عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۵
امروز که حقرا پی مشروطه قیام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
بر شاه محمدعلی از عدل پیام است
کای شه به زمینت زند، این توسن دولت
کامروز بزیر تو روان گشته و رام است
این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود
چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است
نام تو بیالوده تواریخ شهان را
هرچند که نت ننگ و نه ناموس و نه نام است
تا کی بدهان قفل خموشی زده باشم
جان در هیجانست و گه کشف لئام است
والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد
اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است
جائی که نماند اثر از داد مپندار
بر مایه بیداد و ستم هیچ دوام است
کار تو تمام است و ندانی که از آن روز
شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است
لعنت بچنین صدر که دایم ز پی آن
گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است
هشدار که صیاد قضا، می نشناسد
دستور که و شه که و شهزاده کدام است
آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه
ساقیت بر افشانده سرانجام به جام است
و آن زهر که در کام جهان کرده ای از قهر
دور ملکت ریخته ناکام بکام است
وان شعله که از توپ تو افتاد بمجلس
زودا که برافروخته أت در بخیام است
گفتار مرا یافه مپندار که از صدق
گفتار من ای شاه چو گفتار جذامست
این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک
در پایه تخت تو ز ادبار پیام است
زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا
تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است
یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند
و آن مرد مرادی که هواخواه قطامست
از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد
وز تیر تو آذر بدل خیر انام است
اخگر زدم توپ تو در مسجد و مجلس
فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است
روز عقلا از ستم و جور تو تار است
صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است
از مال فقیرانت در گنج زر و سیم
وز خون شهیدانت در جام مدام است
در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص
در کشتن و بردار زدن حکم تو عام است
سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام
روز و شب ما از تو چون ایام صیام است
فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی
بر تخت که عید نبی و روز سلام است
سرباز تو در شهر بغارت شده مشغول
سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است
اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار
شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است
هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح
شاهی بتو ختم آمد و دولت بختام است
گویند که اندر پی وام است شهنشه
ماننده این قصه تو دانی که کدام است
ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش
مست است و برهنه تن اندر پی وام است
گر وام ستاند ز کس این ترک بناچار
بر خواجه بازرگان عبد است و غلام است
تنخواهی و وامی که ز بیگانه ستانی
تنخواه نه جانکاه بود وام نه دام است
در گردن شیر نر وام است چو زنجیر
و اندر دهن مار سیه وام لگام است
هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا
چون کبک بپرواز و چو آهو بخرام است
از تخت تو تا تخته تابوت دو انگشت
وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است
دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد
پخته نشود هیچ که سودای تو خام است
نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است
نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است
از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام
خون تو حلال است و نژاد تو حرام است
اطوار تو آثار جنون است وسفاه است
افکار تو پندار صداع است و زکام است
این تاجوری نیست که در دست و دریغست
این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است
این افسر و اورنگ کیان است مپندار
کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است
ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود
نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه ستام است
ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است
ایام رضاع تو و هنگام فطام است
وی دزد ازین خانه بدرشو که خداوند
بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است
از ناوک او گر رهی از ناله مظلوم
زنهار نیابی که جگر دوز سهام است
بگذار سنانرا که دم تیغ تو کند است
بسپار عنان را که سمند تو جمام است
از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب
با آنکه پس از میم یکی جیم و دولامست
بنگر بسوی نور مساوات که ستار
زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است
زاد بار باقبال تو آن شد بصفاهان
کش خون دل و دیده شرابست و طعام است
صمصام بفرق تو و ضرغام بقصدت
آن صارم برنده و این شیر کنام است
از کشتن سردار یقین کن که ازین پس
قاطع بمیان تو و این قوم حسام است
این صیحه حق است نه فریاد خلایق
سودای خواص است نه غوغای عوام است
این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین
ایندشت همه گور صدور است و عظام است
دشتی که بهر دستی از آن خون سیاوش
آمیخته با مغز جگرگوشه سام است
اکنون همه مأوای سباعست و وحوش است
اینک همه بنگاه هوام است و سوام است
باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین
فردوس چراگاه گروهی دد و دام است
تا چند بفرمان لیاخوف درین شهر
بام و در ما سخره مشتی زلئام است
سیلی خور سیلا خوریانیم و چو نالیم
در گوش تو داد دل ما سجع حمام است
ما بر مثل آل محمد شده مقهور
تو همچو یزیدستی و این شهر چو شامست
سالار سپاه تو امیری است بهادر
کش جای خرد پشک خر اندر بمشامست
سعدی که زبن سعد دو صد پایه شقی تر
در خارجه از حکم تو دستور مهام است
این هر دو بکام دل خودکار گذارند
بیچاره تو پنداری گردونت بکام است
با نظم تر از ملک تو داهومه و سودان
با عقل تر از شخص تو سلطان سیام است
از تو دل این خلق رمیده است ولیکن
شاهان جهان را بدل خلق مقام است
این تخم عزازیل که از مادر خاقان
روئیده درین ملک بهر برزن و بام است
یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود
سرسام و جنون در سر ذریه سام است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۲۸
گویند فریدون چو شدش کار جهان راست
آهنگ طرب کرد و بکف ساغر می خواست
با ناز بکاخ آمد و بر تخت فراشد
با کبر در ایوان شد و بر مسند بنشاست
برخواند امیران را هر جا ز که و مه
بنشاند وزیران را هر سو ز چپ و راست
آن رسم کز او مانده بجاوید بپا داشت
وآن جشن که آنرا سده خوانند بیاراست
آیین برافروختن آتش بنهاد
وین نغز خوش آیین هم از آنروز ابرجاست
اینها همه خواندیم بهر نامه ز آنجاک
در هامش و متن سیر این راز هویداست
وآنگاه بافسانه شمردیم سراسر
کانرا که بگوش آمده در چشم نه پیداست
دانا ندهد گوش بافسانه و تاریخ
کافسانه لغز باشد و تاریخ معماست
گر شاه فریدون بجهان بود و همی دید
این جشن فروزنده بدینگونه که برپاست
جشن سده نگرفتی و نفروختی آذر
کافروختن شمع، بر مهر نه زیباست
جشن سده را حقا دانی که بدین جشن
فرقی است که پیدا ز ثری تا بثریاست
کان جشن ز بنیاد فریدون مهین بود
وین جشن بمیلاد ملک ناصر دین خاست
خود یک تامل کن و این نکته نکوسنج
در حاشیت و متنش بنگر ز چپ و راست
جشن سده و شاه فریدون بر این جشن
و این شاه همایون چو یکی جو بر دریاست
کافریدون پرورده دهقان بچگان بود
وین شاه بحمدالله پرورده آباست
پاکیزه نهاد است و هم از پاکی فطرت
فرخنده نژاد آمده تا آدم و حواست
آن معجزه شرع محمد که بدستش
از خامه و شمشیر عصا و ید بیضاست
گوشش سخن شرع نیوشد نه چو پرویز
گرم غزل باربد و چنگ نکیساست
هر جا که کمند روی قلاورز سپاهش
تایید خداوند تبارک و تعالی است
با عارض رخشنده و بالای تناور
با دست قوی پنجه و بازوی تواناست
دو بنده درگاهش جمشید و فریدون
دو خادم خرگاهش اسکندر و داراست
تا رایت انصاف فرو کوفت ز بیداد
در ملک نشانی است که در قاف ز عنقاست
نه دوست از او رنجه نه بدخواه که فضلش
با این بمروت شد و با آن بمداراست
صد شکر که برناست شهنشاه و بیکبار
گیتی همه از فر شهنشاهی برناست
در دولت او آتش هر فتنه خموشد
ور خود بمثل واقعه داحس و غبراست
حق آب گواراش چشاناد بجاوید
زیراکه بکام همه زو آب گواراست
تا این شه بسر کشوریان است
هم عیش مهیاشان هم نقل مهناست
وین کشوریان شاه پرستند که و مه
کز پرتو شه چشم جهان بینشان بیناست
این شکر بتنها نتوانند که این ملک
فضل ملک از تربیت خواجه بیاراست
سالار عدو بند و خداوند هنرمند
کاندر همه فن با هنر و زیرک و داناست
مردان همه همسنگ خزف او همه گوهر
میران همه همرنگ پلاس او همه دیباست
چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ
چون موم همی در دم تیغش دل خاراست
از سطوت او خوشد اگر قلزم زخار
وز هیبت او توفد اگر صخره صماست
دریاست همی دست و دلش راست ولیکن
از دست و دلش شور و فغان در دل دریاست
پروا کند از بردن مال دگران لیک
از دادن مالش بکسان هیچ نه پرواست
در هر فن و هر کار همانند سپهرست
جز آنکه نفرماید و ننیوشد جز راست
چون او بجهان میر که دید و که شنیده است
چون او بهنر مرد کجا زاد و کجا خاست
میرا چو ز اقبال تو امروز به ازدی
هم بر تو ز امروز همیون تر فرداست
خواهم تو بمانی بجهان خرم و جاوید
پاینده همی تا که جهان دایم بر پاست
آهنگ طرب کرد و بکف ساغر می خواست
با ناز بکاخ آمد و بر تخت فراشد
با کبر در ایوان شد و بر مسند بنشاست
برخواند امیران را هر جا ز که و مه
بنشاند وزیران را هر سو ز چپ و راست
آن رسم کز او مانده بجاوید بپا داشت
وآن جشن که آنرا سده خوانند بیاراست
آیین برافروختن آتش بنهاد
وین نغز خوش آیین هم از آنروز ابرجاست
اینها همه خواندیم بهر نامه ز آنجاک
در هامش و متن سیر این راز هویداست
وآنگاه بافسانه شمردیم سراسر
کانرا که بگوش آمده در چشم نه پیداست
دانا ندهد گوش بافسانه و تاریخ
کافسانه لغز باشد و تاریخ معماست
گر شاه فریدون بجهان بود و همی دید
این جشن فروزنده بدینگونه که برپاست
جشن سده نگرفتی و نفروختی آذر
کافروختن شمع، بر مهر نه زیباست
جشن سده را حقا دانی که بدین جشن
فرقی است که پیدا ز ثری تا بثریاست
کان جشن ز بنیاد فریدون مهین بود
وین جشن بمیلاد ملک ناصر دین خاست
خود یک تامل کن و این نکته نکوسنج
در حاشیت و متنش بنگر ز چپ و راست
جشن سده و شاه فریدون بر این جشن
و این شاه همایون چو یکی جو بر دریاست
کافریدون پرورده دهقان بچگان بود
وین شاه بحمدالله پرورده آباست
پاکیزه نهاد است و هم از پاکی فطرت
فرخنده نژاد آمده تا آدم و حواست
آن معجزه شرع محمد که بدستش
از خامه و شمشیر عصا و ید بیضاست
گوشش سخن شرع نیوشد نه چو پرویز
گرم غزل باربد و چنگ نکیساست
هر جا که کمند روی قلاورز سپاهش
تایید خداوند تبارک و تعالی است
با عارض رخشنده و بالای تناور
با دست قوی پنجه و بازوی تواناست
دو بنده درگاهش جمشید و فریدون
دو خادم خرگاهش اسکندر و داراست
تا رایت انصاف فرو کوفت ز بیداد
در ملک نشانی است که در قاف ز عنقاست
نه دوست از او رنجه نه بدخواه که فضلش
با این بمروت شد و با آن بمداراست
صد شکر که برناست شهنشاه و بیکبار
گیتی همه از فر شهنشاهی برناست
در دولت او آتش هر فتنه خموشد
ور خود بمثل واقعه داحس و غبراست
حق آب گواراش چشاناد بجاوید
زیراکه بکام همه زو آب گواراست
تا این شه بسر کشوریان است
هم عیش مهیاشان هم نقل مهناست
وین کشوریان شاه پرستند که و مه
کز پرتو شه چشم جهان بینشان بیناست
این شکر بتنها نتوانند که این ملک
فضل ملک از تربیت خواجه بیاراست
سالار عدو بند و خداوند هنرمند
کاندر همه فن با هنر و زیرک و داناست
مردان همه همسنگ خزف او همه گوهر
میران همه همرنگ پلاس او همه دیباست
چون آب شود از دم لطفش تف دوزخ
چون موم همی در دم تیغش دل خاراست
از سطوت او خوشد اگر قلزم زخار
وز هیبت او توفد اگر صخره صماست
دریاست همی دست و دلش راست ولیکن
از دست و دلش شور و فغان در دل دریاست
پروا کند از بردن مال دگران لیک
از دادن مالش بکسان هیچ نه پرواست
در هر فن و هر کار همانند سپهرست
جز آنکه نفرماید و ننیوشد جز راست
چون او بجهان میر که دید و که شنیده است
چون او بهنر مرد کجا زاد و کجا خاست
میرا چو ز اقبال تو امروز به ازدی
هم بر تو ز امروز همیون تر فرداست
خواهم تو بمانی بجهان خرم و جاوید
پاینده همی تا که جهان دایم بر پاست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در میلاد حضرت مهدی موعود قائم آل محمدعج سروده است
روز میلاد شهی راد و عظیم الشانست
کایة الله علی دائرة الامکانست
کاشف وحی و گشاینده تاویل که خود
سر تنزیل نبی ترجمه فرقانست
شمع ناسوت نماینده ملک و ملکوت
کانچه جز لاهوت اندر رخ او حیرانست
قائم آل محمد که در اقلیم شهود
وارث مسند و تاج علی عمرانست
شرف شاه زنان مادر سجاد از اوست
زانکه او را شرف از نسل شه مردانست
لامکانی که مکانش دل مؤمن شده زان
برتر از کون و مکان برزده شادروانست
در چنین روز مبارک بحهان روح دمید
پیکر پاک خدیوی که جهانرا جانست
گرنه او جان جهان نیست چرا در همه جای
اثرش فاش و پدید است و رخش پنهانست
خسروا ای که طفیل قدمت در گیتی
هفت گردون و سه مولود و چهار ارکانست
علم یزدان را با آنهمه بسیاری و وزن
هم دلت مخزن و هم خازن و هم خزانست
عرصه کشور ناسوت و فضای جبروت
بی جمال تو به نظارگیان زندانست
این ملک زاده که میلاد ترا حرمت داشت
پور جمشید سلاطین ملک ایرانست
پادشه زاده امجد گرانمایه راد
که مرا او را لقب از شه امجدالسلطانست
کیقبادیست ز فر تو چو در خرگاهست
آفتابیست ز نور تو چو در ایوانست
دین پرستیست که تصدیق تواش آیینست
حق شناسیست که اخلاص توأش ایمانست
دل صافش را با فضل و هنر پیوندست
جان پاکش را با هوش و خرد پیمانست
مفتی حکم ترا دل بخط توقیعست
منهی امر ترا سر بره فرمانست
ساکنان صف خرگاه ترا مسکینست
چاکران در دربار ترا دربانست
سر و سامان غلامی تو دارد گرچه
اندرین سامان بهتر ز نبی سامانست
چون گشاید کتب دانش و آید بسخن
بوعلی سینا یا خواجه ابوریحانست
چون نشیند زبر تخت و گراید سوی داد
راستگوئی که بر اورنگ انوشروانست
علم سرچشمه عدلست ولی بی چه و چون
ای ملک ملک تو از عدل تو آبادانست
گوسفندان دو پا را برهان از کف گرگ
ای شبان رمه کاینک رمه یزدانست
چو شبان گله از قبل شاه بزرگ
شه درین گله بفرمان خدا چوپانست
تا که میلادعلی سیزدهم از رجبست
مولد مهدی در منتصف شعبانست
باش در بندگی قائم تا روز قیام
که پناهنده او زنده جاویدانست
کایة الله علی دائرة الامکانست
کاشف وحی و گشاینده تاویل که خود
سر تنزیل نبی ترجمه فرقانست
شمع ناسوت نماینده ملک و ملکوت
کانچه جز لاهوت اندر رخ او حیرانست
قائم آل محمد که در اقلیم شهود
وارث مسند و تاج علی عمرانست
شرف شاه زنان مادر سجاد از اوست
زانکه او را شرف از نسل شه مردانست
لامکانی که مکانش دل مؤمن شده زان
برتر از کون و مکان برزده شادروانست
در چنین روز مبارک بحهان روح دمید
پیکر پاک خدیوی که جهانرا جانست
گرنه او جان جهان نیست چرا در همه جای
اثرش فاش و پدید است و رخش پنهانست
خسروا ای که طفیل قدمت در گیتی
هفت گردون و سه مولود و چهار ارکانست
علم یزدان را با آنهمه بسیاری و وزن
هم دلت مخزن و هم خازن و هم خزانست
عرصه کشور ناسوت و فضای جبروت
بی جمال تو به نظارگیان زندانست
این ملک زاده که میلاد ترا حرمت داشت
پور جمشید سلاطین ملک ایرانست
پادشه زاده امجد گرانمایه راد
که مرا او را لقب از شه امجدالسلطانست
کیقبادیست ز فر تو چو در خرگاهست
آفتابیست ز نور تو چو در ایوانست
دین پرستیست که تصدیق تواش آیینست
حق شناسیست که اخلاص توأش ایمانست
دل صافش را با فضل و هنر پیوندست
جان پاکش را با هوش و خرد پیمانست
مفتی حکم ترا دل بخط توقیعست
منهی امر ترا سر بره فرمانست
ساکنان صف خرگاه ترا مسکینست
چاکران در دربار ترا دربانست
سر و سامان غلامی تو دارد گرچه
اندرین سامان بهتر ز نبی سامانست
چون گشاید کتب دانش و آید بسخن
بوعلی سینا یا خواجه ابوریحانست
چون نشیند زبر تخت و گراید سوی داد
راستگوئی که بر اورنگ انوشروانست
علم سرچشمه عدلست ولی بی چه و چون
ای ملک ملک تو از عدل تو آبادانست
گوسفندان دو پا را برهان از کف گرگ
ای شبان رمه کاینک رمه یزدانست
چو شبان گله از قبل شاه بزرگ
شه درین گله بفرمان خدا چوپانست
تا که میلادعلی سیزدهم از رجبست
مولد مهدی در منتصف شعبانست
باش در بندگی قائم تا روز قیام
که پناهنده او زنده جاویدانست
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۴
در این زمانه که یکسر جهانیان خرسند
ز چیست ملت اسلام گشته خوار و نژند
جهانیان همه گشتند انجمن وین قوم
اگر خود انجمنی داشتند بپراکند
مگر مسلمان دیوست و دیگران چو ملک
که دیگران همه آزاد و مسلمین در بند
جهود و ارمنی و گرج و روم و چرکس و قبط
همه رهیده ز زنجیر و برگسسته کمند
ولیک هر یک از ایشان یکی مسلمان یافت
چو دیو مست و چو پتیاره در طلسم افکند
هلند مرکز عدلست در اروپا لیک
ز جاوه پرس که خونگرید از جفای هلند
از آنکه مردم جاوه همه مسلمانند
بر این جگروه روا باشد احتمال گزند
کسان که کشتن گرگ و گراز نپسندند
باهل قبله ندارند غیر کینه پسند
چرا مسلمان باشد غمین بگاه طرب
چرا مسلمان نوشد شرنگ از پی قند
سبب ندانی ای نور دیده از من پرس
که با تو گویم بی مکر و حیله و ترفند
برای آن بود این پستی و حقارت و ذل
که نه در ایشان دانش بود نه دانشمند
شکسته اند بفرمان ایزدی پیمان
گسسته اند ز آیین احمدی پیوند
نه خویش از ایشان خرم بود نه بیگانه
نه حق تعالی راضی نه انبیا خرسند
کبیر ایشان بر کهتران ندارد رحم
صغیر ایشان از مهتران نگیرد پند
پسر نداند جز دزدی از متاع پدر
پدر نگوید غیر از دروغ با فرزند
فروختند به یک حبه آبروی وطن
خریده اند بفلسی هلاک خویشاوند
رفیق صادقشان خانه از وطن پرداخت
طبیب حاذقشان سینه از نفاق آکند
برای رونق بازار خویش بازرگان
همی خورد ز پی یک دروغ صد سوگند
چرا زبون نشود ملتی که قاضیشان
کشد زر شوت و آز و طمع زمانه بگند
ز گند رشوه خوران عالمی قرین بدیست
که هست معنی رشوت بپارسی بدگند
چنانکه زاده ملجم برای وصل قطام
فروخت خون علی را به نیم شکرخند
متاع دین که حسین داد جان و بازخرید
فروختند خنیسان بشاهدان لوند
ز جور حاکم بیدادگر ز خانه خویش
اهالی خوی و خلخال و اردبیل و مرند
گریختند در این ملک و پیش تیر بلا
هدف شدند بجان نزار و حال نژند
چو گوسپند اجلشان درید بر تن پوست
کباب کرد و بر آتش نهاد همچو سپند
یکی نخواست دیتشان ز گرگ آدم خوار
یکی نبرد خبرشان بخانه و فرزند
ز سوگ اسلام است این که سالها پوشید
عروس کعبه تن خویش در سیاه پرند
کجائی ای علی «ع »مرتضی «ع » که باشمشیر
بتان دوباره بخاک افکنی ز طاق بلند
کجائی ای عمر دادگر که با انصاف
دوا کنی بشب تیره درد حاجتمند
کجاست آنکه بفرمان او همی بودی
ز مصر تا بدرچین ز روم تا به خجند
کجاست آنکه زر از گنج ریخت در گنجه
کجاست آنکه در از روی بست بر در بند
کجاست عاشق صادق که نگسلد از دوست
گرش ببرد دشمن بتیغ بند از بند
خوشا بحال شهیدان دین که شهد بلا
مکیده اند ز پستان شاهدی دلبند
ز بسکه ریخته خونشان بخاک تیره هنوز
بجای لاله و گل لعل خیزد از الوند
تو ای مسلمان که اسلام را به ننگ آری
بروز خویش بگری و بریش خویش بخند
مجوس رفت بمینو تو در سقر تا کی
جهود تاخت بگردون تو بر زمین تا چند
کدام کارت ماننده بر مسلمانست
بخویش نام مسلمانی از گزافه مبند
ندانمت بچه دینی و بر چه کیش ولیک
نه بر مسلمان مانی نه گبر را مانند
نه راه دیر سپاری نه سوی کعبه روی
نه فهم قرآن داری نه درک آیت زند
پی رضای حق این خال عار و جامه ننگ
بروی و پیکر دین محمدی مپسند
از آن سپس که پیاده شدی و کندی رخت
بخصم دادی اسب و ستام و گرز و کمند
دوباره باز نپوشد ترا سلیح نبرد
دوباره برننشاند ترا بپشت سمند
مگر فریدون آید دوباره در اصطخر
و یا نریمان آید ز پای کوه سهند
کنون بزخم رقیب و بنار هجر حبیب
بساز همچو رباب و بسوز همچو سپند
که خفته ای بخزان و دی و بهار و تموز
خبر نیافتی از فروردین و از اسفند
ز چیست ملت اسلام گشته خوار و نژند
جهانیان همه گشتند انجمن وین قوم
اگر خود انجمنی داشتند بپراکند
مگر مسلمان دیوست و دیگران چو ملک
که دیگران همه آزاد و مسلمین در بند
جهود و ارمنی و گرج و روم و چرکس و قبط
همه رهیده ز زنجیر و برگسسته کمند
ولیک هر یک از ایشان یکی مسلمان یافت
چو دیو مست و چو پتیاره در طلسم افکند
هلند مرکز عدلست در اروپا لیک
ز جاوه پرس که خونگرید از جفای هلند
از آنکه مردم جاوه همه مسلمانند
بر این جگروه روا باشد احتمال گزند
کسان که کشتن گرگ و گراز نپسندند
باهل قبله ندارند غیر کینه پسند
چرا مسلمان باشد غمین بگاه طرب
چرا مسلمان نوشد شرنگ از پی قند
سبب ندانی ای نور دیده از من پرس
که با تو گویم بی مکر و حیله و ترفند
برای آن بود این پستی و حقارت و ذل
که نه در ایشان دانش بود نه دانشمند
شکسته اند بفرمان ایزدی پیمان
گسسته اند ز آیین احمدی پیوند
نه خویش از ایشان خرم بود نه بیگانه
نه حق تعالی راضی نه انبیا خرسند
کبیر ایشان بر کهتران ندارد رحم
صغیر ایشان از مهتران نگیرد پند
پسر نداند جز دزدی از متاع پدر
پدر نگوید غیر از دروغ با فرزند
فروختند به یک حبه آبروی وطن
خریده اند بفلسی هلاک خویشاوند
رفیق صادقشان خانه از وطن پرداخت
طبیب حاذقشان سینه از نفاق آکند
برای رونق بازار خویش بازرگان
همی خورد ز پی یک دروغ صد سوگند
چرا زبون نشود ملتی که قاضیشان
کشد زر شوت و آز و طمع زمانه بگند
ز گند رشوه خوران عالمی قرین بدیست
که هست معنی رشوت بپارسی بدگند
چنانکه زاده ملجم برای وصل قطام
فروخت خون علی را به نیم شکرخند
متاع دین که حسین داد جان و بازخرید
فروختند خنیسان بشاهدان لوند
ز جور حاکم بیدادگر ز خانه خویش
اهالی خوی و خلخال و اردبیل و مرند
گریختند در این ملک و پیش تیر بلا
هدف شدند بجان نزار و حال نژند
چو گوسپند اجلشان درید بر تن پوست
کباب کرد و بر آتش نهاد همچو سپند
یکی نخواست دیتشان ز گرگ آدم خوار
یکی نبرد خبرشان بخانه و فرزند
ز سوگ اسلام است این که سالها پوشید
عروس کعبه تن خویش در سیاه پرند
کجائی ای علی «ع »مرتضی «ع » که باشمشیر
بتان دوباره بخاک افکنی ز طاق بلند
کجائی ای عمر دادگر که با انصاف
دوا کنی بشب تیره درد حاجتمند
کجاست آنکه بفرمان او همی بودی
ز مصر تا بدرچین ز روم تا به خجند
کجاست آنکه زر از گنج ریخت در گنجه
کجاست آنکه در از روی بست بر در بند
کجاست عاشق صادق که نگسلد از دوست
گرش ببرد دشمن بتیغ بند از بند
خوشا بحال شهیدان دین که شهد بلا
مکیده اند ز پستان شاهدی دلبند
ز بسکه ریخته خونشان بخاک تیره هنوز
بجای لاله و گل لعل خیزد از الوند
تو ای مسلمان که اسلام را به ننگ آری
بروز خویش بگری و بریش خویش بخند
مجوس رفت بمینو تو در سقر تا کی
جهود تاخت بگردون تو بر زمین تا چند
کدام کارت ماننده بر مسلمانست
بخویش نام مسلمانی از گزافه مبند
ندانمت بچه دینی و بر چه کیش ولیک
نه بر مسلمان مانی نه گبر را مانند
نه راه دیر سپاری نه سوی کعبه روی
نه فهم قرآن داری نه درک آیت زند
پی رضای حق این خال عار و جامه ننگ
بروی و پیکر دین محمدی مپسند
از آن سپس که پیاده شدی و کندی رخت
بخصم دادی اسب و ستام و گرز و کمند
دوباره باز نپوشد ترا سلیح نبرد
دوباره برننشاند ترا بپشت سمند
مگر فریدون آید دوباره در اصطخر
و یا نریمان آید ز پای کوه سهند
کنون بزخم رقیب و بنار هجر حبیب
بساز همچو رباب و بسوز همچو سپند
که خفته ای بخزان و دی و بهار و تموز
خبر نیافتی از فروردین و از اسفند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدای عزوجل بر جهانیان بخشود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
دری ز روضه ی رضوان به روی خلق گشود
سفینه ی نوح آسوده شد ز موج خطر
تن خلیل رها گشت از آتش نمرود
نجات یافت کلیم از عذاب فرعونی
خلاص یافت مسیح از شکنج دار جهود
عنایت احدی با سعادت ابدی
رسید و ز آینه دل غبار غصه زدود
بقلب شاه که شد مخزن جواهر قدس
سروش غیب بالهام این لطیفه سرود
که ای تو سایه یزدان و آفتاب زمین
از آسمان برخ فرخ تو باد درود
خدای دادگر این تاج خسروی بتو داد
رسول هاشمی این تخت مر ترا بخشود
درخت عدل در ایوان دولت تو برست
جمال داد در آیینه رخ تو نمود
بشارسان جم از سحر جادوان دیریست
که فتنه برشده نک سوی چاره بگرا زود
ببین که کاخ ترا سیل ناگهان برکند
بیا که میش ترا گرگ نابکار ربود
بلای تیره ببارید بر زمین سیه
شرار فتنه برآمد بر آسمان کبود
ببارگاه عدالت نه سقف مانده و نه در
بکارگاه شریعت نه تار ماند و نه پود
چو طوس رایت کیخسروی برافرازد
مسلم است که ویران شود سرای فرود
شنیده ای تو که در داستان نعج و نعاج
فرشتگان خدا را چه رفت با داود
شنیده ای تو که حلف الفضول در کعبه
بخاندان نبی تیم و زهره بهر چه بود
رسول قصه حلف المطیبین بر خلق
چه میسرود چرا خون ز دیدگان پالود
برای آنکه ستمگر چو قصد کینه کند
ز چشم خسته نبارد سرشک خون آلود
برای آنکه چو دانا بکار درماند
بدست دوست ز سودای خویش یابد سود
چو رای چند تن اندر عمل شریک شود
همی بیابد بیمار مصلحت بهبود
چنان که از زبر کوهسار چندین جوی
جدا ز یکدیگر اندر روان شود بفرود
چو جویها همه با یکدیگر بپیوستند
بروی صحرا جاری شود هزاران رود
چو داد خلق در ایوان داد داده شود
برای خصم نماند مجال گفت و شنود
خلاصه چون بدل شه ز حق سروش آمد
بکوشش از نفس آشنا رسید سرود
دلش ز جای بجنبید و قلب خرم شه
که هست منبع الطاف ایزدی فرسود
دریغ خورد بکار گذشته و ز سر لطف
یکی بچاره درد گران، دو دیده گشود
چه گفت گفت بدانسان که گفته اند مرا
وزیر بایدملک هزار ساله چه سود
سزد که دست وزارت دهم بدست کسی
کز او خدای جهان شاد و بندگان خشنود
دوباره خسرو عادل بچاکران کهن
گشود چشم و پی آزمون نظاره نمود
چو یافت از همه بهتر مشیر دولت را
براستی و درستی و پاکیش بستود
بدو سپرد مقالید ملک و خاطر شه
ز کار کشوری و لشکری همه آسود
گشود صدر گرانمایه دست داد و سپس
ببست پنجه بیداد و روی غم بشخود
دوباره شه زنی شکرین بصفحه سیم
عبیر و غالیه افشاند و عود و عنبر سود
نگاشت نامه که من نیستم چو آن ملکان
که از رعیت رشوت ستاند و مایه ربود
حکایت شه بیدادگر بدان ماند
که در خزان بن دیوار کند و بام اندود
مرا خدایتعالی برای داد و دهش
فراشت رایت دولت بر آسمان کبود
جمال عدل بچشمم نکوتر از رخ حور
سرود داد بگوشم به از ترانه رود
گرفتم آنکه ز تمغا و نقص و کسر حقوق
مرا هزار و دو صد گونه سود خواهد بود
نیرزد آن که دمی دیده ای ببارد اشک
نیرزد آنکه شبی از دلی برآید دود
نخواهم از ضعفا کار و از فقیران مال
نگیرم از غربا باج و از گدایان سود
چنانکه صدق نروید ز بوستان خلاف
بدانم آنکه نیارد درخت بید امرود
کنون بباید آراست کاخ بیت العدل
کشید سلسله عدل و داد چون داود
چو این کرامت شاهانه فاش شد بجهان
لوای عدل سر اندر سپهر هفتم سود
نگار بخت در ایوان دولت آرامید
عروس ملک بر اورنگ اقتدار غنود
کنون بملت غرا ز فضل شه تبریک
همی سرایم و خوانم بشهریار درود
سپس سپاس کنم بر صدور مسند شرع
کز آفریده فرازند و از خدای فرود
اگر نه حکمتشان معرفت ببندد رخت
اگر نه همتشان معدلت کند بد رود
وگرنه شهد سخنشان همی شدی پازهر
یکی نماند بجا زین شراب زهرآلود
نه عدل جز سوی ایشان سوی دگر پرداخت
نه عقل جز ره ایشان ره دگر پیمود
امیدوار چنانم که خسرو از خورشید
حسام گیرد و از مه سپرز کیوان خود
ز برق لعل سم باد پای شه آتش
فتاده بینم در خاک چین بآب کبود
بکار شاخ مراد ملک بباغ از آنک
درخت مقل نه خرما دهد نه شفتالود
مباش معتقد آن لئیم سفله خام
که ریش خویش همی کند و بر سبال افزود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۳۹
حکایتی ز ملوک سلف شنیدستم
که همچو من بشگفتی رود هر آنکه شنود
هزار و پانصد و هفتاد و چار میلادی
که سال نهصد و هشتاد و دو ز هجرت بود
سفیر مملکت پرتقال باز آورد
بپای خسرو ایران سر نیاز فرود
ز بار دولت هانری برای طرح و داد
طریق درگه طهماسب شه همی پیمود
ز جانب ملک باختر بخسرو شرق
نماز برد و بر او خواند آفرین و درود
بداد نامه و گنجینه ای فراز آورد
پر از گهر چو ز خورشید و مه سپهر کبود
شنیده ام که در آن گونگون تحف بوداست
نفایسی که بقدر از خراج هند فزود
خدیو ما نپذیرفت نامه را و بعمد
برآورنده آن چشم مرحمت نگشود
بخشم گفت که ما را ز دست بدگهران
گرفتن گهر نابسوده ندهد سود
سفیر رانده شد از بار شاه وزین تحقیر
ز دل برآمدش آتش ز سر برون شد دود
پیام داد بشه کز ملوک در خور نیست
چنین بروی رسولان نگاه خشم آلود
بویژه آنکه من از بهر آشتی شده ام
نه بهر جنگ که جانم ز خشم شه فرسود
چو پادشه بشنید این سخن بواسطه گفت
باو بگو شه ما پاسخت چنین فرمود
که پادشاه تو پیوند آشنائی را
چنان بریده که در وی نه تار مانده نه پود
مگر نه شاه تو برکنده پایه مسجد
مگر نه طاق کلیسا ز خاک آن اندود
مگر نسوخته قرآن مگر نه کرده روان
ز اشک دیده اسلامیان هزاران رود
چگونه یار من است آنکه در قلمرو او
شود ذلیل مسلمان بود عزیز جهود
چو سوخت شاه تو قرآن و طاق مسجد ریخت
ترانه جای پذیرفتن است و نه بدرود
چرا که دشمن آیین عدوی جان باشد
کجا شود دل مرد از عدوی جان خشنود
سفیر هانری ازین گفته شرمگین شد و گفت
که حق بجانب طهماسب شه، بد، از ما بود
کنون ز مردن طهماسب سیصد و چل و اند
گذشته سال کمابیش زیر چرخ کبود
بشرق و غرب جهان این حکایت از تاریخ
کسی نخواهد که او را بفرخی نستود
یکی حکایت دیگر کنون فراز آرم
که هر که خواند بچهر از دو دیده خون پالود
در این دو ساله که از جور و فتنه در ایران
هوا سموم فشان گشت و آب زهرآلود
زمام کشور در دست آنکسان افتاد
که هر چه بود شد از دست آزشان نابود
سه چار کودک جلف جوان که بودندی
کم از کنیزک اشتان و نوعروس غرود
گرفته دست وزارت گشوده دست عدو
بخون و ثروت و ناموس مردمان پی سود
گشودن در ایشان ببست باب نشاط
در عذاب ابد را بروی خلق گشود
چو رنگ شرم به رخسارشان نبود پدید
نگاهشان ز دل خلق زنک غم نزدود
پی خرابی ایران چنان کمر بستند
که یک بدست نماند از همه فراز و فرود
در آستان رضا آتشی زدند ز توپ
که بر خلیل حق از منجنیق زد نمرود
و یا تو گوئی حجاج بود و بار دگر
ز منجنیق ستم طاق کعبه را فرسود
نگین و خامه در انگشتشان بدان ماند
که خرد بیهده بر سر نهاده مغفر و خود
جهانیان متزلزل جهان پر از بیداد
زمین سیاه ز گر دست و چرخ تیره ز دود
درخت سبز چمن زرد و سرخ گل نیلیست
ازین سیاه گلیمان پست کور و کبود
کجا شدند ملوک سلف کشان در گوش
سروش غیب بسی نکتهای نغز سرود
که بنگرید چسان چشم فتنه شد بیدار
دمی که چشم وزیران بمهد ناز غنود
علی کجاست که از طاقشان فرود آرد
چنانکه ریخت بتان راز طاق کعبه فرود
عمر کجاست کزین مملکت براندشان
چنانکه از حرم حق براند گبر و جهود
بلی چو مرد شکمخوار باغبان باشد
نه گل بگلبن ماند نه آبی و امرود
فدای غمزه شود بوستان نرگس و گل
بهای بوسه رود باغ سیب و شفتالود
تفاوت است میان دو تن ار گوش دهند
یکی بآیه قرآن یکی بنغمه رود
کجا رسد دل زاری که غرق بحر غم است
بدانکه محو سرور از نشاط رود و سرود
چو سفله را کمر لعل بر میان بستی
بود معاینه همچون سفال سیم اندود
اگر سگ گله با گرگ عقد صحبت بست
برانش از گله و پوست برکن از تن زود
وگرنه گله بتاراج گرگ خواهد رفت
که دزد خانه خدا شد چو پاسبان آسود
که همچو من بشگفتی رود هر آنکه شنود
هزار و پانصد و هفتاد و چار میلادی
که سال نهصد و هشتاد و دو ز هجرت بود
سفیر مملکت پرتقال باز آورد
بپای خسرو ایران سر نیاز فرود
ز بار دولت هانری برای طرح و داد
طریق درگه طهماسب شه همی پیمود
ز جانب ملک باختر بخسرو شرق
نماز برد و بر او خواند آفرین و درود
بداد نامه و گنجینه ای فراز آورد
پر از گهر چو ز خورشید و مه سپهر کبود
شنیده ام که در آن گونگون تحف بوداست
نفایسی که بقدر از خراج هند فزود
خدیو ما نپذیرفت نامه را و بعمد
برآورنده آن چشم مرحمت نگشود
بخشم گفت که ما را ز دست بدگهران
گرفتن گهر نابسوده ندهد سود
سفیر رانده شد از بار شاه وزین تحقیر
ز دل برآمدش آتش ز سر برون شد دود
پیام داد بشه کز ملوک در خور نیست
چنین بروی رسولان نگاه خشم آلود
بویژه آنکه من از بهر آشتی شده ام
نه بهر جنگ که جانم ز خشم شه فرسود
چو پادشه بشنید این سخن بواسطه گفت
باو بگو شه ما پاسخت چنین فرمود
که پادشاه تو پیوند آشنائی را
چنان بریده که در وی نه تار مانده نه پود
مگر نه شاه تو برکنده پایه مسجد
مگر نه طاق کلیسا ز خاک آن اندود
مگر نسوخته قرآن مگر نه کرده روان
ز اشک دیده اسلامیان هزاران رود
چگونه یار من است آنکه در قلمرو او
شود ذلیل مسلمان بود عزیز جهود
چو سوخت شاه تو قرآن و طاق مسجد ریخت
ترانه جای پذیرفتن است و نه بدرود
چرا که دشمن آیین عدوی جان باشد
کجا شود دل مرد از عدوی جان خشنود
سفیر هانری ازین گفته شرمگین شد و گفت
که حق بجانب طهماسب شه، بد، از ما بود
کنون ز مردن طهماسب سیصد و چل و اند
گذشته سال کمابیش زیر چرخ کبود
بشرق و غرب جهان این حکایت از تاریخ
کسی نخواهد که او را بفرخی نستود
یکی حکایت دیگر کنون فراز آرم
که هر که خواند بچهر از دو دیده خون پالود
در این دو ساله که از جور و فتنه در ایران
هوا سموم فشان گشت و آب زهرآلود
زمام کشور در دست آنکسان افتاد
که هر چه بود شد از دست آزشان نابود
سه چار کودک جلف جوان که بودندی
کم از کنیزک اشتان و نوعروس غرود
گرفته دست وزارت گشوده دست عدو
بخون و ثروت و ناموس مردمان پی سود
گشودن در ایشان ببست باب نشاط
در عذاب ابد را بروی خلق گشود
چو رنگ شرم به رخسارشان نبود پدید
نگاهشان ز دل خلق زنک غم نزدود
پی خرابی ایران چنان کمر بستند
که یک بدست نماند از همه فراز و فرود
در آستان رضا آتشی زدند ز توپ
که بر خلیل حق از منجنیق زد نمرود
و یا تو گوئی حجاج بود و بار دگر
ز منجنیق ستم طاق کعبه را فرسود
نگین و خامه در انگشتشان بدان ماند
که خرد بیهده بر سر نهاده مغفر و خود
جهانیان متزلزل جهان پر از بیداد
زمین سیاه ز گر دست و چرخ تیره ز دود
درخت سبز چمن زرد و سرخ گل نیلیست
ازین سیاه گلیمان پست کور و کبود
کجا شدند ملوک سلف کشان در گوش
سروش غیب بسی نکتهای نغز سرود
که بنگرید چسان چشم فتنه شد بیدار
دمی که چشم وزیران بمهد ناز غنود
علی کجاست که از طاقشان فرود آرد
چنانکه ریخت بتان راز طاق کعبه فرود
عمر کجاست کزین مملکت براندشان
چنانکه از حرم حق براند گبر و جهود
بلی چو مرد شکمخوار باغبان باشد
نه گل بگلبن ماند نه آبی و امرود
فدای غمزه شود بوستان نرگس و گل
بهای بوسه رود باغ سیب و شفتالود
تفاوت است میان دو تن ار گوش دهند
یکی بآیه قرآن یکی بنغمه رود
کجا رسد دل زاری که غرق بحر غم است
بدانکه محو سرور از نشاط رود و سرود
چو سفله را کمر لعل بر میان بستی
بود معاینه همچون سفال سیم اندود
اگر سگ گله با گرگ عقد صحبت بست
برانش از گله و پوست برکن از تن زود
وگرنه گله بتاراج گرگ خواهد رفت
که دزد خانه خدا شد چو پاسبان آسود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۲
روز دوشنبه دهم شعبان بود از سال هزار و سیصد و هشت که مطابق آمد با اول فروردین ماه جلالی و نوروز پارسیان که ملوک و رعیت ایران را بزرگترین جشنی بشمار آید. قضا را در این روز خانگیانم همه در بستر بودند و چنانم دل به بیم اندر بود که البته سخن گفتن نتوانستمی تا چه رسد که شعری گویم و از این روی در بار عام که همگی خواجه تاشانم در صف بودند جایگاهم تهی ماند. بناگاه از جانب خداوندم امیر نظام ایده الله تعالی بمن رسانیدند که خواجه بزرگ میفرماید آنجا که شاعران و دبیران ایستاده اند امیری را نمی بینم با اینکه در همه جشنی مداحی او را بفال نیکو گرفته ایم البته باید فریضه خود از گردن بگذارد و این مقام منیع بدیگر شاعران نسپارد. چون این شنیدم دلم بجای آمد و بهر گونه بود این ابیات بهم بسته براه آمدم و در آن هنگام رسیدم که نوبت شاعران گذشته و دستان سرایان و مغنیان سرود خود را بدستان همی خواندند با این همه من چکامه خود را با اجازت آن خداوند بی مثل و مانند فرو خواندم و حضرتش گوش فرا میداد و بهر بیت تحسین میفرمود تا بنهایت رسید. اما از آنجا که من برخلاف رویت دیگر شاعران که در این عصر داعیه دارند در یک قافیه و روی بستن دال و ذال یا معروف و مجهول را بصواب نمیدانم برخی حاشیه نشینان معانی الفاظ مرا ندانسته در یکدیگر همی نگریستند و یکی از متشاعران که بامنش در نهان رشکی بود فرصت بدست کرده بزبان آورد که ما رنجها بردیم تا رویت پیشینیان را چون فرخی و رودکی و عنصری و منوچهری درین عهد منسوخ کردیم و اسلوبی شیرین که بعباراتی سهل آراسته آید در پیش فرا نهادیم تا عالم و عامی را پسند آید و معانی آنرا همه کس فهم کند.
اما این شاعر عراقی که برگزیده خداوند است و خود را ادیب و متکلم داند چندان بلغات مشکله و الفاظ متنافره سخن گوید که پنداری اکنون از شکم ترکستانیان بیرون آمده است. من پاس انجمن خداوندی را بدین گونه تعنت پرخاش نکردم و پاسخ وی را بخاموشی همی دادم که در مجلس خداوندان بیرون ز ادب سخن نبایستی گفت دیگری گفتا که بگمان من این مردک طاعن راست همی گوید و او میخواست که آتش او را برافروزد تا مرا بجوشاند و خود به تماشا محظوظ شود و نمیدانست که در انجمن خداوندم این کار عاقبتش وخیم دارد هر چند از آن شرم و بزرگی که به جبلت دارد در ساعت کظم غیظ خواهد فرمود ولی خاتمه را باید در نگریست با اینهمه آن شاعرک خام بفریب او مغرور شده رشته سخن را درازی میداد تا خداوندم سخنی در پیش آورد که وی خاموش بماند روز دیگر همین ابیات را در حضرت شاهنشاهزاده بزرگ روحی فداه فرو خواندم و مرآنحضرت را پسندیده افتاد مرا جایزه نیکو بخشید و ابیات این است که در این صفحه مرقوم آید.
چو جبهه و دورخ آن پری به فال سعید
مرا بماهی ایزد عطا نموده سه عید
کسان بسالش تجدید فال عید کنند
مرا بماهی اندر سه عید شد تجدید
سه فال فیروز آمد مرا سه جشن بزرگ
سه روز نوروز آمد مرا سه عید سعید
یکی برفته باقبال و شوکت و تمکین
یکی بیامده با فتح و نصرت و تایید
سوم بخواهد آمد چنان که در گیتی
اساس و قاعده عیش را کند تشبید
برمز گفتم این نکته را و میباید
بیان آن را واضح نمود با تأکید
بخواهد آمد مولود خسرو غائب
برفته نوبت میلاد پادشاه شهید
بفال نیک رسیده است موقعی که در آن
بتخت ملک مکین آمد آن امام رشید
علی «ع » عمران آن خسرو یگانه که خلق
ز وحدت او پویند در ره توحید
اگرچه عرش مجیدست حلقه در گوشش
بود دو شبلش دو گوشوار عرش مجید
شهی که راه ولایش بحق قریب بود
جز آن مسالک دیگر همه ضلال بعید
چسان قریب نباشد بحق رهی که بود
دلیل آن ره نزدیک تر ز حبل ورید
اگر بذات الهی بدی ندید و شریک
ندیدمی بجز از مرتضی شریک و ندید
زلال مکرمتش شربت حیات ابد
شرار تیغ کجش آیت عذاب شدید
نهاده سر دل صاحبدلان بخاک درش
چنانکه آن سگ اصحاب کهف کرد و صید
بسالخوردی شد دست بند دیو مریب
بخورد سالی بربست دست دیو مرید
فضائل وی و کاخ بلند همت وی
حدیث بئر معطل نمود و قصر مشید
شنیده ام که یکی تیغ آهنین دارد
کز آن ثغور و ثنایای دین و ملک سدید
چو دلنواز کسان است و جانکداز خسان
وزان منافع بسیار زاد و بأس شدید
بدان اشاره همی کرده کردگار بزرگ
بخلق منت بنهاده از نزول حدید
مرا تو گوئی با مهر و از تولایش
دمیده روح بشریان دویده خون بورید
وزین دو فاش شود سر این حدیث که شد
ببطن نام شقی بر شقی سعید سعید
باعتقاد عجم رسم عید از آن باشد
که روزگار بهاران همی شود تجدید
ولیک من ز رسوم عرب شمارم و هم
بر این عقیده زیم استوار بی تردید
خلافت علی «ع » مرتضی «ع » بسرو علن
چنینه روزی در ملک یافته تمهید
وزین قبل که بود عید آن امام مبین
طلوع خور بحمل را کنند یکسره عید
از این رهست که بستان بگاه فروردین
بلطف و خوبی و کشی یگانه است و فرید
بنفشه کارد چون زلف شاهدان رشیق
شکوفه آرد چون لعل لعبتان رشید
ز برگ نسرین از در ناب کرده ورق
ز نرگس تر باسیم و زر خریده خرید
بدشت و کوه دو صد خیمه زمردگون
بساختند ز بید و اراک و عرعر و عید
همی بریزد باران به لاله پنداری
مسیحی است و بمعمودیه کند تعمید
چمیده هر جا در مرغزار آهوی نر
دمیده هر جا بر شاخسار طلع نضید
اگر شود که بیایند قارظان عنز
وگر بود که شتابد سوی فقید سعید
کسی تواند گفتن که لشکر دی ماه
دگر تواند گشتن بلاله زار برید
مگر ندیدی بردی بتاخت فروردین
چنانکه بر سپه روم خالدبن ولید
و یا تو گوئی ماند درست بر آنکس
کز امر حضرت احمد شد از مدینه طرید
چنان بشد که هلاکش بود بذهن قریب
چنان بشد که رجوعش بود ز عقل بعید
دوباره سرو قدان در کنار دامن باغ
حلل به پیکر آراسته حلی در جید
دوباره لاله رخان بر فراز شاخه گل
لباس عزت پوشیده از پس تجرید
دوباره قمریکان بر غصون نارونان
همی بخوانند از شاعران نسیب و نشید
دوباره طوطیکان بر فنون سرو بنان
همی سرایند از چامه جریر ولبید
دوباره صلصل گویا بطرف دامن باغ
همی بخواند از نامه ادیب و رشید
دوباره بلبل شیدا فراز شاخ درخت
ملک مظفر دین را همی کند تمجید
ولی عهد و خداوند زاده شه شرق
که گشته است ضماندار دولتش تأیید
شهی که زنده کند هوش بندگان با وعد
شهی که مرده کند جان زندگان بوعید
قضا نموده بفرمان حضرتش تسلیم
قدر نموده باجرای طاعتش تأکید
ز رحمت و سخطش دو فرشته در گیتی
خدا بخلق فرستاده چون رقیب و عتید
پی کتاب ثواب و خطیئه این دو ملک
عن الیمین و عن جانب الشمال قعید
ایا شبان رعیت که خلق چون اغنام
بمرغزار خصیب تو را تعندو رغید
تو همچو شیر ژیانی که از بلندی طبع
شکار می نستاند ز دست ثعلب و سید
خلاف مردم دیگر که عنکبوت آسا
بگوشه ای مگسان را همی کنند قدید
ابوالمکارم والفضل کنیت کف تو است
که در کف تو بود فضل وجود را تولید
از آن ولایت عهدت سپرد شاه جهان
که تو بعدل فریدستی و بعقل وحید
خدایگانا شاها مهاد عدل ترا
امیر اعظم باید همی کند تمهید
عمید کیهان میر نظام آنکه سزد
رسائلش را منشی نظام ملک و عمید
عبارتی که سراید هزار گونه بدیع
اشارتی که نماید هزار پایه مفید
امیر باید چونین بروزگار حفی
وزیر شاید چونین بملک شاه حفید
بزرگ باید چون این بزرگوار عزیز
خدای شاید چون این خدایگان حمید
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
جهان دانش و خورشید نصرت و تأکید
تو آن مقلد سیفی که خصم دولت را
ز تیغ تیز بگردن همی کنی تقلید
بشاخ لاله چو شد مظهر لطافت تو
هوا ببارد در نوبهار در نضید
فلک ز تیغ کجت حرف راستی خواند
چنانکه اهل قلم حرف مدغم از تشدید
کجا که مهر تو جان را همی کند تسخین
نسیم دی ننماید ببوستان تبرید
حرارتیست به تیغت که هر که زان نوشد
بطبع سرد نماید ورا حمیم و صدید
برودتیست بجامت که هر که زان گیرد
بکام گرم نماید ورا صقیع و جلید
از آن قبل که کلام تو طیب است و شریف
کلام طیب یابد بر آسمان تصعید
وزان سبب که سمند تو پا بخاک نهاد
ز شرع حک تیمم همی بود به صعید
چنان بدیدم عزم تو ثابت اندر کار
که گر بخواهی سازی زمانه را تخلید
مرا ارادت دیرینه روز و طاعت نو
در آستان تو، کافی بود قدیم و جدید
اگر طریف و تلیدم ز دست رفته زیم
بدین دو نعمت مستغنی از طریف و تلید
قلم ز اشجار آرم مداد از دریا
پی کتابت مدح تو تا کنم تنشید
ولی بترسم کاین هر دو را نفاذ رسد
هنوز شطر مدیحت نیافته تنفید
الا چو مطرب سازد بحضرت تو سرود
الا چو شاعر خواند بمدحت تو قصید
بضل رأفت مولا و آفتاب ملوک
همیشه روزت نوروز باد و عید سعید
اما این شاعر عراقی که برگزیده خداوند است و خود را ادیب و متکلم داند چندان بلغات مشکله و الفاظ متنافره سخن گوید که پنداری اکنون از شکم ترکستانیان بیرون آمده است. من پاس انجمن خداوندی را بدین گونه تعنت پرخاش نکردم و پاسخ وی را بخاموشی همی دادم که در مجلس خداوندان بیرون ز ادب سخن نبایستی گفت دیگری گفتا که بگمان من این مردک طاعن راست همی گوید و او میخواست که آتش او را برافروزد تا مرا بجوشاند و خود به تماشا محظوظ شود و نمیدانست که در انجمن خداوندم این کار عاقبتش وخیم دارد هر چند از آن شرم و بزرگی که به جبلت دارد در ساعت کظم غیظ خواهد فرمود ولی خاتمه را باید در نگریست با اینهمه آن شاعرک خام بفریب او مغرور شده رشته سخن را درازی میداد تا خداوندم سخنی در پیش آورد که وی خاموش بماند روز دیگر همین ابیات را در حضرت شاهنشاهزاده بزرگ روحی فداه فرو خواندم و مرآنحضرت را پسندیده افتاد مرا جایزه نیکو بخشید و ابیات این است که در این صفحه مرقوم آید.
چو جبهه و دورخ آن پری به فال سعید
مرا بماهی ایزد عطا نموده سه عید
کسان بسالش تجدید فال عید کنند
مرا بماهی اندر سه عید شد تجدید
سه فال فیروز آمد مرا سه جشن بزرگ
سه روز نوروز آمد مرا سه عید سعید
یکی برفته باقبال و شوکت و تمکین
یکی بیامده با فتح و نصرت و تایید
سوم بخواهد آمد چنان که در گیتی
اساس و قاعده عیش را کند تشبید
برمز گفتم این نکته را و میباید
بیان آن را واضح نمود با تأکید
بخواهد آمد مولود خسرو غائب
برفته نوبت میلاد پادشاه شهید
بفال نیک رسیده است موقعی که در آن
بتخت ملک مکین آمد آن امام رشید
علی «ع » عمران آن خسرو یگانه که خلق
ز وحدت او پویند در ره توحید
اگرچه عرش مجیدست حلقه در گوشش
بود دو شبلش دو گوشوار عرش مجید
شهی که راه ولایش بحق قریب بود
جز آن مسالک دیگر همه ضلال بعید
چسان قریب نباشد بحق رهی که بود
دلیل آن ره نزدیک تر ز حبل ورید
اگر بذات الهی بدی ندید و شریک
ندیدمی بجز از مرتضی شریک و ندید
زلال مکرمتش شربت حیات ابد
شرار تیغ کجش آیت عذاب شدید
نهاده سر دل صاحبدلان بخاک درش
چنانکه آن سگ اصحاب کهف کرد و صید
بسالخوردی شد دست بند دیو مریب
بخورد سالی بربست دست دیو مرید
فضائل وی و کاخ بلند همت وی
حدیث بئر معطل نمود و قصر مشید
شنیده ام که یکی تیغ آهنین دارد
کز آن ثغور و ثنایای دین و ملک سدید
چو دلنواز کسان است و جانکداز خسان
وزان منافع بسیار زاد و بأس شدید
بدان اشاره همی کرده کردگار بزرگ
بخلق منت بنهاده از نزول حدید
مرا تو گوئی با مهر و از تولایش
دمیده روح بشریان دویده خون بورید
وزین دو فاش شود سر این حدیث که شد
ببطن نام شقی بر شقی سعید سعید
باعتقاد عجم رسم عید از آن باشد
که روزگار بهاران همی شود تجدید
ولیک من ز رسوم عرب شمارم و هم
بر این عقیده زیم استوار بی تردید
خلافت علی «ع » مرتضی «ع » بسرو علن
چنینه روزی در ملک یافته تمهید
وزین قبل که بود عید آن امام مبین
طلوع خور بحمل را کنند یکسره عید
از این رهست که بستان بگاه فروردین
بلطف و خوبی و کشی یگانه است و فرید
بنفشه کارد چون زلف شاهدان رشیق
شکوفه آرد چون لعل لعبتان رشید
ز برگ نسرین از در ناب کرده ورق
ز نرگس تر باسیم و زر خریده خرید
بدشت و کوه دو صد خیمه زمردگون
بساختند ز بید و اراک و عرعر و عید
همی بریزد باران به لاله پنداری
مسیحی است و بمعمودیه کند تعمید
چمیده هر جا در مرغزار آهوی نر
دمیده هر جا بر شاخسار طلع نضید
اگر شود که بیایند قارظان عنز
وگر بود که شتابد سوی فقید سعید
کسی تواند گفتن که لشکر دی ماه
دگر تواند گشتن بلاله زار برید
مگر ندیدی بردی بتاخت فروردین
چنانکه بر سپه روم خالدبن ولید
و یا تو گوئی ماند درست بر آنکس
کز امر حضرت احمد شد از مدینه طرید
چنان بشد که هلاکش بود بذهن قریب
چنان بشد که رجوعش بود ز عقل بعید
دوباره سرو قدان در کنار دامن باغ
حلل به پیکر آراسته حلی در جید
دوباره لاله رخان بر فراز شاخه گل
لباس عزت پوشیده از پس تجرید
دوباره قمریکان بر غصون نارونان
همی بخوانند از شاعران نسیب و نشید
دوباره طوطیکان بر فنون سرو بنان
همی سرایند از چامه جریر ولبید
دوباره صلصل گویا بطرف دامن باغ
همی بخواند از نامه ادیب و رشید
دوباره بلبل شیدا فراز شاخ درخت
ملک مظفر دین را همی کند تمجید
ولی عهد و خداوند زاده شه شرق
که گشته است ضماندار دولتش تأیید
شهی که زنده کند هوش بندگان با وعد
شهی که مرده کند جان زندگان بوعید
قضا نموده بفرمان حضرتش تسلیم
قدر نموده باجرای طاعتش تأکید
ز رحمت و سخطش دو فرشته در گیتی
خدا بخلق فرستاده چون رقیب و عتید
پی کتاب ثواب و خطیئه این دو ملک
عن الیمین و عن جانب الشمال قعید
ایا شبان رعیت که خلق چون اغنام
بمرغزار خصیب تو را تعندو رغید
تو همچو شیر ژیانی که از بلندی طبع
شکار می نستاند ز دست ثعلب و سید
خلاف مردم دیگر که عنکبوت آسا
بگوشه ای مگسان را همی کنند قدید
ابوالمکارم والفضل کنیت کف تو است
که در کف تو بود فضل وجود را تولید
از آن ولایت عهدت سپرد شاه جهان
که تو بعدل فریدستی و بعقل وحید
خدایگانا شاها مهاد عدل ترا
امیر اعظم باید همی کند تمهید
عمید کیهان میر نظام آنکه سزد
رسائلش را منشی نظام ملک و عمید
عبارتی که سراید هزار گونه بدیع
اشارتی که نماید هزار پایه مفید
امیر باید چونین بروزگار حفی
وزیر شاید چونین بملک شاه حفید
بزرگ باید چون این بزرگوار عزیز
خدای شاید چون این خدایگان حمید
خدایگان من ای آفتاب فتح و ظفر
جهان دانش و خورشید نصرت و تأکید
تو آن مقلد سیفی که خصم دولت را
ز تیغ تیز بگردن همی کنی تقلید
بشاخ لاله چو شد مظهر لطافت تو
هوا ببارد در نوبهار در نضید
فلک ز تیغ کجت حرف راستی خواند
چنانکه اهل قلم حرف مدغم از تشدید
کجا که مهر تو جان را همی کند تسخین
نسیم دی ننماید ببوستان تبرید
حرارتیست به تیغت که هر که زان نوشد
بطبع سرد نماید ورا حمیم و صدید
برودتیست بجامت که هر که زان گیرد
بکام گرم نماید ورا صقیع و جلید
از آن قبل که کلام تو طیب است و شریف
کلام طیب یابد بر آسمان تصعید
وزان سبب که سمند تو پا بخاک نهاد
ز شرع حک تیمم همی بود به صعید
چنان بدیدم عزم تو ثابت اندر کار
که گر بخواهی سازی زمانه را تخلید
مرا ارادت دیرینه روز و طاعت نو
در آستان تو، کافی بود قدیم و جدید
اگر طریف و تلیدم ز دست رفته زیم
بدین دو نعمت مستغنی از طریف و تلید
قلم ز اشجار آرم مداد از دریا
پی کتابت مدح تو تا کنم تنشید
ولی بترسم کاین هر دو را نفاذ رسد
هنوز شطر مدیحت نیافته تنفید
الا چو مطرب سازد بحضرت تو سرود
الا چو شاعر خواند بمدحت تو قصید
بضل رأفت مولا و آفتاب ملوک
همیشه روزت نوروز باد و عید سعید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ماه رمضان روی نهان کرد اگر چند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
دلهای کسان را همه اندر تعب افکند
چندانکه بد از روزه دل مردم غمگین
شد ز آمدن عید درونها همه خرسند
عید آمدن و رفتن روزه شده توأم
چون آمد فروردین با رفتن اسفند
هین جام می آرید و بنوشید به گلزار
ای روزه گشایان هله در پرده گنه چند
دیگر نکند روزه خوران را شه کیفر
دیگر ندهد واعظ از خوردن می پند
آنانکه بدین حق کردند جسارت
روزه بگشودند و بجستند از این بند
دیدی تو که فرمان ولیعهد چسانشان
دو گوش همی سفت و دل از غم بپراکند
آن به که بسنبند بفرمان ولیعهد
گوشی که بنیوشد فرمان خداوند
با حکم خدا گوش رعیت ببرد شاه
هر چند رعیت بملک باشد فرزند
فرزند چو از دین گذرد دشمن جان است
ور پیرو دین است بود همچو جگر بند
چون دیده شود تیره ببایست کشی میل
دندان چو کند درد ببایست ز بن کند
زان مؤمن قرآن که بقرآن نکند کار
بس خوبترستی بر من پیرو پازند
من بر تو دعا کردم زین کار که کردی
ای شاه جوان بخت باقبال تو سوگند
انصاف دهم من که ملک چون تو بباید
با رأفت و با هیبت و دانا و خردمند
تو روی بدین داری و دیان مهیمن
دولت دهدت تا بجهان گردی خورسند
شه چون تو سزد عادل و دین دار و خداجوی
با عقل به پیمان درو با شرع و پیوند
برخیز سپندی پی دفع نظر بد
بر چهره این شاه همی سوزان اسپند
کاین شاه ندارد بجهان تالی و ثانی
وین شاه ندارد بزمین همسر و مانند
این شاه بتأیید خداوند براند
لشکر بدرچین ز بخارا و سمرقند
با روم و حبش آن کند این شاه که بنمود
چنگیز بخوارزم و حذیفه بنهاوند
می بینم در روم بسی غلغله انداخت
می دانم در روس یکی زلزله افکند
قیصر را افکند همی خواهد از تخت
خاقان را بربست همی خواهد در بند
چونین سزدی شه که بدخواه و نکوخواه
از تیغ بلا بارد و از لطف سخن قند
فرقی که شه ما با نوشروان دارد
این است که شه حکم نبی راند او زند
ای داور دارای قوی رای قوی دل
وی خسرو یکتای هنرجوی هنرمند
در عهد تو شد روی زمین پاک ز بیداد
در عصرتو گیتی شده بیگانه ز ترفند
سر تا پا عقل و هنر و دانشی و هوش
پا تا سر فضل و کرم و حکمتی و پند
در کفه حلم تو گر الوند گذارند
حلم تو گران است و سبک باشد الوند
با تو دل مردم شده مجموع ولیکن
از غیر تو دلهای رعیت بپراکند
بر تو سزد این تخت که زر ریزی بر خلق
نه آنکه ز مال فقرا خانه بیاکند
هنگام سخن نیک بدانی چه و چون لیک
در موقع ایثار نه چون دانی و نه چند
بدخواه تو در چاه اسیر آمده چونان
زندانی افریدون در کوه دماوند
تا زلف بتان مشک فشاند گه جنبش
تا لعل بتان شهد چشاند بشکرخند
در دامن گلزار همی پوی و همی چم
با لعبت فرخار همی گوی و همی خند
پشت و سر بدخواه همی در و همی کوب
جان و تن بدگوی همی گیر و همی بند
یارب بجز این سلطان در ملک تو مگمار
یا رب بجز این شاه تو در گیتی مپسند
این بیت بدان بحر و بدان قافیه گفتم
کاورده ابونصر مرآن مرد خردمند
بونصر دریغا ز جهان رفت و دگر بار
یک شاعر ناید که باو باشد مانند
ز اینجا سفری کرد و ببالاشد از ایراک
با مردم بالاش همی بودی پیوند
او رفت و بر او جانها محزون شده یک عمر
او رفت و بر او دلها پرخون شده یکچند
ای کاش که بودی و ز مداحی این شاه
میکاشت در این باغ یکی شاخ برومند
وین شاعرکان را همه بر خاک فشاندی
چونانکه بتان را علی از طاق بیفکند
این مطلع ازان مرد حکیم است که امروز
از روز وفاتش گذرد پنج مه و اند
زردشت که آتش را بستاید در زند
ز آن است که بامی بفروغ است همانند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۶
این قصیده را نگارنده اوراق محمدصادق الحسینی الفرهانی در کرت دومین که در تبریز شروع بنگارش اوراق ادب کرد و قضا را وقتی بود که یکی از منجمان آلمانی حکم کرده بود که بواسطه عبور ذوذنبی که از زمین مهتر است و با کره خاک تصادف خواهد نمود کره خاک متلاشی خواهد شد. در شب سه شنبه نهم شهر رجب یکهزار و سیصد و هفده در شماره نخستین ادب تبریز انشا و درج نمودم.
امروز دل هوای نشاط و طرب کند
جشنی شگرف گیرد و کاری عجب کند
جور مه محرم و دور مه صفر
خواهد تلافی از شعبان و رجب کند
دربار پورشاه عجم جان خویش را
تقدیم جشن مولد شاه عرب کند
بازو و دست حق که همه کار ملک و دین
ستوار با مشیت و فرمان رب کند
مقبول داور آنکه مر او را کند قبول
مغضوب ایزد آنکه مر او را غضب کند
این بنده را چه حد که ستاید بشعر خویش
آنرا که ایزد از دو جهان منتخب کند
آن به که طول عمر ولیعهد شاه را
در این خجسته روز ز یزدان طلب کند
شکرش که نور سینه بود حرز جان شود
مدحش که شمع دیده بود ورد لب کند
ای داوری که خلق جهان را براستی
مهر تو جای در استخوان و عصب کند
اخترشناس گفته شنیدم که ذو ذنب
با خاک ما منازعتی بوالعجب کند
و اندر شب سه شنبه نهم از مه رجب
پیوند روز حشر بتاریک شب کند
زین گفته ساکنان زمین را گرفته تب
آری ز بیم مرگ تن کوه تب کند
من گفتم این حدیث از آن سرزند که خوی
با شیر کو کنار و عصیر عنب کند
کیهان خدای را بزمین کارها بسی است
چونش خراب و پست و نگون بی سبب کند
سطح زمین سپهر نجوم ولایت است
خورشید ازین شموس ضیا مکتسب کند
باور مکن که مضجع آل رسول را
دانا حکیم دستخوش ذوذنب کند
این خاک تختگاه خداوندگار ماست
شمشیر شاه بی ادبان را ادب کند
با ذوذنب همان رسد از تیغ شهریار
کانش به پنبه سازد و مه با قصب کند
ای آنکه نام پاک ترا مرد هوشمند
پیرایه دفاتر و زیب خطب کند
کلک شکسته زهره ندارد که در سخن
ذات ترا خطاب بنام و لقب کند
از دولت تو ملک زمین ماند برقرار
تا بر تو آفرین و بخصم تو سب کند
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
تاجت ز لعل ناب و سریر از ذهب کند
وین بنده با اجازه ی امر مقدست
بار دگر شروع بنشر ادب کند
امروز دل هوای نشاط و طرب کند
جشنی شگرف گیرد و کاری عجب کند
جور مه محرم و دور مه صفر
خواهد تلافی از شعبان و رجب کند
دربار پورشاه عجم جان خویش را
تقدیم جشن مولد شاه عرب کند
بازو و دست حق که همه کار ملک و دین
ستوار با مشیت و فرمان رب کند
مقبول داور آنکه مر او را کند قبول
مغضوب ایزد آنکه مر او را غضب کند
این بنده را چه حد که ستاید بشعر خویش
آنرا که ایزد از دو جهان منتخب کند
آن به که طول عمر ولیعهد شاه را
در این خجسته روز ز یزدان طلب کند
شکرش که نور سینه بود حرز جان شود
مدحش که شمع دیده بود ورد لب کند
ای داوری که خلق جهان را براستی
مهر تو جای در استخوان و عصب کند
اخترشناس گفته شنیدم که ذو ذنب
با خاک ما منازعتی بوالعجب کند
و اندر شب سه شنبه نهم از مه رجب
پیوند روز حشر بتاریک شب کند
زین گفته ساکنان زمین را گرفته تب
آری ز بیم مرگ تن کوه تب کند
من گفتم این حدیث از آن سرزند که خوی
با شیر کو کنار و عصیر عنب کند
کیهان خدای را بزمین کارها بسی است
چونش خراب و پست و نگون بی سبب کند
سطح زمین سپهر نجوم ولایت است
خورشید ازین شموس ضیا مکتسب کند
باور مکن که مضجع آل رسول را
دانا حکیم دستخوش ذوذنب کند
این خاک تختگاه خداوندگار ماست
شمشیر شاه بی ادبان را ادب کند
با ذوذنب همان رسد از تیغ شهریار
کانش به پنبه سازد و مه با قصب کند
ای آنکه نام پاک ترا مرد هوشمند
پیرایه دفاتر و زیب خطب کند
کلک شکسته زهره ندارد که در سخن
ذات ترا خطاب بنام و لقب کند
از دولت تو ملک زمین ماند برقرار
تا بر تو آفرین و بخصم تو سب کند
خواهم ز کردگار که تا روز رستخیز
تاجت ز لعل ناب و سریر از ذهب کند
وین بنده با اجازه ی امر مقدست
بار دگر شروع بنشر ادب کند
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در مدح مولای متقیان حضرت علی علیه السلام
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید و الاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
به ابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بردارم جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
به احمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان زان نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید و الاسماء علم
بامر ایزد این نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمیدانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم و زین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
به ابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسمعیل بر اسحق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بردارم جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
به احمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی را گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی با خون مخضب
ز تیغ عبد رحمن بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خاتم از خلاق عالم
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - چکامه وطنی
ای عنبرین فضای صفاهان ز من درود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۴
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خدا داد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد بسرو گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت بدریا زند و سنگ بسر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ملک مخطوبه و او قاضی و عدلش کابین
شاه مشروطه بر این بالغه داماد آمد
سائسی چونین نادیده و ناخوانده بدیم
در تواریخ و سیر کاینهمه در یاد آمد
با دل شاد بآزادی ملت کوشد
که از او شاد دل بنده و آزاد آمد
همگنانش همه از خلق فرستاده بدند
اینک آن خواجه که یزدانش فرستاد آمد
داور داد و فرستاده دادار ار نیست
زو چرا کرسی بیداد بفریاد آمد
لرزه بر پیکر بیداد گر افتد نه عجب
کاین خداوند پی مالش بیداد آمد
بیستون باشد اگر دشمن سنگین دل ما
خامه او به اثر تیشه فرهاد آمد
علم هایی که خدا ریخته در سینه وی
بشمر بیش ز هفتاد و ز هشتاد آمد
عدل در بارگهش خادم دیرینه بود
عقل در پیشگهش کودک نوزاد آمد
مصرع مطلع مامقطع مقطوعه نکوست
مژده ای دل که زره قافله داد آمد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - مرثیه مجلس پس از بمباردمان بحکم محمدعلی میرزای مخلوع
رؤس دولت، شیوخ ملت، ببازی ایران، خراب گردید
درین حوادث، برین مصیبت درون خارا، کباب گردید
شده پریشان، دو زلف سنبل، همی زند چاک، بپیرهن گل
وثاق قمری، سرای بلبل، مقام جغد و غراب گردید
همای دولت، از آشیانه، فتاده در دام، بطمع دانه
چرا نیاید، عدو بخانه، که پاسبان مست خواب گردید
بگو بجمشید، بنال با درد که گلشنت را فلک خزان کرد
بگو بدارا، ز مصر برگرد که نیل همت، سراب گردید
کناره کردند ز ما طبیبان، کرانه جستند همه حبیبان
روید و گوئید که ای رقیبان، دعایتان، مستجاب گردید
لوای اقبال چو واژگون شد بجام احباب شراب خون شد
چو بخت برگشت خرد زبون شد، حکیم دانا مجابگردید
ز بی پناهی ز بخت شومی ز جور روسی ز ظلم رومی
به اردبیل و خوی و ارومی حساب ما ناحساب گردید
بر آن جوانان کنید شیون که کشته گشتند بدست دشمن
زنانشانرا بدور گردن کمند گیسو طناب گردید
بر آن عروسان که شد بیغما برنجن از دست جلاجل از پا
ز خون داماد بجای حنا بدست و پاشان خضاب گردید
بر آن شهیدان که سوخت تنشان دگر چه حاجت به پیرهنشان
که خاک صحرا بود کفنشان، لباسشان، آفتاب گردید
رفیق گرگان شده شبانان، شغالها جفت، بباغبانان
ز خون یاران و نوجوانان زمین چو لعل خوشا بگردید
بسی نمانده که لشکر روس ببام مسجد زنند ناقوس
منال و ثروت جلال و ناموس فدای عالی جناب گردید
ز بسکه قاضی گرفت رشوه ز بسکه حاکم فزود عشوه
فتاده بیمار درون غشوه شهید زهر مذاب گردید
گذار ایوان بپور ایران که قصر دیو است نه جای دیوان
مرو غریوان بر خدیوان که ناله ات بی جواب گردید
خطیب ناطق مرید صامت دبیر دانا ز گفته ساکت
وکیل خائن بعزم ثابت جهنده همچون شهاب گردید
خروش سیل است درین بیابان شرار برق است بکشت دهقان
گسسته بند از جوال و انبان خلیده خر در خلاب گردید
وکیل مست از می غرور است فقیه گرم لقای حور است
وزیر چون در خیال سور است اسیر مالکرقاب گردید
یکی بغارت نموده نیت یکی برون از ره حمیت
میانه این دو، تن رعیت، چو دانه در آسیاب گردید
بیاد اطلس، برای دیباج، زر و گهرمان، شده بتاراج
زن و پسرمان بخصم محتاج، عروسمان بی نقاب گردید
ره سلامت، دراز و باریک، بلا بیارد ز دور و نزدیک
که بیژن ما، بچاه تاریک، اسیر افراسیاب گردید
گسسته شد نظم، ز رشته ما، بدیو خو کرد، فرشته ما
ز حاصل ما، ز کشته ما، عدویمان کامیاب گردید
نه مال داریم نه جا و منزل، نه بهره یابیم ز کشت و حاصل
کجا نشیند شراره دل، که دیده ما، پر آب گردید
بما بگرید، مه و ستاره، همی بسوزد درون خاره
دگر نداریم، طریق چاره، که عمرمان در شتاب گردید
بس ای امیری، که ماه و مریخ، درخت ما را فکنده از بیخ
مظفری گفت برای تاریخ ببازی ایران خراب گردید
درین حوادث، برین مصیبت درون خارا، کباب گردید
شده پریشان، دو زلف سنبل، همی زند چاک، بپیرهن گل
وثاق قمری، سرای بلبل، مقام جغد و غراب گردید
همای دولت، از آشیانه، فتاده در دام، بطمع دانه
چرا نیاید، عدو بخانه، که پاسبان مست خواب گردید
بگو بجمشید، بنال با درد که گلشنت را فلک خزان کرد
بگو بدارا، ز مصر برگرد که نیل همت، سراب گردید
کناره کردند ز ما طبیبان، کرانه جستند همه حبیبان
روید و گوئید که ای رقیبان، دعایتان، مستجاب گردید
لوای اقبال چو واژگون شد بجام احباب شراب خون شد
چو بخت برگشت خرد زبون شد، حکیم دانا مجابگردید
ز بی پناهی ز بخت شومی ز جور روسی ز ظلم رومی
به اردبیل و خوی و ارومی حساب ما ناحساب گردید
بر آن جوانان کنید شیون که کشته گشتند بدست دشمن
زنانشانرا بدور گردن کمند گیسو طناب گردید
بر آن عروسان که شد بیغما برنجن از دست جلاجل از پا
ز خون داماد بجای حنا بدست و پاشان خضاب گردید
بر آن شهیدان که سوخت تنشان دگر چه حاجت به پیرهنشان
که خاک صحرا بود کفنشان، لباسشان، آفتاب گردید
رفیق گرگان شده شبانان، شغالها جفت، بباغبانان
ز خون یاران و نوجوانان زمین چو لعل خوشا بگردید
بسی نمانده که لشکر روس ببام مسجد زنند ناقوس
منال و ثروت جلال و ناموس فدای عالی جناب گردید
ز بسکه قاضی گرفت رشوه ز بسکه حاکم فزود عشوه
فتاده بیمار درون غشوه شهید زهر مذاب گردید
گذار ایوان بپور ایران که قصر دیو است نه جای دیوان
مرو غریوان بر خدیوان که ناله ات بی جواب گردید
خطیب ناطق مرید صامت دبیر دانا ز گفته ساکت
وکیل خائن بعزم ثابت جهنده همچون شهاب گردید
خروش سیل است درین بیابان شرار برق است بکشت دهقان
گسسته بند از جوال و انبان خلیده خر در خلاب گردید
وکیل مست از می غرور است فقیه گرم لقای حور است
وزیر چون در خیال سور است اسیر مالکرقاب گردید
یکی بغارت نموده نیت یکی برون از ره حمیت
میانه این دو، تن رعیت، چو دانه در آسیاب گردید
بیاد اطلس، برای دیباج، زر و گهرمان، شده بتاراج
زن و پسرمان بخصم محتاج، عروسمان بی نقاب گردید
ره سلامت، دراز و باریک، بلا بیارد ز دور و نزدیک
که بیژن ما، بچاه تاریک، اسیر افراسیاب گردید
گسسته شد نظم، ز رشته ما، بدیو خو کرد، فرشته ما
ز حاصل ما، ز کشته ما، عدویمان کامیاب گردید
نه مال داریم نه جا و منزل، نه بهره یابیم ز کشت و حاصل
کجا نشیند شراره دل، که دیده ما، پر آب گردید
بما بگرید، مه و ستاره، همی بسوزد درون خاره
دگر نداریم، طریق چاره، که عمرمان در شتاب گردید
بس ای امیری، که ماه و مریخ، درخت ما را فکنده از بیخ
مظفری گفت برای تاریخ ببازی ایران خراب گردید
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مرثیه قتل ناصرالدین شاه و جلوس مظفرالدین شاه
جای آن دارد که گردون اندرین غم خون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
لیک بر تخت همایون شه نو چون ببارد
در عزای شاه ماضی کایزد از وی باد راضی
نی عجب گر سیل خون از دیده گردون ببارد
لیک باید تهنیت را در جلوس شه مظفر
بر زمین از ماه و اختر لؤلؤ مکنون ببارد
من ندیدم تاکنون کز آسمان بر قلب مردم
شادی و انده شده با یکدیگر معجون ببارد
راست پنداری درختی رسته کز هر شاخه او
ساعتی شکر بجوشد لحظه ای افیون ببارد
شادی اندر غم چو ستردمی و در صبر راحت
گر ندیدستی چنین باران بین کایدون ببارد
غم چه غم چندانکه گرزان ذره ای بر کوه ریزی
کوه گردد ابر و بالا رفته بر هامون ببارد
وه چه شادی آن چنان شادی که گر با هجر لیلی
در دل مجنون نهی وجد از دل مجنون ببارد
تا مه ما در محاق افتاد اشک از دیده مه
از گه تکمیل حتی عاد کالعرجون ببارد
گر نبود این وارث تاج و نگین بایست دایم
خون ز تخت جم سرشک از تاج افریدون ببارد
ابر غم زین پس که شاه نو بایوان اندر آمد
گر ببارد بایدش زین مملکت بیرون ببارد
زین همایون جشن چین از جبهه چنگیز خیزد
زین بشارت ارغوان از چهره ارغون ببارد
زین سپس بر خاک ایران ابر رحمت همچو باران
شادمانی ها از این اقبال روز افزون ببارد
فره یزدانی از آن طلعت زیبا بتابد
شوکت سلطانی از آن قامت موزون ببارد
هر بروزی زیب دیگرگون دهد این شه جهان را
زانکه هردم ابر جودش رشحه دیگرگون ببارد
از کمال این هنر پرور ملک در ملک دایم
فضل رسطالیس و تحقیقات افلاطون ببارد
زر ناب از دست سیمینش چنان بارد که گوئی
از سمن در صحن بستان برگ آذریون ببارد
از کفش قلزم ببالد وز سرش افسر بنازد
از لبش معجز دمد وز خامه اش افسون ببارد
مرغزار ملک را سیراب سازد بخشش شه
همچنان ابری که در تشریق و در کانون ببارد
از تف باس شدیدش قله قارن بلرزد
از کف دست کریمش مخزن قارون ببارد
ابر عدلش بر سر این مملکت چون کله بندد
خرمی بر سبزه ی گردون میناگون ببارد
خسروا بادت مبارک تاج و تخت پادشاهی
ای که از فرخنده رویت فره بیچون ببارد
هیچ میدانی در این موقع که در گیتی حوادث
هر دم از بالا برنگی همچو بوقلمون ببارد
میر دریادل گلوی فتنه را با دست غیرت
آن چنان بفشرد کز شریان و کامش خون ببارد
آنکه امن و راستی از سهم تیغش تا قیامت
زین سپهر کج رو وزین گنبد گردون ببارد
تا لب لعلش شفابخش درون خستگان شد
از حدیثش مردمی وز فکرتش قانون ببارد
داورا میرا مرا در سوگ و سور این دو سلطان
گوهر از ابیات ریزد آتش از مضمون ببارد
تا بشادی خنده از لعل پریرویان برآید
تا بغم اشک از دو چشم مردم محزون ببارد
دایم از بهر نثار بزم شه گردون اطلس
عقد مروارید بر دیبای سقلاطون ببارد
در کنار شه مظفر نعمت بی حد بریزد
بر مزار ناصرالدین رحمت بیچون ببارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۳
شاه از تبار خویش وزیر اختیار کرد
وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود
زین اختیار پایه ملک استوار کرد
گویند در شکارگه اینکار دیده شه
بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک
بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود
این شهریار قدرشناس آشکار کرد
آراست روی بخت ز تدبیر این وزیر
وز پند وی بگوش خرد گوشوار کرد
اقبال شاه در دی و بهمن بباغ ملک
آثار فروردین و نسیم بهار کرد
گر خوانده ای کتاب رسولان بدانی آنک
هر یک ز آل خویش وزیر اختیار کرد
مانا شنیده ای که پیمبر بروز خم
اینکار با پسر عم والاتبار کرد
با آن مقام و آن ید بیضا کلیم حق
این رتبه خواهش از در پروردگار کرد
بیگانه را که محرم اسرار شه کند
دیوانه را که بر در جم پرده دار کرد
ای عین دولت و سر ملت که ایزدت
در دین و داد معجزه روزگار کرد
الحق مکارم تو بگیتی نمود فاش
کاری که آفتاب بنصف النهار کرد
عزمت کشید چرخ حرونرا بزیر زین
چون اشتر رمیده ببینی مهار کرد
تو انتخاب خلقی و بهر امان خلق
این انتخاب را نظر شهریار کرد
اندر کف تو هشت شهنشه کلید ملک
وایزد ترا بتوسن دولت سوار کرد
خورشید با فروزت پیروز روز خواست
جمشید بختیارت با بخت یار کرد
بستان جزای نیت و پاداش کار خویش
گز دیرگاه مزد گرفت آنکه کار کرد
وین اختیار نیک، شه بخت یار کرد
بنیاد ملک روی به سستی نهاده بود
زین اختیار پایه ملک استوار کرد
گویند در شکارگه اینکار دیده شه
بی شبهه شاه طایر دولت شکار کرد
چون صیرفی بدید گهرهای عقد ملک
بگزیده زان میان گهری شاهوار کرد
گنجی که در خزانه دولت نهفته بود
این شهریار قدرشناس آشکار کرد
آراست روی بخت ز تدبیر این وزیر
وز پند وی بگوش خرد گوشوار کرد
اقبال شاه در دی و بهمن بباغ ملک
آثار فروردین و نسیم بهار کرد
گر خوانده ای کتاب رسولان بدانی آنک
هر یک ز آل خویش وزیر اختیار کرد
مانا شنیده ای که پیمبر بروز خم
اینکار با پسر عم والاتبار کرد
با آن مقام و آن ید بیضا کلیم حق
این رتبه خواهش از در پروردگار کرد
بیگانه را که محرم اسرار شه کند
دیوانه را که بر در جم پرده دار کرد
ای عین دولت و سر ملت که ایزدت
در دین و داد معجزه روزگار کرد
الحق مکارم تو بگیتی نمود فاش
کاری که آفتاب بنصف النهار کرد
عزمت کشید چرخ حرونرا بزیر زین
چون اشتر رمیده ببینی مهار کرد
تو انتخاب خلقی و بهر امان خلق
این انتخاب را نظر شهریار کرد
اندر کف تو هشت شهنشه کلید ملک
وایزد ترا بتوسن دولت سوار کرد
خورشید با فروزت پیروز روز خواست
جمشید بختیارت با بخت یار کرد
بستان جزای نیت و پاداش کار خویش
گز دیرگاه مزد گرفت آنکه کار کرد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۴
چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود
بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر
قضا چو آید تاری شود بدیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر
بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون
بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر
بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر
شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر
بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر
بنرم گردنی و بندگی بدند مثل
بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر
نیافتند مگر ره بطاعت سلطان
نیافتند مگر رخ بدرگه داور
بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر
خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر
قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر
چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند
بنای شورش و طغیان بوالی کشور
بشاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر
اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر
بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شکستند کاخ او را در
به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بروی بگشود از حلم و بردباری در
تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر
خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر
که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر
وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر
چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن
چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر
اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر
بجای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر
ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر
شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر
گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی
سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر
یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر
چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور
همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر
بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر
امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر
بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر
همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر
امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر
سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر
معاندان تو با ما بجد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود بخیره هدر
ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر
وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر
امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر
من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم
بخون کشوریان دامنم نگردد تر
بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر
در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر
که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر
شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر
چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مرد وار کمر
بجای جوشن کردند تن همه جوشن
بجای مغفر کردند سر همه مغفر
بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر
بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
بخیره ماندند از این سپاه گندآور
همی بدیدند از این حساب تا بأبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر
سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر
هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر
نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
بسوی خانه سالار این سپاه مگر
ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
بخیره گردد و تاری شود بر او اختر
سپس بیاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر
بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر
یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود
یکی شکست در مخزنش بزخم تبر
همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر
نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال
نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور
زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند
بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر
ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر
گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی
گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر
بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور
به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
بمادگان چه ستیزید شرمی از داور
بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر
نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب
برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر
چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر
جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر
مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر
چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر
خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر
بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر
بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر
همی بپیوست این رزم تابنه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور
سپس بکار گذاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر
ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر
خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر
گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت
بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر
کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور
نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور
بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر
بسی نپاید کو نیز جان کند برخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر
چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر
گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر
یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر
در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور
همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر
نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر
نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر
اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر
ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر
بعون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر
بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر
بزجرها و بتهدیدهای گوناگون
بوعظها و باندرزهای بیحد و مر
فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر
درود خواندند آنان بمجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان در خور
همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر
براستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه این تف خامش شود به آب و بدم
چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر
مگر بسعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنیده ایم که میر اجل ز کردستان
بسوی خطه گروس کرده ساز سفر
گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل بدرگاه آن همایون فر
که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر
درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور
اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر
امیر ایده الله براستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر
بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست
بکف کافی هر بسته را گشاید در
همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر
اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر
وراسکدار درین روز سازره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور
چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر
بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر
بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر
رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مرفساد را مصدر
یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر
وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر
من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر
بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ
بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر
بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق
بدولتش که فزاینده باد تا محشر
که گر بجا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر
معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر
مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر
ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر
خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر
دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی
ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر
که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر
شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر
نموده اند بسی دست رنجه از سندان
کشیده اند همی پای از گلیم بدر
بمیر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را برد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر
تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر
که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر
چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر
بپای خویش متازید سوی گشتنگاه
بدست خویش مسازید خون خویش هدر
از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر
اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی
وگر بگردون بالا روید چون اختر
برود جیحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را بنظر
جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر
قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان بدام خطر
بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر
اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ
بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر
چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر
ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر
خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر
ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر
دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر
چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر
سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر
همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا بعرصه محشر
همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر
امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
بباغ دولتشاهی درخت بار آور
بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محبط پهناور
گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
بنامجوئی گردیم در زمانه سمر
چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در
سپس بگفتند او را که اندرین شورش
بما جماعت شهزادگان توئی مهتر
بعون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور
همه بحیله چو اسفندیار روئین تن
همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر
همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر
بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار
بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر
بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر
چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر
بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر
بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد بجان خداوندگار ملک ضرر
روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر
شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
زیان شمارد آنرا که هست یکسره سود
بنفع داند آنرا که شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر
قضا چو آید تاری شود بدیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر
بفکر و هوش که افکند پنجه با گردون
بعقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر
بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر
شنیده ای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده بفرمان پادشاه اندر
بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر
بنرم گردنی و بندگی بدند مثل
بسفته گوشی و فرمانبری شدند سمر
نیافتند مگر ره بطاعت سلطان
نیافتند مگر رخ بدرگه داور
بوالیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر
خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر
قدر فراشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فروشد و افکند پرده شان ببصر
چنانکه خون ببدن شورش آورد هشتند
بنای شورش و طغیان بوالی کشور
بشاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر
اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر
بخشت پاره بخستند باغ او را شاخ
بسنگ خاره شکستند کاخ او را در
به تنگنا شد در کاخ از محاصره شان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بروی بگشود از حلم و بردباری در
تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر
خطابه ای بزبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر
که هان و هان مگر از جانخویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر
وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر
چه بمنی بدرشتی مبادرت کردن
چه در شدن بدهان نهنگ یا اژدر
اگر بگرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر بسنگم سائید خورد پهلو و بر
بجای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صدسنگ آسیا بر سر
ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
بخشم آید و بدخواه را دهد کیفر
شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر
گر ایدر از سرمن کم شود سر موئی
سرانتان همه بیسر شوند خود یکسر
یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر
چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور
همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم بسر
بخانمان خود انگشت نیل بر زده ایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
بمهتران نکند چیره هیچگه کهتر
امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود بسفر
بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر
همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر
امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل بسر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند بشرر
سپه بدرگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق اوفر
معاندان تو با ما بجد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود بخیره هدر
ببخش آلت حراقه مان که از اثرش
بجان خصم بداندیش برزنیم اخگر
وگرنه سنگ مخالف بسر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطره های مطر
امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر
من ار بخون خود آلوده پیرهن گردم
بخون کشوریان دامنم نگردد تر
بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمال مبر که بر او پنجه برزند مادر
در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر
که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر
شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر
چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سرانگشت او بسنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مرد وار کمر
بجای جوشن کردند تن همه جوشن
بجای مغفر کردند سر همه مغفر
بکفش و مشت همی با عدو برزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر
بهم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بن زبیر که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
بخیره ماندند از این سپاه گندآور
همی بدیدند از این حساب تا بأبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر
سر گروه مخالف به خیل تاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن بفکر و نظر
هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر
نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
بسوی خانه سالار این سپاه مگر
ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
بخیره گردد و تاری شود بر او اختر
سپس بیاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر
بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
بخانمان سپهبد برسم غارت گر
یکی بخست تن حاجبش بزخم عمود
یکی شکست در مخزنش بزخم تبر
همه ببردند آنرا که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آنرا که بد ز در و گهر
نماند هیچ بپای کنیزگان خلخال
نه ماند هیچ بر اندام خاصگان زیور
زنان و پرده گیان در هراس و بیم شدند
بلرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر
ز بسکه ناخن و سیلی همی زدند بروی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر
گهی نبی را کرده شفیع و کاه نبی
گهی بحق متوسل گهی به پیغمبر
بناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
بگریه گفتند ای جاهلان دون پرور
به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
بمادگان چه ستیزید شرمی از داور
بمیر پنجه رسید این خبر که شورشیان
بخانمان تو اندر فکنده اند شرر
نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند ببستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همی بسنگ و بچوب
برفتند وثاقت همی ز خشک و زتر
چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر
جهان بچشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اینکه قصه ایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر
مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر
چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر
خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
بخود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر
بتن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
بسر جراحت سنگش چو گوهرین افسر
بگوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر
همی بپیوست این رزم تابنه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور
سپس بکار گذاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر
ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر
خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر
گرفته شورشیان گرد مرزبانرا سخت
بشوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر
کنون بپژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور
نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور
بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدراند از چرخ و شصت قدر
بسی نپاید کو نیز جان کند برخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر
چو داوران شریعت زر وی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر
گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر
یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
بدل دلیر و بتن فربه و بهش لاغر
در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور
همه اجا مرو اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر
نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر
نه رای آنکه گریزند ازین بلا بکنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر
اگر شوند ز پس در پیست ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر
ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر
بعون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر
بگفتها و یمینهای سخت تر زاهن
بوعده ها و سخن های تازه تر ز شکر
بزجرها و بتهدیدهای گوناگون
بوعظها و باندرزهای بیحد و مر
فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر
درود خواندند آنان بمجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان در خور
همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر
براستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه این تف خامش شود به آب و بدم
چگونه این سهم آرد کسی بقوس و وتر
مگر بسعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنیده ایم که میر اجل ز کردستان
بسوی خطه گروس کرده ساز سفر
گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل بدرگاه آن همایون فر
که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر
درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور
اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر
امیر ایده الله براستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز بفکر و نظر
بجهد وافی هر خسته را بگیرد دست
بکف کافی هر بسته را گشاید در
همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر
اگر بتابد نه چنبر فلک بعتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر
وراسکدار درین روز سازره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور
چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر
بمهر خویش و بامضای عامه خورد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر
بتلگراف بدرگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر
رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مرفساد را مصدر
یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر
وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقه ای نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه بدست خرد نگهدارند
بحفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار بسختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند برخ ز سیف اثر
من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر
بمصطفی و بفرقان و کردگار بزرگ
بمرتضی و بسبطین او شبیر و شبر
بنعمت شه کز اوست زندگانی خلق
بدولتش که فزاینده باد تا محشر
که گر بجا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر
معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوان تر از ربیع و مضر
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر
مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر
ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر
خجل شدند و بخانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بو و مگر
دگر رسید خطایی بشاهزاده صفی
ز صدراعظم ایران جهان فضل و هنر
که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر
شنیده ایم ز بدسیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر
نموده اند بسی دست رنجه از سندان
کشیده اند همی پای از گلیم بدر
بمیر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را برد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد بگرز پهلو و بر
تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
ز ما بگو تو بآن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر
که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر
چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
بعامه گفت که باهوش و دانشید اگر
بپای خویش متازید سوی گشتنگاه
بدست خویش مسازید خون خویش هدر
از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر
اگر بجیحون اندر شوید چون ماهی
وگر بگردون بالا روید چون اختر
برود جیحون اندر زند ز قهر آتش
بچرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه این سخنان را بگوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را بنظر
جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان بخطر بسته بر نفاق کمر
قضاببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضای مبرم آوردشان بمکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان بدام خطر
بخویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر
اگر سزاست که تنمان بسر نباشد هیچ
بتیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر
چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر
ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر
خنک تر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ ببر
ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر
دوباره مشتی از آن جمریان بیهش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر
چنانکه از پس مردن بمردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر
سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر
همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا بعرصه محشر
همه سلیح بدست اندر و ز جان بخروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسید بشهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال بدر
امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
بباغ دولتشاهی درخت بار آور
بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محبط پهناور
گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
بجا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
بنامجوئی گردیم در زمانه سمر
چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تنی دو سه کزوی بسال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در
سپس بگفتند او را که اندرین شورش
بما جماعت شهزادگان توئی مهتر
بعون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبه هاست در اینجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و گند آور
همه بحیله چو اسفندیار روئین تن
همه بحمله چو گودرز و گیو و رستم زر
همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در ببحر و ببر
بصدق میل ترا تابعیم و کارگذار
بشوق امر ترا طائعیم و فرمانبر
بهر چه خواهی فرمان گذار و بنده صفت
بهر چه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که می نهیمت سر
چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر
بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر
بجان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد بجان خداوندگار ملک ضرر
روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
بتک شدند و بگردید سیل از آن معبر
شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت ز فر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - ملحقات
از این مقدمه ز آن پس که یافت آگاهی
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
جناب نزهت افندی ستوده شهبندر
خجسته رادی والا بدانش و بخرد
ستوده مردی یکتا بمایه و بهنر
امین و محرم بر هر دو دولت اسلام
صدیق و حامی بر هر دو شعبه انور
جهان و معرفت و جان، درون جامه تن
چنانکه معنی بنهفته در لباس صور
همه بخوانده و دانسته رسم فقه و حدیث
ز کیش شافعی و بوحنیفه و جعفر
نه از تعصب بیهوده باز گفته سخن
نه از تجنب بیغاره برگرفته خبر
بجان و دل ز محبان خاندان علی
ولیک زاده تبارش ز دودمان عمر
چنین خجسته روانی که نام بردم از او
که تا ز نامش زینت دهم بر این دفتر
بدید خسرو ایران و خادم حرمین
یکی روانند آراسته بدو پیکر
چنانکه گوئی بحر محیط و بحر عمان
بود یکی بحقیقت دو آیدا بنظر
دو تاجدارند این هر دو آیه رحمت
دو شهریارند این هر دو سایه داور
چو دو نهال بروئیده از یکی بستان
چو دو برادرزاده ز یک پدر و مادر
ز عیش رست و فراچید دامن از راحت
ز جای جست و فروبست استوار کمر
پیام داد بر آن خیرگان بی آزرم
خطاب کرد بدان سفلگان بدگوهر
گهی بوعظ و گهی وعده و گهی تهدید
گهی بفکر و گهی بافسون و گه بسمر
گهی کتاب و احادیث خواند و گه آیات
گهی بیان تواریخ کرد و گاه سیر
هزار نکته بیان کرد با هزار زبان
هزار رمز بهر نکته ای بدش مضمر
بگوش شورشیان قول صدق را ز صواب
چنان سرود که در مغز خلق کرد اثر
گران سران متنبه شدند و خوار و خجل
چنان که مرد سیه نامه در صف محشر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۶ - انتهی
چو بی وجود خداوندگار آسایش
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
که ای بروشنی و فرخی شده مشهور
فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت
ازین بلاد همی برکنیم آبشخور
بیا و خانمان از تندباد غم برهان
بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر
بیا که بیتو خراب است دولت و دین
بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر
چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک
ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر
بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح
بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر
لجاج کردند این سفلگان بیدانش
خلاف جستند این جاهلان دون پرور
فریب دیوان کرده است عقلشان مختل
غرور شیطان بنموده فعلشان منکر
بیامدم هان با توپهای آتشبار
رسیدم اینک با تیغهای خارادر
همان کنم که بعباسیان هلاکوخان
همان کنم که بمروانیان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که می بباشید امروز ملک را یاور
نگاه دارید این چند روزه کشور را
برون نمائید آشوب را از این کشور
سپس بباره ی که پیکری نشست که برد
بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدایگان بفرازش چو گنج بادآور
همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین
چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر
بتندی آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکی شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سیل ز بالای که فرود آید
فرود آمد از آن خاره کوب که پپکر
نشست در صف ایوان و بارعام بداد
نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر
بخواند یکسره میران و نامداران را
ابا فقیهان وان فاضلان دانشور
بنزد میر نشستند جمله صورت وار
که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله میدانید
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتیا بدیده کشم
اگر بکارند اندر رهم همی نشتر
ز دست ندهم آسایش رعیت را
وگر ببارند اندر سرم همی خنجر
ندیده بودم و پنداشتم که این مردم
بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر
کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء
که ناستوده فعالند و ناخجسته سر
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر
چرا بباید در بوستان درختی کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران
روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر
کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار
سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور
سزای معروف ایدر همی بود معروف
جزای منکر ایدر همی بود منکر
ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل
ترا نشاید شکر درود رنج مبر
ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد
نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم
که خویش بودم بیخویش خفته در بستر
که آن امیر مهین دام ظله العالی
چو برگرفت ز کردار این گروه شمر
به پیشوایان فرمود کای وجود شما
ز فضل زینت محراب و زیور منبر
چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما
چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خدای راضی و خرم روان پیغمبر
دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند
ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر
چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق
چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر
امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس
امیر تومان باشی هماره بر لشکر
بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف
بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر
ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا
ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر
از آن لباس برانی هراس را از دل
از آن شراب بگیری شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر
نژند حال چو در روز واپسین مشرک
سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر
امیر اعظم لختی برویشان نگریست
که تا نماید مخبر از منظر
بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر
که میر کشف حقایق کند بنیم نظر
زبانه غضب میر باز باینه گفت
که این خسان را بر جان همی زنید شرر
فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هیزم تر
چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان
کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر
نعوذبالله پنداشتی که پیلی را
همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر
و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار
فراز خاک ببارید دست و گردن و سر
خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر
ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب
ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر
همی رمید در این وقعه مادر از فرزند
همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان
کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر
بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار
جنین به پشت پدر از مشیمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کیوان را
بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بریدند امید از شوهر
خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت
تنی نماند که ماند روانش در پیکر
همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند
اگر امان ندهیشان تهی شود کشور
امیر و فقه الله لکسب مرضاته
چو از حقیقت این داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار
ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور
گرفت خامه مشکین بدست گوهربار
همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر
رقم زد از پی تحمید کردگار که هان
قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشودیم
ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر
بزینهار شهستند این گنهکاران
نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک
که پادشاه کریم است و معدلت گستر
چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر
خطیب برد و بجامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر
شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم
که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداری
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر
یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر
نبشته بود در آن شهریار ملک ستان
که ای امیر هریمن کش فریشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ایام باش مستظهر
شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش
شدی بدیدن یاران و دوستان حضر
سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود
چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر
بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی
ز کید گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام
ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر
هنوز روی عزیزان بکام نادیده
نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر
خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال
ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر
کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط
کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور
بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین
همی روانه شدی از طریق دیناور
بروزگار شدی همره شتاب و عجل
بشام تار بدی همسر سهاد و سهر
به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر
به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا
درست کردی اوضاع ملک را یکسر
نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان
نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر
ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور
ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز
نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر
درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش
شنیده ایم و نمودیم جملگی باور
سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر
که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی
فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر
همه رعیت و ملک تراست ارزانی
بسروران تو سرستی و از مهان مهتر
اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را
در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر
بچرخ بنده ما را برآور و بنواز
بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر
کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک
بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر
حرام باشدشان آب آن دیار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند این دونان
صواب نیست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روی بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابیده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای
بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک
در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی
چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را
چنانچه شاید صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگی ما نکو همی داند
فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر
امیر خواند چو منشور شاه را بدرست
ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر
بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت
هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر
ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند
ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور
کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال
حکیم با هنر و نکته سنج دانشور
که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
حرم بود بخرد و بزرگ این کشور
دوباره نامه نبشتند مفتیان مهین
بمیر فرخ دانش پژوه دانشور
که ای بروشنی و فرخی شده مشهور
فروغ تیغ تو و تاب مهر و نور قمر
بیا که فتنه برافروخت آتشی و بسوخت
روان خاصان همچون سپند در مجمر
بیا که جان خلایق بسوخت زین آتش
سپس بباد فنا رفت جمله خاکستر
بیا که مآء معینمان ز بس کدورت یافت
ازین بلاد همی برکنیم آبشخور
بیا و خانمان از تندباد غم برهان
بیا و جانمان از ترکتاز فتنه بخر
بیا که بیتو خراب است دولت و دین
بیا که بیتو حرامست خواب و راحت و خور
بروز حادثه چشم جهان بحضرت تو است
تو نیز میرا یکره بسوی ما بنکر
چو میر گشت ازین قصه شگفت آگاه
چو خواجه گشت ازین واقعات مستحضر
بخشم برشد و بنوشت کامدم اینک
ز جای درشد و فرمود میرسم ایدر
بخواستم که نباشد دلی ز من مجروح
بگفتمی که نگردد تنی ز من مضطر
لجاج کردند این سفلگان بیدانش
خلاف جستند این جاهلان دون پرور
فریب دیوان کرده است عقلشان مختل
غرور شیطان بنموده فعلشان منکر
بیامدم هان با توپهای آتشبار
رسیدم اینک با تیغهای خارادر
همان کنم که بعباسیان هلاکوخان
همان کنم که بمروانیان ابوجعفر
دگر نوشت بفرماندهان مسند شرع
که می بباشید امروز ملک را یاور
نگاه دارید این چند روزه کشور را
برون نمائید آشوب را از این کشور
سپس بباره ی که پیکری نشست که برد
بگاه پویه سبق از سحاب و از صرصر
بسرعت برق آن باد پاروان شد و بود
خدایگان بفرازش چو گنج بادآور
همی بتاخت ز بیجار تا بقرمیسین
چنانکه تاخت علی از مدینه تا خیبر
بتندی آمد همچون دم شمال و صبا
بچابکی شد ماننده سحاب و مطر
چنانکه سیل ز بالای که فرود آید
فرود آمد از آن خاره کوب که پپکر
نشست در صف ایوان و بارعام بداد
نشسته گرد و نیاسوده تن ز رنج سفر
بخواند یکسره میران و نامداران را
ابا فقیهان وان فاضلان دانشور
بنزد میر نشستند جمله صورت وار
که میر بدهمه معنی و دیگران چو صور
پس از نشستن فرمود جمله میدانید
که من نکرده ام از کار ملک صرف نظر
براه دولت چون توتیا بدیده کشم
اگر بکارند اندر رهم همی نشتر
ز دست ندهم آسایش رعیت را
وگر ببارند اندر سرم همی خنجر
ندیده بودم و پنداشتم که این مردم
بزهد و صدق چو بن یاسرند یا بوذر
کنون بدیدم و دانستم من بدین سفهاء
که ناستوده فعالند و ناخجسته سر
هزار مرتبه گفتم که از عتاب ملوک
حذر کنید و بگیرید از گذشته عبر
چرا بباید در بوستان درختی کاشت
که خشم شاه جهان باشدش بشاخ ثمر
کسیکه نعمت شه راهمی کند کفران
روا یباشدش الا بتیغ کین کیفر
کسیکه چشمه انصاف با گل آلاید
حرام باشدش الا بجام خون جگر
بر آن سرم که مراین جمله را فراخورکار
سزا دهم که بهر کار شد سزا در خور
سزای معروف ایدر همی بود معروف
جزای منکر ایدر همی بود منکر
ای آنکه حنظل کشتی ببوستان امل
ترا نشاید شکر درود رنج مبر
ای آنکه تخم شکر کاشتی بباغ مراد
نصیب تو همه شهد آمده است غصه مخور
من این حدیث ز اصحاب میر بشنودم
که خویش بودم بیخویش خفته در بستر
که آن امیر مهین دام ظله العالی
چو برگرفت ز کردار این گروه شمر
به پیشوایان فرمود کای وجود شما
ز فضل زینت محراب و زیور منبر
چو بر وظیفه خود بوده اید راهنما
چو بر طریقه حق گشته اید راه سپر
دل ملک ز شما شاد و جان ما خرسند
خدای راضی و خرم روان پیغمبر
دگر بخواست مر آن میر پنجه را و بخواند
ز روی لطف بر او آفرین بیحد و مر
چه گفت؟ گفت بزرگت کنم بدیده خلق
چنانکه دیری افکنده بودمت ز نظر
امیر پنجه بدی تاکنون ولی زین پس
امیر تومان باشی هماره بر لشکر
بجای آنکه گرفتی زمام صبر بکف
بجای آنکه گذشتی ز اهل و مال و پسر
ز عز و فخر بپوشانمت یکی دیبا
ز لطف و فضل بنوشانمت یکی ساغر
از آن لباس برانی هراس را از دل
از آن شراب بگیری شباب را از سر
سپس ببارش با دست بسته آوردند
کسان که بودند اصل فساد و مبدع شر
نژند حال چو در روز واپسین مشرک
سیاه چهره چو در عرصه جزا کافر
امیر اعظم لختی برویشان نگریست
که تا نماید مخبر از منظر
بیک نظاره بر او کشف شد حقیقت امر
که میر کشف حقایق کند بنیم نظر
زبانه غضب میر باز باینه گفت
که این خسان را بر جان همی زنید شرر
فروخت باید در نارشان چو هیزم خشک
که بر بزرگان بفروختند هیزم تر
چو این بگفت ز پی در شدند دژخیمان
کشان کشان بربودندشان ز پیش اندر
بکام توپ ببستند پشتشان و آنگاه
یکی نهیب برآمد مهیب چون تندر
نعوذبالله پنداشتی که پیلی را
همی بخاید و بیرون کند ز کام اژدر
و یا ز بالا ابری دمید صاعقه بار
فراز خاک ببارید دست و گردن و سر
خروش آنچو ز سر حد ملک روم گذشت
بلرزه درشد و افتاد بر زمین قیصر
ز بیم میر همی زرد چهره شد آشوب
ز باس او بدن فتنه شد بسی لاغر
همی رمید در این وقعه مادر از فرزند
همی گریخت در این ماجرا پدر ز پسر
کناره کرد ز اندیشه کودک از پستان
کرانه جست بیکباره عاشق از دلبر
بقطره خون تبدیل گشت و کرد فرار
جنین به پشت پدر از مشیمه مادر
بداد بهرام آن روز تاج کیوان را
بزهره تا بعوض بخشدش یکی معجر
نهان شدند همه شوهران برخت زنان
زنان شهر بریدند امید از شوهر
خبر رسید بدرگاه میر کز بیمت
تنی نماند که ماند روانش در پیکر
همه ز بیم تو قالب تهی نمودستند
اگر امان ندهیشان تهی شود کشور
امیر و فقه الله لکسب مرضاته
چو از حقیقت این داستان گرفت خبر
دلش بسوخت بر احوال ساکنان دیار
ز بس رحیم دلستی و مردمی پرور
گرفت خامه مشکین بدست گوهربار
همی فشاند بسیمین پرند عنبر تر
رقم زد از پی تحمید کردگار که هان
قبای عفو نمودیم زیب پیکر و بر
همه گناه گنهکارگان ببخشودیم
ز جرمهاشان شد غمض عین و صرفنظر
بزینهار شهستند این گنهکاران
نه مضطرب بزیند از هراس و نه مضطر
دعا کنند ز جان بر خدایگان ملوک
که پادشاه کریم است و معدلت گستر
چو این رقیمه رقم زد بنان فرخ میر
خطیب برد و بجامع بخواند در منبر
همه بدولت شاه جهان دعا کردند
سپس بمیر که از جرمشان نمود گذر
شبی بحضرت میر اجل نشسته بدم
که خادمی بدر آمد چو آفتاب از در
سجود کرد بر آن آسمان فضل و کرم
نماز برد بر آن آستان جاه و خطر
بدستش اندر فرمان شاه و پنداری
گرفته بود سها آفتاب را در بر
و یا تو گفتی جبریل بود و از بالا
فرود آمد و آورد نامه داور
ز جای جست خداوند و خم شد از تعظیم
نهاد سر بخط شاه آفتاب افسر
سپس بدیده همی سود و بر گرفتش مهر
یکی صحیفه نظر کرد پر لئال و درر
نبشته بود در آن شهریار ملک ستان
که ای امیر هریمن کش فریشته فر
بلطف ما همه اوقات باش خرم دل
بفضل ما همه ایام باش مستظهر
شنیده ایم که از مرکز حکومت خویش
شدی بدیدن یاران و دوستان حضر
سفر گزیدی چندی بسوی موطن خود
چنان که شد بسوی بیشه شیر شرزه نر
بخواستی که در آنجا دمی بیاسائی
ز کید گنبد گردون و طارم اخضر
ز وصل یاران یابی بذوق لذت و کام
ز روی خویشان گیری بشوق بهره و بر
هنوز روی عزیزان بکام نادیده
نچیده نوز ز گلزار امن و عیش ثمر
خبر رسیدت کاشوب مشتعل گردید
ز فتنه در صف کرمانشهان فتاد شرر
ز عیش رستی و افراختی بر و کوپال
ز جای جستی و نشناختی تو پای از سر
کرانه جستی و مایل شدی ز عیش و نشاط
کناره کردی و غافل شدی ز راحت و خور
بصد شتاب ز بیجار سوی قرمیسین
همی روانه شدی از طریق دیناور
بروزگار شدی همره شتاب و عجل
بشام تار بدی همسر سهاد و سهر
به پیش پایت آن کوهسارها چو حریر
به پیش چشمت آن رودبارها چو شمر
لدی الورود چنان کان وظیفه بود ترا
درست کردی اوضاع ملک را یکسر
نه هیچ هشتی نام از ددان و اهرمنان
نه هیچ ماندی رسم از بتان و از بتگر
ز ناوک تو همی چشم فتنه آمد کور
ز سیلی تو همی گوش شورش آمد کر
به آشکارا گوئیم این سخن که هرگز
نهفته نی بر ما قدر آن مهین چاکر
درست کاری و جهد ترا بطاعت خویش
شنیده ایم و نمودیم جملگی باور
سزای طاعت و اخلاصت آنکه در پاداش
کرم کنیم و بسر بر نهیمت افسر زر
که با وجود ضعیفی و پیری و کهنی
فزونتری ز جوانان بمایه و بهتر
دو صد سپاس که در نوبهار امن و امان
هزار شکر که در بوستان فتح و ظفر
هنوز سرو چمن برگ سبز دارد و خوش
هنوز شاخ کهن میوه تازه دارد و تر
هزار گنج گهر بخشمت که دولت را
نکوتری ز هزاران هزار گنج گهر
همه رعیت و ملک تراست ارزانی
بسروران تو سرستی و از مهان مهتر
اگر بیکسره آن ملک و آن رعیت را
در آب غرقه کنی یا بسوزی از آذر
مؤاخذت نرود ورنه باور است ترا
بکوب خاک و بکش مردم و بکش لشکر
چو خاک ما شدی آن ملک خاک خود پندار
چو ز آن مائی کشور از آن خود بشمر
بچرخ بنده ما را برآور و بنواز
بخاک دشمن ما را بیفکن و بشکر
کسی که سجده بتمثال ما نکرده ز ملک
بران چو دیوی کز امر حق ابی و کفر
حرام باشدشان آب آن دیار چنانک
بناسپاس حرام است جرعه کوثر
بنعمت ما چون کافرند این دونان
صواب نیست که در خلد پا نهد کافر
کسان که روی بگردانده اند از فرمان
کسان که حلق بتابیده اند از چنبر
برمح و گرز برو کتفشان بسنب و بسای
بتیر و تیغ دل و سینه شان بدوز و بدر
بکش مخالف ما را در آن دیار چنانک
در آن دیار بکشت آن قراجه را سنجر
بعامه دستخط عفو و مغفرت بنگار
بسوقه با نظر فضل و مکرمت بنگر
چو ما نجستیم آزارشان تو نیز مجوی
چو ما گذشتیم از جرمشان تو هم بگذر
اشاره رفته که یرلیغ میر تومان را
چنانچه شاید صادر کنند از مصدر
چه قدر خواجگی ما نکو همی داند
فرو ز کف نگذاریم قدر آن چاکر
امیر خواند چو منشور شاه را بدرست
ز ناز سر زد بر نه سپهر و هفت اختر
بویژه آنکه بفرمان شه مطابق یافت
هر آنچه رایش امضا نمود سرتاسر
ای آن خجسته امیری که آفتاب بلند
ز عکس تیغ تو آمد پدید در خاور
کجاست فرخی آن اوستاد فرخ فال
حکیم با هنر و نکته سنج دانشور
که این حدیث بسنجد و ز آن سپس گوید
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۶۷
کمال مرد بفضل است و مردمی و هنر
بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب
چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر
باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد
خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست
بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر
حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد
ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر
حدیث او بدرستی مثال موری دان
که روزگار بهاران همی بر آرد پر
بزرگ مرد کسی را شمر که توأم داشت
نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر
گدای درگه آن خسروم که نگذارد
بتخت شاهی پای از گلیم خویش بدر
اگر چه به ز هزاران هنرجوی بخت است
جوی هنر بر من بهتر از هزار پسر
ابوالمعالی باید شدن نه بوحامد
که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر
ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه
ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر
همت ز مجد و معالی بکیسه زر آید
همت با حمد و حامد فشاند باید زر
بجامت اندر ریزد کمال شکر و شهد
اگرچه خو شکرین تر بود ز شهد و شکر
بساغرت همه خون جگر کند هر چند
بپرورانی فرزند را بخون جگر
وگر پسرطلبی رو هنرپژوه طلب
کز آن بماند نام تو زنده در محشر
هنرپژوه و خردمند اگر نبود پسرت
ز صد هزار پسر بهتر است یکدختر
بوقت کشتن آن کودک از طریق عتاب
شنیده ای که بموسی چگونه گفت خضر
هلاک طفل بد ارخود براستی نگری
بود مثوبت و آسایش پدر مادر
خوشا کمال و هنر، خرما خردمندی
که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر
هنر بنزد خردمند بس خطیر آید
چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر
کسان بمیرند اما هنر نمیردشان
یکی بقصه گذشتگان پیش نگر
خوشا هنر که بود مرد را دلیل طریق
خوشا هنر که بود مرد را رفیق سفر
خوشا هنر که بتدبیر پایمردی وی
بتخت دولت دارا نشست اسکندر
خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن
به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر
خوشا هنر که بتصویب و استعانت آن
ز چرم بر شد شاپور و تاخت بر قیصر
هنر تبابعه را در عرب بزرگی داد
بمردمان یمن از سبا و از حیمر
هنر سلاجقه را در عجم ریاست داد
اگر حدیث ملکشه شنیدی و سنجر
هنر بداد بزرگی طمیح را به ایاد
هنر بداد مهی بوقضاعه را به مضر
قصیر با هنر آورد عمرو را در حضر
بکاخ زبا تا چیره شد ببدو و حضر
اگر نداشتی هنر با دلاوری توأم
کجا رهیدی از دشمنان تا بط شر
اگر نه کار هنر بود راست می نشدی
حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر
اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر
بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور
هنوز گوئی از پرتو هنر زنده است
خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر
اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی
نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر
اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب
ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر
بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد
ببوس خاک هنر را که گر نبود هنر
کجا بیافت کیومرث در جهان دولت
کجا گرفتی طهمورث از ددان کیفر
کجا فراشت منوچهر چتر پادشهی
کجا گرفت فریدون عروس ملک ببر
کجا ز بخت شدی شاد مرد خوانسالار
کجا بخصم شدی چیره گرد آهنگر
کجا بتاج شهی سر همی فراشت قباد
کجا بکاخ مهی بر همی شدی نوذر
کجا ز ایران لشکر کشید کیخسرو
کجا ز توران کیفر کشید رستم زر
کجا شنیدی قارن یلی است مرد افکن
کجا شنیدی سوسن زنی است رامشکر
کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام
کجا رهیدی از بند کسروی عنتر
کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان
کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر
کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط
کجا ارسطو میشد وزیر اسکندر
کجا سطرلاب اندر بساخت بطلمیوس
کجا نجوم و کواکب شناخت بو معشر
کجا ریاضی خواندی نیوتن و هرشل
کجا منجم گشتی کپرنی و کپلر
کجا ز حکمت بونصر میشناخت رسوم
کجا ز فلسفه یعقوب میگرفت خبر
کجا ببدو همی گشت شنفری معروف
کجا به عدو همی شد سلیک عمر و ثمر
کجا رئیس شدی قس ساعده به ایاد
کجا بزرگ شدی قیس عاصم از منقر
کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر
بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور
کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را
بهمت هرم و حارث ستوده سیر
کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون
کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر
کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز
کجا قتیبه شدی سوی ماوراء النهر
هنر درخت مراد است و بوستان امل
خزانه زر و سیم است و کان در و گهر
هنر یکی ثمرستی که آدمیش درخت
درخت سوخته باید اگر نداد ثمر
شود ز بیهنری آدمی کم از حیوان
چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور
هنر بباید تحصیل کرد مردان را
وگر نداشت هنر نام او به نیک مبر
مگر ندیدی بوالنجم احمد از کرمان
چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر
هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند
ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر
همی فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر
که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر
یکی چکامه رقم زد بنان او بورق
که برد گوی سبق از سخنوران یکسر
ز مدح میر اجل بود نامه اش روشن
بشکر نعمت وی ریخته خامه اش شکر
بزرگ مردا فحلا، سخنورا فردا
که مدح میر تواند همی سرود از بر
نه کاری آسانست اینک هر که بیتی گفت
مدیج میر تواند نگاشت در دفتر
زبان گویا بایست و طبع دلکش نغز
بیان شیوا بایست و نطق جان پرور
ایا ادیب هنرمند و اوستاد بزرگ
ایا لبیب سخن سنج و فحل دانشور
اگرنه شعر ز فضلت بکاستی گفتم
هم از لبید ربیعه تو بوده اشعر
قصیده تو که از دلکشی و رنگینی
خریطه بود آکنده از لئال و درر
اگرچه ویل للشعر من روات السوء
حیطئه گفت بهنگام نزع در بستر
ولیک من حسب الامر شاهزاده را
ببار میر فرو خواند کش ز پا تا سر
درست خواندم چونان که هرکه باز شنید
همی بشاعر و راوی سرود لله در
در آن قصیده یکی نکته مندرج کردی
ز حق شناسی سالار اعظم لشکر
حکایتی علم الله براستی گفتی
چنانکه نیست در او جای هیچ بحث و نظر
ستوده فرمانفرما عمید و صاحب جیش
مسلم است که با دانش است و با گوهر
ضمیر پاک خداوند دام اجلاله
ز باطن وی همواره داده است خبر
چو میر اعظم باشد بملک فرمانده
سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر
بدو است روشن چشم امیر هر شب و روز
که اوست مردمک چشم میر و نور بصر
از آن زمان که بفرزندی انتخابش کرد
ز فضل و رحمت گسترد سایه اش بر سر
بزرگ دیدش و افزود هر زمان قدرش
که در نیام نمانند تیغ با گوهر
همه حدیث ز تمجید شاهزاده رود
بمحضری که امیر است صدر آن محضر
برای شاهد قول تو از طریق صواب
یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر
از آن زمان که خداوند اعظم از گروس
بقرمسین شد از بهر نظم این کشور
زمان اضحی میبود و موسم قربان
که من ببارگهش بودمی ثناگستر
یکی کتابت خواندم ز شاهزاده راد
بدستیاری آن آهن پیام آور
که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحی
بمیر اعظم و نوئین معدلت پرور
چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است
برای قربان دارم بدرگهش دو پسر
امیر ایده الله چنان بوجد آمد
که از نشاط جوانی همی گرفت از سر
چه گفت گفت که خاصیت از گهر نرود
گرش بسائی با سنگ و سوزی از آذر
بگل نشاید رخسار آفتاب اندود
بابر و میغ نشاید نهفت ضؤ قمر
تو ای بدولت و اقبال همعنان مراد
تو ای بحشمت و اجلال همعنان ظفر
همی بساید تیغت پرند بر مرجان
همی ببیزد کلکت بپرنیان عنبر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که میر
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای میر بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
یکی تن است ز تیغ کج تور است دو تن
دو پیکر است ز تیغ تو چون یکی پیکر
من این قصیده فرستم بحضرتت ایدون
چنانکه زیره بکرمان برد کسی ایدر
گرش پسندی با دیده رضا نه شگفت
که پیش مه نبود منع تابش اختر
مدیح ذات ترا من بشعر چون گویم
که کس نیارد پیمود بحر با ساغر
هماره تا که برآرد بامر ایزد پاک
دم بهاران از خاک دیبه اخضر
تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار
منت بمدح برآرم چو دیبه صد دفتر
بویژه آنکه مر او را بود نژاد و گهر
کر انژاد و گهر بوده بی کمال و ادب
چو او را بهیچ نیرزد توأش بهیچ مخر
باستخوان خود ایدر همی بنازد مرد
خلاف باشد نازش بر استخوان پدر
برو هنر طلب ای خواجه کز پدر مادرت
درون گور نپرسد نکیر یا منکر
وگر کمال و هنر دارد و نژادش نیست
بزرگ دانش و بنهفته ز او نمای حذر
حذر بباید کردن ز سفله ای که رسد
ز خاک پست بر او رنگ جاه و کاخ خطر
حدیث او بدرستی مثال موری دان
که روزگار بهاران همی بر آرد پر
بزرگ مرد کسی را شمر که توأم داشت
نژاد و اصل و گهر با کمال و فضل و هنر
گدای درگه آن خسروم که نگذارد
بتخت شاهی پای از گلیم خویش بدر
اگر چه به ز هزاران هنرجوی بخت است
جوی هنر بر من بهتر از هزار پسر
ابوالمعالی باید شدن نه بوحامد
که از معالی نفع آیدت ز حامد ضر
ز فضل شادان باشی ز زادگان بستوه
ز علم فربه گردی ز کودکان لاغر
همت ز مجد و معالی بکیسه زر آید
همت با حمد و حامد فشاند باید زر
بجامت اندر ریزد کمال شکر و شهد
اگرچه خو شکرین تر بود ز شهد و شکر
بساغرت همه خون جگر کند هر چند
بپرورانی فرزند را بخون جگر
وگر پسرطلبی رو هنرپژوه طلب
کز آن بماند نام تو زنده در محشر
هنرپژوه و خردمند اگر نبود پسرت
ز صد هزار پسر بهتر است یکدختر
بوقت کشتن آن کودک از طریق عتاب
شنیده ای که بموسی چگونه گفت خضر
هلاک طفل بد ارخود براستی نگری
بود مثوبت و آسایش پدر مادر
خوشا کمال و هنر، خرما خردمندی
که شاخسار وجودش ز دانش آرد بر
هنر بنزد خردمند بس خطیر آید
چنانکه در نظر مرد جوهری جوهر
کسان بمیرند اما هنر نمیردشان
یکی بقصه گذشتگان پیش نگر
خوشا هنر که بود مرد را دلیل طریق
خوشا هنر که بود مرد را رفیق سفر
خوشا هنر که بتدبیر پایمردی وی
بتخت دولت دارا نشست اسکندر
خوشا هنر که بنیرو و دستیاری آن
به اردوان سپه اردشیر یافت ظفر
خوشا هنر که بتصویب و استعانت آن
ز چرم بر شد شاپور و تاخت بر قیصر
هنر تبابعه را در عرب بزرگی داد
بمردمان یمن از سبا و از حیمر
هنر سلاجقه را در عجم ریاست داد
اگر حدیث ملکشه شنیدی و سنجر
هنر بداد بزرگی طمیح را به ایاد
هنر بداد مهی بوقضاعه را به مضر
قصیر با هنر آورد عمرو را در حضر
بکاخ زبا تا چیره شد ببدو و حضر
اگر نداشتی هنر با دلاوری توأم
کجا رهیدی از دشمنان تا بط شر
اگر نه کار هنر بود راست می نشدی
حکومت هرم قطبه بر بنی جعفر
اگر نبود هنرمند و کاردان و دلیر
بروم چیره نگشتی ضرار بن ازور
هنوز گوئی از پرتو هنر زنده است
خطیب مصقع سحبان که بود پور ز فر
اگر فضاله بن کلده با هنر نبدی
نگشتی انسان ممدوح اوس پور حجر
اگر نداشت هنر کی حطیه را با کعب
ببست زید بیک ریسمان بیکدیگر
بگیر ذیل خرد را که گر نبود خرد
ببوس خاک هنر را که گر نبود هنر
کجا بیافت کیومرث در جهان دولت
کجا گرفتی طهمورث از ددان کیفر
کجا فراشت منوچهر چتر پادشهی
کجا گرفت فریدون عروس ملک ببر
کجا ز بخت شدی شاد مرد خوانسالار
کجا بخصم شدی چیره گرد آهنگر
کجا بتاج شهی سر همی فراشت قباد
کجا بکاخ مهی بر همی شدی نوذر
کجا ز ایران لشکر کشید کیخسرو
کجا ز توران کیفر کشید رستم زر
کجا شنیدی قارن یلی است مرد افکن
کجا شنیدی سوسن زنی است رامشکر
کجا جهیدی از رزم خسروی بهرام
کجا رهیدی از بند کسروی عنتر
کجا بفارس مظفر شدی بنی ساسان
کجا بروم مسلط شدی بنوالاذفر
کجا فلاطون میشد خلیفه سقراط
کجا ارسطو میشد وزیر اسکندر
کجا سطرلاب اندر بساخت بطلمیوس
کجا نجوم و کواکب شناخت بو معشر
کجا ریاضی خواندی نیوتن و هرشل
کجا منجم گشتی کپرنی و کپلر
کجا ز حکمت بونصر میشناخت رسوم
کجا ز فلسفه یعقوب میگرفت خبر
کجا ببدو همی گشت شنفری معروف
کجا به عدو همی شد سلیک عمر و ثمر
کجا رئیس شدی قس ساعده به ایاد
کجا بزرگ شدی قیس عاصم از منقر
کجا مصالحه گشتی میان تغلب و بکر
بسعی حارث بن عمر و مرد نام آور
کجا مقاتله برخاست عبس و ذبیان را
بهمت هرم و حارث ستوده سیر
کجا کتاب بلاغت نگاشت بن هارون
کجا سرود غزل بن ابی ربیعه عمر
کجا مهلب رفتی ببصره و اهواز
کجا قتیبه شدی سوی ماوراء النهر
هنر درخت مراد است و بوستان امل
خزانه زر و سیم است و کان در و گهر
هنر یکی ثمرستی که آدمیش درخت
درخت سوخته باید اگر نداد ثمر
شود ز بیهنری آدمی کم از حیوان
چنانکه شد بهنر به ز مردمان جانور
هنر بباید تحصیل کرد مردان را
وگر نداشت هنر نام او به نیک مبر
مگر ندیدی بوالنجم احمد از کرمان
چگونه شد بهنر اندرین زمانه سمر
هنر نمود که سالار لشکرش بنشاند
ببار خود ز ادیبان و فاضلان برتر
همی فرستد نظمش بتحفه شهر بشهر
که هست خوشتر و بهتر ز عقد لؤلؤی تر
یکی چکامه رقم زد بنان او بورق
که برد گوی سبق از سخنوران یکسر
ز مدح میر اجل بود نامه اش روشن
بشکر نعمت وی ریخته خامه اش شکر
بزرگ مردا فحلا، سخنورا فردا
که مدح میر تواند همی سرود از بر
نه کاری آسانست اینک هر که بیتی گفت
مدیج میر تواند نگاشت در دفتر
زبان گویا بایست و طبع دلکش نغز
بیان شیوا بایست و نطق جان پرور
ایا ادیب هنرمند و اوستاد بزرگ
ایا لبیب سخن سنج و فحل دانشور
اگرنه شعر ز فضلت بکاستی گفتم
هم از لبید ربیعه تو بوده اشعر
قصیده تو که از دلکشی و رنگینی
خریطه بود آکنده از لئال و درر
اگرچه ویل للشعر من روات السوء
حیطئه گفت بهنگام نزع در بستر
ولیک من حسب الامر شاهزاده را
ببار میر فرو خواند کش ز پا تا سر
درست خواندم چونان که هرکه باز شنید
همی بشاعر و راوی سرود لله در
در آن قصیده یکی نکته مندرج کردی
ز حق شناسی سالار اعظم لشکر
حکایتی علم الله براستی گفتی
چنانکه نیست در او جای هیچ بحث و نظر
ستوده فرمانفرما عمید و صاحب جیش
مسلم است که با دانش است و با گوهر
ضمیر پاک خداوند دام اجلاله
ز باطن وی همواره داده است خبر
چو میر اعظم باشد بملک فرمانده
سزد که فرمانفرما بودش فرمان بر
بدو است روشن چشم امیر هر شب و روز
که اوست مردمک چشم میر و نور بصر
از آن زمان که بفرزندی انتخابش کرد
ز فضل و رحمت گسترد سایه اش بر سر
بزرگ دیدش و افزود هر زمان قدرش
که در نیام نمانند تیغ با گوهر
همه حدیث ز تمجید شاهزاده رود
بمحضری که امیر است صدر آن محضر
برای شاهد قول تو از طریق صواب
یکی حدیث دلاویز باشدم بنظر
از آن زمان که خداوند اعظم از گروس
بقرمسین شد از بهر نظم این کشور
زمان اضحی میبود و موسم قربان
که من ببارگهش بودمی ثناگستر
یکی کتابت خواندم ز شاهزاده راد
بدستیاری آن آهن پیام آور
که شاد و خرم و خوش باد نوبت اضحی
بمیر اعظم و نوئین معدلت پرور
چو رسم مردم اسلام ذبح و قربان است
برای قربان دارم بدرگهش دو پسر
امیر ایده الله چنان بوجد آمد
که از نشاط جوانی همی گرفت از سر
چه گفت گفت که خاصیت از گهر نرود
گرش بسائی با سنگ و سوزی از آذر
بگل نشاید رخسار آفتاب اندود
بابر و میغ نشاید نهفت ضؤ قمر
تو ای بدولت و اقبال همعنان مراد
تو ای بحشمت و اجلال همعنان ظفر
همی بساید تیغت پرند بر مرجان
همی ببیزد کلکت بپرنیان عنبر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که میر
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای میر بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
یکی تن است ز تیغ کج تور است دو تن
دو پیکر است ز تیغ تو چون یکی پیکر
من این قصیده فرستم بحضرتت ایدون
چنانکه زیره بکرمان برد کسی ایدر
گرش پسندی با دیده رضا نه شگفت
که پیش مه نبود منع تابش اختر
مدیح ذات ترا من بشعر چون گویم
که کس نیارد پیمود بحر با ساغر
هماره تا که برآرد بامر ایزد پاک
دم بهاران از خاک دیبه اخضر
تو باش لشگر اقبال و فتح را سالار
منت بمدح برآرم چو دیبه صد دفتر
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - این چند بیت از آخر یک قصیده بدست آمد
نگین خاتم جم داشت لعل فرخ تو
سزای دست همایون شه بد آن گوهر
ازین قبل ز پی بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهریار نام آور
شنیده ام که چو آن لعل گوهرآگین یافت
درون لجه دریای دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دریا
چو زنده رود روان شد همی ز لؤلؤتر
وز التقای دو دریای موجزن مردم
زهر کرانه نمودند عاقلانه حذر
یکی دو دست گهربار شهریار کریم
یکی دو لعل گهر بیز مرد دانشور
کف ستوده والا مظفرالدین شاه
لب مفرح عبدالمجید دین پرور
یکی چو بحری مواج از تلاطم جود
یکی محیطی زخار از میاء هنر
تو ای بفضل و معارف درین جهان معروف
تو ای بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که شاه
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای شاه بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر
سزای دست همایون شه بد آن گوهر
ازین قبل ز پی بوسه بر لب تو نهاد
بلند دست خود آن شهریار نام آور
شنیده ام که چو آن لعل گوهرآگین یافت
درون لجه دریای دست شاه گذر
دو آبشار ز چشم تو اندران دریا
چو زنده رود روان شد همی ز لؤلؤتر
وز التقای دو دریای موجزن مردم
زهر کرانه نمودند عاقلانه حذر
یکی دو دست گهربار شهریار کریم
یکی دو لعل گهر بیز مرد دانشور
کف ستوده والا مظفرالدین شاه
لب مفرح عبدالمجید دین پرور
یکی چو بحری مواج از تلاطم جود
یکی محیطی زخار از میاء هنر
تو ای بفضل و معارف درین جهان معروف
تو ای بدانش و فرهنگ در زمانه سمر
جهان خدای چنانت بزرگ کرده که شاه
همی دعای تو گوید بوقت شام و سحر
دعای شاه بجان تو مستجابستی
چنانکه در حق امت دعای پیغمبر