عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - فکاهی
به و لله و به با لله و به تا لله
بسی جز کلام الله پر نور
به الیاس و به خضر و دشت کنعان
به موسی و شب تار و که طور
به تخت کیقباد و تاج جمشید
به نور بامداد و شام دیجور
به صلصائیل و میکائیل و جبریل
به عزرائیل و اسرافیل و ناقور
به خوف زندگان ازحمله مرگ
به هول مردگان از نفخه صور
به حق آن سر نمروک حیدر
به روح والد مرحوم مبرور
به آن شاه چراغ و سوی سلمان
به آن موم سفید و شمع کافور
به یال ذو الجناح و گوش غضبان
به تنگ دلدل و قشون یعفور
به اندرزی که در دشت فلسطین
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
که گر مدیون این وجهم خداوند
کند با بت مرا در حشر محشور
ازین گفتار قاضی خشمگین شد
به صد تلخی برآورد از جهان شور
به فریاد بلند سهمگین گفت
که این انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انکار تو بیجاست
میفکن عامدا خود را بمحظور
بده یا رد دعوی کن به برهان
که غیر از این دو شرعا نیست دستور
بسی جز کلام الله پر نور
به الیاس و به خضر و دشت کنعان
به موسی و شب تار و که طور
به تخت کیقباد و تاج جمشید
به نور بامداد و شام دیجور
به صلصائیل و میکائیل و جبریل
به عزرائیل و اسرافیل و ناقور
به خوف زندگان ازحمله مرگ
به هول مردگان از نفخه صور
به حق آن سر نمروک حیدر
به روح والد مرحوم مبرور
به آن شاه چراغ و سوی سلمان
به آن موم سفید و شمع کافور
به یال ذو الجناح و گوش غضبان
به تنگ دلدل و قشون یعفور
به اندرزی که در دشت فلسطین
ز خر بگرفت بلعم پور با عور
که گر مدیون این وجهم خداوند
کند با بت مرا در حشر محشور
ازین گفتار قاضی خشمگین شد
به صد تلخی برآورد از جهان شور
به فریاد بلند سهمگین گفت
که این انکار هست از عاقلان دور
پس از اقرار انکار تو بیجاست
میفکن عامدا خود را بمحظور
بده یا رد دعوی کن به برهان
که غیر از این دو شرعا نیست دستور
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۹ - سبعه منحوسه
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۵ - در شمار اعداد از یک تا کاترلیون
از یکی تا ده بگو آن، دو، تروا، کاتر، سنگ
سیزدهست، ویت نف، دگر دیز است در سر و علن
عشر ثانی انز، دوز است و تریز آنگه کاترز
گنزوسیزو دیزست و دیزویت و دیزنف دان وون
یازده دوازده سیزده چهارده
پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست
پس ترانت است و کارانت آنگاه سنکانت آمده
هم سواسانت و سواسان دیز شد با کاترون
سی چهل پنچاه
شصت هفتاد هشتاد
کاترون دیز است و سان و میل و میلیون آنگهی
هست بیلیون و ترلیون کاترلیون بی سخن
نود صد، هزار
سیزدهست، ویت نف، دگر دیز است در سر و علن
عشر ثانی انز، دوز است و تریز آنگه کاترز
گنزوسیزو دیزست و دیزویت و دیزنف دان وون
یازده دوازده سیزده چهارده
پانزده شانزده هفده هجده نوزده بیست
پس ترانت است و کارانت آنگاه سنکانت آمده
هم سواسانت و سواسان دیز شد با کاترون
سی چهل پنچاه
شصت هفتاد هشتاد
کاترون دیز است و سان و میل و میلیون آنگهی
هست بیلیون و ترلیون کاترلیون بی سخن
نود صد، هزار
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۷ - فرستادن قاصد بداین برای احضار میرزا یحیی پسر حسن خان
وز آن سو فرستاد خان اجل
یکی قاصدی تند پا چون اجل
به داین به نزدیک یحیای راد
که ای برمکی رأی فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
به همراه این پهلوانان بگاه
بیارای پنهان یکی لشگری
یکی شورش افکن به هر کشوری
سران سپه را سرافراز کن
بمردانگی جنگ را ساز کن
زد این ببر چند تن پهلوان
که باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و کار پدر راست کن
پس آنگه زر و سیم درخواست کن
اگر فتح کردی در این کار زار
ببستی عدوی و گشادی حصار
همه رایگان نقد آنجا تراست
همه شایگان گنج یغما تراست
ترا باد صندوق و یخدان و فرش
نجوید کسی از تو تاودان و ارش
جوانمرد یحیای فرخنده بخت
از این مژده شد شاد و خندید سخت
طلب کرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلیر قوی پنجه عبدالمجید
که گیتی چو او پهلوانی ندید
علی کوهی و عبدل و خانلرا
همان مهدی گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشید تشریفشان
ببستند اندر کمر کیفشان
یکی قاصدی تند پا چون اجل
به داین به نزدیک یحیای راد
که ای برمکی رأی فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
به همراه این پهلوانان بگاه
بیارای پنهان یکی لشگری
یکی شورش افکن به هر کشوری
سران سپه را سرافراز کن
بمردانگی جنگ را ساز کن
زد این ببر چند تن پهلوان
که باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و کار پدر راست کن
پس آنگه زر و سیم درخواست کن
اگر فتح کردی در این کار زار
ببستی عدوی و گشادی حصار
همه رایگان نقد آنجا تراست
همه شایگان گنج یغما تراست
ترا باد صندوق و یخدان و فرش
نجوید کسی از تو تاودان و ارش
جوانمرد یحیای فرخنده بخت
از این مژده شد شاد و خندید سخت
طلب کرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلیر قوی پنجه عبدالمجید
که گیتی چو او پهلوانی ندید
علی کوهی و عبدل و خانلرا
همان مهدی گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشید تشریفشان
ببستند اندر کمر کیفشان
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - و له فیه داد و دهش
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۱ - و له هزل آذر
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۸ - حکایت
امیری امارت خدا داده داشت
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
غلامی و فرزندی آزاده داشت
شبی هر دو را در برابر نشاند
ز درج لب اینگونه گوهر فشاند
که: هر یک ازین روزگار دراز
هوائی که دارید گویید باز
که بینم شما را در اندیشه چیست؟!
ز خونابه و می در این شیشه چیست؟!
پسر گفتش: ای بخت آموزگار
همی خواهم از گردش روزگار
که باشد زمین زیر گنجم همه
بهر دشتم از تازی اسبان رمه
ز بسیاری نعمت و ناز من
بگیتی نباشد کس انباز من
غلام خردمند و روشن ضمیر
زمین را ببوسید و گفت: ای امیر
همی خواهم از کردگار جهان
که تا زنده ام آشکار ونهان
خرم بنده و آزاد سازم ز جود
نه ز ایشان که داند مرا بنده بود
دگر از کرم بر فشانم درم
کنم بنده آزادگان از کرم
چو بشنفت از ایشان امیر این کلام
ببوسید از مهر روی غلام
نخستش ز مال خود آزاد کرد
ز آزادی او دلش شاد کرد
بگفت: ای تو را بخت فیروزمند
بلند اخترت کرده همت بلند!
شنیدم سراسر همه رازتان
شد آویزه ی گوشم آوازتان
همی بینم امروز فاش از نهان
که فردا چه خواهید دید از جهان
مرادم نه این بود از این سبز طشت
دریغ آسمان بر مرادم نگشت
مرا غیر ازین بود با خود قرار
ولی نیست در دست کس اختیار
برید آسمانم ز فرزند مهر
بکام تو گردید و گردد سپهر
ز تو دولت افزوده، زو کاسته؛
چه کوشم بکار خدا خواسته؟!
غلام چنینم، ز فرزند به
درخت برافشان، برومند به
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۵
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۹
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۳
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۷
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
گشت یارم یار غیر آئین یاری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
شد بدشمن دوست رسم دوستداریرا ببین
ساخت عمری با رقیبان و دمی با ما نساخت
سازگاری را نگر ناسازگاری را ببین
کشتزار آخر بجرم زاریم آن سندگل
زاریم کرد این اثر تأثیر زاری را ببین
از گلافزون پیش آن گل عزت اغیار و ما
خوارتر در راهش از خاریم خواری را ببین
اوستاند جان بقهر و من سپارم جان بعجز
جانستانیرا نظرکن جانسپاری را ببین
گشت آن امیدگاه امیدواران را وز او
من هنوز امیدوار امیدواری را ببین
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز جورت دل عشاق بخون غوطهزنان
لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق همآغوشی سیمین بدنان
داردم بیلب و داغ سیهروزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راهزنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچهسان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بیوطنان
لالهزاری سر کوی تو ز خونین کفنان
نه ز مردیست که بر قلب ضعیفان تازد
بشکند آنکه بیک حمله صفصفشکنان
خاتمی را که جز انگشت سلیمان نسزد
کی توان دید خدایا بکف اهرمنان
وای بر مور در آن عرصه که چون نقش قدم
از لگدکوب شود سرمه تن پیلتنان
ای خدا طالع پیراهنی آخر تا چند
سوزم از شوق همآغوشی سیمین بدنان
داردم بیلب و داغ سیهروزی خویش
دیدن خال بکنج لب شیرین دهنان
زاهدانت بخدا راه نمایند اگر
کس بمنزل رسد از رهبری راهزنان
بر در میکده آن سر بچه کارت آید
کز ارادت ننهی در قدم برهمنان
بچهسان از در میخانه کشم پا مشتاق
که نباشد بجز این در وطن بیوطنان
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
رهبر باوست هر نقش از کارگاه هستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامهات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمینویسی پیکی نمیفرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو میشکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بیما جائی نمینشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه میگسستی
آغاز حق پرستیست انجام بتپرستی
قانع بقطرهای چند از بهر بینیازی
همچون صدف نداریم پروای تنگدستی
هر مشت خاک از این دیر گاهی سبوست گه خم
هست اختلاف صورت این نیستی و هستی
صد نامهات نوشتم بهر جوابی و تو
خطی نمینویسی پیکی نمیفرستی
حاصل چه غیر افسوس زین عمر ما که بگذشت
نیمی بخواب غفلت نیمی دگر بمستی
ای سست عهد با ما پیمان دوستداری
بستن چه بود اول آخر چو میشکستی
جایت کنون نباشد جز در کنار اغیار
یاد آنزمان که بیما جائی نمینشستی
پا بست باش مشتاق در آن چه ز نخدان
از کف کمند زلفش بهر چه میگسستی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۲۱ - مامورشدن امام بار دیگربه سفر عراق در روضه جدش به عالم واقعه
دگر شب به بدرود خیرالبشر (ع)
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
به سوی حرم رفت آن تاجور
دو تاکرد بالا زبهر نماز
همی سود رخ بردر بی نیاز
به درگاه یزدان برافراشت دست
که ای آفریننده ی هرچه هست
قدم جز به حکم تو ننهاده ام
زبان جز به امر تو نگشاده ام
نه ره در درونم کسی جز تو یافت
نه جز سوز تو در دل و دیده تافت
خدایا به این تربت تابناک
به آن شه که خفت اندرین جای پاک
گزین بهر من آنچه اندر جهان
توزان راضی و مصطفی (ص) شادمان
چنین تا سحرگاه زاری نمود
که بر تربت پاک خوابش ربود
درآن خواب خوش گشت برشهریار
درخشنده چهر رسول آشکار
سروشان خروشان به گردش ورا
رده بر رده بسته پر در پرا
بیامد به بالین آن شه فراز
جهاندار پیغمبر سر افراز
چو جان درکشیدش درآغوش تنگ
زدش بوسه برلعل یاقوت رنگ
بگفت: ای دو چشم ازتوام روشنا
حسین ای مرا نو گل گلشنا
بهین میوه ی شاخ بار آورم
جگر گوشه ی نازنین دخترم
بسا – زود کز تیغ دشمن سرت
شود دور از نازنین پیکرت
گروهی زکین سر برندت زتن
که دانند خود را زیاران من
بودشان زمن با چنین زشتکار
امید شفاعت به روز شمار
کناد این ستمگر گروه پلید
خداشان به روز جزا نا امید
به زودی ازین خاکدان خراب
سوی باب و مام و برادر شتاب
که مشتاق فرخنده روی تواند
شب و روز درآرزوی تواند
به مینو تورا هست یک پایگاه
که آنرا شهادت بود راست راه
بدان پایگاهت نباشد رهی
مگر تشنه لب جان به جانان دهی
به فرخ نیا برد آن شه نماز
درپوزش و لابه بنمود باز
که ای تاجور جد فرخنده فر
مرا زین جهان سوی فردوس بر
مرانیست حاجت به دنیا درون
همان به که آیم زدامش برون
سرودش پیمبر که ای پاک جان
کنون بایدت زیستن درجهان
که نوشی زجام شهادت رحیق
به مینو سپس با من آیی رفیق
کنون زی عراق از مدینه بچم
ببر نیز همراه اهل حرم
که خواهد همی داور بی نظیر
تورا کشته و اهلبیت ات اسیر
چو این گفته شد شه برآمد زخواب
غریوان سوی خانه شد با شتاب
چو بنشست لختی همی خواند پیش
همی پرده گی ها و خویشان خویش
به ایشان بگفت آنچه درخواب دید
وزین ره بسی کرد گفت و شنید
شنیدند چون بانوان حجاز
مر آن راز پنهان ز دانای راز
نوا گشت ازایشان بدانگونه راست
که از پرده ی چرخ فریاد خاست
پر آوای ماتم شد آن بارگاه
خروش از زمین شد به خرگاه ماه
شهنشاه گفتا ز شیون چه سود
بسیج سفر کرده بایست زود
دگر شب که هنگام بدرود مهر
سیه پوش گردید نیلی سپهر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۳ - فرستادن عمرسعد سامر ازوی را به میدان
زمیدان چو برگشت دارای دین
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت
عمر آن ستمکار پر خشم وکین
به لشکر درش مرد بودی سترگ
که بگرفتی او بره از چنگ گرگ
تن او بار و بی باک و خودکام بود
پلیدی که خود سامرش نام برد
به او گفت زی پهنه بردار گام
میان دلیران برافراز نام
چو این بدگهر زان ستمگر شنید
سراپا به پولاد شد ناپدید
نشست از بر باره ی تیزگام
برآمد به میدان و برگفت نام
سر نیزه ی جانگسل کرد راست
هماورد از لشگر شاه خواست
زهیرابن حسان یل رزمخواه
خم آورد بالا بر چتر شاه
به پوزش چنین گفت کای شهریار
نبینی که در پهنه ی کارزار
یکی اهرمن می خروشد همی
که دریا ز بیمش نجوشد همی
همی خواست از لشکر شاه مرد
که با وی بگردد به دشت نبرد
مرا بخش دستوری جنگ اوی
که بیرون کنم نیزه از چنگ اوی
به خون درکشم یال شیریش را
کنم خرد پشت دلیرش را
بدو داد دستوری جنگ شاه
که بینند رزمش دو رویه سپاه
دلاور به زین تکاور نشست
یکی نیزه ی شست بازش به دست
بیامد به نزد هماورد و گفت
که با جانت امروز شد مرگ جفت
چو سامر بدید آن بر مرد جنگ
همان نیزه ی جانشکارش به چنگ
بدو گفت کای پر دل سرفراز
مشو غره بر این سنان دراز
تو مردی وگردی و اسب افکنی
کماندار و بی باک و خنجر زنی
دریغا که مغزت نباشد به سر
خرد نیست با این شکوه و هنر
وگرنه چرا دست از جان و مال
کشی ای یل پر دل بی همال
عبث در ره شاه یثرب دیار
به کشتن چرا می دهی خویش زار
یزید و معاویه را باش یار
که گردی زمال جهان کامگار
بدو پر هنر گفت کای کینه جوی
چرا آب شرمت نیاید به جوی
که گوید زشاهنشه رهنمون
بکش دست از بهر دنیای دون
همی خواست سامر که گوید سخن
دگر باره با مرد شمشیر زن
نهشتش جوان برگشاید زبان
بزد نیزه اش راست اندر دهان
برآمد سنان از پس گردنش
بشد شادمان دوزخ از مردنش
چو شد کشته سامر به دشت نبرد
بغرید چون شیر کوشنده مرد
که هر کس نداند نژاد مرا
همان توده ی پاکزاد مرا
زچهرم چو شاداب رخ مام کرد
زهیر بن حسان مرانام کرد
یکی شیر مرد اسد گوهرم
بلند آسمانی نکو اخترم
دلیر و جوانمردی آزاده ام
زشیران شمشیر زن زاده ام
اگر هست مردی شتابد به جنگ
به پای خود آید به کام نهنگ
چو لشکر بدیدند او را ز دور
رمیدند از وی چو از شیر – گور
نپیچید زی رزم او کس عنان
یلان را بلرزید تن چون سنان
از آن رو که نام آوران عرب
دلیران شام و عراق وحلب
به پیگار بد خواه درجنگ ها
از او دیده بودند آهنگ ها
عمر چون چنین دید برزد خروش
که ای نامداران پولاد پوش
یلی نیست کورا به دام آورد؟
رود سوی میدان و نام آورد
به لشکر یکی مرد رزم آزمای
بدی دیو هنجار و ناپاک رای
بخواندند نصربن کعبش به نام
نهنگ دمان را کشیدی به کام
مر او را بزرگان کوفه دیار
به او بر شمردند با صد سوار
به رزم زهیر گزین بی درنگ
دوانید هر کس به میدان جنگ
بگفتا هنرمند را ای دلیر
که یال و برت هست مانند شیر
چه نازی بدین آب داده سنان
هم اکنون ز رزمم بپیچی عنان
زهیر این چو بشنید از آن کینه ساز
بدو گفت کای دیو نیرنگ باز
نگه کن بدین نیزه و چنگ من
همین پهلوی جامه ی جنگ من
اگر دل نشد آب اندر برت
ز پولاد هندی بود پیکرت
براین بود روباره نیرنگ باز
که با شیر غژمان کند حیله ساز
به ناگاه زخمی زند تاکه مرد
نگون گردد از باره ی رهنورد
بدانست آهنگ او را جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چو پردخته ی گیتی از تیره بخت
زآهن برادرش پو شید رخت
ددی بود پرورده ازباب ومام
که خود صالح بد گهر داشت نام
به سوک برادر همی مویه کرد
بزد اسب و آمد به دشت نبرد
همان نیزه نام آور ارجمند
به سوی پلید بد اختر فکند
بگشت از برزین مرآن بدگمان
که گرداند از خویش زخم سنان
رسید آن چمان چرمه ی گرمپوی
سوار از بر زین در آمد به روی
بیاویخت یک پای او با رکاب
تکاور به پویه شده اندر او ریز ریز
چو این زاده ی نصربن کعب دید
به مرگ سواران فغان برکشید
برانگیخت توسن چو باد سیاه
بیامد سوی پهنه ی رزمگاه
نکرد ه سنان راست دشمن هنوز
که مرد سرافراز گیتی فروز
به یک زخم آن نیزه ی بندبند
نگون کردش از زین تازی سمند
چو اززین نگونسار شد آن پلید
به دوزخ درون خویشتن را بدید
پس از او زهیر آن سرافراز مرد
سبک بر پیاده سپه حمله کرد
بدان آبداده سنان بلند
فزون کشت نام آور ارجمند
چو ازکشته چون پشته بنمود دشت
دمان سوی میدان کین بازگشت
همی برخروشید چون شیر مست
همان اژدها سان سنانش به دست
همی ویله کرد وهمی گفت مرد
اگر هست اسب افکند در نبرد
چو لشکر بر و جوشن او به خون
بدیدند آغشته و لعلگون
سر افکنده در پیش و ترسان شدند
به جان زان دلاور هراسان شدند
کشیدند یکسر ز رزمش عنان
زآسیب نوک زدوده سنان
تو گفتی سرنیزه اش مرگ بود
که جان سواران زتن می ربود
هم آخر به فرمان بن سعد دون
برانگیخت مردی به رزمش هیون
بدان نیزه او را ز زین برگرفت
دو لشگر ازو ماند اندر شگفت
بیامد دگر مرد و شیر جوان
به یک نیزه کردش به دوزخ روان
چنین تا به دوزخ روان کرد تفت
بدان نیزه جنگی دو ده مرد وهفت