عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - قصیده در مدح مظهر العجائب حضرت امیرالمومنین(ع)
یا علی افتاد از نوبر سرم سودای تو
شد مصور باز در دل صورت زیبای او
با خیابان جنان بس فرقها دارد دلم
کاندر آن طوبی بود در این قدر عنای تو
میشود نفی لیاقت سد راه دیدگان
ورنه میگفتم که میباشد به چشمم پای تو
بود بر روی تراب ای بوتراب اما نبود
چون سر بال ملک پای فلک پویای تو
گشت عین الله وجه الله نامت زانکه بود
باز دایم بر رخ حق دیده بینای تو
سلطنت کس را مسلم می نبودی گر نبود
زیب تاج تاجداران گوهر یکتای تو
رحمت محض خدایی در زمین کس نرست
لاله رحمت به غیر از دامن صحرای تو
خلق موجودات را باعث تو گشتی تا نمود
کستی ایجاد جا در ساحل دریای تو
تو کلام الله ناطق هستی و نشر علوم
گشت از روز ازل از منطق گویای تو
محضر نبود فیوضات وجودت در جهان
تا چه بخشد در قیامت جود جانبخشای تو
تیغ عالم نگسلد پیوند مهرش تا ابد
هر که استمساک جست از عروه الوثقای تو
از اثر پی بر موثر میتوان برد آفرین
نقشبندی را که بست اینصورت والای تو
رسم یکتایی بود مخصوص ذات کردگار
ورنه میگفتم کسی نبود دگر همتای تو
غالبت حق خواند و قالی غیر حق پنداشت
گویمت من هست حق را جلوه در مجلای تو
جای اندر کسوت امکان نمودی تا شود
رفع تهمت ورنه بیرونست از امکان جای تو
ای یداللهی که اندر بدو خلق ما خلق
خلقت کون و مکان بد اولین انشای تو
چیست دنیا چیتس عقبا با همه ملک ملک
غیر یک ارزن نیرزد همت والای تو
تو فنای محض بودی در حیات در ممتا
پس چه دارد فرق دنیای تو با عقبای تو
این بود همت که در دنبال دنیا روز و شب
عالمی جویای او بودند و او جویای تو
حیلهها انگیخت تا او را به خود کابین کنی
عاقبت دنیا به تنگ آمد ز استغنای تو
پس تلافی کرد یعنی رفت در عقد یزید
تا بدرد آرد دل پردرد محنتزای تو
من چه گویم زاده سفیان با ولایت چه کرد
مو به مو آگاه میباشد دل دانای تو
پس چرا بیرون نیاوردی سر از خاک نجف
تا ببیند حال زینب چشم خون پالای تو
آن زمان کاندر سر نعش حسین افتاد و گفت
ای باردر شد چرا خانه سیه ماوای تو
از زمین برادر سر ای کشته بیسر که شد
خوار و سرگردان سکینه طفل بیبابای تو
من فدای کام خشک ولعل عطشانت شوم
رنگ را لبی تشنگی بگرفته از سیمای تو
هر چه میبینم نباشد از سر شمشیر و تیر
یک سر موئی سلامت نیست در اعضای تو
داغ بر دل تشنه لب تن در زمین سر بر سنا
فرصتی کو تا شمارم درد و محنتهای تو
شد دل سنگ از برای بیکسیهایت کباب
یک جوری نبود ترحم در دل اعدای تو
رحم خوبست و از او بهتر بود احیای نفس
پس چرا از قطره آبی کس نکرد احیای تو
ای کلیم کربلا از نوخطان در هر طرف
نور باران گشته اندر سینه سینای تو
قصه قربانیت در خواب اگر دیدی خلیل
تا قیامت سوختی از سوز عاشورای تو
بهر سیم و زر حسین را کشتی ای شمر شریر
لعنت حق بر تو و بر خواهش بیجای تو
قلب زهرا مطهر سوختی گویا نبود
از خدا و مصطفی و مرتضی پر وای تو
تیره شد امروز از داغت برادر روز من
تا چه باشد سرگذشت امشب و فردای تو
بررک جان (صامتا) زین بیشتر نشتر مزن
شد جهان یکسر خراب از اشک طوفانزای تو
شد مصور باز در دل صورت زیبای او
با خیابان جنان بس فرقها دارد دلم
کاندر آن طوبی بود در این قدر عنای تو
میشود نفی لیاقت سد راه دیدگان
ورنه میگفتم که میباشد به چشمم پای تو
بود بر روی تراب ای بوتراب اما نبود
چون سر بال ملک پای فلک پویای تو
گشت عین الله وجه الله نامت زانکه بود
باز دایم بر رخ حق دیده بینای تو
سلطنت کس را مسلم می نبودی گر نبود
زیب تاج تاجداران گوهر یکتای تو
رحمت محض خدایی در زمین کس نرست
لاله رحمت به غیر از دامن صحرای تو
خلق موجودات را باعث تو گشتی تا نمود
کستی ایجاد جا در ساحل دریای تو
تو کلام الله ناطق هستی و نشر علوم
گشت از روز ازل از منطق گویای تو
محضر نبود فیوضات وجودت در جهان
تا چه بخشد در قیامت جود جانبخشای تو
تیغ عالم نگسلد پیوند مهرش تا ابد
هر که استمساک جست از عروه الوثقای تو
از اثر پی بر موثر میتوان برد آفرین
نقشبندی را که بست اینصورت والای تو
رسم یکتایی بود مخصوص ذات کردگار
ورنه میگفتم کسی نبود دگر همتای تو
غالبت حق خواند و قالی غیر حق پنداشت
گویمت من هست حق را جلوه در مجلای تو
جای اندر کسوت امکان نمودی تا شود
رفع تهمت ورنه بیرونست از امکان جای تو
ای یداللهی که اندر بدو خلق ما خلق
خلقت کون و مکان بد اولین انشای تو
چیست دنیا چیتس عقبا با همه ملک ملک
غیر یک ارزن نیرزد همت والای تو
تو فنای محض بودی در حیات در ممتا
پس چه دارد فرق دنیای تو با عقبای تو
این بود همت که در دنبال دنیا روز و شب
عالمی جویای او بودند و او جویای تو
حیلهها انگیخت تا او را به خود کابین کنی
عاقبت دنیا به تنگ آمد ز استغنای تو
پس تلافی کرد یعنی رفت در عقد یزید
تا بدرد آرد دل پردرد محنتزای تو
من چه گویم زاده سفیان با ولایت چه کرد
مو به مو آگاه میباشد دل دانای تو
پس چرا بیرون نیاوردی سر از خاک نجف
تا ببیند حال زینب چشم خون پالای تو
آن زمان کاندر سر نعش حسین افتاد و گفت
ای باردر شد چرا خانه سیه ماوای تو
از زمین برادر سر ای کشته بیسر که شد
خوار و سرگردان سکینه طفل بیبابای تو
من فدای کام خشک ولعل عطشانت شوم
رنگ را لبی تشنگی بگرفته از سیمای تو
هر چه میبینم نباشد از سر شمشیر و تیر
یک سر موئی سلامت نیست در اعضای تو
داغ بر دل تشنه لب تن در زمین سر بر سنا
فرصتی کو تا شمارم درد و محنتهای تو
شد دل سنگ از برای بیکسیهایت کباب
یک جوری نبود ترحم در دل اعدای تو
رحم خوبست و از او بهتر بود احیای نفس
پس چرا از قطره آبی کس نکرد احیای تو
ای کلیم کربلا از نوخطان در هر طرف
نور باران گشته اندر سینه سینای تو
قصه قربانیت در خواب اگر دیدی خلیل
تا قیامت سوختی از سوز عاشورای تو
بهر سیم و زر حسین را کشتی ای شمر شریر
لعنت حق بر تو و بر خواهش بیجای تو
قلب زهرا مطهر سوختی گویا نبود
از خدا و مصطفی و مرتضی پر وای تو
تیره شد امروز از داغت برادر روز من
تا چه باشد سرگذشت امشب و فردای تو
بررک جان (صامتا) زین بیشتر نشتر مزن
شد جهان یکسر خراب از اشک طوفانزای تو
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۰ - در توحید و مدح ائمه طاهرین علیهم السلام
افراخت علم پادشه گل به چمن باز
فردوس صفت گشت همه تل و دمن باز
بلبل به چمن شور در افکنده چون من باز
باد سحری آمده در ملک ختن باز
وز مشک ختن کرده جوان دیر کهن باز
گلزار و گلستان همه شد احمر و ارقط
برخیز ز جا ساقیکا چیست تعلل
بردار نوا مطربکا چند تحمل
می ده به قدح ساقیکا چیست تسلسل
هی ساز نماز مطربکا نغمه چو بلبل
بی عیش و طرق حیف بود وقت گل و مل
کو ساقی و کو ساغر و کو مطرب و بربط
از قعهده سر کرده غزل کبک به کهسار
وز باغ رسد ناله قمری به غم سار
اندر شکرستان شده طوطی شکر خار
چون بلبل شوریده خوش آهنگ به گلزار
سارنج چو ععق بودش شور و نواکار
از سره و سرخاب شنو طنطنه بط
در فیض کف ابر ببین بخش بیحد
کز جوهری قدرت خود قادر سرمد
پر کرد مر این حقه اغبر ز زبرجد
یاقوت و در و لعل و گهر زمرد و بسند
حق باد نگهدار جهان از نظر بد
از مند مطرا شد و از بس که منشط
سوسن چو من اندر چمن حمد الهی
گویاست به شکر نعم نامتناهی
آن شاه که بخشد به جهان افسر شاهی
هر ذره به جود و کرمش داد گواهی
چتر شبهی افراشته از ماه به ماهی
خلاق سفید و سیه و پیر و محطط
اکنون زنم از نعت رسول عربی دم
گویا شوم از مدحث پیغمبر اکرم
مقصود ز ایجاد همه عالم و آدم
بدر ز من و صدر رسولان مکرم
با واو وجودش شده چون میم عدم خم
شد عالم ایجاد یکی قطره از آن شط
بر نعت نبی مدح علی باز کنم وصل
از بعد پیمبر جو وصی است بلافصل
از رحمت دادار دو شاخند ز یک اصل
از مدحت او چار کتابست به یک فصل
اسلام ز صمصامش پاینده شد و حصل
نی ممکن و نی واجب بل آمده اوسط
پس حضرت زهرا گل گلزار نبوت
آن کوست به بیدای جهان لاله رحمت
آن سرو چمان چمن عفت و عصمت
خورشید حیا شمع شبستان امامت
گر او نبود شافعه روز قیامت
پس خامه تقدیر به جرم که کشد خط
زان بعد حسن عامر معموره تعلیم
سبط نبی و سر نبی معدن تحلیم
اول سخن حرمت و دیباچه تحریم
مجموعه والایی و مقصوره تعظیم
پا تا بسر اندر ره حق آمده تسلیم
در صبر از آن روز ز خدا یافته سر خط
از بعد حسن هست حسین سید اخیار
آرام دل فاطمه و احمد مختار
شمع شهداء نور هدی حامل اسرار
مقصود ز ایجاد بهشت و غرض نار
قندیل ملک را همه در بارگهش بار
جبریل امین را در او منزل و مهبط
پس سید سجاد که از فرط تهجد
شد ختم بر او نامه توفیق و تعبد
در زهد بود سرور اقلیم تزهد
قائم به قیام و به قعود و به تشهد
با نفس همه عمر به خصمی و تجاهد
بر دیده شیطان ز عبادت زده مشرط
پس مخزن علم نبوی حضرت باقر
از لوث معاصی چو پدر طیب و طاهر
بر شرع نبی از دل و جان حافظ و ناصر
دانای علوم و حکم باطن و ظاهر
از تیغ زبان بر همه کس قالب و قاهر
وز سابقه بر هر چه سلیطه است مسلط
س جعفر صادق لقب آل محمد
شمس فلک قدر و گل گلشن احمد
چون والد خود ماجدود چون جد خود امجد
در مرتبه نور نظر ابیض و اسود
پنهان به طواف در او شاهی سرمد
مفتاح یقین داعی دین ماهی مسقط
زان بعد بود موسی کاظم که کظیم است
همروی کلام الله و همنام کلیم است
در انفس و آفاق قوام است و قدیمست
احیا چومسیحا ز دمش عظم رمیم است
حادث بود اما بنظر مثل قدیم است
نی نی قدم اینجا غلط است و حدث اغلط
اکنون بسرایم سخن از قبله هفتم
هرچند که بیرون بود از فکر و توهم
در وادی عقلش شده عقل عقلا کم
آری چه فزاید اثر قطره بقلزم
از مدح رضا بست خرد لب ز تکلم
ختم سخن از مدح جنابش شده احوط
اکنون بتقی باز کنم دست تضرع
ظاهر کنم از دوستش رسم تشیع
دارای سخامندی و کالای تمتع
ملک و ملک از هیبتش ایمن ز تزعرع
از کف جوادش شده بنیاد تبرع
در محکهاش پیر خرد طفل مقمط
زان بعد نقی شمه ایوان نقابت
آن در گرانمایه دریای سخاوت
در حل عقود است چو احمد به کذاوت
در جهد جهود است چو حیدر به قضاوت
مهرش مطلب از دل پر بغض و قساوت
او را چه کند مبغض مجهول مخبط
دیگر حسن عسگری آن شاه فلک جاه
کش عسگر نصرب بود از ماهی تا ماه
قطب فلک حشمت منصور من الله
جبریل امینش شرف حاجب درگاه
در ملک عبودیت و در کون و ملکان شاه
بر کسوت وی همت وی آمده مخیط
پس حضرت حجه خلف صدق پیمبر
دلبند علی فاطمه عصمت حسنین فر
سجاد سخا جان و دل باقر و جعفر
چون موسی و مانند رضا سید و سرور
همشان نقی و تقی و همسر عسکر
(صامت) به امامت بنما ختم مسمط
فردوس صفت گشت همه تل و دمن باز
بلبل به چمن شور در افکنده چون من باز
باد سحری آمده در ملک ختن باز
وز مشک ختن کرده جوان دیر کهن باز
گلزار و گلستان همه شد احمر و ارقط
برخیز ز جا ساقیکا چیست تعلل
بردار نوا مطربکا چند تحمل
می ده به قدح ساقیکا چیست تسلسل
هی ساز نماز مطربکا نغمه چو بلبل
بی عیش و طرق حیف بود وقت گل و مل
کو ساقی و کو ساغر و کو مطرب و بربط
از قعهده سر کرده غزل کبک به کهسار
وز باغ رسد ناله قمری به غم سار
اندر شکرستان شده طوطی شکر خار
چون بلبل شوریده خوش آهنگ به گلزار
سارنج چو ععق بودش شور و نواکار
از سره و سرخاب شنو طنطنه بط
در فیض کف ابر ببین بخش بیحد
کز جوهری قدرت خود قادر سرمد
پر کرد مر این حقه اغبر ز زبرجد
یاقوت و در و لعل و گهر زمرد و بسند
حق باد نگهدار جهان از نظر بد
از مند مطرا شد و از بس که منشط
سوسن چو من اندر چمن حمد الهی
گویاست به شکر نعم نامتناهی
آن شاه که بخشد به جهان افسر شاهی
هر ذره به جود و کرمش داد گواهی
چتر شبهی افراشته از ماه به ماهی
خلاق سفید و سیه و پیر و محطط
اکنون زنم از نعت رسول عربی دم
گویا شوم از مدحث پیغمبر اکرم
مقصود ز ایجاد همه عالم و آدم
بدر ز من و صدر رسولان مکرم
با واو وجودش شده چون میم عدم خم
شد عالم ایجاد یکی قطره از آن شط
بر نعت نبی مدح علی باز کنم وصل
از بعد پیمبر جو وصی است بلافصل
از رحمت دادار دو شاخند ز یک اصل
از مدحت او چار کتابست به یک فصل
اسلام ز صمصامش پاینده شد و حصل
نی ممکن و نی واجب بل آمده اوسط
پس حضرت زهرا گل گلزار نبوت
آن کوست به بیدای جهان لاله رحمت
آن سرو چمان چمن عفت و عصمت
خورشید حیا شمع شبستان امامت
گر او نبود شافعه روز قیامت
پس خامه تقدیر به جرم که کشد خط
زان بعد حسن عامر معموره تعلیم
سبط نبی و سر نبی معدن تحلیم
اول سخن حرمت و دیباچه تحریم
مجموعه والایی و مقصوره تعظیم
پا تا بسر اندر ره حق آمده تسلیم
در صبر از آن روز ز خدا یافته سر خط
از بعد حسن هست حسین سید اخیار
آرام دل فاطمه و احمد مختار
شمع شهداء نور هدی حامل اسرار
مقصود ز ایجاد بهشت و غرض نار
قندیل ملک را همه در بارگهش بار
جبریل امین را در او منزل و مهبط
پس سید سجاد که از فرط تهجد
شد ختم بر او نامه توفیق و تعبد
در زهد بود سرور اقلیم تزهد
قائم به قیام و به قعود و به تشهد
با نفس همه عمر به خصمی و تجاهد
بر دیده شیطان ز عبادت زده مشرط
پس مخزن علم نبوی حضرت باقر
از لوث معاصی چو پدر طیب و طاهر
بر شرع نبی از دل و جان حافظ و ناصر
دانای علوم و حکم باطن و ظاهر
از تیغ زبان بر همه کس قالب و قاهر
وز سابقه بر هر چه سلیطه است مسلط
س جعفر صادق لقب آل محمد
شمس فلک قدر و گل گلشن احمد
چون والد خود ماجدود چون جد خود امجد
در مرتبه نور نظر ابیض و اسود
پنهان به طواف در او شاهی سرمد
مفتاح یقین داعی دین ماهی مسقط
زان بعد بود موسی کاظم که کظیم است
همروی کلام الله و همنام کلیم است
در انفس و آفاق قوام است و قدیمست
احیا چومسیحا ز دمش عظم رمیم است
حادث بود اما بنظر مثل قدیم است
نی نی قدم اینجا غلط است و حدث اغلط
اکنون بسرایم سخن از قبله هفتم
هرچند که بیرون بود از فکر و توهم
در وادی عقلش شده عقل عقلا کم
آری چه فزاید اثر قطره بقلزم
از مدح رضا بست خرد لب ز تکلم
ختم سخن از مدح جنابش شده احوط
اکنون بتقی باز کنم دست تضرع
ظاهر کنم از دوستش رسم تشیع
دارای سخامندی و کالای تمتع
ملک و ملک از هیبتش ایمن ز تزعرع
از کف جوادش شده بنیاد تبرع
در محکهاش پیر خرد طفل مقمط
زان بعد نقی شمه ایوان نقابت
آن در گرانمایه دریای سخاوت
در حل عقود است چو احمد به کذاوت
در جهد جهود است چو حیدر به قضاوت
مهرش مطلب از دل پر بغض و قساوت
او را چه کند مبغض مجهول مخبط
دیگر حسن عسگری آن شاه فلک جاه
کش عسگر نصرب بود از ماهی تا ماه
قطب فلک حشمت منصور من الله
جبریل امینش شرف حاجب درگاه
در ملک عبودیت و در کون و ملکان شاه
بر کسوت وی همت وی آمده مخیط
پس حضرت حجه خلف صدق پیمبر
دلبند علی فاطمه عصمت حسنین فر
سجاد سخا جان و دل باقر و جعفر
چون موسی و مانند رضا سید و سرور
همشان نقی و تقی و همسر عسکر
(صامت) به امامت بنما ختم مسمط
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۲ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
ای کشور هستی را از صبح ازل مالک
معراج حقیقت را تا شام ابد سالک
وجه الله باقی تو باقی همگی هالک
در فرش خدیو کل در عرش علی ذلک
از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم
تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده
وز آیت رحمانی معجون تو آورده
آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده
تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده
ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم
اسرار لدنی را تو مقطع و تو مبدا
احکام الهی را تو واقف و تو دانا
کونین و مافیها یک قطره از آن دریا
اما زینت وحدت از صورت تو پیدا
آثار الوهیت از فطرت تو معلوم
ز آن روز که تویی علت اشیاء همگی معلول
بیطاعت تو طاعت از کس نبود مقبول
تا آنکه کند ذرات اوصاف تو را مفتول
از بس که بود بیرون ادراک تو از معقول
کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم
از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری
کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری
ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری
گر رایحه فضلت کس را نکند یاری
کی شامه وی گردد از بوی جنان مشموم
ای بر حسب خلقت ما صادر و تو مصدور
قایم به وجود توست ذات عرض و جوهر
تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر
روحالقدست دربان ملک و ملک چاکر
بیرخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم
تا در نجفت گردید ای نور خدا مسکن
موسی ز شبانی شد از پرتو تو ایمن
تا کی به جواب ما گویی ارنی را لن
از خاک نجف بردار سرای ولی ذوالمن
در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم
ریحانه پیغمبر در خاک وطن کرده
خار و خس صحرا را پیرایه تن کرده
بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده
مرغان هوا او را سایه به بدن کرده
پرخون سروی بر نی از سنگ خسان مرجوم
در یاری اطفالت ای شاه سعایت کن
بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن
طفلان حسینت را از لطف رعایت کن
از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن
مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم
اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران
در کوفه ویرانه از دربدری گریان
دارند با ولادت آخر به تصدق نان
با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران
گردد ز در جودت یک مستحقی محروم
از بس که حریم تو در چشم خسان خارند
در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند
بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند
با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند
با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم
ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش
پیرایه عصیان را مپسند به بالایش
آخر چو اجل سازد در خاک لجد جایش
خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش
از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم
معراج حقیقت را تا شام ابد سالک
وجه الله باقی تو باقی همگی هالک
در فرش خدیو کل در عرش علی ذلک
از تو به وضوح آمد موجودی هر معدوم
تا ذات تو را یزدان از پرده برآورده
وز آیت رحمانی معجون تو آورده
آن گونه که خود اعلی نام تو علی کرده
تو مالک و ما مملوک تو خواجه و ما مرده
ما نقطه و تو پرگار تو حاکم و ما محکوم
اسرار لدنی را تو مقطع و تو مبدا
احکام الهی را تو واقف و تو دانا
کونین و مافیها یک قطره از آن دریا
اما زینت وحدت از صورت تو پیدا
آثار الوهیت از فطرت تو معلوم
ز آن روز که تویی علت اشیاء همگی معلول
بیطاعت تو طاعت از کس نبود مقبول
تا آنکه کند ذرات اوصاف تو را مفتول
از بس که بود بیرون ادراک تو از معقول
کس را ز صفات تو حرفی نشود مفهوم
از مصحف رویت عقل خوانده صفت باری
کز عفو تو بر اجرام بندد ره ستاری
ما و تعب و خذلان ما و کرب و خواری
گر رایحه فضلت کس را نکند یاری
کی شامه وی گردد از بوی جنان مشموم
ای بر حسب خلقت ما صادر و تو مصدور
قایم به وجود توست ذات عرض و جوهر
تو گنج و جهان مخزون تو روح و جهان پیکر
روحالقدست دربان ملک و ملک چاکر
بیرخصت تو هرگز رزقی نشود مقسوم
تا در نجفت گردید ای نور خدا مسکن
موسی ز شبانی شد از پرتو تو ایمن
تا کی به جواب ما گویی ارنی را لن
از خاک نجف بردار سرای ولی ذوالمن
در کرب و بلا بنگر بر حال شه مظلوم
ریحانه پیغمبر در خاک وطن کرده
خار و خس صحرا را پیرایه تن کرده
بادش ز غبار ره بر جسم کفن کرده
مرغان هوا او را سایه به بدن کرده
پرخون سروی بر نی از سنگ خسان مرجوم
در یاری اطفالت ای شاه سعایت کن
بر سوی غریبان روی از بهر سعادت کن
طفلان حسینت را از لطف رعایت کن
از زینب دلخونت برخیز و حمایت کن
مگذار که گیرد شمر چادر ز سر کلثوم
اهل حرم خود را در کوفه ببین حیران
در کوفه ویرانه از دربدری گریان
دارند با ولادت آخر به تصدق نان
با آنکه نشد هرگز یک لحظه که در دوران
گردد ز در جودت یک مستحقی محروم
از بس که حریم تو در چشم خسان خارند
در دست سپاه ظلم مغلول و گرفتارند
بر پشت شتر عریان اندر سر بازارند
با طعنه یکی گوید از مردم تاتارند
با خنده یکی گوید هستند ز اهل روم
ای شاه نجف (صامت) هستی چو تو مولایش
پیرایه عصیان را مپسند به بالایش
آخر چو اجل سازد در خاک لجد جایش
خواهد به نجف باشد در کوی تو ماوایش
از قرب جوارت شاد بنما دل این مغموم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۸ - در مدح ثامن الائمه علیهمالسلام
ماهرخا ابتدای فصل بهار است
وقت گل و استماع صورت هزار است
ای که گل سرخ پیش روی تو خار است
صفحه گیتی تمام نقش و نگار است
از بس کز باغ و راغ سبزه دمیده
تا عنبی میدهید پیاله پیاله
باده شبنم ببین به ساغر لاله
روزی مستان شده به باغ حواله
سنبل بویا پریش کرده کلاله
شاخه گل زیر بار غنچه خمیده
کرده ز کلک بدیع مبدع اشیا
نقش عجبی بکار دیبه صحرا
کارگه چین شده است دشت سراپا
باز در اطراف کوه نرگس شهلا
سرمه به چشم سیاه خویش کشیده
تاج تبارک نهاد مرغ سلیمان
کبک چو در اج در ترانه و افغان
قمری افسرده در چین چو هزاران
بر سر سرو سهی به نغمه والحان
شاخ به شاخ از سر نشاط پریده
اصلحک الله ای نگار پری روی
ای صنم مشکمو بساخت مشگو
شو به سیاحت به سیر باغ و لب جو
تا من و تو در مدیح ضامن آهو
ذکر مسمط کنیم و فکر قصیده
قبله هفتم امام هشتم شیعه
ماه کواکب سپاه مهر طلیعه
مظهر حق اصل دین معین شریعه
آنکه ز حکمش بود برسم ودیعه
روح در اجسام خلق و نور به دیده
خسرو بطحا خدیو خطه امکان
شاه مدینه پناه ملک خراسان
آنکه به جای کلام ایزد منان
همره او بوده هر چه موسی عمران
در جبل طور گفته یا که شنیده
ای که به ادریس در مدارس تجرید
شخص تو آموخته مباحث توحید
کنز خفی را هدایت تو مقالید
خوشه توحید جبرئیل به تقلید
در ازل از خرمن جلال تو چیده
زاده موسی بن جعفر ای علوی جاه
ای که شب و روز زائر تو به درگاه
ساخته درک مقام سیر الی الله
سهل بود در زیارت تو اگر راه
با مژه سازند طی راه به عیده
ای که ملق ز کبریا به رضایی
مامن اشرف ضامن غربائی
حجت الاسلام و کعبه فقرایی
چون به صفت مظهر جمال خدایی
عقل بکنه جلال تو نرسیده
نور رخت شعله داده شمع هدا را
علم تو ظاهر نموده دین خدا را
خضر ز جوی تو برده آب بقا را
پنجه قدرت قبای صبر و صفا را
به رقد زیبا و قامت تو بریده
سیر مقام تو را به سرعت بسیار
گر که شده جبرنئیل و هم طلبکار
راه نبرده به سوی بارگه داد
بال و پرویر فتد ز کار به یک باز
صد ره اگر بر فراز سدره دویده
صبح به روی تو کرده کسب شفق را
آیت عظمی رخ تو رب فلق را
لیل و نها از تو جسته نظم نسق را
فر خدا معنی هویت حق را
چشم دل از روی حق نمای تو دیده
خاک خراسان ز مقدم تو بهشت است
بلکه بر روضهات بهشت کنشت است
در بر چشم کسی که پاک سرشت است
بهر رواقت بهشت نسبت زشت است
آن که شنیده چه سود آنکه ندیده
ای شرف و اشرف نتایج آدم
شادی احباب در عزای تو ماتم
ماه صفر را غم تو کرده محرم
بهر تو ای نور چشم آدم و عالم
خون ز فلک جای اشک دیده چکیده
آنکه ز شهر مدینه در به درت کرد
سوی خراسان مصمم سفرت کرد
از شرر زهر پر ز خون جگرت کرد
بستر تو خاک و خشت جای سرت کرد
پرده شرم و حیای خویش دریده
چون اثر زهر در تن تو عیان شد
جسم عزیزت ز درد سیر ز جان شد
خاک عزایت بهفرق کون و مکان شد
نور الهی خموش گشت و عیان شد
قدر تو با این صفات و ذات حمیده
خواهر زارت بسر نبود به دوران
در دم مرگ تو ای غریب خاک خراسان
تا نگرد حال تو به دیده گریان
زین طرف و آن طرف تنت شده غلطان
لحظه به لحظه چو شخص مارگزیده
باز غم و غصه کرد روز مرا شب
سوخت دل من به حالت دل زینب
نداشت چه حالی به قتلگاه که یارب
دید ز نعل سمند و از سم مرکب
جسم حسین را به خون و خاک طپیده
صورت اطفال ناز پرور غمگین
روی یتیمان آل عترت یاسین
نیلی از دست شمر کافر بیدین
هر یکی از یک طرف به دیده خونین
رو به بیابان به پای خار خزیده
عصمت حق عترت رسول گرامی
گشته ذلیل و اسیر و کوفی و شامی
گوئی آل رسول را به تمامی
بهر کنیزی از برای غلامی
نسل معاویه پلید خریده
عارض زینب که بود مهر نقابش
موی پریشان به چهره گشت حجابش
غصه نامحرمان و بزم شرابش
زد به جهان آنچنان به قلب کبابش
شعله که مرگ خود از خدا طبیده
ای شه طوسی که ساخته ره دورت
دور مرا از حضور بزم سرورت
ای تو سلیمان و ماسوا همه مورت
گوی به خدام آستان حضورت
گفته (صامت) کننده ثبت جریده
وقت گل و استماع صورت هزار است
ای که گل سرخ پیش روی تو خار است
صفحه گیتی تمام نقش و نگار است
از بس کز باغ و راغ سبزه دمیده
تا عنبی میدهید پیاله پیاله
باده شبنم ببین به ساغر لاله
روزی مستان شده به باغ حواله
سنبل بویا پریش کرده کلاله
شاخه گل زیر بار غنچه خمیده
کرده ز کلک بدیع مبدع اشیا
نقش عجبی بکار دیبه صحرا
کارگه چین شده است دشت سراپا
باز در اطراف کوه نرگس شهلا
سرمه به چشم سیاه خویش کشیده
تاج تبارک نهاد مرغ سلیمان
کبک چو در اج در ترانه و افغان
قمری افسرده در چین چو هزاران
بر سر سرو سهی به نغمه والحان
شاخ به شاخ از سر نشاط پریده
اصلحک الله ای نگار پری روی
ای صنم مشکمو بساخت مشگو
شو به سیاحت به سیر باغ و لب جو
تا من و تو در مدیح ضامن آهو
ذکر مسمط کنیم و فکر قصیده
قبله هفتم امام هشتم شیعه
ماه کواکب سپاه مهر طلیعه
مظهر حق اصل دین معین شریعه
آنکه ز حکمش بود برسم ودیعه
روح در اجسام خلق و نور به دیده
خسرو بطحا خدیو خطه امکان
شاه مدینه پناه ملک خراسان
آنکه به جای کلام ایزد منان
همره او بوده هر چه موسی عمران
در جبل طور گفته یا که شنیده
ای که به ادریس در مدارس تجرید
شخص تو آموخته مباحث توحید
کنز خفی را هدایت تو مقالید
خوشه توحید جبرئیل به تقلید
در ازل از خرمن جلال تو چیده
زاده موسی بن جعفر ای علوی جاه
ای که شب و روز زائر تو به درگاه
ساخته درک مقام سیر الی الله
سهل بود در زیارت تو اگر راه
با مژه سازند طی راه به عیده
ای که ملق ز کبریا به رضایی
مامن اشرف ضامن غربائی
حجت الاسلام و کعبه فقرایی
چون به صفت مظهر جمال خدایی
عقل بکنه جلال تو نرسیده
نور رخت شعله داده شمع هدا را
علم تو ظاهر نموده دین خدا را
خضر ز جوی تو برده آب بقا را
پنجه قدرت قبای صبر و صفا را
به رقد زیبا و قامت تو بریده
سیر مقام تو را به سرعت بسیار
گر که شده جبرنئیل و هم طلبکار
راه نبرده به سوی بارگه داد
بال و پرویر فتد ز کار به یک باز
صد ره اگر بر فراز سدره دویده
صبح به روی تو کرده کسب شفق را
آیت عظمی رخ تو رب فلق را
لیل و نها از تو جسته نظم نسق را
فر خدا معنی هویت حق را
چشم دل از روی حق نمای تو دیده
خاک خراسان ز مقدم تو بهشت است
بلکه بر روضهات بهشت کنشت است
در بر چشم کسی که پاک سرشت است
بهر رواقت بهشت نسبت زشت است
آن که شنیده چه سود آنکه ندیده
ای شرف و اشرف نتایج آدم
شادی احباب در عزای تو ماتم
ماه صفر را غم تو کرده محرم
بهر تو ای نور چشم آدم و عالم
خون ز فلک جای اشک دیده چکیده
آنکه ز شهر مدینه در به درت کرد
سوی خراسان مصمم سفرت کرد
از شرر زهر پر ز خون جگرت کرد
بستر تو خاک و خشت جای سرت کرد
پرده شرم و حیای خویش دریده
چون اثر زهر در تن تو عیان شد
جسم عزیزت ز درد سیر ز جان شد
خاک عزایت بهفرق کون و مکان شد
نور الهی خموش گشت و عیان شد
قدر تو با این صفات و ذات حمیده
خواهر زارت بسر نبود به دوران
در دم مرگ تو ای غریب خاک خراسان
تا نگرد حال تو به دیده گریان
زین طرف و آن طرف تنت شده غلطان
لحظه به لحظه چو شخص مارگزیده
باز غم و غصه کرد روز مرا شب
سوخت دل من به حالت دل زینب
نداشت چه حالی به قتلگاه که یارب
دید ز نعل سمند و از سم مرکب
جسم حسین را به خون و خاک طپیده
صورت اطفال ناز پرور غمگین
روی یتیمان آل عترت یاسین
نیلی از دست شمر کافر بیدین
هر یکی از یک طرف به دیده خونین
رو به بیابان به پای خار خزیده
عصمت حق عترت رسول گرامی
گشته ذلیل و اسیر و کوفی و شامی
گوئی آل رسول را به تمامی
بهر کنیزی از برای غلامی
نسل معاویه پلید خریده
عارض زینب که بود مهر نقابش
موی پریشان به چهره گشت حجابش
غصه نامحرمان و بزم شرابش
زد به جهان آنچنان به قلب کبابش
شعله که مرگ خود از خدا طبیده
ای شه طوسی که ساخته ره دورت
دور مرا از حضور بزم سرورت
ای تو سلیمان و ماسوا همه مورت
گوی به خدام آستان حضورت
گفته (صامت) کننده ثبت جریده
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۲ - در تعمیر مسجد سرداب معروف به مسجد زنگیه
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۷ - تاریخ وفات مرحوم حاجی غلامحسین
هر که قدم زد چو غلامحسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
در ره تحصیل مقام حسین
مست ز جان کرد گذر مردوار
از اثر نشئه جام حسین
رفت سوی کرببلا از وطن
بهر زیارت به سلام حسین
گفت چو موسی ارنی تا شنفت
مژده رویت ز کلام حسین
چون زر خالص بدل خویش زد
سکه اخلاص به نام حسین
سوی وطن آمد و بگشود بال
طایر روحشن ز پیام حسین
شد ز فنا ساکن ملک بقا
زنده دائم به دوام حسین
بخت بلندش چو غزل بهشت
عاقبت افکند به دام حسین
خامه (صامت) پی تاریخ گفت
بد به جنان جای غلام حسین
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۱ - و برای او
شکر ز گفته (صامت) ز بس فراوان است
بهای شکر و بازار قند ارزان است
ولی هزار شکر جای نان نمیگیرد
هزار شعر و غزل پیش گرده حیران است
زانرو ببر هر که بخواهم بروم
آن هم به تو و لطف تو باشد محتاج
از اول صبح کون تا شام معاد
جز ختم رسل هادی کل فخر عباد
بهتر ز علی و یازده اولادش
بالله ندیده دهر و نه مادر زاد
اولاد علی که اصل ایمان شدهاند
دردا که قنبل تیغ عدوان شدهاند
مجموع چو آفتاب و ماه و انجم
در جمله آفاق پریشان شدهاند
هر کس به علی روی تولی نکند
در ملکل جنان روز جزا جا نکند
بالله به جز علی و اولاد علی
دردی ز کسی کسی مداوا نکنید
قاسم ز عمو چو اذن میدان طلبید
گفتا به جواب وی شهنشاه شهید
تو در بدن عموی خود چون جانی
از جان به جهان کجا توان دست کشید
کس نیست که از زمانه خرسند شود
جز اینکه به دام غصه دربند شود
آدم که به غم دچار شد دانستم
میراث پدر نصیب فرزند شود
با سعی و عمل کس از اجل نگریزد
با جنگ و جدل کسی بوی نستیزه
هر روز به مردمان اجل کرده کمین
پیمانه هر که پر شود میریزد
هر دل غم عشق را نگهدار بود
در بزم وفا محرم اسرار بود
منصور صفت هر که زبانش سست است
در مذهب ما سزای او دارا بود
تا میل دل از مهر جهان کم نشود
اسباب سعادتی فراهم نشود
او در پی ناکامی و ما طالب کام
سودای دو کج حساب با هم نشود
هر کس به جهان رسید کشتی بنهاد
بنیاد اساس خوب و زشتی بنهاد
چون وعده او بسر رسید از عالم
رفت و سر خود به نیمه خشتی بنهاد
هر که اندر پی غمخواری مردم نشود
ز خدا قابل احسان و ترحم نشود
حج اکبر طلبی رو غم درویشان خور
کعبه را سنگ نشانست که ره گم نشود
دنیا به کسی خط امانی نسپرد
هرکس که بزدا عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجلست
بر شیشه عمر همه کس خواهد خورد
هر کس که در این دار فنا منزل کرد
اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفته که کنج راحتی بنشیند
مرگ آمد و اندیشه او باطل کرد
آن قوم کز الفت جهان خرسندند
بر دوستیش چگونه دل میبندند
آنان که بر آدمی سر افراز شدند
دندان محبت جهان را کندند
تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند
گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
بنا صفت ار بکار خشتی ننهی
در دست تو بازخشت دیگر ندهند
صد شکر که دفترم به پایان آمد
اکنون سر شوریده به سامان آمد
جن و بشر و ملک و ملک میگویند
کامروز ز دنیا به درک رفته یزید
افسوس که اولاد علی زار شدند
در چنگ یزید دون گرفتار شدند
در کوفه و شام عترت پیغمبر
سرگرد سر کوچه و بازار شدند
چون تیر که از کمان هوادار شود
گاهی به نشان گهی به سنگ آمدهام
ز ابنای زمانه آنچنان رنجیدم
کز لطف کسان بریده شد امیدم
ده ناخن من تمام بر ریشه فتاد
از چند که پنبه قبا برچیدم
در سایه رحمت تو تا جا دارم
از زشتی کار خود چه پروا دارم
من عاصیام و تو ملجا هر عاصی
از آتش دوزخت چه پروا دارم
ای راهنمای خلق گم شد راهم
افکند کشاکش امل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش زانروی که من
گوینده لا اله الا اللهم
هر چند ز غم چهره کاهی دارم
در حشر متاع روسیاهی دارم
با این همه معصیت خدا میداند
کامید به رحمت الهی دارم
من نامدهام که جان ز میدان ببرم
آب آمدهام برای طفلان ببرم
جان گر بدهم برای آبی سهل است
آب ار ببرم به است تا جان ببرم
هر چند ز معصیت گران شد بارم
امید نجات نیست در کردارم
چون خوار خورد به پای گل آب چه باک
در پای گل یل محمد خارم
نه غزه به طاعت و نه ننگ و نامم
خالی بود از می حقیقت جامم
اسباب امیدواری من این است
کامروز سواد لشگر اسلامم
نه کار بدین و نه به ایمان دارم
نه خصلت مومن نه مسلمان دارم
دامان محبت علی را اما
بیرون ننکم ز دست تا جان دارم
یا رب خجل از نعمت و احساس توام
من عاصی و مسحق غفران توام
هر گله که باشد به سگی محتاجست
من هم سگل گله محبان توام
یا رب اگر از اهل گناهم چکنم
بیا عاصیم و گمشده راهم چه کنم
حاشا نتوان نمود خود میدانم
مردود و لئیم و روسیاهم چه کنم
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکننم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
هر چند تلاش کردم اندر ثقلین
از بهر علاج درد خلق کونین
دیدم که بود تمام درها مسدود
از هر طرفی به غیر درگاه حسین
هرچند که بر غمم سبب گشت حسین
چون نور ز دیده محتجب گشتن حسین
صد شکر که اندر سفر کرب و بلا
قربان حسین تشنه لب گشت حسین
شاهنشه کربلا حسین است حسین
قربان ره خدا حسین است حسین
فریادرس تمام خلق عرصات
فردا به صف جزا حسین است حسین
جانا به من ارجو کنی افزون کن
زین بیش مرا به عشق خود مفتون کن
شکرانه اینکه چون منی در دامت
مرغان دیگر را ز قفس بیرون کن
یا رب سگ نفس را مسلمانش کن
در آخر کار از اهل ایمانش کن
بسته است کمر که در جهنم بروم
از این عمل زشت پشیمانش کن
ای آنکه بود لطف و کرم عادت تو
افتاده سرم به زیر از خجلت تو
از جمله کار و بار خود نومیدم
اما دارم امید بر رحمت تو
از کتم عدم چه آشکارم کردی
مختار تمام کار و بارم کردی
خواهی گرم از گنه بسوزی به چه رو
بر بخشش خود امیدوارم کردی
خواهی به تمام سروران سر باشی
آسوده ز گیر و دار محشر باشی
باید ز صفا و صدق و اخلاص و ادب
خاک قدم آل پیمبر باشی
هر کس زده دست خود به دامان کسی
جسته است برای درد خود ملتمسی
من هم به حسین بن علی دارم چشم
چون نیست جز او به حشر فریادرسی
یا رب به من و روی سیاهم نظری
کز خیر نمانده در وجودم اثری
گر عفو تو شامل گنهکاران است
دیگر نبود ز من گنهکارتری
ایهشت بهتش رحمتت را سببی
دوزخ ز لهیب غضب بو لهبی
«یا من سبقت رحتمک من غضبک»
رحمت چه بود دگر نماند غضبی
بهای شکر و بازار قند ارزان است
ولی هزار شکر جای نان نمیگیرد
هزار شعر و غزل پیش گرده حیران است
زانرو ببر هر که بخواهم بروم
آن هم به تو و لطف تو باشد محتاج
از اول صبح کون تا شام معاد
جز ختم رسل هادی کل فخر عباد
بهتر ز علی و یازده اولادش
بالله ندیده دهر و نه مادر زاد
اولاد علی که اصل ایمان شدهاند
دردا که قنبل تیغ عدوان شدهاند
مجموع چو آفتاب و ماه و انجم
در جمله آفاق پریشان شدهاند
هر کس به علی روی تولی نکند
در ملکل جنان روز جزا جا نکند
بالله به جز علی و اولاد علی
دردی ز کسی کسی مداوا نکنید
قاسم ز عمو چو اذن میدان طلبید
گفتا به جواب وی شهنشاه شهید
تو در بدن عموی خود چون جانی
از جان به جهان کجا توان دست کشید
کس نیست که از زمانه خرسند شود
جز اینکه به دام غصه دربند شود
آدم که به غم دچار شد دانستم
میراث پدر نصیب فرزند شود
با سعی و عمل کس از اجل نگریزد
با جنگ و جدل کسی بوی نستیزه
هر روز به مردمان اجل کرده کمین
پیمانه هر که پر شود میریزد
هر دل غم عشق را نگهدار بود
در بزم وفا محرم اسرار بود
منصور صفت هر که زبانش سست است
در مذهب ما سزای او دارا بود
تا میل دل از مهر جهان کم نشود
اسباب سعادتی فراهم نشود
او در پی ناکامی و ما طالب کام
سودای دو کج حساب با هم نشود
هر کس به جهان رسید کشتی بنهاد
بنیاد اساس خوب و زشتی بنهاد
چون وعده او بسر رسید از عالم
رفت و سر خود به نیمه خشتی بنهاد
هر که اندر پی غمخواری مردم نشود
ز خدا قابل احسان و ترحم نشود
حج اکبر طلبی رو غم درویشان خور
کعبه را سنگ نشانست که ره گم نشود
دنیا به کسی خط امانی نسپرد
هرکس که بزدا عاقبت باید مرد
آن سنگ که نام نامی وی اجلست
بر شیشه عمر همه کس خواهد خورد
هر کس که در این دار فنا منزل کرد
اوضاع کمی به خون دل حاصل کرد
تا رفته که کنج راحتی بنشیند
مرگ آمد و اندیشه او باطل کرد
آن قوم کز الفت جهان خرسندند
بر دوستیش چگونه دل میبندند
آنان که بر آدمی سر افراز شدند
دندان محبت جهان را کندند
تا لعل نبخشی به تو گوهر ندهند
گر تو ندهی سیم تو را زر ندهند
بنا صفت ار بکار خشتی ننهی
در دست تو بازخشت دیگر ندهند
صد شکر که دفترم به پایان آمد
اکنون سر شوریده به سامان آمد
جن و بشر و ملک و ملک میگویند
کامروز ز دنیا به درک رفته یزید
افسوس که اولاد علی زار شدند
در چنگ یزید دون گرفتار شدند
در کوفه و شام عترت پیغمبر
سرگرد سر کوچه و بازار شدند
چون تیر که از کمان هوادار شود
گاهی به نشان گهی به سنگ آمدهام
ز ابنای زمانه آنچنان رنجیدم
کز لطف کسان بریده شد امیدم
ده ناخن من تمام بر ریشه فتاد
از چند که پنبه قبا برچیدم
در سایه رحمت تو تا جا دارم
از زشتی کار خود چه پروا دارم
من عاصیام و تو ملجا هر عاصی
از آتش دوزخت چه پروا دارم
ای راهنمای خلق گم شد راهم
افکند کشاکش امل در چاهم
جرمم ز کرم ببخش زانروی که من
گوینده لا اله الا اللهم
هر چند ز غم چهره کاهی دارم
در حشر متاع روسیاهی دارم
با این همه معصیت خدا میداند
کامید به رحمت الهی دارم
من نامدهام که جان ز میدان ببرم
آب آمدهام برای طفلان ببرم
جان گر بدهم برای آبی سهل است
آب ار ببرم به است تا جان ببرم
هر چند ز معصیت گران شد بارم
امید نجات نیست در کردارم
چون خوار خورد به پای گل آب چه باک
در پای گل یل محمد خارم
نه غزه به طاعت و نه ننگ و نامم
خالی بود از می حقیقت جامم
اسباب امیدواری من این است
کامروز سواد لشگر اسلامم
نه کار بدین و نه به ایمان دارم
نه خصلت مومن نه مسلمان دارم
دامان محبت علی را اما
بیرون ننکم ز دست تا جان دارم
یا رب خجل از نعمت و احساس توام
من عاصی و مسحق غفران توام
هر گله که باشد به سگی محتاجست
من هم سگل گله محبان توام
یا رب اگر از اهل گناهم چکنم
بیا عاصیم و گمشده راهم چه کنم
حاشا نتوان نمود خود میدانم
مردود و لئیم و روسیاهم چه کنم
گر لقمه نان شود به یکصد تومان
هرگز نکننم دعا که گردد ارزان
بنده به سراغ بندگی باید رفت
رزاق خدا بود چه ارزان چه گران
هر چند تلاش کردم اندر ثقلین
از بهر علاج درد خلق کونین
دیدم که بود تمام درها مسدود
از هر طرفی به غیر درگاه حسین
هرچند که بر غمم سبب گشت حسین
چون نور ز دیده محتجب گشتن حسین
صد شکر که اندر سفر کرب و بلا
قربان حسین تشنه لب گشت حسین
شاهنشه کربلا حسین است حسین
قربان ره خدا حسین است حسین
فریادرس تمام خلق عرصات
فردا به صف جزا حسین است حسین
جانا به من ارجو کنی افزون کن
زین بیش مرا به عشق خود مفتون کن
شکرانه اینکه چون منی در دامت
مرغان دیگر را ز قفس بیرون کن
یا رب سگ نفس را مسلمانش کن
در آخر کار از اهل ایمانش کن
بسته است کمر که در جهنم بروم
از این عمل زشت پشیمانش کن
ای آنکه بود لطف و کرم عادت تو
افتاده سرم به زیر از خجلت تو
از جمله کار و بار خود نومیدم
اما دارم امید بر رحمت تو
از کتم عدم چه آشکارم کردی
مختار تمام کار و بارم کردی
خواهی گرم از گنه بسوزی به چه رو
بر بخشش خود امیدوارم کردی
خواهی به تمام سروران سر باشی
آسوده ز گیر و دار محشر باشی
باید ز صفا و صدق و اخلاص و ادب
خاک قدم آل پیمبر باشی
هر کس زده دست خود به دامان کسی
جسته است برای درد خود ملتمسی
من هم به حسین بن علی دارم چشم
چون نیست جز او به حشر فریادرسی
یا رب به من و روی سیاهم نظری
کز خیر نمانده در وجودم اثری
گر عفو تو شامل گنهکاران است
دیگر نبود ز من گنهکارتری
ایهشت بهتش رحمتت را سببی
دوزخ ز لهیب غضب بو لهبی
«یا من سبقت رحتمک من غضبک»
رحمت چه بود دگر نماند غضبی
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۲ - در مدح حضرت رضا(ع)
صامت بروجردی : کتاب المواد و التاریخ
شمارهٔ ۱۵ - ماده تاریخ
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۰ - (همچنین ماده در تاریخ فوت مرحوم صامت از کلام حاجب)
صامت بروجردی : مختصری از اشعار افصح الشعراء (میرزا حاجب بروجردی)
شمارهٔ ۱۱ - در شکرگذاری از خدمتگزاری این کتاب از جنابان حاج اسدالله و حاج سید حسن زید توفیقها
هزار شکر که از لطف حضرت دادار
بگشت نخل امیدم در این جهان پادار
چو کرد صامت از ین وادی فنا رحلت
به قرب خویش خدایش بداد قرب جوار
ز صالحات ریاض الشهاده بنهاده
که مخزنیست پر از در و لولو شهوار
همه ز مدح نبی و علی و اولادش
همه مصائب جانسوز عترت اطهار
ز لوح سینه غلمان بیاض او بهتر
گرفته طره حور از سواد او معیار
خدای خواست که این نسخه منطبع گردد
شوند منتفع از فیض واوصغار و کبار
گزید از اهل صفاهان یکی جوانمردی
بلندهمت و پاک اعتقاد و نیک شعار
گلی بود به حقیقت ز گلستان صفا
که کردن خطه دارالسرور را گلزار
چراغ ضوء وفا در ضمیر او روشن
کمال صدق و صفا در متون او متوار
جهان مجد و محیط سخا وجود و کرم
به عصر خویش چوقا آن معن در گفتار
سمی شیر خداوند حاجی اسدالله
که اوست زبده ابرار و نخبه التّجار
ز دست جودش این فیض عام جاری شد
خدایا جر جمیلیش دهد بروز شمار
نخست خواست یکی از ملازمان درش
کند حقوق نمک بر موالیش اظهار
چو دید فیض بزرگی است بهر مولایش
روای داشت که از وی بماند این آثار
عجب جوان نکواعتقاد و خوش رائیست
به حسن نیت او میکند خرد اقراز
صفات او همه مستحسن و پسندیده
خجسته طینت و پاکیزه خوی و خوشرفتار
ز فرط حسن مسمی شده به حاج حسن
ز حسن خلق مزکا برای ز عیب و عوار
برای نشر چنین فیض عام طبع کتاب
نمود سعی فراوان و کوشش بسیار
سبب نمود خدا این وجود را به جهان
به نزد همت والای قدوه الاخیار
دهد خدای جهان در جهان به این دو وجود
دوام دولت و اقبال و عمر و عز و وقار
ز لطف خویش کند هر دو را خدا محشور
به حشر و نشر بحب ولای هشت و چهار
امان دهد ز بلا دوستان ایشان را
عدویشان همه خوار و ذلیل و زار و نزار
بود وظیفه (حاجب) همیشه بگشاید
زبان به ذکر و دعا ال و ماه و لیل و نهار
بگشت نخل امیدم در این جهان پادار
چو کرد صامت از ین وادی فنا رحلت
به قرب خویش خدایش بداد قرب جوار
ز صالحات ریاض الشهاده بنهاده
که مخزنیست پر از در و لولو شهوار
همه ز مدح نبی و علی و اولادش
همه مصائب جانسوز عترت اطهار
ز لوح سینه غلمان بیاض او بهتر
گرفته طره حور از سواد او معیار
خدای خواست که این نسخه منطبع گردد
شوند منتفع از فیض واوصغار و کبار
گزید از اهل صفاهان یکی جوانمردی
بلندهمت و پاک اعتقاد و نیک شعار
گلی بود به حقیقت ز گلستان صفا
که کردن خطه دارالسرور را گلزار
چراغ ضوء وفا در ضمیر او روشن
کمال صدق و صفا در متون او متوار
جهان مجد و محیط سخا وجود و کرم
به عصر خویش چوقا آن معن در گفتار
سمی شیر خداوند حاجی اسدالله
که اوست زبده ابرار و نخبه التّجار
ز دست جودش این فیض عام جاری شد
خدایا جر جمیلیش دهد بروز شمار
نخست خواست یکی از ملازمان درش
کند حقوق نمک بر موالیش اظهار
چو دید فیض بزرگی است بهر مولایش
روای داشت که از وی بماند این آثار
عجب جوان نکواعتقاد و خوش رائیست
به حسن نیت او میکند خرد اقراز
صفات او همه مستحسن و پسندیده
خجسته طینت و پاکیزه خوی و خوشرفتار
ز فرط حسن مسمی شده به حاج حسن
ز حسن خلق مزکا برای ز عیب و عوار
برای نشر چنین فیض عام طبع کتاب
نمود سعی فراوان و کوشش بسیار
سبب نمود خدا این وجود را به جهان
به نزد همت والای قدوه الاخیار
دهد خدای جهان در جهان به این دو وجود
دوام دولت و اقبال و عمر و عز و وقار
ز لطف خویش کند هر دو را خدا محشور
به حشر و نشر بحب ولای هشت و چهار
امان دهد ز بلا دوستان ایشان را
عدویشان همه خوار و ذلیل و زار و نزار
بود وظیفه (حاجب) همیشه بگشاید
زبان به ذکر و دعا ال و ماه و لیل و نهار
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای من غلام روی تو هر چه تمامتر
شهری ترا غلام و دعاگر غلامتر
چشمم که ساختی بره انتظار خشک
دارند زلف و عارض تو صبح و شامتر
گر آه و ناله از تو بر آورده اند نام
از هر دو هست دیده گریان بنامتر
می را که می نهند به هر مجلسی حرام
گر نیست ساقیش چو تو باشد حرامتر
طوطی به منطق تو ندارد زبان بحث
با آنکه هست از همه شیرین کلامثر
طاوس خوش خرام رها کن بصحن باغ
آن سرو ناز بنگر ازو خوش خرامتر
نا گشتة منی برآن استان کمال
کس نیست در جهان ز تو عالی مقامتر
شهری ترا غلام و دعاگر غلامتر
چشمم که ساختی بره انتظار خشک
دارند زلف و عارض تو صبح و شامتر
گر آه و ناله از تو بر آورده اند نام
از هر دو هست دیده گریان بنامتر
می را که می نهند به هر مجلسی حرام
گر نیست ساقیش چو تو باشد حرامتر
طوطی به منطق تو ندارد زبان بحث
با آنکه هست از همه شیرین کلامثر
طاوس خوش خرام رها کن بصحن باغ
آن سرو ناز بنگر ازو خوش خرامتر
نا گشتة منی برآن استان کمال
کس نیست در جهان ز تو عالی مقامتر
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
سر که بر پای تو بنهادم از آن بردارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
بده ساقی شراب ارغوانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
که بی می خوش نباشد زندگانی
چو ایام جوانی را عوض نیست
به شادی بگذرانش تاتوانی
جوانی کو نباشد مست و عاشق
چه لذت یابد از عمر و جوانی
سبک سانی به من رطل گران ده
که خود را وارهانم زاین گرانی
فریدون فری و سلطان عادل
عظیم الشان و سلطان زمانی
چو دور داور سلطان اویس است
چرا باشم دمی بی شادمانی
نهال عشرت ما بارور شد
ومنها بحبسی ثم الأمانی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو سلطانی و خورشیدت غلام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عجب باشد تن از جان آفریدن
ز گل خورشید تابان آفریدن
میان چشمه خورشید تابان
لبی چون آب حیوان آفریدن
بهشتی بر سر سرو خرامان
برای نزهت جان آفریدن
دهان پسته دادن آدمی را
زبانش شکر افشان آفریدن
میان ذره بی باقوت احمر
ز در سی و دو دندان آفریدن
به زیر غمزه های چشم جادو
هزاران سحر و دستان آفریدن
از روی نازنین و خال مشکین
به یک جا کفر و ایمان آفریدن
از شب بر روز روشن سایه بانی
ز موی و روی جانان آفریدن
عجبتر زین بگویم چیست دانی
چو شاه از نوع انسان آفریدن
غیاث الدین که چون او پادشاهی
نخواهد نیز یزدان آفریدن
تعالی پادشاهی کاو تواند
از انسان مثل ایشان آفریدن
ز گل خورشید تابان آفریدن
میان چشمه خورشید تابان
لبی چون آب حیوان آفریدن
بهشتی بر سر سرو خرامان
برای نزهت جان آفریدن
دهان پسته دادن آدمی را
زبانش شکر افشان آفریدن
میان ذره بی باقوت احمر
ز در سی و دو دندان آفریدن
به زیر غمزه های چشم جادو
هزاران سحر و دستان آفریدن
از روی نازنین و خال مشکین
به یک جا کفر و ایمان آفریدن
از شب بر روز روشن سایه بانی
ز موی و روی جانان آفریدن
عجبتر زین بگویم چیست دانی
چو شاه از نوع انسان آفریدن
غیاث الدین که چون او پادشاهی
نخواهد نیز یزدان آفریدن
تعالی پادشاهی کاو تواند
از انسان مثل ایشان آفریدن
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴