عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
بهجت آباد خاطره سی
اولدوز سایاراق گوزله میشم هر گئجه یاری
گج گلمه ده دیر یار یئنه اولموش گئجه یاری
گؤزلر آسیلی یوخ نه قارالتی نه ده بیر سس
باتمیش گولاغیم گؤرنه دؤشور مکده دی داری 
بیر قوش آییغام! سویلیه رک گاهدان اییلده ر
گاهدان اونودا یئل دئیه لای-لای هوش آپاری 
یاتمیش هامی بیر آللاه اویاقدیر داها بیر من
مندن آشاغی کیمسه یوخ اوندان دا یوخاری 
قورخوم بودی یار گلمه یه بیردن یاریلا صبح
باغریم یاریلار صبحوم آچیلما سنی تاری! 
دان اولدوزی ایسته ر چیخا گؤز یالواری چیخما
او چیخماسادا اولدوزومون یوخدی چیخاری 
گلمز تانیرام بختیمی ایندی آغارار صبح
قاش بیله آغاردیقجا داها باش دا آغاری
عشقین کی قراریندا وفا اولمیاجاقمیش
بیلمم کی طبیعت نیه قویموش بو قراری؟ 
سانکی خوروزون سون بانی خنجردی سوخولدی
سینه مده أورک وارسا کسیب قیردی داماری
ریشخندله قیرجاندی سحر سویله دی: دورما
جان قورخوسی وار عشقین اوتوزدون بو قماری 
اولدوم قره گون آیریلالی او ساری تئلدن
بونجا قره گونلردی ایدن رنگیمی ساری
گؤز یاشلاری هر یئردن آخارسا منی توشلار
دریایه باخار بللی دی چایلارین آخاری 
از بس منی یاپراق کیمی هیجرانلا سارالدیب
باخسان اوزونه سانکی قیزیل گولدی قیزاری
محراب شفقده ئوزومی سجده ده گؤردوم
قان ایچره غمیم یوخ اوزوم اولسون سنه ساری 
عشقی واریدی شهریارین گللی- چیچکلی
افسوس قارا یل اسدی خزان اولدی بهاری
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۷
آتش‌روئی پریر در ما پیوست
دی اب خم ببرد و عهدم بشکست
امروز اگر نه خاک پایش باشم
فردا برون باد بماند در دست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۸
دل جای غم توست چنان تنگ که هست
گل چاکر روی تو به هر رنگ که هست
از آب دو چشم من بگردد هر شب
جز سنگ دلت هر آسیا سنگ که هست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۱
امشب شب هجران و وداع و دوری‌ست
فردا دل را بدین سبب رنجوری‌ست
ای دل تو همی سوز تو را فرمان‌ست
وای دیده تو خون‌گری تو را دستوری‌ست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۵
شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت
دُرها که به نوک غمزه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی
رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴۵
بی یاد تو در تنم نفس پیکان باد
دل زنده باندهت چو تن بیجان باد
گر در تن من بهیج نوعی شادیست
الا به غمت پوست برو زندان باد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶۸
تا از تف آب چرخ افراشته‌اند
غم در دل من چو آتش انباشته‌اند
سرگشته چو باد می‌دوم در عالم
تا خاک من از چه جای برداشته‌اند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۹۲
جانا تو ز دیده اشک بیهوده مبار
دلتنگی من بس است دل تنگ مدار
تو معشوقی گریستن کار تو نیست
کار من بیچاره به من باز گذار
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۱
هر جوی که از چهره به ناخن کندم
از دیده کنون آب درو می‌بندم
بی‌آبی روی بود ار یک چندم
آب از مژه بر روی آن می‌بندم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۲۲
من عهد تو سخت سست می‌دانستم
بشکستن آن درست می‌دانستم
ای دشمنی‌ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست می‌دانستم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۳۲
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم
در دیده به جای خواب آبی بینم
و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد
آشفته‌تر از زلف تو خوابی بینم
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۴۷
در دام غم تو بسته‌ای هست چو من
وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من
بر خاستگان عشق تو بسیارند
در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۰
افتاده ز محنت من آوازه برون
ای خانه مهر تو ز دروازه برون
ز اندازه برون است ز جور تو غم
فریاد ازین غم ز اندازه برون
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۵۹
چون نیست پدید در غمم بیرون شو
ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو
ای دل تو نوآموز نه‌ای در غم عشق
حاجت نبود مرا که گویم چون شو
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۹
از دیده اگر نه خون روان داشتمی
رازت ز دل خسته نهان داشتمی
ور زانکه نبودی دم سرد و رخ زرد
رازت نه ز دل نهان ز جان داشتمی
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۸۳
جسمی دارم دلی خراب اندر وی
جانی دارم هزار تاب اندر وی
وز آرزوی تو دارم شب و روز
چشمی و هزار چشمه اندر وی
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
شب هجران
دیده در هجر تو شرمندهٔ احسانم کرد
بس که شب‌ها گهر اشک بدامانم کرد
عاشقان دوش ز گیسوی تو دیوانه شدند
حال آشفتهٔ آن جمع پریشانم کرد
تا که ویران شدم آمد به کفم گنج مراد
خانهٔ سیل غم آباد که ویرانم کرد
شمّه‌ای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
تاریک شد از هجر دل افروزم، روز
شب نیز شد از آه جهان سوزم، روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شب است، نه روزم روز
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۲
همی نالم به دردا، همی گریم به زارا
که ماندم دور و مهجور، من از یار و دیارا
الا ای باد شبگیر، ازین شخص زمین‌گیر
ببر نام و خبر گیر، ز یار نامدارا
چو رفتم از خراسان‌، به دل گشتم هراسان
شدم شخصی دگرسان‌، خروشان و نزارا
به ری در نام راندم‌، حقایق برفشاندم
ولیکن دیر ماندم‌، شده زین‌روی خوارا
نجستم نام ازین شهر، فزودم وام از این شهر
نبردم کام ازین شهر، به جز عیش مرارا
بدا محکوم قهرا، درآکنده به زهرا
پلیدا شوم شهرا، ضعیفا شهریارا
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کنون که کار دل از زلف یار نگشاید
سزد گر از من آشفته کار نگشاید
بلی ز عاشق آشفته کی گشاید کار
چو کار دل ز سر زلف یار نگشاید
ز روزگار در این‌ بستگی‌ چه‌ شکوه کنم
دری که بست قضا روزگار نگشاید
در انتظار بسی کوفتیم آهن سرد
دربغ از آن که در انتظار نگشاید
به اختیار دل این کار بسته بگشایم
ولی زمانه در اختیار نگشاید
ز اشگ بگذرم و دیده شعله بار کنم
که کارم از مژهٔ اشکبار نگشاید
گل وفا ز نکویان طمع مدار بهار
که غنچهٔ هوس از این بهار نگشاید