عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۶
روز رزم او چو رایتهای او صف بر کشند
اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند
تیغ جان آهنج او چون بر کشد سر از نیام
خلق باید تا بمیدانش تن بی سر کشند
خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت
از پی آن تا نیالایند، دامن بر کشند
سایه گرزش اگر بر کوه آهن برفتد
کوه آهن ذره گردد، کت بپشت در کشند
ای خداوندی که هر جایی که تو لشکر کشی
بر اثر پیروزی و فتح و ظفر لشکر کشند
اختران از بیم سر در نیلگون چادر کشند
تیغ جان آهنج او چون بر کشد سر از نیام
خلق باید تا بمیدانش تن بی سر کشند
خون فشاند بر فلک چندان که حوران بهشت
از پی آن تا نیالایند، دامن بر کشند
سایه گرزش اگر بر کوه آهن برفتد
کوه آهن ذره گردد، کت بپشت در کشند
ای خداوندی که هر جایی که تو لشکر کشی
بر اثر پیروزی و فتح و ظفر لشکر کشند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
از مهر منت به دل اثر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
وز جان جهان ترا خبر نیست
آخر ز چه روی ای نگارین
سوی من خسته ات نظر نیست
ما در قدم تو سر نهاده
چون سرو به ما ترا گذر نیست
تا چند کنی جفا به جانم
در مذهب تو وفا مگر نیست
گر هست ترا به غیر ما دوست
بر جای توام کس دگر نیست
عالم همه گر وصال و شادیست
جز خون جفام در جگر نیست
از مکنت این جهان چو ما را
جز گوهر اشک و روی زر نیست
چندین چه کشی جفا تو ای دل
بخت تو به وصل راهبر نیست
صد تیغ جفا اگر ببارد
جز جان جهان ترا سپر نیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷۳ - پادشاهی پیروز
زهرمز چو پیروز دل شاد شد
روانش ز اندیشه آزاد شد
بیامد به تخت مهی بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
یکی خشک سالی بیامد پدید
که کس در جهان روی سیری ندید
به هامون درآمد شه نام دار
همی خواست از دادگر زینهار
چو زین گونه شد شاه با آفرین
بیامد یکی ابر در فرودین
همی در ببارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
چو پیروز ازین روز تنگی برست
یکی شارسان کرد جای نشست
که یادان فیروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
در این روز گویند پیروز رام
که پیروز آن جا بشد شادکام
روانش ز اندیشه آزاد شد
بیامد به تخت مهی بر نشست
همان دست کهتر برادر به دست
یکی خشک سالی بیامد پدید
که کس در جهان روی سیری ندید
به هامون درآمد شه نام دار
همی خواست از دادگر زینهار
چو زین گونه شد شاه با آفرین
بیامد یکی ابر در فرودین
همی در ببارید بر خاک خشک
همی آمد از بوستان بوی مشک
چو پیروز ازین روز تنگی برست
یکی شارسان کرد جای نشست
که یادان فیروز بد نام او
از آن جا برآمد همه کار او
در این روز گویند پیروز رام
که پیروز آن جا بشد شادکام
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
زهی بر خطت آسمان سر نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
جهان بر سر جاهت افسر نهاده
تف تیغ خونخوار آتش فشانت
عدوی ترا خون به دل در نهاده
وشاقان افلاک یعنی کواکب
به بزم تو ساغر به کف بر نهاده
حریفان ایام یعنی طبایع
به حکم تو چون گردنان سر نهاده
خرد رایت ورای تو دیده وانگه
غرامت بر افلاک و اختر نهاده
سر نیزه آب رنگت به میدان
گه حمله آتش در اخضر نهاده
ز رشگ رقمهای کلکت عطارد
قلم خرد بشکسته، دفتر نهاده
حسام ترا دیده بهرام و در کف
گرفته دف از بیم و خنجر نهاده
ز صد جز و اقبال تو حق تعالی
یکی جز و در سعد اکبر نهاده
قضا بر سر کوه و در پای دریا
ز بهر تو زر بسته گوهر نهاده
عدوی ترا دور این هفت گلشن
بجز مرگ ده خار دیگر نهاده
اگر چند غز در پی ملک سنجر
قدمهای کین هست بی مر نهاده
تو خواهی بدان غز که تا حشر باشد
خراج تو بر ملک سنجر نهاده
و گر چه سمندر نسوزد که صانع
بدو هست این خاصیت در نهاده
نماند بسی کاتش تیغ تیزت
بود داغ کین بر سمندر نهاده
بر آنست سیمرغ دولت که باشد
به صحرای ملک و شهپر نهاده
بر آنم که بینم ز تأثیر عدالت
سر باز، پیش کبوتر نهاده
ایا شهریاری که بر خاک پایت
سر سروان هست یکسر نهاده
همه کاینات آنچه زیرست و بالا
ترا هست مطلق برابر نهاده
تو دانی که باشد مجیر از فراقت
به کردار عودی بر آذر نهاده
از آن بیش خدمت نیامد که عزلت
برین خسته بندیست در خور نهاده
چه او اندرین خانه فقر و محنت
چه یک مهره اندر مششدر نهاده
همی تا بود زلف بر روی خوبان
چو بر برگ گل عنبر تر نهاده
همی تا بود قاف بهر سکونت
بر اطراف این گوی اغبر نهاده
چنان باد کارت به عالم که باشی
ز رتبت قدم بر دو پیکر نهاده
ز من این دعا خوش نیابد ولیکن
مبادت ز کف جام و ساغر نهاده
تو در خانه ملک بادی و خصمت
از آن خانه چون حلقه بر در نهاده
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - قصیده
ای لطف تو یار با برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
ای آنکه مر ترا بجهان در نظیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان
چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو بپاکی در منیر نیست
شادان بزی بشاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
آنکو خطر نیافت ز فیضت خطیر نیست
ای یادگار آنکه نبودش نظیر کس
ای دلفروز آنکه کس او را نظیر نیست
تو ماه روزگاری و او میر روزگار
چون او و چون تو بر بزمین ماه و میر نیست
چندان که داشت تاج و سریر ولوا جهان
چون تو سزای تاج ولوا و سریر نیست
دست مخالفان تو هست از دهان قصیر
دست موافقانت ز گردون قصیر نیست
چون روی دوستان تو گلنار و لاله نیست
چون روی دشمنان تو زرد و زریر نیست
آن کز تو نیست گشته جلیل او جلیل نیست
وان کز تو نیست گشته حقیر او حقیر نیست
چون دست تو برادی ابر بهار نیست
چون لفظ تو بپاکی در منیر نیست
شادان بزی بشاهی با میر جاودان
کز هر دو چون ز روزی کس را گزیر نیست
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
خدایگانا با تو زمانه ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان
موافقان ترا مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
بتیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
دلت فروخته باد و تنت فراخته باد
هرانکسی که نخواهد فروخته دل تو
روانش آخته با دو دلش گداخته باد
مخالفان ترا چرخ کرده باد نوان
موافقان ترا مشتری نواخته باد
دل ولیت بسان چراغ روشن باد
تن عدوت بسان کناغ تاخته باد
تو حق جان و روان جهان شناخته
خدای در تو همه نیکوئی شناخته باد
بتیر محنت چشم عدوت دوخته باد
بدست دولت کار ولیت ساخته باد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح خواجه امام صفی الدین اصفهانی
زهی تو روح بخوبی و دیگران همه قالب
بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب
رد ای نور سیه کرد ماه سبز عمامه
چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب
هزار دیده بره بر نهاده اند به مجمر
ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب
که تا به تحفه کی آردنسیم باد سحر گه
بجان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب
اگر بماه فلک مایه ی دهد رخت از شرم
مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب
هزار جان عزیز است و بوسه ی ز تو احسنت
من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب
نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت
که عقل راه نداند همی بجانب مشرب
مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری
که هیچگونه نیاید برون مه تو،ز عقرب
ز غمزه ی تو بر جاودان خطه بابل
فسانه گشت فسون های جانگداز مجرب
تناسب است به زلف تو قامت شعرا را
که بار منت مخدومشان همی کند احدب
طراز کشور دانش نگین خاتم رادی
صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب
کسی که سایه اعدای او به قتل خداوند
چو آفتاب سنان میکشد بدیده ی اهدب
سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند قضاش مؤدب
رکاب دار قدر داغ در نهاد بآتش
که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب
چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب
زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل
زهی بجود تو تألیف مکرمات مبوب
نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک پی
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
پی کتابت آن خامه شهاب وش تو
دبیر گردون درکش گرفته تخته مکتب
هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور
قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب
ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب
که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب
چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی
اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب
چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب
ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون روند چو، ارنب
هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد
گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب
بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب
بدفع عارضه تو شگفت نیست که عیسی
اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب
شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقه تقدیر
قریب در رسد اینست در گمان من اغلب
تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ
تو شیر بیشه ملکی، تو را چه منقصت از تب
طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان
از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب
چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان
گل ار نگردد در کوره ی گلاب مذوّب
بتاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت
که لعل در تف خورشید گشته بود معذب
رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته
بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب
ز دسته های ریاحین و باده های مروج
ز مطربان خوش آواز و مادحان مهذب
بباده طبع تو رغبت نموده و فضلا را
گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب
چو شمع جان حسودان بلب رسیده ز عزت
تو بر نهاده بلب، صبح وار جام لبالب
بهر چه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ
به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ
بساط حسن تو بوسد چو بر گشاد بقا، لب
رد ای نور سیه کرد ماه سبز عمامه
چو پیش عارض خورشید درکشی تتق شب
هزار دیده بره بر نهاده اند به مجمر
ز صحن گلشن مینا مقدسان مقرب
که تا به تحفه کی آردنسیم باد سحر گه
بجان خرید بخوری از آن دو زلف مطیب
اگر بماه فلک مایه ی دهد رخت از شرم
مه مقنع سر بر نیارد از چه نخشب
هزار جان عزیز است و بوسه ی ز تو احسنت
من الذی هو یطلب من الذی هو یرغب
نشان سبزه پدیدار کرد چشمه نوشت
که عقل راه نداند همی بجانب مشرب
مرا عزیمت رفتن درست کی شود از ری
که هیچگونه نیاید برون مه تو،ز عقرب
ز غمزه ی تو بر جاودان خطه بابل
فسانه گشت فسون های جانگداز مجرب
تناسب است به زلف تو قامت شعرا را
که بار منت مخدومشان همی کند احدب
طراز کشور دانش نگین خاتم رادی
صفی دولت و دین اکرم العراق مهذب
کسی که سایه اعدای او به قتل خداوند
چو آفتاب سنان میکشد بدیده ی اهدب
سپهر تند رکابت اگر رکاب ببوسد
بتازیانه دوران کند قضاش مؤدب
رکاب دار قدر داغ در نهاد بآتش
که بوالفتوح کند نقش ران ادهم و اشهب
چو راه گنه کمالش سپرد پای تفکر
بسنگ عجز در آمد اثر ندید ز مطلب
زهی برای تو تاریخ مشکلات مفضل
زهی بجود تو تألیف مکرمات مبوب
نهاد غاشیه بر دوش آسمان سبک پی
گهی که پای در آری چو آفتاب بمرکب
ز عشق کسب شرف دست معطی تو چنان کرد
که یک قدم ننهد پای حرص در ره مکسب
پی کتابت آن خامه شهاب وش تو
دبیر گردون درکش گرفته تخته مکتب
هوای مدح تو هر ساعه در ضمیر سخنور
قذان کنند چو سودای حک و ناخن اجرب
ملقب است ز ذات بزرگوار تو القاب
که گفت اینکه ز القاب نام توست ملقب
چو خواست کرد کریمی و سروری و بزرگی
اگر نگشتی دست و دل تو ملجاء و مهرب
چو تو کریم نه بیند، دگر زمانه سفله
چو تو یگانه نیارد، دگر جهان مرکب
ز پاس عدل تو، شیران شرزه وقت غنودن
گشاده چشم بخواب اندرون روند چو، ارنب
هر آن تذرو که در مرغزار عدل تو پرّد
گرفت نسر فلک را گه شکار به مخلب
بزرگوارا هر چت خطاب کرد بیانم
یقین شناخت کزان پایه، برتر است مخاطب
بدفع عارضه تو شگفت نیست که عیسی
اگر فرو جهد از سقف این رواق مقبقب
شفا، دو اسبه همی تازد از حدیقه تقدیر
قریب در رسد اینست در گمان من اغلب
تو ماه چرخ جلالی، تو را چه مفسدت از میغ
تو شیر بیشه ملکی، تو را چه منقصت از تب
طلا ریاضت خایسک دید و زحمت سندان
از آن صحایف مصحف از او کنند مذهب
چگونه بوسه زند بر عذار و فرق عروسان
گل ار نگردد در کوره ی گلاب مذوّب
بتاج شاهان زان بر نهاد تخت جلالت
که لعل در تف خورشید گشته بود معذب
رسید موسم خورشید بر تو باد خجسته
بگوی، تا همه اسباب آن کنند مرتب
ز دسته های ریاحین و باده های مروج
ز مطربان خوش آواز و مادحان مهذب
بباده طبع تو رغبت نموده و فضلا را
گهی ثنای تو مطلب، گهی دعای تو مرغب
چو شمع جان حسودان بلب رسیده ز عزت
تو بر نهاده بلب، صبح وار جام لبالب
بهر چه رای کنی انقیاد کرده تو را چرخ
به هرچه روی کنی کارساز بوده تو را، ربّ
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - مدح خواجه صدرالدین قاضی مراغه ی وزیر سلطان طغرل
کار دو گیتی بکام صدر اجل باد
جایگه دشمنانش صدر، اجل باد
کعبه آمال حرز دولت و دین آنک
با شرف او زحل وضیع محل باد
نوبت عمر ابد بنام بلندش
کوفته در صدر بارگاه ازل باد
سایل بی برگ با عنایت جورش
چون گل صد برگ در حمایت ظل باد
سینه شیران ز بهر رتبت و رایش
کردن طاعت نهاده پیش کفل باد
گر سوی رایش نگه کند به تکبر
دیده خورشید مبتلای سبل باد
تیره دلی را که نقص او بزبان برد
حرف بکار اندرش زبان وَرَل باد
حاسد جاهش ببوستان بقا، در
چون بگلستان در اوفتاده جعل باد
رخش قضا بامضای عزم عجولش
چون شترلوک در میان و حل باد
ای ز شرف بر سپهر کرده تقدم
پای محل تو بر جبین زحل باد
موسم اضحی شتاب کرد بخدمت
اسب نجاحش بزیر ران امل باد
وز پی قربانت شرع اگر نه پسندد
چرخ ندا کرده خون جدی و حمل باد
وآنکه کم آید بحضرت تو چو خادم
گوشتی و نان و هیزمش بخلل باد
زین سه غمش باز خر که ضامن عمرت
تا بقیامت خدای عز و جل باد
جایگه دشمنانش صدر، اجل باد
کعبه آمال حرز دولت و دین آنک
با شرف او زحل وضیع محل باد
نوبت عمر ابد بنام بلندش
کوفته در صدر بارگاه ازل باد
سایل بی برگ با عنایت جورش
چون گل صد برگ در حمایت ظل باد
سینه شیران ز بهر رتبت و رایش
کردن طاعت نهاده پیش کفل باد
گر سوی رایش نگه کند به تکبر
دیده خورشید مبتلای سبل باد
تیره دلی را که نقص او بزبان برد
حرف بکار اندرش زبان وَرَل باد
حاسد جاهش ببوستان بقا، در
چون بگلستان در اوفتاده جعل باد
رخش قضا بامضای عزم عجولش
چون شترلوک در میان و حل باد
ای ز شرف بر سپهر کرده تقدم
پای محل تو بر جبین زحل باد
موسم اضحی شتاب کرد بخدمت
اسب نجاحش بزیر ران امل باد
وز پی قربانت شرع اگر نه پسندد
چرخ ندا کرده خون جدی و حمل باد
وآنکه کم آید بحضرت تو چو خادم
گوشتی و نان و هیزمش بخلل باد
زین سه غمش باز خر که ضامن عمرت
تا بقیامت خدای عز و جل باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مدح اثیرالدین تورانشاه
نصیب یافت جهان از سعادت کبری
بفر مقدم میمون خواجه دینی
علی الخصوص دیاری که بود پیشه او
چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا
زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر
گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه
بجای زمرد سرسبز آب چون افعی
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه
مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد
عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی
بجلوه خانه طاوس جغد را منزل
در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی
زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه
چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی
کنون مزاج زمین را هوای حضرت او
چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی
زنند جوش چو زندانیان اسکندر
مبارزان چمن خضر وار سبز لوی
زلال نامیه نوشد زمین مستسقی
شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی
کنون وقایه شب را بنور خود زربفت
چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی
همه سعادت صدری که صید کلک تواند
بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری
اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست
ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی
سر اکابر ایران خجسته تورانشاه
که باد بندگی اوست در سر دینی
از او سهی کند اسلام قامت رفعت
بدو قوی کند ایام بازوی دعوی
کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر
کمینه برق حسامش حسام بویحیی
ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او
بدان بطال که با چرخ ثابته زثری
مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک
که بر مخیله روح القدس کند املی
ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا
قوای سامعه ده بیت میدهند اربی
ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست
مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری
مقدس است کمالش ز عالم نقصان
چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی
حلال و محض حرام است خون و مال عدوش
حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی
کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست
که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری
به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد
که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی
بزرگواری اقبال مدحت تو کشید
مرا بحالت اولی ز حالت ادنی
تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا
سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی
یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم
گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری
ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار
بدست واقعه بشکسته نائبه انسی
مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی
زمام نظم بماندم باخطل و اعشی
اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی
مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری
چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد
چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی
بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی
برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری
هوا و آب منت گر موافق است مباش
بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری
بدامن دل من در زدند دست طلب
دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی
به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد
کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری
نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان
جواب ملتمس من بلانه بلی
به معجزم می ماند ارکند جبریل
ادای شعرم بر بام گنبد شعری
بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو
ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری
خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی
اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی
همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ
همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری
بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب
ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی
هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید
هزار سالت عمر و هزار جانت فدی
بفر مقدم میمون خواجه دینی
علی الخصوص دیاری که بود پیشه او
چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا
زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر
گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه
بجای زمرد سرسبز آب چون افعی
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه
مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد
عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی
بجلوه خانه طاوس جغد را منزل
در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی
زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه
چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی
کنون مزاج زمین را هوای حضرت او
چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی
زنند جوش چو زندانیان اسکندر
مبارزان چمن خضر وار سبز لوی
زلال نامیه نوشد زمین مستسقی
شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی
کنون وقایه شب را بنور خود زربفت
چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی
همه سعادت صدری که صید کلک تواند
بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری
اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست
ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی
سر اکابر ایران خجسته تورانشاه
که باد بندگی اوست در سر دینی
از او سهی کند اسلام قامت رفعت
بدو قوی کند ایام بازوی دعوی
کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر
کمینه برق حسامش حسام بویحیی
ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او
بدان بطال که با چرخ ثابته زثری
مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک
که بر مخیله روح القدس کند املی
ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا
قوای سامعه ده بیت میدهند اربی
ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست
مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری
مقدس است کمالش ز عالم نقصان
چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی
حلال و محض حرام است خون و مال عدوش
حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی
کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست
که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری
به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد
که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی
بزرگواری اقبال مدحت تو کشید
مرا بحالت اولی ز حالت ادنی
تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا
سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی
یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم
گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری
ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار
بدست واقعه بشکسته نائبه انسی
مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی
زمام نظم بماندم باخطل و اعشی
اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی
مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری
چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد
چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی
بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی
برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری
هوا و آب منت گر موافق است مباش
بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری
بدامن دل من در زدند دست طلب
دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی
به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد
کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری
نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان
جواب ملتمس من بلانه بلی
به معجزم می ماند ارکند جبریل
ادای شعرم بر بام گنبد شعری
بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو
ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری
خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی
اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی
همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ
همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری
بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب
ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی
هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید
هزار سالت عمر و هزار جانت فدی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح بهرام شاه گوید
ای شاه دور چتر تو چرخ دگر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
از حلقه جای شیر سوار ستارگان
هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است
علم علی تو داری و آئین خوب تو
آیینه دار صورت عدل عمر شده است
اینک ز حسن جلوه طاوس کز شرف
درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است
بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست
عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است
روئی که لعل بودی پیش ثنای تو
از غصه شماتت اعدا چو زر شده است
پائی که اوج چرخ سپردی به دولتت
در کنج نامرادی دامن سپر شده است
دستی که بر کمر زده بودی به بندگی
بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است
گوشی که در حلقه او بود لفظ تو
مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک بارگهت سرمه داشتی
راه زهاب چشمه خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت دهان من
اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
در باغ دولت تو نهالی شکفته بود
آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است
ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار
دستی که بر مراد همه خلق در شده است
ای در آبدار یکی سوی من نگر
رحمی که کار من همه زیر و زبر شده است
گفتم مگر گرانی اندک تری شود
دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است
بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی
گر چه ز شرم زحمت بسیارتر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
از حلقه جای شیر سوار ستارگان
هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است
علم علی تو داری و آئین خوب تو
آیینه دار صورت عدل عمر شده است
اینک ز حسن جلوه طاوس کز شرف
درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است
بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست
عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است
روئی که لعل بودی پیش ثنای تو
از غصه شماتت اعدا چو زر شده است
پائی که اوج چرخ سپردی به دولتت
در کنج نامرادی دامن سپر شده است
دستی که بر کمر زده بودی به بندگی
بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است
گوشی که در حلقه او بود لفظ تو
مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک بارگهت سرمه داشتی
راه زهاب چشمه خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت دهان من
اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
در باغ دولت تو نهالی شکفته بود
آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است
ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار
دستی که بر مراد همه خلق در شده است
ای در آبدار یکی سوی من نگر
رحمی که کار من همه زیر و زبر شده است
گفتم مگر گرانی اندک تری شود
دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است
بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی
گر چه ز شرم زحمت بسیارتر شده است
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرو را چون سوی آن گردون اعلا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود