عبارات مورد جستجو در ۴۸۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - نتیجه راستی
قافله ای بُد به رهی رهسپار
شد به کف رهزن چندی دچار
یک تن از آن قافله ز اندازه بیش
گشت هراسان و فکار و پریش
گفت به وی دیگری این حال چیست
یا مگرت امتعه و مال چیست
گفت مرا زر بود اندر ببار
با گهر و لعل و در شاهوار
گفت گمان کن ز کفت راهزن
آن بربوده است عطا کن به من
تا مگر آنرا بسلامت برم
باز بدستت ز وفا بسپرم
داد ز استر بکف وی عنان
او بملا رفت سوی رهزنان
بانک زدندش که چه داری به بار
گفت زر و لعل و گهر بیشمار
باورشان نامد از آن راست کیش
از چه سبب از کجی طبع خویش
دست نکردند به سویش دراز
او به شعف می شد و می گفت باز
رحمت حق شامل آن طبع راست
کاین سخن راست از آن طبع خاست
«راستی آور که شوی رستگار»
«راستی از تو ظفر از کردگار»
راستی ار هم تو ظفر خواستی
همچو صغیر آن طلب از راستی
شد به کف رهزن چندی دچار
یک تن از آن قافله ز اندازه بیش
گشت هراسان و فکار و پریش
گفت به وی دیگری این حال چیست
یا مگرت امتعه و مال چیست
گفت مرا زر بود اندر ببار
با گهر و لعل و در شاهوار
گفت گمان کن ز کفت راهزن
آن بربوده است عطا کن به من
تا مگر آنرا بسلامت برم
باز بدستت ز وفا بسپرم
داد ز استر بکف وی عنان
او بملا رفت سوی رهزنان
بانک زدندش که چه داری به بار
گفت زر و لعل و گهر بیشمار
باورشان نامد از آن راست کیش
از چه سبب از کجی طبع خویش
دست نکردند به سویش دراز
او به شعف می شد و می گفت باز
رحمت حق شامل آن طبع راست
کاین سخن راست از آن طبع خاست
«راستی آور که شوی رستگار»
«راستی از تو ظفر از کردگار»
راستی ار هم تو ظفر خواستی
همچو صغیر آن طلب از راستی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ریختند
علم و عمل را به هم آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بیحاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از میشهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
علم و عمل را به هم آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بیحاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از میشهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - نتیجهٔ ظلم
بود یکی ظالم مردم گداز
مردم از او در حذر و احتراز
روز و شبان بود به پیکار خلق
کار نبودش مگر آزار خلق
کمکمش این خصمی و بیگانگی
شد سبب علت دیوانگی
رفع نشد خوی بدش از جنون
بلکه دلآزاری او شد فزون
روز و شبان فتنه برانگیختی
با خودی و غیر درآویختی
بهر وی از آن روش ناپسند
چاره ندیدند بجز کند و بند
جست یکی روز ز بند گران
گشت چو مجنون سوی صحرا روان
مر اجلش بر لب دریا کشید
عکس خود از آب مصفا بدید
کرد گمان کانکه بآب اندر است
نیز چو او آدمی دیگر است
تازه شد آن کینهٔ دیرینهاش
آتش کین شعله زد از سینهاش
از پی آزردن صورت در آب
جست بگرداب بلا با شتاب
آب مکافات گذشت از سرش
رفت بغرقاب فنا پیکرش
ای که به همنوع خودی در عتاب
عکس تو است اینکه نماید در آب
بحرویم و دجله شط و جو یکیست
نیک ببین ما و تو و او یکیست
با دگران هرچه کنی آن تست
چنگ مکافات بدامان تست
نیک و بدی از تو نگردد جدا
کت نرساند بجزایش خدا
تا که توانی مکن آزار کس
این بتو اندرز صغیر است و بس
مردم از او در حذر و احتراز
روز و شبان بود به پیکار خلق
کار نبودش مگر آزار خلق
کمکمش این خصمی و بیگانگی
شد سبب علت دیوانگی
رفع نشد خوی بدش از جنون
بلکه دلآزاری او شد فزون
روز و شبان فتنه برانگیختی
با خودی و غیر درآویختی
بهر وی از آن روش ناپسند
چاره ندیدند بجز کند و بند
جست یکی روز ز بند گران
گشت چو مجنون سوی صحرا روان
مر اجلش بر لب دریا کشید
عکس خود از آب مصفا بدید
کرد گمان کانکه بآب اندر است
نیز چو او آدمی دیگر است
تازه شد آن کینهٔ دیرینهاش
آتش کین شعله زد از سینهاش
از پی آزردن صورت در آب
جست بگرداب بلا با شتاب
آب مکافات گذشت از سرش
رفت بغرقاب فنا پیکرش
ای که به همنوع خودی در عتاب
عکس تو است اینکه نماید در آب
بحرویم و دجله شط و جو یکیست
نیک ببین ما و تو و او یکیست
با دگران هرچه کنی آن تست
چنگ مکافات بدامان تست
نیک و بدی از تو نگردد جدا
کت نرساند بجزایش خدا
تا که توانی مکن آزار کس
این بتو اندرز صغیر است و بس
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - پند لقمان
حضرت لقمان که به نوع بشر
هست ز حکمت به حقیقت پدر
با پسر خویش برای رشاد
گفت سخنها ز طریق وداد
لاجرم از آن دُرر آبدار
گویمت این چار دُر شاهوار
گفت پسر را که دو حرف از ضمیر
محو مکن پند پدر درپذیر
زان دو یکی مرگ بود یک خدا
باشد از این هر دو تغافل خطا
هر دو دگر هست فراموش کن
جان پدر پند مرا گوش کن
زان دو یکی اینکه اگر در جهان
کس بتو بد کرد تو بگذر از آن
وان یکش این کز تو ز راه وفا
رفت چو نیکی به کسی کن رها
نیست مر این چار سخن را نظیر
آن دو بگیر این دو رها کن صغیر
هست ز حکمت به حقیقت پدر
با پسر خویش برای رشاد
گفت سخنها ز طریق وداد
لاجرم از آن دُرر آبدار
گویمت این چار دُر شاهوار
گفت پسر را که دو حرف از ضمیر
محو مکن پند پدر درپذیر
زان دو یکی مرگ بود یک خدا
باشد از این هر دو تغافل خطا
هر دو دگر هست فراموش کن
جان پدر پند مرا گوش کن
زان دو یکی اینکه اگر در جهان
کس بتو بد کرد تو بگذر از آن
وان یکش این کز تو ز راه وفا
رفت چو نیکی به کسی کن رها
نیست مر این چار سخن را نظیر
آن دو بگیر این دو رها کن صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
خواجه ی دنیاطلب کاهلی
مست خرافت ز خدا غافلی
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشایش و انفاق بود
داشت غلامی که ز خوبی تمام
عاقل و فرزانه و شیرین کلام
هرچه بدان خواجه نصیحت نمود
در دل او هیچ مؤثر نبود
قائل این بود که وقت رحیل
امر نمایم به وصی و وکیل
بعد من اندر پی خمس و زکوة
سعی نمایند چون صوم و صلوة
مال فراوان به فقیران دهند
اطمعه بر خیل اسیران دهند
تا شبی آن خواجه به کبر تمام
بود به یک کوچه روان با غلام
خواجه ز پی بود و غلامش به پیش
داشت چراغی به کف آن پاک کیش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجه نشد آگه از این ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ بر آورد ز دل کی غلام
عمر تو ایزد بنماید تمام
خود تو فکندی به چَهَم بیگناه
زود مرا برکش از این قعر چاه
الغرض آن خواجه به زجر فزون
از دل آن چاه چو آمد برون
کرد تغیر به غلام حزین
گفت بود شرط وفا کی چنین
شمع ز پی آوری ای کینه خواه
تا من غمدیده بیفتم به چاه
گفت بلی خواجه بود گر چنین
حالت تاریکی گورت ببین
زودتر از آنکه بیفتی به چاه
پیش روان ساز چراغی به راه
بعد تو انفاق ز اموال تو
گرچه مفید است بر احوال تو
لیک چراغی است که آن از قفاست
یار نکوئیست ولی بیوفاست
خواجه از این واقعه بیدار شد
داد ز کف مستی و هوشیار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همی خواست ز قبح کلام
خواجه تو هم پند شنو از صغیر
پند غلامت که منم در پذیر
تا که بود نور چراغت به جا
یاد ز تاریکی گورت نما
مست خرافت ز خدا غافلی
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشایش و انفاق بود
داشت غلامی که ز خوبی تمام
عاقل و فرزانه و شیرین کلام
هرچه بدان خواجه نصیحت نمود
در دل او هیچ مؤثر نبود
قائل این بود که وقت رحیل
امر نمایم به وصی و وکیل
بعد من اندر پی خمس و زکوة
سعی نمایند چون صوم و صلوة
مال فراوان به فقیران دهند
اطمعه بر خیل اسیران دهند
تا شبی آن خواجه به کبر تمام
بود به یک کوچه روان با غلام
خواجه ز پی بود و غلامش به پیش
داشت چراغی به کف آن پاک کیش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجه نشد آگه از این ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ بر آورد ز دل کی غلام
عمر تو ایزد بنماید تمام
خود تو فکندی به چَهَم بیگناه
زود مرا برکش از این قعر چاه
الغرض آن خواجه به زجر فزون
از دل آن چاه چو آمد برون
کرد تغیر به غلام حزین
گفت بود شرط وفا کی چنین
شمع ز پی آوری ای کینه خواه
تا من غمدیده بیفتم به چاه
گفت بلی خواجه بود گر چنین
حالت تاریکی گورت ببین
زودتر از آنکه بیفتی به چاه
پیش روان ساز چراغی به راه
بعد تو انفاق ز اموال تو
گرچه مفید است بر احوال تو
لیک چراغی است که آن از قفاست
یار نکوئیست ولی بیوفاست
خواجه از این واقعه بیدار شد
داد ز کف مستی و هوشیار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همی خواست ز قبح کلام
خواجه تو هم پند شنو از صغیر
پند غلامت که منم در پذیر
تا که بود نور چراغت به جا
یاد ز تاریکی گورت نما
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۲ - حکایت
شنیدستم که لقمان نکو نام
بمردم بیطمع دادی همی وام
کسی صد درهم از وی وام کردی
به پیش خود خیال آن خام کردی
که رهن و حجتهی چون نیست در کار
به لقمان باز ندهم نیم دینار
چو این اندیشه کرد از ناتمامی
زوی گم گشت درهم های وامی
بیامد بار دیگر نزد لقمان
که بازم وام ده از روی احسان
ز راه لطف لقمان دل آگاه
دگر ره دادش آندر هم بدلخواه
خیال اولین بار دوم کرد
دراهم را چو اول بار گم کرد
ز کار آگه شد و با صد ندامت
بخود گفت از خیال بد ملامت
بیامد در بر لقمان سوم بار
ستد صددرهم و شد عازم کار
بخود گفت ار برم از کار خود سود
سراسر وام لقمان را دهم زود
قضا را یافتی سود فراوان
سهصد درهم ببردی نزد لقمان
یکی بگرفت لقمان و بدو گفت
مده نقد درستی را ز کف مفت
مکن کج بعد از این اندیشهٔ راست
دوصددرهم که گم کردی بر ماست
صغیر این درس عبرت هرکه خواند
عجب گر بهر نادادن ستاند
بمردم بیطمع دادی همی وام
کسی صد درهم از وی وام کردی
به پیش خود خیال آن خام کردی
که رهن و حجتهی چون نیست در کار
به لقمان باز ندهم نیم دینار
چو این اندیشه کرد از ناتمامی
زوی گم گشت درهم های وامی
بیامد بار دیگر نزد لقمان
که بازم وام ده از روی احسان
ز راه لطف لقمان دل آگاه
دگر ره دادش آندر هم بدلخواه
خیال اولین بار دوم کرد
دراهم را چو اول بار گم کرد
ز کار آگه شد و با صد ندامت
بخود گفت از خیال بد ملامت
بیامد در بر لقمان سوم بار
ستد صددرهم و شد عازم کار
بخود گفت ار برم از کار خود سود
سراسر وام لقمان را دهم زود
قضا را یافتی سود فراوان
سهصد درهم ببردی نزد لقمان
یکی بگرفت لقمان و بدو گفت
مده نقد درستی را ز کف مفت
مکن کج بعد از این اندیشهٔ راست
دوصددرهم که گم کردی بر ماست
صغیر این درس عبرت هرکه خواند
عجب گر بهر نادادن ستاند
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۵۴ - نصیحت
بخر پند و مکن حکمت فروشی
خموشی کن خموشی کن خموشی
چو دهقانر است پنهان دانه در گل
در آخر یابد از آندانه حاصل
و گر بگشود خاک و وانمودش
بغیر از ناامیدی نیست سودش
تو را حکمت چو حرفی در دل آرد
گرش پوشیده داری حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زاید
جهانی را چو خور روشن نماید
گر آوردی بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
خموشی کن خموشی کن خموشی
چو دهقانر است پنهان دانه در گل
در آخر یابد از آندانه حاصل
و گر بگشود خاک و وانمودش
بغیر از ناامیدی نیست سودش
تو را حکمت چو حرفی در دل آرد
گرش پوشیده داری حاصل آرد
شود آن حرف فعل و از تو زاید
جهانی را چو خور روشن نماید
گر آوردی بلب جزء هوا شد
گهر رفت از کف و جانت گدا شد
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۶ - نصیحت
ای که آزردن خلقت کار است
هم مکافات تو آن آزار است
هرچه خواهی تو برای دگران
میرسد بهر تو از غیب همان
گر توانی به خلایق ز وفا
باز کن راه کرم باب عطا
زر بده نان برسان یاری کن
مهربان باش و وفاداری کن
گاه اندرز بهم ساز قرین
سخن تلخ و بیان شیرین
تلخ اگر فرع محبت باشد
سر بسر شهد و حلاوت باشد
تو اگر شاه و اگر درویشی
دان که پا بست صفات خویشی
صفت نیک عزیزت سازد
خوی بد از نظرت اندازد
هم مکافات تو آن آزار است
هرچه خواهی تو برای دگران
میرسد بهر تو از غیب همان
گر توانی به خلایق ز وفا
باز کن راه کرم باب عطا
زر بده نان برسان یاری کن
مهربان باش و وفاداری کن
گاه اندرز بهم ساز قرین
سخن تلخ و بیان شیرین
تلخ اگر فرع محبت باشد
سر بسر شهد و حلاوت باشد
تو اگر شاه و اگر درویشی
دان که پا بست صفات خویشی
صفت نیک عزیزت سازد
خوی بد از نظرت اندازد
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
صغیر اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۳۹۰ - محوارباب الظاهر
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۶ - النفس الاماره و رئوسها
چو شیطانی تو را اماره نفس است
که او را در نمایش هفت رأس است
یکی شهوت دگر کبر و غضب دان
ریا و حرض و بخل است و حسد دان
سر شهوت شود ببریده ز اقلال
در آنچه اشتراک او راست در حال
پس اندرا کل و شرب و خواب و خلوت
بود تقلیل آن بر نفس کلفت
دگر رأس غضب از حلم مقطوع
شود هم از تواضع کبر ممنوع
حسد را سر ز تیغ اعتقادات
شود ببریده گر باشد جهادت
که ملک از حق و خلق او را عبیدند
بقدر حق خود ز او مستفیدند
بوداعطا و منع او بحکمت
باستحقاق خلق و قابلیت
بهر کس هر چه را داند صلاحش
دهد در عین خسران یا فلاحش
تو را هم داده جان و قوت و قوت
بآن قدری که لایق بود و قسمت
نداری قسمت از تخت و کلاهی
بآن کو دارد این نبود گناهی
شوی گر مبتلا بر درد و رنجی
بود خوار اردهندت مال و گنجی
بعالم گر دهندت میکنی پشت
که باید در عوض برندت انگشت
بهر چیزی که بخشندت کنی خشم
که باید دربهایش داد یک چشم
چرا پس حق نعمتهای مشهور
نباشد مر تو را یک لحظه منظور
زنداز حقد و حسرت سینهات جوش
ز یادت حق منعم شد فراموش
ز هر خلق بدت جان در عذاب است
بخاصه از حسد در رنج و تاب است
تو را گویم در این معنی مثالی
گرت باشد بتی صاحب جمالی
اگر بینی که دررنجست و آزار
و یا در بند جباری گرفتار
به بین حالت ز تصویرش چسانست
تو را روح از خصال بد چنانست
ز جمله باز بدتر حال حاسد
بود خوی جسد رأس مفاسد
دنیتر هیچ خلقی از حسد نیست
جز این تفسیر حبل من مسد نیست
حسد را سر باین شمشیر باری
توان ببرید گر خود مرد کاری
سر آن بخل و حرصت را قناعت
نماید قطع گر داری شجاعت
دگر چشمی که بینی هر بخیل است
حریض و هر حریصی بس ذلیل است
در اندازد همیشه نفس خود را
در اشغالی که شاید دیو و دد را
بدنیا و امور پست مرتد
بمدح و ذم و رنج و خواری و کد
مشقتها کشد در رنج و تحصیل
تمام عمر خود با طول و تفصیل
نماید فوت از خودد رزق مقسوم
که عندالله مقرر بود و معلوم
بمیرد پس بصد افسوس و حسرت
رسد مالش بغیری بیمشقت
نبودش از تعقب یکلحظه حالی
بمرد و برد از آن وزر و وبالی
سری کان بر تن نفس از ریا رست
شود ز اخلاص قطع ار نبود آن سست
بود انواع خیراتت ز اخلاص
که نبود در خیالت عام یا خاص
شوداخلاص حاصل از محبت
که جز یارت رود از یاد و نیت
کجا ماند یادت ما سوائی
که تا آید در اعمالت ریائی
هر آنطاعت ز عشق مستقیم است
برون از علت امید و بیم است
چو بیخوف و رجا شد هست خالص
نباشد از رهی مغشوش و ناقص
محبت پس یقین اصل اصولست
خود این تحقیق ارباب وصولست
نبندد دست چیزی نفس دون را
بجز حب دانی ارتو این فسون را
که او را در نمایش هفت رأس است
یکی شهوت دگر کبر و غضب دان
ریا و حرض و بخل است و حسد دان
سر شهوت شود ببریده ز اقلال
در آنچه اشتراک او راست در حال
پس اندرا کل و شرب و خواب و خلوت
بود تقلیل آن بر نفس کلفت
دگر رأس غضب از حلم مقطوع
شود هم از تواضع کبر ممنوع
حسد را سر ز تیغ اعتقادات
شود ببریده گر باشد جهادت
که ملک از حق و خلق او را عبیدند
بقدر حق خود ز او مستفیدند
بوداعطا و منع او بحکمت
باستحقاق خلق و قابلیت
بهر کس هر چه را داند صلاحش
دهد در عین خسران یا فلاحش
تو را هم داده جان و قوت و قوت
بآن قدری که لایق بود و قسمت
نداری قسمت از تخت و کلاهی
بآن کو دارد این نبود گناهی
شوی گر مبتلا بر درد و رنجی
بود خوار اردهندت مال و گنجی
بعالم گر دهندت میکنی پشت
که باید در عوض برندت انگشت
بهر چیزی که بخشندت کنی خشم
که باید دربهایش داد یک چشم
چرا پس حق نعمتهای مشهور
نباشد مر تو را یک لحظه منظور
زنداز حقد و حسرت سینهات جوش
ز یادت حق منعم شد فراموش
ز هر خلق بدت جان در عذاب است
بخاصه از حسد در رنج و تاب است
تو را گویم در این معنی مثالی
گرت باشد بتی صاحب جمالی
اگر بینی که دررنجست و آزار
و یا در بند جباری گرفتار
به بین حالت ز تصویرش چسانست
تو را روح از خصال بد چنانست
ز جمله باز بدتر حال حاسد
بود خوی جسد رأس مفاسد
دنیتر هیچ خلقی از حسد نیست
جز این تفسیر حبل من مسد نیست
حسد را سر باین شمشیر باری
توان ببرید گر خود مرد کاری
سر آن بخل و حرصت را قناعت
نماید قطع گر داری شجاعت
دگر چشمی که بینی هر بخیل است
حریض و هر حریصی بس ذلیل است
در اندازد همیشه نفس خود را
در اشغالی که شاید دیو و دد را
بدنیا و امور پست مرتد
بمدح و ذم و رنج و خواری و کد
مشقتها کشد در رنج و تحصیل
تمام عمر خود با طول و تفصیل
نماید فوت از خودد رزق مقسوم
که عندالله مقرر بود و معلوم
بمیرد پس بصد افسوس و حسرت
رسد مالش بغیری بیمشقت
نبودش از تعقب یکلحظه حالی
بمرد و برد از آن وزر و وبالی
سری کان بر تن نفس از ریا رست
شود ز اخلاص قطع ار نبود آن سست
بود انواع خیراتت ز اخلاص
که نبود در خیالت عام یا خاص
شوداخلاص حاصل از محبت
که جز یارت رود از یاد و نیت
کجا ماند یادت ما سوائی
که تا آید در اعمالت ریائی
هر آنطاعت ز عشق مستقیم است
برون از علت امید و بیم است
چو بیخوف و رجا شد هست خالص
نباشد از رهی مغشوش و ناقص
محبت پس یقین اصل اصولست
خود این تحقیق ارباب وصولست
نبندد دست چیزی نفس دون را
بجز حب دانی ارتو این فسون را
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۸۹ - مزرع هستی
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بر در میکده درویش بنه پای طلب
رو حیات ابد امروز از این خانه طلب
میخ این چادر، صد پاره به دل زن نه به گل
هر چه خواهی طلب از باده فروشان به ادب
خدمت پیرمغان رو، به حقارت نه به کبر
کاندر اینخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب
پای عرعر منشین و ثمر از بید مخواه
رو تو در سایه نخلی که بچینش رطب
عرب از پارسیان تربیت آموخت درست
که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب
علم آموز و ادب زانکه به چیزی نخرند
مردم با ادبت جامه دیبا وقصب
لذتی هست بتحصیل علوم ار دانی
که ز دوشیزه نبردند جوانان عزب
«حاجب » از پرده درآ، روی به عالم بنما
که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب
رو حیات ابد امروز از این خانه طلب
میخ این چادر، صد پاره به دل زن نه به گل
هر چه خواهی طلب از باده فروشان به ادب
خدمت پیرمغان رو، به حقارت نه به کبر
کاندر اینخانه حسب کس ز تو خواهد نه نسب
پای عرعر منشین و ثمر از بید مخواه
رو تو در سایه نخلی که بچینش رطب
عرب از پارسیان تربیت آموخت درست
که سعادت ز عجم بود و شقاوت ز عرب
علم آموز و ادب زانکه به چیزی نخرند
مردم با ادبت جامه دیبا وقصب
لذتی هست بتحصیل علوم ار دانی
که ز دوشیزه نبردند جوانان عزب
«حاجب » از پرده درآ، روی به عالم بنما
که جهانند ز هجران تو در رنج و تعب
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۱ - داستان شاه کشمیر و پسر وزیرش
سندباد گفت: بقا باد شهریار روزگار و صاحبقران زمان را در عز شامل و سعادت کامل. چنین آورده اند که در حدود کشمیر پادشاهی بوده است، عاقل و فاضل و او را وزیری بود و در دولت با حرمت و امکان و در مملکت با حشمت و تمکین. به اتفاق آسمانی و تقدیر یزدانی او را فرزندی متولد شد. چون از مهبط رحم به محط ظهور آمد، پادشاه به حکم کمال عاطفت و وفور شفقت، مقومان را فرمود تا شکل طالع او بنگردند و به رصد نجومی و حساب زیج و تقویم باز دانند و کیفیت احوال و کمیت عمر و ابتدا و وسط و انتهای کار او تامل کنند. منجمان به حکم فرمان بنشستند و در طالع و اشکال کواکب و مزاج طبایع سخن پیوستند و ارتفاع طالع به اصطرلاب باز دیدند و درج و دقایق ارتفاع و اوتاد و بیوتات و هیلاج جمله در ضبط آوردند و منازل کواکب ثابت و سیاره احکام قرانات و تثلیثات و تربیعات حفظ کردند که این پسر عمری تمام یابد و به استقلال و اهلیت امور خطیر رسد و در سن پانزده سالگی، چندین روز از سال فلان گذشته و از روز چندین ساعت مستوی برآمده، دلیل کند که از خانه پدر خویش چیزی برگیرد بی اجازت پدر. پادشاه از استنباط این واقعه نادر متعجب شد و چشم انتظار بنهاد تا این لطیفه غریب چه وقت در وجود آید و این نادره بدیع کی ظاهر شود؟ چون از حد طفولیت به حد صبوت رسید، وزیر معلمی استاد آورد و بفرمود تا آداب وزارت و شرایط منادمت و علم و حکمت و شرع و ریاست و عدل و سیاست او را تلقین کند و کودک مستعد بود، فنون هنر و صنوف علوم را متحفظ و متقبل شد، چنانکه به اندک روزگار، علوم حاصل کرد روزی که بدان واقعه حکم کرده بودند، پدر گفت: ای پسر ترا پیش پادشاه می برم تا مراسم بندگی اقامت کنی و اهلیت خویش در حل مشکلات و رفع معضلات به براهین واضح و دلایا لایح عرض دهی. پسر فرمان پدر را امتثال نمود و با خود اندیشید که چون پیش پادشاه روم تحفه ای باید که به رسم خدمت پیش او برم تا اهلیت و کفایت من در معرض تحسین و استحسان افتد. دستارچه بیرون آورد و به باغبان داد و دسته ای چون ریاحین بستد و وزیر آن حال مشاهده می کرد و خاموش می بود. چون در صحبت پدر، پیش حضرت شاه رفت، ریاحیان پیش ملک بنهاد، و پادشاه کیاست و فطنت او پسندیده داشت و به فال گرفت و از شهامت و حذاقت او متعجب شد. پسر وزیر آن را به دعای فایح و ثنای رایح مقابله کرد و گفت:
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
الناس مالم یروک اشباه
و الدهر لفظ و انت معناه
و الجود عین و انت ناظرها
و الناس باع و فیک یمناه
پادشاه از جریان زبان و عذوبت بیان او حیران بماند و گفت:
و لقیت کل الفاضلین کانما
رد الا له نفوسهم و الا عصرا
نسقوا لنا نسق الحساب مقدما
و انی فذلک اذ اتیت موخرا
شاه او را بنواخت و با خلعت و تشریف تمام بازگردانید و از وزیر سوال کرد که حکمی که در طالع ولادت او بود، ظاهر شد یا نه؟ وزیر گفت: بقا باد پادشاه عادل رادر دولت کامل و رفعت شامل و حرمت وافر. حکما راست گفته اند که تقدیر آسمانی به اوقات متعلق است و به اسباب منوط و هر چه رفته بود شرح داد. پادشاه عجب داشت و گفت: دانایان نیکو گفته اند که موجود را از قضا و قدر حذر نتواند بود و چون آفتاب هر کجا رود، بلا و محنت چون سایه ملازم او بود و تقدیر سابق، لاحق و متابع او باشد، لا مرد لقضائه.
قضی الله امرا و جف القلم
و فیما قضی ربنا ما ظلم
سندباد گفت: این داستان از بهر آن گفتم تا بر رای ثاقب شاه مقرر شود که کارها معلق است به مقادیر، «اذا حلت التقادیر بطلت التدابیر». و اسباب منوطست به اوقات و چون اجل فراز آید و مهلت منقضی شود، رسیدنی برسد و چون قضا بیاید بصر برود و چون تقدیر در ازل سابق بود، کفایت سود ندارد و در شهامت مربح نبود و عاقل غافل گردد.
به چیزی که آید کسی را زمان
به نزد دلش تیر گردد کمان
و اگرچه آدمی عیب و هنر بداند و بر نیک و بد او واقف بود، غافل و بی صبر و جاهل و بی خبر گردد تا قضای سابق بر وی لاحق شود چنانکه آن هدهد. شاه پرسید که چگونه است آن داستان؟ بازگوی.
ابوالفضل بیهقی : باقیماندهٔ مجلد پنجم
بخش ۱۴
و امّا حدیث ملطّفهها: بدان وقت که مأمون بمرو بود و طاهر و هرثمه بدر بغداد برادرش محمّد زبیده را در پیچیدند و آن جنگهای صعب میرفت و روزگار میکشید، از بغداد مقدّمان و بزرگان و اصناف مردم بمأمون تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند. و از مرو نیز گروهی از مردم مأمون به محمد تقرّب میکردند و ملطّفهها مینبشتند و مأمون فرموده بود تا آن ملطّفهها را در چندین سفط نهاده بودند و نگاه میداشتند و همچنان محمّد و چون محمّد را بکشتند و مأمون ببغداد رسید، خازنان آن ملطّفهها را که محمّد نگاه داشتن فرموده بود، پیش مأمون آوردند و حال آن ملطّفهها که از مرو نبشته بودند، بازنمودند . مأمون خالی کرد با وزیرش حسن بن سهل و حال سفطهای خویش و از آن برادر باز راند و گفت: در این باب چه باید کرد؟ حسن گفت: خائنان هر دو جانب را دور باید کرد. مأمون بخندید و گفت: یا حسن، آنگاه از دو دولت کس نماند و بروند و بدشمن پیوندند و ما را درسپارند و ما دو برادر بودیم هر دو مستحق تخت و ملک و این مردمان نتوانستند دانست که حال میان ما چون خواهد شد، بهتر آمد خویش را مینگریستند، هر چند آنچه کردند، خطا بود که چاکران را امانت نگاه میباید داشت و کس بر راستی زیان نکرده است؛ و چون خدای عزّوجلّ، خلافت بما داد، ما این فروگذاریم و دردی بدل کس نرسانیم. حسن گفت: خداوند بر حقّ است در این رای بزرگ که دید و من بر باطلم، چشم بد دور باد. پس مأمون فرمود تا آن ملطّفهها بیاوردند و بر آتش نهادند تا تمام بسوخت و خردمندان دانند که غور این حکایت چیست و هر دو تمام شد و پس بسر تاریخ باز شدم .
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
و غرض در آوردن حکایات آن باشد تا تاریخ بدان آراسته گردد و دیگر تا هر کس که خرد دارد و همّتی با آن خردیار شود و از روزگار مساعدت یابد و پادشاهی وی را برکشد، حیلت سازد تا بتکلیف و تدریج و ترتیب جاه خویش را زیادت کند و طبع خویش را بر آن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است، دشوار است بدان رسیدن، که کند و کاهل شود، یا فلان علم که فلان کس داند، بدان چون توان رسید، بلکه همّت برگمارد تا بدان درجه و بدان علم برسد که بزرگ عیبی باشد مردی را که خدای، عزّوجلّ، بیپرورش داده باشد همّتی بلند و فهمی تیز و وی تواند که درجهیی بتواند یافت یا علمی بتواند آموخت و تن را بدان ننهد و بعجز بازگردد و سخت نیکو گفته است در این باب یکی از بزرگان، شعر و فائده کتب و حکایات و سیر گذشته این است که آنرا بتدریج برخوانند و آنچه بباید و بکار آید بردارند، و اللّه ولیّ التّوفیق
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
اگر بگذارد …
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 6