عبارات مورد جستجو در ۱۸۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت عضد و مرغان خوش آواز
عضد را پسر سخت رنجور بود
شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بیستر بینی بصیرت بپوش
شکیب از نهاد پدر دور بود
یکی پارسا گفتش از روی پند
که بگذار مرغان وحشی ز بند
قفسهای مرغ سحر خوان شکست
که در بند ماند چو زندان شکست؟
نگه داشت بر طاق بستان سرای
یکی نامور بلبل خوشسرای
پسر صبحدم سوی بستان شتافت
جز آن مرغ بر طاق ایوان نیافت
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود ماندهای در قفس
ندارد کسی با تو ناگفته کار
ولیکن چو گفتی دلیلش بیار
چو سعدی که چندی زبان بسته بود
ز طعن زبان آوران رسته بود
کسی گیرد آرام دل در کنار
که از صحبت خلق گیرد کنار
مکن عیب خلق، ای خردمند، فاش
به عیب خود از خلق مشغول باش
چو باطل سرایند مگمار گوش
چو بیستر بینی بصیرت بپوش
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت فریدون و وزیر و غماز
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی
دگر پاس فرمان شه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه
یکی رفت پیش ملک بامداد
که هر روزت آسایش و کام باد
غرض مشنو از من نصیحت پذیر
تو را در نهان دشمن است این وزیر
کس از خاص لشکر نماندهست و عام
که سیم و زر از وی ندارد به وام
به شرطی که چون شاه گردن فراز
بمیرد، دهند آن زر و سیم باز
نخواهد تو را زنده این خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست
یکی سوی دستور دولت پناه
به چشم سیاست نگه کرد شاه
که در صورت دوستان پیش من
به خاطر چرایی بد اندیش من؟
زمین پیش تختش ببوسید و گفت
نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه
چو موتت بود وعدهٔ سیم من
بقا بیش خواهندت از بیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز
سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟
غنیمت شمارند مردان دعا
که جوشن بود پیش تیر بلا
پسندید از او شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت
مکانش بیفزود و قدرش فراشت
بد اندیش را زجر و تأدیب کرد
پشیمانی از گفتهٔ خویش خورد
ندیدم ز غماز سرگشتهتر
نگون طالع و بخت برگشتهتر
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افگند در میان دو دوست
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید
که از هر که عالم زبان درکشید
بگوی آنچه دانی سخن سودمند
وگر هیچ کس را نیاید پسند
که فردا پیشمان برآرد خروش
که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟
که روشن دل و دوربین دیده داشت
رضای حق اول نگه داشتی
دگر پاس فرمان شه داشتی
نهد عامل سفله بر خلق رنج
که تدبیر ملک است و توفیر گنج
اگر جانب حق نداری نگاه
گزندت رساند هم از پادشاه
یکی رفت پیش ملک بامداد
که هر روزت آسایش و کام باد
غرض مشنو از من نصیحت پذیر
تو را در نهان دشمن است این وزیر
کس از خاص لشکر نماندهست و عام
که سیم و زر از وی ندارد به وام
به شرطی که چون شاه گردن فراز
بمیرد، دهند آن زر و سیم باز
نخواهد تو را زنده این خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست
یکی سوی دستور دولت پناه
به چشم سیاست نگه کرد شاه
که در صورت دوستان پیش من
به خاطر چرایی بد اندیش من؟
زمین پیش تختش ببوسید و گفت
نشاید چو پرسیدی اکنون نهفت
چنین خواهم ای نامور پادشاه
که باشند خلقت همه نیک خواه
چو موتت بود وعدهٔ سیم من
بقا بیش خواهندت از بیم من
نخواهی که مردم به صدق و نیاز
سرت سیر خواهند و عمرت دراز؟
غنیمت شمارند مردان دعا
که جوشن بود پیش تیر بلا
پسندید از او شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت
ز قدر و مکانی که دستور داشت
مکانش بیفزود و قدرش فراشت
بد اندیش را زجر و تأدیب کرد
پشیمانی از گفتهٔ خویش خورد
ندیدم ز غماز سرگشتهتر
نگون طالع و بخت برگشتهتر
ز نادانی و تیره رایی که اوست
خلاف افگند در میان دو دوست
کنند این و آن خوش دگر باره دل
وی اندر میان کور بخت و خجل
میان دو کس آتش افروختن
نه عقل است و خود در میان سوختن
چو سعدی کسی ذوق خلوت چشید
که از هر که عالم زبان درکشید
بگوی آنچه دانی سخن سودمند
وگر هیچ کس را نیاید پسند
که فردا پیشمان برآرد خروش
که آوخ چرا حق نکردم به گوش؟
سعدی : باب هفتم در عالم تربیت
حکایت
در این شهرباری به سمعم رسید
که بازارگانی غلامی خرید
شبانگه مگر دست بردش به سیب
ببر درکشیدش به ناز و عتیب
پری چهره هرچ اوفتادش به دست
ز رخت و اوانیش در سر شکست
نه هرجا که بینی خطی دل فریب
توانی طمع کردنش در کتیب
گوا کرد بر خود خدای و رسول
که دیگر نگردم به گرد فضول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟
که بسیار بیند عجب هر که زیست
کسی گفتش این راه را وین مقام
بجز تنگ ترکان ندانیم نام
برنجید چون تنگ ترکان شنید
تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سیه را بفرمود کای نیکبخت
هم این جا که هستی بینداز رخت
نه عقل است و نه معرفت یک جوم
اگر من دگر تنگ ترکان روم
در شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند
چو مر بندهای را همی پروری
به هیبت بر آرش کز او برخوری
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندهٔ نازنین مشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسودهٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزهدار
ازان تخم خرما خورد گوسپند
که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار ازان در که است
که از کنجدش ریسمان کوته است
که بازارگانی غلامی خرید
شبانگه مگر دست بردش به سیب
ببر درکشیدش به ناز و عتیب
پری چهره هرچ اوفتادش به دست
ز رخت و اوانیش در سر شکست
نه هرجا که بینی خطی دل فریب
توانی طمع کردنش در کتیب
گوا کرد بر خود خدای و رسول
که دیگر نگردم به گرد فضول
رحیل آمدش هم در آن هفته پیش
دل افگار و سربسته و روی ریش
چو بیرون شد از کازرون یک دو میل
به پیش آمدش سنگلاخی مهیل
بپرسید کاین قله را نام چیست؟
که بسیار بیند عجب هر که زیست
کسی گفتش این راه را وین مقام
بجز تنگ ترکان ندانیم نام
برنجید چون تنگ ترکان شنید
تو گفتی که دیدار دشمن بدید
سیه را بفرمود کای نیکبخت
هم این جا که هستی بینداز رخت
نه عقل است و نه معرفت یک جوم
اگر من دگر تنگ ترکان روم
در شهوت نفس کافر ببند
وگر عاشقی لت خور و سر ببند
چو مر بندهای را همی پروری
به هیبت بر آرش کز او برخوری
وگر سیدش لب به دندان گزد
دماغ خداوندگاری پزد
غلام آبکش باید و خشت زن
بود بندهٔ نازنین مشت زن
گروهی نشینند با خوش پسر
که ما پاکبازیم و صاحب نظر
ز من پرس فرسودهٔ روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزهدار
ازان تخم خرما خورد گوسپند
که قفل است بر تنگ خرما و بند
سر گاو و عصار ازان در که است
که از کنجدش ریسمان کوته است
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت اندر معنی شکر منعم
ملک زادهای ز اسب ادهم فتاد
به گردن درش مهره برهم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی ز من خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
به عین عنایت نکردش نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عود سوزش نهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن از شکر منعم مپیچ
که روز پسین سر بر آری به هیچ
شنیدم که پیری پسر را به خشم
ملامت همی کرد کای شوخ چشم
تو را تیشه دادم که هیزم شکن
نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاش
به غیبت نگرداندش حق شناس
گذرگاه قرآن و پندست گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فرو گیر و دوست
به گردن درش مهره برهم فتاد
چو پیلش فرو رفت گردن به تن
نگشتی سرش تا نگشتی بدن
پزشکان بماندند حیران در این
مگر فیلسوفی ز یونان زمین
سرش باز پیچید و رگ راست شد
وگر وی نبودی ز من خواست شد
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
به عین عنایت نکردش نگاه
خردمند را سر فرو شد به شرم
شنیدم که میرفت و میگفت نرم
اگر دی نپیچیدمی گردنش
نپیچیدی امروز روی از منش
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که بر عود سوزش نهی
ملک را یکی عطسه آمد ز دود
سر و گردنش همچنان شد که بود
به عذر از پی مرد بشتافتند
بجستند بسیار و کم یافتند
مکن، گردن از شکر منعم مپیچ
که روز پسین سر بر آری به هیچ
شنیدم که پیری پسر را به خشم
ملامت همی کرد کای شوخ چشم
تو را تیشه دادم که هیزم شکن
نگفتم که دیوار مسجد بکن
زبان آمد از بهر شکر و سپاش
به غیبت نگرداندش حق شناس
گذرگاه قرآن و پندست گوش
به بهتان و باطل شنیدن مکوش
دو چشم از پی صنع باری نکوست
ز عیب برادر فرو گیر و دوست
سعدی : باب هشتم در شکر بر عافیت
حکایت سفر هندوستان و ضلالت بت پرستان
بتی دیدم از عاج در سومنات
مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر
که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بی روان
طمع کردن رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ظلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست
سلامت به تسلیم و لین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر
ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب
بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعهای
نصیحتگر شاه این بقعهای
چه معنی است در صورت این صنم
که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل
به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از این جا که هست
برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همین جا بباش
که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پیر
چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز
مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا
یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای در زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از اینها برآمد خروش
تو گفتی که دریا برآمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
چو بینی زبر دست را زور دست
نه مردی بود پنجهٔ خود شکست
زمانی به سالوس گریان شدم
که من زانچه گفتم پشیمان شدم
به گریه دل کافران کرد میل
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
دویدند خدمت کنان سوی من
به عزت گرفتند بازوی من
شدم عذر گویان بر شخص عاج
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند
چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی در زمین
در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست
به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود کاهن بر او موم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان
بر آرد صنم دست، فریاد خوان
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید ومن در پیش تاختم
نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر
نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
مکش بچهٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی
به چاپکتر از خود مینداز تیر
چو افتاد، دامن به دندان بگیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وزان جا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت
در اقبال و تأیید بوبکر سعد
که مادر نزاید چنو قبل و بعد
ز جور فلک دادخواه آمدم
در این سایه گسترپناه آمدم
دعاگوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پاینده دار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش
کی این شکر نعمت به جای آورم
وگر پای گردد به خدمت سرم؟
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها
یکی آن که هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم
بدانم که دستی که برداشتم
به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سر رشته از غیب درمیکشند
در خیر بازست و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک
همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست
تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت
نیاید ز خوی تو کردار زشت
ز زنبور کرد این حلاوت پدید
همان کس که در مار زهر آفرید
چو خواهد که ملک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی
رساند به خلق از تو آسایشی
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
سخن سودمندست اگر بشنوی
به مردان رسی گر طریقت روی
مقامی بیابی گرت ره دهند
که بر خوان عزت سماطت نهند
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمنده یاد آوری
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهٔ خویش واثق نیم
مرصع چو در جاهلیت منات
چنان صورتش بسته تمثالگر
که صورت نبندد از آن خوبتر
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بی روان
طمع کردن رایان چین و چگل
چو سعدی وفا زان بت سخت دل
زبان آوران رفته از هر مکان
تضرع کنان پیش آن بی زبان
فرو ماندم از کشف آن ماجرا
که حیی جمادی پرستد چرا؟
مغی را که با من سر و کار بود
نکو گوی و هم حجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن
عجب دارم از کار این بقعه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند
مقید به چاه ظلال اندرند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای
ورش بفگنی بر نخیرد ز جای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟
وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
بر این گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم و در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر
ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان
چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن را کژ پیششان راست بود
ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ار چه دانا و صاحبدل است
به نزدیک بیدانشان جاهل است
فرو ماندم از چاره همچون غریق
برون از مدارا ندیدم طریق
چو بینی که جاهل به کین اندرست
سلامت به تسلیم و لین اندرست
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است
که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آیدم صورتش در نظر
ولیکن ز معنی ندارم خبر
که سالوک این منزلم عن قریب
بد از نیک کمتر شناسد غریب
تو دانی که فرزین این رقعهای
نصیحتگر شاه این بقعهای
چه معنی است در صورت این صنم
که اول پرستندگانش منم
عبادت به تقلید گمراهی است
خنک رهروی را که آگاهی است
برهمن ز شادی برافروخت روی
پسندید و گفت ای پسندیده گوی
سوالت صواب است و فعلت جمیل
به منزل رسد هر که جوید دلیل
بسی چون تو گردیدم اندر سفر
بتان دیدم از خویشتن بی خبر
جز این بت که هر صبح از این جا که هست
برآرد به یزدان دادار دست
وگر خواهی امشب همین جا بباش
که فردا شود سر این بر تو فاش
شب آن جا ببودم به فرمان پیر
چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز
مغان گرد من بی وضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب
بغلها چو مردار در آفتاب
مگر کرده بودم گناهی عظیم
که بردم در آن شب عذابی الیم
همه شب در این قید غم مبتلا
یکم دست بر دل، یکی بر دعا
که ناگه دهل زن فرو کوفت کوس
بخواند از فضای برهمن خروس
خطیب سیه پوش شب بی خلاف
بر آهخت شمشیر روز از غلاف
فتاد آتش صبح در سوخته
به یک دم جهانی شد افروخته
تو گفتی که در خطهٔ زنگبار
ز یک گوشه ناگه در آمد تتار
مغان تبه رای ناشسته روی
به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند
در آن بتکده جای در زن نماند
من از غصه رنجور و از خواب مست
که ناگاه تمثال برداشت دست
به یک بار از اینها برآمد خروش
تو گفتی که دریا برآمد به جوش
چو بتخانه خالی شد از انجمن
برهمن نگه کرد خندان به من
که دانم تو را بیش مشکل نماند
حقیقت عیان گشت و باطل نماند
چو دیدم که جهل اندر او محکم است
خیال محال اندر او مدغم است
نیارستم از حق دگر هیچ گفت
که حق ز اهل باطل بباید نهفت
چو بینی زبر دست را زور دست
نه مردی بود پنجهٔ خود شکست
زمانی به سالوس گریان شدم
که من زانچه گفتم پشیمان شدم
به گریه دل کافران کرد میل
غجب نیست سنگ ار بگردد به سیل
دویدند خدمت کنان سوی من
به عزت گرفتند بازوی من
شدم عذر گویان بر شخص عاج
به کرسی زر کوفت بر تخت ساج
بتک را یکی بوسه دادم به دست
که لعنت بر او باد و بر بت پرست
به تقلید کافر شدم روز چند
برهمن شدم در مقالات زند
چو دیدم که در دیر گشتم امین
نگنجیدم از خرمی در زمین
در دیر محکم ببستم شبی
دویدم چپ و راست چون عقربی
نگه کردم از زیر تخت و زبر
یکی پرده دیدم مکلل به زر
پس پرده مطرانی آذرپرست
مجاور سر ریسمانی به دست
به فورم در آن حل معلوم شد
چو داود کاهن بر او موم شد
که ناچار چون در کشد ریسمان
بر آرد صنم دست، فریاد خوان
برهمن شد از روی من شرمسار
که شنعت بود بخیه بر روی کار
بتازید ومن در پیش تاختم
نگونش به چاهی در انداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن
بماند، کند سعی در خون من
پسندد که از من برآید دمار
مبادا که سرش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی
که گر زندهاش مانی، آن بی هنر
نخواهد تو را زندگانی دگر
وگر سر به خدمت نهد بر درت
اگر دست یابد ببرد سرت
فریبنده را پای در پی منه
چو رفتی و دیدی امانش مده
تمامش بکشتم به سنگ آن خبیث
که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم
رها کردم آن بوم و بگریختم
چو اندر نیستانی آتش زدی
ز شیران بپرهیز اگر بخردی
مکش بچهٔ مار مردم گزای
چو کشتی در آن خانه دیگر مپای
چو زنبور خانه بیاشوفتی
گریز از محلت که گرم اوفتی
به چاپکتر از خود مینداز تیر
چو افتاد، دامن به دندان بگیر
در اوراق سعدی چنین پند نیست
که چون پای دیوار کندی مایست
به هند آمدم بعد از آن رستخیز
وزان جا به راه یمن تا حجیز
از آن جمله سختی که بر من گذشت
دهانم جز امروز شیرین نگشت
در اقبال و تأیید بوبکر سعد
که مادر نزاید چنو قبل و بعد
ز جور فلک دادخواه آمدم
در این سایه گسترپناه آمدم
دعاگوی این دولتم بندهوار
خدایا تو این سایه پاینده دار
که مرهم نهادم نه در خورد ریش
که در خورد انعام و اکرام خویش
کی این شکر نعمت به جای آورم
وگر پای گردد به خدمت سرم؟
فرج یافتم بعد از آن بندها
هنوزم به گوش است از آن پندها
یکی آن که هرگه که دست نیاز
برآرم به درگاه دانای راز
بیاد آید آن لعبت چینیم
کند خاک در چشم خود بینیم
بدانم که دستی که برداشتم
به نیروی خود بر نیفراشتم
نه صاحبدلان دست برمیکشند
که سر رشته از غیب درمیکشند
در خیر بازست و طاعت ولیک
نه هر کس تواناست بر فعل نیک
همین است مانع که در بارگاه
نشاید شدن جز به فرمان شاه
کلید قدر نیست در دست کس
توانای مطلق خدای است و بس
پس ای مرد پوینده بر راه راست
تو را نیست منت، خداوند راست
چو در غیب نیکو نهادت سرشت
نیاید ز خوی تو کردار زشت
ز زنبور کرد این حلاوت پدید
همان کس که در مار زهر آفرید
چو خواهد که ملک تو ویران کند
نخست از تو خلقی پریشان کند
وگر باشدش بر تو بخشایشی
رساند به خلق از تو آسایشی
تکبر مکن بر ره راستی
که دستت گرفتند و برخاستی
سخن سودمندست اگر بشنوی
به مردان رسی گر طریقت روی
مقامی بیابی گرت ره دهند
که بر خوان عزت سماطت نهند
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمنده یاد آوری
فرستی مگر رحمتی در پیم
که بر کردهٔ خویش واثق نیم
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
آرزوی پرواز
کبوتر بچهای با شوق پرواز
به جرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نهاش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدین خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نوکاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر می باید اندوخت
حدیث زندگی می باید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
به پستی در، دچار گیر و داریم
به بالا، چنگ شاهین را شکاریم
من اینجا چون نگهبانم، تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج
تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازی های گردون
از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد
نهای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
هجوم فتنههای آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی
نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند
به جرئت کرد روزی بال و پر باز
پرید از شاخکی بر شاخساری
گذشت از بامکی بر جو کناری
نمودش بسکه دور آن راه نزدیک
شدش گیتی به پیش چشم تاریک
ز وحشت سست شد بر جای ناگاه
ز رنج خستگی درماند در راه
گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد
گه از تشویش سر در زیر پر کرد
نه فکرش با قضا دمساز گشتن
نهاش نیروی زان ره بازگشتن
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
فتاد از پای و کرد از عجز فریاد
ز شاخی مادرش آواز در داد
کزینسان است رسم خودپسندی
چنین افتند مستان از بلندی
بدین خردی نیاید از تو کاری
به پشت عقل باید بردباری
ترا پرواز بس زودست و دشوار
ز نوکاران که خواهد کار بسیار
بیاموزندت این جرئت مه و سال
همت نیرو فزایند، هم پر و بال
هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است
هنوز از چرخ، بیم دستبرد است
هنوزت نیست پای برزن و بام
هنوزت نوبت خواب است و آرام
هنوزت انده بند و قفس نیست
بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست
نگردد پخته کس با فکر خامی
نپوید راه هستی را به گامی
ترا توش هنر می باید اندوخت
حدیث زندگی می باید آموخت
بباید هر دو پا محکم نهادن
از آن پس، فکر بر پای ایستادن
پریدن بی پر تدبیر، مستی است
جهان را گه بلندی، گاه پستی است
به پستی در، دچار گیر و داریم
به بالا، چنگ شاهین را شکاریم
من اینجا چون نگهبانم، تو چون گنج
ترا آسودگی باید، مرا رنج
تو هم روزی روی زین خانه بیرون
ببینی سحربازی های گردون
از این آرامگه وقتی کنی یاد
که آبش برده خاک و باد بنیاد
نهای تا زاشیان امن دلتنگ
نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ
مرا در دامها بسیار بستند
ز بالم کودکان پرها شکستند
گه از دیوار سنگ آمد گه از در
گهم سرپنجه خونین شد گهی سر
نگشت آسایشم یک لحظه دمساز
گهی از گربه ترسیدم، گه از باز
هجوم فتنههای آسمانی
مرا آموخت علم زندگانی
نگردد شاخک بی بن برومند
ز تو سعی و عمل باید، ز من پند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روباه نفس
ز قلعه، ماکیانی شد به دیوار
بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به یاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت
به جای دل، به بر یک قطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
بناگه روبهی کردش گرفتار
ز چشمش برد، وحشت روشنائی
بزد بال و پر، از بی دست و پائی
ز روز نیکبختی یادها کرد
در آن درماندگی، فریادها کرد
فضای خانه و باغش هوس بود
چه حاصل، خانه دور از دسترس بود
به یاد آورد زان اقلیم ایمن
ز کاه و خوابگاه و آب و ارزن
نهان با خویشتن بس گفتگو کرد
در آن یکدم، هزاران آرزو کرد
گه تدبیر، احوالی زبون داشت
به جای دل، به بر یک قطره خون داشت
بیاد آورد زان آزاد گشتن
ز صحرا جانب ده بازگشتن
نمودن رهروان خرد را راه
ز هر بیراهه و ره بودن آگاه
ز دنبال نو آموزان دویدن
شدن استاد درس چینه چیدن
گشودن پر ز بهر سایبانی
نخفتن در خیال پاسبانی
بکار، از کودکان پیش اوفتادن
رموز کارشان تعلیم دادن
برو به لابه کرد از عجز، کایدوست
ز من چیزی نیابی، جز پر و پوست
منه در رهگذار چون منی دام
مکن خود را برای هیچ بدنام
گرفتم سینهٔ تنگم فشردی
مرا کشتی و در یک لحظه خوردی
ز مادر بیخبر شد کودکی چند
تبه گردید عمر مرغکی چند
یکی را کودک همسایه آزرد
یکی را گربه، آن یک را سگی برد
طمع دیو است، با وی برنیائی
چو خوردی، باز فردا ناشتائی
هوی و حرص و مستی، خواجه تاشند
سیه کارند، در هر جا که باشند
دچار زحمتی تا صید آزی
اگر زین دام رستی، بینیازی
مباش اینگونه بیپروا و بدخواه
بسا گردد شکار گرگ، روباه
چه گردی هرزه در هر رهگذاری
دهی هر دم گلوئی را فشاری
بگفت ار تیرهدل یا هرزه گردیم
درین ره هر چه فرمودند، کردیم
ز روز خردیم، خصلت چنین بود
دلی روئین بزیر پوستین بود
گرم سر پنجه و دندان بود سخت
مرا این مایه بود از کیسهٔ بخت
در آن دفتر که نقش ما نوشتند
یکی زشت و یکی زیبا نوشتند
چو من روباه و صیدم ماکیانست
گذشتن از چنین سودی زیانست
بسی مرغ و خروس از قریه بردم
بگردنها بسی دندان فشردم
حدیث اتحاد مرغ و روباه
بود چون اتفاق آتش و کاه
چه غم گر نیتم بد یا که نیکوست
همینم اقتضای خلقت و خوست
تو خود دادی بساط خویش بر باد
تو افتادی که کار از دست افتاد
تو مرغ خانگی، روباه طرار
تو خواب آلود و دزد چرخ بیدار
اسیر روبه نفس آن چنانیم
که گوئی پر شکسته ماکیانیم
بهای زندگی زین بیشتر بود
اگر یک دیدهٔ صاحب نظر بود
منه بردست دیو از سادگی دست
کدامین دست را بگرفت و نشکست
مکن بی فکرتی تدبیر کاری
که خواهد هر قماشی پود و تاری
بوقت شخم، گاوت در گرو بود
چو باز آوردیش، وقت درو بود
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سپید و سیاه
کبوتری، سحر اندر هوای پروازی
ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید
رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز
مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید
شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید
گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی
طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید
برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش، بس کوشید
هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید
ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود
بباغ، کرد ره و میوهای ز شاخه چید
گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید
ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید
بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید
بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید
ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست
مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید
صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید
ز نزد سوختگان، بیخبر نباید رفت
زمان کار نباید به کنج خانه خزید
غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید
ببام لانه بیاراست پر، ولی نپرید
رسید بر پرش از دور، ناوکی جانسوز
مبرهن است کازان طعنه بر دلش چه رسید
شکسته شد پر و بالی، نزار گشت تنی
گسست رشتهٔ امیدی و رگی بدرید
گذشت بر در آن لانه، شامگه زاغی
طبیب گشت، چه رنجوری کبوتر دید
برفت خار و خس آورد و سایبانی ساخت
برای راحت بیمار خویش، بس کوشید
هزار گونه ستم دید، تا بروزن و بام
ز برگهای درختان سبز پرده کشید
ز جویبار، بمنقار خویش آب ربود
بباغ، کرد ره و میوهای ز شاخه چید
گهی پدر شد و گه مادر و گهی دربان
طعام داد و نوازش نمود و ناله شنید
ببرد آنهمه بار جفا که تا روزی
ز درد و خستگی و رنج، دردمند رهید
بزاغ گفت: چه نسبت سپید را بسیاه
ترا بیاری بیگانگان، چه کس طلبید
بگفت: نیت ما اتفاق و یکرنگی است
تفاوتی نکند خدمت سیاه و سفید
ترا چو من، بدل خرد، مهر و پیوندیست
مرا بسان تو، در تن رگ و پی است و ورید
صفای صحبت و آئین یکدلی باید
چه بیم، گر که قدیم است عهد، یا که جدید
ز نزد سوختگان، بیخبر نباید رفت
زمان کار نباید به کنج خانه خزید
غرض، گشودن قفل سعادتست بجهد
چه فرق، گر زر سرخ و گر آهن است کلید
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سرو سنگ
نهان کرد دیوانه در جیب، سنگی
یکی را به سر کوفت، روزی به معبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک به محضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهیتر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
یکی را به سر کوفت، روزی به معبر
شد از رنج رنجور و از درد نالان
بپیچید و گردید چون مار چنبر
دویدند جمعی پی دادخواهی
دریدند دیوانه را جامه در بر
کشیدند و بردندشان سوی قاضی
که این یک ستمدیده بود، آن ستمگر
ز دیوانه و قصهٔ سر شکستن
بسی یاوه گفتند هر یک به محضر
بگفتا همان سنگ، بر سر زنیدش
جز این نیست بدکار را مزد و کیفر
بخندید دیوانه زان دیورائی
که نفرین برین قاضی و حکم و دفتر
کسی میزند لاف بسیار دانی
که دارد سری از سر من تهیتر
گر اینند با عقل و رایان گیتی
ز دیوانگانش چه امید، دیگر
نشستند و تدبیر کردند با هم
که کوبند با سنگ، دیوانه را سر
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شوق برابری
نارونی بود به هندوستان
زاغچهای داشت در آن آشیان
خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود
نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا، دولت شاهانه داشت
نه گلهایش از فلک نیلفام
نه غم صیاد و نه پروای دام
از همه بیگانه و از خویش نه
در دل خردش، غم و تشویش نه
عاقبت، آن مرغک عزلت گزین
گشت بسی خسته و اندوهگین
گفت، بهار است و همه دوستان
رخت کشیدند سوی بوستان
من نه بهار و نه خزان دیدهام
خسته و فرسوده و رنجیدهام
چند کنم خانه درین نارون
چند برم حسرت باغ و چمن
چند در این لانه، نشیمن کنم
خیزم و پرواز بگلشن کنم
نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ
همنفس قمری و بلبل شوم
شانه کش گیسوی سنبل شوم
رفت به گلزار و بشاخی نشست
دید خرامان دو سه طاوس مست
جمله، بسر چتر نگارین زده
طعنه بصورت گری چین زده
زاغچه گردید گرفتارشان
خواست شود پیرو رفتارشان
باغ بکاوید و بهر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاوس یافت
بست دو بر دم، یک دیگر بسر
گفت، مرا کس نشناسد دگر
گشت دمم، چون پرم آراسته
کس نخریدست چنین خواسته
زیور طاوس بسر بستهام
از پر زیباش به پر بستهام
بال بیاراست، پریدن گرفت
همره طاوس، چمیدن گرفت
دید چو طاوس در آن خودپسند
بال و پر عاریتش را بکند
گفت که ای زاغ سیه روزگار
پرتو، خالی است ز نقش و نگار
زیور ما، روی تو نیکو نکرد
ما و تو را همسر و همخو نکرد
گرچه پر ما، همه پیرایه بود
لیک نه بهر تو فرومایه بود
سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ
زاغی و طاوس نماند به زاغ
هر چه کنی، هر چه ببندی به پر
گاه روش، تو دگری، ما دگر
زاغچهای داشت در آن آشیان
خاطرش از بندگی آزاد بود
جایگهش ایمن و آباد بود
نه غم آب و نه غم دانه داشت
بود گدا، دولت شاهانه داشت
نه گلهایش از فلک نیلفام
نه غم صیاد و نه پروای دام
از همه بیگانه و از خویش نه
در دل خردش، غم و تشویش نه
عاقبت، آن مرغک عزلت گزین
گشت بسی خسته و اندوهگین
گفت، بهار است و همه دوستان
رخت کشیدند سوی بوستان
من نه بهار و نه خزان دیدهام
خسته و فرسوده و رنجیدهام
چند کنم خانه درین نارون
چند برم حسرت باغ و چمن
چند در این لانه، نشیمن کنم
خیزم و پرواز بگلشن کنم
نغمه زنم بر سر دیوار باغ
خوش کنم از بوی ریاحین دماغ
همنفس قمری و بلبل شوم
شانه کش گیسوی سنبل شوم
رفت به گلزار و بشاخی نشست
دید خرامان دو سه طاوس مست
جمله، بسر چتر نگارین زده
طعنه بصورت گری چین زده
زاغچه گردید گرفتارشان
خواست شود پیرو رفتارشان
باغ بکاوید و بهر سو شتافت
تا دو سه دانه پر طاوس یافت
بست دو بر دم، یک دیگر بسر
گفت، مرا کس نشناسد دگر
گشت دمم، چون پرم آراسته
کس نخریدست چنین خواسته
زیور طاوس بسر بستهام
از پر زیباش به پر بستهام
بال بیاراست، پریدن گرفت
همره طاوس، چمیدن گرفت
دید چو طاوس در آن خودپسند
بال و پر عاریتش را بکند
گفت که ای زاغ سیه روزگار
پرتو، خالی است ز نقش و نگار
زیور ما، روی تو نیکو نکرد
ما و تو را همسر و همخو نکرد
گرچه پر ما، همه پیرایه بود
لیک نه بهر تو فرومایه بود
سیر و خرام تو، چه حاصل بباغ
زاغی و طاوس نماند به زاغ
هر چه کنی، هر چه ببندی به پر
گاه روش، تو دگری، ما دگر
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
طوطی و شکر
تاجری در کشور هندوستان
طوطئی زیبا خرید از دوستان
خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند
در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام
تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر
هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند
بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان
گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز
چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست
نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش
دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را
چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در
طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش
سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت
برفکند از گوشهای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند
موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست
هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید
کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر
دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان
صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجرهها را دید، بی فرش و خراب
خواست کز همسایه گیرد کوزهای
گشت یکساعت برای موزهای
کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر
چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد
گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک
فرشها کو، کیسههای زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست
گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد
زانچه گفتی، نکتهها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم
هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس
پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست
طوطئی زیبا خرید از دوستان
خواجه شد در دام مهرش پای بند
دل ز کسب و کار خود، یکباره کند
در کنار او نشستی صبح و شام
نه نصیحت گوش کردی، نه پیام
تا شد آن طوطی، برای سودگر
هم رفیق خانه، هم یار سفر
هر زمانش، زیر پا شکر فشاند
گاه بر دوش و گهی بر سر نشاند
بزم، خالی شد شبی از این و آن
خانه ماند و طوطی و بازارگان
گفت سوداگر بطوطی، کای عزیز
خواب از من برده ادراک و تمیز
چونکه امشب خانه از مردم تهی است
خفتن ما هر دو، شرط عقل نیست
نوبت کار است، اهل کار باش
من چو خفتم، ساعتی بیدار باش
دخمه بسیار است، این ویرانه را
پاسبانی کن یک امشب، خانه را
چون نگهبان بهر سو کن نظر
بام کوتاهست، گر بسته است در
طوطیک پر کرد زان گفتار، گوش
شد سراپا از برای کار، هوش
سودگر خفت و ز شب پاسی گذشت
هم قفس، هم خانه، قیراندود گشت
برفکند از گوشهای، دزدی کمند
شد بزیر آهسته از بام بلند
موش در انبار شد، دهقان کجاست
بیم طوفانست کشتیبان کجاست
هر چه دید و یافت، چون ارزنش چید
غیر انبان شکر، کان را ندید
کرد همیانها تهی، آن جیب بر
زانکه جیب خویش را میخواست پر
دزد، بار خویش بست و شد روان
خانهٔ خالی بماند و پاسبان
صبحدم برخاست بازرگان ز خواب
حجرهها را دید، بی فرش و خراب
خواست کز همسایه گیرد کوزهای
گشت یکساعت برای موزهای
کرد از انبار و از مخزن گذر
نه اثر از خشک دید و نه ز تر
چشم طوطی چون ببازرگان فتاد
بانگ زد کای خواجه صبحت خیر باد
گفت آب این غرقه را از سر گذشت
کار من، دیگر ز خیر و شر گذشت
سودم آخر دود شد، سرمایه خاک
خانه مانند کف دست است پاک
فرشها کو، کیسههای زر کجاست
گفت خامش کیسهٔ شکر بجاست
گفت دیشب در سرای ما که بود
گفت شخصی آمد اما رفت زود
گفت دستار مرا بر سر نداشت
گفت من دیدم که شکر بر نداشت
گفت مهر و بدره از جیبم که برد
گفت کس یکذره زین شکر نخورد
زانچه گفتی، نکتهها آموختم
چشم روشن بین بهر سو دوختم
هر کجا کردم نگاه از پیش و پس
کاله، این انبان شکر بود و بس
پیش ما، ای خواجه، شکر پر بهاست
تا چه چیز ارزنده، در نزد شماست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
کمان قضا
موشکی را بمهر، مادر گفت
که بسی گیر و دار در ره ماست
سوی انبار، چشم بسته مرو
که نهان، فتنهها به پیش و قفاست
تله و دام و بند بسیار است
دهر بیباک و چرخ، بیپرواست
تله مانند خانهایست نکو
دام، مانند گلشنی زیباست
ای بسا رهنما که راهزن است
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
زاهنین میله، گردکان مربای
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
هر کجا مسکنی است، کالائی است
هر کجا سفرهایست، نان آنجاست
تلهٔ محکمی به پشت در است
گربهٔ فربهی است، میان سراست
آنچنان رو، که غافلت نکشند
خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهی بینی
پا در آن ره منه، که راه بلاست
هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر میفراز نزد شبرو دهر
که بسی قامت از جفاش، دوتاست
موشک آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بیشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، دیدهام که کجاست
از فراز و نشیب، آگاهم
میشناسم چه راه، راه خطاست
هر کسی جای خویش میداند
پند و اندرز دیگران بیجاست
این سخن گفت و شد ز لانه برون
نظری تند کرد، بر چپ و راست
دید در تلهٔ نو رنگین
گردکانی در آهنی پیداست
هیچ آگه نشد ز بیخردی
کاندران سهمگین حصار، چهاست
یا در آن روشنی، چه تاریکی است
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست
بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
چه مبارک مکان روحافزاست
تله گفتا، مایست در بیرون
بدرون آی، کاین سراچه تراست
اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست
جای، تا کی کنی بزیر زمین
رونق زندگی ز آب و هواست
اندرین خانه، بین رهزن نیست
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست
نشنیدم بنا، چنین محکم
گر چه در دهر، صد هزار بناست
جای انده، درین مکان شادیست
جای نان، اندرین سرا حلواست
موش پرسید، این کمانک چیست
تله خندید، کاین کمان قضاست
اندر آی و بچشم خویش بین
کاندرین پردهها، چه شعبدههاست
موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ در بر خاست
بهر خوردن، چو کرد گردن کج
آهنی رفت و بر گلویش راست
رفت سودی کند، زیان طلبید
خواست بر تن فزاید، از جان کاست
کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
گر بچاه است، دم مزن که چراست
رسم آزادگان چه میداند
تیرهبختی که پای بند هوی ست
خویش را دردمند آز مکن
که نه هر درد را امید دواست
عزت از نفس دون مجو، پروین
کاین سیه رای، گمره و رسواست
که بسی گیر و دار در ره ماست
سوی انبار، چشم بسته مرو
که نهان، فتنهها به پیش و قفاست
تله و دام و بند بسیار است
دهر بیباک و چرخ، بیپرواست
تله مانند خانهایست نکو
دام، مانند گلشنی زیباست
ای بسا رهنما که راهزن است
ای بسا رنگ خوش، که جانفرساست
زاهنین میله، گردکان مربای
که چنین لقمه، خون دل، نه غذاست
هر کجا مسکنی است، کالائی است
هر کجا سفرهایست، نان آنجاست
تلهٔ محکمی به پشت در است
گربهٔ فربهی است، میان سراست
آنچنان رو، که غافلت نکشند
خنجر روزگار، خون پالاست
هر نشیمن، نه جای هر شخصی است
هر گذرگه، نه در خور هر پاست
اثر خون، چو در رهی بینی
پا در آن ره منه، که راه بلاست
هرگز ایمن مشو، که حملهٔ چرخ
گر ز امروز بگذرد، فرداست
وقت تاراج و دستبرد، شب است
روز، هنگام خواب و نشو و نماست
سر میفراز نزد شبرو دهر
که بسی قامت از جفاش، دوتاست
موشک آزرده گشت و گفت خموش
عقل من، بیشتر ز عقل شماست
خبرم هست ز آفت گردون
تله و دام، دیدهام که کجاست
از فراز و نشیب، آگاهم
میشناسم چه راه، راه خطاست
هر کسی جای خویش میداند
پند و اندرز دیگران بیجاست
این سخن گفت و شد ز لانه برون
نظری تند کرد، بر چپ و راست
دید در تلهٔ نو رنگین
گردکانی در آهنی پیداست
هیچ آگه نشد ز بیخردی
کاندران سهمگین حصار، چهاست
یا در آن روشنی، چه تاریکی است
یا در آن یکدلی، چه روی و ریاست
بانگ برداشت، کاین نشیمن پاک
چه مبارک مکان روحافزاست
تله گفتا، مایست در بیرون
بدرون آی، کاین سراچه تراست
اگرت زاد و توشه نیست، چه غم
زانکه این خانه، پر ز توش و نواست
جای، تا کی کنی بزیر زمین
رونق زندگی ز آب و هواست
اندرین خانه، بین رهزن نیست
هر چه هست، ایمنی و صلح و صفاست
نشنیدم بنا، چنین محکم
گر چه در دهر، صد هزار بناست
جای انده، درین مکان شادیست
جای نان، اندرین سرا حلواست
موش پرسید، این کمانک چیست
تله خندید، کاین کمان قضاست
اندر آی و بچشم خویش بین
کاندرین پردهها، چه شعبدههاست
موشک از شوق جست و شد بدرون
تا که او جست، بانگ در بر خاست
بهر خوردن، چو کرد گردن کج
آهنی رفت و بر گلویش راست
رفت سودی کند، زیان طلبید
خواست بر تن فزاید، از جان کاست
کودکی کاو ز پند و وعظ گریخت
گر بچاه است، دم مزن که چراست
رسم آزادگان چه میداند
تیرهبختی که پای بند هوی ست
خویش را دردمند آز مکن
که نه هر درد را امید دواست
عزت از نفس دون مجو، پروین
کاین سیه رای، گمره و رسواست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گره گشای
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، به سوی خانه میآمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پُر ز خون
روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی، نه سری
ناشمرده، برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
دِرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان، یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره که ایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانایی، نمیداند مگر
سالها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید، رحمتیست
هر که را فقری دهی، آن دولتیست
تو بسی ز اندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، به سوی خانه میآمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پُر ز خون
روز، سائل بود و شب بیماردار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پایی، نه سری
ناشمرده، برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
دِرهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان، یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره که ایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب میآمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشودهای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و میپیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانایی، نمیداند مگر
سالها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمیبیند، چو تو بینندهای
کاین گره را برگشاید، بندهای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من تو را کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم تو را حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید، رحمتیست
هر که را فقری دهی، آن دولتیست
تو بسی ز اندیشه برتر بودهای
هر چه فرمان است، خود فرمودهای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا تو را دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کآنچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشتهام بردی، تا که گوهر دهی
در تو، پروین، نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمیافتد ز جوش
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
گنج درویش
دزد عیاری، بفکر دستبرد
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد
در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست
روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانهها میکرد روی
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند
قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن میربود
یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای
این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند
نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ
دید اندر ره، دری را نیمهباز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش
خانهای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید
وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصهای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلاق نه
در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته
در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب
بر کشیده فوطهای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز
خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها
نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو
حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ
دزد آمد، خانهام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم
لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم
راه من بست، آن سیه کار لیم
راه او بر بند، ای حی قدیم
ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم
ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور
ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین
سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بیآبرو
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمیگردد، این نفرین تو
فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیرهروز
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود
هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند
داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
پوستینش میکنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبهاش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است
ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی
گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی
کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود
گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چیرهدستی، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما
آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد
آخر، این بیباک دزد کهنهکار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای
آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای
هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
گاه ره میزد، گهی ره میسپرد
در کمین رهنوردان مینشست
هم کله میبرد و هم سر میشکست
روز، میگردید از کوئی بکوی
شب، بسوی خانهها میکرد روی
از طمع بودش بدست اندر، کمند
بر همه دیوار و بامش میفکند
قفل از صندوق آهن میگشود
خفته را پیراهن از تن میربود
یک شبی آن سفلهٔ بی ننگ و نام
جست ناگاه از یکی کوتاه بام
باز در آن راه کج بنهاد پای
رفت با اهریمن ناخوب رای
این چنین رفتن، بچاه افتادن است
سرنگون از پرتگاه افتادن است
اندرین ره، گرگها حیران شدند
شیرها بی ناخن و دندان شدند
نفس یغماگر، چنان یغما کند
که ترا در یک نفس، بی پا کند
هر که شاگرد طمع شد، دزد شد
این چنین مزدور، اینش مزد شد
شد روان از کوچهای، تاریک و تنگ
تا کند با حیله، دستی چند رنگ
دید اندر ره، دری را نیمهباز
شد درون و کرد آن در را فراز
شمع روشن کرد و رفت آهسته پیش
در عجب شد گربه از آهستگیش
خانهای ویرانتر از ویرانه دید
فقر را در خانه، صاحبخانه دید
وصلها را جانشین گشته فراق
بهر برد و باخت، نه جفت و نه طاق
قصهای جز عجز و استیصال نه
نامی از هستی به جز اطلاق نه
در شکسته، حجره و ایوان سیاه
نه چراغ و نه بساط و نه رفاه
پایه و دیوار، از هم ریخته
بام ویران گشته، سقف آویخته
در کناری، رفته درویشی بخواب
شب لحافش سایه و روز آفتاب
بر کشیده فوطهای پاره بسر
هم ز دزد و هم ز خانه بیخبر
خواب ایمن، لیک بالین خشت و خاک
روح در تن، لیک از پندار پاک
جسم خاکی بینوا، جان بینیاز
راه دل روشن، در تحقیق باز
خاطرش خالی ز چون و چندها
فارغ از آلایش پیوندها
نه سبوئی و نه آبی در سبو
این چنین کس از چه میترسد، بگو
حرص را در زیر پای افکنده بود
کشتهٔ آزند خلق، او زنده بود
الغرض، آن دزد چون چیزی نیافت
فوطهٔ درویش بگرفت و شتافت
پا بدر بنهاد و بر دیوار شد
در فتاد و خفته زان بیدار شد
مشتها بر سر زد و برداشت بانگ
که نماند از هستی من، نیم دانگ
دزد آمد، خانهام تاراج کرد
تو بر آر از جانش، ای خلاق، گرد
مایه را دزدید و نانم شد فطیر
جای نان، سنگش ده، ای رب قدیر
هر چه عمری گرد کردم، دزد برد
کارگر من بودم و او مزد برد
هیچ شد، هم پرنیان و هم پلاس
مرده بود امشب عسس، هنگام پاس
ای خدا، بردند فرش و بسترم
موزه از پا، بالش از زیر سرم
لعل و مروارید دامن دامنم
سیم از صندوقهای آهنم
راه من بست، آن سیه کار لیم
راه او بر بند، ای حی قدیم
ای دریغا طاقهٔ کشمیریم
برگ و ساز روزگار پیریم
ای دریغ آن خرقهٔ خز و سمور
که ز من فرسنگها گردید دور
ای دریغا آن کلاه و پوستین
ای دریغا آن کمربند و نگین
سر بگردید از غم و دل شد تباه
ای خدا، با سر دراندازش بچاه
آنچه از من برد، ای حق مجیب
میستان از او به دارو و طبیب
دزد شد زان بوالفضولی خشمگین
بازگشت و فوطه را زد بر زمین
گفت بس کن فتنه، ای زشت عنود
آنچه بردیم از تو، این یک فوطه بود
تو چه داری غیر ادبار، ای دغل
ما چه پنهان کردهایم اندر بغل
چند میگوئی ز جاه و مال و گنج
تو نداری هیچ، نه در شش نه پنج
دزدتر هستی تو از من، ای دنی
رهزن صد ساله را، ره میزنی
بسکه گفتی، خرقه کو و فرش کو
آبرویم بردی، ای بیآبرو
ای دروغ و شر و تهمت، دین تو
بر تو برمیگردد، این نفرین تو
فقر میبارد همی زین سقف و بام
نه حلال است اندر اینجا، نه حرام
دزد گردون، پرده بردست از درت
بخت، بنشاندست بر خاکسترت
من چه بردم، زین سرای آه و سوز
تو چه داری، ای گدای تیرهروز
گفت در ویرانهٔ دهر سپنج
گنج ما این فوطه بود، از مال و گنج
گر که خلقان است، گر بیرنگ و رو
ما همین داریم از زشت و نکو
کشت ما را حاصل، این یک خوشه بود
عالم ما، اندرین یک گوشه بود
هر چه هست، اینست در انبان ما
گوی ازین بهتر نزد چوگان ما
از قباهائی که اینجا دوختند
غیر ازین، چیزی بما نفروختند
داده زین یک فوطه ما را، روزگار
هم ضیاغ و هم حطام و هم عقار
ساعتی فرش و زمانی بوریاست
شب لحافست و سحرگاهان رداست
گاه گردد ابره و گاه آستر
گه ز بام آویزمش، گاهی ز در
پوستینش میکنم فصل شتا
سفرهام این است، هر صبح و مسا
روزها، چون جبهاش در بر کنم
شب ز اشکش غرق در گوهر کنم
از برای ما، درین بحر عمیق
غیر ازین کشتی ندادند، ای رفیق
هر گهر خواهی، درین یک معدنست
خرقه و پاتابه و پیراهن است
ثروت من بود این خلقان، از آن
اینهمه بر سر زدم، کردم فغان
در ره ما گمرهان بینوا
هر زمان، ره میزند دزد هوی
گر که نور خویش را افزون کنی
تیرگی را از جهان بیرون کنی
کار دیو نفس، دیگر گون شود
زین بساط روشنی، بیرون شود
گر سیاهی را کنی با خود شریک
هم سیاهی از تو ماند مرده ریگ
کوش کاندر زیر چرخ نیلگون
نور تو باشد ز هر ظلمت فزون
آز دزد است و ربودن کار اوست
چیرهدستی، رونق بازار اوست
او نشست آسوده و خفتیم ما
او نهفت اندیشه و گفتیم ما
آخر این طوفان، کروی جان برد
آنچه در کیسه است در دامان برد
آخر، این بیباک دزد کهنهکار
از تو آن دزدد، که بیش آید بکار
نفس جان دزدد، نه گاو و گوسفند
جز ببام دل، نیندازد کمند
تا نیفتادی، درین ظلمت ز پای
روشنی خواه از چراغ عقل و رای
آدمیخوار است، حرص خودپرست
دست او بر بند، تا دستیت هست
گرگ راه است، این سیه دل رهنمای
بشکنش سر، تا ترا نشکسته پای
هر که با اهریمنان دمساز شد
در همه کردارشان انباز شد
این پلنگ آنگه بیوبارد ترا
که تن خاکی زبون دارد ترا
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
لطف حق
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
در فکند، از گفتهٔ رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه
گفت کای فرزند خرد بیگناه
گر فراموشت کند لطف خدای
چون رهی زین کشتی بی ناخدای
گر نیارد ایزد پاکت بیاد
آب خاکت را دهد ناگه بباد
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پردهٔ شک را برانداز از میان
تا ببینی سود کردی یا زیان
ما گرفتیم آنچه را انداختی
دست حق را دیدی و نشناختی
در تو، تنها عشق و مهر مادری است
شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است
نیست بازی کار حق، خود را مباز
آنچه بردیم از تو، باز آریم باز
سطح آب از گاهوارش خوشتر است
دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها از خود نه طغیان میکنند
آنچه میگوئیم ما، آن میکنند
ما، بدریا حکم طوفان میدهیم
ما، بسیل و موج فرمان میدهیم
نسبت نسیان بذات حق مده
بار کفر است این، بدوش خود منه
به که برگردی، بما بسپاریش
کی تو از ما دوستتر میداریش
نقش هستی، نقشی از ایوان ماست
خاک و باد و آب، سرگردان ماست
قطرهای کز جویباری میرود
از پی انجام کاری میرود
ما بسی گم گشته، باز آوردهایم
ما، بسی بی توشه را پروردهایم
میهمان ماست، هر کس بینواست
آشنا با ماست، چون بی آشناست
ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند
عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند
سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت
زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت
کشتئی زاسیب موجی هولناک
رفت وقتی سوی غرقاب هلاک
تند بادی، کرد سیرش را تباه
روزگار اهل کشتی شد سیاه
طاقتی در لنگر و سکان نماند
قوتی در دست کشتیبان نماند
ناخدایان را کیاست اندکی است
ناخدای کشتی امکان یکی است
بندها را تار و پود، از هم گسیخت
موج، از هر جا که راهی یافت ریخت
هر چه بود از مال و مردم، آب برد
زان گروه رفته، طفلی ماند خرد
طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت
بحر را چون دامن مادر گرفت
موجش اول، وهله، چون طومار کرد
تند باد اندیشهٔ پیکار کرد
بحر را گفتم دگر طوفان مکن
این بنای شوق را، ویران مکن
در میان مستمندان، فرق نیست
این غریق خرد، بهر غرق نیست
صخره را گفتم، مکن با او ستیز
قطره را گفتم، بدان جانب مریز
امر دادم باد را، کان شیرخوار
گیرد از دریا، گذارد در کنار
سنگ را گفتم بزیرش نرم شو
برف را گفتم، که آب گرم شو
صبح را گفتم، برویش خنده کن
نور را گفتم، دلش را زنده کن
لاله را گفتم، که نزدیکش بروی
ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی
خار را گفتم، که خلخالش مکن
مار را گفتم، که طفلک را مزن
رنج را گفتم، که صبرش اندک است
اشک را گفتم، مکاهش کودک است
گرگ را گفتم، تن خردش مدر
دزد را گفتم، گلوبندش مبر
بخت را گفتم، جهانداریش ده
هوش را گفتم، که هشیاریش ده
تیرگیها را نمودم روشنی
ترسها را جمله کردم ایمنی
ایمنی دیدند و ناایمن شدند
دوستی کردم، مرا دشمن شدند
کارها کردند، اما پست و زشت
ساختند آئینهها، اما ز خشت
تا که خود بشناختند از راه، چاه
چاهها کندند مردم را براه
روشنیها خواستند، اما ز دود
قصرها افراشتند، اما به رود
قصهها گفتند بیاصل و اساس
دزدها بگماشتند از بهر پاس
جامها لبریز کردند از فساد
رشتهها رشتند در دوک عناد
درسها خواندند، اما درس عار
اسبها راندند، اما بیفسار
دیوها کردند دربان و وکیل
در چه محضر، محضر حی جلیل
سجدهها کردند بر هر سنگ و خاک
در چه معبد، معبد یزدان پاک
رهنمون گشتند در تیه ضلال
توشهها بردند از وزر و وبال
از تنور خودپسندی، شد بلند
شعلهٔ کردارهای ناپسند
وارهاندیم آن غریق بینوا
تا رهید از مرگ، شد صید هوی
آخر، آن نور تجلی دود شد
آن یتیم بیگنه، نمرود شد
رزمجوئی کرد با چون من کسی
خواست یاری، از عقاب و کرکسی
کردمش با مهربانیها بزرگ
شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ
برق عجب، آتش بسی افروخته
وز شراری، خانمانها سوخته
خواست تا لاف خداوندی زند
برج و باروی خدا را بشکند
رای بد زد، گشت پست و تیره رای
سرکشی کرد و فکندیمش ز پای
پشهای را حکم فرمودم که خیز
خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز
تا نماند باد عجبش در دماغ
تیرگی را نام نگذارد چراغ
ما که دشمن را چنین میپروریم
دوستان را از نظر، چون میبریم
آنکه با نمرود، این احسان کند
ظلم، کی با موسی عمران کند
این سخن، پروین، نه از روی هوی ست
هر کجا نوری است، ز انوار خداست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶
پیر ما وقت سحر بیدار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهٔ مردان دین
در میان حلقهٔ زنار شد
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید
نعرهای دربست و دردیخوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کین خذلان چبود
کانچنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را میباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدیی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعویدار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهٔ ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل
قصهٔ او رهبر عطار شد
از در مسجد بر خمار شد
از میان حلقهٔ مردان دین
در میان حلقهٔ زنار شد
کوزهٔ دردی به یک دم درکشید
نعرهای دربست و دردیخوار شد
چون شراب عشق در وی کار کرد
از بد و نیک جهان بیزار شد
اوفتان خیزان چو مستان صبوح
جام می بر کف سوی بازار شد
غلغلی در اهل اسلام اوفتاد
کای عجب این پیر از کفار شد
هر کسی میگفت کین خذلان چبود
کانچنان پیری چنین غدار شد
هرکه پندش داد بندش سخت کرد
در دل او پند خلقان خار شد
خلق را رحمت همی آمد بر او
گرد او نظارگی بسیار شد
آنچنان پیر عزیز از یک شراب
پیش چشم اهل عالم خوار شد
پیر رسوا گشته مست افتاده بود
تا از آن مستی دمی هشیار شد
گفت اگر بدمستیی کردم رواست
جمله را میباید اندر کار شد
شاید ار در شهر بد مستی کند
هر که او پر دل شد و عیار شد
خلق گفتند این گدیی کشتنی است
دعوی این مدعی بسیار شد
پیر گفتا کار را باشید هین
کین گدای گبر دعویدار شد
صد هزاران جان نثار روی آنک
جان صدیقان برو ایثار شد
این بگفت و آتشین آهی بزد
وانگهی بر نردبان دار شد
از غریب و شهری و از مرد و زن
سنگ از هر سو برو انبار شد
پیر در معراج خود چون جان بداد
در حقیقت محرم اسرار شد
جاودان اندر حریم وصل دوست
از درخت عشق برخوردار شد
قصهٔ آن پیر حلاج این زمان
انشراح سینهٔ ابرار شد
در درون سینه و صحرای دل
قصهٔ او رهبر عطار شد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
ترسا بچهای به دلستانی
در دست شراب ارغوانی
دوش آمد و تیز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانی
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی
در بسته میان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانی
در هر خم زلف دلفریبش
صد عالم کافری نهانی
آمد بنشست و پیر ما را
بنهاد محک به امتحانی
القصه چو پیر روی او دید
از دست بشد ز ناتوانی
دردی ستد و درود دین کرد
یارب ز بلای ناگهانی
دردا که چنان بزرگواری
برخاست ز راه خرده دانی
ترسا بچه را به پیش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانی
گفتا که نشان راه جایی است
کانجا نه تویی و نه نشانی
چون پیر سخن شنید جان داد
عطار سخن بگو که جانی
در دست شراب ارغوانی
دوش آمد و تیز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانی
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی
در بسته میان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانی
در هر خم زلف دلفریبش
صد عالم کافری نهانی
آمد بنشست و پیر ما را
بنهاد محک به امتحانی
القصه چو پیر روی او دید
از دست بشد ز ناتوانی
دردی ستد و درود دین کرد
یارب ز بلای ناگهانی
دردا که چنان بزرگواری
برخاست ز راه خرده دانی
ترسا بچه را به پیش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانی
گفتا که نشان راه جایی است
کانجا نه تویی و نه نشانی
چون پیر سخن شنید جان داد
عطار سخن بگو که جانی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
دم عیسی است که بوی گل تر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد
باد میآید و آن باد دگر میآرد
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند
باد از سینهٔ او بوی جگر میآرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر میآرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوشدارو به بر کشته پسر میآرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر میآرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعهای سوی عمر میآرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر میآرد
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول
میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد
دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد
کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد
لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر میآرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در میآرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر میآرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر میآرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر میآرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر میآرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر میآرد
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد
تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد
باد میآید و آن باد دگر میآرد
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند
باد از سینهٔ او بوی جگر میآرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر میآرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوشدارو به بر کشته پسر میآرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر میآرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعهای سوی عمر میآرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر میآرد
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول
میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد
دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد
کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد
لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر میآرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در میآرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر میآرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر میآرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر میآرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر میآرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر میآرد
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد
تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد
عطار نیشابوری : حکایت صعوه
حکایت یعقوب و فراق یوسف
چون جدا افتاد یوسف از پدر
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
موج میزد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود کشتی مقیم
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که میگوید خدای
گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا میکند
عشق بازی بین که با ما میکند
گشت یعقوب از فراقش بیبصر
موج میزد بحر خون از دیدگانش
نام یوسف مانده دایم در زفانش
جبرئیل آمد که هرگز گر دگر
بر زفان تو کند یوسف گذر
محو گردانیم نامت بعد ازین
از میان انبیا و مرسلین
چون درآمد امرش از حق آن زمان
گشت محوش نام یوسف از زفان
گرچه نام یوسفش بودی ندیم
نام او در جان خود کشتی مقیم
دید یوسف را شبی در خواب پیش
خواست تا او را بخواند سوی خویش
یادش آمد آنچ حق فرموده بود
تن زد آن سرگشتهٔ فرسوده زود
لکن از بی طاقتی از جان پاک
برکشید آهی به غایت دردناک
چون ز خواب خوش بجنبید او ز جای
جبرئیل آمد که میگوید خدای
گر نراندی نام یوسف بر زفان
لیک آهی برکشیدی آن زمان
در میان آه تو دانم که بود
در حقیقت توبه بشکستی چه سود
عقل را زین کار سودا میکند
عشق بازی بین که با ما میکند