به جام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
تا کی آخر راز مادر پرده، در؟
ساغری ده ز آن شراب پرده در
تابرآرند این گدایان سلوک
پای کوبان نعرهی «این الملوک»
خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش ز بیباکی کنند
دست بر شیدائی از مستی زنند
پا ز مستی بر سر هستی زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پردهی اهل حقیقت شق کنند
در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هشت اندر آن دارالوصال
چیست آن دار الوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه
وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او
در شرابش خون دلها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته
او، فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سر زنان
بی پدر طفلان و بی شوهر زنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خیمه گاهش، مستعد سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همت گرم رو
نه از آن هنگامههای دردناک
لاابالی حالتش را هیچ باک
نه از آن جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد
چون گلش تن هرچه گشتی ریشتر
غنچهاش را بد تبسم بیشتر
گشته هر تیغی بسویش رهسپر
باز کرده سینه را، کاینک سپر
رفته هر تیری سویش، دامن کشان
برگشوده دیده را کاینک، نشان
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا جانش فدا
همتش، اثنیتی، بر داشته
غیرتش، غیریتی نگذاشته
جان فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
نی ز اکبر نه ز اصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او
سر خوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم آغوش شهود
گشته خوش باوصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زد بر در یکی
از برای جانفشانی نزد شاه
ز عفر جنی فرا آمد ز راه
جنئی جنت بجانش، ضم شده
همتش، رشک بنی آدم شده
جنئی در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش، سوزندهی جان ملک
با سپاه خود درآمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان
ساقی ای قربان چشم مست تو
چند چشم میکشان بر دست تو؟
درفکن ز آن آب عشرت را به جام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
تا کی آخر راز مادر پرده، در؟
ساغری ده ز آن شراب پرده در
تابرآرند این گدایان سلوک
پای کوبان نعرهی «این الملوک»
خاک بر فرق تن خاکی کنند
جای در آتش ز بیباکی کنند
دست بر شیدائی از مستی زنند
پا ز مستی بر سر هستی زنند
ذکر حال عاشقان حق کنند
پردهی اهل حقیقت شق کنند
در میان ذکری ز عشاق آورند
شرح عشاق اندر اوراق آورند
خاصه شرح حال شاهنشاه عشق
مقتدای شرع و خضر راه عشق
تا بدانند آن امام خوش خصال
پاچسان هشت اندر آن دارالوصال
چیست آن دار الوصال ای مرد راه؟
ساحت میدان و طرف قتلگاه
وه چه داری؟ درد و غم کالای او
نیزه و خنجر، نعم والای او
در شرابش خون دلها ریخته
در طعامش، زهرها آمیخته
او، فتاده غرق خون بالای هم
کشتگان راه او، در هر قدم
پیش او جسم جوانان، ریز ریز
از سنان و خنجر و شمشیر تیز
پشت سر، بر سینه و بر سر زنان
بی پدر طفلان و بی شوهر زنان
دشمنان، گرم شرار افروختن
خیمه گاهش، مستعد سوختن
چشم سوی رزمگاه از یک طرف
سوی بیمارش نگاه از یک طرف
انقلاب و محنت و تاب و طپش
التهاب و زحمت و جوع و عطش
با بلاهایی که بودش نو به نو
همچنانش رخش همت گرم رو
نه از آن هنگامههای دردناک
لاابالی حالتش را هیچ باک
نه از آن جوش و خروش و رنج و درد
کبریایی دامنش را هیچ گرد
چون گلش تن هرچه گشتی ریشتر
غنچهاش را بد تبسم بیشتر
گشته هر تیغی بسویش رهسپر
باز کرده سینه را، کاینک سپر
رفته هر تیری سویش، دامن کشان
برگشوده دیده را کاینک، نشان
چشم بر دیدار و گوشش بر ندا
تا کند جان را فدا جانش فدا
همتش، اثنیتی، بر داشته
غیرتش، غیریتی نگذاشته
جان فشان، شمع رخ جانانه را
بسته ره آمد شدن، پروانه را
نی ز اکبر نه ز اصغر یاد او
جمله محو خاطر آزاد او
سر خوش از اتمام و انجام عهود
شاهد غیبش هم آغوش شهود
گشته خوش باوصل جانان اندکی
کز تجری حلقه زد بر در یکی
از برای جانفشانی نزد شاه
ز عفر جنی فرا آمد ز راه
جنئی جنت بجانش، ضم شده
همتش، رشک بنی آدم شده
جنئی در خاک و ذکرش در فلک
غیرتش، سوزندهی جان ملک
با سپاه خود درآمد صف زنان
شاه را همچون سعادت، در عنان
رشیدالدین میبدی : ۳- سورة آل عمران- مدنیة
۲۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ الآیة:
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علمى بحالى
تلک روحى منک ملئى، و سوادى منک خالى
الهى زندگى ما با یاد تست، و شادى همه با یافت تست، و جان آنست که در شناخت تست! پیر طریقت گفت: زندگان سه کساند: یکى زنده بجان، یکى زنده بعلم، یکى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او که بعلم زنده است زنده بمهر است و بیاد! او که بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الهى جان در تن گر از تو محروم ماند مرده زندانیست، و او که در راه تو بامید وصال تو کشته شود زنده جاودانیست!
گفتى مگذر بکوى ما در مخمور
تا کشته نشى که خصم ما هست غیور
گویم سخنى بتا که باشم معذور
در کوى تو کشته به که از روى تو دور!
آرى! دوستان را زخم خوردن در کوى دوست بفال نیکوست! در قمار خانه عشق ایشان را جان باختن عادت و خوست.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
هان، و هان، نگر! تا از هلاک جان در راه دوست اندیشى! که هلاک جان در وفاء دوست حقا که شرف است، و شرط جان در قیام بحق دوستى تلف است!
الحبّ سکر خماره تلف
یحسن فیه الذّبول و الدّنف
البسنى الذّلّ فى محبّته
و الذّلّ فى حبّ مثله شرف
آن شوریده وقت شبلى رحمه اللَّه گفت: من کان فى اللَّه تلفه کان اللَّه خلفه.
باختن جان در وفاء دوستى دولتى رایگانست! که دوست او را بجاى جانست! اگر صد هزار جان دارى فداء این وصل کنى حقا که هنوز رایگانست.
چون شاد نباشم که خریدم بتنى
وصلى که هزار جان شیرین ارزد؟!
عاشقى بحقیقت درین راه چون حسین منصور حلاج برنخاست، وصل دوست بازوار به هواى تفرید پران دید. خواست تا صید کند، دستش بر نرسید، بسرّش فرو گفتند: یا حسین! خواهى که دستت بر رسد سر وا زیر پاى نه! حسین سر وا زیر پاى نهاد، به هفتم آسمان برگذشت.
گر از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینى
ور امروز اندرین منزل ترا حالى زیانى بد
زهى سرمایه و سودا، که فردا زین زیان بینى!
نگر! تا این چنین جوانمردان و جانبازان که ازین سراى رحیل کنند، تو ایشان را مرده نگویى که گوهر زندگانى جز دل ایشان را معدن نیامد، و آب حیاة جز از چشمه جان ایشان روان نگشت. رب العالمین مىگوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ علیهم رداء الهیبة فى ظلال الانس، یبسطهم جماله مرّة، و یستغرقهم جلاله اخرى.
گه ناز چشیدند و گهى راز شنیدند
گاهى ز جلالت بجمالت نگریدند
معروف کرخى یکى را مىشست آن کس بخندید! معروف گفت: آه! پس از مردگى زندگى؟! وى جواب داد که: دوستان او نمیرند، «بل ینقلون من دار الى دار». چگونه میرند، و عزّت قرآن گوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
شادند و خرم، آسوده از اندوه و غم، با فضل و با نعم، در روضه انس بر بساط کرم! قدح شادى بر دست نهاده دمادم! این است که رب العالمین گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ایشان که فرمان خدا و رسول را گردن نهادند، و از عشق دین، جان عزیز خویش هدف تیر دشمن ساختند.
جان بذل کرده، و تن سبیل، و دل فدا، و آن رنج و آن خستگى بجان و دل خریده! سرى سقطى گفت: حق عزّ جلاله در خواب چنان نمود مرا که گفتى: یا سرى! خلق را بیافریدم، لختى دنیا دیدند در آن آویختند! لختى بلا دیدند در بهشت و عافیت گریختند لختی از بلا نیندیشیدند محنت بجان و دل باز گرفتند، و نعمت وصال ما خواستند. فمن انتم؟ شما از کدام گروهاید؟ و چه خواهید؟ سرى گفت: جواب دادم که: «و انّک تعلم ما نرید».
چندم پرسى مرا چرا رنجانى
حقا که تو حال من زمن به دانى!
گفت: یا سرى لاصبن علیکم البلاء صبا بجلال قدر ما که تازیانه بلا بر سر شما فرو گذارم! و آسیاى محنت بر سرتان بگردانم. سرى گوید: از سر نور معرفت بالهام ربانى جواب دادم: أ لیس المبلى انت؟ ریزنده نثار بلا بر سرما نه تو خواهى بود؟
نفس المحبّ على الأسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
چون شفا اى دلربا از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
یا حیاة الرّوح مالى لیس لى علمى بحالى
تلک روحى منک ملئى، و سوادى منک خالى
الهى زندگى ما با یاد تست، و شادى همه با یافت تست، و جان آنست که در شناخت تست! پیر طریقت گفت: زندگان سه کساند: یکى زنده بجان، یکى زنده بعلم، یکى زنده بحق. او که بجان زنده است زنده بقوت است و بباد! او که بعلم زنده است زنده بمهر است و بیاد! او که بحق زنده است زندگانى خود بدو شاد! الهى جان در تن گر از تو محروم ماند مرده زندانیست، و او که در راه تو بامید وصال تو کشته شود زنده جاودانیست!
گفتى مگذر بکوى ما در مخمور
تا کشته نشى که خصم ما هست غیور
گویم سخنى بتا که باشم معذور
در کوى تو کشته به که از روى تو دور!
آرى! دوستان را زخم خوردن در کوى دوست بفال نیکوست! در قمار خانه عشق ایشان را جان باختن عادت و خوست.
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
هان، و هان، نگر! تا از هلاک جان در راه دوست اندیشى! که هلاک جان در وفاء دوست حقا که شرف است، و شرط جان در قیام بحق دوستى تلف است!
الحبّ سکر خماره تلف
یحسن فیه الذّبول و الدّنف
البسنى الذّلّ فى محبّته
و الذّلّ فى حبّ مثله شرف
آن شوریده وقت شبلى رحمه اللَّه گفت: من کان فى اللَّه تلفه کان اللَّه خلفه.
باختن جان در وفاء دوستى دولتى رایگانست! که دوست او را بجاى جانست! اگر صد هزار جان دارى فداء این وصل کنى حقا که هنوز رایگانست.
چون شاد نباشم که خریدم بتنى
وصلى که هزار جان شیرین ارزد؟!
عاشقى بحقیقت درین راه چون حسین منصور حلاج برنخاست، وصل دوست بازوار به هواى تفرید پران دید. خواست تا صید کند، دستش بر نرسید، بسرّش فرو گفتند: یا حسین! خواهى که دستت بر رسد سر وا زیر پاى نه! حسین سر وا زیر پاى نهاد، به هفتم آسمان برگذشت.
گر از میدان شهوانى سوى ایوان عقل آیى
چو کیوان در زمان خود را به هفتم آسمان بینى
ور امروز اندرین منزل ترا حالى زیانى بد
زهى سرمایه و سودا، که فردا زین زیان بینى!
نگر! تا این چنین جوانمردان و جانبازان که ازین سراى رحیل کنند، تو ایشان را مرده نگویى که گوهر زندگانى جز دل ایشان را معدن نیامد، و آب حیاة جز از چشمه جان ایشان روان نگشت. رب العالمین مىگوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ علیهم رداء الهیبة فى ظلال الانس، یبسطهم جماله مرّة، و یستغرقهم جلاله اخرى.
گه ناز چشیدند و گهى راز شنیدند
گاهى ز جلالت بجمالت نگریدند
معروف کرخى یکى را مىشست آن کس بخندید! معروف گفت: آه! پس از مردگى زندگى؟! وى جواب داد که: دوستان او نمیرند، «بل ینقلون من دار الى دار». چگونه میرند، و عزّت قرآن گوید: بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ؟
شادند و خرم، آسوده از اندوه و غم، با فضل و با نعم، در روضه انس بر بساط کرم! قدح شادى بر دست نهاده دمادم! این است که رب العالمین گفت: یَسْتَبْشِرُونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللَّهِ وَ فَضْلٍ وَ أَنَّ اللَّهَ لا یُضِیعُ أَجْرَ الْمُؤْمِنِینَ.
الَّذِینَ اسْتَجابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ ما أَصابَهُمُ الْقَرْحُ ایشان که فرمان خدا و رسول را گردن نهادند، و از عشق دین، جان عزیز خویش هدف تیر دشمن ساختند.
جان بذل کرده، و تن سبیل، و دل فدا، و آن رنج و آن خستگى بجان و دل خریده! سرى سقطى گفت: حق عزّ جلاله در خواب چنان نمود مرا که گفتى: یا سرى! خلق را بیافریدم، لختى دنیا دیدند در آن آویختند! لختى بلا دیدند در بهشت و عافیت گریختند لختی از بلا نیندیشیدند محنت بجان و دل باز گرفتند، و نعمت وصال ما خواستند. فمن انتم؟ شما از کدام گروهاید؟ و چه خواهید؟ سرى گفت: جواب دادم که: «و انّک تعلم ما نرید».
چندم پرسى مرا چرا رنجانى
حقا که تو حال من زمن به دانى!
گفت: یا سرى لاصبن علیکم البلاء صبا بجلال قدر ما که تازیانه بلا بر سر شما فرو گذارم! و آسیاى محنت بر سرتان بگردانم. سرى گوید: از سر نور معرفت بالهام ربانى جواب دادم: أ لیس المبلى انت؟ ریزنده نثار بلا بر سرما نه تو خواهى بود؟
نفس المحبّ على الأسقام صابرة
لعلّ مسقمها یوما یداویها
چون شفا اى دلربا از خستگى و درد تست
خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن
رشیدالدین میبدی : ۲۸- سورة القصص- مکیة
۱ - النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ بنام او که نه در صنع او خلل نه در تقدیر او حیل بنام او که نه در فعل او زلل نه در وصف او مثل مقدّرى لم یزل، بنام او که پادشاهست بىسپاه کامرانست بىاشتباه غافر جرم و ساتر گناه، حضرت او عاصیان را پناه، درگاه او مفلسان را پایگاه، قدره لا یدرک الخاطر اقصى منتهاه حبّه صیّرنى مرآة من یهوى هواه، فرآه من یرانى و یرانى من یراه.
بشنو سرّى از اسرار بسم اللَّه بسم در اصل باسم بوده، الف راست بود و شکل وى مستقیم و با در نهاد خود منحرف و منعطف، الف در لوح اوّل بود و با ثانى، چون در آیت تسمیت آمد. با اوّل گشت و الف ثانى فرا تو مینماید که کار الهى نه بر وفق مراد تو بود تو یکى را اوّل دارى و من آخر گردانم. تو یکى را آخر دارى و من اوّل گردانم. اشارتست که من یکى را بفضل بپذیرم یکى را بعدل ردّ کنم تا بدانى که کار بعدل و فضل ما است نه بهنجار عقل شما. الف که اوّل است ثانى گردانم و با که ثانى است فرا پیش دارم و صدر کتاب و خطاب خود بدو سپارم و کسوت و رفعت الفى درو پوشانم، تا جهانیان دانند که منم که یکى را برکشم و یکى را فرو کشم.
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ.
نکته دیگر شنو ازین عجبتر: در شکل باء بسم اللَّه اشارتیست و اندر آن اشارت بشارتیست. نقش با حقیر و صغیر بود چون با نام حقّ پیوسته شد علوّ گرفت و خلعت دنوّ یافت. از روى اشارت میگوید اى بنده مؤمن حرفى که بنام ما پیوسته شد قدر و جمال یافت و خطر و کمال گرفت تا بدانى که هر که بما پیوست از قطیعت مارست، و هر که دل در غیر ما بست در نهاد خود بشکست.
طسم طا اشارتست بطهارت دل عارفان از غیر او، سین اشارتست بسرّ او با دوستان در شهود جلال و جمال او، میم اشارتست بمنّت او بر مؤمنان در آلاء و نعماء او. مجلس معطر گردد، هر جا که رود گفت و گوى او. جانها منوّر شود در سماع نام و نشان او. در هژده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف او، در کونین و عالمین کس را زندگى مسلّم نبود. مگر بحمایت و رعایت او.
بزرگان دین گفتند زندگى جوانمردان و دوستان حقّ بسه چیز است: زندگى بذکر و زندگى بمعرفت و زندگى بوجود. زندگى ذکر را ثمره انس است، زندگى معرفت را ثمره سکون است زندگى وجود را ثمره فناست و این فنا بحقیقت بقا است تا از خود فانى نگردى باو باقى نشوى بو سعید خرّاز گفت: در عرفات بودم روز عرفه و حاجّ را دیدم که که دعاها مىکردند و نیکو همىزاریدند: بر هر زبانى ذکرى و در هر دلى شورى و در هر جانى عشقى، در هر گوشهاى سوزى و نیازى، و با هر کسى دردى و گدازى.
مرا نیز آرزو خاست که دعائى کنم و چیزى خواهم، با خود گفتم چه دعا کنم و چه خواهم هر چه مىباید ناخواسته خود داده ناگفته خود ساخته و پرداخته. آخر قصد کردم تا از راه حقیقت بر او باز شوم و دعا کنم. بسرّ من الهام داد که پس وجود ما از ما مى چیزى خواهى.
از تعجّب هر زمان گوید بنفشه کاى عجب
بو سعید از آن قدم برگشت و این بیت همى گفت:
هر که زلف یار دارد چنک چون در ما زند؟
و فاؤک لازم مکنون قلبى
و حبّک غایتى و الشّوق زادى
نَتْلُوا عَلَیْکَ مِنْ نَبَإِ مُوسى الایة، موسى عاشقى تیز رو بود و رازدارى مقرّب، یقول اللَّه تعالى وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا رقم خصوصیّت برو کشیده و داغ دوستى برو نهاده که: و القیت علیک محبّة منّى، در عالم هر کجا عاشقى سوخته بینى دوست دارد قصّه وى شنیدن و حدیث وى روح روح خود دانستن. از اینجاست که رب العزّة در قرآن ذکر وى بسیار کرد و قصه وى جایها باز گفت تا عارفان سوخته را و دوستان دل شده را سلوت و سکون افزاید و از دلها اندوه و غم زداید و لهذا قیل: سماع قصّة الحبیب من الحبیب یوجب سلوة القلب: و ذهاب الکرب و بهجة السّرّ و ثلج الفؤاد. این چنان است که گویند:
در شهر دلم بدان گراید صنما
کو قصّه عشق تو سراید صنما
و گفتهاند تکرار قصّه موسى و ذکر فراوان در قرآن دلیل است بر تفخیم و تعظیم کار او و بزرگ داشت قدر او، اکنون بر شمر در قرآن ذکر و نواخت او تا بدانى منزلت و مرتبت او: میقات موسى: جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا وعده موسى: وَ واعَدْنا مُوسى طور موسى: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ درخت موسى: فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ. آتش موسى: إِنِّی آنَسْتُ ناراً مناجات موسى: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شوق موسى: وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضى غربت موسى: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ: قربت موسى: نادَیْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ، محبّت موسى وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی اصطناع موسى: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی مادر موسى: وَ أَوْحَیْنا إِلى أُمِّ مُوسى خواهر موسى: قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ برادر موسى: وَ أَخِی هارُونُ دایه موسى: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى أَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلُونَهُ لَکُمْ بلاء موسى فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ دریاى موسى: أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ عصاى موسى قالَ هِیَ عَصایَ طفولیت موسى: فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ پرورش موسى: أَ لَمْ نُرَبِّکَ فِینا وَلِیداً: قوت و مردى موسى: بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى، دامادى موسى: أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ مزدورى موسى: یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ نبوّت و حکمت موسى: آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً. این همه یاد کرد تا عالمیان بدانند خصوصیت و زلفت و قربت موسى با این همه منقبت و مرتبت در حضرت رسالت محمد عربى تا بقدم تبعیّت بیش نرسید. و ذلک
قوله (ص): لو کان موسى حیا لما وسعه الا اتباعى.
مصطفاى عربى از صدر دولت و منزل کرامت آن کرامت که: کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین
عبارت از آنست قصد صف النّعال کرد تا میگفت: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ و موسى کلیم از مقام خود تجاوز نمود و قصد صدر دولت کرد که میگفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، لا جرم موسى را جواب این آمد که: لَنْ تَرانِی و مصطفاى را (ص) این گفتند: أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ لولاک ما خلقت الافلاک عادت میان مردم چنان رفته که چون بزرگى در جایى رود و متواضع وار در صفّ النعال بنشیند، او را گویند این نه جاى تو است خیز ببالاتر نشین. چون سید خافقین قصد صف النعال کرد که: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ او را گفتند یا سیّد این نه جاى تو است، بساط بشریّت نه بارگاه قدم چون تویى بود، و الیه الاشارة بقوله: ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ سیّد گفت آرى ما آمدهایم تا صفّ نعال را بصدر دولت رسانیم تا چنان که از روى شریعت خاک بآب در رسانیدیم از روى حقیقت سوختگان امّت را واپس ماندگان آخر الزّمان در موقف حشر و نشر ایشان را بصدر دولت رسانیم. و الیه الاشارة بقوله (ص) نحن الآخرون السابقون.
بشنو سرّى از اسرار بسم اللَّه بسم در اصل باسم بوده، الف راست بود و شکل وى مستقیم و با در نهاد خود منحرف و منعطف، الف در لوح اوّل بود و با ثانى، چون در آیت تسمیت آمد. با اوّل گشت و الف ثانى فرا تو مینماید که کار الهى نه بر وفق مراد تو بود تو یکى را اوّل دارى و من آخر گردانم. تو یکى را آخر دارى و من اوّل گردانم. اشارتست که من یکى را بفضل بپذیرم یکى را بعدل ردّ کنم تا بدانى که کار بعدل و فضل ما است نه بهنجار عقل شما. الف که اوّل است ثانى گردانم و با که ثانى است فرا پیش دارم و صدر کتاب و خطاب خود بدو سپارم و کسوت و رفعت الفى درو پوشانم، تا جهانیان دانند که منم که یکى را برکشم و یکى را فرو کشم.
تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ.
نکته دیگر شنو ازین عجبتر: در شکل باء بسم اللَّه اشارتیست و اندر آن اشارت بشارتیست. نقش با حقیر و صغیر بود چون با نام حقّ پیوسته شد علوّ گرفت و خلعت دنوّ یافت. از روى اشارت میگوید اى بنده مؤمن حرفى که بنام ما پیوسته شد قدر و جمال یافت و خطر و کمال گرفت تا بدانى که هر که بما پیوست از قطیعت مارست، و هر که دل در غیر ما بست در نهاد خود بشکست.
طسم طا اشارتست بطهارت دل عارفان از غیر او، سین اشارتست بسرّ او با دوستان در شهود جلال و جمال او، میم اشارتست بمنّت او بر مؤمنان در آلاء و نعماء او. مجلس معطر گردد، هر جا که رود گفت و گوى او. جانها منوّر شود در سماع نام و نشان او. در هژده هزار عالم کس نتواند که قدم بر بساط توفیق نهد مگر بمدد لطف او، در کونین و عالمین کس را زندگى مسلّم نبود. مگر بحمایت و رعایت او.
بزرگان دین گفتند زندگى جوانمردان و دوستان حقّ بسه چیز است: زندگى بذکر و زندگى بمعرفت و زندگى بوجود. زندگى ذکر را ثمره انس است، زندگى معرفت را ثمره سکون است زندگى وجود را ثمره فناست و این فنا بحقیقت بقا است تا از خود فانى نگردى باو باقى نشوى بو سعید خرّاز گفت: در عرفات بودم روز عرفه و حاجّ را دیدم که که دعاها مىکردند و نیکو همىزاریدند: بر هر زبانى ذکرى و در هر دلى شورى و در هر جانى عشقى، در هر گوشهاى سوزى و نیازى، و با هر کسى دردى و گدازى.
مرا نیز آرزو خاست که دعائى کنم و چیزى خواهم، با خود گفتم چه دعا کنم و چه خواهم هر چه مىباید ناخواسته خود داده ناگفته خود ساخته و پرداخته. آخر قصد کردم تا از راه حقیقت بر او باز شوم و دعا کنم. بسرّ من الهام داد که پس وجود ما از ما مى چیزى خواهى.
از تعجّب هر زمان گوید بنفشه کاى عجب
بو سعید از آن قدم برگشت و این بیت همى گفت:
هر که زلف یار دارد چنک چون در ما زند؟
و فاؤک لازم مکنون قلبى
و حبّک غایتى و الشّوق زادى
نَتْلُوا عَلَیْکَ مِنْ نَبَإِ مُوسى الایة، موسى عاشقى تیز رو بود و رازدارى مقرّب، یقول اللَّه تعالى وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا رقم خصوصیّت برو کشیده و داغ دوستى برو نهاده که: و القیت علیک محبّة منّى، در عالم هر کجا عاشقى سوخته بینى دوست دارد قصّه وى شنیدن و حدیث وى روح روح خود دانستن. از اینجاست که رب العزّة در قرآن ذکر وى بسیار کرد و قصه وى جایها باز گفت تا عارفان سوخته را و دوستان دل شده را سلوت و سکون افزاید و از دلها اندوه و غم زداید و لهذا قیل: سماع قصّة الحبیب من الحبیب یوجب سلوة القلب: و ذهاب الکرب و بهجة السّرّ و ثلج الفؤاد. این چنان است که گویند:
در شهر دلم بدان گراید صنما
کو قصّه عشق تو سراید صنما
و گفتهاند تکرار قصّه موسى و ذکر فراوان در قرآن دلیل است بر تفخیم و تعظیم کار او و بزرگ داشت قدر او، اکنون بر شمر در قرآن ذکر و نواخت او تا بدانى منزلت و مرتبت او: میقات موسى: جاءَ مُوسى لِمِیقاتِنا وعده موسى: وَ واعَدْنا مُوسى طور موسى: آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ درخت موسى: فِی الْبُقْعَةِ الْمُبارَکَةِ مِنَ الشَّجَرَةِ. آتش موسى: إِنِّی آنَسْتُ ناراً مناجات موسى: وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا شوق موسى: وَ عَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضى غربت موسى: وَ لَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقاءَ مَدْیَنَ: قربت موسى: نادَیْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَیْمَنِ، محبّت موسى وَ أَلْقَیْتُ عَلَیْکَ مَحَبَّةً مِنِّی اصطناع موسى: وَ اصْطَنَعْتُکَ لِنَفْسِی مادر موسى: وَ أَوْحَیْنا إِلى أُمِّ مُوسى خواهر موسى: قالَتْ لِأُخْتِهِ قُصِّیهِ برادر موسى: وَ أَخِی هارُونُ دایه موسى: هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلى أَهْلِ بَیْتٍ یَکْفُلُونَهُ لَکُمْ بلاء موسى فَإِذا خِفْتِ عَلَیْهِ فَأَلْقِیهِ فِی الْیَمِّ دریاى موسى: أَنِ اضْرِبْ بِعَصاکَ الْبَحْرَ عصاى موسى قالَ هِیَ عَصایَ طفولیت موسى: فَرَدَدْناهُ إِلى أُمِّهِ پرورش موسى: أَ لَمْ نُرَبِّکَ فِینا وَلِیداً: قوت و مردى موسى: بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَوى، دامادى موسى: أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ مزدورى موسى: یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ نبوّت و حکمت موسى: آتَیْناهُ حُکْماً وَ عِلْماً. این همه یاد کرد تا عالمیان بدانند خصوصیت و زلفت و قربت موسى با این همه منقبت و مرتبت در حضرت رسالت محمد عربى تا بقدم تبعیّت بیش نرسید. و ذلک
قوله (ص): لو کان موسى حیا لما وسعه الا اتباعى.
مصطفاى عربى از صدر دولت و منزل کرامت آن کرامت که: کنت نبیا و آدم بین الماء و الطین
عبارت از آنست قصد صف النّعال کرد تا میگفت: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ و موسى کلیم از مقام خود تجاوز نمود و قصد صدر دولت کرد که میگفت: أَرِنِی أَنْظُرْ إِلَیْکَ، لا جرم موسى را جواب این آمد که: لَنْ تَرانِی و مصطفاى را (ص) این گفتند: أَ لَمْ تَرَ إِلى رَبِّکَ لولاک ما خلقت الافلاک عادت میان مردم چنان رفته که چون بزرگى در جایى رود و متواضع وار در صفّ النعال بنشیند، او را گویند این نه جاى تو است خیز ببالاتر نشین. چون سید خافقین قصد صف النعال کرد که: إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ او را گفتند یا سیّد این نه جاى تو است، بساط بشریّت نه بارگاه قدم چون تویى بود، و الیه الاشارة بقوله: ما کانَ مُحَمَّدٌ أَبا أَحَدٍ مِنْ رِجالِکُمْ سیّد گفت آرى ما آمدهایم تا صفّ نعال را بصدر دولت رسانیم تا چنان که از روى شریعت خاک بآب در رسانیدیم از روى حقیقت سوختگان امّت را واپس ماندگان آخر الزّمان در موقف حشر و نشر ایشان را بصدر دولت رسانیم. و الیه الاشارة بقوله (ص) نحن الآخرون السابقون.
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
برخیز ساقیا بده آب حیات را
چون روح کن به معجزه احیا موات را
در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند
من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را
کو روح معجزی که گر از من کند قبول
در وجه یک قنینه نهم کاینات را
یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون
بر من فرو گرفت چنین شش جهات را
می مایه حیات وجودست قصّه چیست
بسط و فرح ازوست نفوس و ذوات را
بسیار در منافع او رنج برده ایم
هم آزموده حل کند این مشکلات را
می نوش بر نبات لب چشمه خضر
ذوقی دگر بود لب چشمه نبات را
رهبان اگر به خواب بدیدی جمال دوست
کی التفات کردی عزی ولات را
محمود تا جمال ایازش نمود روی
برهم شکت بت کده سومنات را
گر می کند نزاری بی چاره بی خودی
سرمایه دگر بود اهل ثبات را
فرتوت عشق را به سر خود چه اختیار
هرگز به خود سفینه سبب شد نجات را
چون روح کن به معجزه احیا موات را
در حقّ من به ناحق اگر طعنه یی زنند
من نشنوم ز مدّعیان ترّهات را
کو روح معجزی که گر از من کند قبول
در وجه یک قنینه نهم کاینات را
یک ذره عشق بود که از ابتدای کَون
بر من فرو گرفت چنین شش جهات را
می مایه حیات وجودست قصّه چیست
بسط و فرح ازوست نفوس و ذوات را
بسیار در منافع او رنج برده ایم
هم آزموده حل کند این مشکلات را
می نوش بر نبات لب چشمه خضر
ذوقی دگر بود لب چشمه نبات را
رهبان اگر به خواب بدیدی جمال دوست
کی التفات کردی عزی ولات را
محمود تا جمال ایازش نمود روی
برهم شکت بت کده سومنات را
گر می کند نزاری بی چاره بی خودی
سرمایه دگر بود اهل ثبات را
فرتوت عشق را به سر خود چه اختیار
هرگز به خود سفینه سبب شد نجات را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
ز من سرگشته در کویِ خرابات
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
چه می خواهند اصحابِ کرامات
ز فطرت نیست بیرون آفرینش
یکی گنگ و یکی صاحب مقالات
ندایِ لَن ترانی چون شنیدی
مکن اصرار بر طورِ مناجات
مقامِ عاشقان جایی ست بی جای
ز خود بیرون شو و رفتی به میقات
اگر عاشق نیی زفتی فسرده
وگر هستی چه می خواهی ز طامات
به دوران در میفکن خویشتن را
وگر افتاده ای هیهات هیهات
ندانم تا کی ای آسیمه سر باز
برون آیی ز دورانِ سماوات
مجاریِ دماغ ار عقل داری
بپرداز از محالات و خیالات
وگر در بندِ خویشی چاره یی کن
برون آی از خیالات و محالات
وگر بیرون شدی یک باره از خویش
شدی فی الجمله مستغرق در آن ذات
به اِلّا گر رسیدی رستی از لا
ازین جا بازدانی نفی و اثبات
نزاری زنده دل را دوست دارد
نه میّت را چون رهبان عزّی ولات
دو چشم از هرچه غیرِ اوست بربند
اگر با دوست می خواهی ملاقات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
مرا عشق جانانهای دیگرست
مپندار بیگانهای دیگرست
اگر مستیای میکنم باک نیست
که این می ز خمخانهای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانهای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانهای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانهای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانهای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانهای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانهای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانهای دیگرست
مپندار بیگانهای دیگرست
اگر مستیای میکنم باک نیست
که این می ز خمخانهای دیگرست
پیاپی دمادم به مستان عشق
روان کرده پیمانهای دیگرست
به دارالشفا گرچه محرور را
چو فردوس کاشانهای دیگرست
ولیکن مقید به زنجیر عشق
به هر گوشه دیوانهای دیگرست
حدیث محقّق مگویا جهول
که هر مرغ را دانهای دیگرست
در اضداد جمعیت از اصل نیست
وگر هست افسانهای دیگرست
ز خفاش بر نور خور کن قیاس
برین شمع پروانهای دیگرست
ز کنج نزاری طلب گنج وقت
که نقدش ز ویرانهای دیگرست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
هر دل که ز مهر غرق نورست
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
با دوست همیشه در حضورست
از هستی خود چو گشت مستور
مستوری او همه ظهورست
دیرست که قالب محبت
برخاسته زنده از قبور است
پرنور شرار سینهٔ من
گر هست هم از ظهور نور است
خفاش ز نور در حجاب است
زیرا که از آفتاب دورست
حربا که نمیشکیبد از نور
از غایت شوق ناصبور است
آن درخور شیون است و ماتم
وین یک ز در سرور و سور است
الفت مطلب میان اضداد
کز آدمی آدمی نفور است
هم خوی فرشته باش زنهار
کاندر سر آدمی غرور است
زنهار که نقد را مکن فوت
بر نسیه که در بهشت حور است
امروز نظرگهی به دست آر
می خور که زمانه بس غیور است
مأمور ز بدو کون عقل است
عشق است که صاحب الامور است
آوازهٔ عشق تو نزاری
در شش جهت جهان چو صورست
همواره دلت بر آتش عشق
بیبهره چو عود از بخور است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
گر دگر باره مرا با تو ملاقات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
اتّفاقی عجب از محضِ کرامات افتد
با رقیبانِ خیالت که نگه بانِ من اند
هر شبم بر سرِ کویِ تو مقالات افتد
بر من آخر چه ملامت که ملک در ملکوت
در سجود از پیِ وصلت به مناجات افتد
همّت آن است که از جانبِ ما میل کنی
هیچ باشد که ارادت به سویِ مات افتد
زاهد آن است که از راهِ حقیقت چون من
از صوامع به در آید به خرابات افتد
عشق می ورز نزاری که بباید کوشید
در مهمّی که مهمّ تر ز مهمّات افتد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
جانم فدایِ قاصدی کز دوست مکتوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
گو خادمی را حکم کن تا شاهدِ خوب آورد
تا هم چنان با خود رود طالب به مقصد کی رسد
هم رهروِ صاحب نظر این پی به مطلوب آورد
این پارسا را بین که چون انکارِ رندان می کند
بر ریشِ خود خندد کسی کو عیبِ معیوب آورد
این دم نزاری زنده شو پیش از قیامت جهد کن
این کز لحد خاکت صبا با کویِ محبوب آورد
نیک و بد و پاک و پلید از زاهدان عارف برد
گر عشقِ ظاهر تاختی بر عقلِ محجوب آورد
پیغامِ یوسف ناگهان نزدیکِ یعقوب آورد
کو دستگاهِ صابری تا پای در دامن کشم
از دوستان عیبم مکن کین طاقت ایّوب آورد
چندین که پیرِ خانقه بی هوده وعظم می کند
گو خادمی را حکم کن تا شاهدِ خوب آورد
تا هم چنان با خود رود طالب به مقصد کی رسد
هم رهروِ صاحب نظر این پی به مطلوب آورد
این پارسا را بین که چون انکارِ رندان می کند
بر ریشِ خود خندد کسی کو عیبِ معیوب آورد
این دم نزاری زنده شو پیش از قیامت جهد کن
این کز لحد خاکت صبا با کویِ محبوب آورد
نیک و بد و پاک و پلید از زاهدان عارف برد
گر عشقِ ظاهر تاختی بر عقلِ محجوب آورد