عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۲
گر چه کردم ذوقها از آشناییهای او
انتقام از من کشید آخر جداییهای او
اله اله این دل است آن دل که وقتی داشتم
یاد آن اظهار قرب و خودنماییهای او
حسرت آن مرغ کز خرم بهاری دور ماند
می‌توان کردن قیاس از بینواییهای او
ما و تو هم درد و هم داغیم ای مرغ چمن
تو ز گل می‌نال و من از بی‌وفاییهای او
وحشی و امید وصل و امتحان خود به صبر
عاقبت کاری کند صبرآزماییهای او
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۸
منفعل دل خودم چند کشد جفای تو
عذر جفای تو مگر خواهمش از خدای تو
گشت ز تاب و طاقتم تاب رقیب منفعل
هیچ خجل نمی‌شود طبع ستیزه رای تو
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوی
دل به ستمگری دهی کو بدهد سزای تو
رخنه چو میفتد به دل بسته نمی‌شود به گل
گو مژه تر مکن به خون خاک در سرای تو
ای رقم فریب عقل از تو بسوخت هستیم
خانه سیاه می‌کند نسخهٔ کیمیای تو
افسر لطف داشته این همه عزتش مبر
تارک عجز ما که شد پست به زیر پای تو
ای که طبیب وحشی ای، خوب علاج می‌کنی
وعده به حشر می‌دهد درد مرا دوای تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۱
تند سویم به غضب دید که برخیز و برو
خسکم در ته پا ریخت که بگریز و برو
چیست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت
پیش از آن دم که شوی کشته بپرهیز و برو
پیش رفتم که بکش دست من و دامن تو
گرم شد کاتش من باز مکن تیز و برو
می‌نشستم که مگر خار غم از پا بکشم
داد دشنام که تقریب مینگیز و برو
وحشی این دیده که گردید همه اشک امید
آب حسرت کن و از دیده فرو ریز و برو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۶۳
گرفته رنگ ز خون دلم چو لاله پیاله
ز بسکه بی تو خورم خون دل پیاله پیاله
خوش است بزمگه یار و نالهٔ نی مطرب
ز دست یار کشیدن میان لاله پیاله
صفای خاطر رندان ز چله خانه نیابی
به دیر رو که پر است از می دو ساله پیاله
بود علامت باران اشک خرمی ما
شبی که بادهٔ روشن مه است و هاله پیاله
اگر به چشم تو دعوی نکرد از سر مستی
چه شد که بر سر نرگس شکست ژاله پیاله
منه ز دست چو نرگس پیاله خاصه در این دم
که لاله می‌دهد و می‌خورد غزاله پیاله
چگونه توبه کند وحشی از پیاله کشیدن
که کرده‌اند به او در ازل حواله پیاله
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۱
قلب سپه ماست به یک حمله شکسته
با غمزه بگو تا نزند تیغ دو دسته
پیکان ز جگر جسته و زخمی شده جان هم
وین طرفه که تیرت ز کمانخانه نجسته
امید من از طایر وصل تو بریده‌ست
نتوان پر او بست به این تار گسسته
از دور من و دست و دعایی اگرم تو
بر خوان ثنائی در دریوزه نبسته
نگذاشت کسادی که غباری بنشانیم
زین جنس محبت که بر او گرد نشسته
هرگز نرهد آنکه تواش بند نهادی
میرد به قفس مرغ پر و بال شکسته
وحشی نتوان خرمن امید نهادن
زین تخم تمنا که تو کشتی و نرسته
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۸
من اندوهگین را قصد جان کردی ، نکو کردی
رقیبان را به قتلم شادمان کردی ، نکو کردی
به کنج کلبهٔ ویران غم نومیدم افکندی
مرا با جغد محنت همزبان کردی ، نکو کردی
ز کوی خویشتن راندی مرا از سنگ محرومی
ز دستت آنچه می‌آمد چنان کردی ، نکو کردی
شدی از مهربانی دوست با اغیار و بد با من
مرا آخر به کام دشمنان کردی ، نکو کردی
چو وحشی رانده‌ای از کوی خویشم آفرین برتو
من سرگشته را بی‌خان و مان کردی، نکو کردی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸۴
چه خوش بودی دلا گر روی او هرگز نمی‌دیدی
جفاهای چنین از خوی او هرگز نمی‌دیدی
سخن‌هایی که در حق تو سر زد از رقیب من
گرت می‌بود دردی سوی او هرگز نمی‌دیدی
بدین بد حالی افکندی مرا ای چشم تر آخر
چه بودی گر رخ نیکوی او هرگز نمی‌دیدی
ز اشک ناامیدی کاش ای دل کور می‌گشتی
که زینسان غیر را پهلوی او هرگز نمی‌دیدی
ترا سد کوه محنت کاشکی پیش آمدی وحشی
که می‌مردی و راه کوی او هرگز نمی‌دیدی
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در ستایش میرمیران
شغلی که مطمح نظر کیمیاگر است
تحصیل اتحاد صفات مس و زر است
این فعل پر شکوه نیاید ز هر گروه
زان صنف خاص کاین عمل آید یکی خور است
فرعی‌ست این عمل ز اصول کمال خور
وین اصل در جریده حکمت مقرر است
در چشم ظاهر است بزرگ این عمل ولی
گر بنگری به دیدهٔ باطن محقر است
عرض زر از جبلت مس سهل صنعتی‌ست
قلاب شهر نیز باین معرض اندر است
از کیمیا مراد نه اینست نزد عقل
کن صنعت از قبیل عملهای دیگر است
تحقیق اگر ز من شنوی اصل کیمیا
فیضی بود که در نظر شاه مضمر است
فیضی که جان پاک کند جسم خاک را
کی با سرشت زیبق و گوگرد احمر است
این فیض کامل از نظری می‌کند ظهور
کش چشم لطف و مرحمت شاه مظهر است
شاهی که با مشاهده اعتبار او
هستی و نیستی دو گیتی برابر است
ماهی که در معامله مهرش آفتاب
در ذروهٔ کمال خود از ذره کمتر است
یعنی غیاث دین محمد که درگهش
جای تفاخر سر خاقان و قیصر است
اکسیر دولت ابدی در جناب اوست
دولت در آن سر است که بر خاک این در است
طعنش رسد به ناصیهٔ نور پاش مهر
آن جبهه کش سجود در او میسر است
از شخص آفرینش و از پیکر وجود
در رتبه دیگران همه پایند و او سر است
آنجا که بحث منزلت پا و سر کند
داند خرد کزین دو که لایق به افسر است
در خدمت ستارهٔ بخت بلند اوست
گر سعد اصغر است و گر سعد اکبر است
با آب کرد آتش سوزان به عدل او
صلحی چنان که بط همه جا با سمندر است
گر شیر در زمان بهار عدالتش
بیند رخ غزاله که از لاله احمر است
از خوف تب کند که مبادا گمان برند
کن سرخی از تپانچهٔ ظلم غضنفر است
آنجا که نفس نامیه را تربیت کند
لطفش که ظل او همه جا فیض گستر است
رویاند از زمین فنا سبزهٔ بقا
آبی که چشمه‌اش دم شمشیر و خنجر است
گر عرصهٔ عبور فتد خیل مور را
آیینه‌ای که روشن از آن رای انور است
اعمی ز هم جدا کند اندر اشعه‌اش
هر نقش پای مور که بر روی جوهر است
ای کز درر فشانی ابر عطای تست
هر گوهری که در صدف بحر اخضر است
درویشخانه‌ای که جهان داشت پیش از این
از بخشش تو رشک سرای توانگر است
هر بیوه‌ای که چرخی و دوکی نهاده پیش
در شغل رشته تافتن عقد گوهر است
در حجله‌ای که حفظ تو مشاطگی کند
ای کز تو نوعروس جهان غرق زیور است
چون شبنمی که بر رخ غنچه‌ست حلیه بند
سیماب قطره زیور رخسار اخگر است
از شرم خاطر تو که نازیست بی‌دخان
هرجا که شعله ایست رخش از عرق تر است
عدل تو قاضیی است که پیوسته بهر عقد
در مجلس عروسی باز و کبوتر است
گوی سپهر مجمرهٔ تست و اندر او
خورشید و ماه عنبر سوزان اخگر است
دور بقاست مجمره گردان مجلست
روزش فروغ اخگر و شب دود مجمر است
جان عدو چو حملهٔ قهرت ز دور دید
با جسم گفت وعده به صحرای محشر است
کی در مداد سر نهدش وصف ذات غیر
کلکی که در زلال مدیحت شناور است
از لای منجلاب کجا می‌خورد فریب
آن ماهیی که جلوه گهش آب کوثر است
احکام امر و نهی تو در انتفاع خلق
نایب مناب قول خدا و پیمبر است
شکر حقوق وعد و وعید کلام تو
بر ذمهٔ لسان مسلمان و کافر است
ای آنکه بهر خدمت در گاه قدر تست
گر جنبش سپهر و گر سیر اختر است
شاهی و چهار حد جهان پایتخت تست
اقطاع هفت چرخ ترا هفت کشور است
«الفقر فخری » است ترا در خطاب قدر
آن خطبه‌ای که زینت نه پایه منبر است
رو زردی از کلاه گدای تو می‌کشد
تاج زری که بر سر خورشید خاور است
کج نه کلاه گوشهٔ اقبال سرمدی
مستغنیانه باش که این از تو درخور است
وحشی بلند شد سخنت بی‌ادب مباش
کوتاه کن که این نه حد هر سخنور است
باشد همین دعا و ثنا از تو خوشنما
زین هر دو چون گذشت سکوت از تو خوشتر است
گر چه ثنا خوش است ولی در دعا فزای
کاین زینت اجابت و آن زیب دفتر است
تا هر چه جز خداست بود جوهر و عرض
وز حکم عقل نسبت ایشان مقرر است
بادا امور کل جهان را به ذات تو
آن نوع نسبتی که عرض را به جوهر است
وحشی بافقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در ستایش امام دوازدهم «ع»
سپهر قصد من زار ناتوان دارد
که بر میان کمر کین ز کهکشان دارد
جفای چرخ نه امروز می‌رود بر من
به ما عداوت دیرینه در میان دارد
اگر نه تیر جفا بر کیمنه می‌فکند
چرا سپهر ز قوس قزح کمان دارد
به کنج بی‌کسی و غربتم من آن مرغی
که سنگ تفرقه دورش ز آشیان دارد
منم خرابه نشینی که گلخن تابان
به پیش کلبهٔ من حکم بوستان دارد
منم که سنگ حوادث مدام در دل سخت
به قصد سوختنم آتشی نهان دارد
کسی که کرد نظر بر رخ خزانی من
سرشک دمبدم از دیده‌ها روان دارد
چه سازم آه که از بخت واژگونه من
بعکس گشت خواصی که زعفران دارد
دلا اگر طلبی سایهٔ همای شرف
مشو ملول گرت چرخ ناتوان دارد
ز ضعف خویش برآ خوش از آن جهت که همای
ز هر چه هست توجه به استخوان دارد
گرت دهد به مثل زال چرخ گردهٔ مهر
چو سگ بر آن ندوی کان ترا زیان دارد
بدوز دیده ز مکرش که ریزهٔ سوزن
پی هلاک تو اندر میان نان دارد
کسی ز معرکه‌ها سرخ رو برون آید
که سینه صاف چو تیغ است و یک زبان دارد
چو کلک تیره نهادی که می‌شود دو زبان
همیشه روسیهی پیش مردمان دارد
ز دستبرد اراذل مدام دربند است
چو زر کسی که دل خلق شادمان دارد
کسی که مار صفت در طریق آزار است
مدام بر سر گنج طرب مکان دارد
خود آن که پشت بر اهل زمانه کرد چو ما
رخ طلب به ره صاحب الزمان دارد
شه سریر ولایت محمد بن حسن
که حکم بر سر ابنای انس و جان دارد
کفش که طعنه به لطف و سخای بحر زند
دلش که خنده به جود و عطای کان دارد
به یک گدای فرومایه صرف می‌سازد
به یک فقیر تهی کیسه در میان دارد
زری که صیرفی کان به درج کوه نهاد
دری که گوهری بحر در دکان دارد
دهان کان زر اندود بازمانده چرا
اگر نه حیرت از آن دست زرفشان دارد
اگر نه دامن چترش پناه مهر شود
ز باد فتنه چراغش که در امان دارد
به راه او شکفد غنچهٔ تمنایش
هوای باغ جنان آن که در جهان دارد
لباس عمر عدو را ز مهجهٔ علمش
نتیجه‌ایست که از نور مه کتان دارد
تویی که رخش ترا از برای پای انداز
زمانه اطلس نه توی آسمان دارد
برون خرام که بهر سواری تو مسیح
سمند گرم رو مهر را عنان دارد
نهال جاه ترا آب تا دهد کیوان
ز چرخ و کاهکشان دلو و ریسمان دارد
به دهر راست روی سرفراز گشته که او
سری به خون عدوی تو چون سنان دارد
بود گشایش کار جهان به پهلویش
ترا کسی که چو در سر بر آستان دارد
کلید حب تو بهر گشاد کارش بس
کسی که آرزوی روضهٔ جنان دارد
ز نور رأی تو و آفتاب مادر دهر
به مهد دهر دو فرزند توأمان دارد
رسید عدل تو جائی که زیر گنبد چرخ
کبوتر از پر شهباز سایبان دارد
اگر اشاره نمایی به گرگ نیست غریب
که پاس گله به سد خوبی شبان دارد
شها ز گردش دوران شکایتیست مرا
که گر ز جا بردم اشک جای آن دارد
ز واژگونی این بخت خویش حیرانم
که هر کرا دل من دوستر ز جان دارد
همیشه در پی آزار جان زار من است
به قصد من کمر کینه بر میان دارد
حدیث خود به همین مختصر کنم وحشی
کسی کجا سر تفسیر این بیان دارد
همیشه تا که بود کشتی سپهر که او
ز خاک لنگر و از سدره سایبان دارد
به دهر کشتی عمر مطیع جاهش را
ز موج خیز فنا دور و در امان دارد
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳ - حروف شراب
بر درخانه قدح نوشی
رفتم و کردم التماس شراب
شیشه‌ای لطف کرد، اما بود
چون حروف شراب ، نیمی آب
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - وجه برات
نوشته حضرت آصف برات من به کسی
که هیچ حاصل از او نیست غیر افغانم
به قدر وجه براتم درید کفش و نشد
که یک فلوس ز وجه برات بستانم
وحشی بافقی : مثنویات
از نامهٔ پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کردهٔ خود نگاشته است
منم با خاک ره یکسان غباری
به کوی غم نشسته خاکساری
چنین افتاده‌ام مگذار غمناک
بیا و ز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری
که گاهی می‌کند آن مه گذاری
و گردانی که آن یار مسافر
غباری می‌رساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش
بنه از عجز رو بر خاک کویش
پس از ظهار عجز و خاکساری
به آن مه طلعت گردون عماری
بگو محنت کش بی‌خان ومانی
اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزم شادمانی دور مانده
به کنج بی‌کسی رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازی
به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی
علمدار سپاه جان گدازان
ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گویان سرشکی می‌فشاند
به عرض خاک بوسان می‌رساند
نهال گلشن جان قامت او
گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دایم پای در گل
صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا دید
ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید
به راهش سبزه تر سرنهاده
ز خطش کار او بر پا فتاده
ز دوری طرفه احوالی است مارا
بیا کز هجر بد حالی است مارا
کسی تا کی به روز غم نشیند
چنین روزی الاهی کس نبیند
تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم
نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما
که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوری سر به جیب غم نشینم
رود عمری که یک بارت نبینم
منم ازدرد دوری در شکایت
ز بخت تیره خود در حکایت
که آخر بخت بد با ما چها کرد
به سد محنت از او ما را جدا کرد
بدین سان بی سر و پا کرد ما را
به کنج هجر شیدا کرد ما را
از این بختی که ما داریم فریاد
چه بخت است این که روی او سیه باد
زدیم از بخت بد در نیل غم رخت
مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت
چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟
سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟
نمی‌دانم که آن ماه شب افروز
که ما را ساخت هجرانش بدین روز
نمی‌گفتی که چون گردم مسافر
نخواهم برد نامت را ز خاطر
ز بند غم ترا چون سازم آزاد
خط آزادیت خواهم فرستاد
پی دفع جنون خویش کردن
حمایل سازی آن خط را به گردن
به هجران ساختی ما را گرفتار
زما یادت نیاید، یاد می‌دار
الاهی رخش عیشت زیر زین باد
رفیقت شادی و بخت قرین باد
به هر جانب که رخش عیش رانی
کند عیش و نشاطت همعنانی
مبادا هیچ غم از گرد راهت
خدا از رنج ره دارد نگاهت
در آن منزل که چون مه خوش برآیی
کند خورشید پیشت چهره سایی
به زودی باد روزی این سعادت
که دیگر بار با سد عیش وعشرت
وطن سازیم در بزم وصالت
دل افروزیم از شمع جمالت
ز خاک رهگذارت سر فرازیم
به خدمتکاریت جان صرف سازیم
وحشی بافقی : ترکیبات
سوگواری بر مرگ برادر
آه ای فلک ز دست تو و جور اخترت
کردی چو خاک پست مرا، خاک بر سرت
جز عکس مدعا ز تو کس صورتی ندید
تاریک باد آینهٔ مهر انورت
مشمار برق آه جگر سوز من به هیچ
با خاک تیره گر ننمایم برابرت
شد کشته عالم و تو همان در مقام جنگ
ای تیز جنگ کند نگردید خنجرت
تا چند تلخ کام جهان را کنی هلاک
هرگز تهی نمی‌شود از زهر ساغرت
سد داد خواه هر طرفی ایستاده لیک
دست که می‌رسد به عنان تکاورت
چندین شکست کار من دلشکسته چیست
ای هرزه گرد نیست مگر کار دیگرت
کشتی مرا ز کینه به تیغ زبون کشی
گویا نشد دچار کس از من زبون ترت
بادا سپاه روز تو یارب که هیچ یار
نور وفا نیافت زشمع مه وخورت
چون جویم از تو مهر که برخاکش افکنی
گیرد اگر چه مهر جهانگیر در برت
بگسل طناب خیمهٔ لعبت که سوختم
زین بازی ملال فزای مکررت
گو زرد از خزان فنا شو که هیچ بار
جز بار دی ندید کس از چرخ اخضرت
نسبت به من غریب طریقی گزیده‌ای
گویا هنوز شعله آهم ندیده‌ای
یاران رفیق و همنفس و یار من کجاست
مردم ز غم ، برادر غمخوار من کجاست
من بیخودانه سینه بسی کنده‌ام زدرد
گویید مرهم دل افکار من کجاست
دارم تنی به صورت طاووس داغ داغ
توتی زبان نادره گفتار من کجاست
بگداختم چنانکه نشستم به روز شمع
آتش نشان آه شرربار من کجاست
بی یار و بی‌کسم ، چه کنم چیست فکر من
آنکس که بود یار وفادار من کجاست
بیمار بود آنکه غمش ساخت بیخودم
آگاهیم دهید که بیمار من کجاست
با خواب نور دیده به سیلاب گریه رفت
آن نوربخش دیده بیدار من کجاست
دل زار شد ز نوحه من نامراد را
ای همدمان مراد دل زار من کجاست
روز خزان نهاد گلستان عمر من
آن گل که بود رونق گلزار من کجاست
گوهرشناس و جوهری نظم و نثر کو
جوهر فزای گوهر اشعار من کجاست
یاری نماند و کار من از دست می‌رود
آن یار را که بود غم کار من کجاست
در خاک رفت گنج مرادی که داشتیم
ما را نماند خاطر شادی که داشتیم
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
یارب که بقای جاودانی بادا
کامت بادا و کامرانی بادا
هر اشربه‌ای کز پی درمان نوشی
خاصیت آب زندگانی بادا
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
اکسیر حیات جاودانم بفرست
کام دل و آرزوی جانم بفرست
آن مایع که سرمایهٔ عیش و طرب است
آنم بفرست و در زمانم بفرست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
جرم است سراپای من خاک نهاد
لیکن بودم به عفو او خاطر شاد
ای وای اگر عفو نباشد ، ای وای
فریاد اگر جرم نبخشد ، فریاد
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳
ای کاش برات من براتی بودی
کز مفلسیم خط نجاتی بودی
بالله که آنچنان براتی می‌بود
گر از طرف تو التفاتی بودی
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در افزونی محبت فرهاد و شور عشق او در فراق شیرین
عجب دردیست خو با کام کردن
به نا گه زهر غم در جام کردن
به سر بردن به شادی روزگاران
به ناگه دور افتادن ز یاران
عجب کاریست بعد از شهریاری
در افتادن به مسکینی و خواری
ز اوج کامکاری اوفتادن
به ناکامی و خواری دل نهادن
خوشی چندان که در قربت فزون تر
به مهجوری دل از غم پر ز خون تر
شود هر چند افزون آشنایی
فزون تر گردد اندوه جدایی
اگر چه کوهکن از جام شیرین
ندید از تلخکامی کام شیرین
وصال او دمی یا بیشتر بود
وز آن یک دم نصیبش یک نظر بود
محبت تیر خود را کارگر کرد
به فرهاد آنچه کرد آن یک نظر کرد
چو دید از یک نظر یک عمر شادی
رسیدش نیز عمری نامردای
در آن کوه جفا کش با دل تنگ
به جای تیشه سر می‌کوفت بر سنگ
ز سنگ از تیشه گاهی می‌تراشید
به ناخن سینه گاهی می‌خراشید
ولی چون تیشه بر سنگ او فکندی
به جای سنگ نیز از سینه کندی
که نزهتگاه جانان سینه باید
چو دل جایش درون سینه شاید
گر او در سینه جای دل نهد سنگ
تنش چون دل نهم در سینهٔ تنگ
به هر نقشی که بربستی به خارا
به دل سد نقش بستی زان دلارا
از آن دیر آمد آن مشکو به انجام
که کار او فزودی عشق خود کام
اگر مه بودی آن کوه ار چو گردون
به ضرب تیشه‌اش کردی چو هامون
به هر جاکردی از آن پشته هموار
به دل گفتی چو اینجا پا نهد یار
ادب نبود به نوک تیشه سودن
چنین در عاشقی نااهل بودن
نمودی آن بلند و پست یکسان
گهی با ناخن و گاهی به مژگان
به هر صورت که بستی زان جفا کار
به دل گفتی کجا این و کجا یار
ستردی در دم آن نقشی که بستی
پس آنگه دست خویش از تیشه خستی
بگفتی کاین سزای آنچنان دست
که نقش اینچنین گستاخ بشکست
به روز و شب نه خوردش بود و نه خفت
به خویش از وصل یار افسانه می‌گفت
به دل گفتی که ای مینای پر خون
مده یکچند خون از دیده بیرون
که آن خونخواره چون آید به پیشت
نیاید شرمی از مهمان خویشت
بگفتی سینه را زین پیش مگداز
تو نیز از تاب دل می‌سوز و می‌ساز
که چون نوشد ز خون دل شرابی
مهیا سازی از بهرش کبابی
بگفتی دیده را کای ابر خون بار
ز سیل خون چه می‌بندی ره یار
بس است این جوی خون پیوسته راندن
که نتوان بررهش آبی فشاندن
به غم گفتی که ای همخوابهٔ دل
برون کش رخت از ویرانهٔ دل
که چون آن گنج خوبی در برآید
چو جان جایش به غیر دل نشاید
به افغان گفت عشرت ساز او باش
به سر می‌گفت پا انداز او باش
ز خود پرداختی زان پس به گردون
که ای از دور تو در ساغرم خون
ز تو ای بیستون دل گر چه خون است
فزونتر سختیم از بیستون است
چو مهمانی به نزهتگاه شیرین
مرا پیوسته تلخ تست شیرین
چه باشد کز در یاری در آیی
مرا در عاشقی یاری نمایی
نمایی روی گلگون را بدین سوی
که تاگلگون نمایم از سمش روی
ولیکن دانمت کاین حد نداری
که او را موکشان سوی من آری
که دانم خاطر شیرین غیور است
سرش از چنبر حکم تو دور است
چو شیرین حلقهٔ گیسو گشاید
چو من سد چون تواش در چنبر آید
وزان پس با خیال دوست گفتی
به خود گفتی ز خود پاسخ شنفتی
که یارا هم تو از محنت رهانم
که کاری برنیاید زین و آنم
تو یاری کن که گردون بر خلاف است
تو بامن راست شو کاو بر گزاف است
وگر گردون موافق با من آید
تو چون بندی دری او چون گشاید
نگارا از ره بیداد باز آی
بده داد من و بر من ببخشای
مکن آزاد از دامم خدا را
ولیکن با من بیدل مدارا
ز دوری باشدم زان ناصبوری
که از یاد تو دور افتم ز دوری
گر از دوری فراموشم نسازی
من و با درد دوری جان گدازی
نخست از مرگ می‌جستم کرانه
که تا دوری نیفتد در میانه
چو می‌بینم غمت را جاودانی
کنون مرگم به است از زندگانی
گمان این بود کان زلف درازم
همین جا دام گسترده‌ست بازم
کنون چون بینم آن زلف دلاویز
کشیده در ره دل تا عدم نیز
مران ای دوست از این پس ز پیشم
زمانی راه ده در وصل خویشم
نخواهم عزتی زین قربت از تو
که خواری از من است و عزت از تو
ندانم فرق عزت را ز خواری
که عشقم کرده این آموزگاری
ولی عشقت به لب آورده جانم
همیخواهم که بر پایت فشانم
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ