عبارات مورد جستجو در ۴۵۱ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح حسینخان شاملو
چه معجزست بهار کرشمه افشان را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینشست چون نرگس
درون سینه بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر
به فرض زمزمه قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش نالهپرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
ازین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه مفلسنواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بیگنهی دوش خون طوفان را
مگر که نایب لالهست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
درازدستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کزین کیمیا همین نامیست
ولیک تشنه مهل تیغ بیوفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشمبتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ درین نوبهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه دولت حسینخان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیهگاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانیست
نسیم جمع کند طره پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش طوفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک ترا روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهانپناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یکشبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چربدستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله زلف عنبرافشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچههای پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیهای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدحگستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نوبهاران را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینشست چون نرگس
درون سینه بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر
به فرض زمزمه قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش نالهپرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
ازین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه مفلسنواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بیگنهی دوش خون طوفان را
مگر که نایب لالهست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
درازدستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کزین کیمیا همین نامیست
ولیک تشنه مهل تیغ بیوفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشمبتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ درین نوبهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه دولت حسینخان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیهگاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانیست
نسیم جمع کند طره پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش طوفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک ترا روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهانپناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یکشبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چربدستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله زلف عنبرافشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچههای پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیهای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدحگستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نوبهاران را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴ - مدح حسن خان شاملو
ابر آمد و گلزار ارم ساخت جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
چون روی گل آراست زمین را و زمان را
شد سبز در و دشت بدانسان که نسیمی
چون سبز روان سبز کند چوب شبان را
هر جا که نهی پا به زمین ریشه دواند
زینست که پا مانده به گل سرو روان را
از بس هوس سیر قرار از همه کس برد
در دل نتوان داشت نگه راز نهان را
شد ریشه غم سست به نوعی که برد باد
چون نکهت گل داغ دل لالهستان را
از حسن فریبندگی باغ عجب نیست
کز عکس گلش بند نهد آب روان را
چون عکس که در آب نماید ز لطافت
در شخص توان دید عیان صورت جان را
آینه یوسف شد و هر برگ جلا داد
چون دیده یعقوب زمین را و زمان را
از عین لطافت در و دیوار گلستان
عینک شده نظارگی دل نگران را
از روشنی عارض گل هیچ عجب نیست
گر در دل بلبل بشمارند فغان را
من هم به نوایی دل حیرت بگشایم
مرغان چو گشودند لب نغمهفشان را
گر نغمه ندارم قدری نالهفشانم
داغی به سر داغ نهم لالهستان را
از مطلع دیگر چمنی سازم و آرم
آنجا بدل آب روان اشک روان را
کو بخت که بر سنگ زنم شیشه جان را
بر دوش اجل افکنم این بار گران را
در تیرگی بخت سیهروز گریزم
بیسایه کنم این تن بیتاب و توان را
چون شمع دهم جان به شبیخون نسیمی
بر من شب غم کرد ز بس تیره جهان را
ز آسیب نفس پیکرم از ضعف بپژمرد
مهتاب چه حاجت بود این کهنه کتان را
ریزد ز گلم رنگ به تحریک نسیمی
زحمت ندهد گلشن من باد خزان را
داغ جگرم شوخمزاجست درین فصل
چون لاله برون افکنم این راز نهان را
پاس دل خود دارکه کس را غم کس نیست
صلحست درین بادیه با گرگ شبان را
گفتم که بهار آمد و از فیض تماشا
گلزار کنم دیده خونابهفشان را
غافل که به رغمم کند این چرخ مشعبد
در طبع هوا تعبیه آسیب خزان را
هشدار فصیحی که سر رشته شد از دست
این پرده مخالف بود آهنگ بتان را
تو بلبل قدسی نفس مدحت گل گوی
از زهد مکن رنجه لب فاتحهخوان را
نوروز و چمن خرم و گل مست می ناز
آراسته از جلوه کران تا به کران را
از لطف هوا در تتق شاخ توان دید
چون عکس در آیینه گل لعلفشان را
گل روی نگارست که جان داده چمن را
یا دولت خانست که نو کرده جهان را
شاداب گل گلشن اقبال حسن خان
ای قدر تو آراسته اورنگ کیان را
از تازگی گلشن خلقت گل سوری
خونابهفشان کرد لب غنچه نشان را
تب کرد شب از رشک تو چون شمع سحر مرد
مرغان بگشودند لب مرثیهخوان را
ظالم شده از بس که به دوران تو مظلوم
آهوبره غمخواره بود شیر ژیان را
شمشیر عدو مرده تابوت نیامست
بگرفت مگر خاصیت تیغ زبان را
دستان زن قهر تو به یک مالش گوشی
آهنگ کند ساز کج آهنگ جهان را
ور زانکه به دلخواه وی آهنگ نگردد
بیرون کند از ساختش اوتار زیان را
خورشید ثنای تو ز بس شوخ مزاجست
منزل نکند نیمنفس هیچ مکان را
هر لحظه شود جلوهگر از مطلع دیگر
وز نور دهد غوطه زمین را و زمان را
شاداب کند ابر ثنای تو بیان را
صد برگ کند غنچه بی برگ دهان را
از بس که دهنهاست پر از مدح تو یابند
چون برگشکن یافته در غنچه زبان را
کلکم قدری شهد ثنایت به کف آورد
انباشت از آن مغز بیان را و بنان را
اکنون شکرستان شده هر صفحه شعرم
از بس که مکیدهست گه این را و گه آن را
اعدای نگونبخت ترا با تو بسنجد
آن کس که یکی دید نگون را و ستان را
شایستگی عفو تو مجرم ز گنه یافت
آری ز کجی راست شود کار کمان را
دزد اجل از بیم سیاستگر قهرت
واداد به اموات جهان جوهر جان را
تا فیض سبکروحی عزم تو برون داد
از دیده مستان عدم خواب گران را
چون شاهد طناز زبان تو به خوبی
شیدایی خود ساخت جهان گذران را
از جوهر علم تو جهان ساخت طلسمی
چون نقش قدم کرد زمینگیر زمان را
مرغ سخنم از هوس باغ ثنایت
در بیضه پر و بال گشاید طیران را
گردون منشا جم روشا عرش جنابا!
ای فرض ثنای تو لبکون و مکان را
در ظرف ثنا رای شگرف تو نگنجد
زیبد تن خورشید مراین جوهر جان را
در عقل نگنجی که مدیح تو سرایم
این مختصر الفاظ ثناییست گمان را
شخص خردم گرچه حرمزاده قدسیست
آراست درین رسته به مدح تو دکان را
نشنوده خوشآوازهتر از نغمه مدحت
بر تار نفس تا زده مضراب زبان را
گفتم که پس از مدح ثنای تو طرازم
ز آن سو که بود رسم لب قاعدهدان را
ناگه خردم از در اندیشه درآمد
زد بانگ که در پیچ ازین راه عنان را
با این نفس سرد دعای تو چنانست
کز چشمه مهتاب بشویند کتان را
ورد ملک آیات دعایش شده تا ساخت
خمیازهکش خاک هری باغ جنان را
اقبال برد از ره او گرد حوادث
زآنسان که برد باد یقین خاک گمان را
ور پند منت نیست پسندیده دعا کن
اما نه بدانگونه که بهمان و فلان را
او فیض رسانست همی گوی و دگر هیچ
یارب تو نگهدار مر این فیض رسان را
تا نام و نشانست به نوروز ز گیتی
هر روز تو نوروز طرب باد جهان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۶ - مدح شاه صفی
ز پرده ساز جهان نوا برخاست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین میخواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثهزاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبلهنماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و میدانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه میآراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو میپیراست
کنون که آمدهای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه میآراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص میدیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم میمالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچههای صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایهگستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیهساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
که فر شاه صفی تخت و تاج را آراست
دهان سکه چو نامش گرفت پرزر شد
زبان خطبه ثنایش سرود کامرواست
به نیم موجه دلش آز را کریم کند
سپهر الحق دریادلی چنین میخواست
مرض ز ملک طبیعت گریخت از بیمش
همین عقیم به دورش سپهر حادثهزاست
بهار حلقش عطری فشاند بر عالم
که هر کجا خس و خاریست همچو گل بویاست
شکفت در جگر لاله نیز غنچه داغ
اگر سیاهدلی نشکفد گل سوداست
چو اوست قبله شاهان زبان ثنایش گفت
به راستی که زبانم به کام قبلهنماست
ستم به عهدش همچون دفینه در خاکست
جهان به دستش همچون سفینه بر دریاست
شهنشها تو جوان بخت و دولت تو جوان
به عیش کوش که وقت جوانی دنیاست
تراست غره سال شباب و میدانم
که ملک دولت و دین را بهار نشو و نماست
به ذوق عهد تو عمر گذشته برگردد
به کشوری که تویی در حساب دی فرداست
سپهر را تو به غایت عزیز مهمانی
که بیشتر ز چهل سال خانه میآراست
ز گونه گونه نعم هر چه بود در عالم
برای مصلحت دولت تو میپیراست
کنون که آمدهای میزبان عالم باش
که نعمت خوش خوان سپهر عدل و سخاست
شها چو جد تو آن شاه آسمان خرگاه
به عزم سیر بهشت از سر جهان برخاست
جهان چو مردم چشم بتان سیه پوشید
سپهر چون مژه صفهای فتنه میآراست
به نیم لحظه تو گفتی که آفتاب منیر
خمیر مایه شام و شب غم و یلداست
ز باد حادثه بنشست آسمان به زمین
زموج اشک زمین همچو آسمان برخاست
ز بس رمیدی از سایه شخص میدیدند
که سایه کسی از کس هزار گام جداست
جهانیان را شد سر این سخن روشن
که سایه در ره ناامن دشمنی ز قفاست
که ناگه از افق غیب صبح دولت تو
طلوع (کرد و) جهان را به عدل و داد آراست
هنوز فتنه خوابیده چشم میمالید
که تیغ فتنه نشان تو کرد قامت راست
کنون ز عدل تو عالم چنان شد امن آباد
که سرخ رویی شمع از طپانچههای صباست
همیشه تا گل نوروز بر سر سالست
مدام تا ز سحاب آبروی نشو و نماست
ترا به سیر گل اقبال سایهگستر باد
کز آن شمیم نسیم وجود غالیهساست
از آن زمان که دعای تو گشت ما را ورد
کلیدداری درهای آسمان با ماست
ترا حیات طبیعی دهد خدای جهان
سخا و جود تو بر طول مدت تو گواست
اگر حیات ابد نیز آرزو داری
به عدل کوش که آب خضر درین صحراست
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۸ - مدح حسین خان شاملو
ساقی بیار باده که نوروز اکبرست
رنگ بهار تازهتر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گلست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نارسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسمست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شتهاند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینهوار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایهده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنجنامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتحوار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجههای خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلالتر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایهام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریشست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیبست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانهام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیمتر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بیاختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نوبهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازهتر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
رنگ بهار تازهتر از روی دلبرست
هر چند کیمیای چمن خنده گلست
مگذار داغ لاله که کبریت احمرست
هر قطره خون که از نفس بلبلان چکد
بر خاک نارسیده گلی تازه و ترست
حسن بهار در همه جا هست دلگشا
در گلشن هرات ولی دلگشاترست
الحق چه کشورست که از شرم ساحتش
پنهان بهشت در پس دیوار محشرست
چون در نظر در آید روح مجسمست
چون در ضمیر آید عقل مصورست
خاکش چنان لطیف که نقش قدم بر آن
گویی چو موجه است که بر روی کوثرست
حسنش مگر ز چاه ذقن داده است آب
کش نیش خار غیرت مژگان دلبرست
از بس ز فیض عصمت حسنش سر شتهاند
ز آمیزش نسیم غبارش مکدرست
آیینهوار بر در و دیوارش از صفا
چون بنگری معاینه عکست مصورست
نخل همیشه خشک فغان کش ثمر نبود
آنجا ز میوه اثرش شاخ پربرست
سرو از لطافتی که در آب و هوای اوست
بی سایه گشت در چمن اکنون پیمبرست
گرنه پیمبرست چرا در حریم او
قمری زبان وحی گشاده نو اگرست
صد نکته گفته بود جهان در ثنای او
اکنون ز لطف خان همه چون سکه بر زرست
مهر سپهر مجد و معالی حسین خان
انکو چو مهر مایهده هفت کشورست
آنجا که رای اوست خرد طفل مکتب است
و آنجا که قدر اوست فلک حلقه بر درست
و آنجا که جز بر آن خردم خواندی ثنا
نخل نفس چو بید تهی شاخ از برست
و آنجا که در مدایح او گویدی سخن
هر لفظ گنجنامه صد گنج دیگرست
گر از سبک عنانی عزمش رقم کند
هر حرف چون دعای سحر آتشین پرست
ور از گران رکابی حلمش سخن کنم
باد نفس به کشتی الفاظ لنگرست
اقبال بین که خطبه او دین مختلف
کاندر میانشان سخن صلح خنجرست
بر یک فراز منبر خواندند هر دو قدم
در یک زمان ولی به میان شور بی شرست
روزی که از دو سو س۱ه کینه صف کشد
گویی که رستخیز جهان را دو محشرست
حال زمین ز زمزمه حمله آن زمان
چون برگ کاه[و] سیلی بیداد صر صرست
در لجه عروق دلیران ز جوش کین
هر موج در شکنجه صد موج دیگرست
مردان رکاب عزم تو بوسند فتحوار
آری همیشه فتح ازین در مظفرست
چون رخصت نبرد دهی حمله آورند
گرم آن چنان که شیوه طوفان آذرست
اقبال حضرتش پی انجام کار فتح
در لجههای خون چو نهنگی شناورست
تو چون عنان عزم به جنبش در آوری
تکبیر فتحت از لب جبریل در خورست
دریای کین به ناله رود از نهیب تو
وان ناله هم به خاصیت الله اکبرست
گیری چو ملک را ز عدو هم بدو دهی
کاین مکرمت به ملت تو فتح دیگرست
با آنکه در حسام تو در شرع انتقام
خون عو حلالتر از شیر مادرست
خانا سپهر مکرمتا بحر مشربا
ای آنکه مدحت تو ز اندیشه برترست
من طفل برنخورده ز شیر مروتم
با آنکه دایهام همه دم چار مادرست
گردون غبار فتنه فرو ریخت بر سرم
اکنون همان غبار مرا زیب افسرست
ریشست از سپهر مرا بر دل فگار
کش در علاج اگر همه عیبست مضطرست
نیشی بیازمای برین ریش از کرم
کاین کهنه ریش قابل احسان نشترست
افسانهام ملال فزاید ز جوش حزن
مشنو که هم به گوش من این قصه درخورست
شکرانه عطیه نوروز عفو کن
جرم مرا که توشه یک دوزخ آذرست
گیرم عظیمتر بود از کوه جرم من
لیکن به نزد عفو تو کاهی محقرست
تو آفتاب اوج سپهر مروتی
بیاختیار تربیتت ذره پرورست
تا هست رسم شادی نوروز هر بهار
رو شاد زی که حضرت یزدانت یاورست
نوروز و نوبهار پرستار این درند
آری پناه مردم بیچاره این درست
بادا ریاض عمر تو هر روز تازهتر
تا رسم روز درشکن چرخ اخضرست
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ماده تاریخ
مرحبا ای مهین نشیمن قدس
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراشست
که ز تو پر گلست محفل عیش
رنگ گلهای غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نوبهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
کز تو این خلد گشت منزل عیش
یاریت نوبهار فراشست
که ز تو پر گلست محفل عیش
رنگ گلهای غصه بشکستی
بس که آراستی شمایل عیش
حیرتم سوخت کز چه آب و گلی
کاین قدر نشئه نیست با گل عیش
یک جهان نوبهار اگر آید
نشکفد بی تو غنچه دل عیش
در تاریخ تو گشوده شود
چون مکرر شود منازل عیش
رقم نام بانی تو کنند
سر ابیات از انامل عیش
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در تهنیت نوروز و مدح حسینخان شاملو
مقدم شاهد نوروز مبارک بادا
راست چون غره سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بیسامانی
قطرهای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهرهگشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کردهام همچو مه چارده نورافشانی
همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلیست
کرده لطف تو درین مزرعه تخمافشانی
دست صبح آبله دیدهست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفسم روحانی
تار و پود سخنم رشته جان خردست
این سخن را همه دانند تو هم میدانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حلهای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حلهای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافتهام
اینک آوردهام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذالله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآنسان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
راست چون غره سال شهی و خاقانی
بر که؟ بر شاه دگر بر که؟ بر آن بنده شاه
کش بود فخر بدین پایه و ننگ از خانی
خان جم جاه فلک رتبه حسین آنکه گرفت
دولت از خاک درش منصب عالی شأنی
ای به نامت گل اقبال خراسان شاداب
راستی نام تو ابریست به از نیسانی
پیش ابر کف دریا منشت رود بهار
شکوه کرده مگر از آفت بیسامانی
قطرهای چند بر آن تشنه لب افشاند خرد
گفت آن چهرهگشای کرم یزدانی
من ازین غافل و رفتم که کنم ز ابر بهار
ناگهم کشتی اندیشه بشد طوفانی
داورا دادگرا ای به هنر مدحت تو
داده کلک خردم را روش حسانی
منم آن مرغ بهشتی که به منقار کشم
خس و خاشاک ز صحن چمن روحانی
آشیان بندم تا طایر معنی از عرش
آید اینجا رهد از آفت سرگردانی
چارده سال فزونست که در مدحت تو
کردهام همچو مه چارده نورافشانی
همه ز اکسیر ثنای تو نفس کردم رنگ
همه بر گلشن مدح تو شدم دستانی
کیمیایی ز مدیح تو به دست آوردم
ساختم مغربی خود ز شب ظلمانی
فکرتم چون گل خورشید نه خودروی گلیست
کرده لطف تو درین مزرعه تخمافشانی
دست صبح آبله دیدهست ز خورشید که کرد
در زمین دل صادق نفسم روحانی
تار و پود سخنم رشته جان خردست
این سخن را همه دانند تو هم میدانی
گر بسیط سخن قدس طرازی بندی
معنی از پرده برون نامده از عریانی
نه خطاییست سخن تا نفس آهسته زنم
دعوتم هست ز سر تا به قدم برهانی
پیش ازین دوخته بودند ز دیبای سخن
بر در معنی صد حله همه سحبانی
لیک چون تخته مدح تو بر آن حله نبود
همه معنی قمری کرده سخن کتانی
عاقبت شیوه خیاطی ازین نادره حسن
داشت دوران به من از همت تو ارزانی
حلهای دوختم از مدح تو بر وی صد نقش
حلهای جیب افق کرده بر او دامانی
گر ازین دوختمی مصحف معنی بودی
همچنان در حرم جوهر کل زندانی
چندازین لاف سرایی همه اقبال تو بود
هر چه در آینه ناطقه شد جولانی
از لب دولت تو هر چه شنیدم گردد
همچون طوطی بر آیینه روایت خوانی
هر چه بر روی معانی ز نفس یافتهام
اینک آوردهام ار رد کنی ار بستانی
گر پسندی خردم در حرم حسن قبول
در سجود تو فراموش کند پیشانی
ور معاذالله نپسندی این جنس کساد
همه بر قافله عرش شود تاوانی
تاکه در مه سر سال آورد از خلد به بام
ساعت سعد ترا روی مه کنعانی
باد هر ساعت عمرت ز نکویی زآنسان
که برد دل ز کف دولت جاویدانی
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
صفی علیشاه : متفرقات
شمارهٔ ۹
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل
اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار
سبوی باده به دست آر با پری رویی
چه مانده ای تو گرفتار جبه و دستار
خمار باده لعل لبان او دارم
درین خمار تو ساقی صراحیی زخم آر
به خواب، لعل لبان تو دوش می دیدم
مراست این شرف آری ز دولت بیدار
ز یمن عشق تو گشتم غنی بحمدالله
مراست چهره زرین و دیده دربار
به روز واقعه در دامن تو آویزد
بروید از گل صوفی مستمند چو خار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل
اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار
سبوی باده به دست آر با پری رویی
چه مانده ای تو گرفتار جبه و دستار
خمار باده لعل لبان او دارم
درین خمار تو ساقی صراحیی زخم آر
به خواب، لعل لبان تو دوش می دیدم
مراست این شرف آری ز دولت بیدار
ز یمن عشق تو گشتم غنی بحمدالله
مراست چهره زرین و دیده دربار
به روز واقعه در دامن تو آویزد
بروید از گل صوفی مستمند چو خار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ساقیا عید صیام آمد و هنگام بهار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
به علی رغم صراحی شکنان باده بیار
از سر کوی تو هرگز نروم سوی چمن
بی جمال تو بود در نظر من گل خار
عمر چون باد وزان است و فلک حادثه زای
چون دمی خوش گذرد با تو غنیمت می دار
حالیا این دو سه دم را تو بیا خوش گذران
چون نداری خبر از خاتمت و اول کار
آن که بودست دلا، پیر خرابات کجاست
دست در دامن آن اهل کرم زن زنهار
غم دنیا چه خوری باده خور و شاد بزی
یک نصیحت بشنو عمر نباشد چو دوبار
صوفی از صحبت ناجنس برو رنجه مباش
مثلی هست که از مار چه زاید جز مار
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۷
عید صیام و فصل گل و موسم بهار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
من مست و یار همدم و ساقی است گلعذار
در جواب او
بیا که عید صیام است و باز فصل بهار
غم زمانه بدل کن به باده گلنار
در آن زمان که گشایم من فقیر نهار
ترید شیر و عسل جوش بایدم دو طغار
برنج زرد چو یابی بنوش چندانی
که در شکم نبود جای یک نفس زنهار
نصیحتی کنمت چون رسی به دعوت عام
مدار شرم، چو مردان در آی اندر کار
به سفره آنچه بود نوش کن تو از تر و خشک
برای زله کشی نیز سفره را بردار
دو یار همدم و یک مسلخی ز بریانی
خوش است اگر نشود ناکسی بدین دوچار
شکم چو سیر طعام است اندکی باید
بیار خواجه ز انگور مسکه یک خروار
به از حیات، ز پر خوردن ار بمیرد کس
به نزد صوفی بیچاره این زمان صد بار
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۸۱ - آبشار باغ
بر خیز تا رویم به سیر بهار باغ
زان جا کشیم رخت، به زیر حصار باغ
گر باغبان ز در، نگذارد درون شویم
خود را بیفکنیم به باغ، از جدار باغ
بنهیم گاه چشم، به سیر درخت گل
بدهیم گاه گوش، به صوت هزار باغ
خوابیم گاه زیر درختان نارون
یابیم گاه بهره ز سیب و انار باغ
گیریم گاه از کف ساقی سیم ساق
جام پر می به لب جویبار باغ
رفتیم گه میان گل و لاله و شقیق
خفتیم گه میان همیشه بهار باغ
نساج نوبهار، زگل های رنگارنگ
گویی که بافته است بهم پود و تار باغ
شبنم زبس نشسته و، از بس وزیده باد
اشجار پاک گشته، زگرد و غبار باغ
بنگر به دست ابر بهاری که از تگرگ
گویی نموده دانهٔ گوهر، نثارباغ
اشجاررا به شاخه درختان، شکوفه ها
رخشنده چون ستاره به شب های تار باغ
ریزان چو سیم خام بود آب زآبشار
گویی که نقره می چکد از آبشار باغ
ای گل تو خوش خرام به باغ و کنار آب
تا«ترکی» ات شود ز وفا آبیار باغ
فراش نوبهار، بساط زمردین
گسترده از برای تو در رهگذار باغ
زان جا کشیم رخت، به زیر حصار باغ
گر باغبان ز در، نگذارد درون شویم
خود را بیفکنیم به باغ، از جدار باغ
بنهیم گاه چشم، به سیر درخت گل
بدهیم گاه گوش، به صوت هزار باغ
خوابیم گاه زیر درختان نارون
یابیم گاه بهره ز سیب و انار باغ
گیریم گاه از کف ساقی سیم ساق
جام پر می به لب جویبار باغ
رفتیم گه میان گل و لاله و شقیق
خفتیم گه میان همیشه بهار باغ
نساج نوبهار، زگل های رنگارنگ
گویی که بافته است بهم پود و تار باغ
شبنم زبس نشسته و، از بس وزیده باد
اشجار پاک گشته، زگرد و غبار باغ
بنگر به دست ابر بهاری که از تگرگ
گویی نموده دانهٔ گوهر، نثارباغ
اشجاررا به شاخه درختان، شکوفه ها
رخشنده چون ستاره به شب های تار باغ
ریزان چو سیم خام بود آب زآبشار
گویی که نقره می چکد از آبشار باغ
ای گل تو خوش خرام به باغ و کنار آب
تا«ترکی» ات شود ز وفا آبیار باغ
فراش نوبهار، بساط زمردین
گسترده از برای تو در رهگذار باغ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۴
ای ز لبت کام ما چون نیشکر لذیذ
وی ز تو درجام ما باده احمر لذیذ
دی شد آمد بهار، غنچه شکفتش هزار
شد نظر لاله زار، چون رخ دلبر لذیذ
بین شده هر سو چمن پر ز گل و یاسمن
هست کنون جان من خوردن ساغر لذیذ
تا که نخیزی ز جای دست نکوبی و پای
نیست بصد دف و نای رقص صنوبر لذیذ
ای ز خط مشکفام بر دلم افکنده دام
خال تو بخشد مدام دانه عنبر لذیذ
تاقدت ای سیمتن کرده ز گل پیرهن
نیست دگر در چمن نخل برآور لذیذ
باز بغیب و شهود نور تجلی نمود
ریخت ز دریای جود بس در و گوهر لذیذ
وی ز تو درجام ما باده احمر لذیذ
دی شد آمد بهار، غنچه شکفتش هزار
شد نظر لاله زار، چون رخ دلبر لذیذ
بین شده هر سو چمن پر ز گل و یاسمن
هست کنون جان من خوردن ساغر لذیذ
تا که نخیزی ز جای دست نکوبی و پای
نیست بصد دف و نای رقص صنوبر لذیذ
ای ز خط مشکفام بر دلم افکنده دام
خال تو بخشد مدام دانه عنبر لذیذ
تاقدت ای سیمتن کرده ز گل پیرهن
نیست دگر در چمن نخل برآور لذیذ
باز بغیب و شهود نور تجلی نمود
ریخت ز دریای جود بس در و گوهر لذیذ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۰
نه این زمان ز می جلوه تو من مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۱۵۲
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۹۷
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۸
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهار را باور کن
باز کن پنجرهها را، که نسیم
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهء گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد
و بهار
روی هر شاخه، کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست.
*
همه چلچله هابرگشتند
و طراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیهٔ جشن اقاقیها را
گل به دامن کرده ست
*
باز کن پنجرهها را ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
*
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینهء گلهای سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
*
حالیا معجزه ء باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچهء تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن میگیرد!
*
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا اینهمه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجرهها را
و بهاران را
باور کن
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ای خفته روزگار