عبارات مورد جستجو در ۱۰۴۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹ - آمدن امام علیه السلام به خیمه گاه و وداع نمودن با اهل حرم
زتیر بداندیش چون روزگار
سر آمد بدان کودک شیرخوار
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
زهر بدکه از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
علی (ع) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
سکینه (س) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
که درسایه ی تربت مصطفی (ص)
نبینیم از بدسگالان جفا
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
سکینه (س) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
سر آمد بدان کودک شیرخوار
بیامد شه دین به سوی حرم
رخ از گریه پرخون دل از غم دژم
همه بانوان حرم را بخواند
ابا کودکان در بر خود نشاند
همی دست بر روی هر یک بسود
به بدرود ایشان زبان برگشود
بگفتا که ای آل خیرالانام
شما را یکایک درود و سلام
زدیدار من توشه گیرید باز
که آمد مرا گاه رفتن فراز
مرا شوق دیدار پروردگار
زتن برده آرام و از دل قرار
میان من و او حجابی نماند
به جز جان که باید به راهش فشاند
کنون می روم سوی میدان کین
به مهمانی پاک جان آفرین
پس از من خداوند بس یارتان
به هر سختی اندر مددکارتان
زهر بدکه از دشمن آید به سر
پناهنده باشید بردادگر
علی (ع) کو پس از من شه عالم است
در این راهتان محرم و همدم است
در این گفتگو بود شاه امم
که ناگاه بیرون دوید از حرم
یکی ماهرو کودک خردسال
به بالا و چهر و سخن بی مثال
سکینه(ع) زشه داشت فرخنده نام
بدو بود دارای دین شادکام
دمی از کنارش بنگذاشتی
نکوتر ز جان در برش داشتی
زبانی خوش و نغز گفتار داشت
دل آراتر از خلد دیدار داشت
بیامد بر شاه با اشک و آه
نمودش در آغوش بر جایگاه
زدش بوسه بسیار بردست و پای
بدو گفت با دیده ی اشک زای
که ای خاک پای تو تاج سرم
سرافراز باب بلند افسرم
دراین خردسالی یتیم ام مکن
زهجران خود دل دو نیم ام مکن
کنار خود از من مگردان تهی
زمن مگسلان اختر فرهی
دو فرخ برادرم در این زمین
به خون خفتشان پیکر نازنین
سپهدار عم جهانجوی من
جدا شد به شمشیر دستش زتن
زاولاد هاشم هر آنکس که بود
جهانشان همه گشت هستی درود
چو گشت اسپری روزگار همه
توماندی به جا یادگار همه
تو نیز اینچنین دل نهادی به مرگ
سلیح نبرد آمدت ساز و برگ
پس از تو که در برفشاند مرا؟
که سوی خود از مهر خواند مرا؟
بدو گفت شاه ای نکو دخترم
نباشد چو دیگر کسی یاورم
به مرگ ار نهم تن شگفتی مدار
که بی یاوران را همین است کار
سکینه (س) بدو گفت زارای پدر
به یثرب دگر باره ما را ببر
که درسایه ی تربت مصطفی (ص)
نبینیم از بدسگالان جفا
شهش گفت: هیهات ازین آرزوی
که ره گر نبد بسته از چار سوی
نمی خواستم خویش را مبتلا
نمی ماندم اندر زمین بلا
دگر روی یثرب نخواهید دید
مگر من شوم از میان ناپدید
سکینه (س) از آن گفته بگریست زار
فرو ریخت خون از مژه بر کنار
شهش گفت: ای بانوی بانوان
مسوزان دلم تاکه دارم روان
کنون گاه این زاری و گریه نیست
به مرگم بسی زار خواهی گریست
نگون از بر زین چو گشتم به روی
به من هر چه خواهی به زاری بموی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۳۳ - به خیمه رفتن شاه تشنه جگر برای بستن زخم سر
دم واپسین من آمد فراز
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
بیایید و سیرم ببینید باز
شنیدند چون بانگ وی بانوان
به سویش دویدند زار و توان
بدیدند شه را ولیکن چه شاه
ز خاک وز خون کرده رخت و کلاه
سری کوفته همچو سیراب نار
بدن چاک چاک و زر پاره پار
خو دوباره در موج خون گشته غرق
زمرغان نبودش زبس تیر، فرق
به گفتن گر آوا نیفراختی
کس آن شاه را باز نشناختی
چنان شیون از بانوان شد به پای
که پرشد جهان از غو وای وای
از آن جمله دلخسته دخت رسول (ص)
سر بانوان، جانشین بتول (س)
به پیش برادر بنالید سخت
پراکند و بدرید گیسوی و رخت
بگفت: ای برادر چه حال است این؟
چرا دل نهادی به مرگ اینچین؟
نزادی مرا کاشکی مام من
و یا گم شدی از جهان نام من
نمی دیدمت پر زخون ساز و برگ
ز بیچاره گی تن نهاده به مرگ
حسین (ع) و براز تیغ کین چاک چاک
چرا زینب(س) از غم نگردد هلاک؟
شهنشه بدو گفت: آرام باش
مکن موی و از دیده گان خون مپاش
بدین جانشکر درد اینک بساز
که در پیش دارید رنج دراز
دمی بر نیامد که چون برده ها
بر آرندتان از پس پرده ها
دوانندتان در بر باره گی
نبخشند بر حال بیچاره گی
نشانند بر اشتر بی حجاز
برانند اندر فرود و فراز
کشانند بر کوی و بازارها
نمایند هر گونه آزارها
ازین پس بسی زار خواهی گریست
ولی جز شکیبایی ات چاره نیست
یکی خرقه آرید ایدون مرا
که ستوار بندم به زخم سرا
برفت و بیاورد زینب (س) به درد
یکی کهنه زانسان که شه امر کرد
به سر بست شاه آن کهن جامه را
به بالای آن هیئت، عمامه را
به پا خاست کارد به ناورد رو
بزد چنگ، خواهر به دامان او
بگفت: ای برادر زمانی بپای
که بوسم تو را بهر بدرود،پای
ز دیدار تو توشه گیرم دمی
که دانم نبینمت دیگر همی
ازین روز آگه بدم پیشتر
مرا گفته بد دخت خیرالبشر
مرا گفت آن بانوی راستین
چو دیدی حسینم (ع) دم واپسین
به پیگار دشمن نهاده است روی
به جای منش بوسه زن بر گلوی
بگفت این و شه را به بر در کشید
یکی آه سخت از جگر بر کشید
بزد بوسه بر حنجری کز جفا
به خنجرش ببرید شمر از قفا
سپس بوسه زد پای آن شاه را
که نعلش بدی بوسه گه، ماه را
بیفتاد بر خاک چون بی هشان
روان، سیلش از دیده ی خونفشان
دگر بانوان نیز در پای شاه
فتادند و افغان برآمد به ماه
از آن حال شد قیرگون چهر مهر
به پا گشت شیون به کاخ سپهر
مرآن بیکسان را شه ارجمند
نوازش بسی کرد و فرمود چند
همی تا که خاموش گشتند و شاه
به میدان روان گشت از خیمه گاه
بزد خویش را بر سپه بیدرنگ
چو شیر دژم بر یکی گله رنگ
به هر سو که بازو برافراشتی
روان ها به دوزخ روان داشتی
ز اخبار دانان نیکو سرشت
یکی داستانی در آنجا نوشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۹ - تسلی دادن علیا مکرمه زینب خاتون
درآن دم نگه کرد بانوی دین
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
سوی شاه دین سید الساجدین
بدیدش به پشت هیون پای بند
همی لرزد اندام او بند بند
شدی خیره بر پیکر پاک باب
ز بیننده کرده روان رود آب
چنان بروی اندوه و غم گشته چیر
که گردیده رنگش بسان زریر
تو گفتی نمانده روانش به تن
چو دیدش چنان دختر بوالحسن (ع)
غم و رنج خود را فراموش کرد
لب از مویه و ناله خاموش کرد
چو مردان شکیبایی آورد پیش
سپس گفت با شاه فرخنده کیش
که ای یادگار بزرگان دین
پناه زنی چند اندوهگین
تویی حجت پاک پروردگار
ز جد و پدر در جهان یادگار
به امر تو گردد، بلند آسمان
به تو هست بر جا زمین و زمان
مگر رخنه خواهی به ایمان رسد
زمان زمانه به پایان رسد
نه ماند به پا آسمان در زمین
نه یک زنده از خلق جان آفرین
تو را بود باید به غم بردبار
که کان شکیبی و کوه وقار
شه دین چو اندرز بانو شنید
ز دل جانگزا ناله ای برکشید
بگفتا: که ای عمه ی داغدار
ز فرخنده دخت نبی یادگار
همین تن که خفته است درخاک و خون
چو گردون و زخمش زاختر فزون
نباشد مگر حجت کردگار
به جای نبی در جهان شهریار
نه زو نیستی روی هستی بدید؟
همه آفرینش شد از وی پدید
پسر کشته و دخترانش اسیر
زن و خواهران در بلا دستگیر
دل من نه سنگ است اندر برم
کز اینسان تن شاه را بنگرم
بدو مظهر عصمت کردگار
بگفتا: که ای داور روزگار
ز من راز حق را تو داناتری
به هر کار مشکل، توانا تری
ولیکن من این را ز جد و پدر
شنیدم که گفتند از این پیشتر
که چون کشته گردد شه، کربلا
خود و یاوران در زمین بلا
گروهی بیایند و او را به خاک
سپارند چون گوهر تابناک
فرازند بهرش یکی بارگاه
که از بد بود مردمان را پناه
همی تا جهان است و خلق جهان
بود درگهش سجده گاه بهان
نوازند از کار او سازها
وزان سازها خیزد آوازها
ولیکن ز بدخواه آن تاجور
به زودی نماند به گیتی اثر
ز رنجی که آرد بلندی نام
نپیچند سر، خاندان کرام
عمر، پور سعد حرامی نژاد
که ناپاک چون وی زمادر نزاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۶ - سلاح نبرد خواستن امیر و خطاب او با جوشن
وزان پس به گنجور گفتا: برو
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
بیاور همان دشنه ی سر درو
سلیح و کمند و کمان مرا
همان رمح چون پر غمان مرا
برفت و بیاورد گنجور او
سلیح نبردش به دستور او
به گنجور کرد آفرین و فره
گرفت آن گریبان چینی زره
بدو گفت: کای آهنین پیرهن
که هستی تنم را به جای کفن
به جانان من امروز جان می دهم
زمن هر چه خواهد همان می دهم
به جانان چو من جان و سر باختم
زگیتی به خلد برین تاختم
تو خونین تنم را به غمخواره گی
نگهبان شو از پویه ی باره گی
تنم را کفن شو به دستور من
پس از مرگ من بر لب گور من
زهر حلقه از خون روان رود کن
مرا خاک بیجاده آلود کن
بگفت این و چون شیر غژمان به خشم
بپوشید آن جوشن تنگ چشم
وزان پس به بنده زره زد گره
بدان برز و بالا زره کرد زه
به عزم شهادت میان تنگ بست
نه از بهر کوشیدن و جنگ بست
چو هر چیز بودش همه ترک کرد
سر آراسته زآهنین ترک کرد
حمایل سپس کرد تیغ از میان
چو ماه نو از پیکر آسمان
کمانی به بازو چو قوس سپهر
به پشتش سپر چون درخشنده مهر
زبند کمر ترکشی پر خدنگ
فرو هشت مردانه از بهر جنگ
بزد بر کلاه خود آن بی نظیر
به رسم بزرگان تازی سه تیر
به هر تیر در، چار پر عقاب
که بد اهرمن را فروزان شهاب
چنان شد درآهن تنش ناپدید
که بیننده ای جز دو چشمش ندید
چو این کرد یاران خود را بخواند
بدیشان ز هر در بسی راز راند
که هان ای دلیران بدارید گوش
گمارید مغز و سپارید هوش
مرا با شما آخرین گفتگو ست
کزین گفته بشناسم از مغز پوست
به پیش آمدستم یکی کارزار
کزان گشت خواهد مرا کارزار
بزرگان شکستند پیمان من
بگشتند یکسر زفرمان من
براهیم دو راست از این پیشگاه
به گرد دژ اندر فراوان سپاه
سنان ها به رزم من افراخته
پی جنگ من دشنه ها آخته
کمان ها بسی بهر قتلم به زه
بسی مرد بنهفته تن در زره
مگر نشنوید این غو کوس جنگ
که پر گشته زان چرخ پیروزه رنگ
مگر این همه بر کشیده درفش
کزان گشته گیتی کبود و بنفش
نبینید بر پا برای من است؟
درفشان به گرد سرای من است؟
یکایک شما آگهید ای گروه
که نایم من از رزم جستن ستوه
نه هرگز دو دستم بماند زکار
نه جویم به بیچاره گی زینهار
اگر سوزدم دل برای شما است
هم ایدون کنید آنچه رای شماست
چو برداشت سلطان خونین کفن
زیاران خود بیعت خویشتن
بماندند آن ها که دین داشتند
دو رویان از او روی برکاشتند
من ایدون کنم شاه را پیروی
به عزم درست و به رای قوی
شما را رها کردم از عهد خویش
بگیرید از این دژ کنون راه پیش
از ایدر به کاشانه ی خود روید
زکین بد اندیش ایمن شوید
جهان آفرین باد همراهتان
کناد ایمن از کین بدخواهتان
من استاده ام پیش تیر بلا
چو لب تشنه گان صف کربلا
سنان عدو را به جان می خرم
به سر زخم گرز گران می خرم
اگر تیرم آید زبدخواه پیش
دهم جای آن تیر، بر چشم خویش
مبیناد چشمم که پیچم عنان
کنم پشت بر زخم تیر و سنان
گشایید اگر چشم دل روبروی
شما راست خلد و جحیم از دو سوی
یکی پر ز حوران آراسته
یکی پر شررهای برخاسته
درآن مومنان و در این کافران
سزا دیده نیکان و بدگوهران
سوی خود کشد هر یکی اهل خویش
اگر خوب کارو اگر زشت کیش
گراهل بهشتید جان بسپرید
وگر اهل دوزخ کنون جان برید
مرا یک تنه دادگر یار بس
همان دست و تیغ تن آوبار بس
شما گر نه اید مهان یار من
شه کربلا بس مددکار من
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - فی تهنیة مولود السلطان خلّد الله ملکهُ
عید مولود شهنشاه ملایک پاسبان
باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران
شرزه شیر بیشه ی مردی حسام السلطنه
آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان
شهریار راستین و میر دریا آستین
قهرمان ماء و طین و داور گیتی ستان
بازو مردان ایران تیغ دست پادشه
والی ملک خراسان برق کشت ترکمان
کی برد جان از دم شمشیر او بدخواه او
فی المثل گر در زمین پنهان شود یا آسمان
غارت یک دشت ضیغم با خدنگ راست رَو
آفت یک پهنه لشکر با حسام خون فشان
ای که در رادی نزاده چون تو مام روزگار
ای که در مردی ندیده چون تو چشم آن جهان
ای خدیو دادگر کاندر زمان عدل تو
گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان
[میش از داد تو خسبد بر سرین نر پلنگ
ماده آهو پا نهد بر دیده ی شیر ژیان]
چشم کش نادیده از تو ظلم غیر از کان و یم
گوش کس نشنیده از تو زور جز چاچی کمان
[در هوای امن تو تیهو پرد با جرّه باز
صعوه اندر چنگل شاهین نماید آشیان]
مدح تو غیب است و وهم من ازو آگاه نیست
کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان
وهم من گوید تو آنی کز کمال منزلت
پایه ی قدر تو جا دارد به فرق فرقدان
وین فروتر پایه ی جاه تو باشد ای امیر
وهم کوته بین من را باد خاک اندر دهان
آن زمان یارد شناسد پایه ی تو وهم من
گر کسی یارد رود زی آسمان با ریسمان
هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد
ای امیر کامران و ای خدیو مستعان
تا بپاید آسمان و تا بماند روزگار
با رخ فرّخ بپای و با دل خرّم بمان
هم به درگاه تو الهامی بماند شادخوار
تا ثناگوی تو باشد از دل و جان جاودان
باد مسعود و مبارک بر خدیو کامران
شرزه شیر بیشه ی مردی حسام السلطنه
آنکه تیغش سرفشان است و سنانش جان ستان
شهریار راستین و میر دریا آستین
قهرمان ماء و طین و داور گیتی ستان
بازو مردان ایران تیغ دست پادشه
والی ملک خراسان برق کشت ترکمان
کی برد جان از دم شمشیر او بدخواه او
فی المثل گر در زمین پنهان شود یا آسمان
غارت یک دشت ضیغم با خدنگ راست رَو
آفت یک پهنه لشکر با حسام خون فشان
ای که در رادی نزاده چون تو مام روزگار
ای که در مردی ندیده چون تو چشم آن جهان
ای خدیو دادگر کاندر زمان عدل تو
گلّه را سازد حراست گرگ بهتر از شبان
[میش از داد تو خسبد بر سرین نر پلنگ
ماده آهو پا نهد بر دیده ی شیر ژیان]
چشم کش نادیده از تو ظلم غیر از کان و یم
گوش کس نشنیده از تو زور جز چاچی کمان
[در هوای امن تو تیهو پرد با جرّه باز
صعوه اندر چنگل شاهین نماید آشیان]
مدح تو غیب است و وهم من ازو آگاه نیست
کس ز غیب آگه نباشد جز خدای غیب دان
وهم من گوید تو آنی کز کمال منزلت
پایه ی قدر تو جا دارد به فرق فرقدان
وین فروتر پایه ی جاه تو باشد ای امیر
وهم کوته بین من را باد خاک اندر دهان
آن زمان یارد شناسد پایه ی تو وهم من
گر کسی یارد رود زی آسمان با ریسمان
هم از آن بِه در دعا کوشم چه نارم مدح کرد
ای امیر کامران و ای خدیو مستعان
تا بپاید آسمان و تا بماند روزگار
با رخ فرّخ بپای و با دل خرّم بمان
هم به درگاه تو الهامی بماند شادخوار
تا ثناگوی تو باشد از دل و جان جاودان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برخاست چون شباب و، بجایش نشست شیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
شد جانشین بر هنر ما، هزار عیب
از موج حادثات، کمندیست هر طرف
دزدد از آن محیط ز گرداب سر بجیب
این زندگی مد شهابی نبود بیش
جای تعجب است که کی شد شباب شیب
سست است پای طاقت و، تند است سیل غم
افتاده است کار من اکنون بدست غیب
در زیر تیغ داس حوادث نشسته یی
تا سر به رنگ خوشه برآورده یی ز جیب
با یاد آخرت، غم دنیا چکاره است؟
در کشور یقین، نبود جای رشک و ریب
تنگست اگر چه قافیه، واعظ از آن چه باک
رزقی است رزق معنی و، آن خود رسد ز غیب
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش
وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است
سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!
خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن
چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!
نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری
چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!
دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم
بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش
غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد
خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش
واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش
کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ضعف پیری آمد و، دست از جهان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
دل بمرگ خود نهادیم و، ز جان برداشتیم
ضعف پیری ها بسی ما را ز پا افگنده بود
قد دو تا کردیم، خود را از میان برداشتیم
صرف شد عمر گرامی جمله در بی حاصلی
ما چه حاصلها کزین آب روان برداشتیم!
ضامن روزی زمین و آسمان و، ما ز خلق
منت نان از زمین و آسمان برداشتیم
نعمت الوان دنیا را به ما کردند عرض
گوشه گیری را همین ما از میان برداشتیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
ایام عیش بگذشت، شد روزگار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
گرد شباب برخاست، از رهگذار پیری
غافل مشو که دارد سیلاب مرگ از پی
برف سفید مویی، بر کوهسار پیری
از ما چه طاعت آید، چون مو سفید گردید؟
این گل نمیزند سر، از شوره زار پیری!
خطی است میکشد چرخ، بر سطر هستی ما
ما را بکف عصا نیست، در روزگار پیری
در بزم زندگانی، بودیم بس مکرر
ما را زمانه پوشید ز آن پنبه دار پیری
اینک رسید راحت، از بند زندگانی
میتازد از دو مویی، ابلق سوار پیری
در زیر ننگ عصیان، کردم سفید مو را
از رنگ زردیم کرد، گل پنبه زار پیری
بر درگه بزرگان، نتوان شدن به این رو
آب عرق برو زن، از چشمه سار پیری
از بس ز بار دوری، چون ماه نو خمیدیم
باشد جوانی ما، هم در شمار پیری
نشناختیم اصلا، سود و زیان خود را
کردیم همچو طفلان، جا در کنار پیری
واعظ بدرگه حق، نتوان شدن باین رو
آب عرق بروزن از چشمه سار پیری
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۷
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۲
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۸ - اصل ششم
بدان که علما را اختلاف است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر یا مخالطت؟ مذهب سوفیان ثوری و ابراهیم ادهم و داوود طایی و فضیل عیاض و سلیمان خواص و یوسف اسباط و حذیف مرعشی و بشر حافی و بسیاری از متقیان و بزرگان آن است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر از مخالطت و مذهب جماعتی بزرگ از علمای ظاهر آن است که مخالطت اولیتر و عمر گوید، «نصیب خویش از عزلت نگاه دارید.» و ابن سیرین می گوید، «عزلت عبادت است.»
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند
حکایت کرد مرا دوستی که در شدائد ومکائد انباز بود و در سرایر و ضمایر همراز که وقتی از اوقات بحکم تقلب اشکال آسمانی و تغلب احال زمانی قطرات باران نیسان از بلاد خراسان کم شد و چشم ابر بهاری چون چشمه خورشید بی نم آسمان منبسط طبع صاحب قبض گشت و سحاب از بیمایگی باریک نبض.
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه، چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد.
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد، اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد، نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی
صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر
فابدت صدمة الایام بؤسا
و عاد الروض عطشانا عبوسا
و با کی السحب قد حبس المآتی
و ساقی الغیم قد منع الکؤسا
ابر را مایه نصاب نماند
سوی بستان شدن شتاب نماند
باغ را در شرابخانه ابر
جز همان عشوه سراب نماند
آب چشم سحاب چون کم شد
بردو رخسار لاله آب نماند
در چمنها ز تابش خورشید
در دو زلف بنفشه تاب نماند
پس حلول این اهوال و حول این احوال چنان تقاضا کرد و این معنی ادا که هر کسی در تمحل توشه ترحل بگوشه ای کرد که در مجاعت باد روزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه آدم (ع) ما جعلنا هم جسدا لا یأکلون الطعام.
البر للآدم مطبوبه
فانه فی الخلد محبوبه
کفاء فخرا انه جوهر
لولاه ما یعبد مقلوبه
ما هو الا یوسف فی الوری
فی شده اللوعة یعقوبه
جانور نبود بجز طعمه طلب
جانور را زوست شادی و طرب
رب پرستی از میان برخاستی
گر نبودی در میان مقلوب رب
من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم، بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل، شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند.
پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده، ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد، از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند.
ماهرویان از آن زمین خیزند
سرو قدان در آن چمن رویند
باد فردوس از آن هوا یابند
گل جنت از آن زمین بویند
نقش فرودسیان و حوران را
طالبان اندر آن مکان جویند
همه چون لاله لعل رخسارند
چون بنفشه همه سیه مویند
همچو مل خوش لقا و خوش طبعند
همچو گل خوش نسیم و خوش رویند
با خود گفتم که قدما ضؤ این تباشیر چرا نهفته اند و در وصف این ازاهیر جنة ترعاها الخنازیر چرا گفته اند؟ که در گفت علما لغو نشاید و در مثل قدما سهو نیاید، پیراسته ای بدین آراستگی و آراسته ای بدین پیراستگی، این چه اعلام و تنبیه است واین چه تمثیل و تشبیه؟ باز گفتم که این مثل بیهوده نیست واین سخن ناآزموده نه.
اقم یا قلب فیها او ترحل
لأمر ما تمثل من تمثل
تا روزی بحسن اتفاق در نشر و طی آن اوراق رسیدم بسر طاقی، هنگامه ای دیدم آراسته و خروشی برخاسته، جمعی از عد بیرون و خلقی از حد و حر افزون.
پیری در لباس پلاس ندا در داد که ایها الناس ابتغوا فضل الله و مرضاته و اتقو الله حق تقاته، ای راندگان تربت واین خواندگان غربت و ای و طوفان بلاد و صرافان عباد، و ناقدان نیک و بد و خازنان عقل و خرد
ببخشائید بر کسی که بی عزیمت روزه دار است و بی مصیبت سوگوار بدان خدای که خبایای سرائر در زوایای ضمائر بداند و مغیبات مستور در شب دیجور برخواند، که این مقام اختیاری نیست و این مقام جز اضطراری نه، وقت باشد که شیر شرزه از مرداد طعمه سازد و باز سپید با فضولات شکنبه سازد.
ان شئت فاطو احادیثی او افترش
فربما علق البازی بالکرش
ای چه کوزه های رنگین و آخورهای سنگین است، صدفی بدین شگرفی و در وی دری نه و شهری بدین بزرگی و در وی حری نه، دستارهای نغز و کله های بیمغز، رسخارهای رنگین و دلهای سنگین
مصر جامع و خلق سامع چگونه باشد شهری که در وی یک خطیب و قاضی باشد بکفر و شرک راضی باشد؟ و آنکه مؤدب و محتسب باشد بضلالت و جهالت منتسب بود؟
در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه، با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله، بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته
اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی، ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر، غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت.
گل این نوبهار خار دل است
آب او تیغ آبدار دل است
ناز او سر بسر نیاز تن است
خمر او سر بسر خمار دل است
پس چون شکایت پیر بدین نهایت رسید واین تقریع بغایت کشید جوانی صیرفی بند کیسه بگشاد و مشتی اشرفی بوی داد وگفت ای پیر خوش حکایت و ای مرد صاحب شکایت تا درین شهری ما را با تو نان و همیان در میان است و حکم تو بر سود و زیان من روان و خانه آن تو و ما در فرمان تو، بساط شکایت در نورد و ازین حکایت برگرد.
الضر قد یعتری فی الحر احیانا
و ربما لا یروی الغیم عطشانا
که در حرمان غواص دریا را خیانتی نیست و در نایافتن صید بیدا را گناهی نه، وقت بود که از آفتاب روشنائی نیاید واز مشک ناب بوئی نزاید.
آزاده آن بود که در شدائد صبور بود و در وقایع حمول و در مکائد جسور، الکریم حمول و الئیم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید.
این ورق بنوشت و ازین سخن درگذشت باعتذار و استغار پیش آمد و گفت ای جوان جواد وای مفخر بلاد هذا نداء محموم و صداء مهموم و نفثة مصدور سخن مرد رنجور در سمع خردمندان مقداری ندارد و در پله کریمان اعتباری نه.
الا فاصفح ودع هذا الحکایه
فقد یشکو المریض بلا نکایه
آتش مجاعت چون برافروزد خار قناعت بسوزد، مرد چندان قنوع باشد که در آتش جوع نباشد تجویف این ترکیب عذرخواه این تشبیب است وجزاء این قالب مستغفر این شرح و تقریب، جوف ابن آدم لا یملؤها الا الرغام و لا یشبعها الا الثغام.
ممان که نفس تو اندر طمع دلیر شود
که سگ چو سیر شود در فساد شیر شود
از آنکه نفس حریص اکول کاذب جوع
ز لقمه های عمل سیر معده دیر شود
یقین بدان و حقیقت شناس و راست شمر
که نفس آدمی از خاک گور سیر شود
پس گفت چه گویم در شهری که دیار خیر و طاعت است و مزار اهل سنت و جماعت مائها نمیر و ترابها عبیر از خاک او نسیم علم آید و از هوای او مدد روح افزاید در ساحت او راحت خلد برین است و دی و بهمن او بهار و فروردین.
باره او اسلام را حصن حصین است و بر خاک او غرفات حورالعین و رجال او غزاة حوزه دین، ایوان نگاران بزمند ومیدان سواران رزم.
خوشتر از جنت است اطرافش
برتر از اختر است ارکانش
حاسد نوبهار روضاتش
رشک جنات عدن بستانش
نوشها داده تیر و ناهیدش
سجده ها کرده مهر کیوانش
آفرین بر شهری باد که معده در رسته او بآرزو نرود و در بازار معامله او خیانت ترازو نبود، اثقال او بمثقال برنکشند وعیار او بمعیار نسنجند.
دستها از پی کاستی مکیال مقدر است و زبانها از پی راستی معیار معیر، شمرده میستانند و ناشمرده بسائل می رسانند، معدود می گیرند و نامعدود بعائل می دهند.
چون شقاشق شیخ در حدائق حقایق بدین مضایق و دقایق رسید، سرد مزاجان سمرقند خوی کردند و هر یک خود را در سخاوت حاتم طی، پیر خوش نوا را ساز و نوا بدست آمد و از بالای هنگامه بپست.
در میان آن جمع با شکوه و خلق انبوه چون شهاب بدوید و چون سیماب بپرید، چون روی برتافت بادش در نیافت و معلوم نشد که عنان بکدام جانب تافت
فزاد اشتیاقا وزدنا حنینا
و سار شمالا و سر نا یمینا
از بعد آن زمانه ندانم بر او چه باخت؟
چرخش چگونه گشت و سپهرش چگونه ساخت؟
دهرش کجا فکند و سپهرش کجا کشید؟
روز و شبش کجا زد و بختش کجا نواخت؟
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه، چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد.
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد، اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد، نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی
صحن بساتین و عرصه زمین چون معلول مستسقی عطشان بود و چون محموم محرور ظمآن بقراط ابر بر عطش صبر می فرمود و در احتماء صدق میافزود تا حال بدانحال رسید و کار بدانجا کشید که عقل در آن متحیر شد و وجود طعام و شراب متعذر
فابدت صدمة الایام بؤسا
و عاد الروض عطشانا عبوسا
و با کی السحب قد حبس المآتی
و ساقی الغیم قد منع الکؤسا
ابر را مایه نصاب نماند
سوی بستان شدن شتاب نماند
باغ را در شرابخانه ابر
جز همان عشوه سراب نماند
آب چشم سحاب چون کم شد
بردو رخسار لاله آب نماند
در چمنها ز تابش خورشید
در دو زلف بنفشه تاب نماند
پس حلول این اهوال و حول این احوال چنان تقاضا کرد و این معنی ادا که هر کسی در تمحل توشه ترحل بگوشه ای کرد که در مجاعت باد روزه با قناعت دریوزه نتوان ساخت که این نکبتی است تام در ذریه آدم (ع) ما جعلنا هم جسدا لا یأکلون الطعام.
البر للآدم مطبوبه
فانه فی الخلد محبوبه
کفاء فخرا انه جوهر
لولاه ما یعبد مقلوبه
ما هو الا یوسف فی الوری
فی شده اللوعة یعقوبه
جانور نبود بجز طعمه طلب
جانور را زوست شادی و طرب
رب پرستی از میان برخاستی
گر نبودی در میان مقلوب رب
من نیز در موافقت جماعت جای بپرداختم و از انبان و عصا اسباب استطاعت ساختم، بند خرسندی بر دل نهادم و روی از خانه بمنزل، شیطان نفس را بند کردم و عزم سفر سمرقند.
پیش از آن از سالکان آن دیار و ساکنان آن مزار حکایت آن شهر بزرگوار شنیده بودم و از اندک بسیار آن پرسیده، ماؤها راح و نسیمها ارواح و صباحها لخلخلة و رواحها للسلوة صباح و فیها حسان ملاح بسمع من رسیده بود که تیغ زبانان سمن خد وکمان ابروان تیز قد، از آن خاک خیزند و خون عاشقان بدان اسلحه در آن مسلخه ریزند.
ماهرویان از آن زمین خیزند
سرو قدان در آن چمن رویند
باد فردوس از آن هوا یابند
گل جنت از آن زمین بویند
نقش فرودسیان و حوران را
طالبان اندر آن مکان جویند
همه چون لاله لعل رخسارند
چون بنفشه همه سیه مویند
همچو مل خوش لقا و خوش طبعند
همچو گل خوش نسیم و خوش رویند
با خود گفتم که قدما ضؤ این تباشیر چرا نهفته اند و در وصف این ازاهیر جنة ترعاها الخنازیر چرا گفته اند؟ که در گفت علما لغو نشاید و در مثل قدما سهو نیاید، پیراسته ای بدین آراستگی و آراسته ای بدین پیراستگی، این چه اعلام و تنبیه است واین چه تمثیل و تشبیه؟ باز گفتم که این مثل بیهوده نیست واین سخن ناآزموده نه.
اقم یا قلب فیها او ترحل
لأمر ما تمثل من تمثل
تا روزی بحسن اتفاق در نشر و طی آن اوراق رسیدم بسر طاقی، هنگامه ای دیدم آراسته و خروشی برخاسته، جمعی از عد بیرون و خلقی از حد و حر افزون.
پیری در لباس پلاس ندا در داد که ایها الناس ابتغوا فضل الله و مرضاته و اتقو الله حق تقاته، ای راندگان تربت واین خواندگان غربت و ای و طوفان بلاد و صرافان عباد، و ناقدان نیک و بد و خازنان عقل و خرد
ببخشائید بر کسی که بی عزیمت روزه دار است و بی مصیبت سوگوار بدان خدای که خبایای سرائر در زوایای ضمائر بداند و مغیبات مستور در شب دیجور برخواند، که این مقام اختیاری نیست و این مقام جز اضطراری نه، وقت باشد که شیر شرزه از مرداد طعمه سازد و باز سپید با فضولات شکنبه سازد.
ان شئت فاطو احادیثی او افترش
فربما علق البازی بالکرش
ای چه کوزه های رنگین و آخورهای سنگین است، صدفی بدین شگرفی و در وی دری نه و شهری بدین بزرگی و در وی حری نه، دستارهای نغز و کله های بیمغز، رسخارهای رنگین و دلهای سنگین
مصر جامع و خلق سامع چگونه باشد شهری که در وی یک خطیب و قاضی باشد بکفر و شرک راضی باشد؟ و آنکه مؤدب و محتسب باشد بضلالت و جهالت منتسب بود؟
در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه، با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله، بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته
اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی، ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر، غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت.
گل این نوبهار خار دل است
آب او تیغ آبدار دل است
ناز او سر بسر نیاز تن است
خمر او سر بسر خمار دل است
پس چون شکایت پیر بدین نهایت رسید واین تقریع بغایت کشید جوانی صیرفی بند کیسه بگشاد و مشتی اشرفی بوی داد وگفت ای پیر خوش حکایت و ای مرد صاحب شکایت تا درین شهری ما را با تو نان و همیان در میان است و حکم تو بر سود و زیان من روان و خانه آن تو و ما در فرمان تو، بساط شکایت در نورد و ازین حکایت برگرد.
الضر قد یعتری فی الحر احیانا
و ربما لا یروی الغیم عطشانا
که در حرمان غواص دریا را خیانتی نیست و در نایافتن صید بیدا را گناهی نه، وقت بود که از آفتاب روشنائی نیاید واز مشک ناب بوئی نزاید.
آزاده آن بود که در شدائد صبور بود و در وقایع حمول و در مکائد جسور، الکریم حمول و الئیم خمول چون حرارت این سخن بدماغ پیر رسید.
این ورق بنوشت و ازین سخن درگذشت باعتذار و استغار پیش آمد و گفت ای جوان جواد وای مفخر بلاد هذا نداء محموم و صداء مهموم و نفثة مصدور سخن مرد رنجور در سمع خردمندان مقداری ندارد و در پله کریمان اعتباری نه.
الا فاصفح ودع هذا الحکایه
فقد یشکو المریض بلا نکایه
آتش مجاعت چون برافروزد خار قناعت بسوزد، مرد چندان قنوع باشد که در آتش جوع نباشد تجویف این ترکیب عذرخواه این تشبیب است وجزاء این قالب مستغفر این شرح و تقریب، جوف ابن آدم لا یملؤها الا الرغام و لا یشبعها الا الثغام.
ممان که نفس تو اندر طمع دلیر شود
که سگ چو سیر شود در فساد شیر شود
از آنکه نفس حریص اکول کاذب جوع
ز لقمه های عمل سیر معده دیر شود
یقین بدان و حقیقت شناس و راست شمر
که نفس آدمی از خاک گور سیر شود
پس گفت چه گویم در شهری که دیار خیر و طاعت است و مزار اهل سنت و جماعت مائها نمیر و ترابها عبیر از خاک او نسیم علم آید و از هوای او مدد روح افزاید در ساحت او راحت خلد برین است و دی و بهمن او بهار و فروردین.
باره او اسلام را حصن حصین است و بر خاک او غرفات حورالعین و رجال او غزاة حوزه دین، ایوان نگاران بزمند ومیدان سواران رزم.
خوشتر از جنت است اطرافش
برتر از اختر است ارکانش
حاسد نوبهار روضاتش
رشک جنات عدن بستانش
نوشها داده تیر و ناهیدش
سجده ها کرده مهر کیوانش
آفرین بر شهری باد که معده در رسته او بآرزو نرود و در بازار معامله او خیانت ترازو نبود، اثقال او بمثقال برنکشند وعیار او بمعیار نسنجند.
دستها از پی کاستی مکیال مقدر است و زبانها از پی راستی معیار معیر، شمرده میستانند و ناشمرده بسائل می رسانند، معدود می گیرند و نامعدود بعائل می دهند.
چون شقاشق شیخ در حدائق حقایق بدین مضایق و دقایق رسید، سرد مزاجان سمرقند خوی کردند و هر یک خود را در سخاوت حاتم طی، پیر خوش نوا را ساز و نوا بدست آمد و از بالای هنگامه بپست.
در میان آن جمع با شکوه و خلق انبوه چون شهاب بدوید و چون سیماب بپرید، چون روی برتافت بادش در نیافت و معلوم نشد که عنان بکدام جانب تافت
فزاد اشتیاقا وزدنا حنینا
و سار شمالا و سر نا یمینا
از بعد آن زمانه ندانم بر او چه باخت؟
چرخش چگونه گشت و سپهرش چگونه ساخت؟
دهرش کجا فکند و سپهرش کجا کشید؟
روز و شبش کجا زد و بختش کجا نواخت؟
یغمای جندقی : متفرقات
شمارهٔ ۵
زنی از بزرگان سامان ری
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش
شناسند هر جا برم نام وی
یکش روز تیمار خارش فزود
بفرزند خود راه چالش گشود
پسر سست پی بود و مادر نهاد
پدرسار بر سخت و سیرش بگاد
دگر روز از این بدمنش دادخواست
ز هر در چپ و راست آوازه خاست
شدند انجمن شهر پیرامنش
نکوهش گرفتند مرد و زنش
که ای بدمنش این چه بدگوهری است
به مادر پسر را کجا شوهری است
کجا مام گردد به فرزند جفت
خدایت بگیراد از این خورد و خفت
در آئین ما این کژی راست نیست
تو را پاسخ روز واخواست چیست
درین مرز بدکاره مردم بسی است
که او را سر و کار با هر کسی است
از این پس به از پیش رائی بجوی
ز بیگانگان آشنائی بجوی
بخندید کای نیک خواهان من
مشورید دل از گناهان من
همین خرزه کز اوست خوش روز من
ز بالا نشیب آید ار چوز من
ز شیب ار به بالا چمدای شگفت
به مادر نشاید گزند و گرفت
چو خارش به پشت اندر افتاد و پیش
چه فرزند مردم چه فرزند خویش