عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۰ - آگاه شدن جناب مسلم از آمدن دشمن و سلاح نبرد پوشیدن
از آن تنگ کاشانه بر پای خاست
وزان نیک زن جوشن رزم خواست
سبک زن بر مرد با دارو برد
برفت و بیاورد ساز نبرد
دلاور دل از جان روشن گرفت
وزان پس گریبان جوشن گرفت
بدو گفت کای آهنین جوشنا
حصار تن جنگجوی منا
چو شیر خدا جنگ صفین نمود
به شمشیر آرایش دین نمود
تو بودی مرا جامه ی روز جنگ
نبود ایچ بیمت ز تیغ و خدنگ
وزان پس تو در پهنه ی نهروان
بدی سرفشان تیغ شاه از گوان
تو بودی به پیکر درم پیرهن
زهر زخم کردی مرا پاس تن
از آن دم همی تا بدین روزگار
تن آسوده گی جستی از کارزار
کنون طرفه رزمی دچار آمدت
نو آیین یکی سخت کار آمدت
درین کارزارم پرستار باش
تنم را ز هر بد نگهدار باش
مهل تا سنان راست گردد به من
ممان تا خلد نوک تیرم به تن
بگفت این و پوشید بر تن زره
ببند زره زد چو ابرو گره
تو گفتی که داوود از روش خشم
نهان گشت در جوشن تنگ خشم
به سر بر یکی خود پولاد ناب
نهاد آن بلند اختر کامیاب
سر جنگجویش نهان بر به خود
کله گوشه بر تاج خورشید سود
حمایل سپس کرد سالار نو
یکی تیغ برنده ی سر درو
تو پنداشتی در میان استوار
ز نو کرد شیر خدا ذوالفقار
سپس بر به دوش همایون فکند
چو مهر از پس کوهسار بلند
چهار آیینه بست اندر زمان
بیفکند بر دوش چاچی کمان
وزان پس پی رزم آن قوم دون
ز گنجینه ی خانه آمد برون
همی طوعه بر چهر والای او
نگه کرد آن برز و بالای او
نهان زیر لب خواند بر وی درود
به مویه گشود از دو دیده دو رود
خروشان همی گفت پیر نوان
گزندت مباد ای دلیر جوان
زنان را اگر جنگ بودی روا
هم اکنون فدا کردمی جان تو را
دری بر بدان کاخ بود استوار
ز بگشادنش رنجه مردان کار
به سر پنجه بر کندش آن صفدرا
بد انسان که حیدر در خیبرا
تو گفتی شد از بیشه شیری برون
که آلایدی چنگ و دندان به خون
علی وار آن شهسوار نبرد
ابر بد سگالان دین حمله کرد
وزان نیک زن جوشن رزم خواست
سبک زن بر مرد با دارو برد
برفت و بیاورد ساز نبرد
دلاور دل از جان روشن گرفت
وزان پس گریبان جوشن گرفت
بدو گفت کای آهنین جوشنا
حصار تن جنگجوی منا
چو شیر خدا جنگ صفین نمود
به شمشیر آرایش دین نمود
تو بودی مرا جامه ی روز جنگ
نبود ایچ بیمت ز تیغ و خدنگ
وزان پس تو در پهنه ی نهروان
بدی سرفشان تیغ شاه از گوان
تو بودی به پیکر درم پیرهن
زهر زخم کردی مرا پاس تن
از آن دم همی تا بدین روزگار
تن آسوده گی جستی از کارزار
کنون طرفه رزمی دچار آمدت
نو آیین یکی سخت کار آمدت
درین کارزارم پرستار باش
تنم را ز هر بد نگهدار باش
مهل تا سنان راست گردد به من
ممان تا خلد نوک تیرم به تن
بگفت این و پوشید بر تن زره
ببند زره زد چو ابرو گره
تو گفتی که داوود از روش خشم
نهان گشت در جوشن تنگ خشم
به سر بر یکی خود پولاد ناب
نهاد آن بلند اختر کامیاب
سر جنگجویش نهان بر به خود
کله گوشه بر تاج خورشید سود
حمایل سپس کرد سالار نو
یکی تیغ برنده ی سر درو
تو پنداشتی در میان استوار
ز نو کرد شیر خدا ذوالفقار
سپس بر به دوش همایون فکند
چو مهر از پس کوهسار بلند
چهار آیینه بست اندر زمان
بیفکند بر دوش چاچی کمان
وزان پس پی رزم آن قوم دون
ز گنجینه ی خانه آمد برون
همی طوعه بر چهر والای او
نگه کرد آن برز و بالای او
نهان زیر لب خواند بر وی درود
به مویه گشود از دو دیده دو رود
خروشان همی گفت پیر نوان
گزندت مباد ای دلیر جوان
زنان را اگر جنگ بودی روا
هم اکنون فدا کردمی جان تو را
دری بر بدان کاخ بود استوار
ز بگشادنش رنجه مردان کار
به سر پنجه بر کندش آن صفدرا
بد انسان که حیدر در خیبرا
تو گفتی شد از بیشه شیری برون
که آلایدی چنگ و دندان به خون
علی وار آن شهسوار نبرد
ابر بد سگالان دین حمله کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۱ - بیرون آمدن جناب مسلم از خانه ی طوعه و حمله کردنش بر سپاه مخالف
برآهیخت برنده تیغ ازنیام
چو تندر خروشید و برگفت نام
که مسلم منم مرگ هر بد گهر
علی ولی را برادر پسر
نبی و دوده و هاشمی گوهرم
خدا را یکی تیغ پر جوهرم
منم ناوک شست پروردگار
رها گشته از دست پروردگار
بود مرگ را دشنه ی من دلیل
برون گردن شیر و خرطوم فیل
رها سازم از شست خم کمند
بر ترک چرخ اندر آرم به بند
چو من مرد نبود درین روزگار
مرا شیر حق بوده آموزگار
بگفت این وزد بر سپاه گران
به جنگ اندر آویخت با کافران
چنان آستین برزد از روی خشم
چنان سوی دشمن بیفکند چشم
که یازنده ی ذوالفقار دوسر
به هر جنگ با خیل پرخاشگر
گرفتی کمربند هر نامدار
زبرزن فکندی به بام حصار
شدی هر کجا برق تیغش علم
چو اژدر کشیدی گروهی به دم
زدی هر که را بر میان تیغ کین
دونیمش فکندی به روی زمین
تنی را که شمشیر او سود فرق
برون جستی از تنگ اسبش چو برق
همی کوی و برزن پرازخون نمود
زمین را به رنگ طبرخون نمود
زبس تن به خون اندر آغشته کرد
زمین تا لب بام پر کشته کرد
همی گفت دادار جان آفرین
بدان دست و تیغ آفرین آفرین
سروشان بدو دیده بگماشتند
به تحسینش آوا برافراشتند
که این نامور شیر شمشیر زن
مگر باشدش زآهن و روی تن
که جوید بدین گونه تنها نبرد
درین تنگنا با یکی شهر مرد
چو بسیار آن بدسگالان بکشت
سپه تافت زو روی و بنمود پشت
هیونی دمان ابن اشعث چو باد
سوی پور مرجانه ی بدنژاد
چو تندر خروشید و برگفت نام
که مسلم منم مرگ هر بد گهر
علی ولی را برادر پسر
نبی و دوده و هاشمی گوهرم
خدا را یکی تیغ پر جوهرم
منم ناوک شست پروردگار
رها گشته از دست پروردگار
بود مرگ را دشنه ی من دلیل
برون گردن شیر و خرطوم فیل
رها سازم از شست خم کمند
بر ترک چرخ اندر آرم به بند
چو من مرد نبود درین روزگار
مرا شیر حق بوده آموزگار
بگفت این وزد بر سپاه گران
به جنگ اندر آویخت با کافران
چنان آستین برزد از روی خشم
چنان سوی دشمن بیفکند چشم
که یازنده ی ذوالفقار دوسر
به هر جنگ با خیل پرخاشگر
گرفتی کمربند هر نامدار
زبرزن فکندی به بام حصار
شدی هر کجا برق تیغش علم
چو اژدر کشیدی گروهی به دم
زدی هر که را بر میان تیغ کین
دونیمش فکندی به روی زمین
تنی را که شمشیر او سود فرق
برون جستی از تنگ اسبش چو برق
همی کوی و برزن پرازخون نمود
زمین را به رنگ طبرخون نمود
زبس تن به خون اندر آغشته کرد
زمین تا لب بام پر کشته کرد
همی گفت دادار جان آفرین
بدان دست و تیغ آفرین آفرین
سروشان بدو دیده بگماشتند
به تحسینش آوا برافراشتند
که این نامور شیر شمشیر زن
مگر باشدش زآهن و روی تن
که جوید بدین گونه تنها نبرد
درین تنگنا با یکی شهر مرد
چو بسیار آن بدسگالان بکشت
سپه تافت زو روی و بنمود پشت
هیونی دمان ابن اشعث چو باد
سوی پور مرجانه ی بدنژاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۳ - مدد فرستادن ابن زیاد بد بنیاد بار دیگر برای محمد ابن اشعث کندی
چو آمد به بدخواه این آگهی
چنان شد کش آید تن از جان تهی
سپاهی فرستاد بیش از نخست
مگر کار بشکسته گردد درست
زهر سو رسید آن سپه خیل خیل
چنان کز بر کوه سر تند سیل
چو اندر رسیدند تیغ آختند
به سوی سپهدار دین تاختند
بدیشان یکی نعره زد نامدار
چو غرنده رعد ازبر کوهسار
بیفراشت با تیغ دست یلی
ازو شد عیان دست و تیغ علی
ز شمشیر آن شهسوار گوان
زهر سوی جویی زخون شد روان
به تیغ سرانداز و زخم درشت
از آن لشگرگشن یک نیمه کشت
هزیمت گرفتند ازو کوفیان
چنو روبهان از هژبر ژیان
چو پور زیاد آگه ازکار شد
دلش پر زاندوه تیمار شد
پی یاری پور اشعث دمان
سپاهی نو آراست آن بد گمان
چنان شد کش آید تن از جان تهی
سپاهی فرستاد بیش از نخست
مگر کار بشکسته گردد درست
زهر سو رسید آن سپه خیل خیل
چنان کز بر کوه سر تند سیل
چو اندر رسیدند تیغ آختند
به سوی سپهدار دین تاختند
بدیشان یکی نعره زد نامدار
چو غرنده رعد ازبر کوهسار
بیفراشت با تیغ دست یلی
ازو شد عیان دست و تیغ علی
ز شمشیر آن شهسوار گوان
زهر سوی جویی زخون شد روان
به تیغ سرانداز و زخم درشت
از آن لشگرگشن یک نیمه کشت
هزیمت گرفتند ازو کوفیان
چنو روبهان از هژبر ژیان
چو پور زیاد آگه ازکار شد
دلش پر زاندوه تیمار شد
پی یاری پور اشعث دمان
سپاهی نو آراست آن بد گمان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۷ - امان دادن محمد بن اشعث جناب مسلم را و نپذیرفتن آن حضرت
به مسلم خروشید کای نامدار
تو را داد سالار ما زینهار
بس است اینهمه جنگ و خون ریختن
به همکیش خویش اندر آویختن
یکی از درمهربانی در آی
وزیدر به کاخ عبیدالله آی
چو بیند رخت آورد برتو مهر
نماید همی شرمگین ازتو چهر
بدو گفت سالار نام آورا
شود راستی ازتو کی باورا؟
تو می خواهی ای حیله ساز شریر
به دستان و بندم کند دستگیر
مراتا سرآید به مردی زمان
نشاید زنامرد جستن امان
بگفت این و رزمی زنو کرد ساز
که شد شیر گردون از آن زهر ه باز
ازو پور اشعث چو دید این نبرد
شگفتی یکی حیله آغاز کرد
تو را داد سالار ما زینهار
بس است اینهمه جنگ و خون ریختن
به همکیش خویش اندر آویختن
یکی از درمهربانی در آی
وزیدر به کاخ عبیدالله آی
چو بیند رخت آورد برتو مهر
نماید همی شرمگین ازتو چهر
بدو گفت سالار نام آورا
شود راستی ازتو کی باورا؟
تو می خواهی ای حیله ساز شریر
به دستان و بندم کند دستگیر
مراتا سرآید به مردی زمان
نشاید زنامرد جستن امان
بگفت این و رزمی زنو کرد ساز
که شد شیر گردون از آن زهر ه باز
ازو پور اشعث چو دید این نبرد
شگفتی یکی حیله آغاز کرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۸ - چاه کندن دشمنان در راه جناب مسلم و دستگیر شدن آن بزرگوار
بکندش یکی چاه در رهگذر
به سر برش گسترد خاشاک و خار
سپهبد ندانسته بسپرد راه
بیفتاد چون ماه کنعان به چاه
سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ
گرفتند مانند درنده گرگ
زچه بر کشیدند جنگی برش
ببستند بازوی زور آورش
بیاورد شوم اختری زشت نام
برهنه یکی استر بی لگام
برآن استرش بر نشاندند خوار
به تن چاک چاک و به دل داغ دار
دریغ ازمسیحی که کین ساختند
یهودان به بند اندرش آختند
جهانا چه بد دیدی از بخردان
زمردان و نام آوران و ردان
که ره نسپری جز به آزارشان
بکوشی پی درد تیمارشان
چه دیدی سپهرا زمردان دین؟
که داری زایشان دلی پر زکین؟
از آن پس که بستند کوفی سپاه
به زنجیر بازوی سالار شاه
درآن دم سپهبد یکی بنگریست
به کردار ایشان و لختی گریست
چو دیدش بدان گونه با مویه جفت
نکوهش کنان پور اشعث بگفت
که ای راد سالار شمشیر زن
چه مویی چنین زار برخویشتن؟
ز مردن نترسند هرگز یلان
نگریند از بیم جان پر دلان
سپهبد بدو گفت کای زشت کیش
مرا نیست این مویه ازبهر خویش
زمردان مرا مر به دل باک نیست
که بنگاه هر زنده جز خاک نیست
بود مویه و زاری ام بهر شاه
که پیماید او خود بدین مرز راه
ببیند ستیز ازشما کوفیان
بدو آید از سست عهدان زیان
بگفت این و از گفته بربست دم
سوی کاخ بردندش از ره دژم
به سر برش گسترد خاشاک و خار
سپهبد ندانسته بسپرد راه
بیفتاد چون ماه کنعان به چاه
سپه گرد آن چاه خرد و بزرگ
گرفتند مانند درنده گرگ
زچه بر کشیدند جنگی برش
ببستند بازوی زور آورش
بیاورد شوم اختری زشت نام
برهنه یکی استر بی لگام
برآن استرش بر نشاندند خوار
به تن چاک چاک و به دل داغ دار
دریغ ازمسیحی که کین ساختند
یهودان به بند اندرش آختند
جهانا چه بد دیدی از بخردان
زمردان و نام آوران و ردان
که ره نسپری جز به آزارشان
بکوشی پی درد تیمارشان
چه دیدی سپهرا زمردان دین؟
که داری زایشان دلی پر زکین؟
از آن پس که بستند کوفی سپاه
به زنجیر بازوی سالار شاه
درآن دم سپهبد یکی بنگریست
به کردار ایشان و لختی گریست
چو دیدش بدان گونه با مویه جفت
نکوهش کنان پور اشعث بگفت
که ای راد سالار شمشیر زن
چه مویی چنین زار برخویشتن؟
ز مردن نترسند هرگز یلان
نگریند از بیم جان پر دلان
سپهبد بدو گفت کای زشت کیش
مرا نیست این مویه ازبهر خویش
زمردان مرا مر به دل باک نیست
که بنگاه هر زنده جز خاک نیست
بود مویه و زاری ام بهر شاه
که پیماید او خود بدین مرز راه
ببیند ستیز ازشما کوفیان
بدو آید از سست عهدان زیان
بگفت این و از گفته بربست دم
سوی کاخ بردندش از ره دژم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۵۹ - ورود حضرت مسلم به مجلس ابن زیاد و مکالماتشان با یکدیگر
کشان روزبانان به بند اندرش
بردند زی مرد بد گوهرش
سپهبد ازآن کافر زشت نام
بتابید روی و نکردش سلام
یکی زان میان بر به مسلم بگفت
که ای گشته با بند و زنجیر جفت
چرا بر به سالار فرخنده نام
به فرمانگذاری نکردی سلام؟
بدو گفت مسلم که فرمانروای
مرا نیست جز پور شیر خدای
سلام ار به فرماندهی بایدم
بدان شاه دنیا و دین شایدم
ازین گفته فرمانده ی بدسگال
برآشفت وزد بانگ بربی همال
که ای فتنه گر مرد پرخاشجوی
ازین فتنه سازی چه دیدی بگوی
که برتافتی رخ ز امرامام
سردین پژوهان کنارنگ شام
چو فرخ سپهدار از او این شنفت
خروشید و با مرد نا پاک گفت
تو رخ تافتستی زامر امام
نهادستی اندر ره فتنه گام
نباشد امامی به روی زمین
به جز پاک سبط رسول امین
روا نیست ای کافر زشت نام
که خوانی ستمگستران را امام
امام آن بود کش به دین اندرا
خداوند بگزید و پیغمبرا
چو بشنید این کافر زشت خوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
جز امروزت اززندگی بیش نیست
به مرگ توشاه تو باید گریست
به بام دژ اندر ببرم سرت
وزآنجا به کوی افکنم پیکرت
که ازهاشمی زاده گان زین سپس
نگردد دگر گرد آشوب کس
بدو گفت شیر نیسان رزم
چو درکشتنم گشته عزم تو جزم
گزین کن ز مردان این انجمن
یکی را بنیوشد اندرز من
کند آنچه گویم پس از کشتنم
نیندیشد از کینه ی دشمنم
بدو گفت پور زیاد اینچنین
که یک تن خود ازانجمن برگزین
نگه برچپ و راست مسلم فکند
بدان بد سگالان ناهوشمند
درآن انجمن زان بزرگان که دید
عمر زاده ی سعد رابرگزید
بدو گفت زین خیل ناپاکزاد
شماری تو خود قریشی نژاد
به نزد من آی و فرادار گوش
به گفتار گوینده بسپار گوش
بتابید از او زاده ی سعد روی
نمی خواست رفتن به نزدیک اوی
بدو گفت فرمانده ی زشت کیش
که بشتاب سوی پسر عم خویش
زمانی به گفتار او گوش دار
هرآن آرزویی که دارد برآر
به فرمان اوپور سعد پلید
بر مسلم پاک گوهر چمید
بدو گفت سالار بگمار هوش
سه اندرز دارم بدان دار گوش
نخست آنکه هفصد درم وام دار
شدستم درین فتنه پرور دیار
تو بفروش درع و سمند مرا
همان آب داده پرند مرا
بهایش بدان وام خواهان سپار
مخواه از پس کشتنم وامدار
و دیگر چو بی سر شود پیکرم
تو بسپار پیکر به خاک اندرم
ودیگر فرستاده ای کن روان
بر پور پیغمبر انس و جان
زمرگ من او را رسان آگهی
که گیتی زعم زاده ات شد تهی
مپیما بدین مرز ره زینهار
زکوفی سپه چشم یاری مدار
چو پور زیاد این سخن ها شنفت
بخندید و با زاده ی سعد گفت
که آنچت سرآید برو کار بند
میندیش کز ما نبینی گزند
ازآن پس که او کشته گردید خوار
به مال و تن او مرا نیست کار
سوی مرز ما گر نیارد شتاب
زیثرب زمین زاده ی بو تراب
بدو ما نگردیم رزم آزمای
وگر او سپارد ره مرز مای
نمانیم کآید بتازد همی
علم بر به شاهی فرزاد همی
وزان پس که بد گوهر راز راند
به بر پور بکربن حمران بخواند
بردند زی مرد بد گوهرش
سپهبد ازآن کافر زشت نام
بتابید روی و نکردش سلام
یکی زان میان بر به مسلم بگفت
که ای گشته با بند و زنجیر جفت
چرا بر به سالار فرخنده نام
به فرمانگذاری نکردی سلام؟
بدو گفت مسلم که فرمانروای
مرا نیست جز پور شیر خدای
سلام ار به فرماندهی بایدم
بدان شاه دنیا و دین شایدم
ازین گفته فرمانده ی بدسگال
برآشفت وزد بانگ بربی همال
که ای فتنه گر مرد پرخاشجوی
ازین فتنه سازی چه دیدی بگوی
که برتافتی رخ ز امرامام
سردین پژوهان کنارنگ شام
چو فرخ سپهدار از او این شنفت
خروشید و با مرد نا پاک گفت
تو رخ تافتستی زامر امام
نهادستی اندر ره فتنه گام
نباشد امامی به روی زمین
به جز پاک سبط رسول امین
روا نیست ای کافر زشت نام
که خوانی ستمگستران را امام
امام آن بود کش به دین اندرا
خداوند بگزید و پیغمبرا
چو بشنید این کافر زشت خوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
جز امروزت اززندگی بیش نیست
به مرگ توشاه تو باید گریست
به بام دژ اندر ببرم سرت
وزآنجا به کوی افکنم پیکرت
که ازهاشمی زاده گان زین سپس
نگردد دگر گرد آشوب کس
بدو گفت شیر نیسان رزم
چو درکشتنم گشته عزم تو جزم
گزین کن ز مردان این انجمن
یکی را بنیوشد اندرز من
کند آنچه گویم پس از کشتنم
نیندیشد از کینه ی دشمنم
بدو گفت پور زیاد اینچنین
که یک تن خود ازانجمن برگزین
نگه برچپ و راست مسلم فکند
بدان بد سگالان ناهوشمند
درآن انجمن زان بزرگان که دید
عمر زاده ی سعد رابرگزید
بدو گفت زین خیل ناپاکزاد
شماری تو خود قریشی نژاد
به نزد من آی و فرادار گوش
به گفتار گوینده بسپار گوش
بتابید از او زاده ی سعد روی
نمی خواست رفتن به نزدیک اوی
بدو گفت فرمانده ی زشت کیش
که بشتاب سوی پسر عم خویش
زمانی به گفتار او گوش دار
هرآن آرزویی که دارد برآر
به فرمان اوپور سعد پلید
بر مسلم پاک گوهر چمید
بدو گفت سالار بگمار هوش
سه اندرز دارم بدان دار گوش
نخست آنکه هفصد درم وام دار
شدستم درین فتنه پرور دیار
تو بفروش درع و سمند مرا
همان آب داده پرند مرا
بهایش بدان وام خواهان سپار
مخواه از پس کشتنم وامدار
و دیگر چو بی سر شود پیکرم
تو بسپار پیکر به خاک اندرم
ودیگر فرستاده ای کن روان
بر پور پیغمبر انس و جان
زمرگ من او را رسان آگهی
که گیتی زعم زاده ات شد تهی
مپیما بدین مرز ره زینهار
زکوفی سپه چشم یاری مدار
چو پور زیاد این سخن ها شنفت
بخندید و با زاده ی سعد گفت
که آنچت سرآید برو کار بند
میندیش کز ما نبینی گزند
ازآن پس که او کشته گردید خوار
به مال و تن او مرا نیست کار
سوی مرز ما گر نیارد شتاب
زیثرب زمین زاده ی بو تراب
بدو ما نگردیم رزم آزمای
وگر او سپارد ره مرز مای
نمانیم کآید بتازد همی
علم بر به شاهی فرزاد همی
وزان پس که بد گوهر راز راند
به بر پور بکربن حمران بخواند
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۲ - فرستادن ابن زیاد سر جناب مسلم و هانی را به شام
به درگاه فرمانده ی کوفه برد
بدان نابکار بد اختر سپرد
مرآن هم فرستاد نزد یزید
گرامی سر هر دو فرخ شهید
یکی نامه بنوشت زی شاه شام
که این نغز خدمت به من شد تمام
چنین شاه شامش به پاسخ نوشت
که باد آفرین برتو ای خوش سرشت
چون از کار مسلم بپرداختی
مرا از وی آسوده دل ساختی
به هش باش از زاده ی بوتراب
که ناگه نیارد به کوفه شتاب
پس از قتل عم زاده ی شاه دین
دگر هانی آن کشته ی راه دین
زمذحج نژادان گروهی پلید؟
نشستند وکردند گفت و شنید
که عم زاده ی شاه و سالار ما
فتادند از تیغ کین چون زپا
روا نیست تنشان به بازارها
کشانند برخاک و بر خارها
بکوشید تا آن بدن های پاک
ستانیم و سازیم پنهان به خاک
ببستند پیمان و برخاستند
یکی رزم با دشمن آراستند
تن مسلم و هانی پاکزاد
گرفتند ز اهریمن بد نژاد
به خاک اندرونشان نهان ساختند
وزان پس به ماتم بپرداختند
نکوهش به ناپاک خوی همه
تفوباد بر رای و روی همه
که در زندگیشان نگشتند یار
شدند ازپس مرکشان سوگوار
چو ازکار مسلم بپرداختم
ز نو باوه گانش سخن ساختم
بدان نابکار بد اختر سپرد
مرآن هم فرستاد نزد یزید
گرامی سر هر دو فرخ شهید
یکی نامه بنوشت زی شاه شام
که این نغز خدمت به من شد تمام
چنین شاه شامش به پاسخ نوشت
که باد آفرین برتو ای خوش سرشت
چون از کار مسلم بپرداختی
مرا از وی آسوده دل ساختی
به هش باش از زاده ی بوتراب
که ناگه نیارد به کوفه شتاب
پس از قتل عم زاده ی شاه دین
دگر هانی آن کشته ی راه دین
زمذحج نژادان گروهی پلید؟
نشستند وکردند گفت و شنید
که عم زاده ی شاه و سالار ما
فتادند از تیغ کین چون زپا
روا نیست تنشان به بازارها
کشانند برخاک و بر خارها
بکوشید تا آن بدن های پاک
ستانیم و سازیم پنهان به خاک
ببستند پیمان و برخاستند
یکی رزم با دشمن آراستند
تن مسلم و هانی پاکزاد
گرفتند ز اهریمن بد نژاد
به خاک اندرونشان نهان ساختند
وزان پس به ماتم بپرداختند
نکوهش به ناپاک خوی همه
تفوباد بر رای و روی همه
که در زندگیشان نگشتند یار
شدند ازپس مرکشان سوگوار
چو ازکار مسلم بپرداختم
ز نو باوه گانش سخن ساختم
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۳ - آگاهی یافتن ابن زیاد ازحال کودکان جناب مسلم «محمد » و «ابراهیم » و جستجو کردن ازآنها
چو شد مسلم اندر بهشت برین
زفرو شکوهش تهی شد زمین
به فرمانده ی کوفه ابن زیاد
یکی گفت زان مردم پر فساد
که درکوفه ازمسلم نامدار
دو فرزند مانده به جا یادگار
صدف گشته این مرز و آن دو زبیم
نهانند در وی چو در یتیم
بد اختر پرستنده گان راسرود
که آن هردو راباز یابید زود
بد هر خانه بینید آن کودکان
نمایید ویرانه اش درزمان
چو یک هفته زین ماجرا درگذشت
به ایوان روان قاضی کوفه گشت
مرآن هردو شهزاده را پیش خواند
چو جان و دل اندر برخود نشاند
به ایشان همی مهربانی فزود
زدیده به رخ اشک خونین گشود
چو دیدند آن کودکام بزرگ
که گرید چنان زار مرد سترگ
بگفتندش ای چون پدر مهربان
به ما ازچه داری بدینسان فغان؟
درین مرز مانا زخصم پلید
به فرخ پدرمان گزندی رسید؟
گروهی که بردند فرمان او
نمودند جان ها گروگان او؟
نهادند سر در مدد کاری اش
و یا پا کشیدند ازیاری اش؟
به پاسخ چنین گفت پیر نوان
که ای دو گرانمایه زیبا جوان
همی هستی ازنیستی شد پدید
سوی نیستی باز خواهد چمید
درختی بود زندگانی که مرگ
فرو ریزدش عاقبت بار و برگ
شکیبابی از داور دادگر
بخواهید درمرگ فرخ پدر
که شد کشته از تیغ بد خواه زار
ازآن پس که جست اوبسی کارزار
شکستند پیمان او کوفیان
نبستند بر یاری او میان
دو شهزاده ی داد فرخنده فر
چو گشتند آگه زمرگ پدر
فتادند برخاک زار ونوان
تو گفتی روانشان زتن شد روان
زمانی ز سر رفته بد هوششان
گرفته زمین اندر آغوششان
به بالین آن دو چو ابر بهار
گرستی همی قاضی کوفه زار
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
زمرگ پدر درخروش آمدند
گشودند ازدیده خوناب را
چنین مویه کردند سرباب را
که کوشنده نام آورا سرورا
گرانمایه اسپهبدا صفدرا
فروغ جهان بین آزاده گان
به جا مانده از نامور زاده گان
گزین پور عم شاه لولاک را
برادر پسر حیدر پاک را
به رزم آتش خرمن دشمنان
شهاب روان سوز اهریمنان
کجا روی فرخنده بر گاشتی؟
دو فرزند خود زار بگذاشتی؟
چرا راه مینو گرفتی به پیش؟
نبردی دو نوباوه همراه خویش؟
همانا دریغ آمد ای گل تو را
که بر شاخ نالد دو بلبل تورا
به باغ بهشت اندر ای راد سرو
نبودت گریز ازدو نالان تذرو
کجا ای درخت تناور شدی؟
به سر بر که را سایه گستر شدی؟
کجا گشتی ای مهر رخشان نهان؟
که درچشم ما تار کردی جهان؟
کجات آن فروزنده فریلی؟
کجات آن هنرمندی و پر دلی؟
کجا آنهمه مهر با بی کسان؟
پرستاری بی پدر نورسان؟
کجات آنهمه رزم در راه دین؟
پی یاری تاجور شاه دین؟
کجات آن خروشیدن رعدوار؟
به نام آوران درصف کارزار؟
دریغ از تو ای پاک جان همه
که بگسستی از تن توان همه
ببراد دستی که زد برتو تیغ
چرا برتو هیچش نیامد دریغ؟
همانا و خصمی که با تیغ کین
ز پیکر بریدت سر نازنین
دریغا که دور از دیار آمدی
چنین کشته درکوفه زار آمدی
تو دور ازشهنشه شدی و زتو دور
شدند این دو غمناک آواره پور
پس ازمرگ تو ای دلاور پدر
دو پور تو را تا چه آید به سر؟
پس ازتو که مارا شود دلنواز؟
به آواره گی مان شود چاره ساز؟
به مرگ توبد ای سرافراز باب
بناهای آباد گیتی خراب
نه شب باد دیگر جهان را نه روز
نه ماه و نه خورشید گیتی فروز
نه مردی نهد پای مردی به جنگ
نه گردی نشیند به زین خدنگ
نه سر پنجه ای تیغ بازد همی
نه دستی سنان برفرازد همی
چو لختی مرآن هردو فرخ پسر
به مرگ پدر مویه کردند سر
زفرو شکوهش تهی شد زمین
به فرمانده ی کوفه ابن زیاد
یکی گفت زان مردم پر فساد
که درکوفه ازمسلم نامدار
دو فرزند مانده به جا یادگار
صدف گشته این مرز و آن دو زبیم
نهانند در وی چو در یتیم
بد اختر پرستنده گان راسرود
که آن هردو راباز یابید زود
بد هر خانه بینید آن کودکان
نمایید ویرانه اش درزمان
چو یک هفته زین ماجرا درگذشت
به ایوان روان قاضی کوفه گشت
مرآن هردو شهزاده را پیش خواند
چو جان و دل اندر برخود نشاند
به ایشان همی مهربانی فزود
زدیده به رخ اشک خونین گشود
چو دیدند آن کودکام بزرگ
که گرید چنان زار مرد سترگ
بگفتندش ای چون پدر مهربان
به ما ازچه داری بدینسان فغان؟
درین مرز مانا زخصم پلید
به فرخ پدرمان گزندی رسید؟
گروهی که بردند فرمان او
نمودند جان ها گروگان او؟
نهادند سر در مدد کاری اش
و یا پا کشیدند ازیاری اش؟
به پاسخ چنین گفت پیر نوان
که ای دو گرانمایه زیبا جوان
همی هستی ازنیستی شد پدید
سوی نیستی باز خواهد چمید
درختی بود زندگانی که مرگ
فرو ریزدش عاقبت بار و برگ
شکیبابی از داور دادگر
بخواهید درمرگ فرخ پدر
که شد کشته از تیغ بد خواه زار
ازآن پس که جست اوبسی کارزار
شکستند پیمان او کوفیان
نبستند بر یاری او میان
دو شهزاده ی داد فرخنده فر
چو گشتند آگه زمرگ پدر
فتادند برخاک زار ونوان
تو گفتی روانشان زتن شد روان
زمانی ز سر رفته بد هوششان
گرفته زمین اندر آغوششان
به بالین آن دو چو ابر بهار
گرستی همی قاضی کوفه زار
چو بگذشت لختی به هوش آمدند
زمرگ پدر درخروش آمدند
گشودند ازدیده خوناب را
چنین مویه کردند سرباب را
که کوشنده نام آورا سرورا
گرانمایه اسپهبدا صفدرا
فروغ جهان بین آزاده گان
به جا مانده از نامور زاده گان
گزین پور عم شاه لولاک را
برادر پسر حیدر پاک را
به رزم آتش خرمن دشمنان
شهاب روان سوز اهریمنان
کجا روی فرخنده بر گاشتی؟
دو فرزند خود زار بگذاشتی؟
چرا راه مینو گرفتی به پیش؟
نبردی دو نوباوه همراه خویش؟
همانا دریغ آمد ای گل تو را
که بر شاخ نالد دو بلبل تورا
به باغ بهشت اندر ای راد سرو
نبودت گریز ازدو نالان تذرو
کجا ای درخت تناور شدی؟
به سر بر که را سایه گستر شدی؟
کجا گشتی ای مهر رخشان نهان؟
که درچشم ما تار کردی جهان؟
کجات آن فروزنده فریلی؟
کجات آن هنرمندی و پر دلی؟
کجا آنهمه مهر با بی کسان؟
پرستاری بی پدر نورسان؟
کجات آنهمه رزم در راه دین؟
پی یاری تاجور شاه دین؟
کجات آن خروشیدن رعدوار؟
به نام آوران درصف کارزار؟
دریغ از تو ای پاک جان همه
که بگسستی از تن توان همه
ببراد دستی که زد برتو تیغ
چرا برتو هیچش نیامد دریغ؟
همانا و خصمی که با تیغ کین
ز پیکر بریدت سر نازنین
دریغا که دور از دیار آمدی
چنین کشته درکوفه زار آمدی
تو دور ازشهنشه شدی و زتو دور
شدند این دو غمناک آواره پور
پس ازمرگ تو ای دلاور پدر
دو پور تو را تا چه آید به سر؟
پس ازتو که مارا شود دلنواز؟
به آواره گی مان شود چاره ساز؟
به مرگ توبد ای سرافراز باب
بناهای آباد گیتی خراب
نه شب باد دیگر جهان را نه روز
نه ماه و نه خورشید گیتی فروز
نه مردی نهد پای مردی به جنگ
نه گردی نشیند به زین خدنگ
نه سر پنجه ای تیغ بازد همی
نه دستی سنان برفرازد همی
چو لختی مرآن هردو فرخ پسر
به مرگ پدر مویه کردند سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۵ - گرفتن شبگرد آن شاهزادگان را و بردن به نزد ابن زیاد
شنیدم درآن تیره شام سیاه
سپردند آن کودکان هرچه راه
نگشتند جز اندک ازکوفه دور
که اختر سیه بود و برگشته هور
به ناگه بدان کودکان بازخورد
هم از کوفیان چند شبگرد مرد
مرآن بیکسان را به ره یافتند
گرفتند و زی کوفه بشتا فتند
سوی پور مرجانه بردندشان
بدان زشت گوهر سپردندشان
هم او گفتشان سوی زندان برند
به دست یکی روزبان بسپرند
که مشکور بودی نکو نام او
نکو گوهرش زاده بد مام او
دلش پر ز نور هدایت بدی
هوادار شاه ولایت بدی
چو مشکور دیدارشان بنگرید
همان حیدری فر ایشان بدید
ز دیدارشان درشگفتی بماند
بدیشان بسی نام یزدان بخواند
بپرسید از آن هردو نام و نژاد
چو بشناخت خون ازدو دیده گشاد
به پای ازدرلابه سر سودشان
بدان خردسالی ببخشودشان
به زنجیر و بند گرانشان نبست
تن پاکشان ازن شکنجه نخست
ز زندان به جای دگر بردشان
زدل غم به تیمار بستردشان
سپردند آن کودکان هرچه راه
نگشتند جز اندک ازکوفه دور
که اختر سیه بود و برگشته هور
به ناگه بدان کودکان بازخورد
هم از کوفیان چند شبگرد مرد
مرآن بیکسان را به ره یافتند
گرفتند و زی کوفه بشتا فتند
سوی پور مرجانه بردندشان
بدان زشت گوهر سپردندشان
هم او گفتشان سوی زندان برند
به دست یکی روزبان بسپرند
که مشکور بودی نکو نام او
نکو گوهرش زاده بد مام او
دلش پر ز نور هدایت بدی
هوادار شاه ولایت بدی
چو مشکور دیدارشان بنگرید
همان حیدری فر ایشان بدید
ز دیدارشان درشگفتی بماند
بدیشان بسی نام یزدان بخواند
بپرسید از آن هردو نام و نژاد
چو بشناخت خون ازدو دیده گشاد
به پای ازدرلابه سر سودشان
بدان خردسالی ببخشودشان
به زنجیر و بند گرانشان نبست
تن پاکشان ازن شکنجه نخست
ز زندان به جای دگر بردشان
زدل غم به تیمار بستردشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۱ - آمدن حارث به خانه و پنهان نمودن زن او کودکان را از آن بدبخت
درآن روز تا شام آن هردوتن
غنودند درخان آن نیک زن
مرآن زن یکی شوی خود کام داشت
که اوحارث بدگهر نام داشت
زابلیس بد فتنه انگیزتر
زفرمانده ی کوفه خونریزتر
بدی جوهر شمرومغز یزید
که نفرین زدادار بادش مزید
زخاراش سنگین دلش سخت تر
زهر بخت برگشته بدبخت تر
تو پنداشتی زاده اهریمنش
سرشته خدا بهر دوزخ تنش
نبود آن دم آن بد رگ کینه ساز
که بانو دو مهمانش آمد فراز
مه نو چو با خنجر آبدار
شبانگه سرخود ببرید خوار
زن پارسا پیش از آن کان پیلد
به کوی خود از برزن آید پدید
خورش هر چه درخانه آماده بود
بر کودکان رفت و آورد زود
چه خوردند زان اندکی کودکان
بگسترد بستر به دیگر مکان
به بستر غنودند آن هردوتن
به خلوتگه خود روان گشت زن
بنالید کای غیب دان کردگار
زن شوی من این راز پوشیده دار
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
سوی خانه حارث بیامد ز دشت
به دل مستمند و به بالا نوان
رخ ازخشم پر چین و تن ناتوان
ابر پشت بنهاده زین هیون
به خلوتگه بانو آمد درون
خروشان و جوشان و زار و نژند
زپشت خود آن زین به یکسو فکند
همی گفت افسوس وزد کف به کف
همی آمد و رفت درهر طرف
گهی لب بخائید وگه پشت دست
گهی ایستاد وگهی می نشست
بلرزید چون روی او دید زن
چو از باد سرو سهی درچمن
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
کجا بودی امروز با من من بگوی؟
هم ایدون که زی خانه برگشته ای
چنین از چه آسیمه سرگشته ای؟
رسیدی چنین از کجا مستمند
به پشت اندرت زین تازی سمند
سوارا چرا آمدی بی ستور
پیاده سپردی یکی راه دور
بگفتش: زمن هیچ پاسخ مجوی
سبک بهر آوردن خان بپوی
بدوگفت بانو ز رنج دراز
یکی با من ای مرد بگشای راز
بگفتا که آن هاشمی زاده گان
که بودی پرستارشان روزبان
ز زندان کوفه برون تاختند
به یثرب بر آهنگ ره ساختند
چنین گفت فرمانده ی این دیار
که هرکه آن دو را دست بربسته خوار
بیارد دهم هر چه خواهد بدوی
بیفزایمش نزد خود آبروی
من این چون شنیدم سبک تاختم
به هر سوی اسب اندر انداختم
تنم خسته و باره شد ناتوان
ندیدم نشان زآندو زیبا جوان
برفت از تنم توش و ازدل شکیب
نشد از اسیری پشیزی نصیب
بگفت این وزد نعره ی خشمناک
گرازانه بنهاد پهلو به خاک
نزد دم زبیمش زن ناتوان
برفت و بیاورد و بنهاد خان
بگفتمش به نرمی زحق شرم دار
تو را با کسان پیمبر چه کار؟
بر آشفت سنگین دل کینه جوی
خروشید بروی که یاوه مگوی
زنان را به کردار مردان چه کار
زبیهوده گفتن زبان بسته دار
چو گفت این شکم خواره ی بدمنش
به خوردن تهی کرد خان از خورش
به بستر سپس با دلی پر هراس
غنود آن ستمگر چو گاو خراس
غنودند درخان آن نیک زن
مرآن زن یکی شوی خود کام داشت
که اوحارث بدگهر نام داشت
زابلیس بد فتنه انگیزتر
زفرمانده ی کوفه خونریزتر
بدی جوهر شمرومغز یزید
که نفرین زدادار بادش مزید
زخاراش سنگین دلش سخت تر
زهر بخت برگشته بدبخت تر
تو پنداشتی زاده اهریمنش
سرشته خدا بهر دوزخ تنش
نبود آن دم آن بد رگ کینه ساز
که بانو دو مهمانش آمد فراز
مه نو چو با خنجر آبدار
شبانگه سرخود ببرید خوار
زن پارسا پیش از آن کان پیلد
به کوی خود از برزن آید پدید
خورش هر چه درخانه آماده بود
بر کودکان رفت و آورد زود
چه خوردند زان اندکی کودکان
بگسترد بستر به دیگر مکان
به بستر غنودند آن هردوتن
به خلوتگه خود روان گشت زن
بنالید کای غیب دان کردگار
زن شوی من این راز پوشیده دار
چو پاسی ازآن تیره شب درگذشت
سوی خانه حارث بیامد ز دشت
به دل مستمند و به بالا نوان
رخ ازخشم پر چین و تن ناتوان
ابر پشت بنهاده زین هیون
به خلوتگه بانو آمد درون
خروشان و جوشان و زار و نژند
زپشت خود آن زین به یکسو فکند
همی گفت افسوس وزد کف به کف
همی آمد و رفت درهر طرف
گهی لب بخائید وگه پشت دست
گهی ایستاد وگهی می نشست
بلرزید چون روی او دید زن
چو از باد سرو سهی درچمن
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
کجا بودی امروز با من من بگوی؟
هم ایدون که زی خانه برگشته ای
چنین از چه آسیمه سرگشته ای؟
رسیدی چنین از کجا مستمند
به پشت اندرت زین تازی سمند
سوارا چرا آمدی بی ستور
پیاده سپردی یکی راه دور
بگفتش: زمن هیچ پاسخ مجوی
سبک بهر آوردن خان بپوی
بدوگفت بانو ز رنج دراز
یکی با من ای مرد بگشای راز
بگفتا که آن هاشمی زاده گان
که بودی پرستارشان روزبان
ز زندان کوفه برون تاختند
به یثرب بر آهنگ ره ساختند
چنین گفت فرمانده ی این دیار
که هرکه آن دو را دست بربسته خوار
بیارد دهم هر چه خواهد بدوی
بیفزایمش نزد خود آبروی
من این چون شنیدم سبک تاختم
به هر سوی اسب اندر انداختم
تنم خسته و باره شد ناتوان
ندیدم نشان زآندو زیبا جوان
برفت از تنم توش و ازدل شکیب
نشد از اسیری پشیزی نصیب
بگفت این وزد نعره ی خشمناک
گرازانه بنهاد پهلو به خاک
نزد دم زبیمش زن ناتوان
برفت و بیاورد و بنهاد خان
بگفتمش به نرمی زحق شرم دار
تو را با کسان پیمبر چه کار؟
بر آشفت سنگین دل کینه جوی
خروشید بروی که یاوه مگوی
زنان را به کردار مردان چه کار
زبیهوده گفتن زبان بسته دار
چو گفت این شکم خواره ی بدمنش
به خوردن تهی کرد خان از خورش
به بستر سپس با دلی پر هراس
غنود آن ستمگر چو گاو خراس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۷۹ - ورود امام علیه السلام به مکه ی معظمه زاده الله شرفا
کنون راز بشنو ز شاه امم
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
که چون کرد قصد عراق از حرم
گذشته بد از ماه شعبان سه روز
که شد روی شه مرز بطحا فروز
درآن جایگه بود ماهی چهار
همی بد پرستشگر کردگار
ازآن پس که ذیحجه آمد فراز
شه دین زبطحا سفر کرد ساز
نفرموده اعمال حج را تمام
به عمره بدل گشت حج امام
ازآنرو که بدخواه احمد یزید
که بادش عذاب خدایی مزید
سه ده تن فرستاده بد نابکار
نهانی به خونریزی شهریار
که تیغی بدان شاه بی کبر ولاف
به خانه برانند گاه طواف
زبطحا سفر کرد زانرو امام
که ماند حرم را به جای احترام
زذیحجه بگذشت چون هشت روز
بفرمود دارای گیتی فروز
که آرند خرگه ز بطحا برون
عماری زند ساربان برهیون
پس آنگه یکی خطبه آغاز کرد
خدا را ستایش درآن سازکرد
همه یاوران رابرخود نشاند
چنین راز با انجمن بازراند
که ای قوم کس را به جان زینهار
نباشد ز تقدیر پروردگار
هرآنچ آورد بر سر ازخوب و زشت
نگردد دگرگونه اش سرنوشت
اجل کان نبخشد کسی را امان
قلاده است برگردن مردمان
چو بسیار سوی نیاکان خویش
ستوده بزرگان و پاکان خویش
مرا اشتیاق است ای انجمن
چو یعقوب بر یوسف خویشتن
نمود از ازل پاک پروردگار
پی دفن من بقعه ای اختیار
که ازبقعه های زمین سربه سر
گرامی تر است آن بردادگر
کنم سوی آن بقعه باید شتاب
زفیض شهادت شوم کامیاب
فراز آمدم گاه رنج و بلا
به جایی که نامش بود کربلا
خبر داده جدم رسول امین
ازآنچ آیدم پیش در آن زمین
کنون هر که را شوق جانبازی است
به سر بر- هوای سرافرازی است
نماید به زودی بسیج سفر
ازاین مرز با من شود رهسپر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۰ - آمدن جناب محمد بن حنیفه به خدمت امام(ع)و منع کردنش ازسفر عراق
همان شب که اندر سحرگاه آن
بسیج سفر کرد شاه جهان
شتابان بیامد به نزدیک شاه
محمد برادرش با اشک و آه
بدو گفت کای برخلایق امام
شناسی تو خود کوفیان راتمام
تو دیدی چه کردند با مرتضی (ع)
چسان کینه جستند با مجتبی
مرو سوی آن قوم نا پاک را ی
بمان در حریم خدا بر – به جای
که کس درحرم برتواش دست نیست
مپیما ره کوفه اید بایست
شهنشه بدو گفت: کای نامور
همه راست گفتی سخن سربه سر
شو گر گزینم دراینجا مقام
حریم خداوند بی احترام
ازآن رو که خواهند اهل ستم
بریزند خون مرا درحرم
محمد بدو گفت:کای شهریار
سفر را چو خواهی نمود اختیار
ازایدر برو سوی مرز یمن
که یاران ما است آنجا وطن
ویا شو سوی بادیه رهسپر
درآنجا ببر چند گاهی به سر
شهش گفت: کامشب دراین کار من
به جای آرم اندیشه ی خویشتن
دهم بامدادان تو را زان خبر
رو آسوده دل باش ا ی نامور
بسیج سفر کرد شاه جهان
شتابان بیامد به نزدیک شاه
محمد برادرش با اشک و آه
بدو گفت کای برخلایق امام
شناسی تو خود کوفیان راتمام
تو دیدی چه کردند با مرتضی (ع)
چسان کینه جستند با مجتبی
مرو سوی آن قوم نا پاک را ی
بمان در حریم خدا بر – به جای
که کس درحرم برتواش دست نیست
مپیما ره کوفه اید بایست
شهنشه بدو گفت: کای نامور
همه راست گفتی سخن سربه سر
شو گر گزینم دراینجا مقام
حریم خداوند بی احترام
ازآن رو که خواهند اهل ستم
بریزند خون مرا درحرم
محمد بدو گفت:کای شهریار
سفر را چو خواهی نمود اختیار
ازایدر برو سوی مرز یمن
که یاران ما است آنجا وطن
ویا شو سوی بادیه رهسپر
درآنجا ببر چند گاهی به سر
شهش گفت: کامشب دراین کار من
به جای آرم اندیشه ی خویشتن
دهم بامدادان تو را زان خبر
رو آسوده دل باش ا ی نامور
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۲ - ذکر آمدن عبدا لله (ابن) عباس و عبدالله (ابن) زبیر و عبدالله (ابن) عمر به خدمت امام(ع)
وزان پس نهاد ابن عباس گام
به درگاه فرزند خیر الانام
بسی لابه درترک رفتن نمود
ولیکن برشه نبخشید سود
چو او رفت زی قدوه ی اهل خیر
روان گشت عبدالله ابن زبیر
به نزدیک آن شه بسی لابه کرد
که شاها مشو از حرم ره نورد
شهش گفت گر مانم ای محترم
ز قتلم برند آبروی حرم
چو او رفت آمد شتابان زدر
به بدرودش عبدا لله بن عمر
مراو نیز بسیار گفت و شنید
به کام دل ازشاه پاسخ ندید
چو نومید شد گفت: کای شهریار
کنون کز حرم می شوی رهسپار
مرا از تن پاک جایی نمای
که بوسیدی آن را – رسول خدای
که تا من دادن بوسه ها برزنم
ز سوز جگر ناله ها سرکنم
زناف همایون شه پاک تن
به یکسو نمود آن زمان پیرهن
به جایی که بوسید خیرالبشر
بزد بوسه پور خلیفه عمر
شهش کرد بدرورد و فرمود بار
نهادند بر ناقه ی راهوار
برفتند مردان به درگاه شاه
روا رو به گردون شد از پیشگاه
سنان ها شد افراشته آبدار
هیونان شد آراسته راهوار
سپاه خدا درع پوش آمدند
چو دریا همه درخروش آمدند
به چرخ اززمین شد برآوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
به درگاه فرزند خیر الانام
بسی لابه درترک رفتن نمود
ولیکن برشه نبخشید سود
چو او رفت زی قدوه ی اهل خیر
روان گشت عبدالله ابن زبیر
به نزدیک آن شه بسی لابه کرد
که شاها مشو از حرم ره نورد
شهش گفت گر مانم ای محترم
ز قتلم برند آبروی حرم
چو او رفت آمد شتابان زدر
به بدرودش عبدا لله بن عمر
مراو نیز بسیار گفت و شنید
به کام دل ازشاه پاسخ ندید
چو نومید شد گفت: کای شهریار
کنون کز حرم می شوی رهسپار
مرا از تن پاک جایی نمای
که بوسیدی آن را – رسول خدای
که تا من دادن بوسه ها برزنم
ز سوز جگر ناله ها سرکنم
زناف همایون شه پاک تن
به یکسو نمود آن زمان پیرهن
به جایی که بوسید خیرالبشر
بزد بوسه پور خلیفه عمر
شهش کرد بدرورد و فرمود بار
نهادند بر ناقه ی راهوار
برفتند مردان به درگاه شاه
روا رو به گردون شد از پیشگاه
سنان ها شد افراشته آبدار
هیونان شد آراسته راهوار
سپاه خدا درع پوش آمدند
چو دریا همه درخروش آمدند
به چرخ اززمین شد برآوای کوس
بلرزید نه گنبد آبنوس
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۳ - حرکت فرمودن موکب همایون امام(ع)از مکه به طرف کوفه به روایت عبدالله بن سنان
زعبدالله بن سنان این خبر
بدین سان نوشتند اهل سیر
که او گفت روزی که شاه حجاز
سفر رازبطحا زمین کرد ساز
شدم تا ببینم جمالش همی
همان دستگاه و جلالش همی
چو رفتم بدانجا که بودش سرای
بدیدم یکی درگه عرش سای
بدان نامور درگه پر شکوه
زهر دست مردم گروها گروه
کشیده بسی توسن راهوار
بسی ناقه با هودج شاهوار
زمانی بسی خیره کردم نگاه
بدان شوکت و حشمت و دستگاه
که ناگه زسویی یکی بانگ خاست
کزآن مغز آفاق گفتی بکاست
جوانی پدید آمد آراسته
به اندام چون سرو نو خاسته
سنانیش درکف چو پیچیده مار
یکی تیغش اندر میان آبدار
به گرد اندرش چند زیبا جوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
یکایک به سیما چو سیمای روی
تناتن به بالا چو بالای اوی
پژوهش نمودم که این مردکیست
ز یاران شاهنشهش نام چیست
بگفتند: کاین پوردخت علی است
هنرمند شیر کنام یلی است
مر او را رقیه است فرخنده مام
گرامی پدر مسلم نیک نام
همین است عبدالله مسلما
دلیر و جوان از بنی هاشما
دگر سرورانند ز آل عقیل
به مردی همه بی نظیر و عدیل
چو آنان گذشتند برخاست غو
رسیدند از پی گروهی زنو
همه آسمان قدر و خورشید چهر
نپروده همتای هر یک سپهر
دو زیبا جوانشان شده پیشرو
به برج شرف هر یکی ماه نو
پژوهنده گشتم من از نامشان
هم از پروز و باب وهم مامشان
مرا پاسخ آور چنین گفت باز
که هستند شهزاده گان حجاز
همه در گهر مجتبی زاده اند
چو فرخنده باب خود آزاده اند
مرآن دو جوان قاسم و احمدند
که مهر افسر و آسمان مسندند
چو رفتند آن سروران ازنظر
یکی ویله برخاست بار دگر
جوانی مرآن جمله را پیشتاز
که همتا نبودش به مرز حجاز
فزون از فلک فر والای او
چو شیر خدا چهر و بالای او
ابر دست فرخنده ی آن جناب
درفشی درخشان تر از آفتاب
زچهرش هویدا فروغ جلال
نماز آور ابروانش هلال
بپرسیدم این مرد را چیست نام
که همتای او ناید از هیچ مام
یکی گفت عباس این صفدر است
که در زور و بازوی چون حیدراست
دگر پر دلان اند اخوان اوی
که ازشیر غژمان نتابند روی
چو اینان گذشتند آمد زپس
دو سرورکه گفتی رسولند و بس
دوتن برتر ازعرش معراجشان
ز دستار پیغمبری تاجشان
یکی وارث صفوت مصطفی
یکی صاحب صولت مرتضی (ع)
یکی شربتی از لبش سلسبیل
یکی بنده ای بردرش جبرئیل
گشودم چو چشم آن دو را برعذار
دل ازدست من رفت و دستم زکار
خبر باز پرسیدم ازآن دو تن
چنین گفت و بنده با من سخن
که هستند درچرخ دین نیرین
دو فرزند فرخ رخ انداز حسین
علی هردو را نام و عالیمقام
دو نوباوه از دخت خیرالانام
چو آن جمله رفتند زی پیشگاه
چمیدم من ازبهر دیدار شاه
برفتم بدیدم که آن شهریار
زده تکیه برکرسی اقتدار
رده بسته یاران همه گرد شاه
چو انجم به گرد درخشنده ماه
همانگه شهنشه در راز سفت
به فرخ برادرش عباس گفت
که با خود هم ایدون ایا نامور
همه هاشمی زاده گان را ببر
بیار از حرم خواهران را برون
سبک درعماری نشان برهیون
بگو تا نماند کسی درسرای
زاصحاب و یاران فرخنده رای
چو گفت این همه حاضران از حضور
یکی تیر پرتاب گشتیم دور
به فرمان شه رفت سالار راد
پیام برادر به خواهر بداد
چو زینب نیوشید از و این سخن
زمانی بپیچید بر خویشتن
بگفت ای برادر به دارای دین
زگفتار من باز گوی اینچنین
که تا خود نیایی روان دربرم
نخواهم برون پا نهاد ازحرم
سپهبد ز دخت پیمبر (ص) پیام
سبک برد زی سبط خیرالانام
چو شاه ازبرادر بدین سان شنید
به نزدیک فرخنده خواهر چمید
زمانی بدو دید و بگریست زار
نوازش نمودش برون ازشمار
پس ازپرده آن بانوی پرده گی
که کردی به جان مریمش بنده گی
برآمد خرامان به همراه شاه
به برج عماری درون شد چو ماه
ابوالفضل بنمود زانو دو تو
که ماه حرم پا گذارد بدو
به زانوی عباس بنهاد پای
به نفس نفیس آن شه پاکرای
بزد دست و بازوی خواهر گرفت
هم او نیز دوش برادر گرفت
به دوش شهی پنجه زد استوار
که شد برسردوش احمد سوار
چو بی کس شد آن دختر بوتراب
چرا آسمانا نگشتی خراب؟
دریغا چو برناقه می شد سوار
پس ازشاه آن بانوی داغدار
نه فر برادر بدی برسرش
نه عباس و نه قاسم و اکبرش
غرض آن سرافراز دخت رسول
درآن روز ازپرده همچون بتول
برآمد بر آن شوکت و اقتدار
نشست اندر آن هودج نشین
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند هودج نشین
دگر کودکان و پرستنده گان
گرفتند هریک به محمل مکان
سپس شاه برناقه ی راهوار
چو پیغمبر آمد به رفرف سوار
به زین برنشستند یاران همه
برآمد زلاهوتیان زمزمه
سرافیل بنواخت کوس رحیل
به چاووشی آمد چمان جبرییل
سوی کوفه با رنج و تیمار و غم
امیر حرم ره سپرد ازحرم
چو آمد به تنعیم شه با سپاه
بیا سود از رنج و تیمار راه
بدین سان نوشتند اهل سیر
که او گفت روزی که شاه حجاز
سفر رازبطحا زمین کرد ساز
شدم تا ببینم جمالش همی
همان دستگاه و جلالش همی
چو رفتم بدانجا که بودش سرای
بدیدم یکی درگه عرش سای
بدان نامور درگه پر شکوه
زهر دست مردم گروها گروه
کشیده بسی توسن راهوار
بسی ناقه با هودج شاهوار
زمانی بسی خیره کردم نگاه
بدان شوکت و حشمت و دستگاه
که ناگه زسویی یکی بانگ خاست
کزآن مغز آفاق گفتی بکاست
جوانی پدید آمد آراسته
به اندام چون سرو نو خاسته
سنانیش درکف چو پیچیده مار
یکی تیغش اندر میان آبدار
به گرد اندرش چند زیبا جوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
یکایک به سیما چو سیمای روی
تناتن به بالا چو بالای اوی
پژوهش نمودم که این مردکیست
ز یاران شاهنشهش نام چیست
بگفتند: کاین پوردخت علی است
هنرمند شیر کنام یلی است
مر او را رقیه است فرخنده مام
گرامی پدر مسلم نیک نام
همین است عبدالله مسلما
دلیر و جوان از بنی هاشما
دگر سرورانند ز آل عقیل
به مردی همه بی نظیر و عدیل
چو آنان گذشتند برخاست غو
رسیدند از پی گروهی زنو
همه آسمان قدر و خورشید چهر
نپروده همتای هر یک سپهر
دو زیبا جوانشان شده پیشرو
به برج شرف هر یکی ماه نو
پژوهنده گشتم من از نامشان
هم از پروز و باب وهم مامشان
مرا پاسخ آور چنین گفت باز
که هستند شهزاده گان حجاز
همه در گهر مجتبی زاده اند
چو فرخنده باب خود آزاده اند
مرآن دو جوان قاسم و احمدند
که مهر افسر و آسمان مسندند
چو رفتند آن سروران ازنظر
یکی ویله برخاست بار دگر
جوانی مرآن جمله را پیشتاز
که همتا نبودش به مرز حجاز
فزون از فلک فر والای او
چو شیر خدا چهر و بالای او
ابر دست فرخنده ی آن جناب
درفشی درخشان تر از آفتاب
زچهرش هویدا فروغ جلال
نماز آور ابروانش هلال
بپرسیدم این مرد را چیست نام
که همتای او ناید از هیچ مام
یکی گفت عباس این صفدر است
که در زور و بازوی چون حیدراست
دگر پر دلان اند اخوان اوی
که ازشیر غژمان نتابند روی
چو اینان گذشتند آمد زپس
دو سرورکه گفتی رسولند و بس
دوتن برتر ازعرش معراجشان
ز دستار پیغمبری تاجشان
یکی وارث صفوت مصطفی
یکی صاحب صولت مرتضی (ع)
یکی شربتی از لبش سلسبیل
یکی بنده ای بردرش جبرئیل
گشودم چو چشم آن دو را برعذار
دل ازدست من رفت و دستم زکار
خبر باز پرسیدم ازآن دو تن
چنین گفت و بنده با من سخن
که هستند درچرخ دین نیرین
دو فرزند فرخ رخ انداز حسین
علی هردو را نام و عالیمقام
دو نوباوه از دخت خیرالانام
چو آن جمله رفتند زی پیشگاه
چمیدم من ازبهر دیدار شاه
برفتم بدیدم که آن شهریار
زده تکیه برکرسی اقتدار
رده بسته یاران همه گرد شاه
چو انجم به گرد درخشنده ماه
همانگه شهنشه در راز سفت
به فرخ برادرش عباس گفت
که با خود هم ایدون ایا نامور
همه هاشمی زاده گان را ببر
بیار از حرم خواهران را برون
سبک درعماری نشان برهیون
بگو تا نماند کسی درسرای
زاصحاب و یاران فرخنده رای
چو گفت این همه حاضران از حضور
یکی تیر پرتاب گشتیم دور
به فرمان شه رفت سالار راد
پیام برادر به خواهر بداد
چو زینب نیوشید از و این سخن
زمانی بپیچید بر خویشتن
بگفت ای برادر به دارای دین
زگفتار من باز گوی اینچنین
که تا خود نیایی روان دربرم
نخواهم برون پا نهاد ازحرم
سپهبد ز دخت پیمبر (ص) پیام
سبک برد زی سبط خیرالانام
چو شاه ازبرادر بدین سان شنید
به نزدیک فرخنده خواهر چمید
زمانی بدو دید و بگریست زار
نوازش نمودش برون ازشمار
پس ازپرده آن بانوی پرده گی
که کردی به جان مریمش بنده گی
برآمد خرامان به همراه شاه
به برج عماری درون شد چو ماه
ابوالفضل بنمود زانو دو تو
که ماه حرم پا گذارد بدو
به زانوی عباس بنهاد پای
به نفس نفیس آن شه پاکرای
بزد دست و بازوی خواهر گرفت
هم او نیز دوش برادر گرفت
به دوش شهی پنجه زد استوار
که شد برسردوش احمد سوار
چو بی کس شد آن دختر بوتراب
چرا آسمانا نگشتی خراب؟
دریغا چو برناقه می شد سوار
پس ازشاه آن بانوی داغدار
نه فر برادر بدی برسرش
نه عباس و نه قاسم و اکبرش
غرض آن سرافراز دخت رسول
درآن روز ازپرده همچون بتول
برآمد بر آن شوکت و اقتدار
نشست اندر آن هودج نشین
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند هودج نشین
دگر کودکان و پرستنده گان
گرفتند هریک به محمل مکان
سپس شاه برناقه ی راهوار
چو پیغمبر آمد به رفرف سوار
به زین برنشستند یاران همه
برآمد زلاهوتیان زمزمه
سرافیل بنواخت کوس رحیل
به چاووشی آمد چمان جبرییل
سوی کوفه با رنج و تیمار و غم
امیر حرم ره سپرد ازحرم
چو آمد به تنعیم شه با سپاه
بیا سود از رنج و تیمار راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۴ - تصرف نمودن امام علیه السلام درمنزل تنعیم
بیامد یکی کاروان گشن
درآن سرزمین از دیار یمن
یکی کاروان بود آراسته
همه بارشان هدیه و خواسته
فرستاده بد هدیه هارا تمام
امیر یمن بهر دارای شام
یکی آمد و نزد دارای راز
همه راز آن کاروان گفت باز
بفرمود فرزند خیر الانام
که من در دو گیتی کنونم امام
مرا می رسد اینهمه خواسته
که یزدانش ازبهر من خواسته
به فرمان فرمانگذار جهان
گرفتند آن جمله از کاروان
شهنشه سر کاروان را بخواند
پس آنگه بدو اینچنین راز راند
که باشد مراساز و برگ سفر
شما را هیونان بود باربر
بیاور ز آلات من باربند
دژم دل مگردان و خاطر نژند
همی هر چه خود خواهی ازآن فزون
زمن باز بستان کرایه ی هیون
سرآهنگ نیز آنچه ازشه شنفت
برکاروان آمد و باز گفت
گروهی بماندند نزد امام
گروهی سپردند ره سوی شام
چو عبدالله جعفر نامور
شد آگه که شد بسته بارسفر
درآن سرزمین از دیار یمن
یکی کاروان بود آراسته
همه بارشان هدیه و خواسته
فرستاده بد هدیه هارا تمام
امیر یمن بهر دارای شام
یکی آمد و نزد دارای راز
همه راز آن کاروان گفت باز
بفرمود فرزند خیر الانام
که من در دو گیتی کنونم امام
مرا می رسد اینهمه خواسته
که یزدانش ازبهر من خواسته
به فرمان فرمانگذار جهان
گرفتند آن جمله از کاروان
شهنشه سر کاروان را بخواند
پس آنگه بدو اینچنین راز راند
که باشد مراساز و برگ سفر
شما را هیونان بود باربر
بیاور ز آلات من باربند
دژم دل مگردان و خاطر نژند
همی هر چه خود خواهی ازآن فزون
زمن باز بستان کرایه ی هیون
سرآهنگ نیز آنچه ازشه شنفت
برکاروان آمد و باز گفت
گروهی بماندند نزد امام
گروهی سپردند ره سوی شام
چو عبدالله جعفر نامور
شد آگه که شد بسته بارسفر
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۵ - ذکر فرستادن عبدالله به جعفر طیار دو پسر خود را با نامه به خدمت آن حضرت
یکی نامه بنوشت بس دلپذیر
برشه به مشک و گلاب و عبیر
بدان نامه بر لابه بسیارکرد
کزین ره که رفتی شها بازگرد
دو فرزند بودش چو ماه تمام
یکی را محمد یکی عون –نام
مرآن نامه را با دو پور جوان
سوی شاه دین کرد زان پس روان
برفتند ازنزد آن راد پیر
دو پور جوانش چو از شست تیر
خود آمد برعمرو پور سعید
که بد میر یثرب به حکم یزید
به لابه بدوگفت: آن نامدار
که هان ای نگهبان یثرب دیار
یکی نامه بنگار زی شاه دین
که بازآید او سوی یثرب زمین
چو آید دگر باره دراین دیار
یکی در پناه خود او رابدار
مرا او را ببخش از بدی ها امان
که بیدار جان مانی و شادمان
ازو عمرو زاینسان سخن چون شنید
یکی ژرف در گفت او بنگرید
پسندید و فرمود فرخ دبیر
یکی نامه بنگاشت بررای پیر
بدو داد و بسیار او را ستود
برادرش را نیز همره نمود
برادرش را نام یحیی بدی
که نیکوترین زاهل دنیا بدی
فرستاد آن هر دو رانزد شاه
که شاید بدارند شه را ز راه
برشه به مشک و گلاب و عبیر
بدان نامه بر لابه بسیارکرد
کزین ره که رفتی شها بازگرد
دو فرزند بودش چو ماه تمام
یکی را محمد یکی عون –نام
مرآن نامه را با دو پور جوان
سوی شاه دین کرد زان پس روان
برفتند ازنزد آن راد پیر
دو پور جوانش چو از شست تیر
خود آمد برعمرو پور سعید
که بد میر یثرب به حکم یزید
به لابه بدوگفت: آن نامدار
که هان ای نگهبان یثرب دیار
یکی نامه بنگار زی شاه دین
که بازآید او سوی یثرب زمین
چو آید دگر باره دراین دیار
یکی در پناه خود او رابدار
مرا او را ببخش از بدی ها امان
که بیدار جان مانی و شادمان
ازو عمرو زاینسان سخن چون شنید
یکی ژرف در گفت او بنگرید
پسندید و فرمود فرخ دبیر
یکی نامه بنگاشت بررای پیر
بدو داد و بسیار او را ستود
برادرش را نیز همره نمود
برادرش را نام یحیی بدی
که نیکوترین زاهل دنیا بدی
فرستاد آن هر دو رانزد شاه
که شاید بدارند شه را ز راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۶ - آوردن عبدالله جعفر نامه ی امان از والی مدینه و نپذیرفتن آن حضرت
ازو نامه عبدالله نامدار
چو بگرفت بر باره گی شد سوار
به همراه یحیی بپیمود راه
همی تا رسیدند نزدیک شاه
چو بردند بر داور دین نماز
بدادنش آن نامه ی سر- فراز
شهنشه چو آن نامه را باز خواند
ابا آن دو پاسخ بدین گونه راند:
که من بار دیگر به سوی حجاز
نیایم ازین ره که پیش است باز
به فرمان دادار پروردگار
در این راه گردیده ام رهسپار
چو عبدالله ازشه بدین سان شنید
بزد دست و جامه به تن بردرید
به زاری هر آنچش از ین ره سرود
بر داور دین نبخشید سود
چو لختی زغم مویه و آه کرد
به ناچار از مویه کوتاه کرد
دو نوباوه را خواند با اشک و آه
سپرد آن دو پورگرامی به شاه
به ایشان سپس گفت آن پیر راد:
که ای نوجوانان فرخ نژاد
یکی ژرف درگفت من بنگرید
مبادا ز پیمان من بگذرید
شمایید در بند پیمان شاه
که تا جان نمایید قربان شاه
بگفت این و آن هردو فرزند را
دو فرخنده شاخ برومند را
گروگان عهد شهنشاه کرد
به فرمان شه رخ سوی راه کرد
چو او رفت مویان ز درگاه شاه
بپیمود شه نیز ره با سپاه
چو لختی خداوند دین ره برید
به سر منزل ثعلبیه رسید
چو بگرفت بر باره گی شد سوار
به همراه یحیی بپیمود راه
همی تا رسیدند نزدیک شاه
چو بردند بر داور دین نماز
بدادنش آن نامه ی سر- فراز
شهنشه چو آن نامه را باز خواند
ابا آن دو پاسخ بدین گونه راند:
که من بار دیگر به سوی حجاز
نیایم ازین ره که پیش است باز
به فرمان دادار پروردگار
در این راه گردیده ام رهسپار
چو عبدالله ازشه بدین سان شنید
بزد دست و جامه به تن بردرید
به زاری هر آنچش از ین ره سرود
بر داور دین نبخشید سود
چو لختی زغم مویه و آه کرد
به ناچار از مویه کوتاه کرد
دو نوباوه را خواند با اشک و آه
سپرد آن دو پورگرامی به شاه
به ایشان سپس گفت آن پیر راد:
که ای نوجوانان فرخ نژاد
یکی ژرف درگفت من بنگرید
مبادا ز پیمان من بگذرید
شمایید در بند پیمان شاه
که تا جان نمایید قربان شاه
بگفت این و آن هردو فرزند را
دو فرخنده شاخ برومند را
گروگان عهد شهنشاه کرد
به فرمان شه رخ سوی راه کرد
چو او رفت مویان ز درگاه شاه
بپیمود شه نیز ره با سپاه
چو لختی خداوند دین ره برید
به سر منزل ثعلبیه رسید
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۸ - آمدن وهب ابن عبدالله کلبی با مادرش در منزل ثعلبیه
شنیدم که در ثلعبیه ز راه
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
تنی دو رسیدند نزدیک شاه
یکی نوجوانی چو سرو بلند
دگر مادر پیر آن ارجمند
بگفتند شاها بسی سال هست
که هستیم ماهر دو عیسی پرست
چو دیدیم این فر و جاه تو را
همان حشمت و دستگاه تو را
پژوهش نمودیم و بشناختیم
به اخلاص زی درگهت تاختیم
که هرچ آن تو خواهی بدن بگرویم
به دست تو هر دو مسلمان شویم
چو این زان دو دارای ایمان شنود
مرآن هردو تن را مسلمان نمود
گمانم که آن نوجوان گزین
وهب بود با مادر پاکدین
شنیدم ز دانشوری نیکخواه
یکی خیمه درمنزلی دید شاه
پژوهش نمود از خداوند آن
یکی گفت کای رهبر انس و جان
خداوند این خیمه ترسا بود
به آیین و دین مسیحا بود
جوانی ست با مام پیر و عروس
که بر شیر- درمردی آرد فسوس
به یال و برشیر و بالای سرو
به نیرو چو پیل و به جستن تذرو
شهنشه بدو گفت: بردار گام
زمن بازگو آن جوان را پیام
که فرمود نوباوه ی بو تراب
تو را گر به خیمه درون هست آب
یکی جام پر آب نزد من آر
که تا نوشم آن آب شیرین گوار
سخن ها که آن مرد از شه شنفت
برفت و بدان نوجوان بازگفت
زگوینده چون نوجوان این شنید
چو باز شکاری زجا بر پرید
زخرگه سوی شاه شد رهنورد
به دستش یکی جام پر آب سرد
خم آورد بالا برشهریار
چو شاخ صنوبر زباد بهار
چو لختی برشاه پوزش نمود
بدو گفت بعد ازسلام و درود:
که ای تا جور خسرو نیک نام
بفرما چه نامی و مرزت کدام؟
که پیداست ازتو شکوه مهی
همان شوکت و فر شاهنشهی
شهنشه بدو گفت نام و نژاد
چو آگه شد آن راد روشن نهاد
چنین گفت: کای دادگر شهریار
یکی رازم دارم بدان گوش دار
منم نامداری زخیل عرب
که فرخ پدر کرده نامم وهب
خود و مادر پیر و جفت جوان
به دین مسیح ایم بسته میان
یکی خواب دوشم هم آغوش گشت
چو بیدار گشتم فراموش گشت
تو گر بازگویی همان خواب من
به دین تو آییم ما هر سه تن
خداوند دین چون ازو این شنفت
به پاسخ چنین گوهر راز سفت
که چون خواب دوش ازسرت بردهوش
تو گفتی که رفت از تنت تاب و توش
بدیدی همان دم به بیدار خواب
درخشان رخ عیسی کامیاب
تو را گفت: کای مرد فرخ تبار
به شایسته اندرز من گوش دار
سپیده چو ازمهر گردون نورد
شود روی گیتی چو یاقوت زرد
رسد اندر این دشت با زیب و فر
گزین سبط پیغمبر (ص) تا جور
تو کیش ورا کن زجان اختیار
هر آنچ آن بفرمایدت گوش دار
که اوی است فرمانگذار جهان
به حق رهنما آشکار و نهان
سرخود نما گوی چوگان اوی
بکن جان خود برخی جان اوی
ز فرمان ورایش اگر بگذری
نبینی به دیگر جهان برتری
مرا نزد جدش کنی شرمسار
شود ازتو بیزار پروردگار
چو بشنید ازشاه دین این جوان
برآورد ازدل خروش و فغان
هم اندر زمان دست شه داد بوس
برفت و بیاورد مام و عروس
به دست شهنشاه دین آن سه تن
مسلمان شدند اندر آن انجمن
پس آنگه به همراه یاران شاه
سوی دشت محنت سپردند راه
درود خدا برتن و جانشان
همان گوهر پاک و ایمانشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۸۹ - فرستادن امام عبدالله یقطر را با نامه به کوفه
چو آگاهی آمد به پور زیاد
همان بد گهر زاده ی پر فساد
که از مرز بطحا سوی کوفه راه
سپرده است دارای دین با سپاه
به بر خواند آن نابکار شریر
همان زشت اختر حصین نمیر
بدو گفت رو با سپاهی دمان
به سر منزل قادسیه بمان
سرراه بر شاه بند استوار
مهل تا سوی کوفه آرد گذار
سوی قادسیه مر آن زشت خوی
روان گشت با لشگری کینه جوی
چو در بطن رمه شهنشه رسید
درآن سرزمین با سپاه آرمید
به فرموده ی شاه فرخ دبیر
رقم زد زمشک سیه برحریر
که ای شیر مردان کوفه دیار
نوشته مرا مسلم نامدار
که درکوفه باآن پسر عم من
نمودید بیعت همه انجمن
من اینک به همراه یاران خویش
بدان سوی ره برگرفتیم پیش
بود مسلم آن صفدر پاکرای
یکی تیغ ازتیغ های خدای
نمایید برگرد او انجمن
که فرمان او هست فرمان من
ببرخواند پیکی سپس تیزگام
که عبدالله یقطرش بود نام
که با شاه لب تشنه همشیر بود
به هر کار باهوش و تدبیر بود
بدوگفت کاین نامه ی نامدار
ببر سوی مردان کوفه دیار
فرستاده ی بگرفت و منزل برید
بدو گشت چون قادسیه پدید
گرفتند او را گروه شریر
چو دیدش بد اختر حصین نمیر
بدانست کان مرد نام آور است
سوی کوفه ازشه پیام آور است
همی خواست تا نامه ی شاه ازوی
ستاند مرآن زشت نا پاکخوی
چو عبداله آن کار نظاره کرد
پی مصلحت نامه را پاره کرد
به دندان بخایید و بردش فرو
درود ازخدا و پیمبر براو
چو اهریمن این دید آمد به جوش
بسی ناسزا گفت آن تیره پوش
فرو بست بازوی مردانه اش
فرستاد زی پور مرجانه اش
چو ابن زیاد تبه روزگار
شد آگاه ازکار آن نامدار
همان بد گهر زاده ی پر فساد
که از مرز بطحا سوی کوفه راه
سپرده است دارای دین با سپاه
به بر خواند آن نابکار شریر
همان زشت اختر حصین نمیر
بدو گفت رو با سپاهی دمان
به سر منزل قادسیه بمان
سرراه بر شاه بند استوار
مهل تا سوی کوفه آرد گذار
سوی قادسیه مر آن زشت خوی
روان گشت با لشگری کینه جوی
چو در بطن رمه شهنشه رسید
درآن سرزمین با سپاه آرمید
به فرموده ی شاه فرخ دبیر
رقم زد زمشک سیه برحریر
که ای شیر مردان کوفه دیار
نوشته مرا مسلم نامدار
که درکوفه باآن پسر عم من
نمودید بیعت همه انجمن
من اینک به همراه یاران خویش
بدان سوی ره برگرفتیم پیش
بود مسلم آن صفدر پاکرای
یکی تیغ ازتیغ های خدای
نمایید برگرد او انجمن
که فرمان او هست فرمان من
ببرخواند پیکی سپس تیزگام
که عبدالله یقطرش بود نام
که با شاه لب تشنه همشیر بود
به هر کار باهوش و تدبیر بود
بدوگفت کاین نامه ی نامدار
ببر سوی مردان کوفه دیار
فرستاده ی بگرفت و منزل برید
بدو گشت چون قادسیه پدید
گرفتند او را گروه شریر
چو دیدش بد اختر حصین نمیر
بدانست کان مرد نام آور است
سوی کوفه ازشه پیام آور است
همی خواست تا نامه ی شاه ازوی
ستاند مرآن زشت نا پاکخوی
چو عبداله آن کار نظاره کرد
پی مصلحت نامه را پاره کرد
به دندان بخایید و بردش فرو
درود ازخدا و پیمبر براو
چو اهریمن این دید آمد به جوش
بسی ناسزا گفت آن تیره پوش
فرو بست بازوی مردانه اش
فرستاد زی پور مرجانه اش
چو ابن زیاد تبه روزگار
شد آگاه ازکار آن نامدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۰ - گفتگوی پور مرجانه با بردار رضاعی امام(ع)عبدالله یقطر و شهادت آن بزرگوار
بپیچید برخود کژدم زده
ویا همچو مار سرو دم زده
بگفتش چرا خوردی آن نامه را؟
گرفتی به خود سخت هنگامه را؟
بگفتاش: خوردم که تا راز اوی
نهان ماند ازچون تو ناپاکخوی
بدو گفت دشمن: که نام تو چیست؟
دیارت کدام و نژادت ز کیست؟
به پاسخ بگفت آن سپهر یلی
منم مردی ازدوستان علی
بگفتا: خداوند آن نامه کیست؟
به کوفه فرستادنش بهر چیست؟
بدو گفت عبدالله نامدار
که آن درج پر گوهر شاهوار
بد از زاده ی شهسوار براق
به سوی بزرگان مرز عراق
بپرسید ازنام آن مهتران
بدو گفت عبدالله کامران
زمن راز پوشیده ی شه مجوی
وزین بیش بیهوده دیگر مگوی
چو دید آن زنازاده کردار او
به خشم اندرآمد ز گفتار او
بدو گفت: اکنون یکی زین دوکار
تو راکار باید همی اختیار
به من پرده ازنام آنان گشای
ویا مرتضی (ع) را بگو ناسزای
بگفت: اولین کارازمن مخواه
ولی ناسزا گفت خواهم به شاه
چو این گفته بشنید ناپاکرای
بدوگفت: اینک به منبر برآی
به شوی بتول و دو فرزند اوی
بود هر چه آن ناسزا باز گوی
فرستاده بر منبر آمد چمان
چو جبریل برکرسی آسمان
پس آنگاه چونان که شایسته بود
فراوان نبی و علی را ستود
همی بردو فرزند شیر خدای
بسی آفرین خواند آن پاکرای
مرآن رهبران را ستودن گرفت
نیایش همی بر فزودن گرفت
زال امیه سپس کرد یاد
به دشنام آنان زبان برگشاد
ازآن دو ده بد هر چه می خواست گفت
بدان سان که نزدیک و دورش شنفت
پس آنگه زکار بد اختر زیاد
همان اهرمن زاده ی پر فساد
بسی یاد کرد و بسی راز راند
بسی لعن و نفرین بدو باز راند
به مرجانه و پور آن نابکار
فرستاد نفرین فزون ازشمار
وزان کارها کان زن شوم کرد
که رسوا همی زان بر و بوم کرد
چو لختی فرستاده ی ارجمند
سخن سخت گفت از زن سست بند
بگفت: ای بزرگان کوفه دیار
اگر در درونتان بود درد یار
مرا زاده ی شهسوار براق
فرستاده سوی شما ازعراق
خود از مرز بطحا همی با سپاه
بدین سوی نزدیک پیموده راه
به دیدار شاه فراز و فرود
پذیره شدن را شتابید زود
ممانید بر جایگاه نشست
بدارید از پور مرجانه دست
پس آنگه به حکم امیر شریر
فکندند اورا زمنبر به زیر
پلید ی بزد تیغ برگردنش
به خاک اندر افکند روشن تنش
زیزدان درود فراوانش باد
فری برزبان ثنا خوانش باد
ویا همچو مار سرو دم زده
بگفتش چرا خوردی آن نامه را؟
گرفتی به خود سخت هنگامه را؟
بگفتاش: خوردم که تا راز اوی
نهان ماند ازچون تو ناپاکخوی
بدو گفت دشمن: که نام تو چیست؟
دیارت کدام و نژادت ز کیست؟
به پاسخ بگفت آن سپهر یلی
منم مردی ازدوستان علی
بگفتا: خداوند آن نامه کیست؟
به کوفه فرستادنش بهر چیست؟
بدو گفت عبدالله نامدار
که آن درج پر گوهر شاهوار
بد از زاده ی شهسوار براق
به سوی بزرگان مرز عراق
بپرسید ازنام آن مهتران
بدو گفت عبدالله کامران
زمن راز پوشیده ی شه مجوی
وزین بیش بیهوده دیگر مگوی
چو دید آن زنازاده کردار او
به خشم اندرآمد ز گفتار او
بدو گفت: اکنون یکی زین دوکار
تو راکار باید همی اختیار
به من پرده ازنام آنان گشای
ویا مرتضی (ع) را بگو ناسزای
بگفت: اولین کارازمن مخواه
ولی ناسزا گفت خواهم به شاه
چو این گفته بشنید ناپاکرای
بدوگفت: اینک به منبر برآی
به شوی بتول و دو فرزند اوی
بود هر چه آن ناسزا باز گوی
فرستاده بر منبر آمد چمان
چو جبریل برکرسی آسمان
پس آنگاه چونان که شایسته بود
فراوان نبی و علی را ستود
همی بردو فرزند شیر خدای
بسی آفرین خواند آن پاکرای
مرآن رهبران را ستودن گرفت
نیایش همی بر فزودن گرفت
زال امیه سپس کرد یاد
به دشنام آنان زبان برگشاد
ازآن دو ده بد هر چه می خواست گفت
بدان سان که نزدیک و دورش شنفت
پس آنگه زکار بد اختر زیاد
همان اهرمن زاده ی پر فساد
بسی یاد کرد و بسی راز راند
بسی لعن و نفرین بدو باز راند
به مرجانه و پور آن نابکار
فرستاد نفرین فزون ازشمار
وزان کارها کان زن شوم کرد
که رسوا همی زان بر و بوم کرد
چو لختی فرستاده ی ارجمند
سخن سخت گفت از زن سست بند
بگفت: ای بزرگان کوفه دیار
اگر در درونتان بود درد یار
مرا زاده ی شهسوار براق
فرستاده سوی شما ازعراق
خود از مرز بطحا همی با سپاه
بدین سوی نزدیک پیموده راه
به دیدار شاه فراز و فرود
پذیره شدن را شتابید زود
ممانید بر جایگاه نشست
بدارید از پور مرجانه دست
پس آنگه به حکم امیر شریر
فکندند اورا زمنبر به زیر
پلید ی بزد تیغ برگردنش
به خاک اندر افکند روشن تنش
زیزدان درود فراوانش باد
فری برزبان ثنا خوانش باد