عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فصل فی صفةالافلاک والبروج والسّماء والارض و ما بینهما منالعجایب ذکر الافلاک و ما فیها منالعجایب احسن من ابداع المخدّرات الکواعب
چندگویی ز چرخ و مکر و فنش
به خدای از کری کند سخنش
چیست چرخ و زمین فراز و مغاک
جامهٔ سبز و دامنی پر خاک
شب صد چشم چیست محتالی
روز یک چشم چیست دجّالی
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظارهٔ دجّال
روز و شب را به سوی زیرک و غمر
تحفه از وی غمست و غارت عُمر
چیست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پیسه چیست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پیسه رسن
زده مار فلک ترا به ستیز
هست پیسه رسن ازو بگریز
در غم زرّ سرخ و سیم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگینست
سر کینش ز پای سرگینست
به خدای از کری کند سخنش
چیست چرخ و زمین فراز و مغاک
جامهٔ سبز و دامنی پر خاک
شب صد چشم چیست محتالی
روز یک چشم چیست دجّالی
زشت باشد به خاصه از ابدال
جز به عبرت نظارهٔ دجّال
روز و شب را به سوی زیرک و غمر
تحفه از وی غمست و غارت عُمر
چیست چنبر سپهر دهر افروز
رسن پیسه چیست جز شب و روز
در فگندت به چنبر گردن
بهر کشتن زمانه پیسه رسن
زده مار فلک ترا به ستیز
هست پیسه رسن ازو بگریز
در غم زرّ سرخ و سیم سره
سبلتت سبز گشت همچو تره
تره سبز و پر آب و رنگینست
سر کینش ز پای سرگینست
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی ترک العادة بالمجاهدة
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دو دو
پای در نه به راه بیفریاد
بر خرد خوان که هرچه باداباد
آنکه با میل مال و مُل باشد
نقد در دل ز بیم ذُل باشد
به مُل و مال میل تا چه کنی
الفی قد چو دال تا چه کنی
تا تو ترکی همی کنی بر من
هندویت نقد گشت جان میکن
تا تو خود را نهی چو ترک محل
هندویت سر گرفت زیر بغل
علف میش خود نکرده به کف
گرگ را گشته همچو میش علف
تو علف گشته مر فنا را رَو
باز داده ز دست گوز گرو
تو طلبکار قوت و خصم تو باز
چنگ کرده به حنجر تو دراز
آخر ای نازنین کم از دو دو
پای در نه به راه بیفریاد
بر خرد خوان که هرچه باداباد
آنکه با میل مال و مُل باشد
نقد در دل ز بیم ذُل باشد
به مُل و مال میل تا چه کنی
الفی قد چو دال تا چه کنی
تا تو ترکی همی کنی بر من
هندویت نقد گشت جان میکن
تا تو خود را نهی چو ترک محل
هندویت سر گرفت زیر بغل
علف میش خود نکرده به کف
گرگ را گشته همچو میش علف
تو علف گشته مر فنا را رَو
باز داده ز دست گوز گرو
تو طلبکار قوت و خصم تو باز
چنگ کرده به حنجر تو دراز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
فی مذمةالاعداء و نصیحةالاولیاء
ای منیری نمود مهتابت
بس بُوَد سایه ریسمان تابت
نشود هیچ مردم مصلح
هرگز از دست دیو لایفلح
همچو مار از بدی و منحوسی
همه ساله شکار طاوسی
تا کت آموخت اختیار بدی
که میاموز دی و مه خوردی
عامه بهر طعام چون انعام
با سرپست دام و مست مدام
زانکه در کاملان بود همه جود
نبود بیفلاح مرد سجود
گر هراسد ز بیخرد مردم
از بدان ترسد و ز بد مردم
آن نترس خدای ترس خودست
تن که در طمع نیک و ترس بدست
ای عفااللّٰه ز دیو سیرتشان
که ازین سان بود بصیرتشان
گفتهٔ مردشان نه از مردیست
بلکه از لاف و فتنه و سردیست
مرد کان هرزهگوی و بیباکست
راز با وی چو کوک با کاکست
بشماری بریدن از کِه و مِه
گر ز من پرسی از بدان همه به
هم دم و هم درم دهد هم درد
هم جگر هم ذکر خورد بد مرد
نبود هیچ جز بد و بد رگ
گر یکی ور هزار بینی سگ
این همه خواجگان بیزر و سیم
علم شیر و گرگ مال یتیم
از کسی در جهان خاموشی
نشنود جز به گوش بیگوشی
زانکه اندر جهان خاموشی
بُرد بهتر ز بوریا پوشی
از پی دخل و خرج عقل و هنر
دفترش بینواتر از دفتر
این دبیران که مُدبران رهند
زان همی از غلام خود نرهند
ای ز خود سیرگشته همچو امل
بشنو از من ز روی پند و مثل
اندرین سرنشیب بیخبران
بار بر پشت مانده همچو خران
مرد شد مرد کز طمع بگریخت
گرد گشت ابر کآب روی بریخت
آز عقلت ببرد دین چه بُرد
طمع آبت بریخت جان چه خورد
سخن زیرکان همه رمزست
هرکه غمرست کار او غمزست
پوست باشد که غمز دارد نغز
غمز هرگز نیابی اندر مغز
جمله زیر جهان اسبابند
کشت را باد و مشک را آبند
همه هستند و من به نزد خودم
خوشهچینی ز خرمن خردم
پس همه چون خرند و بیتابند
گَرد اسبم چگونه دریابند
برزگر این مثل نکو گفتست
چشم دلشان از این مثل خفتست
گر ز بنجشک بودمی به فکر
اندرین مزرعت شتابان سر
آسمانوار سر فراشتمی
ارزن اندر زمین نکاشتمی
دل درویش را ز روی ستم
کرده چون پشت سوسمار ز غم
جنگ جستند ارنه بس جستند
که چو شه تره بر گذر رستند
زان خصومت که با من انگیزند
زود چون مرد فرد بگریزند
ماندهاند این کره از آن دم باز
پوست بر پوست همچو گنده پیاز
بس بُوَد سایه ریسمان تابت
نشود هیچ مردم مصلح
هرگز از دست دیو لایفلح
همچو مار از بدی و منحوسی
همه ساله شکار طاوسی
تا کت آموخت اختیار بدی
که میاموز دی و مه خوردی
عامه بهر طعام چون انعام
با سرپست دام و مست مدام
زانکه در کاملان بود همه جود
نبود بیفلاح مرد سجود
گر هراسد ز بیخرد مردم
از بدان ترسد و ز بد مردم
آن نترس خدای ترس خودست
تن که در طمع نیک و ترس بدست
ای عفااللّٰه ز دیو سیرتشان
که ازین سان بود بصیرتشان
گفتهٔ مردشان نه از مردیست
بلکه از لاف و فتنه و سردیست
مرد کان هرزهگوی و بیباکست
راز با وی چو کوک با کاکست
بشماری بریدن از کِه و مِه
گر ز من پرسی از بدان همه به
هم دم و هم درم دهد هم درد
هم جگر هم ذکر خورد بد مرد
نبود هیچ جز بد و بد رگ
گر یکی ور هزار بینی سگ
این همه خواجگان بیزر و سیم
علم شیر و گرگ مال یتیم
از کسی در جهان خاموشی
نشنود جز به گوش بیگوشی
زانکه اندر جهان خاموشی
بُرد بهتر ز بوریا پوشی
از پی دخل و خرج عقل و هنر
دفترش بینواتر از دفتر
این دبیران که مُدبران رهند
زان همی از غلام خود نرهند
ای ز خود سیرگشته همچو امل
بشنو از من ز روی پند و مثل
اندرین سرنشیب بیخبران
بار بر پشت مانده همچو خران
مرد شد مرد کز طمع بگریخت
گرد گشت ابر کآب روی بریخت
آز عقلت ببرد دین چه بُرد
طمع آبت بریخت جان چه خورد
سخن زیرکان همه رمزست
هرکه غمرست کار او غمزست
پوست باشد که غمز دارد نغز
غمز هرگز نیابی اندر مغز
جمله زیر جهان اسبابند
کشت را باد و مشک را آبند
همه هستند و من به نزد خودم
خوشهچینی ز خرمن خردم
پس همه چون خرند و بیتابند
گَرد اسبم چگونه دریابند
برزگر این مثل نکو گفتست
چشم دلشان از این مثل خفتست
گر ز بنجشک بودمی به فکر
اندرین مزرعت شتابان سر
آسمانوار سر فراشتمی
ارزن اندر زمین نکاشتمی
دل درویش را ز روی ستم
کرده چون پشت سوسمار ز غم
جنگ جستند ارنه بس جستند
که چو شه تره بر گذر رستند
زان خصومت که با من انگیزند
زود چون مرد فرد بگریزند
ماندهاند این کره از آن دم باز
پوست بر پوست همچو گنده پیاز
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
اندر خویش لشکری گوید
موش کز دشت در دکان افتد
به که خویشیت با عوان افتد
چون نشیند عوان به خر پشته
چه تو در پیش او چه خر کشته
خویشتن را خدای نام نهد
خال و عم را گدای نام نهد
بنشاند ز جهل و کشخانی
پدر پیر را به دربانی
زانکه چون سفله یافت مال و عمل
بکند جفت و یار و خانه بدل
کبر او چون بلای آمدنی
باز کاسش چو کاسهٔ زدنی
گر نداری به خدمتت خواند
ور بداری به عنف بستاند
همه از کون خواجه تیز دهد
گه گه از کون میر نیز دهد
که نبینی به حرمت و صولت
یک زنخ زن چو من در این دولت
که نه از دست اینم و آنم
من کنون دست راست سلطانم
همه بادش ز حاجب و ز امیر
همه لافش ز خواجه و ز وزیر
گوید ار با تو هم سخن باشد
زیر نو گرچه ده کهن باشد
گردنم بین ز دست شه نیلی
که به دست خودم زند سیلی
من زنم بیشتر ز بیم پشه
کون پیلان به ریش غرواشه
شاه ما ار بمیرد ار بزید
جز به فرمان ریش من نرید
خود به دست من است چندینگاه
قفل و مهر و کلید گلخن شاه
چکنی ناخوشی و خویشی او
که مه او مه کمی و بیشی او
از لقمهای به ماتم و سور
گه غلامش بوی و گه مزدور
کیست در چشم عقل ناخوشتر
در جهان از گدای کبرآور
دیو در مشک او دمیده فره
تا ز خود سوی خود شده فربه
سفله گردد ز مال و علم سفیه
که سیه سار برنتابد پیه
از عدم بوده وز فنا سوده
در میان طمطراق بیهوده
به دمی زنده از پفی بیمار
به خویی گنده وز تفی افگار
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی شو ز ننگ تاریکش
گر براین خوان تو جفتی و فردی
دیگ دل را به از جگر خوردی
که مه او و مه عزّ دولت او
چکنی باد ریش و سبلت او
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر و همت بضاعت تو بس است
که خود آبستن است با همه ساز
شب کوتاه تو به روز دراز
دون رعنا همیشه مضطر به
دست او با دهان برابر به
صلح بیجنگ به کریمان را
کلبه از سنگ به لئیمان را
با عوان خویشی ار نداری به
دیده بر عقل خود گماری به
گزدم و مار سوی جانت روان
بهتر آید بسی ز خویش عوان
خویشی ار با عوانت ناچارست
اندرین قول زیرکان چارست
یا بکش یا گریز از برِ او
یا هوسها بریز از سر او
گرچه تشنه شود سرابش ده
ور چو روغن شود ترابش ده
تا ز باد بروت او برهی
آتشش را چو ز آب خاک دهی
ورنه با او نشین به هر برزخ
تات فردا برد سوی دوزخ
به که خویشیت با عوان افتد
چون نشیند عوان به خر پشته
چه تو در پیش او چه خر کشته
خویشتن را خدای نام نهد
خال و عم را گدای نام نهد
بنشاند ز جهل و کشخانی
پدر پیر را به دربانی
زانکه چون سفله یافت مال و عمل
بکند جفت و یار و خانه بدل
کبر او چون بلای آمدنی
باز کاسش چو کاسهٔ زدنی
گر نداری به خدمتت خواند
ور بداری به عنف بستاند
همه از کون خواجه تیز دهد
گه گه از کون میر نیز دهد
که نبینی به حرمت و صولت
یک زنخ زن چو من در این دولت
که نه از دست اینم و آنم
من کنون دست راست سلطانم
همه بادش ز حاجب و ز امیر
همه لافش ز خواجه و ز وزیر
گوید ار با تو هم سخن باشد
زیر نو گرچه ده کهن باشد
گردنم بین ز دست شه نیلی
که به دست خودم زند سیلی
من زنم بیشتر ز بیم پشه
کون پیلان به ریش غرواشه
شاه ما ار بمیرد ار بزید
جز به فرمان ریش من نرید
خود به دست من است چندینگاه
قفل و مهر و کلید گلخن شاه
چکنی ناخوشی و خویشی او
که مه او مه کمی و بیشی او
از لقمهای به ماتم و سور
گه غلامش بوی و گه مزدور
کیست در چشم عقل ناخوشتر
در جهان از گدای کبرآور
دیو در مشک او دمیده فره
تا ز خود سوی خود شده فربه
سفله گردد ز مال و علم سفیه
که سیه سار برنتابد پیه
از عدم بوده وز فنا سوده
در میان طمطراق بیهوده
به دمی زنده از پفی بیمار
به خویی گنده وز تفی افگار
دور شو دور شو ز نزدیکش
روشنی شو ز ننگ تاریکش
گر براین خوان تو جفتی و فردی
دیگ دل را به از جگر خوردی
که مه او و مه عزّ دولت او
چکنی باد ریش و سبلت او
خواجهٔ تو قناعت تو بس است
صبر و همت بضاعت تو بس است
که خود آبستن است با همه ساز
شب کوتاه تو به روز دراز
دون رعنا همیشه مضطر به
دست او با دهان برابر به
صلح بیجنگ به کریمان را
کلبه از سنگ به لئیمان را
با عوان خویشی ار نداری به
دیده بر عقل خود گماری به
گزدم و مار سوی جانت روان
بهتر آید بسی ز خویش عوان
خویشی ار با عوانت ناچارست
اندرین قول زیرکان چارست
یا بکش یا گریز از برِ او
یا هوسها بریز از سر او
گرچه تشنه شود سرابش ده
ور چو روغن شود ترابش ده
تا ز باد بروت او برهی
آتشش را چو ز آب خاک دهی
ورنه با او نشین به هر برزخ
تات فردا برد سوی دوزخ
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در معنی زناشویی گوید
از غلام آنکه زی عیال آمد
او ز دنبه بپوستکال آمد
نیست کدبانویی و گادن را
زن بد جز طلاق دادن را
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس براو حکم کردن اینت محال
زشت باشد که در زناشویی
بنده باشی و خواجگی جویی
بندهٔ زن مشو حرام و حلال
تا نگرداندت عیال عیال
جفت در حکم شوی خود باشد
لیک در حکم بنده بد باشد
تو چو انگشت گشته از تشویش
زن چو ناخنکنان به ناخن ریش
نفقه بر ریش خواجه خط کرده
سبلت او چو کون بط کرده
سیم کابین چو طوق در گردن
زرنه بر طاق و خیره غم خوردن
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیکن از خان و مان خویش به در
زیرک آنست کو نگاید زن
ننهد در سرای خود شیون
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی آن قحبه را به تیر بزن
پس اگر والعیاذباللّٰه باز
بچه در سقف کس کند پرواز
کس ببینی گرفته از سر کین
ریش بابا ز ناز در سرگین
پس چه گویم که هرکه عاقلتر
پیش سحبان کیر باقل تر
او ز دنبه بپوستکال آمد
نیست کدبانویی و گادن را
زن بد جز طلاق دادن را
بندهٔ زن شدن به شهوت و مال
پس براو حکم کردن اینت محال
زشت باشد که در زناشویی
بنده باشی و خواجگی جویی
بندهٔ زن مشو حرام و حلال
تا نگرداندت عیال عیال
جفت در حکم شوی خود باشد
لیک در حکم بنده بد باشد
تو چو انگشت گشته از تشویش
زن چو ناخنکنان به ناخن ریش
نفقه بر ریش خواجه خط کرده
سبلت او چو کون بط کرده
سیم کابین چو طوق در گردن
زرنه بر طاق و خیره غم خوردن
کرد باید زن ای ستوده سیر
لیکن از خان و مان خویش به در
زیرک آنست کو نگاید زن
ننهد در سرای خود شیون
اشتقاقش ز چیست دانی زن
یعنی آن قحبه را به تیر بزن
پس اگر والعیاذباللّٰه باز
بچه در سقف کس کند پرواز
کس ببینی گرفته از سر کین
ریش بابا ز ناز در سرگین
پس چه گویم که هرکه عاقلتر
پیش سحبان کیر باقل تر
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراءالمدّعین ومذّمةالاطباء والمنجّمین
در مثالب علوی زرمدی گوید
آخر عمرت از دل تفته
همچو بر کودک اوّل هفته
گربه گر شد به لقمه شاد از تو
گوش و بینی دهد به باد از تو
جنس آنها که نامسلمانند
همچو دونان گران و ارزانند
از پی صید آهوی خوش پوز
چشمها سرمه کردهای چون یوز
زانکه دیوی رسید فریادت
ای کم از خاک چیست این بادت
مردمی گیر و دانش و آزرم
ویحک از ریش خود نداری شرم
تا کی از ریح و ضحکه و تسخر
زین سر و ریش شرم دار ای خر
از پی نان و آب هر روزه
زهر را خوانده ای شکر بوزه
تو مده مر عیال زا نانی
دیگران داده مر ورا جانی
دشت و کهسار گیر همچو وحوش
خانه و خوان بمان به گربه و موش
هرکه دارد حرام نان عیال
سخنش دان که گشت سحر حلال
در تو ای شوم نحس دارم ظن
که یکی نان بهست از ده زن
زن چو ندهی تو نان او ناچار
خود به دست آورد چو خر افسار
زن اگر بد کند شوی خرسند
سیم باید که ماند اندر بند
چون ترا عقل نیست چتوان کرد
ایزدت کرد ازین معانی فرد
نیست عقل هدایتت ز خدای
مکتسب نیز نیست ژاژ مخای
بیسری باش چون ز روی نوی
زرمدی شد بدین صفت علوی
حس و عقلش چو نیست اندر ذات
هست درخورد ناودانش صفات
هست از این زرمدی چو شد طالب
ننگ و عاری بر آلِ بوطالب
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا بله یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند
کم شنیدیم چون تو لنبانی
تر فروشی و خشک جنبانی
کان زبانها که اصل شور و شرست
همه اندر دهان یکدگرست
عقل و جان کسی که بیادبست
این یکی بیوه وان دگر عزبست
عقل و جان کسی که بیباکست
آن یکی تیره این دگر خاکست
دل براین چار طبع چرخ منه
جعفری بهر خرج کرخ منه
هرکه خود زشت و بیخرد باشد
رای او سست و روی بد باشد
صبر کن بر ادای جانکش او
دل منه بر غذای ناخوش او
کاب رویش ز تختهٔ افلاک
شست تعلیقهای عمرش پاک
همچو بر کودک اوّل هفته
گربه گر شد به لقمه شاد از تو
گوش و بینی دهد به باد از تو
جنس آنها که نامسلمانند
همچو دونان گران و ارزانند
از پی صید آهوی خوش پوز
چشمها سرمه کردهای چون یوز
زانکه دیوی رسید فریادت
ای کم از خاک چیست این بادت
مردمی گیر و دانش و آزرم
ویحک از ریش خود نداری شرم
تا کی از ریح و ضحکه و تسخر
زین سر و ریش شرم دار ای خر
از پی نان و آب هر روزه
زهر را خوانده ای شکر بوزه
تو مده مر عیال زا نانی
دیگران داده مر ورا جانی
دشت و کهسار گیر همچو وحوش
خانه و خوان بمان به گربه و موش
هرکه دارد حرام نان عیال
سخنش دان که گشت سحر حلال
در تو ای شوم نحس دارم ظن
که یکی نان بهست از ده زن
زن چو ندهی تو نان او ناچار
خود به دست آورد چو خر افسار
زن اگر بد کند شوی خرسند
سیم باید که ماند اندر بند
چون ترا عقل نیست چتوان کرد
ایزدت کرد ازین معانی فرد
نیست عقل هدایتت ز خدای
مکتسب نیز نیست ژاژ مخای
بیسری باش چون ز روی نوی
زرمدی شد بدین صفت علوی
حس و عقلش چو نیست اندر ذات
هست درخورد ناودانش صفات
هست از این زرمدی چو شد طالب
ننگ و عاری بر آلِ بوطالب
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا بله یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند
کم شنیدیم چون تو لنبانی
تر فروشی و خشک جنبانی
کان زبانها که اصل شور و شرست
همه اندر دهان یکدگرست
عقل و جان کسی که بیادبست
این یکی بیوه وان دگر عزبست
عقل و جان کسی که بیباکست
آن یکی تیره این دگر خاکست
دل براین چار طبع چرخ منه
جعفری بهر خرج کرخ منه
هرکه خود زشت و بیخرد باشد
رای او سست و روی بد باشد
صبر کن بر ادای جانکش او
دل منه بر غذای ناخوش او
کاب رویش ز تختهٔ افلاک
شست تعلیقهای عمرش پاک
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
حکایت
ایهّاالناس روز بیشرمیست
نوبت شوخی و کم آزرمی است
عادت و رسم روزگار بدست
خاصه با آنکه خاصهٔ خرد است
زانکه اهل زمانه نااهلند
شحنهٔ ظلم و قاضی جهلند
هرکه را روزگار مسخره کرد
نامش اندر میان ما سره کرد
جز به رندی و جز به قلاشی
خرّم و شادمان تو کی باشی
دانشآموزی و هنر ورزی
نزد این مردمان جوی نرزی
قیمت و قدر و جاه این ایّام
از قفا دان و خنده و دُشنام
مرد آزاده خستهٔ چرخ است
نان آزاده بر دگر نرخ است
اندرین تنگ آشیان که منم
در غم نان و آب و پیرهنم
بیخبر زانکه مادر گردون
کفنت را همی زند صابون
پیشهٔ چرخ مردم آزاریست
صنعت روزگار خونخواری است
شیر گردون چو گربه دارد کیش
خورد از مهر خون بچهٔ خویش
ملکالموت داده در بندان
حصن عمر ترا و تو خندان
آخر از لاله چند آموزی
دل سیاهی و چهره افروزی
هیچ از حادثات نندیشی
کی کند با تو یک زمان خویشی
تا تو در بند زرق و تلبیسی
در سقر یار غار ابلیسی
دست از رنگ و بوی دهر بدار
چند جویی چو کرگسان مردار
همچو عنقا ز خلق عزلت گیر
تات نکشند در قفس به زحیر
چند گوئی چو طوطی از هر در
سخن اندر قفس به سوی شکر
من که بر گلبن سخن شب و روز
بلبلان را کنم نوا آموز
چون شترمرغ در بیابانم
بود از سنگ تافته نانم
باز اگر نیستم چه باک بُوَد
قوت هر دل ز جان پاک بُوَد
نوبت شوخی و کم آزرمی است
عادت و رسم روزگار بدست
خاصه با آنکه خاصهٔ خرد است
زانکه اهل زمانه نااهلند
شحنهٔ ظلم و قاضی جهلند
هرکه را روزگار مسخره کرد
نامش اندر میان ما سره کرد
جز به رندی و جز به قلاشی
خرّم و شادمان تو کی باشی
دانشآموزی و هنر ورزی
نزد این مردمان جوی نرزی
قیمت و قدر و جاه این ایّام
از قفا دان و خنده و دُشنام
مرد آزاده خستهٔ چرخ است
نان آزاده بر دگر نرخ است
اندرین تنگ آشیان که منم
در غم نان و آب و پیرهنم
بیخبر زانکه مادر گردون
کفنت را همی زند صابون
پیشهٔ چرخ مردم آزاریست
صنعت روزگار خونخواری است
شیر گردون چو گربه دارد کیش
خورد از مهر خون بچهٔ خویش
ملکالموت داده در بندان
حصن عمر ترا و تو خندان
آخر از لاله چند آموزی
دل سیاهی و چهره افروزی
هیچ از حادثات نندیشی
کی کند با تو یک زمان خویشی
تا تو در بند زرق و تلبیسی
در سقر یار غار ابلیسی
دست از رنگ و بوی دهر بدار
چند جویی چو کرگسان مردار
همچو عنقا ز خلق عزلت گیر
تات نکشند در قفس به زحیر
چند گوئی چو طوطی از هر در
سخن اندر قفس به سوی شکر
من که بر گلبن سخن شب و روز
بلبلان را کنم نوا آموز
چون شترمرغ در بیابانم
بود از سنگ تافته نانم
باز اگر نیستم چه باک بُوَد
قوت هر دل ز جان پاک بُوَد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۸
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۰
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۱
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱۴
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۰
شاطرعباس صبوحی : غزلیات ناتمام و اشعار پراکنده
مبتلا
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳ - فخریه
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعهای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوبچهر
به چنگ یکی لعبتی خوشلقا
یکیبسته شکلیبهرخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفهای مشگبیز
یکی را به کف حلقهای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پرصدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهیتر ز مغز وزیر
ذخیره تهیتر از آن هر دوتا
ادارات، ویرانه و بیحقوق
سپاهی، برهنه تن و بینوا
سر ماه، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشهای ظالمی مقتدر
به هر دستهای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
بهشهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطندوستانسر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که در جنگ خونین رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید بهدست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف الحان و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساختای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخنهای ما خود ز دل خاسته است
در آن نیست یکذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کردهام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کردهام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراعها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بیوفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدیاستدرفضل ،مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
هماننظم، خاص است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که خیره است چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر استقرآن و بیمعنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکوبان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
بسی حله آورد و ببرید و دوخت
به نوروز، خیاط باد صبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سروبن
یکی سبزکسوت زسرتا به پا
برافکند بر دوش بید نگون
ز پیروزه درّاعهای پربها
بسی ساخت بازبچه و پخش کرد
به اطفال باغ ازگل و ازگیا
به دست یکی پیکری خوبچهر
به چنگ یکی لعبتی خوشلقا
یکیبسته شکلیبهرخ بلعجب
یکی هشته تاجی به سر خوشنما
یکی را به بر طرفهای مشگبیز
یکی را به کف حلقهای عطرسا
پس آنگه بسی عقد گوهر ز هم
گسست و پراکندشان بر هوا
درخت شکوفه ده انگشت خویش
فراپیش کرد و ربود آن عطا
سیه ابر توفنده کز جیش دی
جدا مانده در کوه جفت عنا
بر آن شد که آید به یغمای باغ
بتاراجد آن ایزدی حلهها
برآمد خروشنده از کوهسار
بپیچید از خشم چون اژدها
که ناگاه باد صبا دررسید
زدش چند سیلی همی برقفا
بنالید از آن درد ابر سیاه
شد آفاق از نالهاش پرصدا
تو گفتی سیه بندهای کرده جرم
دهد خواجه اکنون مر او را جزا
ببارد ز مژگان سرشک آنچنان
کزان تر شود باغ و صحن سرا
گه از خشم دندان نماید همی
بتابد ز دندانش نور و ضیا
ببالد چمن زان خروش و غریو
بخندد سمن زان فغان و بکا
جنان کز خروشیدن کوس رزم
بخندد همی لشکر پادشا
نگه کن به ایران ز ده سال پیش
ز آشوب و غوغا و قحط و غلا
خزینه تهیتر ز مغز وزیر
ذخیره تهیتر از آن هر دوتا
ادارات، ویرانه و بیحقوق
سپاهی، برهنه تن و بینوا
سر ماه، دولت به دریوزگی
شده بر در اجنبی چون گدا
روان هر طرف جیش بیگانگان
به یغمای این ملک داده صلا
به هرگوشهای ظالمی مقتدر
به هر دستهای مفسدی مقتدا
شنیده خردمند هر بامداد
ز نابخردان تهمت و ناسزا
ز مردم کشان خون مردم هدر
ز غارتگران مال ملت هبا
شده ملک گیلان و مازندران
به تاراج بیگانه و آشنا
به هر برزن وکوی گرد آمده
پی مفسدت لشگری زاشقیا
بهشهر ری اندر به هریک دو ماه
شده چند بیچاره فرمانروا
وطندوستانسر ز خجلت به زیر
ولی سفگان گرم چون و چرا
درین حالت زار ناگه ز غیب
برآمد یکی دست زورآزما
نجنبید از هیبتش آب از آب
لهیب فتن سرد شد جابجا
تو بودی که در جنگ خونین رشت
سپر ساختی تن به تیر بلا
تو بودی که کردی به رزم جنوب
به دربا و صحرا تن خود فدا
تو بودی که گرگان ز نیروی تو
تهی شد ز یک گله گرگ دغا
توبودی کز آن پست و تیره مغاک
رساندی وطن را به اوج علا
همیدون به شرح هنرهای تو
زبان رهی قاصر است از ثنا
مگر وام خواهم ز تیمورتاش
زبانی فصیح و بیانی رسا
هم ازکلک او مایه خواهم همی
مگر کلک او مایه بخشد مرا
پس آنگه زصد دفتر مدح تو
توانم مگر کرد سطری ادا
دریغا جدا ماندم از مهر شاه
ز بس گفت دشمن بدم در قفا
چو من نیکخواهی کم آید بهدست
سخن گستر و ثابت و باوفا
نروبیده اندر دلش بیخ آز
نخشکیده در چشمش آب حیا
وطنخواه و بیدار و باتجربت
نوبسنده و ناطق و پارسا
به کار سیاست صدیق و دلیر
گریزان ز زرق و فریب و ربا
برون ز اختصاصی که دارم به شعر
ببستم زهر علم طرفی جدا
ز اصل لغات و ز اصل خطوط
ز اصل ملل کامدند ازکجا
ز پیدایش خاک و استارگان
ز حیوان و انسان و آب و گیا
زگفتار داروبن و سر حیواه
ز تبدیل و از نشو و از ارتقا
ز تصنیف الحان و از صرف و نحو
ز تشریح و تاریخ و جغرافیا
فزون زین هنرها که از هر یکش
مرا خاست خصمی پلید و دغا
مرا این هنرها ز درگاه تو
جداساختای شاه کشورگشا
چه غم گر بمیرم به کام حسود
که ماند پس از من ز من شعرها
همه پخته مانند سیم رده
همه سخته مانند زر طلا
گر از شعر شاید که پوشش کنند
بپوشد زمانه ز شعرم کسا
حسودان ما هم بمیرند نیز
منزه شود دستگاه قضا
قضاوت ز روی عدالت شود
نه از روی بیداد وبخل و جفا
سخنهای ما خود ز دل خاسته است
در آن نیست یکذره ریو و ریا
به نیک و بدکار ما پی برند
پس از ما، چو خوانند اشعار ما
بر آنم که شعرم نگوید دروغ
وگر چندگوبد سخن در قفا
بوبژه که در شعرم اغراق نیست
صریح است و پاکیزه و جانفزا
به لفظ ار به کس اقتفا کردهام
به معنی نکردم به کس اقتفا
تنحل نکردم به شعر اندرون
نسازد به دریوزه اهل غنا
تتبع بسی کردهام لاجرم
توارد اگر شد تفضل نما
بلای توارد بلایی است صعب
به یزدان گریزم من از این بلا
ببین دفتر فرخی و سروش
که مصراعها نیست از هم جدا
من اینسان توارد ندارم به شعر
که نبود مرا حافظه بیوفا
مرا عیب کردند در سبک نظم
که این باستانی سخن تاکجا
همم عیب کردند درکار نثر
که این شیوه ی تازه باری چرا
ندانند کان باستانی سخن
کلیدیاستدرفضل ،مشگل گشا
زبان را نگه دارد از انحطاط
سخن را نگه دارد از انحنا
ولی نثر پیشین چنان ابتر است
که مقصود را کرد نتوان ادا
هماننظم، خاص است و نثر است عام
نداند کس ار شعر، باشد روا
ولی نثر را گر ندانند خلق
ابا معرفت کی شوند آشنا
در ایران به تازی نبشتند نثر
که در نثر تازی فراخ است جا
به نثر اعتنایی نبوده است پیش
که بوده است افزون به شعر اعتنا
بود سخت، بنیان نظم دری
ز آرایش و لون و برگ و نوا
ولی نثر تازی ز نثر دگر
بسی بیش دارد جمال و بها
بجز چند دفتر ز پیشینیان
که تقلید از آنان بود نابجا
نشان ده اگر هست نثری تمام
که بر جای پایش توان هشت پا
ازبرا به نثر نوبن تاختم
کز آن حاجت قوم گردد روا
گر این طرز تحریر بودی گزاف
نراندی بر آن هرکسی مرحبا
نکردی به هر مغز چون مل اثر
ندادی به هر بزم چون گل صفا
هرآن چیز کان را پسندند خلق
سراسر صوابست و جز آن، خطا
دربغا که خیره است چشم حسود
نبیند به جز عیب خلق خدا
گرت صد هنر باشد و عیب یک
صدت عیب گیرد حسود دغا
حسودان به پیغمبر هاشمی
ببستند از اینگونه بس افترا
که شعر استقرآن و بیمعنیست
الف لام میم و الف لام را
چو گرک حسد مصطفی را گزید
تو گوبی که آهو نگیرد مرا؟!
الا تا گلستان به فصل بهار
چو روی نکوبان شود دل گشا
سرت سبز باد و تنت زورمند
تو را دولت و دولتت را بقا
وطن باد در سایهٔ عدل تو
برومند و بالنده و باصفا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷ - پاسخ به شعاعالملک
تا تاختند بیهنران در مصافها
زد زنگ، تیغهای هنر در غلافها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس کهبرشکست بهمردی مصافها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
یتباره کرد خوی، زبانها به لافها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صافها
پرورده شد به طرد حقایق دماغها
گسترده شد به گرد طبایع گزافها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماعها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلافها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طوافها
مردی به خاک خفت ازین بیحمیتان
عفت به باد رفت از این بیعفافها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناعها و از آن انتصافها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طوافها و دگرگون مطافها
نامردی زمانه نگر کزین اصطبل
بر قصرها شدند فراجاف جافها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سودهنافها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضافالیه و مضافها
آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خوافها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحافها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتسافها
تا زاغها به باغ گشادند حنجره
بستند نای، زمزمه خوان زندبافها
خفاش ها شدند از اشکفتها برون
طاووسها شدند نهان در شکافها
شهبوفها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغها شدندگریزان به قافها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()
پنهان وفاقها شد و عریان خلافها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زین انقلاب کشور و این اختلافها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبعهای سمان و عجافها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کافها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشافها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفافها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطافها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله بافها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغترافها
قندیست پارسی کهشکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعترافها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی کیهان خلافها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتنافها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفافها
زد زنگ، تیغهای هنر در غلافها
ناچار تن زند ز مصاف مخنثان
آن کس کهبرشکست بهمردی مصافها
تا لافزن نمود زبان هنر دراز
یتباره کرد خوی، زبانها به لافها
تا تیره دُرددن به می صاف چیره گشت
ماندند دُردها و رمیدند صافها
پرورده شد به طرد حقایق دماغها
گسترده شد به گرد طبایع گزافها
بر باد رفت قاعدهٔ اجتماعها
وز هم گسست رابطهٔ ائتلافها
مردم ز طوف کعبهٔ عزت کرانه کرد
بگرفت گرد خانهٔ عزّی طوافها
مردی به خاک خفت ازین بیحمیتان
عفت به باد رفت از این بیعفافها
رفتند خواجگان کریم و نماند نام
زان اصطناعها و از آن انتصافها
آئین دیرباز دگرگونه گشت و شد
وارون طوافها و دگرگون مطافها
نامردی زمانه نگر کزین اصطبل
بر قصرها شدند فراجاف جافها
آبستنان حرص چمان پیش صف بار
وز بار حرصشان به زمین سودهنافها
آن یک امیر لشکر و این یک وزیر جنگ
لعنت برین مضافالیه و مضافها
آزاد جاهلان وگشاده زبان، خران
بسته مدرسان و فقیهان به خوافها اا
.............. ..............
............................
اکنون لحاف و بستر، سنجاب و خز کنند
آنان که پاره بد به کتفشان لحافها
وقتست تا میان چمن عاملان دی
بر گلبنان کنند ز نو اعتسافها
تا زاغها به باغ گشادند حنجره
بستند نای، زمزمه خوان زندبافها
خفاش ها شدند از اشکفتها برون
طاووسها شدند نهان در شکافها
شهبوفها شدند مهاجم به قصرها
سیمرغها شدندگریزان به قافها
...........................
....... ... .... ..............
کل را وفاق پیشه بدو بید را خلاف()
پنهان وفاقها شد و عریان خلافها
زودا که بوستان فضیلت خزان شود
زین انقلاب کشور و این اختلافها
کندیم و کافتیم و بهر سو شتافتیم
دیدیم سبعهای سمان و عجافها
الا سه چار یار پراکنده گرد دهر
چیزی نیافتیم از آن کند و کافها
هان ای شعاع ملک ز یاران یکی تویی
نزد من از بزرگترین اکتشافها
پیوسته فحل طبع تو با بکر فکر نغز
دارد درون حجلهٔ دانش زفافها
بر چامهٔ بدیع تو صدآفرین که داشت
خنگ هنر بهر نقطش انعطافها
آن حله بود بافته از تار و پود فضل
کانسان نبافتند دگر حله بافها
از کوثر معانی شیرین و لفظ عذب
کرده است ساقی هنرت اغترافها
قندیست پارسی کهشکرپاسخان ری
در پر حلاوتیش کنند اعترافها
تا نیست درکریمی یزدان مخالفت
تا هست در قدیمی کیهان خلافها
حی قدیمت ازکرم و بخشش عمیم
اندرکنیف لطف کناد اکتنافها
بندد به کارنامهٔ فضلت طرازها
بخشد زکارخانهٔ فیضت کفافها
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸ - نفس انسان
ز دانایی بنالد مرد دانا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بیجهت در خز و توزی
یتیم بیپدر بر خار و خارا
اگر قسمتبهسعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔکدمروکفلر بیزحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت بهنیرنگاستو تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاقفرمایان دنیا
همان خونها که خوردند آن بزرگان
نصیحتها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بیمحابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نهاو در بند تفکیکاست و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوقالطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بیخار
وز آن بیخار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیما و خصم بینا
که دانا را خرد بندی است برپا
ز سیری کرده قی در هند، راجه
گرسنه خفته «روسو» در اروپا
فرو ماند به کرباسی کشاورز
مخنث گام بگذارد به دیبا
عزیز بیجهت در خز و توزی
یتیم بیپدر بر خار و خارا
اگر قسمتبهسعی است و به کوشش
چنان کاندر قران فرمود مولا
چرا پیوسته قومی در تنعم
چرا همواره جمعی در تقلا
چرا یک قوم در زببنده ملبس
چرا یک قوم در چرکینه چوخا
بهٔکدمروکفلر بیزحمت و رنج
ربوده قسمت یک عمر جولا
امیر ناتوان درکوشک خفته
به صف مرده سلحشورتوانا
وگرقسمت بهنیرنگاستو تدبیر
در آن سعی و تکاپو نیست پیدا
پس آن پیغمبران و آن حکیمان
پس آن دستورهای نغز و شیوا
ز انجیل آمده تا عهد تورات
ز قرآن آمده تا زند وستا
ز سقراط گزین تا عهد «لوتر»
ز زرتشت مهین تا پور سینا
همان آموزگاران خلایق
همان اخلاقفرمایان دنیا
همان خونها که خوردند آن بزرگان
نصیحتها که فرمودند بر ما
همه یاوه است و هیچاهیچ و معدوم؟
همه ژاژست و پیچاپیچ و بیجا؟
اگر نفس بشر با دد قرین است
چرا دد بر دو دست است و تو بر پا
چرا دد نگذرد از برکهٔ تنگ
تو پرّان بگذری از ژرف دریا
چرا گریی تو و او نیست گریان؟
چرا گویی تو و او نیست گویا
چرا آیی تو از مغرب به مشرق
نیاید آهو از صحرا به صحرا
چرا وحشت کند او در غریبی؟
تو در هر جا درآیی بیمحابا
دده دندان نیالاید به همجنس
تو ساغرها کشی از خون اعدا
وگر گفتارهای لیل و داروین
چنان باشد که تو گویی همانا
نهاو در بند تفکیکاست و ترکیب
نه او در فکر ایجاد است و انشا
دو سه درسی ز بر کرده طبیعی
که میراث آید از احیا به احیا
تو هر دم چیزها یابی به فکرت
که آن نایافته اجداد و آبا
پس این فکرتو میراث پدر نیست
کمال نفس تو است ای پور زببا
کمال نفس ارمانی طبیعی است
درین ارمان تو ممتازی ز اشیا
گیاه و جانور مقهور دهرند
تویی مقهور فکر خویش تنها
کشد نفس تو زی فوقالطبیعه
کشد نفس هیون زی سطح غبرا
به تحسین نبات و جنس حیوان
تو چون دهر، دانا و توانا
توانی خاربن را کرد بیخار
وز آن بیخار بار آورد خرما
برآری از گل شش برگ، صد برگ
پدید آری ز پشت زاغ، ورقا
به ترکیب از جمادات طبیعت
گرو بردی وگشتی فرد یکتا
برآری از خزف بلور روشن
بسازی با شبه لولوی لالا
تویی بعد از طبیعت فرد ممتاز
به مصنوع طبیعت حکمفرما
بسا دارو که تو پیدا نمودی
که گیتی هیچ گه ننمود پیدا
بسا قانون که تو ابداع کردی
که آن را در طبیعت نیست مبدا
پس این نفس تو نفس گاو و خر نیست
که او در رتبه پست است و تو والا
قوانین طبیعی ره نیابد
در اصل آکل و مأکول، اینجا
وگر یابد ز اغفال من و تو است
من وتو اکمهیما و خصم بینا
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - یا مرگ یا تجدد
هرکو در اضطراب وطن نیست
آشفته و نژند چو من نیست
کی میخورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی بهشهرت و بهسخن نیست
نام ار حسن نهند چه حاصل
آنرا که خلق و خوی حسن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایستهتر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز ایندو پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست
وبرانهایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست
اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست
تنها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست
امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست
شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیدهات مجال وسن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست
درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست
بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست
هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن بهدشت وکوه و دمن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست
یار اجانباند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست
معزول میشود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست
شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست
با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست
ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«امروز هیچ خلق چو من نیست»
آشفته و نژند چو من نیست
کی میخورد غم زن و دختر
آن را که هیچ دختر و زن نیست
نامرد جای مرد نگیرد
سنگ سیه چو در عدن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی بهشهرت و بهسخن نیست
نام ار حسن نهند چه حاصل
آنرا که خلق و خوی حسن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایستهتر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز ایندو پیش وطن نیست
ایران کهن شده است سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
ز اصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مرد جای سوگ و حزن نیست
وبرانهایست کشور ایران
وبرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال ملک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا، نی
مردی دلیر و نیزه فکن نیست
اخلاق مرد و زن همه فاسد
جز مفسدت بسر و علن نیست
خویشی میان پور و پدر، نه
یاری میان شوهر و زن نیست
تنها سپید و پاک ولیکن
یک خون پاک در همه تن نیست
امروز چشم مردم ایران
جز بر خدایگان زمن نیست
شاها تویی که شب ز غم ملک
در دیدهات مجال وسن نیست
بنگر به ملک خویش که در وی
یک تن جدا ز رنج و محن نیست
درکشور تو اجنبیان را
کاری جز انقلاب و فتن نیست
بیدادها کنند وکسی را
یک دم مجال داد زدن نیست
هرسو سپه کشند و رعیت
ایمن بهدشت وکوه و دمن نیست
در فارس نیست خاک و به تبریز
کزخون به رنگ لعل یمن نیست
کشور تباه گشت و وزیران
گویی زبانشان به دهن نیست
حکام نابکار ز هر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست
یار اجانباند و بدین فن
کس را به کارشان سن و من نیست
معزول میشود به فضاحت
آن کس که مرد حیله و فن نیست
شاها بدین زبونی و اهمال
امروز هند و چین و ختن نیست
با دشمنان ملک بفرمای
کاین باغ جای زاغ وزغن نیست
ورنه نعوذباله فردا
این باغ و کاخ و سرو و سمن نیست
گفتم به طرزگفتهٔ مسعود
«امروز هیچ خلق چو من نیست»