عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
منع ز صهبا چرا باده روان پرور است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
خوف ز عصیان عبث خواجه شفاعتگر است
پرتو مهر و مه است نور به چشم اندرون
گر چه بود در قدح اصل می از کوثر است
عهد جوانی گذشت توبه نکردم هنوز
باده به پیران سری نیک به من در خور است
ای به من آویخته پاره ای از جا بگرد
تا نفتد بر زمین باده که در ساغر است
هند به هنگام دی خوش بود آب و هواش
ور نه بود گل ز گل محمل گل خوشتر است
ای که ز نظاره حسن بتان مانعی
چشم تو گر بسته اند رو که دو گوشم کر است
خسته یار خودم باغ و بهار خودم
هر مژه خونفشان شاخ گل احمر است
صبح رسید از هوا مرغ همایون هما
گفت که مکتوب تو در خور این شهپر است
گفتم اگر خوش کنی ور نکنی حرف من
بال تو از بهر دوست مروحه را در خور است
ور به سوی جاوره می روی البته رو
سایه به فرقش فگن آن که همایون فر است
نامه من سوی دوست خانجهان خان ببر
آن که ز پهلوی دوست نامی و نام آور است
خود ز کف نامه بر نامه ستاند به مهر
آن که مهان را مه است آن که سران را سر است
ابر بهارش مخوان بحر روانش مدان
محتشم الدوله را دست و دلی دیگر است
آن شه خوبان چرا ناز ز افسر کشد
خود کله از فرخی بر سر او افسر است
نامه که بی نام اوست طایر بی بال و پر
شعر که بی مدح اوست شاهد بی زیور است
مدح چنین شه نشان سهل شمارد همی
غالب وحشی نگر کش چه هوا در سر است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
تا به سویم نظر لطف «جمس تامسن » است
سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست
ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید
صفحه نامه به شادابی برگ سمنست
کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش
شارح «انبته الله نباتا حسن »ست
گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد
خامه ام را که کلید در گنج سخنست
هر دم از رای منیر تو کند کسب ضیا
مهر تابان که فروزنده این انجمنست
به خیال تو به مهتاب شکیبم که مگر
عکس روی تو درین آینه پرتوفگنست
راست گفتارم و یزدان نپسندد جز راست
حرف ناراست سرودن روش اهرمنست
آنچنان گشته یکی دل به زبانم که مرا
می توان گفت که لختی ز دل اندر دهنست
راستی این که دم مهر و وفای تو به دل
با هم آمیخته مانند روان با بدنست
دوری از دیده اگر روی دهد دور نه ای
زان که پیوسته ترا در دل زارم وطنست
داورا گر چه همایم به همایون سخنی
لیک در دهر مرا طالع زاغ و زغنست
جز به اندوه دل و رنج تنم نفزاید
ناله هر چند ز اندوه دل و رنج تنست
سینه می سوزد از آن اشک که در دامن نیست
به جگر می خلد آن خار که در پیرهنست
بی کسی های من از صورت حالم دریاب
مرده ام بر سر راه و کف خاکم کفنست
حیف باشد که دلم مرده و پرسش نکنی
به جهان پرسش ماتم زده رسم کهنست
چشم دارم که فرستی به جواب غزلم
آن رضانامه که از لطف تو مطلوب منست
غالب خسته به جان جای بر آن در دارد
گر به تن معتکف گوشه بیت الحزنست
سبزه ام گلبن و خارم گل و خاکم چمنست
ای که تا نام تو آرایش عنوان بخشید
صفحه نامه به شادابی برگ سمنست
کلکم از تازگی مدح تو درباره خویش
شارح «انبته الله نباتا حسن »ست
گهرافشانی مدح تو به جنبش آورد
خامه ام را که کلید در گنج سخنست
هر دم از رای منیر تو کند کسب ضیا
مهر تابان که فروزنده این انجمنست
به خیال تو به مهتاب شکیبم که مگر
عکس روی تو درین آینه پرتوفگنست
راست گفتارم و یزدان نپسندد جز راست
حرف ناراست سرودن روش اهرمنست
آنچنان گشته یکی دل به زبانم که مرا
می توان گفت که لختی ز دل اندر دهنست
راستی این که دم مهر و وفای تو به دل
با هم آمیخته مانند روان با بدنست
دوری از دیده اگر روی دهد دور نه ای
زان که پیوسته ترا در دل زارم وطنست
داورا گر چه همایم به همایون سخنی
لیک در دهر مرا طالع زاغ و زغنست
جز به اندوه دل و رنج تنم نفزاید
ناله هر چند ز اندوه دل و رنج تنست
سینه می سوزد از آن اشک که در دامن نیست
به جگر می خلد آن خار که در پیرهنست
بی کسی های من از صورت حالم دریاب
مرده ام بر سر راه و کف خاکم کفنست
حیف باشد که دلم مرده و پرسش نکنی
به جهان پرسش ماتم زده رسم کهنست
چشم دارم که فرستی به جواب غزلم
آن رضانامه که از لطف تو مطلوب منست
غالب خسته به جان جای بر آن در دارد
گر به تن معتکف گوشه بیت الحزنست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
خوشا روز و شب کلکته و عیش مقیمانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش
ارسطو با همه دانشوری طفل دبستانش
کمند گردن شیران رم جولان شبدیزش
جواهر سرمه چشم غزالان گرد میدانش
به انداز تمنا غایبان را دل گرفتارش
به هنگام تماشا حاضران را دیده حیرانش
تن سهراب و رستم رعشه دار از بیم شمشیرش
سر اسکندر و دارا فگار از چوب دربانش
زبانها ساتگین گردان به پرسشهای پیدایش
نفس ها باده پیمای نوازشهای پنهانش
به ذوق لطف عاجزپروری دلها نکو خواهش
به شکر فیض نصفت گستری لبها ثناخوانش
شمار جوهر اسرار دانایی ز ایمانش
فروغ جبهه منشور خاقانی ز عنوانش
هم از خوبی به بزم اندر دل افروزست گفتارش
هم از مردی به رزم اندر جگردوزست پیکانش
اگر گویی مروت گویم آن رنگی ز گلزارش
اگر گویی فتوت گویم آن بویی ز بستانش
به مدحش گرچه کم گفتم ولی زان گونه در سفتم
که در سلک غزل جا داده ام غالب به دیوانش
گورنر مهر و مکناتن بهادر ماه تابانش
سکندر با همه گردنکشی چاووش درگاهش
ارسطو با همه دانشوری طفل دبستانش
کمند گردن شیران رم جولان شبدیزش
جواهر سرمه چشم غزالان گرد میدانش
به انداز تمنا غایبان را دل گرفتارش
به هنگام تماشا حاضران را دیده حیرانش
تن سهراب و رستم رعشه دار از بیم شمشیرش
سر اسکندر و دارا فگار از چوب دربانش
زبانها ساتگین گردان به پرسشهای پیدایش
نفس ها باده پیمای نوازشهای پنهانش
به ذوق لطف عاجزپروری دلها نکو خواهش
به شکر فیض نصفت گستری لبها ثناخوانش
شمار جوهر اسرار دانایی ز ایمانش
فروغ جبهه منشور خاقانی ز عنوانش
هم از خوبی به بزم اندر دل افروزست گفتارش
هم از مردی به رزم اندر جگردوزست پیکانش
اگر گویی مروت گویم آن رنگی ز گلزارش
اگر گویی فتوت گویم آن بویی ز بستانش
به مدحش گرچه کم گفتم ولی زان گونه در سفتم
که در سلک غزل جا داده ام غالب به دیوانش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
شاها به بزم جشن چو شاهان شراب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
زر بی حساب بخش و قدح بی حساب خواه
بزمت بهشت و باده حلال ست در بهشت
گر بازپرس رو دهد از من جواب خواه
تو پادشاه عهدی و بخت تو نوجوان
برخور ز عمر و باج نشاط از شباب خواه
در روزهای فرخ و شبهای دلفروز
صهبا به روز ابر و شب ماهتاب خواه
در خور نباشد ار می گلگون به هیچ رو
شربت به جام لعل ز قند و گلاب خواه
خون حسود در دم شادی شراب گیر
چون باده این بود دل دشمن کباب خواه
گل بوی و شعر گوی و گهر پاش و شاد باش
مستی ز بانگ بربط و چنگ و رباب خواه
خون سیاه نافه آهو چه بو دهد؟
از حلقه های زلف بتان مشک ناب خواه
خواهش از این گروه پریچهره ننگ نیست
از چشم غمزه وز شکن طره تاب خواه
از رازها حکایت ذوق نگاه گوی
از کارها گشایش بند نقاب خواه
هر چند خواستن نه سزاوار شأن تست
قوت ز طالع و نظر از آفتاب خواه
در تنگنای غنچه گشایش ز باد جوی
در جویبار باغ روانی ز آب خواه
در برگ و ساز گوی نشاط از بهار بر
در بذل و جود بیعت خویش از سحاب خواه
از شمع طور خلوت خود را چراغ نه
از زلف حور خیمه خود را طناب خواه
از آسمان نشیمن خود را بساط ساز
از ماه نو جنیبت خود را رکاب خواه
در حق خود دعای مرا مستجاب دان
درباره من از کف خود فتح باب خواه
غالب قصیده را به شمار غزل درآر
وز شه برین غزل رقم انتخاب خواه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
مژده خرمی و بی خللی را مانی
ابدی جنت و فیض ازلی را مانی
بس که همواره دلاویزی و شیرین حرکات
سایه طوبی و جوی عسلی را مانی
جلوه فرمایی و جاوید نمانی به کسی
سیمیایی و بهشت عملی را مانی
به ستم معنی پیچیده نازک باشی
ای که در لطف رقمهای جلی را مانی
به توانایی کوشش نتوان یافت ترا
سرخوشی های قبول ازلی را مانی
جز به چشم و دل والاگهران جا نکنی
جلوه نقش کف پای علی را مانی
به دل هر که به چشم تو درآید ناگاه
داری آن مایه تصرف که ولی را مانی
ای که در طالع ما نقش تو هرگز ننشست
زهره حوتی و شمس حملی را مانی
اندرین شیوه گفتار که داری غالب
گر ترقی نکنم شیخ علی را مانی
ابدی جنت و فیض ازلی را مانی
بس که همواره دلاویزی و شیرین حرکات
سایه طوبی و جوی عسلی را مانی
جلوه فرمایی و جاوید نمانی به کسی
سیمیایی و بهشت عملی را مانی
به ستم معنی پیچیده نازک باشی
ای که در لطف رقمهای جلی را مانی
به توانایی کوشش نتوان یافت ترا
سرخوشی های قبول ازلی را مانی
جز به چشم و دل والاگهران جا نکنی
جلوه نقش کف پای علی را مانی
به دل هر که به چشم تو درآید ناگاه
داری آن مایه تصرف که ولی را مانی
ای که در طالع ما نقش تو هرگز ننشست
زهره حوتی و شمس حملی را مانی
اندرین شیوه گفتار که داری غالب
گر ترقی نکنم شیخ علی را مانی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۲ - در ستایش سلطان محمود رحمه الله
دل پادشاهان شه خسروان
که رایش بلندست و بختش جوان
بزرگی کی سازد همی رای اوی
برافراز هفتم فلک پای اوی
همیشه چنین دولتش یار باد
خدای جهانش نگه دار باد
گل دولتش سال و مه تازه باد
بزرگی و قدرش بی اندازه باد
کی تا آسمان بگذرد قدر اوی
نهد بخت بر مشتری صدر اوی
نتابد جهان گردن از رای اوی
دهند اختران بوسه بر پای اوی
زمین بر نتابد همی گنج اوی
زمانه نیاساید از خنج اوی
گه جود ابر سخا گستری
گه فضل دریای پر گوهری
هزبر عرین سخرهٔ رزم اوست
بهشت برین چاکر بزم اوست
نعیمست جایی کجا رام اوست
جحیمست جایی که صمصام اوست
بهارست جایی کجا روی اوست
بهشتست جایی کجا خوی اوست
چو جودش ببارد نبارد امل
چو تیغش بخندد بگرید اجل
فلک پایهٔ همتش را رهیست
که در طلعتش فر شاهان شهیست
ثنا را جز او کس خریدار نیست
ثنا خود جز او را سزاوار نیست
بر حلم او کوه را سنگ نیست
بر طبع او باد را رنگ نیست
همیشه جهان بستهٔ نام اوست
کز ایام او خوشتر ایام اوست
کرا زامر ملک اندر آرام نیست
مبارک تر از نام او نام نیست
همه مملکت همت و سنگ اوست
جهانی همه فضل و فرهنگ اوست
زمانه مزین به تأثیر اوست
ولایت معین به تدبیر اوست
سپهر برین بستهٔ چهر اوست
جهان را همه رغبت مهر اوست
رخش لعل باد و دلش شاد باد
همیشه جهان را جهان دار باد
همه ساله دل شاد و خرم زیاد
از اهوال این دهر بی غم زیاد
بدو تازه بادا دل دوستان
چو برگ گل سرخ در بوستان
همی تا به محشر مبیناد رنج
ز فرزند و مال وز ملک و ز گنج
تو عیوقیا گرت هوش است و رای
به خدمت بپیوند به مدحت گرای
به دل مهر سلطان غازی بجوی
به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دول
شهنشاه عالم امیر ملل
نبیند جهان و نزاید سپهر
چون او راد و فرزانه و خوب چهر
در اقبال و در فضل و در هر فنی
جهانیست در زیر پیراهنی
گه جود چون ابر با بخشش است
گه علم دریای پر دانش است
تن جود و آزادگی را سر است
سر فضل و فرهنگ را افسر است
گه فضل آرایش عالم است
به هر علم فخر بنی آدم است
گه جود با شرم و با حشمت است
کی با گنج و مالست و با هیبت است
خدای جهان مر او را یار باد
ز هر بد خدایش نگه دار باد
نهای کی در اول نو بهار
نشانده بدی عیدت آمد ببار
به باغ طرب در به فرخنده بخت
نکشتست زو طرفه تر کس درخت
درختی که بیخش همه دانش است
درختی که شاخش همه رامش است
درختی کی برگش همه نزهت است
درختی کی بارش همه حکمت است
گل پایدار اندرو بادرنگ
که تا حشر ازو نگسلد بوی و رنگ
بهر برگ او در هزاران کشیست
بهر بوی او در هزاران خوشیست
کنون کآمد این گلبن نو به بر
بر شاه ازو یادگاری ببر
کی این دستهٔ گل در ایام تست
بهر برگ گل بر رقم نام تست
چنان کن کنون تا به روز قضا
نگردد ز رامش زمانی جدا
ازیرا که هرگز نگردد کهن
گل تازه کش اصل باشد سخن
که رایش بلندست و بختش جوان
بزرگی کی سازد همی رای اوی
برافراز هفتم فلک پای اوی
همیشه چنین دولتش یار باد
خدای جهانش نگه دار باد
گل دولتش سال و مه تازه باد
بزرگی و قدرش بی اندازه باد
کی تا آسمان بگذرد قدر اوی
نهد بخت بر مشتری صدر اوی
نتابد جهان گردن از رای اوی
دهند اختران بوسه بر پای اوی
زمین بر نتابد همی گنج اوی
زمانه نیاساید از خنج اوی
گه جود ابر سخا گستری
گه فضل دریای پر گوهری
هزبر عرین سخرهٔ رزم اوست
بهشت برین چاکر بزم اوست
نعیمست جایی کجا رام اوست
جحیمست جایی که صمصام اوست
بهارست جایی کجا روی اوست
بهشتست جایی کجا خوی اوست
چو جودش ببارد نبارد امل
چو تیغش بخندد بگرید اجل
فلک پایهٔ همتش را رهیست
که در طلعتش فر شاهان شهیست
ثنا را جز او کس خریدار نیست
ثنا خود جز او را سزاوار نیست
بر حلم او کوه را سنگ نیست
بر طبع او باد را رنگ نیست
همیشه جهان بستهٔ نام اوست
کز ایام او خوشتر ایام اوست
کرا زامر ملک اندر آرام نیست
مبارک تر از نام او نام نیست
همه مملکت همت و سنگ اوست
جهانی همه فضل و فرهنگ اوست
زمانه مزین به تأثیر اوست
ولایت معین به تدبیر اوست
سپهر برین بستهٔ چهر اوست
جهان را همه رغبت مهر اوست
رخش لعل باد و دلش شاد باد
همیشه جهان را جهان دار باد
همه ساله دل شاد و خرم زیاد
از اهوال این دهر بی غم زیاد
بدو تازه بادا دل دوستان
چو برگ گل سرخ در بوستان
همی تا به محشر مبیناد رنج
ز فرزند و مال وز ملک و ز گنج
تو عیوقیا گرت هوش است و رای
به خدمت بپیوند به مدحت گرای
به دل مهر سلطان غازی بجوی
به جان مدح سلطان محمود گوی
ابوالقاسم آن شاه دین و دول
شهنشاه عالم امیر ملل
نبیند جهان و نزاید سپهر
چون او راد و فرزانه و خوب چهر
در اقبال و در فضل و در هر فنی
جهانیست در زیر پیراهنی
گه جود چون ابر با بخشش است
گه علم دریای پر دانش است
تن جود و آزادگی را سر است
سر فضل و فرهنگ را افسر است
گه فضل آرایش عالم است
به هر علم فخر بنی آدم است
گه جود با شرم و با حشمت است
کی با گنج و مالست و با هیبت است
خدای جهان مر او را یار باد
ز هر بد خدایش نگه دار باد
نهای کی در اول نو بهار
نشانده بدی عیدت آمد ببار
به باغ طرب در به فرخنده بخت
نکشتست زو طرفه تر کس درخت
درختی که بیخش همه دانش است
درختی که شاخش همه رامش است
درختی کی برگش همه نزهت است
درختی کی بارش همه حکمت است
گل پایدار اندرو بادرنگ
که تا حشر ازو نگسلد بوی و رنگ
بهر برگ او در هزاران کشیست
بهر بوی او در هزاران خوشیست
کنون کآمد این گلبن نو به بر
بر شاه ازو یادگاری ببر
کی این دستهٔ گل در ایام تست
بهر برگ گل بر رقم نام تست
چنان کن کنون تا به روز قضا
نگردد ز رامش زمانی جدا
ازیرا که هرگز نگردد کهن
گل تازه کش اصل باشد سخن
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۱ - قصیده فتح سومنات و مدح یمین الدوله محمود غزنوی
جان مرا غمت هدف حادثات کرد
تا عشق سوی من نظر التفات کرد
حال مرا و زلف پریشان خویش را
در راه عاشقی رقم مشکلات کرد
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد
کردار خویش را علم معجزات کرد
آثار روشن ملکان گذشته را
نزدیک بخردان همه از مشکلات کرد
بزدود ز اهل کفر جهان را بر اهل دین
شکر و دعای خویشتن از واجبات کرد
محمود شهریار کریم آنکه ملک را
بنیاد بر محامد و بر مکرمات کرد
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاهمات کرد
شاها تو از سکندر بیشی، بدان جهت
کو هر سفر که کرد بدیگر جهات کرد
عین الرضای ایزد جوئی تو در سفر
باز او سفر بجستن عین الحیات کرد
تو کارها به نیزه و تیر و کمان کنی
او کارها به حیله و کلک و دوات کرد
تا عشق سوی من نظر التفات کرد
حال مرا و زلف پریشان خویش را
در راه عاشقی رقم مشکلات کرد
تا شاه خسروان سفر سومنات کرد
کردار خویش را علم معجزات کرد
آثار روشن ملکان گذشته را
نزدیک بخردان همه از مشکلات کرد
بزدود ز اهل کفر جهان را بر اهل دین
شکر و دعای خویشتن از واجبات کرد
محمود شهریار کریم آنکه ملک را
بنیاد بر محامد و بر مکرمات کرد
شطرنج ملک باخت ملک با هزار شاه
هر شاه را بلعب دگر شاهمات کرد
شاها تو از سکندر بیشی، بدان جهت
کو هر سفر که کرد بدیگر جهات کرد
عین الرضای ایزد جوئی تو در سفر
باز او سفر بجستن عین الحیات کرد
تو کارها به نیزه و تیر و کمان کنی
او کارها به حیله و کلک و دوات کرد
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۳۶ - در توصیف بهار و مدح سید ابونصر
بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر
ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر
خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن
بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر
هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت
صبا فشاند بشاخ بنفشه بر، عنبر
ز بوی باد برآورد سبزه مشگ نبات
ز سیل ابر برآورد لاله در ثمر
ز بهر آنک ز پیروزه فرخیست نشان
ز بهر آنک ز بیجاده روشنیست اثر
نبات سبزه ز پیروزه برفکند ردا
ستاک لاله ز بیجاده برنهاد افسر
اگر ز سندس حله ندید باغ بزیر
اگر ز عبقر کله ندید شاخ زبر
ببین که باغ کنون حله بافد از سندس
ببین که شاخ کنون کله بندد از عبقر
ز بسکه بر تن لاله کند زمانه نگار
ز بسکه بر سر نرگس کند زمانه صور
بیاض لاله ز نور و سواد لاله ز دود
کنار نرگس سیم و میان نرگس زر
دهان گل ز سرشگ دو چشم ابر ملا
ز عقدهای عقیق و ز دانهای درر
شقایق و سمن از مهر کرده روی بروی
بنفشه و گل، از ناز برده سر در سر
ز خنده گاه ز هم باز برده لاله سرخ
بگریه چشم ز هم باز کرده نرگس تر
ز بسکه تاک گلان، در دارد و مرجان
ز بسکه شاخ شجر زر دارد و زیور
همه معقد درند تاکهای گلان
همه مرصع زراند شاخهای شجر
ز سبزه گشته تن دشت مشتری کردار
ز لاله گشته سر کوه مشتری پیکر
فراز شاخ نکوتر بود گل نرگس
میان نجم ثریا نکوترست قمر
چو راهبان بتعبد همه بتان بهار
بپیش در، محراب و بدست بر، مجمر
مرا ز ناله تن دل، شده بگونه نیل
مرا ز آذر دل، اشگ گشته چون آذر
چرا همیشه بآذر درست آذرگون
چرا همیشه به نیل اندرست نیلوفر
پر از بخور، دم گل شده ز تف بخار
پر از خطر، لب لاله شده ز قطر مطر
خطر ز ابر گرفت اینجهان و ابر همی
ز کف بار خدا، دهخدا گرفت خطر
نجیب (سید ابونصر) آن خجسته نژاد
که ابر جود شکارست و ببر شیر شکر
سخنوری که یمین دول شده بسخن
هنروری که امین ملل شده به هنر
دلش بوقت سخا، اخترست زر شعاع
کفش بگاه لقا، آذرست تیغ شرر
اگر چه گردون عالی تر از زمین بقیاس
اگر چه دریا کافی تر از شمر بقدر
چو وهمش آید گردون بود بقدر زمین
چو کفش آید، دریا بود بنرخ شمر
ز هر چه کافزون خوانی، بنعمت او افزون
ز هر چه برتر دانی، بهمت او برتر
اگر کند بگیاه ارج مهمتریش نگاه
اگر کند به حجر، فر بهتریش نظر
چو زعفران شود از ارج او، هرآنچه گیاه
چو بهرمان شود از فر او، هرآنچه حجر
بر ادیب نپوید مگر بپای ادب
سوی بصیر نبیند مگر بچشم بصر
تبارک اله از آن تیره سار خامه او
که نام او قلم قدرتست در دفتر
پرنده تیری کو را، دو سر بود پیکان
رونده رمحی کاو را، دو شاخ باشد سر
زبان بریده تواند، همیشه گفت سخن
میان کفیده تواند، همیشه بست کمر
چنان صریرش وقت فنا مخالف را
چنانک وقت فنا، قوم عاد را صرصر
ز فر بار خدا، دهخداست قدرت او
که قدرت ازلی دادش ایزد اکبر
ممحدی که نظام زمانه گشته بجد
موقری که قوام ستاره گشته به فر
چو روز میدان باشد مبارز میدان
چو وقت محضر باشد، مناظر محضر
هر آن کجا که بود جفن ملت، او شمشیر
هر آن کجا که بود سطر دولت، او مسطر
بدان بشر را فخرست بر همه اجناس
که او میان بشر هست، اختیار بشر
بدانش خواهم گفتن، که ای زمین فتوح
بدانش خواهم گفتن، که ای درخت هنر
که هست همچو زمینی، که چرخ دارد بار
که هست همچو درختی، که ماه دارد بر
بدانک در خور جای پدر پسر باشد
بدادش ایزد دانا یکی پسر در خور
گلی که هیچ نیاید بدی ز باد خزان
مهی که هیچ نبیند کسوف ز آفت خور
بسی نپاید تا چون پدر به تیغ و قلم
سوار گردد و گردد مدیح را محور
بخواند آنک بخوانند، هرکس از هر باب
بداند آنک ندانند، هرکس از هر در
همیشه تا گذر هفت، بر دوازده برج
همیشه تا مدد مردم، از چهار گهر
پسر همیشه بپا یاد، با پدر بمراد
پدر همیشه بماناد، با خجسته پسر
ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر
خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن
بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر
هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت
صبا فشاند بشاخ بنفشه بر، عنبر
ز بوی باد برآورد سبزه مشگ نبات
ز سیل ابر برآورد لاله در ثمر
ز بهر آنک ز پیروزه فرخیست نشان
ز بهر آنک ز بیجاده روشنیست اثر
نبات سبزه ز پیروزه برفکند ردا
ستاک لاله ز بیجاده برنهاد افسر
اگر ز سندس حله ندید باغ بزیر
اگر ز عبقر کله ندید شاخ زبر
ببین که باغ کنون حله بافد از سندس
ببین که شاخ کنون کله بندد از عبقر
ز بسکه بر تن لاله کند زمانه نگار
ز بسکه بر سر نرگس کند زمانه صور
بیاض لاله ز نور و سواد لاله ز دود
کنار نرگس سیم و میان نرگس زر
دهان گل ز سرشگ دو چشم ابر ملا
ز عقدهای عقیق و ز دانهای درر
شقایق و سمن از مهر کرده روی بروی
بنفشه و گل، از ناز برده سر در سر
ز خنده گاه ز هم باز برده لاله سرخ
بگریه چشم ز هم باز کرده نرگس تر
ز بسکه تاک گلان، در دارد و مرجان
ز بسکه شاخ شجر زر دارد و زیور
همه معقد درند تاکهای گلان
همه مرصع زراند شاخهای شجر
ز سبزه گشته تن دشت مشتری کردار
ز لاله گشته سر کوه مشتری پیکر
فراز شاخ نکوتر بود گل نرگس
میان نجم ثریا نکوترست قمر
چو راهبان بتعبد همه بتان بهار
بپیش در، محراب و بدست بر، مجمر
مرا ز ناله تن دل، شده بگونه نیل
مرا ز آذر دل، اشگ گشته چون آذر
چرا همیشه بآذر درست آذرگون
چرا همیشه به نیل اندرست نیلوفر
پر از بخور، دم گل شده ز تف بخار
پر از خطر، لب لاله شده ز قطر مطر
خطر ز ابر گرفت اینجهان و ابر همی
ز کف بار خدا، دهخدا گرفت خطر
نجیب (سید ابونصر) آن خجسته نژاد
که ابر جود شکارست و ببر شیر شکر
سخنوری که یمین دول شده بسخن
هنروری که امین ملل شده به هنر
دلش بوقت سخا، اخترست زر شعاع
کفش بگاه لقا، آذرست تیغ شرر
اگر چه گردون عالی تر از زمین بقیاس
اگر چه دریا کافی تر از شمر بقدر
چو وهمش آید گردون بود بقدر زمین
چو کفش آید، دریا بود بنرخ شمر
ز هر چه کافزون خوانی، بنعمت او افزون
ز هر چه برتر دانی، بهمت او برتر
اگر کند بگیاه ارج مهمتریش نگاه
اگر کند به حجر، فر بهتریش نظر
چو زعفران شود از ارج او، هرآنچه گیاه
چو بهرمان شود از فر او، هرآنچه حجر
بر ادیب نپوید مگر بپای ادب
سوی بصیر نبیند مگر بچشم بصر
تبارک اله از آن تیره سار خامه او
که نام او قلم قدرتست در دفتر
پرنده تیری کو را، دو سر بود پیکان
رونده رمحی کاو را، دو شاخ باشد سر
زبان بریده تواند، همیشه گفت سخن
میان کفیده تواند، همیشه بست کمر
چنان صریرش وقت فنا مخالف را
چنانک وقت فنا، قوم عاد را صرصر
ز فر بار خدا، دهخداست قدرت او
که قدرت ازلی دادش ایزد اکبر
ممحدی که نظام زمانه گشته بجد
موقری که قوام ستاره گشته به فر
چو روز میدان باشد مبارز میدان
چو وقت محضر باشد، مناظر محضر
هر آن کجا که بود جفن ملت، او شمشیر
هر آن کجا که بود سطر دولت، او مسطر
بدان بشر را فخرست بر همه اجناس
که او میان بشر هست، اختیار بشر
بدانش خواهم گفتن، که ای زمین فتوح
بدانش خواهم گفتن، که ای درخت هنر
که هست همچو زمینی، که چرخ دارد بار
که هست همچو درختی، که ماه دارد بر
بدانک در خور جای پدر پسر باشد
بدادش ایزد دانا یکی پسر در خور
گلی که هیچ نیاید بدی ز باد خزان
مهی که هیچ نبیند کسوف ز آفت خور
بسی نپاید تا چون پدر به تیغ و قلم
سوار گردد و گردد مدیح را محور
بخواند آنک بخوانند، هرکس از هر باب
بداند آنک ندانند، هرکس از هر در
همیشه تا گذر هفت، بر دوازده برج
همیشه تا مدد مردم، از چهار گهر
پسر همیشه بپا یاد، با پدر بمراد
پدر همیشه بماناد، با خجسته پسر
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۴۷ - چکامه ای شیوا در صنعت تکریر
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار
ز آن قطره قطره، قطره باران شده خجل
ز آن خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار
یاری که ذره ذره نماید همی نظر
هجرانش باره باره بمن برنهاد بار
ز آن ذره ذره، ذره بدل آیدم چو کوه
ز آن باره باره، باره بچشم آیدم غبار
دیدنش نوبه نوبه، چو نو ماه گاه گاه
رفتنش گوشه گوشه، کران کرده زی دیار
زین نوبه نوبه، نوبه خوابم شده تباه
ز ان گوشه گوشه، گوشه جان و دلم فکار
دل گشته رخنه رخنه بزاری بتیغ هجر
ز آن مشک توده توده بر آن گرد لاله زار
ز آن رخنه رخنه، رخنه شده عقل و دین مرا
ز آن توده توده، توده بدل بر غم نگار
دندانش دانه دانه در است جانفزای
لبهاش پاره پاره عقیق است آبدار
ز آن دانه دانه، دانه در یتیم زرد
ز آن پاره پاره، پاره یاقوت سرخ خوار
حوری که تیره تیره بپوشد رخان روز
چونانکه طره طره شود طره بر عذار
ز آن تیره تیره، تیره شود نور آفتاب
ز آن طره طره، طره شود طره تتار
طره اش چو حلقه حلقه قطار از پی قطار
حلقه اش چو چشمه چشمه نور هدی قطار؟
ز آن حلقه حلقه، حلقه زنجیر شرمگین
ز آن چشمه چشمه، چشمه خورشید درد خوار
زلفینش نافه نافه گشاید نثار مشک
رخسارش لاله لاله نماید فروغ نار
ز آن نافه نافه، نافه خوشبوی با دریغ
ز آن لاله لاله، لاله خود روی شرمسار
سیم است بیضه بیضه بر آن سیم سنگدل
ریحان دسته دسته بر آن طرف گل نگار
ز آن بیضه بیضه، بیضه کافور جفت خاک
ز آن دسته دسته، دسته سنبل ببوی خار
تیمار عقده عقده، اندر دلم ز دست
و ز خواجه تحفه تحفه نشاط دل و قرار
ز آن عقده عقده، عقده ابروی تو مدام
ز آن تحفه تحفه، تحفه چنین مدح نامدار
دی خواجه تازه تازه بر الفاظ شعر من
ز آن گونه گونه نیز بمن کرد بر نثار
ز آن تازه تازه، تازه بهر شهر ازو شکر
ز آن گونه گونه، گونه من چون گل بهار
همتش پایه پایه عزیز و شود بلند
گسترده سایه سایه، از هر سویئی هزار
ز آن پایه پایه، پایه گه خدمت ملوک
ز آن سایه سایه، سایه گه سجده کبار
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
چونانکه سله سله برد طاقت ستار
ز آن کیسه کیسه، کیسه صراف عیب گیر
ز آن سله سله، سله بزاز مستعار
از عطر حبه حبه دهد هر کسی عطا
از جود ریزه ریزه کم و بیش پر عیار
...
او باز حقه حقه دهد عطر خلق را
چونانکه تخته تخته دهد عود را کبار
ز آن حقه حقه، حقه سیماب زار از اوست
ز آن تخته تخته، تخته ارزیز زبر و زار
از چرخ بهره بهره طرب باد خواجه را
وز خلق شهره شهره ثناهاش یادگار
ز آن بهره بهره، بهره رسیده بمانعم
زآن شهره شهره، شهره ایام شهریار
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار
ز آن برخه برخه، برخه ابر جان او ز سعد
ز آن جمله جمله، جمله مرا و را ز بخت یار
تا هست سوره سوره کتاب خدای ما
وز علم نکته نکته بهر سوره آشکار
ز آن سوره سوره، سوره مهترش باد حرز
ز آن نکته نکته، نکته بهترش غمگسار
تا هست خامه خامه بهر بادیه زریک
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار
هر روز خیره خیره ازین چشم سیل بار
ز آن قطره قطره، قطره باران شده خجل
ز آن خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار
یاری که ذره ذره نماید همی نظر
هجرانش باره باره بمن برنهاد بار
ز آن ذره ذره، ذره بدل آیدم چو کوه
ز آن باره باره، باره بچشم آیدم غبار
دیدنش نوبه نوبه، چو نو ماه گاه گاه
رفتنش گوشه گوشه، کران کرده زی دیار
زین نوبه نوبه، نوبه خوابم شده تباه
ز ان گوشه گوشه، گوشه جان و دلم فکار
دل گشته رخنه رخنه بزاری بتیغ هجر
ز آن مشک توده توده بر آن گرد لاله زار
ز آن رخنه رخنه، رخنه شده عقل و دین مرا
ز آن توده توده، توده بدل بر غم نگار
دندانش دانه دانه در است جانفزای
لبهاش پاره پاره عقیق است آبدار
ز آن دانه دانه، دانه در یتیم زرد
ز آن پاره پاره، پاره یاقوت سرخ خوار
حوری که تیره تیره بپوشد رخان روز
چونانکه طره طره شود طره بر عذار
ز آن تیره تیره، تیره شود نور آفتاب
ز آن طره طره، طره شود طره تتار
طره اش چو حلقه حلقه قطار از پی قطار
حلقه اش چو چشمه چشمه نور هدی قطار؟
ز آن حلقه حلقه، حلقه زنجیر شرمگین
ز آن چشمه چشمه، چشمه خورشید درد خوار
زلفینش نافه نافه گشاید نثار مشک
رخسارش لاله لاله نماید فروغ نار
ز آن نافه نافه، نافه خوشبوی با دریغ
ز آن لاله لاله، لاله خود روی شرمسار
سیم است بیضه بیضه بر آن سیم سنگدل
ریحان دسته دسته بر آن طرف گل نگار
ز آن بیضه بیضه، بیضه کافور جفت خاک
ز آن دسته دسته، دسته سنبل ببوی خار
تیمار عقده عقده، اندر دلم ز دست
و ز خواجه تحفه تحفه نشاط دل و قرار
ز آن عقده عقده، عقده ابروی تو مدام
ز آن تحفه تحفه، تحفه چنین مدح نامدار
دی خواجه تازه تازه بر الفاظ شعر من
ز آن گونه گونه نیز بمن کرد بر نثار
ز آن تازه تازه، تازه بهر شهر ازو شکر
ز آن گونه گونه، گونه من چون گل بهار
همتش پایه پایه عزیز و شود بلند
گسترده سایه سایه، از هر سویئی هزار
ز آن پایه پایه، پایه گه خدمت ملوک
ز آن سایه سایه، سایه گه سجده کبار
دینار کیسه کیسه دهد اهل فضل را
چونانکه سله سله برد طاقت ستار
ز آن کیسه کیسه، کیسه صراف عیب گیر
ز آن سله سله، سله بزاز مستعار
از عطر حبه حبه دهد هر کسی عطا
از جود ریزه ریزه کم و بیش پر عیار
...
او باز حقه حقه دهد عطر خلق را
چونانکه تخته تخته دهد عود را کبار
ز آن حقه حقه، حقه سیماب زار از اوست
ز آن تخته تخته، تخته ارزیز زبر و زار
از چرخ بهره بهره طرب باد خواجه را
وز خلق شهره شهره ثناهاش یادگار
ز آن بهره بهره، بهره رسیده بمانعم
زآن شهره شهره، شهره ایام شهریار
از چرخ برخه برخه سعادت بجانش باد
از عرش جمله جمله ز احسان کردگار
ز آن برخه برخه، برخه ابر جان او ز سعد
ز آن جمله جمله، جمله مرا و را ز بخت یار
تا هست سوره سوره کتاب خدای ما
وز علم نکته نکته بهر سوره آشکار
ز آن سوره سوره، سوره مهترش باد حرز
ز آن نکته نکته، نکته بهترش غمگسار
تا هست خامه خامه بهر بادیه زریک
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۱۸ - رفتن فرامرز به جزیره کهیلا و پذیره شدن شاه کهیلا،فرامرز را
به آب اندر افکند کشتی برفت
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
به سوی کهیلا بسیچید تفت
کهیلا جزیری به سان بهشت
تو گفتی که رضوان در او لاله کشت
زبس دلگشای و ز بس خرمی
شدی زنده زو مرده آدمی
همانا که فرسنگ بودش دویست
که گفتی برو در زمین جای نیست
زبس لشکر سرو و ایوان و باغ
پر از سنبل و لاله هامون وباغ
فراوان درو گلستان وسرای
به پاکی به سان بهشت خدای
بسی مردم و هرچه هست اندروی
جهانی به خوبی پر از رنگ وبوی
درو شهریاری پر از نام وداد
جوانی خردمند و فرخ نژاد
چوآگه شد از لشکر سرفراز
وزآن پهلوان زاده رزمساز
بزرگان لشکر همه گرد کرد
پذیره شدن را بیاراست مرد
زپیلان جنگی ابا بوق و کوس
که از گردشا شد سپهر آبنوس
تبیره زدند و دمیدند نای
پذیره شدند و کشیدند های
بیامد دمان تا به دریا کنار
زدریا برآمد گو نامدار
چو با شهریار اندرآمد به تنگ
فرود آمد از اسب،شه بی درنگ
همیدون سپهبد گوپرهنر
فرودآمد و یکدگر را به بر
گرفتند و پرسید ازو شهریار
ز رنج ره دور واز کارزار
وز آنجا ببردش به ایوان خویش
دو ماهش همی داشت مهمان خویش
شب وروز نخجیر و میدان و گوی
ابا مه رخان ومی مشک بوی
بتان پری پیکر و خوب چهر
کزیشان دل مه بدی پر زمهر
همه روزه پر باده ساغر به دست
گهی بود هشیارو گه نیم مست
شه نیک دل خسرو آن زمین
کهیلا که بد چون بهشت برین
زبهر پرستش کمر بر میان
شب وروز در پیش ایرانیان
زبس خوب کاری واز مردمی
زنیکوسگالی واز خرمی
کزو دید گردنکش شیردل
زمان تا زمان گشت از وی خجل
فرامرز او را فراوان ستود
که آباد بادا مرین تار و پود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۶۱ - پاسخ نامه فرطور توش به فرامرز رستم
دگر روز چون شید زد بر درفش
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
زاندیشه،دل دور وازغم،بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم،پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
زافسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کردیاد
که باشد ازو سر به سر عدل وداد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازوهم بدو جست باید پناه
زخورشید واز ذره تا پیل ومور
زخاک سیه تابه کیوان وهور
به یکتایی،او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است ونام نژاد
گرانمایه گرد با فر وداد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
زدست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد ورای
چو فردوس در گاه،شادی نمای
به سان بهشتی بدآراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل،شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان ومهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار وشیراوژن« و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه،ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سرمایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
زگفتار شیرینش رامش بریم
زپیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
زگفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر ووفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
زهرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی کمان
زلعل و ز پیروزه و سیم و زر
زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
زشمشیر واز جوشن و درع وخود
زبرگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز
سیه گوش واز باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد واسب وکمر
زهرگونه دینار و زر وگهر
گسی کردشان باد آن شادمان
برفتند پرآفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطور توش
سپهدار با دانش و رای وهوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادو گری وبه نیرنگ وپوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر
پراز جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای وداد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
ازآن پس سیه دیو،نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند
چو کافور شد روی چرخ بنفش
نشست از بر تخت،شاه پری
زاندیشه،دل دور وازغم،بری
یکی خوب نامه بفرمود شاه
به نزد فرامرز لشکر پناه
نویسنده بنهاد بر نامه دست
قلم،پای بگشاد و لب را ببست
سراسر پیاده همی ساختش
به سر بر یکی افسری ساختش
زافسر ببارید در ثمین
همه در او سر به سر آفرین
نخست از جهان آفرین کردیاد
که باشد ازو سر به سر عدل وداد
همان کو سپهر روان آفرید
دگر آشکار و نهان آفرید
جهان را جز او نیست کس پادشاه
ازوهم بدو جست باید پناه
زخورشید واز ذره تا پیل ومور
زخاک سیه تابه کیوان وهور
به یکتایی،او را ستاییده اند
همه بندگی را فزاییده اند
جز او را ندانم خدای جهان
سزای پرستیدن اندر نهان
وزو بر سپهدار ایران زمین
سپهبد فرامرز با آفرین
سپهدار پور گو پیلتن
سزاوار هر مجلس و انجمن
که با فر و برز است ونام نژاد
گرانمایه گرد با فر وداد
خداوند نیروی و فرخندگی
نگهدار گیتی به مردانگی
بیامد چو این نامه دلپسند
زدست سیه دیو گرد بلند
همه مردمی بود و با داد ورای
چو فردوس در گاه،شادی نمای
به سان بهشتی بدآراسته
به گفتار پاکیزه پیراسته
به دل،شادمان گشتم از رای او
از آن نغز گفت دل آرای او
همانست کان پهلوان زاده گفت
ره نیکمردی نشاید نهفت
که خرم به پیوند باشد جهان
همینست نزد کهان ومهان
جهان پهلوان زاده پرهنر
سرافزار وشیراوژن« و نامور
اگر رای دارد به خویشی ما
همان سرفرازی به بیشی ما
مبادا که این رای گردد کهن
برینست جاوید ما را سخن
کنون آرزو دارم ای پهلوان
که پیچی بدین راه،ما را عنان
ابا پهلوانان ایران همه
که هستند نزد سپهبد رمه
بیاید بدین نامور مرزبان
ببیند سرمایه دار زمان
به دیدار او نیز خرم شویم
بگوییم چندی و هم بشنویم
بود چند با نامداران خویش
بداند مر این خانه ام جای خویش
زگفتار شیرینش رامش بریم
زپیمان و از رای او نگذریم
ازین نامه را برتو بر بیش و کم
نباید که باشی به خواندن دژم
زگفتار برتر کشیدیم دست
سیه دیو داند دگر هرچه هست
چو بنوشت نامه پس اندر نوشت
به مهر ووفا تخم نیکی بکشت
برآراست با نامه چندان نثار
زهرگونه ای هدیه بد شاهوار
که گر برشمردی یکی کاروان
فزون آمدی رنج بردی کمان
زلعل و ز پیروزه و سیم و زر
زیاقوت و لؤلؤ و در وگهر
ز زرینه تاج و ز فیروزه تخت
سزاوار آن مهتر نیک بخت
هم از طوق و هم یاره و گوشوار
هم از افسر و جام گوهر نگار
زشمشیر واز جوشن و درع وخود
زبرگستوان آنچه شایسته بود
پری رخ کنیزان با ناز و شرم
غلامان زیبا و آواز نرم
همه پاک با جامه زرنگار
کمربند زرین و باگوشوار
زیوز و ز شاهین واز چرخ و باز
سیه گوش واز باشه سرفراز
شهنشاه بیدار روشن روان
فرستاد نزدیک گرد ژیان
برآراست خلعت سیه دیو را
سواران گردنکش نیو را
کلاه و قبا داد واسب وکمر
زهرگونه دینار و زر وگهر
گسی کردشان باد آن شادمان
برفتند پرآفرین ها زبان
چو ایشان برفتند فرطور توش
سپهدار با دانش و رای وهوش
بفرمود تا دیو و جادو سران
برفتند داننده کندآوران
به جادو گری وبه نیرنگ وپوی
همه راه آن پهلو نامجوی
پراز دیو کردند وپر گرگ و شیر
پراز جادو و اژدهای دلیر
به نیرنگ ازین گونه برساختند
دل از کردنی ها بپرداختند
از این رو سیه دیو با رای وداد
همی راند با سروران همچو باد
چو رفتند نزد سپهدار گرد
سیه دیو آن هدیه ها پیش برد
فرامرز از آن هدیه ها خیره ماند
سراسر بر ایرانیان برفشاند
ازآن پس سیه دیو،نامه بداد
سخنهای خسرو بدو کرد یاد
جوان دلاور چو نامه بخواند
میان را ببست و سپه برنشاند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۴ - پیام فرستاده به مانوش
سه ماهش زمان داد، دستور زود
نوندی برافگند برسان دود
که شاه جهان گشت خشنو به باز
تو از ساختن هرچه باید بساز
از آن پس که خواهش نمودم بسی
بسی خواستم یاری از هر کسی
چو خواهی که دیدار شاه زمین
ببینی بر آن پوست آهو ببین
چنان آمد این شاه با فرّ و هوش
چنانچون نگاریده ی دارنوش
هزار آفرین باد بر جان شاه
بر آن دانش و هوش و فرمان شاه
که گر وی نکردی از این آگهی
ز مردم شدی روی کشور تهی
که از کوه تا کوه لشکرگه است
ز نیزه صبا بر هوا گمره است
نوندی برافگند برسان دود
که شاه جهان گشت خشنو به باز
تو از ساختن هرچه باید بساز
از آن پس که خواهش نمودم بسی
بسی خواستم یاری از هر کسی
چو خواهی که دیدار شاه زمین
ببینی بر آن پوست آهو ببین
چنان آمد این شاه با فرّ و هوش
چنانچون نگاریده ی دارنوش
هزار آفرین باد بر جان شاه
بر آن دانش و هوش و فرمان شاه
که گر وی نکردی از این آگهی
ز مردم شدی روی کشور تهی
که از کوه تا کوه لشکرگه است
ز نیزه صبا بر هوا گمره است
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۹۰ - وصف شهر بسیلا
به پنجم به شهر بسیلا رسید
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
به گیتی کسی چون بسیلا ندید
درازا دو فرسنگ و پهنا همین
پر از باغ و باغش پر از یاسمین
نشستنگه شاه طیهور بود
نه شهری، بهشتی پر از حور بود
همه کویها آب و جوی روان
لب جو پر آزاد سرو روان
همه باغها لاله و شنبلید
ز هر لاله ای بوی دیگر دمید
بیاراسته کوی و بازارها
برآورده از سنگ دیوارها
چنان ساخته سنگ بر سنگ نیز
که اندر شکافش نرفتی پشیز
به بالا بدان سان که پرواز باز
به یک روز نتوان شدن بر فراز
یکی کنده بر گرد دیوار شهر
که دریای قلزم از او یافت بهر
روان آب و کشتی بدو اندرون
همانا که صدباره بودی فزون
چو دروازه بگشاد دربانِ شهر
تو گفتی بهشتش فرستاد بهر
چنان بوی از آن شهر بیرون دمید
که هوش از دل و مغز شد ناپدید
همه بادپایان برانگیختند
گهر در پی آتبین ریختند
همه کوی و بر زن پُر از خواسته
به دیبای چینی بیاراسته
همه بام رامشگر خوش سرای
همه شهر پر ناله ی رود و نای
بدان باربوشی شه نیکبخت
برآورد مر آتبین را به تخت
به کاخ سرافراز مهتر پسر
فرود آمده خسرو تاجور
بیاراستند آن بهشتی سرای
سراپی بسان بهشت خدای
همه پیکرش زرّ بر لاجورد
همه تختها لعل و یاقوت زرد
نگارش همه همچو نوشاد چین
نهادش بسان بهشت برین
به باغ اندرش سرو و آب روان
نشستنگهش در خور خسروان
گلش پر ز بلبل، چمن پر سمن
به پیش اندرون دسته ی نسترن
ز درّاج و طاووس و قمری چنان
که گفتی بتانند دستان زنان
فرستاد چندان ز هرگونه ساز
که دیگر به چیزش نیامد نیاز
ز هرگونه کارش بیاراست شاه
چنانچون بود در خور رای شاه
دو فرزند خود را به روزی دوبار
به پرسش فرستاد زی شهریار
همان مرد دستور هر بار نیز
بیامد، برآورد هرگونه چیز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۰ - کارهای نیک کوش و دوست گرفتن مردمان او را
وزان پس به دستور داننده گفت
که کاری ست مانده مرا در نهفت
یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ
گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
بجوشند وز کینه جنگ آورند
در آن جا مردم درنگ آورند
زن و بچّه و هرچه دارند و چیز
در آن شهر ایمن بدارند نیز
درافگند در مرز جویندگان
به جستن گرفتند جویندگان
به اطرابُلُس، جایگه یافتند
بدین اگهی تیز بشتافتند
بنزدیک دریا پی افگند شهر
همه سنگ خارا از ارزیز بهر
بدان سان درآورد گردش حصار
که گشت از بلندی یکی کوهسار
دری آهنین استوارش نهاد
که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد
نهادی که گرد هفت کشور زمین
بدان شهر گرد آمدندی به کین
نبودی بدان شهرشان دسترس
که اندیشه از آسمان بود و بس
فراوان نهاد اندر او خوار بار
همان آلت و جوشن کارزار
چنین گفت با مردم آن زمین
که گر دیو چهره بجوشد ز کین
شما با زن و بچّه و خواسته
شوید اندر این شهر آراسته
نباید که چون گردم آگه ز کار
ز مردم برآورده باشد دمار
ز هر سو بدان شهر بنهاد روی
هرآن کس که با او بود رنگ و بوی
فزونی کسی را که برواز گشت
در آن شهر بنهاد و خود بازگشت
همان باره ی شهرهای دگر
به گردون گردان برآورده سر
چو ناکور و چون نیرو و قیروان
به گردش در آورد روان
بدان نیکوی کآن دلاور نمود
که خوبی به خوبی همی برفزود
همه مردمانش گرفتند دوست
ز شادی برون رفت مردم ز پوست
چو از بد همی بودشان دستگیر
هواخواه او گشت برنا و پیر
از آن دیو چهران با دار و برد
از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد
که کاری ست مانده مرا در نهفت
یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ
گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
بجوشند وز کینه جنگ آورند
در آن جا مردم درنگ آورند
زن و بچّه و هرچه دارند و چیز
در آن شهر ایمن بدارند نیز
درافگند در مرز جویندگان
به جستن گرفتند جویندگان
به اطرابُلُس، جایگه یافتند
بدین اگهی تیز بشتافتند
بنزدیک دریا پی افگند شهر
همه سنگ خارا از ارزیز بهر
بدان سان درآورد گردش حصار
که گشت از بلندی یکی کوهسار
دری آهنین استوارش نهاد
که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد
نهادی که گرد هفت کشور زمین
بدان شهر گرد آمدندی به کین
نبودی بدان شهرشان دسترس
که اندیشه از آسمان بود و بس
فراوان نهاد اندر او خوار بار
همان آلت و جوشن کارزار
چنین گفت با مردم آن زمین
که گر دیو چهره بجوشد ز کین
شما با زن و بچّه و خواسته
شوید اندر این شهر آراسته
نباید که چون گردم آگه ز کار
ز مردم برآورده باشد دمار
ز هر سو بدان شهر بنهاد روی
هرآن کس که با او بود رنگ و بوی
فزونی کسی را که برواز گشت
در آن شهر بنهاد و خود بازگشت
همان باره ی شهرهای دگر
به گردون گردان برآورده سر
چو ناکور و چون نیرو و قیروان
به گردش در آورد روان
بدان نیکوی کآن دلاور نمود
که خوبی به خوبی همی برفزود
همه مردمانش گرفتند دوست
ز شادی برون رفت مردم ز پوست
چو از بد همی بودشان دستگیر
هواخواه او گشت برنا و پیر
از آن دیو چهران با دار و برد
از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد
نجمالدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایهٔ طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بهٔکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم به «مقعد صدق»
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوة دهد شه به عامل اعمال
ازین خزانه، شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم ز آنچه در قلم آمد
خجالتی نبرم ز آنچه کرده ام انها
«ادیب صابر» ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت می کند انشا
«به صد قصیده ترا خوانده ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باد چنین
برای حضرت تو ساخته ازین معنی.
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایهٔ طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بهٔکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم به «مقعد صدق»
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوة دهد شه به عامل اعمال
ازین خزانه، شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم ز آنچه در قلم آمد
خجالتی نبرم ز آنچه کرده ام انها
«ادیب صابر» ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت می کند انشا
«به صد قصیده ترا خوانده ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باد چنین
برای حضرت تو ساخته ازین معنی.
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵
به رخ مهر جهان آرا به گیسو چون شب یلدا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
به لب شیرین تر از حلوا به قد موزون تر از طوبا
فلک چترش کشد بر سر ملایک پیش او چاکر
کلام الله شد پیدا شهادت می دهد «لولا»
بهشت و حور و رضوانش همه در امر و فرمانش
شده در عصر او رسوا چه مذهب ها چه ملت ها
در آن ساعت که او با حق ثناخوان بود و مستغرق
نه دنیا بود و نی عقبا نه آدم بود و نی حوا
ز شرعش عقل ها عاجز ولایت ها از او معجز
همه اقوال او رعنا همه افعال او زیبا
شکسته قیمتش را کم کشیده پنجه اش از هم
نگه کیفیت صهبا کف دستش ید بیضا
جهان جویای آن گوهر چه در بحر و چه اندر بر
همه لفظند او معنی همه جوی اند او دریا
رسول حق تعالایی، سپهسالار مولایی
شفاعت کن سعیدا را به حق فاطمه زهرا
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
حلب شهر و نعیما شهریار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است
سعادت پیشکار و بخت یار است
سپاهش قدسیان اقبال شاطر
همافخرد که او را سایه دار است
به تصویرش فرنگستان گرفتار
در این حیرت حلب آیینه دار است
سلحدار است چشم می پرستش
نگاه تیز تیغ آبدار است
به گاه جلوه در میدان همت
جهان اسب و نعیما شهسوار است
چو سلطان، ملک معنی در نگینش
ز تحسینش سخن را اعتبار است
نعیما آسمان و ماه معنی است
که این معنی به ما زو یادگار است
تو را جان گویم و ترسم که رنجی
که از جانم تو را ننگ است و عار است
ولیکن بیش از این قالب چه گوید
که قالب را نه ز این بیش اقتدار است
چو خس از آشیانش دور افکند
مرا فریاد و داد از روزگار است
ز بس بر ذره ها لطفش قرین است
نعیما آفتاب این دیار است
نعیما گرچه سلطان جهانی
خبردار این جهان بس بی مدار است
سعیدا در حلب آوازه افتاد
که سلطان با گدا امروز یار است