عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
آن را که همی جست و دلم بخت بمن داد
اکنون بستاند دلم از ناز و طرب داد
از بخت بد آزادم و از یار بشادی
شاد است بمن همچو من آن ماه پریزاد
گر شادم از آن یار وفادار عجب نیست
گز یار وفادار همه خلق بود شاد
گر لاله و شمشاد نروید بجهان نیز
بس باد مرا زلف و رخش لاله و شمشاد
تا من بزیم قصه نوشاد نخوانم
کز دیدن او مجلس من گشت چو نوشاد
چون آهن و پولاد قوی بود جدائی
از تف دلم نرم شد آن آهن و پولاد
بی یار نباشد تن من نیز بزاری
بیمن نبود نیز دل خسته بفریاد
دیگر نکشد بنده ای آزار ز من نیز
اکنون که من از بند جدائی شدم آزاد
غم خوردم بل عاقبت کارنکو گشت
همواره مرا عاقبت کار چنین باد
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
بنگر که چه گفت با دلم چشم براز
چشمی که نیامد از غم هجر فراز
گفتا که ازین گرستن دور و دراز
من رفتم و آن رفته دگر نامد باز
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
یکباره دل از هوای تو بگسستیم
با آنکه بما وفا کند پیوستیم
ما سنگ شکیبائی بر دل بستیم
از دام بجستیم و چه نیکو جستیم
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
از رهی روی بگردان و برو
دامن مهر بر افشان و برو
مکن آن عشق، ز سر تازه بپای
مبر آن عهد به پایان و برو
که تو را گفت که سرگردان باد
کزفلان روی بگردان و برو
سر بزن خسته دلان را مگذار
هم چنین بی سروسامان و برو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
دلا آن به که با جان در نبندی
مرا با دلبر دیگر نبندی
رهی آنگه که این جا نیست شاید
که پایت درد باشد سر نبندی
ز باطل دعوی خود شرم داری
کناه جور بر داور نبندی
تو را عشق از میان خانه دردی است
چه سود، ار در ببندی ورنبندی
نه چشمم بر خیالت از لب اوست
سزد گر آب در شکر نبندی
بدین روزم ببین تاز آب دیده
ره خوابم همه شب بر نبندی
اثیرا هیچ نگشاید ز یارت
بدیدی جای خود هم درنبندی
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
شبها، ز تو من دور و تو یار دگری
من در غم تو، تو غمگسار دگری
سودای تو تا بروز هم خوابه ی من
تو خفته به ناز در کنار دگری
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
جانا تن نالان که نماندست ببر
وین یک دل حیران که نماست ببر
یا جمله آن دل که ببردی باز آر
یا باقی این جان که بمانده است ببر
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
هر روز ترا یک بدآموز دگر
هر لحظه ز تو در دل من سوز دگر
گفتی که برو ز شهر اگر درد اینست
من خود ز جهان روم دو سه روز دگر
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
آن رفت که عشوه می خریدم ز تو من
پیراهن صبر می دریدم ز تو من
من با تو چنان بدم که ناخن باگوشت
لیکن چو دراز شد بریدم ز تو من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
جدا بودن ز یار و سوختن با داغ هجرانش
بسی خوشتر که روز وصل دیدن با رقیبانش
جدایی خواهم از جانان و غیرت آنچنین باید
که خود را هم نخواهد عاشق اندر وصل جانانش
نه بینم سوی آن آیینه رخسار چون دارم
ز عکس خار مژگانیم بر گلبرگ خندانش
ندارم ذوقی از مرگ رقیبان زانکه می ترسم
بمیرد خاک ره گردد بگیرد باز دامانش
نبیند سوی من تا در نیابم راحت مردن
چو می داند نخواهد برد جان از چشم فتانش
نه من تنها نهادم سر بپای او سپردم جان
هوای عشق او در هر که هست اینست پایانش
فضولی را بدرد عشق واجب گشت جان دادن
نمی دانم چه دردست این که ممکن نیست درمانش
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۳
در مقامی گر شود جان عزیزت منزجر
رحم بر جان عزیزت کن برو جای دگر
بر تو آسانست تغییر مکان کردن ولی
نیست آسان بی تو جان را عزم مأوای دگر
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
پس از کشتن، نه بر سر قاتلم از کین نمیماند
چو میرد کس، طبیبش بر سر بالین نمیماند!
ز خسرو تلخ شد فرهاد را چون کام، دانستم
که شیرین کام خسرو نیز از شیرین نمیماند
بروی من که بودم باغبان، دربستی و غافل
که در باغت گل از بسیاری گلچین نمیماند
خطر دارد دل و دین هر دو در عشق تو؛ میدانم
مرا گر دل نماند امروز، فردا دین نمیماند
دو روزی گر ز من رنجد سگ کویت، نیم غمگین
که هرگز دوستان را در دل از هم کین نمیماند
شب هجرت ندارم دوستی بر سر چو بیماری
که روز مرگ، هیچش دوست بر بالین نمیماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
ای باد بامدادی، میآیی از چه وادی؟!
کز بیدلان برآمد فریاد وافؤادی!
گفتم: بیا، که آبی بر آتشم فشانی؛
دردا که تا رسیدی، خاکم به باد دادی!
ساقی کله شکسته، مطرب ترانه بسته؛
ما غافل و نشسته غم در کمین شادی
ای دل، ز بیم خویش، گفتم: مرو به کویش
دیدی ندیده رویش، از چشمش اوفتادی
بودیم هم زبانش، با ما نگفت حرفی
رفتیم ز آستانش، از ما نکرد یادی!
از سوز آتش تب، جانم رسید بر لب؛
یا از وفا تو امشب لب بر لبم نهادی؟!
از هر طرف دویدم، روی دلی ندیدم
ناچار آرمیدم، در کوی نامرادی
ساقی به می ز سینه، رفته است گرد کینه
توبوا من العداوة، یا معشر الاعادی
از تیره بختی آذر، از من رمیده دلبر
چون من کسی ز مادر ای کاشکی نزادی
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
امشب، مهی از شهر بهامون میرفت
کز رفتن او، ز چشمها خون میرفت
من در غم جان و، هر که را میدیدم
دل دل گویان، ز شهر بیرون میرفت
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
یاری که بود دردم ازوف درمان نیز
بگذشت و کشید از کفم دامان نیز
من در پی اینکه، باز گیرم دل ازو؛
او در پی آنکه، گیرد از من جان نیز!
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
در روز جدایی غم دلسوز وداع
وان آتش هجر شعله افروز وداع
صد غصه مهلک غم اندوز وداع
نابود نمودند مرا روز وداع
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
غم از دلم به جدائی جدا نمی گردد
دلم ز بند ملامت رها نمی گردد
دل مرا ز غم عشق سرزنش مکنید
که دل به سرزنش از عشق وا نمی گردد
چو ذره ئیست دل من هوا پرست از مهر
که ذره ای ز هوائی جدا نمی گردد
چگونه من به تن خویش پارسا گردم
که پادشاه تنم پارسا نمی گردد
دلم به گرد بلاگشت و مبتلا شد او
چه خوش دلی که به گرد بلا نمی گردد
مگر که بر غم او تنگ شد جهان فراخ
که جز به گرد دل تنگ ما نمی گردد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
چون یاد کنم با دل ریش از سفرت
ترسم ز هلاک جان خویش از سفرت
با اینهمه راضی ام که پیشت میرم
گر خود به زمانی دو سه پیش از سفرت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
آن مهر گسل با دگری زان پیوست
تا بگسلد آن رگی که با جان پیوست
بر دیده نهم دست چو بر من گذرد
تا با دگران نبینمش دست به دست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
امشب که به عزم راه بر خواهی خاست
گر خواهی راست عمر من خواهی کاست
باری به وداع دربرم گیر دمی
گر عذر دل خسته من خواهی خواست