عبارات مورد جستجو در ۵۳۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ای آنکه چون تو زیر فلک شهریار نیست
آمد بهار خرم و کس شاد خوار نیست
اندر بهی شدنت بیابد بها بهار
تا تو بهی نیابی کس را بهار نیست
تا تو بهار یافتی از درد خستگی
اندر همه جهان تن کس بی نهار نیست
جاوید جانت را بتن اندر قرار باد
کز تو بگیتی اندر کس را قرار نیست
عمر تو در نشاط و خوشی بی شمار باد
زیرا که با تو دانش و دین را شمار نیست
جان تو با تن تو ملک سازگار باد
چندان که باد و خاک بهم سازگار نیست
تو دوستدار خلق و ترا چرخ دوستدار
نفرین بر آن کسی که ترا دوستدار نیست
پشت و پناه خلق جهانی ز هر بدی
پشت و پناه تو بجز از کردگار نیست
جز مدح و آفرین تو کارم مباد و نیست
در دولتت بجز طربم نیز کار نیست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
بدست تو ملکا ملک خسروانی هست
بدین جهانت فرمان و کامرانی هست
تو یادگار فریدون و آن جمشیدی
ز هر دو بر دل و دیدار تو نشانی هست
همه سعادت و تایید از آسمان خواهند
ترا سعادت و تایید آسمانی هست
عدوت بندی هست و جهان گشائی هست
گهرت بخشی هست و جهان ستانی هست
ترا بخرمی و سور بگذرد ایام
که بر مراد جهانیت کامرانی هست
بزندگانی دلشاد باش و خرم زی
هماره تا بجهان نام زندگانی هست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۸
بجز نشاط و طرب طبع تو طلب نکند
کسی بود که ترا بیند و طرب نکند
کسی که بخشش و بخشایش تو دیده بود
حدیث بخشش و بخشایش عرب نکند
جهان طلب نکند هرکه یافت در گه تو
کسی که دریا بیند شمر طلب نکند
اگر کسی بوفا و سخا نسب جوید
بجز بدست و دل راد تو نسب نکند
که را بخواهد یزدان حرام روزی کرد
بدست راد تو روزیش را سبب نکند
بقات بادا چندانکه هیچ مخلوقی
ز شب نسازد روز و ز روز شب نکند
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ایا خسرو راد آزاده خو
ترا داده ایزد همه آرزو
نبرد هژبران چنان آیدت
که با مرغکان کودکان را لهو
عفوی تو افزون تر است از گناه
گناه من افزون تر است از عفو
ولیکن تو کردی عفو جرم من
برای کریم و بطبع نکو
کسی را که یکره عفو کرده ای
دگر ره نباید عقوبت بدو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای نیزه تو گوی و دل دشمن انگله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای نیکخوی مردم ای نیک خوی شاه
تو نیکخواه شاه و ترا بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر بشیر
اندر میان بزم نمانی مگر بماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید بفضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸
ای درم یافته از دست تو ارزانی
ای کرم داشته ایزد بتو ارزانی
تو بگیتی در فاشی بگهر پاشی
تو چو لقمانی هنگام سخندانی
تو توانائی داری بهمه چیزی
لیکن خویشتن دیدن نتوانی
آنچه بستانی از خصم بدشواری
به یکی بخشی در بزم به آسانی
همه میرانت همواره بفرمانند
بهمه کاری بر جمله سلیمانی
زی تو مهمانی دائم بود و گوهر
نبود یک شب نزد تو به مهمانی
همه گفتار سخاوت را معنائی
همه دعوی شجاعت را برهانی
روبهان باشند در پیش تو بیچاره
بمصاف اندر شیران بیابانی
تو از ان زندان آخر بمراد دل
برهی روزی چون یوسف زندانی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۸
ای پیشه تو رامش و پیروزی و بهی
گل رفت و لاله رفت و ترنج آمد و بهی
از دست لاله رویان گل بوی و می ستان
بفزای بر ترنج و بهی رامش و بهی
داد تو روزگار ز دولت همی دهد
تو داد روزگار بخوشی همی دهی
کردی ز نام نیک همه شهرها ملا
کردی ز زر و سیم همه گنجها تهی
راه نشاط گیرد و از غم رها شود
آنکس که کمترین رهیت را شود رهی
آن از میان آهن و پولاد سر نهد
گر دست خود به آهن پولاد بر نهی
کارت همیشه بخشش و بخشایش است از آنک
از راز روزگار فرومایه آگهی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۹
ای طبع تو سرشته ز رادی و راستی
دور از روان تو کژی و نارواستی
میرا خدای راست سوی راستان بود
زانست راست کار تو دائم که راستی
چیزی که خواست بر تو ندید است خصم تو
بر هرکسی بدیدی چیزی که خواستی
از روزگار شاه فریدون تاکنون
چون او بدین و دانش و دولت تو خاستی
آنانکه از کژی که بحیلت بخاستند
از راستی و داد فروشان نشاستی
اندر جهان فکندی هولی که هیچ شاه
از بیم تو برون نکند دست از آستی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نوروز مهین جم همایون آورد
چون فرخ مهرگان فریدون آورد
هرکس بجهان رهی دگرگون آورد
مردی و وفا و جود فضلون آورد
قطران تبریزی : دیوان اشعار
مثنوی
ز نزدیک این کهتر کهتران
بنزدیک آن مهتر مهتران
سپهدار دوران ابوالیسر کوست
جگر سوز دشمن دل افروز دوست
بجسم اندر از روح بایسته تر
بجان اندر از عقل شایسته تر
برادی چو ابرو بمردی چو ببر
ز تیغ و کفش رنج بر ببر و ابر
ز دریا گه جود بخشنده تر
ز آتش عدو را گدازنده تر
برزم اندرون مرگ بارد چو میغ
ببزم اندرون جان دهد بیدریغ
روان شاد گردد بدیدار او
خرد تازه گردد بگفتار او
اگر بنگرد دشمن از چهر او
دل و جان بیاراید از مهر او
ببخشیدن زر از آن شادتر
که درویش جوینده باشد بزر
نه بی نکته نغز گوید سخن
نه جز نکته هرگز بجوید سخن
ایا آفتاب مهان جهان
پناه بزرگان و پشت کهان
تو دانی که من نیکخواه توام
همه ساله اندر پناه توام
تو آنی که من با تو یاران بدم
بشادی و غم با تو هم زان بدم
بشهر اندرون از تو نامی شدم
بنزدیک خسرو گرامی شدم
یکی روز بی من نخوردی نبید
که بی من کسی نیز خوانت ندید
بنزدیک خسرو نشاندی مرا
بگردون هفتم رساندی مرا
بجاه توام هر کسی چیز داد
ز بهر تو میرم بسی چیز داد
بخدمت همی خواند شاهم فزون
همی کرد هر روز جاهم فزون
مرا بویه شهر تبریز خاست
بجان اندرم آتش تیز خاست
چو من عزم تبریز کردم همی
بدل باد تبریز خوردم همی
بسی نیکوئیها پذیروفتم
بشیرین زبانی همی کوفتم
که نزدیک من باش و زائر مرو
که نیکی کنم با تو هر روز نو
هم از میر خرم بوی هم ز من
نیاید ترا خواسته کم ز من
همت نام هست و همت کام هست
همت با چو ما مردم آرام هست
تو آنجا نه فرزند داری نه زن
هم اینجا بهر چیز با من بزن
چه خواهی که را جوئی اندر جهان
بخیره چرا پوئی اندر جهان
چو بشنیدم این دست برداشتم
ترا بر سر خویش بگماشتم
بسی خلعت و خواسته دادیم
بکام دل آنجا فرستادیم
چو من رخت بر بستم از تخت تو
رسیدم بکام اندر از بخت تو
شدند این بزرگان خریدار من
بود خرمی شان بدیدار من
بود خوش دل من بدیدارشان
روانم ز گیتی خریدارشان
چو آن نیکوئیهات یاد آورم
ز دود جگر خیره گردد سرم
چو یاد آیدم روی فرزند تو
نشاط دل خویش و پیوند تو
بکردار تندر بنالد دلم
بشادی و غم زو سکالد دلم
که گر بیکران بر دلم غم بدی
بدیدار او از دلم کم بدی
بماناد جان تو با آن من
فدای تو بادا تن و جان من
مرا گفته کان بخت آید بروی
ز اندوه و شادی مرا باز گوی
بدین پایه اندر کنون هر چه بود
ترا در بدر باز خواهم نمود
نخست از کرمهای میر اجل
که دستش ز رزقست و تیغ از اجل
همی آن کند با من از نیکوئی
که گر باز گویم ترا نگروی
ز هم پیشه گان پیش دارد مرا
ز گردون همی بر گذارد مرا
نه او هرگز این کرد با هیچ تن
نه از هیچ تن هستم این دیده من
دگر میر فرخ که فرزند اوست
که گیتی گشایست و دلبند اوست
ابونصر مملان که هر ساعتی
فرستد بنزدیک من خلعتی
نه یک ساعت از پیش بگذاردم
چنان چون بباید همی داردم
بر آنم کز این پس عقارم دهد
بجام سعادت عقارم دهد
دگر میر عبداله از بهر من
زبان بر گشاید بهر انجمن
از او هرچه خواهی ندارد گران
همان خلعتم خواهد از دیگران
کز او بگذری بر خدای بزرگ
که دادش بزرگی خدای سترک
جوان مرد شیر اوژن پیرمرد
ز نیکی ندانی که با من چه کرد
گهی استر را هوارم دهد
گهی نیفه شاهوارم دهد
بخروار هامی فرستد مرا
وز ایندر پیاپی فرستد مرا
ز حسان مساوی بشادی درم
بشادی ز حسان مساوی درم
مرا دارد از جان و تن دوستر
کسی را ندارد ز من دوستر
بتن جانم از دولت خسرو است
که هنگام رادی چو کیخسرو است
دو سو دستم از وی که باید بتن
زمانی سخا و زمانی سخن
مرا مطیعانند ازین بیشتر
من این قوم را داشتم پیشتر
که میرند و ز میر نامی ترند
ز جان بر تن من گرامی ترند
اگر چه من آنجا بگنج اندرم
ز نادیدن تو برنج اندرم
مرا دیدن روی تو بایدی
و گر نان نبودی مرا شایدی
بدیدار تو شاد بودی دلم
وز اندیشه آزاد بودی دلم
من از بهر شاه جهان لشگری
فروزنده شهر و هم لشگری
یکی شعر گفتم برنج روان
بمعنی نغز و بلفظ روان
اگر نیک رائی بجای آوری
بدین چاکر خویش رای آوری
بفرمان این شعر خواندن بدو
همان رسم چاکر بماندن بدو
اگر خلعت او بیابد رهی
چو ماه دو هفته بتابد رهی
بر مهتران جاهش افزون شود
دل حاسدانش پر از خون شود
چو استاد بوالمعمر آید بشهر
در خرمی برگشاید بشهر
دعا کن ز بهر من او را بسی
که چون او نباشد بگیتی کسی
دگر حاجب راد و فرزانه را
چراغ دل خویش و بیگانه را
بسی آفرینش ستایش نمای
بسی در ثنایش نیایش نمای
همان آسمان سخا بوالفرج
که هرگز مبادش ز شادی هرج
فراوان ز چاکر درودش رسان
که بادش فدا جان و چیز کسان
هم استاد ما بوعلی را که هست
برادی گشاده همه ساله دست
بسی آفرین کن ز بهر رهی
که هرگز مباد این جهان زو تهی
رسان سوی مملان دعاهای من
که گوئی مکن آن تقاضای من
هم اندر سرای تو دادم ردی
سزد گر من او را کنم جان فدی
علی را همی بوس هر روز بیش
هم از بهر چاکر هم از بهر خویش
هزار آفرین کن تن خویش را
بنفرین بزن دشمن خویش را
به خطی مرا هر زمان یاد کن
بدان خط جان مرا شاد کن
که گر نیست راهم بدیدار تو
شوم شاد باری بگفتار تو
ز خط تو من دیده روشن کنم
دل از گفته های تو گلشن کنم
کنم شاد از آن خاطر خویش را
نهم مرهمی این دل ریش را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - مدح یکی از صدور
ای کلک تو بر لوح عطارد زده ابجد
عنوان نسب نامه آدم باب وجد
هم کاهل هامونی با حلم تو مسرع
هم شبرو گردونی با عزم تو معقد
بر مفرش صدر تو پی عزت جاوید
در سایه قدر تو سر دولت سرمد
جز رای تو در تیه معانی نبرد راه
جز حزم تو بر راه حوادث نکشد سد
در موکب اقبال علمدار جلالت
بر چتر سپهری زده یک گوشه مطرد
در مسند همت بنشین زانکه ضیاها است
از خاک کف پای تو تا دیده فرقد
دشمن چه شنیده است و چه دیده است زتوباس
تا بر غر تزویر زند بانک مؤید
تا شست قضا در کشد این تیر جگر دوز
تا دست قدر برکشد این تیغ مغمد
هم خوابه کین تو هم از بارقه خشم
بر خرده الماس کند عرصه مرقد
در مجلس تادیب تو چون سوسن و نرگس
از بیم زبان لال وز غم دیده مشهد
زرین قلم چرخ شود نکته بینش
زان لفظ گهر بار بر این لوح زبر جد
نه پایه افلاک مرصع ز پی توست
بر منبر چوبین چه نهی بیهده مسند
گر، دیده کان طلعت زیبای تو بیند
پیش رخ خورشید به بندد تتق رد
بر سلسله خط تو بگذشت خرد گفت
صد پای معانی است بهر حلقه مقید
احسنت زهی ذات تو در مبدأ ترکیب
از شرکت طبع آمده چون عقل مجرد
خاک در میمون تو، اکسیر سعادت
وز وی شده عز ابدی عز مخلد
تو کعبه فضلی و من از دور تو محروم
لبیک زنان روی نهاده سوی مقصد
آن باز سپیدم که بیک صولت پرواز
بر شیر سیه تنک کنم عرصه مصید
شب طره مشگین نفشاند به تبرک
گر مدخنه طبع تو تنک آمده بد قد
تا پای بشویند عروسان نکاتم
در شیشه ی مه گرده گلابیست مصعد
یک رمز مرا کاتب علوی بنویسد
چون کار بشرح اند، در این هفت مجلد
پیش تو میان بستم چون رمح ز دینی
گوهر ز زبان رسته چون تیغ مهند
در چشم عدو خارم و بر خد ولی خال
پالایش این چشمم و آرایش آن خد
خاری که ز زخمش شود آن دیده معذب
خالی که ز لطفش شود این چهره مورد
بر رغم جهانی چه شود، گر چو منی را
اسباب مرتب کنی احوال ممهد
نیکو نبود گر پس از ایمان مدیحت
طبعم به ثنای دگری گردد مرتد
زان پس که خضر وار سپردم ره دریا
سجاده سبز آرم بر صرح ممرد
تا درع سیه عیبه مه را گند از نور
زرادی خورشید بزر آب مزّرد
از سم براق تو هلالی که بیفتد
بادا شده زو گردن خورشید مقلد
هم نام تو بر دیده اقبال منقش
هم عهد تو، با مدت ایام مؤکد
بر دوش من از بخشش تو دیبه معلم
در کوش تو از مدحت من در معقد
عرض تو چو علم تو ز آفات منزه
رسم تو چو اسم تو در آفاق محمد
دین ساخت عمادی ز تو ایوان شرف را
بادا، بتو این ایوان تا حشر معمد
در تهنیت روزه چگویم که جهان را
هر روز بدیدار تو عیدی است مجدد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - مدح نجم الدین لاجین
گر، خاتم مردمی نگین دارد
حقا، که ز دست نجم دین دارد
رستم جگری که بر در همت
رخش فلکی بزیر زین دارد
چرب آخر مکرمات معروفش
پهلوی نیاز راسمین دارد
گردون، ز شرف بر آستان دوزد
ور بار سخا در آستین دارد
بازی است که آشیان همت را
بر در زده ی طارم برین دارد
با سخت کمانی سخا جودش
بر لشکر نیستی کمین دارد
از دست سپاه فتنه، دارد امن
زیرا که جهان در آستین دارد
آن مه نه که بر عذار گردون است
این ماه خواجه بر جبین دارد
صدرا، ذاتی که خادم از فکرت
چرخی است که پای برزمین دارد
چون روی تو نکته ها نکو راند
چون رای تو شعرها متین دارد
در کنج خرابه وجود او
صد گنج هنر فلک دفین دارد
در کان جهان گرفت اشعارش
چون نام ثنات بر نگین دارد
شاداب نهال طبع او در او
کابشخور از این دل حزین دارد
آن ره چله نیست او که یکساعت
پای ادب سر گزین دارد
مپسند که آسمان چنان درّی
محبوس ذهاب پار گین دارد
نخلی است که ندهد انگبین رااو
گو سرکه نحل در حنین دارد
ایام ز طبع او توانگر شد
او چشم ز جود تو همین دارد
ور جمله ز شرم دست رادت باد
از چهره آفتاب چین دارد
گردون همه ساله نایب قهرش
با هر که سر خلاف و کین دارد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - مدح سید فخرالدین عربشاه «علاءالدوله»
به بست کله سحابی بر آسمان کرم
کزو گشاده نقاب است گلستان کرم
بجای نامه رسید آفتاب در منقار
همای صبح سعادت ز آشیان کرم
بانس جان هنر هدهدی کمر در بست
به پیش تخت سلیمان انس جان کرم
عطیه ایست ز صاحب خراج خطه ی نور
ز بس جریده ی تاریخ اختران کرم
ز عزم مرتبتش آستین فشان بر چرخ
کشیده دامن رفعت در آسمان کرم
علای دولت عالی عربشه آنکه شده است
بزرگ نامش فهرست داستان کرم
خجسته فخر جهان فخر دین که با کف او
زمانه را به یقین میرسد کمال کرم
سخی کفی که یک انگشت او به معنی جود
هزار حاتم طائی است در جهان کرم
کسی که نایره سهم اوست گر نه فلک
مباد دود بر آرد ز دودمان کرم
امل دو اسبه بصد میل گردش استقبال
چو دید از شرف و فضل دیده بان کرم
زهی ثنای تو پیوسته در ضمیر سخن
زهی دعای تو همواره بر زبان کرم
برای حکم چو تو عادلی نهاد قدر
چهار بالش اقبال در مکان کرم
خدای داند و بس تا چه دستگاه و بهاست
ز رای پیر تو در دولت جوان کرم
مباد چشم بدی، موی در نمیگنجد
میان طبع لطیف تو و میان کرم
شمال عدل تو بود، ارنه کی وفا کردی
بنقل کشتی اوقات، بادبان کرم
ز مغز نعمت و برّ تو باد آکنده
اگر شکسته شود جرم استخوان کرم
قضا. رکابا، بگسست بار گیر عمل
مرا هم از سر میدان امتحان کرم
لقب سواد کریم العراق بسپارند
کجا سزد قصب السبقشان عنان کرم
فکنده صلصله لاف در جهان چو، درای
ندیده هرگز کردی ز کاروان کرم
ز راه فضل بیان کرم توان کردن
زبان، کدام فضول است در بیان کرم
اگر ستانه این خاندان خلل گیرد
نعوذ بالله، بس وای خاندان کرم
اگر نه مایه پذیرد ز آفتاب کفت
چنان شمر که فرو گل رسید کان کرم
بجز در تو امل در نشد به هیچ دری
که تازه روی نخندید میزبان کرم
ز خوان اشرف یک بیت زله برگیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
به بوی فضل و کرم خاندان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خانمان کرم
کمر برای کرم بر میان چرا بستم
که بسته بادا، زنار بر میان کرم
کرم نماند، خداوند را بقا بادا
که خرم است ز آثار او روان کرم
اگر ز چهره ی این رمز پرده بر گیرم
ز پرده های فلک بگذرد فغان کرم
کریم طبعاً مشاطه امید توئی
نقاب باز کن از چهره ی نهان کرم
محاق خورده شود کوگب بقای جهان
اگر نه دست و دلت را بود قران کرم
کف تو معجز عیسی است هین که محتاجم
علی الخصوص در این آخرالزمان کرم
همیشه تا دل شاد است پادشاه سخن
همیشه تا کف راد است پاسبان کرم
ز دست راد تو بادا، چو فخر خواهد کرد
به بیش و کم سخن شادمان کرم
مدام ریختن آب خام طبعان را
ببارگاه سخای تو پخته نان کرم
چو خامه جمله زبان گشته ذکر این تشریف
بتازه کردن تاریخ باستان کرم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح محمود بن محمدخان خواهر زاده سلطان سنجر گوید
فسانه گشت بیک بار داستان کرم
بریده شد پی حاجت ز آستان کرم
برون ز قبه میناست بارگاه وفا
ورای خانه عنقاست آشیان کرم
ز بار هر خس بگسست بارگی هنر
ز سنگ هر سگ بشکست استخوان کرم
مجوی گوهر آزادگی که زیر زمین
چو گنج قارون پنهان شده است کان کرم
گمان مبر که هلال هنر بزرگ شود
از آنکه خرد شکسته است آسمان کرم
کرم مگوی که جز در میان سبزه باغ
همی به خواب نبیند کسی نشان کرم
به بوی فضل و کرم خانمان رها کردم
که روی فضل سیه باد و خان و مان کرم
عجب مدار که شد کند خاطر تیزم
که تیغ خاطر چو بیست بی فسان کرم
به آب و دانه چو من بلبلی بیرزیدی
اگر نبودی پژمرده بوستان کرم
ز حد ببردم نی نی هنوز سر مستست
ز جام جود و سخا طبع شادمان کرم
هنوز فائده هست در وجود هنر
هنوز منطقه هست در میان کرم
بفر دولت خاقان جمال دولت و دین
که نوک خامه او هست ترجمان کرم
کریم عادل محمود بن محمد آنک
که هست غایت سوگند او به جان کرم
موفقی که برای مضاء حاجت خلق
نشانده بر ره امید دیدبان کرم
صنایعی که شد از جود او یقین خرد
خدای داند اگر گشت در گمان کرم
خهی ذخیره دولت ز روزگار بزرگ
زهی فرشته رحمت ز خاندان کرم
توئی به همت بسیار گنج دار علوم
توئی به دولت بیدار پاسبان کرم
توئی به باغ شرف سبزه و بهار امید
توئی که چشم بدت دور قهرمان کرم
نه جز هوای تو سریست در ضمیر خرد
نه جز دعای تو وردیست در زبان کرم
بگاه عدل توئی خصم جان ستان ستم
بگاه فضل توئی یار مهربان کرم
برای قلب کرم می نهند مال حرام
توئی که مال حلال تو هست آن کرم
فلک نیاوردم زیر پای همچو رکاب
اگر تو تاب دهی سوی من عنان کرم
درین زمانه توئی آب خواه و دست بشوی
که بر بساط تو بتوان شکست نان کرم
بعشق بلبل طبعم کجا زند دستان
چو از رخ تو شکفت است گلستان کرم
چو آفتاب ز مشرق همی توئی که همی
برآوری سر همت ز بادبان کرم
بساز کار افاضل و گرنه چون دگران
تو هم بگوی که بیزارم از ضمان کرم
همیشه تا چو فرود آید از فلک عیسی
بلطف زنده کند نام جاودان کرم
تو باش مهدی جانها که کار اهل هنر
به جان رسید در این آخر الزمان کرم
هزار منت حق را که خطبه و سکه
بنام مجلس عالیست در جهان کرم
زهی یگانه که هر ساعتی طلوع کند
بر آسمان معالیت اختران کرم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در مدح خاقان محمود خان گوید
ای گوهر مطهر مردی و مردمی
اصل تو کان گوهر مردی و مردمی
در جنگ و صلح رستم میدان و مجلسی
در کین و مهر حیدر مردی و مردمی
دارد دل تو نور ز ایمان و معرفت
بارد لب تو شکر مردی و مردمی
نیک و بدت موافق هستی و نیستی
جان و دلت مسخر مردی و مردمی
قدر تو چرخ اعظم افلاک و انجم است
رأی تو سعد اکبر مردی و مردمی
سعد از تو گشت طالع ناهید و مشتری
جان از تو یافت پیکر مردی و مردمی
بی ساقه و طلیعه بند و گشاد تو
گردی نکرد لشکر مردی و مردمی
در بزم و رزم شکر بخندید و خون گریست
پیش تو جام و خنجر مردی و مردمی
در قبضه و بنان تو بادا بر امر و نهی
دایم حسام و ساغر مردی و مردمی
چرخ ار ز صبح صادق در پیش آفتاب
پرسد که کیست یاور مردی و مردمی
گوید جلال دنیا محمود خان که هست
بر چرخ ملک محور مردی و مردمی
ای سایه سعادت دنیا و آخرت
وی معجز پیمبر مردی و مردمی
ای آن عطاردی که نزیبد به اتفاق
برج تو جز دو پیکر مردی و مردمی
القاب عالی تو طرازیست بر کجا
بررایت مظفر مردی و مردمی
حاجت چو سایه گشت نهان تا چو آفتاب
پیدا شدی ز خاور مردی و مردمی
گر طالعت نبودی از رجعت و وبال
هرگز نرستی اختر مردی و مردمی
جام می بری ز خصم و جهان می دهی به دوست
وین هر دو هست در خور مردی و مردمی
قدرت نعوذبالله اگر سرکشی کند
عاطل بماند افسر مردی و مردمی
شد مردمی و مردی در عهد ما غریب
می دار دست بر سر مردی و مردمی
یارب چو خلق و خلق تو هرگز گلی شکفت
از گلبن معطر مردی و مردمی
آمد پدید نقش تو هرگه که داشتند
آیینه در برابر مردی و مردمی
گر نو عروس بخت تو در جلوه نیستی
هستی گسسته زیور و مردی و مردمی
روزی که دهر خطبه کند جز به نام تو
بادا شکسته منبر مردی و مردمی
چندانکه در جهان ز سکندر کنند یاد
ای پادشاه کشور مردی و مردمی
می بر کف چو بحر تو آب حیات باد
ای راستی سکندر مردی و مردمی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
خه ای جواد کریمی که در همه عالم
ترا ز روی حقیقت فضیلت است تمام
امیدوارم توام بی وسیلتی لیکن
امید نزد کریمان وسیلتست تمام
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۵
کشید شاهد گل را صبا ز چهره نقاب
نقاب روی زمین گشت سبزه سیراب
محذرات سراپرده بطون عصون
زدند آتش نهضت بپردهای حجاب
ز خار گل نکشد منت از پی تمکین
کنونکه یافت قبول نظاره احباب
بس است خیمه گل را همین که از هر سو
کمند مد شعاع بصر شدست طناب
سوال حال بنفشه ز باغبان کردم
بقد خم شده پیر شکسته داد جواب
که ساکنان درون سراچه دل خاک
فکنده اند بحذب برومیان قلاب
مگو که بی جهت افکنده است هر جانب
شکافها بدل دشت دشنه سیلاب
صلای روی زمین می دهد به اهل زمان
زمان زمان اثر افتتاح این ابواب
درید بر بدن سبزه سیل جامه برف
ربود صوت عنادل ز چشم نرگس خواب
پی تولد اظهار گونه گونه گرفت
عروق ناهیه رنگ مجازی اصلاب
پی تعلم اطفال قمری و بلبل
گشود دور ز اوراق گل هزار کتاب
مگو که هست ز لطف بهار و جنبش باد
فتاده سبزه تر بزمین بر آب حباب
نشان سیلی سیلیست بر زمین که شدست
کبود روی زمین پر ز آبله کف پاب
لطافتیست هوا را که هر کجا گذرد
رطوبتش گل نیلوفر آورد ز سراب
نمود قطره شبنم ببرگ نرگس تر
چنانکه بر لب بیمار رشحه جلاب
طراوتیست زمین را گرو چه خیزد گرد
بذرهاش توان گفت قطرهای گلاب
رطوبتی ز هوا شب مگر گرفت که روز
بر آفتاب فکندست رخت خویش سحاب
بمفلسان چمن تا دهد برسم ذکات
پرست دامن گل از قراحته زر ناب
زری ز خیره گلبن بشرط استنما
مگر که یافته است از مدار خول نصاب
گرفت سخن چمن رونق از نسیم بهار
چنانکه مملکت از سرور بلند جناب
زهی خجسته خیالی که بر تعین او
نیافتست تسلط تصرف القاب
ز بام عرش که باران فیض راست غدیر
مسلطست بگلزار علم او میزاب
ز چتر علم که بر عالمست سایه فکن
مشیدست باوتاد حلم او اطناب
مه سپهر فضیلت فضیل دریا دل
که روشنست باو دیده اولوالالباب
مهیست دیده تمامی در ابتدای طلوع
گل شگفته در آغاز نو بهار شباب
زهی وجود تو آینه دار فیض ازل
خلاف رای تو مستوجب عذاب و عقاب
شده عقاب ستم دیر دور را خفاش
بدور عدل تو ای آفتاب عالمتاب
پناه عدل تو شد حامی عراق عرب
که از تطاول دست ستم نگشت خراب
تویی که رایض اقبال کرده در هر کار
عنان عزم ترا منعطف بصوب ثواب
تویی که لطف ازل قامت قبول ترا
نکرده است مزین مگر بثوب ثواب
تصرف تو در احکام کارخانه دهر
فزون تر از اثر عالمست در اعراب
نشانه قبه عرشست هر کجا که شود
قد تو تیر کمانخانه خم محراب
اگر شهد صفت در مذاق لطف تو هست
منافع متضمن برون ز حصر و حساب
حرارت غضبت نیز نیست بی نفعی
سرور سینه بی سوز دل دهد چو شراب
شها فضولی زارم که گردش گردون
فکنده است بسر رشته امیدم تاب
هوای وصل توام پیر کرد بس که ز بود
سمند عمر ز دستم عنان برسم شتاب
امید هست که حالا درین نشیمن غم
کند لقای تو سلب کدورتم ایجاب
امید هست که تا هست نوبهار خزان
درین سراچه حیرت مهیمن وهاب
عموم فیض رساند ترا و در هر دم
دری بروی رضایت گشاید از هر باب
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
باز شد غالیه سا عطر نسیم سحری
کرد در صحن چمن شاهد گل پرده دری
ناله مرغ سحر می شنوم باز مگر
پرده افکند بهار از رخ گل برگ طری
صوت بلبل سبب جلوه گل شد در باغ
بر مثالی که غزایم کند احضار پری
می رسانید ضرر دیده مکافات عمل
نرسیدست کسی را ضرر از بی ضرری
خانه ساخت هوا بهر توطن ز حباب
در چمن بر لب جو تا رسد از دربدری
ژاله را باش که دارد سر ویرانی آن
سخت رویست که می بارد ازو بدگهری
آب اگر حبس هوا کرد بزندان حباب
سبب آن بود که می کرد هوا پرده دری
در چنین فصل که گل پرده برخسار کشید
هست قطع نظر از سیر چمن بی بصری
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه بی خبری
چند چون غنچه کشم بگریبان و ز غم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری
به از آن نیست که خود را برسانم چو صبا
بریاحین که بهارش ز خزانست طری
روضه بزم کریمی که بتوفیق هنر
هست خر همه فرقه نوع بشری
آن زکی طبع که در معرض بینائی او
همه احکام بدیهیست فنون نظری
ملک آیین فلک مرتبه عبدالرحمان
که نظیرش نتوان یافت بصاحب نظری
ای شده پیش کمال هنرت در همه فن
همه اهل هنر معترف بی هنری
هست این بر همه روشن که ندیدست فلک
آفتابی چو تو در عرصه دور قمری
طاعتم برد ثنای تو عجب نیست اگر
یافت در طی کلامم صفت مختصری
چون شدم عازم درگاه تو آن طاعت را
فرض شد قصر کنم همچو نماز سفری
سرورا داشت فضولی هوس طوف درت
شکرالله که قضا کرد باو راه بری
هست امید که تا حشر نهال قلمت
متصل در چمن لطف کند باروری
تو ز حق فیض بری ما ز تو تا در عالم
اثر فیض رسانی بود و فیض بری