عبارات مورد جستجو در ۴۹۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
گر شعر نه مال و ثروتم می بخشد
صد گونه خوشی و لذتم می بخشد
از شعر همین سود مرا بس که دمی
از فکر جهان فراغتم می بخشد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۲
پنبه سان شکستی چوب نرمی پیشه را
نیست سنگی سخت تر از سختی خود شیشه را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۵۲
مد نظر، از روی گلت آب حیات است
نخل هوس، از بوس لبت شاخ نبات است!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸۲
از غمش دود نفسها، دسته سنبل شود
از رخش مد نظرها، رشک شاخ گل شود!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۶
ز بس داغست از رنگینی لبهای میگونش
بمثقب رگ زنی گر لعل را، ناید دگر خونش
یغمای جندقی : مراثی و نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۵
سرو و مه اگر نیست رخ و قامت اکبر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
با فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
در عهد تو قند را عتابی دگر است
اندیشه داد و احتسابی دگر است
از جامه کاغذینش پیداست که باز
با آن لب شیرین شکرآبی دگر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - ای زلف بتم
زلف بتم، ای جادوی حیلت گر فتان
ای ابن عم غالیه، ای نوبوه بان
ای هر شکنت دامی، خم در خم و پرچین
و ای هرگرهت خامی، پرحلقه و پیچان
ظاهر همه دود استی و باطن همه شعله
صورت همه کفر استی و سیرت همه ایمان
خم گشته چو قربانی و پرحلقه چو فتراک
ببریده چو پیوندی و بشکسته چو پیمان
بر خمّی و درهمّی و مرغولی و مفتول
تاریکی و باریکی و مجموع و پریشان
هم دامی و هم بندی و هم چینی و چنبر
هم عودی و هم مشکی و هم غالیه هم بان
عیاری و طرّاری و سحّاری و مکّار
صیادی و شیادی و محتالی و فتان
یغما چی ملکی تو و برهم زن اقلیم
آشوب جهانی تو و اعجوبه دوران
ای زلف چه جنسی، که نه از دوده انسی
هر چیز که خوانیم نه این استی و نه آن
عودی تو و جایت همه بر تارک مجمر
دودی تو و کارت همه با شعله نیران
زاغی و همی پرّی در ساحت گلشن
ماری و همی باشی بر گنج نگهبان
کویت چو سمندر همه بر توده آذر
کارت چو سکندر همه با چشمه حیوان
آهویی و در مرتع خطت همه پویه
طاووسی و در گلشن رویت همه طیران
هندویی و خوی تو بود گرده آتش
جادویی و کار تو بود حیله و دستان
بر دوش بتم پا نهی ای بی ادب آخر
هشدار، که آیین ادب نبود ایشان
دلها تو ربایی بت من،‌ متهم خلق
جانها تو فریبی مه من، شهره دوران
بر لمعه نورش بکشی پرده ظلمت
بر گوی بلورش بسپاری خم چوگان
گاهی ز گریبانش کنی عزم سر دوش
گاهی ز سر دوشش، آهنگ گریبان
چنبر بشوی گاه و بپیچیش به گردن
عنبر بشوی گاه و بریزیش به دامان
گه از لبکانش بخوری قند مکرر
گه از رخکانش بچنی لاله نعمان
همواره در آغوش بتم خُسبی و نبود
بیمت ز شه عادل دریا دل ایمان
اکلیل همم فُلک عطا، مجمع اجلال
منجوق کرم، ابر سخا، لجه احسان
احیای روان را، دمش اعجاز مسیحا
انگشتر جان را کفش انگشت سلیمان
حرفی ز رضا و غضبش دوزخ و جنت
شرحی ز سخا و سخطش کوثر و نیران
یک پرتوی از شمع رخش نور مه و مهر
یک شمه ای از بذل کفش، نقد یم و کان
دستش نه ببخشد زر، جز خرمن خرمن
کلکش نه بپاشد دُر، جز عمان عمان
هان دادگرا، هیچ ندانی که در این شهر
بر من چه جفا می رود از گردش دوران
سالی دو فزون رفت که در ساحت این ملک
بی قیمت و بی قدر چو کُحلم به صفاهان
هر چیز مرا بود ز اسباب تجمل
شد صرف معیشت چه کتاب و چه قلمدان
چیزی که مرا ماند دلی زار و مشوش
آن هم به سر زلف بتی گشت گروگان
با پایه جاهت چه کند کلک سخنور
با رفعت شأنت چه کند نطق سخندان
بر چرخ کجا پای توان هشت به سُلّم
بر کوه کجا راه توان کرد به سوهان
تابان شده تا مهر در این ساحت گیتی
پویان شده تا چرخ بر این گرده کیهان
گیتی همه بر دیده اعدایت تیره
گردون همه بر کام مُحبانت گردان
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - آیت عدل
زلفکا، وه، وه، تو آن مشکین رسن پرچین نقابی
کت جهانی دل گرفتار است در هر پیچ و تابی
گه حوالی جبینت جای و گه پیرامن رخ
هم سمندر وش در آتش، هم حباب آسا بر‌ آبی
گه مصلای رخت مأوا، و گه محراب ابرو
دزدی و امّا چو زاهد با صلاح و با صوابی
گاه چون زنّار ترسا، سنت آیین و کیشی
گاه چون زنجیر کسری، آیت عدل و حسابی
گاه خم در خم همه چون حلقه خام تهمتن
گاه تو بر تو همه چون جوشن افراسیابی
اصل و پیوند از حبش، نسل و نژاد از زنگبارت
ابن عمّ قیر و قطران، خاله زاد مشک نابی
پرخم و پرچین و بندی، درهم و تار و نژندی
دام یا مشکین کمندی، شام یا پرّ غرابی
سنبلستی یا ضمیران، سعتری یا شاخ ریحان
یا بنفشه در گلستان، یا که نیلوفر در آبی
خود به نفرین پدر آمد چنین رویت سیه گون
یا نه چون صحرانشینان، تیره روی از آفتابی
همچو طاووسان سراپا، جمله مطبوعی و امّا
بهر صید کبک دلها، تیزپر همچون عقابی
طرّه ای یا شام ظلمت، عنبری یا مشک تبت
جغد یا طاووس جنت، موی یا مار عذابی
هیأت مار کلیمی، شکل ثعبان عظیمی
افعی بر گنج سیمی،‌عقربی بر ماهتابی
قافله عودی و عنبر کاروان نافه تر
پاسبان گنج و گوهر، خازن در خوشابی
وه،‌ وه، ای زلف پریشان، بسکه تاریکی و تاران
همچو عباسی نژادان، رفته در مشکین ثیابی
گه به دوش و گه به گردن، گه به چهرت هست مسکن
غالباً چون دزد رهزن، با درنگ و با شتابی
فتنه آفاق گیری، دزد کالای امیری
رهزن برنا و پیری، خانه سوز شیخ و شابی
هر کجا دل، هر کرا جان، جمله بگرفتی گروگان
با چنین نقد فراوان، برتر از حد نصابی
جادوی خاطر فریبی، هندوی ترسا صلیبی
آفت صبر و شکیبی، غارت آرام و تابی
جادویی و چشم بندی، پرفسون و پر گزندی
برگل از سنبل کمندی، بر مه از عبهر نقابی
افتی و خیزی چو مستان، گاه بر گل، گه به ریحان
تا کجا هستی پریشان، تا چه حد مست و خرابی
تیره و روشن ضمیری، تن سیاه و دل چو شیری
بر سمن مشکین حریری، بر قمر نیلی سحابی
هان و هان ای زلف مشکین، کت بما مهر است و هم کین
چند با عشاق مسکین، بر سر ناز و عتابی
شام خواب آرد ابر چشم جهانی، وه شگفت این
خویشتن شامی و بر چشم جهان تاراج خوابی
پشت خمّ و باژگونی، قد دوتا پیکر نگونی
مشکی و فرزند خونی، دودی و با التهابی
عنبری، مشکی، عبیری، لادنی، قطران و قیری
هاله بدر منیری، سایه بر آفتابی
لشکری از خط و مژگان، گرد بر گردت به فرمان
با چنین جیش نگهبان، دائماً در اضطرابی
جز تو ای زلف شمیده، عنکبوتی را که دیده،
کو به گرد مه تنیده، از دو سو مشکین لعابی
قیرگون و مشک فامی، عنبری، عودی، کدامی
چیستی، چیزی، چه نامی وز چه جوهر انتخابی
مو بمو فن و فریبی، سر بسر ناز و عتیبی
بوالعجب جنس غریبی، طرفه شیئی بس عجابی
وه چه نامی، و ز چه جنسی، ‌از اجانین یا ز انسی،
جسم پاکی یا که رجسی، ز آتشی یا از ترابی
از فلک یا از زمینی، از یساری یا یمینی
از حبش یا خاک چینی، از ختن یا فاریابی
همچو تو جادوی ساحر،‌ آسمان ندهد بخاطر
زآن سرت برند کاخر، ملک شه را انقلابی
عالی اعلا، علی ذوالعلی شاهی که آمد،
نه قباب چرخ در پهناب جودش چون حبابی
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
زلفا، تو کانهمه شکن و تار داریا
بهر شکست نافه تاتار داریا
دام و کمند و رشته و چین، حلقه و رسن
بر صید جان مردم هشیار داریا
پیکان مژّه، صارم ابرو،‌ سپاه خط
با عاشقان مگر سر پیکار داریا
جانها بری به غارت و دلها کنی اسیر
از این چنین هنرها بسیار داریا
اندام تیره، چهره دژم، کالبد پریش
قامت خمیده پشت نگونسار داریا
همچون غراب تیره همه روز تا به شب
آرامگه به ساحت گلزار داریا
یا همچو زاغ تیره تو بر عرعر بلند
بنشسته ای و لاله به منقار داریا
داری دو صف ز مژگان و این آیدم عجب
بهرچه این دو لشکر خونخوار داریا
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۴ - صفت کبابی
دایم ز نظاره ی کبابی
دارد دل زارم این خرابی
یار از دل زار پر حسابست
اوراق کباب ازین کتابست
اشکم به شب سیاه هجران
چون اشک کباب دارد افغان
تا کی گردد دل ستم کش
از غم چو کباب تر در آتش
دارد خَلِش از جدایی او
چون سیخ کباب بر تنم مو
هر لاله که در بساط راغست
از رشک شدن سنگ داغست
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۵ - صفت خبّاز
خباز کزو بود فغانم
زان حسن برشته سوخت جانم
عکس مژه اش به سنگ و سندان
جا کرده چو جای پنجه در نان
هر چشمه ی کار اوست بیشک
صد چشمه برنگ نان سنگک
کز دور نگاه صبر شورش
افروخته همچو دل تنورش
عشّاق به کوی آن پریوش
چون تخمه ی روی نان آتش
چون واکند آن بهار، دکان
سوزد به تنور لاله را نان
زان لطف و صفا که با گل اوست
پیداست هر آنچه در دل اوست
تمثال منش که در ضمیر است
باشد مویی که در خمیر است
چون شان عسل ز شهد آن رو
خود نان خورش است گُرده ی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۵ - صفت حلّاج
حلّاجانند چشم بد دُور
هر یک شاهی ولیک منصور
هستند ز خط، تذرو خوش فال
وز خال سیه، غزال خوش حال
چک در کف شان کسی که دیده
خون آب ز دیده اش چکیده
عشّاق ازین بتان که نغزند
چون جَوزَقَه جمله خشک مغزند
دارند ز مغز خشک بنیاد
مانند کمان ز پنبه فریاد
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۲۹ - صفت کمانگر
بر پیر خمیده قد مهجور
دایم رود از کمان گران زور
استادی عشق بی امانش
فی الحال کُشد به خر کمانش
آن پیر که چلّه ها کشیده
این جا به مراد خود رسیده
مانند کمان ز حسن عالی
صد خانه نموده اند خالی
کی هم چو کمان شَوَم مشوش
دارند گَرَم به روی آتش
از سر تا پا اسیر یارم
گویی که کمان چلّه دارم
منصور به خصم عاشقانش
دایم باشد چون کمانش
عاشق به دو دست بسته بر پشت
مانند کمان هزار کس کشت
آرم چو کمان به خصم خود رو
پیوسته به پشت گرمی او
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۵ - صفت میوه فروش
از میوه فروش نرم شانه
خونست دلم چو هندوانه
دارم ز خیال آن شمایل
لبریز ز تخم مهر او دل
باشد دل من دو نیم از غم
چون زرد آلوی مغز توام
شد زان کمر و سُرین نشانه
در بوته ی خویش هندوانه
از خوش بوییش، وز پُر آبی
سیب زنخش بود گلابی
هر بوسه ی او ز لعل رنگین
شفتالویست مغز شیرین
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۳۹ - صفت تیرگر
از دیدن تیرگر دل زار
گردید نشان تیرآزار
چون ضعف بدن مرا تراشید
از گوشه ی چشم پوی من دید
چوبی که به دست او شود تیر
زود است، شود به چشم شوق او دیر
در دل از بس که شوق دارد
در شاخ چو برگ پر بر آرد
هر تیر به شاخ خویش از این کام
انگاره بود چو رگ در اندام
هر شاخ ز ذوق تیر گشتن
سوزن دانیست پر ز سوزن
از دیدن روی او زمین گیر
گرد سر خویش گشته چون تیر
در پا دارد اگر چه پیکان
دایم باشد چو تیر خندان
سراج قمری : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای در مردی چو باز و در کینه عقاب
عنقا به تبختری و طوطی به خطاب
از باده بطی فرست مرقمری را
چون چشم خروس در شبی همچو غراب
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
ماهی تو و جات طرف بامت
یا مهری و آسمان مقامت
گه مهرت و گاه ماه گویم
تازین دو خوش آید از کدامت
نه مه بیند نه مهر، بیند
چون مهر و مه آنکه صبح و شامت
آن مهری و آن مهی که در حسن
چون مهر و مهست صد غلامت
گردد چه هلال مه به تعظیم
بیند مه اگر ز طرف بامت
ابیات رفیق اگر نویسند
بر صفحه ی مهر و مه کلامت
گوید شنود گر نظامی
احسنت به نظم بانظامت
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
زین پریشانان مکش دامن که حیران تواند
کاین پریشان خاطران، خاطر پریشان تواند
هر طرف شاهی و هر سو عالمی حیران تو
از نگاه فتنه جو وز چشم فتان تواند
همچو من در خاک و خون افتاده هر جانب بسی
از خدنگ غمزه و از تیغ مژگان تواند
من نه تنها کشته ی ناز توام کز عاشقان
عالمی چون من به تیغ غمزه قربان تواند
چون دهی جلوه سمند ناز خلقی هر طرف
کشته ی ناز تو و قربان جولان تواند
آنچه گویی آنچه فرمایی به جان و دل همه
بنده ی حکم تو و محکوم فرمان تواند
نکته سنجان گلستان صفائی چون رفیق
بلبلان باغ و مرغان گلستان تواند
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۴- تاریخ اتمام خانه وبنای سید هاشم گیلانی در جندق
سیدهاشم ای ادیب حکیم
ای کمالت منزه از نقصان
نورافزای دیده ی توحید
نار افروز دوده ی طغیان
آسمان کمال را محور
خاندان جلال را ارکان
حکمای لبیب دانشمند
همه در مدرس تو ابجد خوان
دعوی خصم پیش علم تو چیست
کی ز آدم سبق برد شیطان
از حضورت ظهور حق ظاهر
وز معانی عیان مقام بیان
بر تو صادق خصایص بوذر
در تو ثابت مکارم سلمان
همه فعلت نصایح حزقیل
همه قولت مواعظ لقمان
ای رسومت مرتب از سنت
ای علومت معین از قرآن
ای صراط قویم را رهبر
ای نکات دقیق را برهان
روی گردان ز رای و شبهه و شک
رای تابان ز ظن و وهم وگمان
جز توکشنید ای عدیم المثل
ز انس و جان هر که آشکار و نهان
اختری صدفلک فرشته درو
پیکری و اندرو هزار انسان
چون در آرم معانی تو به لفظ
کش بود عاجز از بیان سحبان
ذره جز خود چه لافد از خورشید
قطره جز خود چه راند از عمان
ای دریغا که در ثنای توام
نیست طول زمان و طی لسان
دادمی ورنه داد مدحت تو
افصح از انوری به از سلمان
الغرض خواستت چو صانع ملک
خانه ای ز آب و گل کند بنیان
آمد استاد پیرک ابراهیم
با یکی عقل پیر و بخت جوان
اوستاد صنیع نادره صنع
پیر پاکیزه دید قاعده دان
طرفه طرحی شگرف ریخت رفیع
که از آن به عمارتی نتوان
دلگشا مأمنی به از مینو
کش ندیدی ندی کس به جهان
رونق صنع سنماری
شست پاک این به ناز لوح زمان
میخ خجلت سپوخت بر بهرام
ننگ نکبت نهاد بر نعمان
کاست شوکت به رتبت از مریخ
برد سبقت به رفعت از کیوان
شست رنگ از نگارخانه ی چین
داغ حسرت کشید بر خاقان
راست خواهی بدین بنای بدیع
کش شد امروز مظهر این سامان
کیست دار الاماره ی تبریز
چیست شمس العماره ی طهران
برد از یاد ساکنین زمین
نقش بغداد و نام اصفاهان
به تماشا سزد که حورالعین
سوی جندق برون چمد زجنان
در بهشت برین نیارامد
با چنین مسکنی دگر غلمان
پی تعظیم خاک ایوانش
راست خم گشته پشت هفت ایوان
فرق دولت به عرش ساید اگر
دست گردون رسد به گردن آن
با کمال ستایش این خانه
تو در آن مثل ماه در سرطان
یا چو بوذر به بنگه ربذه
یا چو سلمان اسیر قید خسان
دانمت قدر و جاه از اینها بیش
خود کجا جوی و بحر بی پایان
یونس آسا به کام حوت مقیم
یوسف آسا فتاده در زندان
همچو احمد به مأمن بوجهل
همچو مصحف به دامن عثمان
برتو باری مبارک این مکمن
تا مکین ناگزر بود ز مکان
تن و جان بادت از فسون ایمن
تا به مهد فراغ خفته امان
دل و دستت چو بحر و کان کافی
باشدی بحر تا مرادف کان
عمر و عشرت تو را بود همدوش
عز و عصمت تو را زید هم شان
دوستت سال و ماه در شادی
دشمنت هر چه سال و مه پژمان
پوست بل مغز جو که در معنی
جسم را نیست نسبتی با جان
سال انجام این سرای سره
نامعین فتد به نام و نشان
خواستیم از صفائیش تاریخ
پاسخی در کمال حسن بیان
گفت پای زوال از ان کوته
برد آب خورنق این بنیان
۱۳۱۰ق