عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۷
سیدی ایم هو کی، خذ یدی ایم هو کی
ارنی وجهک ساعة، نقتدی ایم هو کی
من ردا اکرامکم، نرتدی ایم هو کی
فی سناسیمائکم نهتدی، ایم هو کی
خوش بود از جام تو،‌‌ بی‌خودی ایم هو کی
در صبوح از نقل تو، نغتدی ایم هو کی
همچو مه در شهرها، شاهدی ایم هو کی
از همه بیندت، مقتدی ایم هو کی
حاضر و آواره را مسندی ایم هو کی
کعبه وار آفاق را مسجدی ایم هو کی
برد عشقت از دلم زاهدی ایم هو کی
اسکتوا ذاک الخیال، قایدی ایم هو کی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۸
الا فی العشق تشریفی و عیدی
تعالوا نحو عشق مستزید
دعانا من تعالیٰ عن حدود
نجی المحدود بالعین الحدید
دعانا بحر ذی ماء فرات
فانکرنا التیمم بالصعید
دعانا خالق کل دعاء
تخاسر عندنا کل بعید
نسینا کل شی ء مذ ذکرنا
مقامات تعالت عن ندید
بدایات نهایات لدیها
مجال الروح فی جد جدید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۴
یا مالک ذمة الزمان
یا فاتح جنة المعانی
لا هوتک موضح المصادر
ناسوتک سلم الامانی
من رام لقاک فی جهات
ردوه بقول لن ترانی
کم اتلفنی بلن حبیبی
لما اتلفنی بلن اتانی
کم رد علی باب وصل
کم عنه رجعت قد دعانی
کم عانق روحه و روحی
کم جالسنی بلا مکان
کم البسنی ببرد تیه
کم اطعمنی و کم سقانی
کم اسکرنی بکاس حب
بین الحرفاء و المغانی
یا قلب کفاک لا تطول
بالله علیک یا لسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۲
اخرج عن المکان، یا صارم الزمان
واسبح سباح حوت فی قلزم المعانی
لا تبغ اتصالا فالوصل نعت جسم
انی اریٰ دنوا انیٰ من التدانی
العبد لیس یرضیٰ فی رقه شریکا
فالرب کیف یرضیٰ فی ملکه بثانی
هل عاشق تصدیٰ معشوقتین جمعا
اعشق فان فیه تخلیص کل عانی
العشق نور روحی صبح الهویٰ صبوحی
امنیة و فیه مجموعة الامانی
ماالعشق یا معنا یترک انا و انا
تفنیٰ عن المدارک فی خالق الحسان
هٰذاالصدود خانی و النار فی جنانی
یزداد کل یوم عشقی بلا توانی
قلبی علیک یحرص یا رب لا تخلص
یارب زد وقودا سبحان من یرانی
سبحان من یرانی سبحان من رعانی
سبحان من دعانی من غیر امتحان
اسکت فلون خدی او دمعتی تؤدی
عشقا به تعالیٰ عن صفوة المعانی
مولوی : مستدرکات
تکه ۱
کدیهٔ می‌کنم سبک بشنو
خبر عشق می‌دهم بگرو
نفسی با خودم قرینی ده
که به میزان نهند با زر جو
تو نوی بخش و بندهٔ تو کهن
کهنم را به یک نظر کن نو
پیشهٔ کیمیا خود این باشد
که مس تیره را ببخشد ضو
کرمت را بگوی تا بدهد
درخور شام بنده روغن عو
ای دل آن شاه سوی بی‌سویی است
خلق هرسو دند تو کم دو
فکر مردم به هر سوی گرواست
تو بلاحول فکر را کن خو
بی‌سوی عالمی است بس عالی
شش جهت وادییست بس درگو
کار امروز را مگو فردا
تا نه حسرت خوری نه گویی لو
چشمکت می‌زند رقیب غیور
چشم ازو بر مگیر لاتطغو
شمس تبریز! خضر عین یقین
وارهان خلق را ز عین‌السو
مولوی : ترجیعات
سوم
حد و اندازه ندارد نالها و آه را
چون نماید یوسف من از زنخ آن چاه را
راه هستی کس نبردی گرنه نور روی او
روشن و پیدا نکردی همچو روز آن راه را
چون مه ما را نباشد در دو عالم شبه و مثل
خاک بر فرق مشبه باد مر اشباه را
عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم
می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را
ماه اگر سجده نیارد پیش روی آن مهم
رو سیاه هر دو عالم دان تو روی ماه را
هیچ کس با صد بصیرت ذرهٔ نشناسدش
گرچه پیش شه نشیند چون نیابد شاه را
مر شقاوتهای دایم را درونم عاشقست
چون بدان میلست آن جان پرورد اخ واه را
بندگان بسیار آیند و روند بر درگهش
لیک آستان درش لازم بود درگاه را
آستانش چشم من شد جان من چون کاه گشت
کهربای عشقش رباید هر زمان آن کاه را
ای خداوند شمس دین ناگاه بخرام از سوی
کین دلم در خواب می‌بیند چنان ناگاه را
گشته من زیر و زبر از صرصر هجران تو
تا ببینم روی تو بدتر شوم پیچان شوم
درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را
درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را
عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد
آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را
تا ز موی او در آویزان شدست این جان من
فرق نکند این دل من نوش را و نیش را
ریش دلهای همه صحت پذیرد در نشان
گر ببیند ریش ایشان دولت این ریش را
صدقه کن وصل دلارام جهان امروز خود
آنچنان صدقات اولیتر چنین درویش را
گر نبیند روش ترسا بر درد زنار را
ور مسلمان بیندش آتش زند مر کیش را
وهم کی دارد ازان سوی جهان زو آگهی
کز تفکر جان بسوزد عقل دوراندیش را
گر گذر دارد ز لطفش سوی قهرستانها
پرشکر گردد دهان مر ترکش و ترکیش را
گر تو این معشوقه را با پیرهن گیری کنار
بی‌کنایت گو لقب تو آن رئیسی پیش را
آن خداوند شمس دین را جان بسی لابه کند
منتظر جان بر لب من از پی آریش را
ای برای آفتابت فتنه گشته آفتاب
روی سرخ من توی از روی زردم رو مناب
مولوی : ترجیعات
چهارم
ای دریغا که شب آمد همه گشتیم جدا
خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا
همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد
تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما
هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد
می‌کشد تا به سحرگاه شما را که صلا
بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش
چون گلستان ز صبا و بچه از ذوق صبا
شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی
مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا
کرده آماس ز استادن شب پای رسول
تا قبا چاک زدند از سهرش اهل قبا
نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست
گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا
باد روحست که این خاک بدن را برداشت
خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست
عشقها دارد با خاک من این باد هوا
بی‌ثباتست یقین باد وفایش نبود
بی‌وفا را کند این عشق همه کان وفا
آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد
عشق آرد بدمی در طلب و طال بقا
عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست
شرح آن می نکنم زانک گه ترجیعست
آدمی جوید پیوسته کش و پر هنری
عشق آید دهدش مستی و زیر و زبری
دل چون سنگ در آنست که گوهر گردد
عشق فارغ کندش از گهر و بی‌گهری
حرص خواهد که بشاهان کرم دربافد
لولیان چو ببیند شود او هم سفری
لولیانند درین شهر که دلها دزدند
چشم ازین خلق ببندی چو دریشان نگری
چشم مستش چو کند قصد شکار دل تو
دل نگه داری و سودت نکند چاره‌گری
عاشقانند ترا در کنف غیب نهان
گر تو، بینی نکنی، از غمشان بوی بری
آب خوش را چه خبر از حسرات تشنه
یوسفان را چه خبر از نمک و خوش پسری
سر و سرور چو که با تست چه سرگردانی
جان اندیشه چو با تست چه اندیشه دری
گر ترا دست دهد آن مه از دست روی
ور ترا راه زند آن پری ما بپری
چون ترا گرم کند شعشعهای خورشید
فارغ آیی ز رسالات نسیم سحری
ور سلامی شنوی از دو لب یوسف مصر
شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکری
همه مخمور شدستیم بگو ساقی را
تا که بی‌صرفه دهد بادهٔ مشتاقی را
دزد اندیشهٔ بد را سوی زندان آرید
دست او سخت ببندید و به دیوان آرید
شحنهٔ عقل اگر مالش دزدان ندهد
شحنه را هم بکشانید و به سلطان ارید
تشنگان را بسوی آب صلایی بزنید
طوطیان را به کرم در شکرستان آرید
بزم عامست و شهنشاه چنین گفت که: « زود
ساقیان را همه در مجلس مستان آرید »
می‌رسد از چپ و از راست طبقهای نثار
نیم جانی چه بود جان فراوان آرید
هرچه آرید اگر مرده بود جان یابد
الله الله که همه رو به چنین جان آرید
دور اقبال رسید و لب دولت خندید
تا بکی دردسر و دیدهٔ گریان آرید
هرکی دل دارد آیینه کند آن دل را
آینه هدیه بدان یوسف کنعان آرید
بگشادند خزینه همه خلعت پوشید
مصطفی باز بیامد همه ایمان آرید
دستها را همه در دامن خورشید زنید
همه جمعیت ازان زلف پریشان آرید
اندرین ملحمه نصرت همه با تیغ خداست
از غنایم همه ابلیس مسلمان آرید
خنک آن جان که خبر یافت ز شبهای شما
خنک آن گوش که پر گشت ز هیهای شما
مولوی : ترجیعات
هشتم
بلبل سرمست برای خدا
مجلس گل بین و به منبر برآ
هین به غنیمت شمر این روز چند
زانک ندارد گل رعنا وفا
ای دم تو قوت عروسان باغ
فصل بهارست بزن الصلا
جان من و جان ترا پیش ازین
سابقهٔ بود که گشت آشنا
الفت امروز ازان سابقه‌ست
گرچه فراموش شد آنها ترا
سیر ببینیم رخ همدگر
ناشده ما از رخ و از تن جدا
تا بشناسیم دران حشر نو
چونک چنین بوقلمونیم ما
صورت یوسف به یکی جرم شد
صورت گرگی بر اهل هوا
از غرضی چون پنهان شد ز چشم
صورت آن خسرو شیرین لقا
پس چو مبدل شود آن صورتش
چونش شناسی تو بدین چشمها
یارب بنماش چنانک ویست
از حق درخواست چنین مصطفا
خیز به ترجیع بگو باقیش
نیک نشانش کن و خطی بکش
ای رخ تو حسرت ماه و پری
پر بگشادی به کجا می‌پری
هین گروی ده سره آنگه برو
رفتن تو نیست ز ما سرسری
زنده جهان ز آب حیات توست
مست قروی تو دل لاغری
خود چه بود خاک که در چرخ تست
این فلک روشن نیلوفری
زین بگذشتم به خدا راست گو
رخت ازین خانه کجا می‌بری
در دو جهان کار تو داری و بس
راست بگو تا بچه کار اندری
ور بنگویی تو گواهی دهد
چشم تو آن فتنه گر عبهری
جان چو دریای تو تنگ آمدست
زین وطن مختصر ششدری
چون نشوی سیر ازین آب شور
چونک امیر آب دو صد کوثری
رست ز پای تو به فضل خدا
بهر ره چرخ پر جعفری
شاعر تو دست دهان برنهاد
تا که کند شاه به خود شاعری
شاه همی گوید ترجیع را
تا سه تمامش کن و باقی ترا
ای که ملک طوطی آن قندهات
کوزه‌گرم کوزه کنم از نبات
لیک فقیرم توز یاقوت خویش
وقت زکاتست مرا ده زکات
سابق خیری تو و خاصه کنون
موسم خیرست و اوان صلات
نک رمضان آمد و قدرست و عید
وز تو رسیدست در آن شب برات
در هوس بحر تو دارم لبی
کان نشود تر ز هزاران فرات
حبس دلم چاه زنخدان تست
کی طلبم زین چه و زندان نجات
عرض فلک دارد این قعر چاه
عرصهٔ او تیز نظر را کفات
صورت عشقی تو و بی‌صورتی
این عدد اندر صفت آمد نه ذات
هم تو بگو زانک سخنهای خلق
پیش کلام توبود ترهات
هم تو بگو ای شه نطع وجود
ای همه شاهان ز تو در بیت مات
چونک سه ترجیع بگفتم بده
تا عربی گویم یا سعد هات
یا قمرالحسن مزیل‌الظلام
جد بطلوع مع کاس المدام
مولوی : ترجیعات
سی و یکم
اگر سوزد درون تو چو عود خام، ای ساقی
بیابی بوی عودی را که بوی او بود باقی
یکی ساعت بسوزانی، شوی از نار نورانی
بگیری خلق ربانی، به رسم خوب اخلاقی
چو آتش در درونت زد، دو دیدهٔ حس بردوزد
رخت چون گل برافروزد ز آتشهای مشتاقی
توی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت او باشد
به هر سویی ازو باشد دو صد خورشید اشراقی
تو زاهد می‌زنی طعنی، که نزدیکم به حق یعنی
بسی مکی که در معنی بود او دور و آفاقی
ز صاف خمر بی‌دردی، ترا بو کو؟ اگر خوردی
یکی درکش اگر مردی، شراب جان را واقی
شدی ای جفت طاق او، شدی از می رواق او
همی بوسی تو ساق او، چو خلخالی بر آن ساقی
ببستی چشم از آب و گل، بدیدی حاصل حاصل
از آن پخته شدی ای دل، که اندر نار اشواقی
برین معنی نمی‌افتی، چو در هر سایه می‌خفتی
بهست خویشتن جفتی، وز آن طاق ازل طاقی
تو ای جان رسته از بندی، مقیم آن لب قندی
قبای حسن برکندی، که آزاد از بغلطاقی
پدر عقلست اگر پوری وگرنه چغد رنجوری
چرا تو زین پدر دوری؟ گه از شوخی گه از عاقی
گهی پر خشم و پرتابی، به دعوی حاجب البابی
گهی خود را همی یابی، ز عجز افتاده در قاقی
یکی شاهی به معنی صد، که جان و دل ز من بستد
که جزوی مر مرا نبود طبیب و دارو و راقی
به پیش شاه انس و جان، صفای گوهر و مرجان
تو جان چون بازی ای بی‌جان که اندر خوف املاقی؟
توی آن شه که خون ریزی، که شمس الدین تبریزی
به سوق حسن بستیزی، کساد جمله اسواقی
عطای سر دهم کرده، قدحها دم به دم کرده
همه هستی عدم کرده، دو چشم از خود به هم کرده
الا ای شاه یغمایی، شدم پرشور و شیدایی
مرا یکتاییی فرما، دوتا گشتم ز یکتایی
دو تایم پیش هر احول، یکن این مشکل من حل
توی آخر تو اول، توی دریای بینایی
زهی دریا، زهی گوهر، زهی سر و زهی سرور
زهی نور و زهی انور در آن اقلیم بی‌جایی
چنان نوری که من دیدم، چنان سری که بشنیدم
اگر از خویش ببریدم، عجب باشد؟! چه فرمایی؟
که گردیدیش افلاطون، بدان عقل و بدان قانون
شدی بتر ز من مجنون، شدی بی‌عقل و سودایی
چو مرمر بوده‌ام من خود، مگر کر بوده‌ام من خود
چه اندر بوده‌ام من خود؟! ز بدخویی و بدرایی
ولیک آن ماه‌رو دارد، هزاران مشک بو دارد
چگونه پای او دارد، یکی سودای صفرایی؟!
دریغا جان ندادستم، چو آن پر برگشادستم
که تا این دم فتادستم، ازان اقبال و بالایی
شبی دیدم به خواب اندر، که می‌فرمود آن مهتر
کزان میهای جان‌پرور، تو هم با ما و بی‌مایی
هزاران مکر سازد او، هزاران نقش بازد او
اگر با تو بسازد او، تو پنداری که همتایی
نپنداری ولی مستی، ازان تو بی‌دل و دستی
ز می بد هرچه کردستی، که با می هیچ برنایی
چو از عقلت همی کاهد، چو بی‌خویشت همی دارد
همی عذر تو می‌خواهد، چو تو غرقاب میهایی
بدیدم شعلهٔ تابان، چه شعله؟ نور بی‌پایان
بگفتم: « گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلک دریایی
مهی، یا بحر، یا گوهر، گلی، یا مهر، یا عبهر
ملی یا بادهٔ احمر، به خوبی و به زیبایی
توی ای شمس دین حق، شه تبریزیان مطلق
فرستادت جمال حق برای علم آرایی
گروهی خویش گم کرده، به ساقی امر قم کرده
شکمها همچو خم کرده، قدحها سر به دم کرده
ز بادهٔ ساغر فانی حذر کن، ورنه درمانی
وگرچه صد چو خاقانی، به تیغ قهر یزدانی
ز قیرستان ظلمانی، ایا ای نور ربانی
که از حضرت تو برهانی، مگر ما را تو برهانی
ایا ساقی عزم تو، بدان توقیع جزم تو
نشان ما را به بزم تو، که آنجا دور گردانی
نه ماهی و تو آبی؟ نه من شیرم تو مهتابی؟
نه من مسکین تو وهابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
نه من ظلمت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتم؟ نه تو سوری
نه من ویران تو معموری؟ نه من جسمم؟ نه تو جانی
قدحها را پیاپی کن، براق غصها پی کن
خردها را تو لاشی کن، ز ساغرهای روحانی
بیارا بزم دولت را، که بر مالیم سبلت را
نواز، آن چنگ عشرت را به نغمتهای الحانی
در آن مجلس که خوبانند، ز شادی پای کوبانند
ز بیخویشی نمی‌دانند، که اول چیست، یا ثانی
زهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نندیشی
که پس گشتی تو یا پیشی، که خشتک یا گریبانی
ز بیخویشی از آن سوتر، همی تابد یکی گوهر
یکی مه‌روی سیمین‌بر، مر او را فر سلطانی
دو صد مفتی در آن عقلش، همی غلطد در آن نقلش
ز بستان یکی بقلش، زهی بستان و بستانی
همی بیند یکایک را، چنان همچون یقین شک را
زده از خشم آهک را، به چشم گوهر کانی
حلالش باد نازیدن، زهی دید و زهی دیدن
نتان از خویش ببریدن، و او خویش است می‌دانی
کیست آن شاه شمس‌الدین، ز تبریز نکو آیین
زهی هم شاه و هم شاهین، درین تصویر انسانی
مولوی : ترجیعات
چهل و سوم
زین دودناک خانه گشادند روزنی
شد دود و، اندر آمد خورشید روشنی
آن خانه چیست؟ سینه و آن، دود چیست؟ فکر
ز اندیشه گشت عیش تو اشکسته گردنی
بیدار شو، خلاص شو از فکر و از خیال
یارب، فرست خفتهٔ ما را دهل زنی
خفته هزار غم خورد از بهر هیچ چیز
در خواب، گرگ بیند، یا خوف ره‌زنی
در خواب جان ببیند صد تیغ و صد سنان
بیدار شد، نبیند زان جمله سوزنی
گویند مردگان که: « چه غمهای بیهده
خوردیم و عمر رفت به وسواس هر فنی
بهر یکی خیال گرفته عروسیی
بهر یکی خیال بپوشیده جوشنی
آن سور و تعزیت همه با دست این نفس
نی رقص ماند ازان و نه زین نیز شیونی »
ناخن همی زنند و ، رخ خود همی درند
شد خواب و نیست بر رخشان زخم ناخنی
کو آنک بود با ما چون شیر و انگبین؟
کو آنک بود با ما چون آب و روغنی؟
اکنون حقایق آمد و خواب خیال رفت
آرام و مأمنیست، نه ما ماند و نی منی
نی پیر و نی جوان، نه اسیرست و نی عوان
نی نرم و سخت ماند، نه موم و نه آهنی
یک رنگیست و یک صفتی و یگانگی
جانیست بر پریده و وارسته از تنی
این یک نه آن یکیست، که هرکس بداندش
ترجیع کن که در دل و خاطر نشاندش
ای آنک پای صدق برین راه می‌زنی
دو کون با توست، چو تو همدم منی
هیچ از تو فوت نیست، همه با تو حاضرست
ای از درخت بخت شده شاد و منحنی
هر سیب و آبیی که شکافی به دست خویش
بیرون زند ز باطن آن میوه روشنی
زان روشنی بزاید یک روشنی نو
از هر حسن بزاید هر لحظه احسنی
بر میوها نوشته که زینها فطام نیست
بر برگها نبشته، ز پاییز، ایمنی
ای چشم کن کرشمه، که در شهره مسکنی
وی دل مرو ز جا، که نکو جای ساکنی
بسیار اغنیا چو درختان سبز هست
این نادره درخت ز سبزی بود غنی
بس سنگ یک منی ز سر کوه درفتد
آن سنگ کوه گردد، کو، رست از منی
زیرا که هر وجود همی ترسد از عدم
کندر حضیض افتد، از ربوهٔ سنی
ای زادهٔ عدم، تو بهر دم جوانتری
وی رهن عشق دوست، تو هر لحظه ارهنی
هستی میان پوست که از مغز بهترست
عریان میان اطلس و شعری و ادکنی
گر زانک نخل خشکی در چشم هر جهود
با درد مریم، آری صد میوهٔ جنی
مینا کن برونی، و بینا کن درون
دنیا کجا بماند، در دور تو، دنی؟!
ای جان و ای جهان جهان‌بین و آن دگر
و ای گردشی نهاده تو در شمس و در قمر
ای آنک در دلی، چه عجب دلگشاستی!
یا در میان جانی، بس جانفزاستی
آمیزش و منزهیت، در خصومتند
که جان ماستی تو، عجب، یا تو ماستی
گر آنی و گر اینی، بس بحر لذتی
جمله حلاوت و طرب و عطاستی
از دور نار دیدم، و نزدیک نور بود
گر اژدها نمودی، ما را عصاستی
تو امن مطلقی و بر نارسیدگان
اینست اعتقاد که خوف و رجاستی
چون یوسفی، بر اخوان جمله کدورتی
یعقوب را همیشه صفا در صفاستی
مجنون شدیم تا که ز لیلی بری خوریم
ای عشق، تو عدوی همه عقلهاستی
ای عقل، مس بدی تو و از عشق زر شدی
تو کیمیا نهٔ، علم کیمیاستی
ای عشق جبرئیل در راز گستری
گویی که وحی آر همه انبیاستی
آنکس که عقل باشدش او این گمان برد
و از گمان عقل و تفکر جداستی
هرگز خطا نکرد خدنگ اشارتت
وانکو خطا کند، تو غفور خطاستی
گر باد را نبینی، ای خاک خفته چشم
گر باد نیست از چه سبب در هواستی
گرچه بلند گشتی، از کبر دور باش
از کبر شدم دار، که با کبریاستی
از ماه تا به ماهی جوید نشاط تو
بسیار گو شدند، پی اختلاط، تو
مولوی : دفتر اول
بخش ۶ - بردن پادشاه آن طبیب را بر بیمار تا حال او را ببیند
قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند
بعد از آن در پیش رنجورش نشاند
رنگ روی و نبض و قاروره بدید
هم علاماتش هم اسبابش شنید
گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند
آن عمارت نیست، ویران کرده‌اند
بی‌خبر بودند از حال درون
استعیذ الله مما یفترون
دید رنج و کشف شد بر وی نهفت
لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از صفرا و از سودا نبود
بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کو زار دل‌ است
تن خوش است و او گرفتار دل‌ است
عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری دل
علت عاشق ز علت‌ها جداست
عشق اصطرلاب اسرار خداست
عاشقی گر زین سر و گر زان سر است
عاقبت ما را بدان سر رهبر است
هرچه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گرچه تفسیر زبان روشن‌گر است
لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است
چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت
چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی ار سایه نشانی می‌دهد
شمس هر دم نور جانی می‌دهد
سایه خواب آرد تو را همچون سمر
چون برآید شمس انشق القمر
خود غریبی در جهان چون شمس نیست
شمس جان باقی‌یی کش امس نیست
شمس در خارج اگر چه هست فرد
می‌توان هم مثل او تصویر کرد
شمس جان کو خارج آمد از اثیر
نبودش در ذهن و در خارج نظیر
در تصور ذات او را گنج کو
تا در آید در تصور مثل او؟
چون حدیث روی شمس‌الدین رسید
شمس چارم آسمان سر در کشید
واجب آید چون‌که آمد نام او
شرح کردن رمزی از انعام او
این نفس جان دامنم بر تافته‌ست
بوی پیراهان یوسف یافته‌ست
کز برای حق صحبت سال‌ها
بازگو حالی از آن خوش حال‌ها
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صدچندان شود
لاتکلفنی فانی فی الفنا
کلت افهامی فلا احصی ثنا
کل شیء قاله غیر المفیق
ان تکلف او تصلف، لا یلیق
من چه گویم یک رگم هشیار نیست
شرح آن یاری که او را یار نیست
شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر
قال اطعمنی فانی جایع
واعتجل فالوقت سیف قاطع
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی؟
هست را از نسیه خیزد نیستی
گفتمش پوشیده خوش‌تر سر یار
خود تو در ضمن حکایت گوش‌دار
خوش‌تر آن باشد که سر دلبران
گفته آید در حدیث دیگران
گفت مکشوف و برهنه، بی‌غلول
بازگو، دفعم مده ای بوالفضول
پرده بردار و برهنه گو که من
می‌نخسبم با صنم با پیرهن
گفتم ار عریان شود او در عیان
نه تو مانی، نه کنارت، نه میان
آرزو می‌خواه، لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه
آفتابی کز وی این عالم فروخت
اندکی گر پیش آید، جمله سوخت
فتنه و آشوب و خون‌ریزی مجوی
بیش ازین از شمس تبریزی مگوی
این ندارد آخر، از آغاز گوی
رو تمام این حکایت بازگوی
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۱ - تفسیر قول حکیم بهرچ از راه و امانی چه کفر آن حرف و چه ایمان بهرچ از دوست دورافتی چه زشت آن نقش و چه زیبا در معنی قوله علیه‌السلام ان سعدا لغیور و انا اغیر من سعد و الله اغیر منی و من غیر ته حرم الفواحش ما ظهر منها و ما بطن
جمله عالم زان غیور آمد که حق
برد در غیرت برین عالم سبق
او چو جان است و جهان چون کالبد
کالبد از جان پذیرد نیک و بد
هرکه محراب نمازش گشت عین
سوی ایمان رفتنش می‌دان تو شین
هرکه شد مر شاه را او جامه‌دار
هست خسران بهر شاهش اتجار
هرکه با سلطان شود او هم‌نشین
بر درش بودن بود حیف و غبین
دست بوسش چون رسید از پادشاه
گر گزیند بوس پا، باشد گناه
گرچه سر بر پا نهادن خدمت است
پیش آن خدمت خطا و زلت است
شاه را غیرت بود بر هرکه او
بو گزیند بعد زان که دید رو
غیرت حق بر مثل گندم بود
کاه خرمن غیرت مردم بود
اصل غیرت‌ها بدانید از اله
آن خلقان فرع حق بی‌اشتباه
شرح این بگذارم و گیرم گله
از جفای آن نگار ده‌دله
نالم، ایرا ناله‌ها خوش آیدش
از دو عالم ناله و غم بایدش
چون ننالم تلخ از دستان او؟
چون نی‌ام در حلقۀ مستان او
چون نباشم همچو شب بی‌روز او؟
بی وصال روی روزافروز او؟
ناخوش او خوش بود در جان من
جان فدای یار دل‌رنجان من
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
خاک غم را سرمه سازم بهر چشم
تا ز گوهر پر شود دو بحر چشم
اشک کان از بهر او بارند خلق
گوهر است و اشک پندارند خلق
من ز جان جان شکایت می‌کنم
من نی‌ام شاکی، روایت می‌کنم
دل همی گوید کزو رنجیده‌ام
وز نفاق سست می‌خندیده‌ام
راستی کن ای تو فخر راستان
ای تو صدر و من درت را آستان
آستان و صدر در معنی کجاست؟
ما و من کو آن طرف کان یار ماست؟
ای رهیده جان تو از ما و من
ای لطیفه‌ی روح اندر مرد و زن
مرد و زن چون یک شود، آن یک تویی
چون که یک‌ها محو شد، آنک تویی
این من و ما بهر آن برساختی
تا تو با خود نرد خدمت باختی
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند
این همه هست و بیا ای امر کن
ای منزه از بیا و از سخن
جسم جسمانه تواند دیدنت
در خیال آرد غم و خندیدنت
دل که او بسته‌ی غم و خندیدن است
تو مگو کو لایق آن دیدن است
آن که او بسته‌ی غم و خنده بود
او بدین دو عاریت زنده بود
باغ سبز عشق کو بی‌منتهاست
جز غم و شادی درو بس میوه‌هاست
عاشقی زین هر دو حالت برتر است
بی بهار و بی‌خزان سبز و تر است
ده زکات روی خوب، ای خوب‌رو
شرح جان شرحه شرحه بازگو
کز کرشم غمزه‌یی، غمازه‌‌یی
بر دلم بنهاد داغی تازه‌یی
من حلالش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال، او می‌گریخت
چون گریزانی ز ناله‌ی خاکیان
غم چه ریزی بر دل غمناکیان؟
ای که هر صبحی که از مشرق بتافت
همچو چشمه‌ی مشرقت در جوش یافت
چون بهانه دادی این شیدات را؟
ای بها نه شکر لب‌هات را
ای جهان کهنه را تو جان نو
از تن بی‌جان و دل افغان شنو
شرح گل بگذار از بهر خدا
شرح بلبل گو که شد از گل جدا
از غم و شادی نباشد جوش ما
با خیال و وهم نبود هوش ما
حالتی دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
تو قیاس از حالت انسان مکن
منزل اندر جور و در احسان مکن
جور و احسان، رنج و شادی حادث است
حادثان میرند و حقشان وارث است
صبح شد، ای صبح را صبح و پناه
عذر مخدومی حسام‌الدین بخواه
عذرخواه عقل کل و جان تویی
جان جان و تابش مرجان تویی
تافت نور صبح و ما از نور تو
در صبوحی با می منصور تو
دادۀ تو چون چنین دارد مرا
باده که بود کو طرب آرد مرا؟
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد، نه ما ازو
قالب از ما هست شد، نه ما ازو
ما چو زنبوریم و قالب‌ها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولوی : دفتر دوم
بخش ۳۶ - عتاب کردن حق تعالی موسی را علیه السلام از بهر آن شبان
وحی آمد سوی موسیٰ از خدا
بندهٔ ما را ز ما کردی جدا
تو برای وصل کردن آمدی
یا برای فصل کردن آمدی؟
تا توانی پا منه اندر فراق
ابغض الاشیاء عندی الطلاق
هر کسی را سیرتی بنهاده‌ام
هر کسی را اصطلاحی داده‌ام
در حق او مدح و در حق تو ذم
در حق او شهد و در حق تو سم
ما بری از پاک و ناپاکی همه
از گران جانی و چالاکی همه
من نکردم امر تا سودی کنم
بلکه تا بر بندگان جودی کنم
هندوان را اصطلاح هند مدح
سندیان را اصطلاح سند مدح
من نگردم پاک از تسبیحشان
پاک هم ایشان شوند و درفشان
ما زبان را ننگریم و قال را
ما روان را بنگریم و حال را
ناظر قلبیم اگر خاشع بود
گرچه گفت لفظ ناخاضع رود
زان که دل جوهر بود، گفتن عرض
پس طفیل آمد عرض، جوهر غرض
چند ازین الفاظ و اضمار و مجاز؟
سوز خواهم سوز، با آن سوز ساز
آتشی از عشق در جان برفروز
سر به سر فکر و عبارت را بسوز
موسیا آداب‌دانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
عاشقان را هر نفس سوزیدنی‌ست
بر ده ویران خراج و عشر نیست
گر خطا گوید، ورا خاطی مگو
گر بود پر خون شهید، او را مشو
خون شهیدان را ز آب اولیٰ‌تر است
این خطا از صد صواب اولی‌تر است
در درون کعبه رسم قبله نیست
چه غم ار غواص را پاچیله نیست؟
تو ز سرمستان قلاووزی مجو
جامه‌چاکان را چه فرمایی رفو؟
ملت عشق از همه دین‌ها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
لعل را گر مهر نبود، باک نیست
عشق در دریای غم غمناک نیست
مولوی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بوده‌ایم
راه طاعت را به جان پیموده‌ایم
سالکان راه را محرم بدیم
ساکنان عرش را همدم بدیم
پیشهٔ اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بوده‌ایم
عاشقان درگه وی بوده‌ایم
ناف ما بر مهر او ببریده‌اند
عشق او در جان ما کاریده‌اند
روز نیکو دیده‌ایم از روزگار
آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشته‌ست؟
از عدم ما را نه او برداشته‌ست؟
ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم
در گلستان رضا گردیده‌ایم
بر سر ما دست رحمت می‌نهاد
چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد
وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو
گاهوارم را که جنبانید؟ او
از که خوردم شیر غیر شیر او؟
کی مرا پرورد جز تدبیر او؟
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود؟
گر عتابی کرد دریای کرم
بسته کی گردند درهای کرم؟
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
ذره‌ها را آفتاب او نواخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
جان بداند قدر ایام وصال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
آفریدم تا ز من سودی کنند
تا ز شهدم دست‌آلودی کنند
نی برای آن که تا سودی کنم
وز برهنه من قبایی برکنم
چند روزی که ز پیشم رانده ا‌ست
چشم من در روی خوبش مانده‌ است
کز چنان رویی چنین قهر؟ ای عجب
هر کسی مشغول گشته در سبب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زان که حادث حادثی را باعث است
لطف سابق را نظاره می‌کنم
هرچه آن حادث دوپاره می‌کنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد، نز جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری هم‌نشین
هست شرط دوستی غیرت‌پزی
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چون که بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن، چه دانم در فزود؟
آن یکی بازی که بد من باختم
خویشتن را در بلا انداختم
در بلا هم می‌چشم لذات او
مات اویم، مات اویم، مات او
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره؟
جزو شش از کل شش چون وا رهد؟
خاصه که بی‌چون مر او را کژ نهد
هر که در شش، او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
دست‌باف حضرت است و آن او
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۸ - بازگشتن به قصهٔ دقوقی
آن دقوقی رحمة الله علیه
گفت سافرت مدی فی خافقیه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بی‌خبر از راه حیران در الٰه
پا برهنه می‌روی بر خار و سنگ؟
گفت من حیرانم و بی‌خویش و دنگ
تو مبین این پای‌ها را بر زمین
زان که بر دل می‌رود عاشق یقین
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند؟ کوست مست دلنواز
آن دراز و کوته اوصاف تن است
رفتن ارواح دیگر رفتن است
تو سفرکردی ز نطفه تا به عقل
نه به گامی بود نه منزل نه نقل
سیر جان بی‌چون بود در دور و دیر
جسم ما از جان بیاموزید سیر
سیر جسمانه رها کرد او کنون
می‌رود بی‌چون نهان در شکل چون
گفت روزی می‌شدم مشتاق‌وار
تا ببینم در بشر انوار یار
تا ببینم قلزمی در قطره‌یی
آفتابی درج اندر ذره‌یی
چون رسیدم سوی یک ساحل به گام
بود بی‌گه گشته روز و وقت شام
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۰ - گفتن روح القدس مریم راکی من رسول حقم به تو آشفته مشو و پنهان مشو از من کی فرمان اینست
بانگ بر وی زد نمودار کرم
که امین حضرتم از من مرم
از سرافرازان عزت سرمکش
از چنین خوش محرمان خود درمکش
این همی گفت و ذباله‌ی نور پاک
از لبش می‌شد پیاپی بر سماک
از وجودم می‌گریزی در عدم
در عدم من شاهم و صاحب علم
خود بنه و بنگاه من در نیستی‌ست
یک سواره نقش من پیش ستی‌ست
مریما بنگر که نقش مشکلم
هم هلالم هم خیال اندر دلم
چون خیالی در دلت آمد نشست
هر کجا که می‌گریزی با تو است
جز خیالی عارضی یی باطلی
کو بود چون صبح کاذب آفلی
من چو صبح صادقم از نور رب
که نگردد گرد روزم هیچ شب
هین مکن لاحول عمران زاده‌ام
که ز لاحول این طرف افتاده‌ام
مر مرا اصل و غذا لاحول بود
نور لاحولی که پیش از قول بود
تو همی‌گیری پناه ازمن به حق
من نگاریده‌ی پناهم در سبق
آن پناهم من که مخلص‌هات بوذ
تو اعوذ آری و من خود آن اعوذ
آفتی نبود بتر از ناشناخت
تو بر یار و ندانی عشق باخت
یار را اغیار پنداری همی
شادی یی را نام بنهادی غمی
این چنین نخلی که لطف یار ماست
چون که ما دزدیم نخلش دار ماست
این چنین مشکین که زلف میر ماست
چون که بی‌عقلیم این زنجیر ماست
این چنین لطفی چو نیلی می‌رود
چون که فرعونیم چون خون می‌شود
خون همی‌گوید من آبم هین مریز
یوسفم گرگ از توام ای پر ستیز
تو نمی‌بینی که یار بردبار
چون که با او ضد شدی گردد چو مار؟
لحم او و شحم او دیگر نشد
او چنان بد جز که از منظر نشد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۶ - تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر
روی داوود از فرش تابان شده
کوه‌ها اندر پی اش نالان شده
کوه با داوود گشته هم رهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو هم‌آواز و هم‌پرده شده
گفت داوودا تو هجرت دیده‌یی
بهر من از هم دمان ببریده‌یی
ای غریب فرد بی‌مونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوه‌ها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بی‌لب و دندان ولی را ناله‌هاست
نغمهٔ اجزای آن صافی‌جسد
هر دمی در گوش حسش می‌رسد
هم نشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
هم نشین او نبرده هیچ بو
صد سوآل و صد جواب اندر دلت
می‌رسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوش‌ها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیده‌یی چون نگروی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۵ - نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید
می‌کشید از بیهشی‌اش در بیان
اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کی گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کندر فراقم می‌طپید
چون که زنهارش رسیدم چون رمید؟
ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بی‌خودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بی‌خرد
رسم مهمانش به خانه می‌برد
چون به خانه‌ی مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
خانهٔ مرغ است هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقه‌ی خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آن جا ماند نه جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزون‌جویی ظلوم است و جهول
جاهل است و اندرین مشکل شکار
می‌کشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را؟
ظالم است او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدل‌ها گو می‌برد
جهل او مر علم‌ها را اوستاد
ظلم او مر عدل‌ها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش
آن گهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مرده‌تن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصاب‌وار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بی‌خودی و مستی‌ات
ای ز هست ما هماره هستی‌ات
با تو بی‌لب این زمان من نو به نو
رازهای کهنه گویم می‌شنو
زان که آن لب‌ها ازین دم می‌رمد
بر لب جوی نهان بر می‌دمد
گوش بی‌گوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نه کم از خاک است کز عشوه‌ی صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوش‌سخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقه‌یی کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایه‌ی عدم
عالمم زاد و بزاید دم به دم؟
بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۶ - با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق
گفت ای عنقای حق جان را مطاف
شکر که باز آمدی زان کوه قاف
ای سرافیل قیامت گاه عشق
ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق
اولین خلعت که خواهی دادنم
گوش خواهم که نهی بر روزنم
گرچه می‌دانی به صفوت حال من
بنده‌پرور گوش کن اقوال من
صد هزاران بار ای صدر فرید
ز آرزوی گوش تو هوشم پرید
آن سمیعی تو وان اصغای تو
وان تبسم‌های جان‌افزای تو
آن نیوشیدن کم و بیش مرا
عشوهٔ جان بداندیش مرا
قلب‌های من که آن معلوم توست
بس پذیرفتی تو چون نقد درست
بهر گستاخی شوخ غره‌یی
حلم‌ها در پیش حلمت ذره‌یی
اولا بشنو که چون ماندم ز شست
اول و آخر ز پیش من بجست
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود
که بسی جستم تورا ثانی نبود
ثالثا تا از تو بیرون رفته‌ام
گوییا ثالث ثلاثه گفته‌ام
رابعا چون سوخت ما را مزرعه
می‌ندانم خامسه از رابعه
هر کجا یابی تو خون بر خاک‌ها
پی بری باشد یقین از چشم ما
گفت من رعد است و این بانگ و حنین
زابر خواهد تا ببارد بر زمین
من میان گفت و گریه می‌تنم
یا بگریم یا بگویم؟ چون کنم؟
گر بگویم فوت می‌گردد بکا
ور نگویم چون کنم شکر و ثنا
می‌فتد از دیده خون دل شها
بین چه افتاده‌ست از دیده مرا
این بگفت و گریه در شد آن نحیف
که برو بگریست هم دون هم شریف
از دلش چندان بر آمد های هوی
حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی
خیره گویان خیره گریان خیره‌خند
مرد و زن خرد و کلان حیران شدند
شهر هم هم‌رنگ او شد اشک ریز
مرد و زن درهم شده چون رستخیز
آسمان می‌گفت آن دم با زمین
گر قیامت را ندیدستی ببین
عقل حیران که چه عشق است و چه حال
تا فراق او عجب‌تر یا وصال؟
چرخ بر خوانده قیامت‌نامه را
تا مجره بر دریده جامه را
با دو عالم عشق را بیگانگی
اندرو هفتاد و دو دیوانگی
سخت پنهان است و پیدا حیرتش
جان سلطانان جان در حسرتش
غیر هفتاد و دو ملت کیش او
تخت شاهان تخته‌بندی پیش او
مطرب عشق این زند وقت سماع
بندگی بند و خداوندی صداع
پس چه باشد عشق؟ دریای عدم
در شکسته عقل را آن جا قدم
بندگی و سلطنت معلوم شد
زین دو پرده عاشقی مکتوم شد
کاشکی هستی زبانی داشتی
تا ز هستان پرده‌ها برداشتی
هر چه گویی ای دم هستی ازان
پردهٔ دیگر برو بستی بدان
آفت ادراک آن قال است و حال
خون به خون شستن محال است و محال
من چو با سوداییانش محرمم
روز و شب اندر قفس در می‌دمم
سخت مست و بی‌خود و آشفته‌یی
دوش ای جان بر چه پهلو خفته‌یی؟
هان و هان هش دار بر ناری دمی
اولا بر جه طلب کن محرمی
عاشق و مستی و بگشاده زبان
الله الله اشتری بر ناودان
چون ز راز و ناز او گوید زبان
یا جمیل الستر خواند آسمان
ستر چه؟ در پشم و پنبه آذر است
تا همی‌پوشیش او پیداتر است
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم
سر بر آرد چون علم کاینک منم
رغم انفم گیردم او هر دو گوش
کی مدمغ چونش می‌پوشی؟ بپوش؟
گویمش رو گرچه بر جوشیده‌یی
همچو جان پیدایی و پوشیده‌یی
گوید او محبوس خنب است این تنم
چون می اندر بزم خنبک می‌زنم
گویمش زان پیش که گردی گرو
تا نیاید آفت مستی برو
گوید از جام لطیف‌آشام من
یار روزم تا نماز شام من
چون بیاید شام و دزدد جام من
گویمش وا ده که نامد شام من
زان عرب بنهاد نام می مدام
زان که سیری نیست می‌خور را مدام
عشق جوشد بادهٔ تحقیق را
او بود ساقی نهان صدیق را
چون بجویی تو به توفیق حسن
باده آب جان بود ابریق تن
چون بیفزاید می توفیق را
قوت می بشکند ابریق را
آب گردد ساقی و هم مست آب
چون مگو والله اعلم بالصواب
پرتو ساقی‌ست کندر شیره رفت
شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت
اندرین معنی بپرس آن خیره را
که چنین کی دیده بودی شیره را؟
بی‌تفکر پیش هر داننده هست
آن که با شوریده شوراننده هست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغ‌ها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می‌دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسی‌ست
نیست جنس کاتب او را مونسی‌ست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنی‌ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق