عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
دی بدان رستهٔ صرافان من بر در تیم
پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه
بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان
کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار
کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟
گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد
او چنان میر و منش راست بمانند ندیم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر
گفت: خواهی شش بگشای در کیسهٔ سیم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان
تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر
و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید
کرده آن نقرهٔ سیمینش به الماس دو نیم
پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار
الف خویش نهان کردم در حلقهٔ میم
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم
پسری دیدم تابندهتر از در یتیم
زین سیه چشمی جادو صنمی طرفه چو ماه
بینظیری که نظیریش نه در هفت اقلیم
با دلم گفتم ای کاشکی این میر بتان
کندی بر من بیچاره دل خویش رحیم
رفتم و چشمگکی کردم و شد بر سر کار
کودکک جلد بد و زیرک و دانا و فهیم
گفتم او را ز کجایی و بگو نام تو چیست
گفت از بلخم و نامست مرا قلب کریم
گفتم: ای جان پدر آیی مهمان پدر؟
گفت: چون نایم و رفتیم همی تا سوی تیم
هر دو در حجره شدیم آنگه و در کرده فراز
خوب شد آنهمه دشوار و شدم کار سلیم
دست شادی و طرب کردن و می خوردن برد
او چنان میر و منش راست بمانند ندیم
چون بشد مست و ز باده سر او گشت گران
کرد وسواس مرا در دل شیطان رجیم
گفتم او را که: سه بوسه دهی ای جان پدر
گفت: خواهی شش بگشای در کیسهٔ سیم
ده درم داشتم از گاه پدر مانده درست
کردم آن ده درم خویش بدان مه تسلیم
بند شلوارش بگشاده نگه کردم من
جفتهای دیدم آراسته با هر چه نعیم
سینه بر خاک نهاد آن بت باریک میان
تا به ماهی برسید از بر سیمینش نسیم
شکم و نافش چون قافله پرتو و پنیر
و آن سرین گاهش همچون شکم ماهی شیم
گنبدی از بر چون نقره برآورده سفید
کرده آن نقرهٔ سیمینش به الماس دو نیم
پارهای بردم از این روغن ابلیس به کار
الف خویش نهان کردم در حلقهٔ میم
او به زیر من چون کبک که در چنگل باز
من بر آن گنبد او راست چو بر طور کلیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح جمال المعاشرین قوال
ای جمال معاشران چونست
آن دو حمال گام گستر تو
چند با اشک و رشک خواهد بود
عرش و فرش از لحاف و بستر تو
چند بی سرمه سای خواهد بود
بر فلک همنشین اختر تو
چند بیبوسه جای خواهد بود
بر زمین شاهراه کشور تو
فاقه تا کی کشد ز پیس دماغ
بی کمال خوی معنبر تو
تشنه تا کی بود خلیفهٔ دل
بی جمال رخ منور تو
چشم را نیست رتبتی بر جسم
بی رخ خوب روح پرور تو
گوش را نیست منتی بر هوش
بی زبان خوش سخنور تو
ای چو عیسی همیشه روحالقدس
ناصر و همنشین و یاور تو
تو همیشه میان گلشکری
زان دل تو قویست در بر تو
گلشکر کی کم آیدت چو بود
خلق و لفظ تو گل به شکر تو
درد با پای تو ندارد پای
ز آنکه او هست مرکب سر تو
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر تو
خاک پای تو نزد دشمن و دوست
قدر دارد بسان افسر تو
تو بپر میپری به سوی فلک
زان که عرشیست اصل گوهر تو
پس اگر گه گهی به درد آید
پای در پای بر جهان بر تو
آن نه از درد نقرسست که نیست
پای را درد عبرت از پر تو
تن آلوده گر ز نااهلی
دور ماند از جمال و منظر تو
هست جان بر امید آب حیات
خاکروب ستانهٔ در تو
مرکب از لشکری یکی باشد
خاصه ترکیب هم ز جوهر تو
تن اگر چون فنا نباشد و نیست
پیش صدر بهشت پیکر تو
شکر حق را که پیش خدمت تست
چون بقا عقل و جان و چاکر تو
گر بر تو نیامدم شاید
که گرانم چو بخشش زر تو
تو خود از درد پای رنجوری
من چه درد سر آورم بر تو
من ز تشویر دفتر از تقصیر
زرد بودم چو کلک لاغر تو
دفترت باز تو فرستادم
هم به دست علی برادر تو
دف تر بود دفترت بر من
بی زبان کس سخنور تو
که سیه روی باد هر که بود
بیتو خوش روی همچو دفتر تو
آن دو حمال گام گستر تو
چند با اشک و رشک خواهد بود
عرش و فرش از لحاف و بستر تو
چند بی سرمه سای خواهد بود
بر فلک همنشین اختر تو
چند بیبوسه جای خواهد بود
بر زمین شاهراه کشور تو
فاقه تا کی کشد ز پیس دماغ
بی کمال خوی معنبر تو
تشنه تا کی بود خلیفهٔ دل
بی جمال رخ منور تو
چشم را نیست رتبتی بر جسم
بی رخ خوب روح پرور تو
گوش را نیست منتی بر هوش
بی زبان خوش سخنور تو
ای چو عیسی همیشه روحالقدس
ناصر و همنشین و یاور تو
تو همیشه میان گلشکری
زان دل تو قویست در بر تو
گلشکر کی کم آیدت چو بود
خلق و لفظ تو گل به شکر تو
درد با پای تو ندارد پای
ز آنکه او هست مرکب سر تو
زهره دارد حوادث طبعی
که بگردد به گرد لشکر تو
خاک پای تو نزد دشمن و دوست
قدر دارد بسان افسر تو
تو بپر میپری به سوی فلک
زان که عرشیست اصل گوهر تو
پس اگر گه گهی به درد آید
پای در پای بر جهان بر تو
آن نه از درد نقرسست که نیست
پای را درد عبرت از پر تو
تن آلوده گر ز نااهلی
دور ماند از جمال و منظر تو
هست جان بر امید آب حیات
خاکروب ستانهٔ در تو
مرکب از لشکری یکی باشد
خاصه ترکیب هم ز جوهر تو
تن اگر چون فنا نباشد و نیست
پیش صدر بهشت پیکر تو
شکر حق را که پیش خدمت تست
چون بقا عقل و جان و چاکر تو
گر بر تو نیامدم شاید
که گرانم چو بخشش زر تو
تو خود از درد پای رنجوری
من چه درد سر آورم بر تو
من ز تشویر دفتر از تقصیر
زرد بودم چو کلک لاغر تو
دفترت باز تو فرستادم
هم به دست علی برادر تو
دف تر بود دفترت بر من
بی زبان کس سخنور تو
که سیه روی باد هر که بود
بیتو خوش روی همچو دفتر تو
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه
خواجه غلط کرده است در چه؟ در ابروی او
زان که نسازد همی قبلهٔ دل سوی او
قبلهٔ عقلست و نقل پیچ و خم زلف او
دایهٔ حورست و روح بوی خوش و خوی او
شیر فلک را شدست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او
تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا
عید همی بین و قدر در شکن موی او
بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی
رحمت درمان این زحمت داروی او
جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش
از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او
سایهٔ گیسوش را دار غنیمت که دل
کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او
شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک
تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او
قبله اگر چه بسیست از پی احرام دل
چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او
شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه
سجدهگه و قبلهگاه دایرهٔ روی او
سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست
گردن گردان زدن بازی بازوی او
از پی تشریف خویش در همه چین و ختا
بچهٔ یک ترک نیست ناشده هندوی او
زان که نسازد همی قبلهٔ دل سوی او
قبلهٔ عقلست و نقل پیچ و خم زلف او
دایهٔ حورست و روح بوی خوش و خوی او
شیر فلک را شدست از پی کسب شرف
مسجد حاجت روا خاک سر کوی او
تاز دو عید و یکی قدر چه خیزد ترا
عید همی بین و قدر در شکن موی او
بر سر کوی دل آی تا یابد یک دمی
رحمت درمان این زحمت داروی او
جادو اگر در بهشت نبود پس در رخش
از چه بهشتی شدست نرگس جادوی او
سایهٔ گیسوش را دار غنیمت که دل
کیسه بسی دوختست در خم گیسوی او
شیر فلک شد به شرط روبه بازی از آنک
تا به کف آرد مگر چشم چو آهوی او
قبله اگر چه بسیست از پی احرام دل
چشم سنایی نساخت قبله جز ابروی او
شد ز پی دین و جاه چون سم شبدیز شاه
سجدهگه و قبلهگاه دایرهٔ روی او
سلطان بهرامشاه آنکه گه زور هست
گردن گردان زدن بازی بازوی او
از پی تشریف خویش در همه چین و ختا
بچهٔ یک ترک نیست ناشده هندوی او
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴ - وله ایضا
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۸ - وله ایضا
فارس میدان معنی حامدی بینظیر
آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفتهٔ موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
آن که بود از بدو فطرت از سخندانان تمام
طبعش از شوخی چو میلی داشت از اندازه بیش
با رخ گلفام و چشم شوخ و قد خوش خرام
شد مریض عشق و دردش بس که بی درمان فتاد
میکشیدش خوش از کف توسن مستی لگام
در قیام این قیامت دل گمانی برد و گفت
دور گوئی شد بهی زان شاعر شیرین کلام
چون یقین گشت این گمان از گفتهٔ موزون دل
بهر تاریخ او برون آمد دو تاریخ تمام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - قطعه
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - قطعه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۱ - در رثاء دختر خویش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۳
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۰ - در مرثیهٔ اهل بیت خود
دل درد زده است از غم زنهار نگه دارش
کو میوهٔ دل باری بر بار نگه دارش
گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش
ای صبر توئی دانم پروانهٔ کار دل
دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش
ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید
خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش
شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما
شبهای وداع است این زنهار نگه دارش
تا عمر دمی مانده است از یار بنگریزد
گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش
چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش
خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی
چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش
هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری
از عمر همین مانده است آثار نگه دارش
شروانت که مار آمد بیرنج رها کردی
تبریز که گنج آمد بیمار نگه دارش
کو میوهٔ دل باری بر بار نگه دارش
گفتی که به درد دل صبر است طبیب اما
امروز طبیبت شد بیمار نگه دارش
ای صبر توئی دانم پروانهٔ کار دل
دل شیفته پروانه است از نار نگه دارش
ای دیده نه سیل خون فردات به کار آید
خون از رگ جان امشب مگذار، نگه دارش
آن تازه گل ما را هنگام وداع آمد
زان پیش که بگذارد گلزار نگه دارش
شب بیست و سیم رفته است از چارده ماه ما
شبهای وداع است این زنهار نگه دارش
تا عمر دمی مانده است از یار بنگریزد
گر عمر شود گو شو، کو یار نگه دارش
چون شیشه دلی دارم در پای جهان مفکن
نارنج به سنگستان مسپار نگه دارش
خار است همه عالم و تو آبله بر چشمی
چون آبله دارد چشم از خار نگه دارش
هان ای دل خاقانی بس خوش نفسی داری
از عمر همین مانده است آثار نگه دارش
شروانت که مار آمد بیرنج رها کردی
تبریز که گنج آمد بیمار نگه دارش
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۶
سر انگشت میرزد بیبی
بر من انگشت میگزد بیبی
نای را دشمن است و دف را دوست
بر ره دف همی وزد بیبی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بیبی
افتاب است و زهره میطلبد
در بر مه نمیخزد بیبی
صحن پانید حلقه میجوید
نیشکر هم نمیمزد بیبی
چشم بد دور نیک طباخ است
کآفتاب جهان سزد بیبی
نپزد هیچ قلیهٔ گزری
تابهٔ شلغمی پزد بیبی
بر من انگشت میگزد بیبی
نای را دشمن است و دف را دوست
بر ره دف همی وزد بیبی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بیبی
افتاب است و زهره میطلبد
در بر مه نمیخزد بیبی
صحن پانید حلقه میجوید
نیشکر هم نمیمزد بیبی
چشم بد دور نیک طباخ است
کآفتاب جهان سزد بیبی
نپزد هیچ قلیهٔ گزری
تابهٔ شلغمی پزد بیبی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۰ - در مرثیهٔ اسپهبد کیالواشیر
چراغ کیان کشته شد کاش من
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
به مرگش چراغ سخن کشتمی
گرم قوتستی چراغ فلک
به آسیب یک دم زدن کشتمی
گرم دست رفتی به شمشیر صبح
اجل را به دست زمن کشتمی
سلیمان چو شد کشتهٔ اهرمن
مدد بایدم کاهرمن کشتمی
به مازندرانم ظفر بایدی
که دیوانش را تن به تن کشتمی
چو شیرین تن خویشتن را به تیغ
پس از خسرو تیغ زن کشتمی
اگر با صفهود وفا کردمی
به هجران او خویشتن کشتمی
اگر حق مهرش به جای آرمی
طرب را چو گل در چمن کشتمی
دل و دیده بر دست بنهادمی
چو سیماب از آب دهن کشتمی
عروسان خاطر دهندی رضا
که چون سمعشان در لگن کشتمی
هم او را از آن حاصلی نیستی
وگر خویشتن در حزن کشتمی
رفیقا مکش خویشتن در فراق
که گر شایدی کشت من کشتمی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴۶ - در مرثیهٔ اهل بیت خود
چشمهٔ خون ز دلم شیفتهتر کس را نی
خون شو ای چشم که این سوز جگر کس را نی
تنم از اشک به زر رشتهٔ خونین ماند
هیچ زر رشته ازین تافتهتر کس را نی
هیچ کس عمر گرامی نفروشد به عدم
سر این بیع مرا هست اگر کس را نی
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی
آن جگر تر کن من کو که ز نادیدن او
خشک آخورتر ازین دیدهٔ تر کس را نی
غم او بر دل من پردهٔ زنگاری بست
کس چو داند که بر این پرده گذر کس را نی
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که ازین درد بتر کس را نی
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی
دل خاقانی ازین درد درون پوست بسوخت
وز برون غرقهٔ خون گشت خبر کس را نی
خون شو ای چشم که این سوز جگر کس را نی
تنم از اشک به زر رشتهٔ خونین ماند
هیچ زر رشته ازین تافتهتر کس را نی
هیچ کس عمر گرامی نفروشد به عدم
سر این بیع مرا هست اگر کس را نی
درد دل بر که کنم عرضه که درمان دلم
کیمیائی است کز او هیچ اثر کس را نی
آن جگر تر کن من کو که ز نادیدن او
خشک آخورتر ازین دیدهٔ تر کس را نی
غم او بر دل من پردهٔ زنگاری بست
کس چو داند که بر این پرده گذر کس را نی
آه و دردا که چراغ من تاریک بمرد
باورم کن که ازین درد بتر کس را نی
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی
دل خاقانی ازین درد درون پوست بسوخت
وز برون غرقهٔ خون گشت خبر کس را نی