عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶۵
قرار گیر به دارالقرار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی
پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی
مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی
به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی
کسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی
صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه بی غبار درویشی
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی
به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی
کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی
چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
که انقلاب ندارد دیار درویشی
پیاده ای است زمین گیر، آفتاب بلند
نظر به همت گردون سوار درویشی
کند به دامن اشفاق، ابر رحمت پاک
به روی هر که نشیند غبار درویشی
مکن شتاب که یکجا رسد به روز حساب
ز خازنان کرم، مزد کار درویشی
به یک قرار چو آب گهر بود دایم
زیاد و کم نشود جویبار درویشی
کسی که سکه مردی ز جبهه اش خواناست
رسیده است به دارالعیار درویشی
صفای صبح بود چهره ای غبارآلود
نظر به آینه بی غبار درویشی
به قدر روزن داغ است روشنایی دل
خوشا دلی که بود داغدار درویشی
به روز حشر سبک از صراط می گذرد
به دوش هر که نهادند بار درویشی
بود فشاندن دست از جهان و بردن بار
درین شکفته چمن برگ و بار درویشی
کنند از گل بی خار دامنش لبریز
به پای هر که خلیده است خار درویشی
چه حاجت است به غمخواری کسان صائب؟
که هست رحمت حق غمگسار درویشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۴
تو قدر درد و غم جاودان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
حضور عافیت رایگان چه می دانی؟
نکرده ای سفری در رکاب بیهوشی
گذشتن از سر کون و مکان چه می دانی؟
ز برگ و بار تعلق نگشته ای دلسرد
تو قدر سیلی باد خزان چه می دانی؟
نیافتی نظر از شبنم سبک پرواز
نشست و خاست درین بوستان چه می دانی؟
دلت خوش است که داری ثمر درین بستان
فراغبالی سرو روان چه می دانی؟
فریب خورده نیرنگ نوبهارانی
عیار چهره زرد خزان چه می دانی؟
تمام عمر به تن پروری برآمده ای
غمی به غیر غم آب و نان چه می دانی؟
در آفتاب قیامت نسوخته است دلت
قماش داغ دل خونچکان چه می دانی؟
تو کز حصار تن خود نرفته ای بیرون
ره برون شدن از آسمان چه می دانی؟
ترا که کار نیفتاده با جهان صائب
سبک رکابی عهد جهان چه می دانی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۵
مکش چو تنگدلان آه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پریشانی
که دل ز حق شود آگاه از پریشانی
دل چو آینه زان رند پاکباز طلب
که نیست در جگرش آه از پریشانی
دهد به باد فنا آنچه جمع آورده است
اگر غنی شود آگاه از پریشانی
کدام درد به این درد می رسد که کسی
به درد خود نبرد راه از پریشانی؟
نمانده است به دستم ز تار و پود حیات
به غیر آه سحرگاه از پریشانی
ز خرمنی که به عمر دراز کردم جمع
نمانده غیر پر کاه از پریشانی
کمال فقر همین بس که ایمن است فقیر
ز شور چشمی بدخواه از پریشانی
همان که راه نموده است توشه خواهد داد
مکن ملاحظه در راه از پریشانی
به سیم قلب چو یوسف فروختند مرا
برادران به لب چاه از پریشانی
نسیم سنبل فردوس، روح تازه کند
ملول کی شود آگاه از پریشانی؟
اگر چه هست ولی نعمتی چو خورشیدش
همان خورد دل خود ماه از پریشانی
مساز دامن زلف دراز خود را جمع
که دست من شده کوتاه از پریشانی
نماز و روزه منعم نمی رسد صائب
به آه و ناله جانکاه از پریشانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۰
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
در راه برق، سد خس و خار بسته ای
ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای
در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای
یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای
سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای
سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای
تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای
خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای
جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای
نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای
غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۴
ای دل چه در قلمرو میخانه مانده ای
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟
حیران می چو دیده پیمانه مانده ای
از بهر آشنایی این خونی حیا
از صد هزار معنی بیگانه مانده ای
جای تو نیست کنج خرابات بی غمی
آنجا به ذوق گریه مستانه مانده ای
وقت است غیرتی کنی و یک جهت شوی
پر در میان کعبه و بتخانه مانده ای
جوشی اگر برآوری از دل بسر رسی
چون درد اگر چه در ته پیمانه مانده ای
همطالع همایی و از کاهلی چو جغد
بی بال و پر به گوشه ویرانه مانده ای
عبرت ز شانه و دل صد چاک او بگیر
در دودمان زلف چه چون شانه مانده ای
زنهار دل مبند به طفلان که عنقریب
طفلان رمیده اند و تو دیوانه مانده ای
فرداست در نقاب خزان گل خزیده است
در کنج آشیانه غریبانه مانده ای
همراه توست رزق به هر جا که می روی
در گوشه قفس چه پی دانه مانده ای؟
بس نیست سقف چرخ، که در موسمی چنین
در زیر بار سقف ز کاشانه مانده ای؟
در سنگ لاله، در جگر خاک گل نماند
ای خانمان خراب چه در خانه مانده ای؟
خود را به نشائه ای برسان، ورنه عنقریب
رفته است نوبهار و تو فرزانه مانده ای
نعل حرم ز شوق تو صائب در آتش است
غمگین چرا به گوشه بتخانه مانده ای؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۳
طفلی کز او مراست تمنای آشتی
دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی
از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم
هم لطف او مگر کند انشای آشتی
هر کس که کرده است تماشای جنگ ما
امروز گو بیا به تماشای آشتی
امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو
بگذار از برای خدا جای آشتی
در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست
دل می کشد همان به تمنای آشتی
شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست
جنگی که در میان نبود پای آشتی
حیرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی
صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت
گردید بی نیاز ز حلوای آشتی
دارد به جنگ رغبت حلوای آشتی
از عجز ما قرار به تسلیم داده ایم
هم لطف او مگر کند انشای آشتی
هر کس که کرده است تماشای جنگ ما
امروز گو بیا به تماشای آشتی
امید صلح اگر چه ندارد کسی ز تو
بگذار از برای خدا جای آشتی
در طبع جنگجوی تو هر چند رحم نیست
دل می کشد همان به تمنای آشتی
شامی است دل سیاه که صبحش پدید نیست
جنگی که در میان نبود پای آشتی
حیرت فکنده است به دارالامان مرا
نه فکر جنگ دارم و نه رای آشتی
صائب کسی که چاشنی جنگ یار یافت
گردید بی نیاز ز حلوای آشتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۱۶
ای دل مرا به عالم امکان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
دیوانه را به حلقه طفلان چه می بری؟
چون شکر این فشار که من خورده ام بس است
بار دگر مرا به نیستان چه می بری؟
دلهای بی غمان چمن می شود کباب
این بی دماغ را به گلستان چه می بری؟
چون اشک می دود به رخ شمع، بی حجاب
پروانه مرا به شبستان چه می بری؟
از عشق، بدعت است تمنای خونبها
ای خودفروش عرض شهیدان چه می بری
از دست رعشه دار گشادی نمی شود
دیوان دل به زلف پریشان چه می بری؟
این دزدها تمام شریکند با عسس
پیش فلک شکایت دونان چه می بری؟
شیر روان ز مایه زمین گیر می شود
هشیار را به مجلس مستان چه می بری؟
دل را به خاکبازی طفلانه باختی
از شهر ارمغان به بیابان چه می بری؟
صائب وداع بخت سیه کار خویش کن
این سرمه را به خاک صفاهان چه می بری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۰
تا کی به هر مشاهده از جا رود کسی؟
غافل شود ز حق به تماشا رود کسی
دامان خشک، موج ز دریا نمی برد
پاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟
دور حباب نیم نفس نیست بیشتر
از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟
چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیست
تا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟
در پرده دل است تماشای هر دو کون
بیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟
شبنم به آفتاب ز همت رسیده است
بی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟
هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیم
در قعر دل مگر چو سویدا رود کسی
دست از رکاب جذبه توفیق برمدار
آن راه نیست عشق که تنها رود کسی
در چشم این سیاه دلان نور شرم نیست
صائب مگر به دیده عنقا رود کسی
غافل شود ز حق به تماشا رود کسی
دامان خشک، موج ز دریا نمی برد
پاک از گنه چگونه ز دنیا رود کسی؟
دور حباب نیم نفس نیست بیشتر
از حرف پوچ بهر چه از جا رود کسی؟
چاکی که دست عشق زند بخیه گیر نیست
تا کی به چشم سوزن عیسی رود کسی؟
در پرده دل است تماشای هر دو کون
بیرون ز خود چرا به تماشا رود کسی؟
شبنم به آفتاب ز همت رسیده است
بی بال و پر چگونه به بالا رود کسی؟
هر جا شدیم مرکز چندین بلا شدیم
در قعر دل مگر چو سویدا رود کسی
دست از رکاب جذبه توفیق برمدار
آن راه نیست عشق که تنها رود کسی
در چشم این سیاه دلان نور شرم نیست
صائب مگر به دیده عنقا رود کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۲۱
تا کی غبار خاطر صحرا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
چون گردباد، بادیه پیما شود کسی
می بایدش هزار قدح خون به سر کشید
تا در مذاق خلق گوارا شود کسی
اوضاع زشت مردم عالم ندیدنی است
امروز صرفه نیست که بینا شود کسی
روشندلی که لذت تجرید یافته است
بیرون رود ز خویش چو پیدا شود کسی
تا می توان ز آبله دست رزق خورد
بهر چه خوشه چین ثریا شود کسی؟
آنجاست آدمی که دلش آرمیده است
هر لحظه ای اگر چه به صد جا شود کسی
حرف مقام قافله بارست بر دلش
چون پیشتر ز کوچ مهیا شود کسی
چون در حباب، موج پر و بال وا کند؟
در تنگنای چرخ چسان وا شود کسی؟
در چشم این سیاه دلان صبح کاذب است
در روشنی اگر ید بیضا شود کسی
تا می توان ز لذت دیدار محو شد
بیخود چرا ز نشائه صهبا شود کسی؟
تا ممکن است زیستن از خلق بی نیاز
راضی چرا به ننگ تمنا شود کسی؟
تا سر توان نهاد به زانوی خود، چرا
منت پذیر بالش خارا شود کسی؟
می بایدش به خون جگر خورد غوطه ها
تا از غبار جسم مصفا شود کسی؟
مژگان هنوز داد تماشا نداده است
آن فرصت از کجاست که بینا شود کسی
یک اهل درد نیست به درد سخن رسد
خونش به گردن است که گویا شود کسی
صائب بس است فکر خط و خال گلرخان
تا کی سیاه خیمه سودا شود کسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳۳
بر خاک راه اگر گذری مشکبو کنی
در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی
استاده است تیشه به کف عشق بت شکن
دل را مباد بتکده آرزو کنی
ای واعظ فسرده نفس، چند همچونی
خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟
معراج دوش خلق رود زیر بار تو
افتادگی شعار اگر چون سبو کنی
از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای
از اشک تاک آب به پای کدو کنی
آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست
در مشت خاک توست اگر جستجو کنی
(عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست
با آفتاب زرد خزان به که خو کنی)
در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است
صائب مگر به خون دل خود وضو کنی
در سنگ اگر نظر کنی آیینه رو کنی
استاده است تیشه به کف عشق بت شکن
دل را مباد بتکده آرزو کنی
ای واعظ فسرده نفس، چند همچونی
خود را به کار خلق به زور گلو کنی؟
معراج دوش خلق رود زیر بار تو
افتادگی شعار اگر چون سبو کنی
از چشمه سار نسبت اگر آب خورده ای
از اشک تاک آب به پای کدو کنی
آن گوهر نهفته که خورشید داغ اوست
در مشت خاک توست اگر جستجو کنی
(عمر بهار چون شفق صبح بی بقاست
با آفتاب زرد خزان به که خو کنی)
در هیچ چشمه آب نمازی نمانده است
صائب مگر به خون دل خود وضو کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵۸
ظلم است که درمان خود از درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
قدر دل گرم و نفس سرد ندانی
از زردی چهره است منور دل خورشید
ای وای اگر قدر رخ زرد ندانی
از چشم بدان همچو سپندست فغانم
فریاد من ای بی خبر از درد ندانی
تا شمع ترا نعل در آتش نگذارد
بی تابی پروانه شبگرد ندانی
هر راهنوردی که کند دعوی تجرید
تا نگذرد از هر در جهان، فرد ندانی
از رخنه دل تا نشود باز ترا چشم
بیرون شد ازین خانه پر گرد ندانی
هر بی جگری را که به زورآوری محکم
بر خشم مسلط نشود، مرد ندانی
هر کس ز کرم طی نکند وادی شهرت
گر حاتم طایی است جوانمرد ندانی
ای آن که ترا برده ز ره اختر دولت
بی طاقتی مهره خوشگرد ندانی
چون نقش قدم تا ندهی تن به لگدکوب
دردی که ز من گرد برآورد ندانی
تا آینه از دست تو مشاطه نگیرد
هجران تو ظلمی که به من کرد ندانی
صائب نشود تنگ شکر تا دلت از درد
بی حاصلی مردم بی درد ندانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۶
از بس که خوش عنان است سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
خار و خسی است پیشش اسباب زندگانی
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی
چون آب زندگانی در ظلمت است پنهان؟
دل را سیه نسازد گر آب زندگانی
جان هواپرستان با باد همعنان است
باشد حباب کم عمر در آب زندگانی
تا از کتان هستی یک رشته تاب باقی است
در زیر ابر باشد مهتاب زندگانی
در بحر نیستی بود آسوده کشتی ما
سرگشته ساخت ما را گرداب زندگانی
غیر از سیاهی داغ رنگ دگر ندارد
آیینه سکندر از آب زندگانی
بی چشم زخم فرش است در دیده های حیران
بیداریی اگر هست در خواب زندگانی
چون شکرست شیرین زهر اجل به کامش
نوشیده است هر کس خوناب زندگانی
طومار زندگی را طی می کند به یک شب
از شمع یاد گیرید آداب زندگانی
از باده توبه کردن مشکل بود وگرنه
سهل است دست شستن از آب زندگانی
اندیشه تزلزل در عالم فنا نیست
بر جان همیشه لرزد سیماب زندگانی
از آب تلخ گردد عرض حیات افزون
گرطول عمر افزود از آب زندگانی
شد هر که چون سکندر آیینه سد راهش
لب تشنه باز گردد از آب زندگانی
تا چون حباب بی مغز دلبسته هوایی
در پرده حجابی از آب زندگانی
با کوه درد و محنت خوش باش کز گرانی
صائب شود سبکسیر سیلاب زندگانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷۹
تلخ منشین شراب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
شور کم کن کباب اگر داری
دلی از روزگار خالی کن
شیشه ای پر شراب اگر داری
از جگرتشنگان دریغ مدار
قطره ای چون سحاب اگر داری
دهن خویش کن چو آبله مهر
چشم آب از سراب اگر داری
خشک مگذر ز خار آبله وار
همه یک قطره آب اگر داری
با تو طوفان چه می تواند کرد؟
شیشه ای پر شراب اگر داری
تخت از تاج می توانی کرد
چون گهر آب و تاب اگر داری
آشیان در زمین پست مکن
پر و بال عقاب اگر داری
باش بیدار در دل شبها
در لحد چشم خواب اگر داری
نفسی راست می توانی کرد
خلوتی چون حباب اگر داری
قدم خویش را شمرده گذار
در رسیدن شتاب اگر داری
گنج امید فرش خانه توست
دل و جان خراب اگر داری
سر به آزادگی برآر چو سرو
حذر از انقلاب اگر داری
نفس خود شمرده ساز چو صبح
خبری از حساب اگر داری
می توانی ز گلرخان گل چید
دیده بی حجاب اگر داری
چون غزالان به ناف پیچ بساز
هوس مشک ناب اگر داری
جمع کن خویش را چو شبنم گل
چشم بر آفتاب اگر داری
سپرانداز پیش اهل جدل
صد جواب صواب اگر داری
به فشاندن نگاهداری کن
نعمت بی حساب اگر داری
نیست چون نافه حاجت اظهار
در گره مشک ناب اگر داری
مشو از چشم بستگان غافل
یوسفی در نقاب اگر داری
در صحبت به روی خلق ببند
هوس فتح باب اگر داری
پیرو سایه خودی همه جا
پشت بر آفتاب اگر داری
آب در شیر خود مکن ز چراغ
در سرا ماهتاب اگر داری
دار پوشیده ریزش خود را
در سخاوت حجاب اگر داری
می دهد جا به دیده ات گوهر
رشته سان پیچ و تاب اگر داری
یک قلم پرده های غفلت توست
صد مجلد کتاب اگر داری
سبک از خواب می توانی خاست
خشت بالین خواب اگر داری
صائب از باده کهن مگذر
آرزوی شباب اگر داری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۸۲
ورق تا نگردانده باد خزانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
غنیمت شمر نوبهار جوانی
دو روزی است همراهی جسم با جان
رفیقی طلب کن که بر جا نمانی
بساط فلک قطع کردن نیاید
چو شطرنج ازین مرکب استخوانی
نظر بر تو دارند آتش عنانان
مبادا ازین کاروان بازمانی
بپیوند با چرخ پیش از بریدن
که در قبضه خاک عاجز نمانی
درین انجمن خویش را میهمان دان
منه بر دل خود غم میزبانی
به آه گرانمایه کن صرف دم را
که طومار آه است خط امانی
چو ابروی خوبان خمش باش و گویا
که چندین زبان است در بی زبانی
نگردد چو آهوی چین مشک خونت
به از خون خود خاک را گر ندانی
مرو بیش ازین در پی لاله رویان
درین بحر خون چند کشتی برانی؟
که دست تو می گیرد ای پست فطرت؟
اگر آستین بر دو عالم فشانی
خمش باش در بحر هستی که ماهی
زبان محیط است از بی زبانی
فتاده است ناسازگاری بتان را
چو بی نسبتی لازم میهمانی
به فکرسرای بقا باش صائب
منه دل به تعمیر دنیای فانی
صائب تبریزی : غزلیات ترکی
غزل شمارهٔ ۱
نه احتیاج که ساقی ویره شراب سنه؟
که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه
شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار
که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه
اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن
شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه
قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ناب
که گل کیمی یاراشور چهره پرآب سنه
شرابدن نه عجب اولماسون اگر سرخوش
بودوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟
بوآتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین
حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه
دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل
که خط غباری اولور پرده حجاب سنه
سنین صحیفه حسنین، کلام صائب دور
که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه
که ئوز پیاله سینی ویردی آفتاب سنه
شراب لعلی ایچون توکمه آبرو زنهار
که دمبدم لب لعلین ویرور شراب سنه
اگر ویرام داشه پیمانه نی گیچورمندن
شرابدن نیچه گوز تیکسه هر حباب سنه
قوروتما ترلی عذارین ایچینده باده ناب
که گل کیمی یاراشور چهره پرآب سنه
شرابدن نه عجب اولماسون اگر سرخوش
بودوزلو لبر ایلن نیلسون شراب سنه؟
بوآتشین یوز ایلن کیم دوتار سنین اتگین
حلال ایلر قانینی تایتر کباب سنه
دیدوم چیخاره سنی خط حجابدن، غافل
که خط غباری اولور پرده حجاب سنه
سنین صحیفه حسنین، کلام صائب دور
که داغ عیب اولور خال انتخاب سنه
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در تعمیر تربت پاک امیرالمؤمنین علی (ع) و آوردن نهری از فرات به نجف به فرمان شاه صفی
منت خدای را که به توفیق کردگار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دودهی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطهی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پردهی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
از ناف کعبه چشمه زمزم شد آشکار
چون کاروان حاج، خروشان و کف زنان
آمد به خاکبوس نجف آب خوشگوار
دریای رحمت ازلی جوش فیض زد
شد نهر سلسبیل ز فردوس آشکار
نهری به طول کاهکشان در دو ماه و نیم
از آسمان خاک نجف گشت آشکار
دشتی که بود چون جگر تشنه حسین
داغ بهار خلد شد و رشک لاله زار
صافی دلان که بود تیمم شعارشان
سجاده ها بر آب فکندند موج وار
در وادیی که ریگ روان بود آب او
آب حیات بخش خضر یافت انتشار
جز زهد خشک، خشکی دیگر بجا نماند
زین آب در سراسر این خاک مشکبار
تخم امید ریگ روان بخت سبز یافت
چشم سفید در نجف رست از غبار
لب تشنگان خاک نجف ترزبان شدند
از چشمه سار شکر به توفیق کردگار
هر پاره سنگ او گهر آبدار شد
هر شاخ خشک او شجری گشت میوه دار
هر دانه ای که بود نهان در ضمیر خاک
منصوروار رفت به معراج شاخسار
گردید گل گشاده جبین چون کف علی
برگ از نیام شاخ برآمد چو ذوالفقار
یعقوب وار روشنی بی زوال یافت
نرگس که داشت چشم رمد دیده اش غبار
هر شاخ پرشکوفه در او جوی شیر شد
مژگان حور گشت در او هر زبان خار
گل بر هوا فکند کلاه نشاط را
سنبل فشاند گرد ز گیسوی مشکبار
لشکرکش بهار رسید از ریاض غیب
از دوش نخل شد علم سبز آشکار
بحر نجف ز جوش گهر شد ستاره پوش
صحرا ز موج لاله و گل شد شفق نگار
از بهر توتیا نتوان یافتن در او
چندان که چشم کار کند ذره ای غبار
زین پیش اگر چه اهل نجف ز آب تلخ و شور
بودند در شکنجه غم تلخ روزگار
آخر ز فیض ساقی کوثر تمام سال
عید غدیر شد به مقیمان این دیار
با خلق گفته بود بهشتی بود فرات
پیغمبر خدای به لفظ گهر نثار
منشور رحمتش چو به مهر نجف رسید
سر حدیث مخبر صادق شد آشکار
ای کوثر مروت هر چند با حسین
سنگین دلی نمود فرات ستیزه کار
از بهر پاک کردن راه گناه خویش
امروز آمده است به مژگان اشکبار
از دور در مقام ادب ایستاده است
با جبهه پر از عرق شرم چون بهار
از خاندان کاظم و از دودهی حسین
کرده است اختیار شفیعی بزرگوار
صاحب لوای مذهب اثناعشر صفی
کامروز ازوست سکه دین جعفری عیار
چون رحمت تو شامل ذرات عالم است
این جرم را به روی عرقناک او میار
رخصت بده که از سر اخلاص تا به حشر
بر گرد روضه تو بگردد به اعتذار
از خاک، جای سبزه برون آورد زبان
بهر دعای دولت این شاه تاجدار
صبح ظهور حضرت مهدی که حصن دین
از اعتقاد راسخ او گشت استوار
خورشید آسمان عدالت که آفتاب
بر نقطهی عدالت او می کند مدار
شاهنشهی که بینه صاحب الزمان
از نام او ظهور نموده است در شمار
شاهی که با مروج دین نبی به حق
نامش موافق است به تأیید کردگار
شاهی کز آسمان نسب نامه صفی
خورشیدوار سرزده از برج هشت و چار
آن سایه خدای که سال جلوس او
شد همچو آفتاب ز «ظل حق » آشکار
آن آیه ظفر که نسب نامه گهر
شمشیر او درست نماید به ذوالفقار
زد بحر پنبه با کف گوهر نثار او
خون از عروق پنجه مرجان شد آشکار
بالاترست پایه قدر تو از فلک
داری به صورت ار چه به زیر فلک قرار
در ظاهر ارچه خامه سوار سخن بود
باشد به زیر ران سخن کلک مشکبار
آن تیغ آبدار شجاعت که حزم او
بر گرد روزگار کشید آهنین حصار
آن پرده دار عصمت حق کز حمایتش
محفوظ ماند پردهی ناموس روزگار
آن آسمان حلم که چون توتیا کند
بر کوه قاف اگر فکند سایه ی وقار
آن فارس جهان عدالت که فارس را
از ظلم پاک کرد به شمشیر آبدار
درهم شکست خسرو اقلیم روم را
در چشم تنگ ازبک ظالم شکست خار
هر کس قدم ز دایره خود برون گذاشت
در زیر پا فکند سرش را چراغ وار
تیغش بلند کرده بازوی صفوت است
از گرد ظلم چون نشود صاف روزگار؟
پیوسته مشورت به دل خویش می کند
در خارج احتیاج ندارد به مستشار
تعمیر آب و گل نکند، چون فروتنان
بر گرد خود ز لشکر دلها کند حصار
شهباز دلربای سخاوت به روی دست
در پهن دشت سینه مردم کند شکار
اول عمارتی که در آفاق رنگ ریخت
تعمیر آستان نجف بود و آن دیار
انجام کارش از رخ آغاز روشن است
پیداست حسن سال ز آیینه بهار
برخیز چون گذاشت بنا کار ملک را
خواهد بنای دولت او بود پایدار
روی دلش بود به خدا هر کجا که هست
معمار رو به قبله بنا کرده این دیار
در طبع پاک طینت او انقلاب نیست
چون آب گوهرست ستاده به یک قرار
ای نوبهار رحمت یزدان، به قصد شکر
گوشی به روزنامه توفیق خود بدار
پیش از تو خسروان دگر آبروی سعی
بسیار ریختند درین خاک مشکبار
چون این طلسم فیض به نام تو بسته است
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو بسته بود
بر مدعای خویش نگشتند کامکار
منت خدای را که به نام تو ثبت بود
بر پیش طاق کعبه توفیق این دو کار
بردن فرات را به زمین بوسی مرتضی
دیگر عمارت حرم آن بزرگوار
ز اقبال بی زوال به کمتر توجهی
یک بنده تو کرد تمام این دو شاهکار
خاک ره ائمه اثناعشر تقی
کز کلک راست خانه جهان را دهد قرار
بی شک چنین تهیه اسباب می شود
آن را که یار گردد تأیید کردگار
زین کار نامدار که اقبال شاه کرد
شاهان روزگار گرفتند اعتبار
بی چشم زخم، تاج جهانگیر ترا
زیبنده بود در ازل این لعل آبدار
تا دامن قیامت ای شاه دین پناه
بشکن کلاه فخر به شاهان روزگار
اقبال این چنین به که بخشیده است چرخ؟
توفیق این چنین به که داده است کردگار؟
این گنج بی دریغ که بر خاک ریخته است؟
این همت بلند که را بوده دستیار؟
در شکر حق بکوش که معمور گشته است
دنیا و دینت از مدد آفریدگار
امیدوار باش که در آفتاب حشر
خواهد شدن عقیق تو از کوثر آبدار
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در تهنیت ورود شاه عباس دوم به اصفهان
چه دولت بود یارب اصفهان را در کنار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد
به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد
چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد
ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد
گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد
ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد
هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد
شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد
تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد
ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد
زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد
به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد
صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد
نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد
چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد
به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد
به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد
ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد
نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد
به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد
کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد
ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد
زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد
چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد
یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد
چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد
زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد
چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد
مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد
پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد
یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد
اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد
چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد
پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»
مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
که از خاور زمین صاحبقران کامکار آمد
به آیینی که در برج شرف خورشید باز آید
به دارالملک خود آن پادشاه تاجدار آمد
چه اقبال است کز فضل خدا روداد ایران را
که منصور از جهاد اکبر آن عالم مدار آمد
ز ظلمات سواد هند، از اقبال روزافزون
به صد شادابی خضر آن سکندر اقتدار آمد
گواهی می دهد سرسبزی بخت برومندش
که در ظلمت ز آب زندگانی کامکار آمد
ز گرد موکبش شد چشم ها روشن که از مشرق
به نور آفتاب آن سایه پروردگار آمد
هلالش آفتاب و آفتابش عالم آرا شد
چه گویا با چه سامان زین سفر آن شهریار آمد
شب قدر و صباح عید شد روز و شب عالم
ز رخسارش که زیب و زینت لیل و نهار آمد
تعجب نیست جای سبزه گر خضر از زمین روید
ازین آبی که عالم را ز نو بر روی کار آمد
ز دوری بود چون سیماب لرزان مرکز دولت
به جا از لنگر تمکین آن کوه وقار آمد
زبان شکر می روید به جای سبزه از خاکش
که خندان همچو صبح آن کام بخش روزگار آمد
به شکر مقدمش در سجده آمد زنده رود از پل
ز چشمش اشک شادی همچو سیل نوبهار آمد
صدف ها را لب از جوش طرب چون پسته خندان شد
که آن ابر بهاران با کف گوهرنثار آمد
نظرها خیره می گردید از خورشید رخسارش
غبار موکب او از ترحم پرده دار آمد
چنان کز خیبر آمد شاه مردان خرم و خندان
به دولت شاه عباس آنچنان از قندهار آمد
به خاک راه یکسان کرد چندین حصن خیبر را
ز خونریز سیاهان سرخ رو چون ذوالفقار آمد
به آب تیغ شست از دامن دولت سیاهی را
بحمدالله که این آیینه بیرون از غبار آمد
حصاری را که دیوار از مکر مالک بود چون خاتم
به دست ملک گیر آن سلیمان اقتدار آمد
به آغوشی که از شمشیر کج واکرد اقبالش
به شیرینی عروس ملک هندش در کنار آمد
ز مشرق کرد چون خورشید آغاز جهانگیری
ز دارالملک بیرون چون به عزم کارزار آمد
نمود از قندهار اول دهان تیغ را شیرین
چو عالمگیری او را زمان گیرودار آمد
به فیل کوه پیکر امتحان تیغ کرد اول
فسان تیغ عالمگیر او زین کوهسار آمد
کدامین صید خواهد جست دیگر از سر تیرش؟
که فیل مست آن هشیار را اول شکار آمد
ز خون هندیان پنجاب شد چون پنجه مرجان
به ملک هند تا شمشیر او در کارزار آمد
زهی اقبال روزافزون که از یک عزم شاهانه
چهل حصن حصین در قبضه آن شهریار آمد
چه سرها گشت بی تن تا حسام او تناور شد
چه تنها گشت بی سر تا سنان او به بار آمد
یکی شد داور هندوستان با چار فرزندش
به این سر پنجه با او در مقام گیرودار آمد
چنان افشرد با سرپنجه اقبال دستش را
که خاک از برگریز ناخنش در زینهار آمد
زهی دولت، زهی شوکت، زهی اقبال روزافزون
که عاجز در مصافش پنج صاحب اقتدار آمد
چنین سرپنجه ها بسیار خواهد تافت اقبالش
خدیوی را که بازوی ولایت دستیار آمد
مروت بین که فرمود از تعاقب منع لشکر را
چو از میل طبیعی خصم را وقت فرار آمد
پی اثبات اقبالش که مستغنی است از شاهد
دو شاه عادل از توران به کسب اعتبار آمد
یکی شد سرفراز از دولت عقبی ز اقبالش
ز امدادش یکی را ملک دنیا در کنار آمد
اگر این است روزافزونی اقبال، دولت را
به خاک درگهش خواهند شاهان بی شمار آمد
چو از خاورزمین با نصرت و اقبال و فیروزی
به دارالملک خود آن پادشاه نامدار آمد
پی تاریخ تشریف همایون زد رقم صائب
«با صفاهان لوای شاه دین از قندهار آمد»
مخلد باد یارب سایه او بر سر عالم
که ذات بی مثالش رحمت پروردگار آمد
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - در تهنیت جلوس مجدد شاه صفی بر تخت با نام شاه سلیمان
دگربار از جلوس شاه دوران
دو چندان شد نشاط اهل ایران
نشست از نو خدیو هفت اقلیم
مربع بر سریر چار ارکان
ز روزافزونی اقبال و دولت
صفی الله، شد سلطان سلیمان
به دولت تکیه زد بر مسند جم
سلیمان خاتم فرمانروایان
مزاج اشرف از گرداندن نام
برآمد ز انحراف از لطف یزدان
ز تخت سلطنت شد عالم افروز
چو از بیت الشرف خورشید تابان
دگربار اختر صاحبقرانی
شد از پیشانی دولت فروزان
سلیمان وار خواهد راند ازین نام
به جن و انس و وحش و طیر فرمان
ز جشن نامی صاحبقران، شد
سراپای فلک یک چشم حیران
سر منبر رسید از خطبه بر عرش
رخ زر شد ز نقش سکه خندان
سر تسلیم را یکسر نهادند
همه گردنکشان بر خط فرمان
ز تاج زرنگار تاجداران
جهان شد باغ زرین سلیمان
چو صحن آسمان شد پر ستاره
زمین از سجده زرین کلاهان
ز شکرخنده صبح طرب شد
بساط آفرینش شکرستان
زمین شد صفحه مسطر کشیده
رسید از بس به هر جا مد احسان
نگین نقش مرادی را که می خواست
به دست آورد در دور سلیمان
پریشانی ز دلها رخت بربست
ز جمعیت شد این سی پاره قرآن
چنان محکوم فرمانش جهان شد
که نافرمان نمی روید ز بستان
ازین جان جهان آفاق جان یافت
اگر شد زنده خضر از آب حیوان
ز شادی استخوان در پیکر خلق
به زیر پوست شد چون پسته خندان
نریزد گوهر از تار گسسته
ز بس شد منتظم اوضاع دوران
ز نور رای او در دیده ها شد
چراغ روز، خورشید درخشان
جواهر سرمه اهل نظر شد
ز فیض مقدمش خاک صفاهان
ز خیراندیشی او گشت از بیم
شرارت چون شرر در سنگ پنهان
ز امنیت به چشم پاسبانان
رگ خواب فراغت گشت مژگان
بود تیغ کج او دال بر فتح
شود چون ماه نو هر جا نمایان
کند کار جهان را راست چون تیر
برآید چون کمان او ز قربان
دهد سد سکندر کوچه چون نیل
چو آید توسن عزمش به جولان
چو نخل موم از خورشید گردد
ز برق تیغ او رومی گریزان
سپاه روسیاه هند گردد
چو بز از عطسه تیغش گریزان
ز تیغ کج کند همچون کجک محو
سیه مستی ز مغز زنده فیلان
ز برق تیغ عالمسوز او لعل
شود خون در جگرگاه بدخشان
بود دست ولایت پشتبانش
نگردد خصم ازو چون روی گردان؟
رساند جوهر تیغش نسب را
به صلب ذوالفقار شاه مردان
اگر بر کوه آهن حمله آرد
شود چون قطره سیماب لرزان
به هر فوجی که رو آرد به اقبال
شود چون ابر از صرصر پریشان
ندارد شهسواری همچو او یاد
ز شاهان جهان این سبز میدان
گذارد از شکوهش سینه بر خاک
گر آرد رخش رستم در ته ران
به شیران شکاری برق تیغش
کند انگشت زنهاری نیستان
شود چون ابر از سرعت فلک سیر
کند بر کوه اگر اجرای فرمان
شود جاری ز امرش چشمه از سنگ
ز نهیش شیر برگردد به پستان
به دور حفظ او بتوان گذر کرد
به بال کاغذین از آتش آسان
چو سبابه ز انگشتان دیگر
سرافراز لوای اوست ایمان
ز امثال و ز اقران است ممتاز
چو بسم الله از آیات قرآن
گشاد جبهه از خلقش دلیل است
که باشد کعبه در ناف بیابان
ز عریانی بود در حشر ایمن
به جرم هر که پوشانید دامان
صدا از کوه حلمش برنگردد
شود سیل بهاران گر خروشان
گران گردد ز گوهر دامن خاک
سبک سازد چو دست گوهرافشان
گذارد بحر پشت دست بر خاک
به پیش ابر احسانش ز مرجان
دهد گر حاصل دریا به سایل
همان از شرم گردد گوهرافشان
نهان شد جغد چون گنج از نظرها
شد از عدلش ز بس آباد ویران
به این درگاه از آغاز دولت
نمودند التجا پیوسته شاهان
به عزم اقتباس نور دولت
به این دولتسرا آمد ندرخان
همایون از اجاق جد او کرد
چراغ دولت خود را فروزان
به این درگاه بابر التجا کرد
چو عاجز شد ز جنگ اهل توران
به غیر از شاه ایران نیست شاهی
خدیو تاج بخش از شهریاران
به محراب اجابت می کند پشت
ازین در هر که گردد روی گردان
ازین عید جلوس تازه گردید
همه روی زمین یک روی خندان
شب و روز جهان در دلگشایی
به میزان عدالت گشت یکسان
ز حسن عهد این شاه جوان بخت
جوانی را ز سر بگرفت دوران
نشاط این زمان بهجت افزا
به جوش آورد خون نوبهاران
به روی خلق از ابر گهربار
گشود ابواب رحمت لطف یزدان
به شان خاک، نازل گشت از ابر
هزاران آیه رحمت ز باران
زمین از سبزه شد تخت زمرد
ز لاله کوه شد کان بدخشان
به آب گوهر از دلها فرو شست
غبار کلفت و غم ابر نیسان
شد از گلهای الوان بیضه خاک
به زیر شهپر طاوس پنهان
زبان شکر جای سبزه روید
درین فصل بهار از باغ و بستان
مبارکباد شد یکسر درین فصل
سرود عندلیبان گلستان
الهی تا به گرد مرکز خاک
بود پرگار نه افلاک، گردان
فلک ها بر مراد او کند دور
چو انگشتر به فرمان سلیمان
دو چندان شد نشاط اهل ایران
نشست از نو خدیو هفت اقلیم
مربع بر سریر چار ارکان
ز روزافزونی اقبال و دولت
صفی الله، شد سلطان سلیمان
به دولت تکیه زد بر مسند جم
سلیمان خاتم فرمانروایان
مزاج اشرف از گرداندن نام
برآمد ز انحراف از لطف یزدان
ز تخت سلطنت شد عالم افروز
چو از بیت الشرف خورشید تابان
دگربار اختر صاحبقرانی
شد از پیشانی دولت فروزان
سلیمان وار خواهد راند ازین نام
به جن و انس و وحش و طیر فرمان
ز جشن نامی صاحبقران، شد
سراپای فلک یک چشم حیران
سر منبر رسید از خطبه بر عرش
رخ زر شد ز نقش سکه خندان
سر تسلیم را یکسر نهادند
همه گردنکشان بر خط فرمان
ز تاج زرنگار تاجداران
جهان شد باغ زرین سلیمان
چو صحن آسمان شد پر ستاره
زمین از سجده زرین کلاهان
ز شکرخنده صبح طرب شد
بساط آفرینش شکرستان
زمین شد صفحه مسطر کشیده
رسید از بس به هر جا مد احسان
نگین نقش مرادی را که می خواست
به دست آورد در دور سلیمان
پریشانی ز دلها رخت بربست
ز جمعیت شد این سی پاره قرآن
چنان محکوم فرمانش جهان شد
که نافرمان نمی روید ز بستان
ازین جان جهان آفاق جان یافت
اگر شد زنده خضر از آب حیوان
ز شادی استخوان در پیکر خلق
به زیر پوست شد چون پسته خندان
نریزد گوهر از تار گسسته
ز بس شد منتظم اوضاع دوران
ز نور رای او در دیده ها شد
چراغ روز، خورشید درخشان
جواهر سرمه اهل نظر شد
ز فیض مقدمش خاک صفاهان
ز خیراندیشی او گشت از بیم
شرارت چون شرر در سنگ پنهان
ز امنیت به چشم پاسبانان
رگ خواب فراغت گشت مژگان
بود تیغ کج او دال بر فتح
شود چون ماه نو هر جا نمایان
کند کار جهان را راست چون تیر
برآید چون کمان او ز قربان
دهد سد سکندر کوچه چون نیل
چو آید توسن عزمش به جولان
چو نخل موم از خورشید گردد
ز برق تیغ او رومی گریزان
سپاه روسیاه هند گردد
چو بز از عطسه تیغش گریزان
ز تیغ کج کند همچون کجک محو
سیه مستی ز مغز زنده فیلان
ز برق تیغ عالمسوز او لعل
شود خون در جگرگاه بدخشان
بود دست ولایت پشتبانش
نگردد خصم ازو چون روی گردان؟
رساند جوهر تیغش نسب را
به صلب ذوالفقار شاه مردان
اگر بر کوه آهن حمله آرد
شود چون قطره سیماب لرزان
به هر فوجی که رو آرد به اقبال
شود چون ابر از صرصر پریشان
ندارد شهسواری همچو او یاد
ز شاهان جهان این سبز میدان
گذارد از شکوهش سینه بر خاک
گر آرد رخش رستم در ته ران
به شیران شکاری برق تیغش
کند انگشت زنهاری نیستان
شود چون ابر از سرعت فلک سیر
کند بر کوه اگر اجرای فرمان
شود جاری ز امرش چشمه از سنگ
ز نهیش شیر برگردد به پستان
به دور حفظ او بتوان گذر کرد
به بال کاغذین از آتش آسان
چو سبابه ز انگشتان دیگر
سرافراز لوای اوست ایمان
ز امثال و ز اقران است ممتاز
چو بسم الله از آیات قرآن
گشاد جبهه از خلقش دلیل است
که باشد کعبه در ناف بیابان
ز عریانی بود در حشر ایمن
به جرم هر که پوشانید دامان
صدا از کوه حلمش برنگردد
شود سیل بهاران گر خروشان
گران گردد ز گوهر دامن خاک
سبک سازد چو دست گوهرافشان
گذارد بحر پشت دست بر خاک
به پیش ابر احسانش ز مرجان
دهد گر حاصل دریا به سایل
همان از شرم گردد گوهرافشان
نهان شد جغد چون گنج از نظرها
شد از عدلش ز بس آباد ویران
به این درگاه از آغاز دولت
نمودند التجا پیوسته شاهان
به عزم اقتباس نور دولت
به این دولتسرا آمد ندرخان
همایون از اجاق جد او کرد
چراغ دولت خود را فروزان
به این درگاه بابر التجا کرد
چو عاجز شد ز جنگ اهل توران
به غیر از شاه ایران نیست شاهی
خدیو تاج بخش از شهریاران
به محراب اجابت می کند پشت
ازین در هر که گردد روی گردان
ازین عید جلوس تازه گردید
همه روی زمین یک روی خندان
شب و روز جهان در دلگشایی
به میزان عدالت گشت یکسان
ز حسن عهد این شاه جوان بخت
جوانی را ز سر بگرفت دوران
نشاط این زمان بهجت افزا
به جوش آورد خون نوبهاران
به روی خلق از ابر گهربار
گشود ابواب رحمت لطف یزدان
به شان خاک، نازل گشت از ابر
هزاران آیه رحمت ز باران
زمین از سبزه شد تخت زمرد
ز لاله کوه شد کان بدخشان
به آب گوهر از دلها فرو شست
غبار کلفت و غم ابر نیسان
شد از گلهای الوان بیضه خاک
به زیر شهپر طاوس پنهان
زبان شکر جای سبزه روید
درین فصل بهار از باغ و بستان
مبارکباد شد یکسر درین فصل
سرود عندلیبان گلستان
الهی تا به گرد مرکز خاک
بود پرگار نه افلاک، گردان
فلک ها بر مراد او کند دور
چو انگشتر به فرمان سلیمان
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا در وصف زاینده رود
می شود جان تازه از بوی بهار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
زنده می گردد دل از سیر کنار زنده رود
هست در زیر سیاهی داغ ناخن خورده ای
آب خضر از رشک موج بی قرار زنده رود
زلف مشکین از سواد اصفهان چون آب خضر
بر عذار افکنده آب خوشگوار زنده رود
دشت پیمای جنون گشته است چون موج سراب
موج آب زندگی در روزگار زنده رود
زنده شد هر کس که چشمی آب داد از جلوه اش
رشته جان است یکسر پود و تار زنده رود
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
جلوه مستانه بی اختیار زنده رود
هر حبابش می دهد از خیمه لیلی خبر
نبض مجنون است موج بی قرار زنده رود
شسته رو چون قطره شبنم برانگیزد ز خواب
لاله رویان را هوای آبدار زنده رود
پرده ظلمت چرا بر روی خود انداخته است؟
نیست آب زندگی گر شرمسار زنده رود
دیده پاکش حباب بحر رحمت می شود
هر دل روشن که شد آیینه دار زنده رود
تا زداید زنگ از دلها، مهیا کرده است
صیقلی از هر خم پل جویبار زنده رود
از چنار و بید، چندین فوج طاوس بهشت
جلوه سازی می کند در هر کنار زنده رود
از صدف صد دامن گوهر محیط آماده است
در حریم سینه از بهر نثار زنده رود
جلوه مستانه اش سیلاب هوش است و خرد
نیست صائب حاجت می در کنار زنده رود
صائب تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در توصیف زاینده رود و پل آن
زنده رود از جلوه مستانه طوفان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند
پل به آیین تمام امسال جولان می کند
سایبان ها می دهد یاد از پر و بال پری
پل ز شوکت جلوه تخت سلیمان می کند
این کمر کامسال زرین رود از پل بسته است
خانمان زهد را با خاک یکسان می کند
در سر هر کس که زهد خشک چون پل خانه کرد
حکم ساقی از می روشن چراغان می کند
هر خم طاقی ز پل در دیده دریاکشان
جلوه طاوسی از گلهای الوان می کند
این کمانی را که از سیلاب، پل زه کرده است
کوه غم را چون کف دریا پریشان می کند
در سر پل میکشان محتاج کشتی می شوند
گر چنین زرینه رود امسال طغیان می کند
گو سر خود گیر دردسر، که ابر نوبهار
صندل ساییده از سیلاب سامان می کند
پاک می سازد بساط خاک را از زهد خشک
ابر رحمت گر به این دستور طوفان می کند
از گل و می خیره می سازد نظر را روی پل
سنگ را این کیمیا لعل بدخشان می کند
از نسیم جانفزا بر آتش هموار می
سایه ابر بهاران کار دامان می کند
زاهدان را از ترشرویی برون آورد، می
باده بوتیمار را چون کبک خندان می کند
گر چنین مستانه خواهد شد سرود بلبلان
سرو را چون بید مجنون دست افشان می کند
قطره ای کز دست گوهربار ساقی می چکد
در گشاد عقده دل کار دندان می کند
وقت آن کس خوش که نقد و جنس خود چون شاخ گل
صرف نقل و می در ایام بهاران می کند
دست گوهربار ساقی خاکساران را بس است
بزم مستان را گل ابری گلستان می کند
می کند از جلوه مستانه دلها را خراب
خامه صائب به هر جانب که جولان می کند