عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۸ - وفات یافتن بلال رضی الله عنه با شادی
چون بلال از ضعف شد همچون هلال
رنگ مرگ افتاد بر روی بلال
جفت او دیدش بگفتا وا حرب
پس بلالش گفت نه نه واطرب
تا کنون اندر حرب بودم ز زیست
تو چه دانی؟ مرگ چون عیش است وچیست
این همی گفت و رخش در عین گفت
نرگس و گلبرگ و لاله می‌شکفت
تاب رو و چشم پر انوار او
می گواهی داد بر گفتار او
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟
مردم نادیده باشد رو سیاه
مردم دیده بود مرآت ماه
خود که بیند مردم دیده‌ی تورا
در جهان جز مردم دیده‌فزا؟
چون به غیر مردم دیده‌ش ندید
پس به غیر او که در رنگش رسید؟
پس جز او جمله مقلد آمدند
در صفات مردم دیده بلند
گفت جفتش الفراق ای خوش‌خصال
گفت نه نه الوصال است الوصال
گفت جفت امشب غریبی می‌روی
از تبار و خویش غایب می‌شوی
گفت نه نه بلکه امشب جان من
می‌رسد خود از غریبی در وطن
گفت رویت را کجا بینیم ما؟
گفت اندر حلقهٔ خاص خدا
حلقهٔ خاصش به تو پیوسته است
گر نظر بالا کنی نه سوی پست
اندر آن حلقه ز رب العالمین
نور می‌تابد چو در حلقه نگین
گفت ویران گشت این خانه دریغ
گفت اندر مه نگر منگر به میغ
کرد ویران تا کند معمورتر
قومم انبه بود و خانه مختصر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۹ - حکمت ویران شدن تن به مرگ
من چو آدم بودم اول حبس کرب
پر شد اکنون نسل جانم شرق و غرب
من گدا بودم درین خانه چو چاه
شاه گشتم قصر باید بهر شاه
قصرها خود مر شهان را مأنس است
مرده را خانه و مکان گوری بس است
انبیا را تنگ آمد این جهان
چون شهان رفتند اندر لامکان
مردگان را این جهان بنمود فر
ظاهرش زفت و به معنی تنگ بر
گر نبودی تنگ این افغان ز چیست؟
چون دو تا شد هر که در وی بیش زیست؟
در زمان خواب چون آزاد شد
زان مکان بنگر که جان چون شاد شد
ظالم از ظلم طبیعت باز رست
مرد زندانی ز فکر حبس جست
این زمین و آسمان بس فراخ
سخت تنگ آمد به هنگام مناخ
جسم بند آمد فراخ وسخت تنگ
خندهٔ او گریه فخرش جمله ننگ
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۲ - جواب گفتن عاشق عاذلان را
گفت او ای ناصحان من بی ندم
از جهان زندگی سیر آمدم
منبلی‌ام زخم جو و زخم‌خواه
عافیت کم جوی از منبل به راه
منبلی نی کو بود خود برگ‌جو
منبلی‌ام لاابالی مرگ‌جو
منبلی نی کو به کف پول آورد
منبلی چستی کزین پل بگذرد
آن نه کو بر هر دکانی بر زند
بل جهد از کون و کانی بر زند
مرگ شیرین گشت و نقلم زین سرا
چون قفص هشتن پریدن مرغ را
آن قفص که هست عین باغ در
مرغ می‌بیند گلستان و شجر
جوق مرغان از برون گرد قفص
خوش همی‌خوانند ز آزادی قصص
مرغ را اندر قفص زان سبزه‌زار
نه خورش مانده‌ست و نه صبر و قرار
سر ز هر سوراخ بیرون می‌کند
تا بود کین بند از پا برکند
چون دل و جانش چنین بیرون بود
آن قفص را در گشایی چون بود؟
نه چنان مرغ قفص در اندهان
گرد بر گردش به حلقه گربکان
کی بود او را درین خوف و حزن
آرزوی از قفص بیرون شدن؟
او همی‌خواهد کزین ناخوش حصص
صد قفص باشد به گرد این قفص
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۳ - جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس
خاک گوید خاک تن را باز گرد
ترک جان کن سوی ما آ همچو گرد
جنس مایی پیش ما اولیٰ تری
به که زان تن وا رهی و زان تری
گوید آری لیک من پابسته‌ام
گرچه همچون تو ز هجران خسته‌ام
تری تن را بجویند آب‌ها
کی تری باز آ ز غربت سوی ما
گرمی تن را همی‌خواند اثیر
که ز ناری راه اصل خویش گیر
هست هفتاد و دو علت در بدن
از کشش‌های عناصر بی‌رسن
علت آید تا بدن را بسکلد
تا عناصر همدگر را وا هلد
چار مرغ‌اند این عناصر بسته‌پا
مرگ و رنجوری و علت پاگشا
پایشان از همدگر چون باز کرد
مرغ هر عنصر یقین پرواز کرد
جذبهٔ این اصل‌ها و فرع‌ها
هر دمی رنجی نهد در جسم ما
تا که این ترکیب‌ها را بر درد
مرغ هر جزوی به اصل خود پرد
حکمت حق مانع آید زین عجل
جمعشان دارد به صحت تا اجل
گوید ای اجزا اجل مشهود نیست
پر زدن پیش از اجلتان سود نیست
چون که هر جزوی بجوید ارتفاق
چون بود جان غریب اندر فراق؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۵ - فسخ عزایم و نقضها جهت با خبر کردن آدمی را از آنک مالک و قاهر اوست و گاه گاه عزم او را فسخ ناکردن و نافذ داشتن تا طمع او را بر عزم کردن دارد تا باز عزمش را بشکند تا تنبیه بر تنبیه بود
عزم‌ها و قصدها در ماجرا
گاه گاهی راست می‌آید تورا
تا به طمع آن دلت نیت کند
بار دیگر نیتت را بشکند
ور به کلی بی‌مرادت داشتی
دل شدی نومید امل کی کاشتی؟
ور بکاریدی امل از عوری‌اش
کی شدی پیدا برو مقهوری‌اش؟
عاشقان از بی‌مرادی‌های خویش
باخبر گشتند از مولای خویش
بی‌مرادی شد قلاووز بهشت
حفت الجنه شنو ای خوش سرشت
که مراداتت همه اشکسته‌پاست
پس کسی باشد که کام او رواست
پس شدند اشکسته‌اش آن صادقان
لیک کو خود آن شکست عاشقان؟
عاقلان اشکسته‌اش از اضطرار
عاشقان اشکسته با صد اختیار
عاقلانش بندگان بندی‌اند
عاشقانش شکری و قندی‌اند
ائتیا کرها مهار عاقلان
ائتیا طوعا بهار بی‌دلان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۸ - سر آنک بی‌مراد بازگشتن رسول علیه السلام از حدیبیه حق تعالی لقب آن فتح کرد کی انا فتحنا کی به صورت غلق بود و به معنی فتح چنانک شکستن مشک به ظاهر شکستن است و به معنی درست کردنست مشکی او را و تکمیل فواید اوست
آمدش پیغام از دولت که رو
تو ز منع این ظفر غمگین مشو
کندرین خواری نقدت فتح‌هاست
نک فلان قلعه فلان بقعه تو راست
بنگر آخر چون که واگردید تفت
بر قریظه و بر نضیر از وی چه رفت
قلعه‌ها هم گرد آن دو بقعه‌ها
شد مسلم وز غنایم نفع‌ها
ور نباشد آن تو بنگر کین فریق
پر غم و رنجند و مفتون و عشیق
زهر خواری را چو شکر می‌خورند
خار غم‌ها را چو اشتر می‌چرند
بهر عین غم نه از بهر فرج
این تسافل پیش ایشان چون درج
آن چنان شادند اندر قعر چاه
که همی‌ترسند از تخت و کلاه
هر کجا دلبر بود خود هم نشین
فوق گردون است نه زیر زمین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰ - مثال دنیا چون گولخن و تقوی چون حمام
شهوت دنیا مثال گلخن است
که ازو حمام تقوی روشن است
لیک قسم متقی زین تون صفاست
زان که در گرمابه است و در نقاست
اغنیا مانندهٔ سرگین‌ کشان
بهر آتش کردن گرمابه‌ بان
اندرایشان حرص بنهاده خدا
تا بود گرمابه گرم و با نوا
ترک این تون گوی و در گرمابه ران
ترک تون را عین آن گرمابه دان
هرکه در تون است او چون خادم است
مر ورا که صابرست و حازم است
هرکه در حمام شد سیمای او
هست پیدا بر رخ زیبای او
تونیان را نیز سیما آشکار
از لباس و از دخان و از غبار
ور نبینی روش بویش را بگیر
بو عصا آمد برای هر ضریر
ور نداری بو در آرش در سخن
از حدیث نو بدان راز کهن
پس بگوید تونیی صاحب ذهب
بیست سله چرک بردم تا به شب
حرص تو چون آتش است اندر جهان
باز کرده هر زبانه صد دهان
پیش عقل این زر چو سرگین ناخوش است
گرچه چون سرگین فروغ آتش است
آفتابی که دم از آتش زند
چرک‌تر را لایق آتش کند
آفتاب آن سنگ را هم کرد زر
تا بتون حرص افتد صد شرر
آن که گوید مال گرد آورده‌ام
چیست؟ یعنی چرک چندین برده‌ام
این سخن گرچه که رسوایی‌ فزاست
در میان تونیان زین فخرهاست
که تو شش سله کشیدی تا به شب
من کشیدم بیست سله بی کرب
آن که در تون زاد و پاکی را ندید
بوی مشک آرد برو رنجی پدید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۰ - خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیه‌السلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیه‌السلام
چون خبر یابید جد مصطفی
از حلیمه وز فغانش بر ملا
وز چنان بانگ بلند و نعره‌ها
که به میلی می‌رسید از وی صدا
زود عبدالمطلب دانست چیست
دست بر سینه همی‌زد می‌گریست
آمد از غم بر در کعبه به سوز
کی خبیر از سر شب وز راز روز
خویشتن را من نمی‌بینم فنی
تا بود همراز تو همچون منی
خویشتن را من نمی‌بینم هنر
تا شوم مقبول این مسعود در
یا سر و سجده‌یٔ مرا قدری بود
یا به اشکم دولتی خندان شود
لیک در سیمای آن در یتیم
دیده‌ام آثار لطفت ای کریم
که نمی‌ماند به ما گرچه ز ماست
ما همه مسیم و احمد کیمیاست
آن عجایب‌ها که من دیدم برو
من ندیدم بر ولی و بر عدو
آن که فضل تو درین طفلیش داد
کس نشان ندهد به صد ساله جهاد
چون یقین دیدم عنایت‌های تو
بر وی او دری‌ست از دریای تو
من هم او را می شفیع آرم به تو
حال او ای حال‌دان با من بگو
از درون کعبه آمد بانگ زود
که هم‌اکنون رخ به تو خواهد نمود
با دو صد اقبال او محظوظ ماست
با دو صد طلب ملک محفوظ ماست
ظاهرش را شهرهٔ کیهان کنیم
باطنش را از همه پنهان کنیم
زر کان بود آب و گل ما زرگریم
که گهش خلخال و گه خاتم بریم
گه حمایل‌های شمشیرش کنیم
گاه بند گردن شیرش کنیم
گه ترنج تخت برسازیم ازو
گاه تاج فرق‌های ملک‌جو
عشق‌ها داریم با این خاک ما
زان که افتاده‌ست در قعده‌ی رضا
گه چنین شاهی ازو پیدا کنیم
گه هم او را پیش شه شیدا کنیم
صد هزاران عاشق و معشوق ازو
در فغان و در نفیر و جست و جو
کار ما این است بر کوری آن
که به کار ما ندارد میل جان
این فضیلت خاک را زان رو دهیم
که نواله پیش بی‌برگان نهیم
زان که دارد خاک شکل اغبری
وز درون دارد صفات انوری
ظاهرش با باطنش گشته به جنگ
باطنش چون گوهر و ظاهر چو سنگ
ظاهرش گوید که ما اینیم و بس
باطنش گوید نکو بین پیش و پس
ظاهرش منکر که باطن هیچ نیست
باطنش گوید که بنماییم بیست
ظاهرش با باطنش در چالش‌اند
لاجرم زین صبر نصرت می‌کشند
زین ترش‌رو خاک صورت‌ها کنیم
خندهٔ پنهانش را پیدا کنیم
زان که ظاهر خاک اندوه و بکاست
در درونش صد هزاران خنده‌هاست
کاشف السریم و کار ما همین
کین نهان‌ها را بر آریم از کمین
گرچه دزد از منکری تن می‌زند
شحنه آن از عصر پیدا می‌کند
فضل‌ها دزدیده‌اند این خاک‌ها
تا مقر آریمشان از ابتلا
بس عجب فرزند کو را بوده است
لیک احمد بر همه افزوده است
شد زمین و آسمان خندان و شاد
کین چنین شاهی ز ما دو جفت زاد
می‌شکافد آسمان از شادی اش
خاک چون سوسن شده ز آزادی اش
ظاهرت با باطنت ای خاک خوش
چون که در جنگند و اندر کشمکش
هر که با خود بهر حق باشد به جنگ
تا شود معنیش خصم بو و رنگ
ظلمتش با نور او شد در قتال
آفتاب جانش را نبود زوال
هر که کوشد بهر ما در امتحان
پشت زیر پایش آرد آسمان
ظاهرت از تیرگی افغان کنان
باطن تو گلستان در گلستان
قاصد او چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش
عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خار درشت
باغ پنهان گرد باغ آن خار فاش
کی عدوی دزد زین در دور باش
خارپشتا خار حارس کرده‌یی
سر چو صوفی در گریبان برده‌یی
تا کسی دوچار دانگ عیش تو
کم شود زین گلرخان خارخو
طفل تو گرچه که کودک‌خو بده‌ست
هر دو عالم خود طفیل او بده‌ست
ما جهانی را بدو زنده کنیم
چرخ را در خدمتش بنده کنیم
گفت عبدالمطلب کین دم کجاست
ای علیم السر نشان ده راه راست؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیه‌السلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون
گفت موسی کاولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار
این علل‌هایی که در طب گفته‌اند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگ‌جو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشه‌یی
می‌زنی بر خانه بی‌اندیشه‌یی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۰ - بیان این خبر کی کلموا الناس علی قدر عقولهم لا علی قدر عقولکم حتی لا یکذبوا الله و رسوله
چون که با کودک سر و کارم فتاد
هم زبان کودکان باید گشاد
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم
جز شباب تن نمی‌دانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند آن شباب فرخت
نه نژند پیری ات آید برو
نه قد چون سرو تو گردد دوتو
نه شود زور جوانی از تو کم
نه به دندان‌ها خلل‌ها یا الم
نه کمی در شهوت و طمث و بعال
که زنان را آید از ضعفت ملال
آن چنان بگشایدت فر شباب
که گشود آن مژدهٔ عکاشه باب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بی‌نظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دست‌ها دست خداست
بحر بی‌شک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاه‌زاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گره‌های گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بی‌مراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاه‌زاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همی‌زد بر ملیحان راه حسن
گشت بی‌هوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بی‌هوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
هم‌چنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۹ - قصهٔ شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو می‌افتم در راه رفتن تو کم در روی می‌آیی این چراست و جواب گفتن شتر او را
اشتری را دید روزی استری
چون که با او جمع شد در آخری
گفت من بسیار می‌افتم به رو
در گریوه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه
کم همی‌افتی تو در رو بهر چیست؟
یا مگر خود جان پاکت دولتی‌ست؟
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم
همچو کم عقلی که از عقل تباه
بشکند توبه به هر دم در گناه
مسخره‌ی ابلیس گردد در زمن
از ضعیفی رای آن توبه‌شکن
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
می‌خورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه می‌کند با رای سست
دیو یک تف کرد و توبه‌ش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان
که به خواری بنگرد در واصلان
ای شتر که تو مثال مؤمنی
کم فتی در رو و کم بینی زنی
تو چه داری که چنین بی‌آفتی؟
بی‌عثاری و کم اندر رو فتی؟
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در میان ما و تو بس فرق‌هاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند
از سر که من ببینم پای کوه
هر گو و هموار را من توه توه
هم‌چنان که دید آن صدر اجل
پیش کار خویش تا روز اجل
آنچه خواهد بود بعد بیست سال
داند اندر حال آن نیکو خصال
حال خود تنها ندید آن متقی
بلکه حال مغربی و مشرقی
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد؟ پی حب الوطن
همچو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلکه بیش تر
آنچه یوسف دید بد بر کرد سر
نیست آن ینظر بنور الله گزاف
نور ربانی بود گردون شکاف
نیست اندر چشم تو آن نور رو
هستی اندر حس حیوانی گرو
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
پیشوا چشم است دست و پای را
کو ببیند جای را ناجای را
دیگر آن که چشم من روشن‌تراست
دیگر آن که خلقت من اطهراست
زان که هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنایی بی‌گمان
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳ - بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا می‌شود تا او هم یار می‌شود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
جسم را هم زان نصیب است ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود؟
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهان‌خانه ی یقین چون می‌چشد
اندک‌اندک رخت عشق آن جا کشد
یا حریص البطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فی‌الجوع طعاما وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند؟
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۰ - صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیه‌السلام او را
آمدیم اکنون به طاووس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایده‌ی آن بی‌خبر
بی‌خبر چون دام می‌گیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهده‌ش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بوده‌ست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفته‌ست و بی‌گاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی می‌گیر وان می‌هل ز دام
وین دگر را صید می‌کن چون لئام
باز این را می‌هل و می‌جو دگر
اینت لعب کودکان بی‌خبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید می‌کردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بی‌حد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق می‌گوید به گوشم پست پست
صید بودن خوش‌تر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بی‌خانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تخته‌بندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کرده‌اند
پردهٔ پندار پیش آورده‌اند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بی‌برگ و ثمر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۸ - در بیان قول رسول علیه‌السلام لا رهبانیة فی‌الاسلام
بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زان که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو؟
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زان که عفت هست شهوت را گرو
بی‌هوا نهی از هوا ممکن نبود
غازی‌یی بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفته‌ست پس کسبی بکن
زان که نبود خرج بی‌دخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
هم‌چنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزآن تابی تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوت است
بعد ازان لاتسرفوا آن عفت است
چون که محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه
چون که رنج صبر نبود مر تورا
شرط نبود پس فروناید جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دل‌نواز جان‌فزا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۸ - قال النبی علیه‌السلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بی‌دینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کرده‌ست او گناه
آه او گوید که گم کرده‌ست راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش می‌کشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوری‌ست
جبرئیلا سجده می‌کردی به جان
چون کنون می‌رانی‌ام تو از جنان؟
حله می‌پرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماه‌وار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره‌ی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
می‌بگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگی‌ست
هر یکی زین‌ها رسول مردگی‌ست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان می‌خوانند و با آب حیات ابدی
بلکه از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقه‌‌یی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقه‌‌یی
بر سرش چفسیده در نم غرقه‌یی
خان و مان چون خرقه و این حرص‌ریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف می‌بافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیده‌ی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو می‌کند
مردگان کهنه را جان می‌دهد
تاج عقل و نور ایمان می‌دهد
دل مدزد از دلربای روح‌بخش
که سوارت می‌کند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاج‌ده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می‌دانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می‌آید به دست
عشق چون وافی‌ست وافی می‌خرد
در حریف بی‌وفا می‌ننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار می‌باید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۰ - جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفی‌تری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون
گفت یزدان آن که باشد اصل دان
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده‌ یی
پیش روشن‌دیدگان هم پرده‌یی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچ‌پیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانی‌یی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
می‌پرد با پر دل بی‌پای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بوده‌ست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک می‌بار و همی‌سوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان می‌دار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان می‌آیدت
آب و آتش رزق می‌افزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زنده‌ام ای غافلان
گر تن من همچو تن‌ها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
می‌زند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بی‌بدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۷ - جواب گفتن خر روباه را
گفت از ضعف توکل باشد آن
ورنه بدهد نان کسی که داد جان
هر که جوید پادشاهی و ظفر
کم نیاید لقمهٔ نان ای پسر
دام و دد جمله همه اکال رزق
نه پی کسب‌اند نه حمال رزق
جمله را رزاق روزی می‌دهد
قسمت هر یک به پیشش می‌نهد
رزق آید پیش هر که صبر جست
رنج کوشش‌ها ز بی‌صبری توست