عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
طراوت دارد از بس نوبهار حسن سرشارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
چکد رنگ از حیا چون قطره های می ز رخسارش
به صحرایی که از خود رفتن ما خضر ره باشد
بلندی های همت می دهد یادی ز کهسارش
به گلشن بی تو گر بلبل ببیند پیچ و تابم را
شود خون و چکد مرغوله خوانیها ز منقارش
کنی نام من سرگشته گر نقش سلیمانی
به چرخ آید مثال شعلهٔ جواله زنارش
ندانم اینقدر خشکی چرا می بارد از زاهد
رگ ابری سفیدی نیست گر هر پیچ دستارش
قناعت چون بیارایید دکان خودفروشی را
به نقد تنگ دستی می شوم جویا خریدارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
تا یاد ترا کرده دلم راهبر خویش
پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش
تا بام قفس قوت پرواز ندارم
شرمنده ام از کوتهی بال و پر خویش
پیوند سرین را به میان تو چو بیند
عاشق بود ار کوه نبندد کمر خویش
یکبار به گرد سر او گشتم و چون شمع
گردم همهٔ عمر به قربان سر خویش
جویا شده ام واله این مصرع سالک
«طاووس اسیر است به گلدام پر خویش»
پر در پر عنقا بپریدم ز بپریدم ز بر خویش
تا بام قفس قوت پرواز ندارم
شرمنده ام از کوتهی بال و پر خویش
پیوند سرین را به میان تو چو بیند
عاشق بود ار کوه نبندد کمر خویش
یکبار به گرد سر او گشتم و چون شمع
گردم همهٔ عمر به قربان سر خویش
جویا شده ام واله این مصرع سالک
«طاووس اسیر است به گلدام پر خویش»
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۷
هر قدر غم بیند از گردون بود دانا خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
غنچه سانم دل پر از خون باشد و لبها خموش
چشم اگر پوشی رود در خلوت آرام دل
موج چون ماند از تپیدن می شود دریا خموش
کی تواند مظهر درد تو شد هر سینه ای
در دلم آتش فروزان است و در خارا خموش
نسبت به دردم ز مجنون است با فرهاد بیش
نالد از فریاد ما کوه و بود صحرا خموش
مرد را زیباست جویا عشق نه اظهار عشق
دل در افغان است گو باشد زبان ما خموش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
دل به عشق از بستگی وا می شود غمگین مباش
عاقبت این قطره دریا می شود غمگین مباش
نقد جان بیعانهٔ یک بوسه زان لعل لب است
شاد زی ایدل که سودا می شود غمگین مباش
در حصول مدعا بیتابیی در کار نیست
گر نشد امروز فردا می شود غمگین مباش
عیش خود را تلخ از زهراب نومیدی مکن
کام دل آخر مهیا می شود غمگین مباش
گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب
صبر در کار است جویا! می شود، غمگین مباش!
عاقبت این قطره دریا می شود غمگین مباش
نقد جان بیعانهٔ یک بوسه زان لعل لب است
شاد زی ایدل که سودا می شود غمگین مباش
در حصول مدعا بیتابیی در کار نیست
گر نشد امروز فردا می شود غمگین مباش
عیش خود را تلخ از زهراب نومیدی مکن
کام دل آخر مهیا می شود غمگین مباش
گر نشد کام دلت حاصل مشو در اضطراب
صبر در کار است جویا! می شود، غمگین مباش!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
گر نیست آفتاب برین در کمین برف
ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
فرش است نور صبح بروی بساط خاک
یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین
امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
در برف می زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانیان مگس انگبین برف
گلهای عیش از بت سرخ و سفید چین
بنگر ز عکس باده رخ آتشین برف
از سیر برف بسکه دلم آب می خورد
جویا قسم خورم بسر نازنین برف
باشم چرا به گوشهٔ کشمیر اسیر برف
زین پس گرفته است دل از سردسیر برف
گر نیم قطره می بچکانند بر لبش
بر روی آفتاب کند حمله شیر برف
شد پخته نان روزی ابنای روزگار
چون یافت مایه روی زمین از خمیر برف
حاصل قبول کرد زمیندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رویش چو تیر برف
جز فیض نوبهار پس از فصل برف نیست
دارد بشارت گل و سنبل بشیر برف
جویا به هر کجا که نشینی وطن مکن
این وعظ مانده است به یادم ز پیر برف
ریزد عرق ز واهمه چون از جبین برف
فرش است نور صبح بروی بساط خاک
یا این مکان بفیض رسید از مکین برف
فردا ز تیغ مهر مسخر شود زمین
امروز اگرچه هست بزیر نگین برف
در برف می زنند ز بس دست و پا شدند
هندوستانیان مگس انگبین برف
گلهای عیش از بت سرخ و سفید چین
بنگر ز عکس باده رخ آتشین برف
از سیر برف بسکه دلم آب می خورد
جویا قسم خورم بسر نازنین برف
باشم چرا به گوشهٔ کشمیر اسیر برف
زین پس گرفته است دل از سردسیر برف
گر نیم قطره می بچکانند بر لبش
بر روی آفتاب کند حمله شیر برف
شد پخته نان روزی ابنای روزگار
چون یافت مایه روی زمین از خمیر برف
حاصل قبول کرد زمیندار کوه و دشت
دست فلک فکند به رویش چو تیر برف
جز فیض نوبهار پس از فصل برف نیست
دارد بشارت گل و سنبل بشیر برف
جویا به هر کجا که نشینی وطن مکن
این وعظ مانده است به یادم ز پیر برف
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خموشم ارچه به ظاهر ولی پر از سخنم
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
ترنج جلد کتابست داغها به تنم
همین نه ز آتش دل استخوان چو موج گداخت
حباب وار به تن آب گشت پیرهنم
خزان زنده دلان نیست خالی از جوشی
گرم سفید بود مو بهار یاسمنم
غریب عالم بی اعتبار آب و گلم
به هر کجا روم از خویشتن بود وطنم
بهار باغ تمنا چه کم ز جوش گل است
ز فیض عشق سراپا شکفته چون چمنم
به شور آمده دریا، به ناله آمده کوه
کسی که ساخته جویا، به درد عشق، منم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۱
شد بهار و گشت عالم گلستان، ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است
زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب
برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
آه از بیداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازین شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جویا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
کرد گل از خاک اسرار نهان، ما همچنان
شبنم از شب زنده داری تکیه بر خورشید زد
چون شرر در سنگ در خواب گران ما همچنان
ذره با بال سبک روحی هواپیما شده است
زیر کهسار گرانجانی نهان ما همچنان
قطره گوهر گشت و سنگ خاره شد یاقوت ناب
برد آب و خاک فیض حر و کان ما همچنان
آه از بیداد محروص که آخر مور خط
کام خود بگرفت ازین شکر لبان ما همچنان
فضل حق با آنکه جویا زرق ما را ضامن است
مانده از غفلت به کر آب و نان ما همچنان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۹
خداوندا دل وارسته از دنیا کرامت کن
به سویت افتقار از غیرت استغنا کرامت کن
به مقصد می رساند هر کسی را لطف از راهی
مرا هم فتح بابی از در دلها کرامت کن
زبان گفتگو کردی عطا، توفیق غوری ده!
چو موجم تر زبانی با ته دریا کرامت کن
جنون آب و هوای دشت وسعت مشربی خواهد
مرا از پردهٔ دل دامن صحرا کرامت کن
دلم را می فشارد تنگنای عالم امکان
مرا دامان دشتی در خور سودا کرامت کن
ببینم نیک و بد را تا به یک چشم اندر این محفل
بسان شمع بزمم دیدهٔ بینا کرامت کن
زبان نکته سنجی همچو صائب بخش جویا را
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
به سویت افتقار از غیرت استغنا کرامت کن
به مقصد می رساند هر کسی را لطف از راهی
مرا هم فتح بابی از در دلها کرامت کن
زبان گفتگو کردی عطا، توفیق غوری ده!
چو موجم تر زبانی با ته دریا کرامت کن
جنون آب و هوای دشت وسعت مشربی خواهد
مرا از پردهٔ دل دامن صحرا کرامت کن
دلم را می فشارد تنگنای عالم امکان
مرا دامان دشتی در خور سودا کرامت کن
ببینم نیک و بد را تا به یک چشم اندر این محفل
بسان شمع بزمم دیدهٔ بینا کرامت کن
زبان نکته سنجی همچو صائب بخش جویا را
خدایا قطره ام را شورش دریا کرامت کن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
بسکه در شادی و غم با خلق یک رنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
با نوای مطرب و شیون هم آهنگ است کوه
پای جرات بر زمین افشرده با تیغ و کمر
با پلنگ چرخ گویی بر سر جنگ است کوه
آسمانی خورد گویا غوطه در خون شفق
از وفور لاله و گل بسکه خوش رنگ است کوه
از ضعیفی گرچه وزن یک پرکاهم نماند
معنیم را نیک اگر سنجد پا سنگ است کوه
گشته در کشمیر از تخت سلیمان روشنم
مملکت باشد جهان آنرا که اورنگ است کوه
نقشها سازد عیان از سبزه و گل هر طرف
دیدهٔ بد دور جویا رشک ارژنگ است کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
نور عرفان در دل صافی ضمیران برده راه
مطلع خورشید زیبد در بیاض صبحگاه
بس بود روزی که روها از گنه گردد سیاه
برگ عیش اهل ندامت را زبان عذرخواه
می نماید فیض جمعیت ضعیفان را قوی
کاروان مور زنجیر است چون افتد به راه
عیب نخوت بر نتابد طینت اهل کمال
ماه نو از ناتمامی کج نهد بر سر کلاه
آفتاب من چو برگیرد نقاب از فرط شوق
همچو شبنم می روم از خویش با بال نگاه
بحر رحمت می شود در سودن مژگان بهم
قطرهٔ اشکی که بارد چشمت از بیم گناه
تا زخود بیرون نیایی کی به مقصد می رسی
آنکه جویا رفته است از خود به خود برداشت راه
مطلع خورشید زیبد در بیاض صبحگاه
بس بود روزی که روها از گنه گردد سیاه
برگ عیش اهل ندامت را زبان عذرخواه
می نماید فیض جمعیت ضعیفان را قوی
کاروان مور زنجیر است چون افتد به راه
عیب نخوت بر نتابد طینت اهل کمال
ماه نو از ناتمامی کج نهد بر سر کلاه
آفتاب من چو برگیرد نقاب از فرط شوق
همچو شبنم می روم از خویش با بال نگاه
بحر رحمت می شود در سودن مژگان بهم
قطرهٔ اشکی که بارد چشمت از بیم گناه
تا زخود بیرون نیایی کی به مقصد می رسی
آنکه جویا رفته است از خود به خود برداشت راه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۴
آه که امشب چها با دل ما کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
بر در مستی زده باز چها کرده ای
دوخته بودم به صبر چاک دل خویش را
پیرهن طاقتم باز قبا کرده ای
هر چه دلت رو به اوست قبلهٔ آمال اوست
شیشهٔ دل را چنین قبله نما کرده ای
پنبه ز آتش ندید، سنگ به مینا نکرد
آنچه تو بی رحم با اهل وفا کرده ای
بر جگرم از نگه سونش الماس ریز
زخمی خود را اگر فکر دوا کرده ای
غم مخور از روز حشر پرتو جویا علی است
بندگی سرور هر دو سرا کرده ای
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۳
خود را چو زخود جدا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
شاید که نشان ما بیابی
می ریختی و سبو شکستی
ای محتسب از خدا بیابی
بینی چون قد جامه زیبش
پیراهن خود قبا بیابی
در کشور فقر باش جمشید
تا جام جهان نما بیابی
هرگز ز وفا نیابی ایدل
آن ذوق که از جفا بیابی
چون سرمه کنی به دیده ها جا
گر خود را خاک پا بیابی
کی کام تو بی طلب برآید
یعنی که بجوی تا بیابی
جویا یک بار یا علی گو
برخیز که مدعا بیابی
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۱۷ - در منقبت حضرت امام زین العابدین صلوات الله علیه و آله
ز ابروی تو تفاوت بسی است تا شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
کجا مهابت موج بلا، کجا شمشیر؟
چه کرده ام که به خونریزیم چو خار زگل
نشد ز پنجهٔ رنگین او جدا شمشیر
شهید عشقم و مانند شمع درگیرد
اگر دهند ز خاکسترم جلا شمشیر
همیشه از گره ابروش هراسانم
فزون ببرد با قبضه است تا شمشیر
به پیش ابروی او نیست قیمتی مه را
به قدر جوهر باشد گرانبها شمشیر
ز خون بسمل نازش نگار چون بندی
بود به دست تو زیباتر از حنا شمشیر
حذر ز صاف دلیهای خلق کاین قومند
برابر تو چو آئینه در قفا شمشیر
برآ ز خویش و بزن کوس خسروی که شود
چو از غلاف برآید جهان گشا شمشیر
فلک ز آه دلم شاید ار حذر نکند
که زال را نفتاده است کار با شمشیر
بگو به چرخ ستم پیشهٔ دنی پرور
چه نبست است ترا ای عجوزه با شمشیر
مصالح مه نو صرف بدر سازی کن
بود به آینه کار زنان نه با شمشیر
حذر ز آه من از سینه چون هوا گیرد
کند برهنه چو گردید کارها شمشیر
گشایدم گره از دل ز جنبش ابرو
به یک اشاره کند حل عقده ها شمشیر
به چنگ مهر ندیدی اگر هلال ببین
بدست حضرت سلطان اولیا شمشیر
علی ابن حسین آن شهی که از اعجاز
چو مهر در کف او شد جهان گشا شمشیر
به روز معرکه از هیبتش بود بیکار
بدست خصم چو دست ز تن جدا شمشیر
تپد در آرزوی استخوان دشمن او
میان بیضهٔ فولاد چون هما شمشیر
جهان به دور تو گردید مأمنی شاها
که هیچگه نزند برق برگیا شمشیر
به رزمگاه تو همچون نهنگ خونخواری
میان خون عدو می کمند شنا شمشیر
برآمدی چو به قصد غزا برای شگون
فلک ز ماه نو آورد رولفا شمشیر
به دستش از اثر آتش غضب در بزم
شعله کشید تیغ در عصا شمشیر
بغل گشاده ز روی غضب در بزم
فرود آری هر گه به مدعا شمشیر
بریده گاو زمین را عجب نباشد اگر
کند به پهلو ماهی چو خار جا شمشیر
ز فیض آنکه به دست تو آشنا شده است
توان بی وقت دعا کرد ذکر یا شمشیر
به یک نیام به سان دو مغز در یک پوست
ترا ظفر به کمر جا گرفته با شمشیر
کنی به معرکه هنگام تیغ رانی خصم
به قصد رد چو به شمشیرش آشنا شمشیر
جدا ز قبضه چنان در کفش بلند شود
که گوییا رگ ابری است بر هوا شمشیر
به هر چه تیغ فرو آوی اگر کوه است
شود دو لخت زهی دست و مرحبا شمشیر
چنانکه خط شعاعی ز پنجهٔ خورشید
کند ز پهلوی دستت نما نما شمشیر
براستی چو کنی امر در جهان چه عجب
شود به حکم تو گر راست چون عصا شمشیر
جهان ز پرتو خورشید تا بود روشن
بود نظام مهمات تا که با شمشیر
فلک به کام محبان خاندان تو باد
خورد عدوی تو دایم به اشتها شمشیر
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۱ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابی طالب علیه الصلوات والسلام
فصل آن شد که بی سیر جهان پیرفلک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
پیش چشم از مه و خورشید گذارد عینک
هر طرف از پی آرامش سلطان بهار
افکند سبزهٔ نورسته ز مخمل دوشک
دامن کوه کشد ابر بهاران از آب
کز رگ سنگ زده خون شقایق تیرک
مخمل سبزه شود خوابگه شاهد دشت
کوه بر سر کشد از ابر چو رندان کپنک
سوی غبرا که شد آراسته از گل، چو عروس
عشقبازانه زند چرخ ز انجم چشمک
سنبل و گل بهم آمیخته چون عارض و زلف
نسبت نسترن و لاله چو داغ است و نمک
بر گل از بسکه فتد گوهر شبنم هر صبح
شاخ گل تاج مرصع بنهد بر تارک
ندهد باد صبا تا زر گل را برباد
بسپرداری او خاسته از جا سپرک
تا به مهد چمن آسودگیش گردد بیش
شاخ پیچیده به غنداق ز غنچه کودک
از نسیم سحری سودن اوراق بهم
گرو حسن صدا برده ز طنبور و غچک
سبزه در صحن چمن تا جهد از جا می خواست
گلبن از ریشه به بازیچه دواند موشک
باغ مستغنی از احسان سحاب است امروز
موج گل داده طراوت به ریاحین یک یک
زر ازان جمع کند غنچه که شاید روزی
خرج سازد به نثار شه او رنگ فلک
برگ سوسن همه شد صرف زبان آرایی
تا شود مدح سگالندهٔ آن فخر ملک
شیر یزدان پسر عم نبی زوج بتول
هست کافر به یقین آنکه به او دارد شک
ای که با پایهٔ قدر تو بود اوج حضیض
هست در جنب شکوه تو بزرگی کوچک
کند با حدت تیغ دو زبانت تیزی
لنگ با پویهٔ یکران سبک سیرت تک
پیرو دین ترا قعر درک عرش برین
دشمن جاه ترا عرش برین قعر درک
پی در یوزهٔ انوار ز رایت هر روز
صبح از جیب ز خورشید برآرد صحنک
پنجه در پنجهٔ شیران جهان چون نکند
روبه از پشتی حفظ تو چو گردد شیرک
مسند جاه ترا عرش برین زیبد فرش
خیمهٔ قدر ترا پایهٔ کرسی دیرک
شحنهٔ شرع تو تا تیغ سیاست افراخت
بی سر و دم شده از پهلوی طنبور خرک
تا تواند شدن از عالم هستی بیرون
پر برآورد ز بیمت بط می چون اردک
بر زبان رفت اگر نام تو در بزم شراب
خون شد از بیم می ناب در اندام بطک
اگر انسان همگی لشکر شیطان باشند
راندش شحنهٔ حکم تو به ضرب دگنک
این دو مطلع که به مدح تو آمد به زبان
بی تکلف گهر گوش ملک شد هر یک
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۲
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در وصف چشمهٔ جوهر ناک
حبذا کشمیر و جوهر ناک او
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آیینهٔ وجه الله است
دایما آبش چرا استاده است
سید تالابها می خوانمش
دیدهٔ بد دور کوثر زاده است
با هوایش بسکه کیفیت بود
هر حباب او سبوی باده است
هر شب از عکس کواکب گوئیا
آسمانی بر زمین افتاده است
غور نتوان کرد ته داریش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دایم از چشم بدش داراد دور
آنکه این حسن و جمالش داده است
حوض کوثر در بهشت آماده است
گر نه او آیینهٔ وجه الله است
دایما آبش چرا استاده است
سید تالابها می خوانمش
دیدهٔ بد دور کوثر زاده است
با هوایش بسکه کیفیت بود
هر حباب او سبوی باده است
هر شب از عکس کواکب گوئیا
آسمانی بر زمین افتاده است
غور نتوان کرد ته داریش را
با وجود آنکه لوحش ساده است
از حجاب آب و تاب حسن اوست
بر رخ مه گرنه رنگ استاده است
دایم از چشم بدش داراد دور
آنکه این حسن و جمالش داده است
جویای تبریزی : قطعات
شمارهٔ ۹
قدوهٔ مؤمنین که درگاهش
چون فلک در بلند کریاسی است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسی است
آنکه خاک سیاه هند ازو
چمن لاله های جوغاسی است
قیمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه های کرباسی است
این فلک قدر او تو نشناسی
که شعار تو قدرنشناسی است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسیش ز نسناسی است
از دم مرتضی علی تبرش
آهنین نیست بلکه الماسی است
در غلامان شاه مردان اوست
که درین عهد قللر آقاسی است
چون فلک در بلند کریاسی است
آنکه در دست جود او مه و مهر
گاه بخشش کم از دو عباسی است
آنکه خاک سیاه هند ازو
چمن لاله های جوغاسی است
قیمت اطلس فلک بر او
کمتر از جامه های کرباسی است
این فلک قدر او تو نشناسی
که شعار تو قدرنشناسی است
چه شد ار قدر او نداند خصم
قدر نشناسیش ز نسناسی است
از دم مرتضی علی تبرش
آهنین نیست بلکه الماسی است
در غلامان شاه مردان اوست
که درین عهد قللر آقاسی است