عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۷ - تاریخ وفات خواجه محمد
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۲۸ - تاریخ وفات پیر محمد چنگی
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۳۴ - تاریخ وفات لطف الله فخار
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۴۲ - تاریخ وفات سیدی احمد
اهلی شیرازی : تواریخ
شماره ۴۷ - تاریخ وفات شاهقلی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳۰
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۳۲ - شعر گفتن ورقه در هجر گلشاه
دریغا که آن زاد سرو بلند
نهان گشت در زیر خاک نژند
ندانم همی زین بتر روزگار
کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
تو ای تن در درد و عم برگشای
ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
تو ای ورقه از بهر جانان خویش
بدل بر در شادکامی ببند
کنون کآن دلارام رفت از برت
تو دل نیز بر مهر خوبان مبند
ایا نو شکفته گل بوستان
ز بارت که چیدوز بیخت که کند؟
بگیرید ای مردمان دست من
بریدم سوی گور آن مستمند
نهان گشت در زیر خاک نژند
ندانم همی زین بتر روزگار
کی بر جانم آمد بر نخست کینه آر
تو ای تن در درد و عم برگشای
ابا هیچ کس خوش مباش و مخند
تو ای ورقه از بهر جانان خویش
بدل بر در شادکامی ببند
کنون کآن دلارام رفت از برت
تو دل نیز بر مهر خوبان مبند
ایا نو شکفته گل بوستان
ز بارت که چیدوز بیخت که کند؟
بگیرید ای مردمان دست من
بریدم سوی گور آن مستمند
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۱ - مردن ورقه و خبریافتن گلشاه
بگفت این و بگسستش از تن نفس
تو گفتی همان یک نفس بود و بس
غلامش ببارید از دیده خون
بگفتا چه تدبیر دارم کنون!
کهٔاری کند مر مرا اندرین
که تنها ورا کرد نتوان دفین
چو شد روز وقت نمازدگر
سواری دو پیدا شد از رهگذر
به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام
که ای اهل شامات و جمع کرام
اگرتان دل واصل و دین هست پاک
سپارید این خسته دل را به خاک
سواران نهادند از آن راه روی
سوی آن دل آزردهٔ مهرجوی
یکی ماه دیدند بگداخته
ابر سوخته سیم زر تاخته
شد از غم دل هر دو افروخته
جگر خسته گشتند و دل سوخته
هم اندر زمان شخص آن در پاک
نهفتند اندر دل تیره خاک
حدیث وی و سر گدشتش تمام
همه بر رسیدند پاک از غلام
چو آگاه گشتند کاحوال چیست
چه بودست وین خستهٔ زار کیست
بر آن برده دل زار بگریستند
همیشه به تیمار او زیستند
غلامک بگفتا بگویید راست
ایا قوم آرامگه تان کجاست؟
بگفت آن یکی هست ما را مقام
بر قصر گلشاه فرخنده نام
غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد
بباید شما را یکی کار کرد
شما هر دوان این سخن را بسید
چو نزدیکی قصر گلشه رسید
بگویید با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تیمار یار
کجا ورقه شد زین سپنجی سرای
بدین درد مزدت دهادا خدای
سواران بگفتند فرمان بریم
بگوییم چون بر درش بگذریم
بگفتند و رفتند از آن جایگاه
بدو روز کوتاه کردند راه
رسیدند با شهر هنگام شام
همن قصر گلشاه نادیده کام
چو بر درگه قصر بگذاشتند
ز آشوب یک نعره برداشتند
بگفتند هر دو به بانگ بلند
که ای خسته دل گلشه مستمند
دهاد ایزدت مزد ای نیک نام
به گم گشتن ورقه ابن الهمام
سوی گوش گلشاه آمد خروش
ز درد جگر مغزش آمد بجوش
سوی بام شد هم چو دیوانگان
چنین گفت ای قوم بیگانگان
چه آواز بود این کزو چون تگرگ
ببارید بر جان من تیز مرگ
اگر از پی جان من خاستید
همهٔافتید آنچ می خواستید
مر آن خسته دل را کجا یافتید
وزو از کجا روی برتافتید
اگر کینه تان بد ز من، تو خته
وگر خواستی سوختن، سوخته
بگفت این و تا در خور آفرین
ازین جایگه بر دو منزل زمین
برو بر همه قصه کردند یاد
چو بشنید برزد یکی سردباد
بگفتش بزاری دریغا دریغ
که خورشید من رفت در تیره میغ
سبک معجر از سرش بیرون فگند
به ناخن درآورد مشکین کمند
رونش همی با اجل راز کرد
بزاری یکی شعر آغاز کرد
همی گفت با خویشتن آن نگار
یکی شعر تازی بزاری زار
تو گفتی همان یک نفس بود و بس
غلامش ببارید از دیده خون
بگفتا چه تدبیر دارم کنون!
کهٔاری کند مر مرا اندرین
که تنها ورا کرد نتوان دفین
چو شد روز وقت نمازدگر
سواری دو پیدا شد از رهگذر
به نزدیکشان رفت و گفت آن غلام
که ای اهل شامات و جمع کرام
اگرتان دل واصل و دین هست پاک
سپارید این خسته دل را به خاک
سواران نهادند از آن راه روی
سوی آن دل آزردهٔ مهرجوی
یکی ماه دیدند بگداخته
ابر سوخته سیم زر تاخته
شد از غم دل هر دو افروخته
جگر خسته گشتند و دل سوخته
هم اندر زمان شخص آن در پاک
نهفتند اندر دل تیره خاک
حدیث وی و سر گدشتش تمام
همه بر رسیدند پاک از غلام
چو آگاه گشتند کاحوال چیست
چه بودست وین خستهٔ زار کیست
بر آن برده دل زار بگریستند
همیشه به تیمار او زیستند
غلامک بگفتا بگویید راست
ایا قوم آرامگه تان کجاست؟
بگفت آن یکی هست ما را مقام
بر قصر گلشاه فرخنده نام
غلامک بگفت: ای دو آزاد مرد
بباید شما را یکی کار کرد
شما هر دوان این سخن را بسید
چو نزدیکی قصر گلشه رسید
بگویید با عاشق سوگوار
مخسب ار ترا هست تیمار یار
کجا ورقه شد زین سپنجی سرای
بدین درد مزدت دهادا خدای
سواران بگفتند فرمان بریم
بگوییم چون بر درش بگذریم
بگفتند و رفتند از آن جایگاه
بدو روز کوتاه کردند راه
رسیدند با شهر هنگام شام
همن قصر گلشاه نادیده کام
چو بر درگه قصر بگذاشتند
ز آشوب یک نعره برداشتند
بگفتند هر دو به بانگ بلند
که ای خسته دل گلشه مستمند
دهاد ایزدت مزد ای نیک نام
به گم گشتن ورقه ابن الهمام
سوی گوش گلشاه آمد خروش
ز درد جگر مغزش آمد بجوش
سوی بام شد هم چو دیوانگان
چنین گفت ای قوم بیگانگان
چه آواز بود این کزو چون تگرگ
ببارید بر جان من تیز مرگ
اگر از پی جان من خاستید
همهٔافتید آنچ می خواستید
مر آن خسته دل را کجا یافتید
وزو از کجا روی برتافتید
اگر کینه تان بد ز من، تو خته
وگر خواستی سوختن، سوخته
بگفت این و تا در خور آفرین
ازین جایگه بر دو منزل زمین
برو بر همه قصه کردند یاد
چو بشنید برزد یکی سردباد
بگفتش بزاری دریغا دریغ
که خورشید من رفت در تیره میغ
سبک معجر از سرش بیرون فگند
به ناخن درآورد مشکین کمند
رونش همی با اجل راز کرد
بزاری یکی شعر آغاز کرد
همی گفت با خویشتن آن نگار
یکی شعر تازی بزاری زار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۲ - شعر گفتن گلشاه
کزین پس ایا دل به دنیا مناز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
که عزش عذابست و نازش نیاز
دو سرو سهی را بهٔک بوستان
بپرورد در شادکامی و ناز
ابی آن که ز آن هر دو آمد گناه
ز یک دیگرانشان جدا کرد باز
ایا ورقه دوری تو از یار خویش
شدم بی تو کوتاه عمری دراز
مرا گفته بودی که آیم برت
شدی از برم باز نایی تو باز
قضا تا در مرگ تو باز کرد
به خود بر در غم نکردم فراز
به نزد تو خواهم همی آمدن
مرا هم بر جای خود جای ساز
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۸۸ - خبر یافتن زال از کشته شدن فرامرز
به زال ستمدیده رفت آگهی
که گشت از فرامرز،گیتی تهی
بزد آه و بگسست از لب،نفس
همی زد سر خویش را بر قفس
همی گفت کای بیوفا روزگار
برآوردی از ما به یک ره دمار
همان خواهرانش خبر یافتند
زگیتی همه روی برتافتند
به خنجر بریدند عنبر کمند
به فندق شخودند بادام وقند
ز نرگس،شب وروز در ریختند
به مشک سیه خاک بربیختند
شب وروز،گریه شد کارشان
زدن دست بر سینه،کردارشان
هرآن کس کزین داستان یاد کرد
دلش گشت از کین بهمن به درد
زکار فرامرز پرداختیم
جهان ار ازین سوز بگداختیم
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند وبس
که گشت از فرامرز،گیتی تهی
بزد آه و بگسست از لب،نفس
همی زد سر خویش را بر قفس
همی گفت کای بیوفا روزگار
برآوردی از ما به یک ره دمار
همان خواهرانش خبر یافتند
زگیتی همه روی برتافتند
به خنجر بریدند عنبر کمند
به فندق شخودند بادام وقند
ز نرگس،شب وروز در ریختند
به مشک سیه خاک بربیختند
شب وروز،گریه شد کارشان
زدن دست بر سینه،کردارشان
هرآن کس کزین داستان یاد کرد
دلش گشت از کین بهمن به درد
زکار فرامرز پرداختیم
جهان ار ازین سوز بگداختیم
جهان ای برادر نماند به کس
دل اندر جهان آفرین بند وبس
قاسم انوار : مراثی
شمارهٔ ۲
میر مخدوم سفر کرد و دعایی فرمود
همه دلهای عزیزان بفراقش فرسود
دل ما از همه عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
روزی جان تو گشتست «هنیئالک » باد
آب حیوان که سکندر طلبش می فرمود
من چه گویم که چه شد فوت؟زمن وا اسفا!
سالک راه خدا، ساکن درگاه شهود
رفت ازین دیر فنا جانب محبوب ازل
رو بدرگاه خدا کرد که نعم المشهود
یا الهی، بکرم حافظ جانش می باش
میر مخدوم، که شد صاحب سر موعود
هر که او رو بخدا کرد مظفر گردد
آفتابی شود از طالع بخت مسعود
یار مردان خدا باش، که لذت بینی
همه جا جام مروق، همه جا ناله عود
نور الطاف خداوند، که بیش از بیشست
هرچه از ما کنهی دید برحمت افزود
میر مخدوم چه گویم؟ که ببی گاه و پگاه
قاسم خسته روان می کند از دیده دو رود
همه دلهای عزیزان بفراقش فرسود
دل ما از همه عالم بهوایت برخاست
علم الله کزین جمله تو بودی مقصود
روزی جان تو گشتست «هنیئالک » باد
آب حیوان که سکندر طلبش می فرمود
من چه گویم که چه شد فوت؟زمن وا اسفا!
سالک راه خدا، ساکن درگاه شهود
رفت ازین دیر فنا جانب محبوب ازل
رو بدرگاه خدا کرد که نعم المشهود
یا الهی، بکرم حافظ جانش می باش
میر مخدوم، که شد صاحب سر موعود
هر که او رو بخدا کرد مظفر گردد
آفتابی شود از طالع بخت مسعود
یار مردان خدا باش، که لذت بینی
همه جا جام مروق، همه جا ناله عود
نور الطاف خداوند، که بیش از بیشست
هرچه از ما کنهی دید برحمت افزود
میر مخدوم چه گویم؟ که ببی گاه و پگاه
قاسم خسته روان می کند از دیده دو رود
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
شاه رستم را درودی میفرستم با سلام
زانکه کس رامثل او فرزند فرزندی نبود
میر رستم، شه محمد، شاه روحانی صفت
رفت ازین ویرانه و تن برد تا دار خلود
دید جنت با هزاران فر و زیب آراسته
میل ازین عالم برید و اندر آن عالم فزود
یا الهی، جان پاکش را بجنت شاد دار
یا غیاث المستغیثین، در خلود و در شهود
روی پنهان کرد و پنهان شد ز ما آن نور چشم
سال اندر هشتصد و سی و سه بد کین رو نمود
با وجود جاه و حرمت علم می جست ازاله
آشنای یار گشت و نور عرفانش ربود
هرکجا ذکر تو میگویند در افواه خلق
قاسم خسته روان میراند از دیده دو رود
زانکه کس رامثل او فرزند فرزندی نبود
میر رستم، شه محمد، شاه روحانی صفت
رفت ازین ویرانه و تن برد تا دار خلود
دید جنت با هزاران فر و زیب آراسته
میل ازین عالم برید و اندر آن عالم فزود
یا الهی، جان پاکش را بجنت شاد دار
یا غیاث المستغیثین، در خلود و در شهود
روی پنهان کرد و پنهان شد ز ما آن نور چشم
سال اندر هشتصد و سی و سه بد کین رو نمود
با وجود جاه و حرمت علم می جست ازاله
آشنای یار گشت و نور عرفانش ربود
هرکجا ذکر تو میگویند در افواه خلق
قاسم خسته روان میراند از دیده دو رود
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
دارم دلی به سینه چو کژدم به زیر خاک
رحم است برگزیده انجم به زیر خاک
عالم خزانه دار سرشک روان ماست
گنج روان چرا نشود گم به زیر خاک
بستیم رخت و کم نشد اسباب سوختن
این مشت استخوان شده هیزم به زیر خاک
در بند نارسایی سعی است کار خلق
بی دام نیست دانه مردم به زیر خاک
دلکش تر است زمزمه در پرده فنا
مجنون فکند شور ترنم به زیر خاک
چون موج اسیر محشر ما بحر رحمت است
کی می رود شهید تظلم به زیر خاک
رحم است برگزیده انجم به زیر خاک
عالم خزانه دار سرشک روان ماست
گنج روان چرا نشود گم به زیر خاک
بستیم رخت و کم نشد اسباب سوختن
این مشت استخوان شده هیزم به زیر خاک
در بند نارسایی سعی است کار خلق
بی دام نیست دانه مردم به زیر خاک
دلکش تر است زمزمه در پرده فنا
مجنون فکند شور ترنم به زیر خاک
چون موج اسیر محشر ما بحر رحمت است
کی می رود شهید تظلم به زیر خاک
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - مرثیه ی سلطان ابوسعید
باز ازین واقعه ما را دل و جان می سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان می سوزد
گوییا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پیر و جوان می سوزد
چنگ در چنگ مغنی ز درون می نالد
شمع در مجلس ما گریه کنان می سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان می سوزد
بوسعید آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان می سوزد
شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر
در همه جایگهی آتش از آن می سوزد
عاشق سوخته با انده و غم می سازد
حیدر خسته دل از عشق فلان می سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان می سوزد
گوییا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پیر و جوان می سوزد
چنگ در چنگ مغنی ز درون می نالد
شمع در مجلس ما گریه کنان می سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان می سوزد
بوسعید آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان می سوزد
شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر
در همه جایگهی آتش از آن می سوزد
عاشق سوخته با انده و غم می سازد
حیدر خسته دل از عشق فلان می سوزد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹۴ - در بیان نوحه گری و ماتم داری بدن از مفارقت روح و حسرت بعدالموت
ای رفیقان چون سخن اینجا رسید
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
داستان تا شرح حال ما کشید
زد مغنی بر نوای دیگرم
ریخت ساقی خون دل بر ساغرم
ناید از آن پرده آهنگ نشاط
ناید از این باده بوی انبساط
اصل آن قانون نوای ماتم است
صاف این صهبا همه درد و غم است
زان نوا نوحه به گوش آید همی
زان شرابم دل بجوش آید همی
آن نوا از حال جانم یاد داد
گلبن عیش مرا برباد داد
شعله ی آهم ره آذر گرفت
نه فلک را آتش من در گرفت
سینه ام چون کوره حداد شد
دل درون سینه در فریاد شد
صبر از دست دلم دامن کشید
بر تن خود جامه ی طاقت درید
ور به بنیاد شکیب آمد شکست
رفت ارکان توان از پای بست
آه بازم سخت کاری اوفتاد
با غمم مشکل شماری اوفتاد
یا احبائی هلموا بالعجل
نیک ذاک الروح کالمزن العطل
معشرالاحباب یا اهل الوداد
احضروا حولی خذواعنی الحداد
اسمعوا یا اهل وادی عضتی
ثم لومونی و شقوا کلبتی
محفل غم گشت عشرت خانه ام
باده خون گردید در پیمانه ام
ای رفیقان حلقه ها گرد آورید
جامه ها از بهر ماتم بر درید
سوی من آیید تا زاری کنیم
عقل را در سوگ جان یاری کنیم
منزل اندر خاک و خاکستر کنیم
خاک و خاکستر همه بر سر کنیم
هرچه سنگ آن را به فرق خود زنیم
هرچه خار آن را به سینه بشکنیم
هرچه اندر دشت خاکی سر کنیم
دشت را از آب دیده تر کنیم
گه بحسرت دستها بر سر زنیم
گه به ناخن سینه و رخ برکنیم
ز آه گرم و ناله های پرشرر
آتش اندازیم اندر خشک و تر
از سرشک چشم و خوناب جگر
موجها سازیم اندر بحر و بر
ای رفیقان با من انبازی کنید
با من بیچاره دمسازی کنید
انجمن سازید در پیرامنم
تکمه بگشایید از پیراهنم
تا بدامان جیب جان چاکم کنید
خاکتان بر سر بسر خاکم کنید
نوحه آغازید بگشایید موی
موکنان با مویه بخراشید روی
رشته سجاده در دامن کنید
دامن از لخت جگر گلشن کنید
جامه ام نیلی کن ای همدم که من
پیش دارم سوگ جان ممتحن
کحل گون کن جامه ای مجرم که باز
خیرخیرم ماتمی آمد فراز
آستین ای هم دم از چشم ترم
دور کن تا بگذرد آب از سرم
زین سپس ای دیده ی من خونگری
خونگری ز ابر بهار افزونگری
ای دهان از خنده اکنون لب ببند
لب ببند از خنده و دیگر مخند
ریزم اکنون بر سر از یکدست خاک
سازم از دست دگر دل چاک چاک
یاری من کن دمی ای غمگسار
تا بحال جان بگریم زار و زار
جامه سازم پاره پاره تاروپود
مویه گویم چون زنان مرده رود
کاوخ آوخ آفتابم شد نهان
مهر جان آمد به برج مهر جان
آوخ آوخ ماه من شد در محاق
آوخ آمد کوکبم را احتوراق
آتشی نمرودیان افروختند
وندر آن آتش خلیلم سوختند
آذر اندر تخمه ی آذر گرفت
دیو از دست جم انگشتر گرفت
کشته شد هابیل من ای داد داد
کشتی نوحم به گرداب اوفتاد
ای دریغا یوسفم در چاه شد
او بماند و کاروان در راه شد
دیو اورنگ سلیمانی گرفت
کشور جم راه ویرانی گرفت
دیو آمد تاخت بر ملک دلم
کرد غارت آنچه دید از حاصلم
هر متاعی بود در اقلیم جان
شد به یغما کاروان در کاروان
کشور دل زان سپاه بیحساب
هرچه بد غارت شد آن ملک خراب
کعبه ام شد پایمال پای پیل
موسیم شد غرقه ی دریای نیل
یوسفم افتاد در چنگال گرگ
پیشم آورد آسمان سوکی سترگ
باز باغ افروزدم سردی گرفت
سبززار خرمی زردی گرفت
باغ عشرت برگ ریزان ساز کرد
گلبن دولت خزان آغاز کرد
بامداد عیش من آمد به شام
آفتاب دولتم شد در غمام
ای دریغا ابر گوهر بار من
ای دریغا گلشن و گلزار من
ای دریغا مرهم هر داغ من
راحت من روح من ریحان من
ای دریغا چشمه ی حیوان من
گلشن من جنت من باغ من
ای دریغ از طوطی گویای من
عندلیب بوستان آرای من
حیف از آن آهوی مشکین حیف حیف
حیف از آن طاوس رنگین حیف حیف
حیف از آن شهباز اوج کبریا
حیف از آن سرمایه ملک بقا
آب حیوان تیره گون شد حیف حیف
عقل مغلوب جنون شد حیف حیف
مؤمنی در پنجه کافر دریغ
عاجزی در چنگ زورآور دریغ
ای دریغ اسلام را لشکر شکست
کافری دندان پیغمبر شکست
کو فروغ کوکب فیروزیم
کو ضیای اختر بهروزیم
کو گل صدبرگ باغ افروز من
کو مه شب آفتاب روز من
آفتاب جان به مغرب شد نهان
وای جان ایوای جان ایوای جان
روزگارم رفت روزم گشت پیر
جان بدست دیو بی پروا اسیر
جان علوی در چه سجین غریب
مانده او را نی انیسی نی حبیب
طایر قدس آشیان شد در قفس
دور هم از آشیان و هم نفس
آخر ای هم آشیانها همتی
ای شما در گلستانها همتی
یاد آرید ای محبان وطن
روزی آخر زین غریب ممتحن
همتی ای نیکبختان همتی
ای شما فارغ ز زندان همتی
یاد آرید ای شما آزادگان
زین اسیر مستمند مستهان
چون پسندید ای گروه قدسیان
ای به ملک قدسیان جا و مکان
ای شما یکتن گرفتار و اسیر
در میان دشمنان زار و حقیر
ای شما در عیش و شادی روز و شب
خالی از اندوه و فارغ از تعب
چون پسندید از شما یکتن غریب
مانده از شادی و عشرت بی نصیب
چون پسندید ای شما را عرشگاه
بینوایی از شما محبوس چاه
ای شما را بنده اندر هر خمی
از کمند اسفندیار و رستمی
بنگرید آخر سیاوش را اسیر
در کف ترکان خونخوار دلیر
آخر ای ترکان حمیت تان کجاست
پهلوانی کو و غیرت تان کجاست
آخر آن شهزاده را خون ریختند
خون او با خاک ره آمیختند
یاد آرید آخر ای گردان نیو
زان گرفتار کمند ریو دیو
یاد آرید ای امیران زان اسیر
وقت او شد تنگ و روزش گشت دیر
یاد آرید ای شهان از آن گدا
این گدا هم بود از جنس شما
یاد آرید آخر ای یاران ما
یکزمان از ما و از دوران ما
یاد آرید ای گروه دوستان
وقت گشت و دشت سیر بوستان
از غریبی مانده دور از شهر خویش
با دلی از زخم هجران ریش ریش
ای شما با هم بطرف جویبار
ای شما دامن کشان بر سبزه زار
از من و ایام من یاد آورید
از دل ناکام من یاد آورید
صبحگاهان چون به گلشن پا نهید
یکقدم هم کو به یاد ما نهید
یاد آر ای محرم اسرار من
از من و این سینه ی افکار من
در سحرگاهان بطرف بوستان
چون بچینی گل به یاد دوستان
یک گل حسرت بچین بر یاد من
یاد کن از این دل ناشاد من
با حریفان چون نشینی در چمن
باده پیمایی ببویی نسترن
روزگار من فراموشت مباد
جرعه ی بی یاد من نوشت مباد
چون شوی سرخوش ز شور باده نیز
یک قدح بر یاد من برخاک ریز
یا به یاد من یکی ساغر بنوش
ای فدایت جسم و جان و عقل و هوش
آری آری یاد یاران خوش بود
خاصه از یاری که در آتش بود
آری آری یاد یاران کهن
خوش بود خوش خاصه از یاری چو من
همچو من یاری به هجران سوخته
دیده اندر راه جانان دوخته
دور از یار و دیار افتاده ای
آه آه از چشم یار افتاده ای
نی به کام او شده روزی بسر
بر مرادش نی شبی گشته سحر
کرده راحت را به دنیا خیر باد
برده نام عیش و عشرت را زیاد
از بد و نیک جهان وارسته ای
در به روی زشت و زیبا بسته ای
بر دو عالم آستین افشانده ای
مصلحت را از در خود رانده ای
سیر از جان و جهان گردیده ای
هرچه مشکل برخود آسان دیده ای
گوشه ای بگرفته ز اهل روزگار
رم گرفته زین گروه دیوسار
کشتی خود را به توفان داده ای
دل به غرقاب بلا بنهاده ای
هر کریوه در جهان طی کرده ای
مرکب امید خود پی کرده ای
آتش اندر خانمان افکنده ای
از جهان سیری ز جان دل کنده ای
سینه خود شرحه شرحه خواسته
تن بتاب و تب دل از غم کاسته
زاتش دل هم به روز و هم به شب
گاهی اندر تاب بوده گاه تب
سال و مه با جان خود اندر ستیز
روز و شب از آشنایان در گریز
طایری افتاده در بند قفس
نی رهایی و نه پروازش هوس
نه سرودی خوانده در فصل بهار
با هم آوازان دمی بر شاخسار
نی پری افشانده اندر آشیان
نی گشوده بالی اندر بوستان
تا سر از بیضه برآورده دمی
غیر صیادش نبوده همدمی
نی کشیده در گلستانی نفس
یا بدامی بوده جا یا در قفس
تا برآورده پری ناکام و کام
اول پرواز افتاده به دام
کس ندیده همچو او پر سوخته
آتش اندر آشیان افروخته
صد طنابش آب از سر رفته ای
کاردش بر استخوان بگذشته ای
هر رگش صد نیش و نشتر خورده ای
تیر بر دل تیغ بر سر خورده ای
خانه چون خواهد خراب دل کباب
نی ز آتش باک دارد نی ز آب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۴ - روانه شدن جناب امام حسین ع به سمت عراق
ای مدینه نوبت غم آمدت
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هان و هان ای خاک یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزون گری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشت زاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزه زار
خشک افکن در تو هرجا چشمه سار
یا بجای آب زانها خون برآر
ای مهاجر وقت هجرت آمدت
نصرت ای انصار اکنون بایدت
سر برآرید از نقاب خاک گور
افکنید اندر جهان افغان و شور
سر برهنه پا برهنه با خروش
جانها بر کف کفنهاتان به دوش
رو نهید اندر دیار کربلا
پا گذارید اندر آن دشت بلا
مانده اینجا بی کس و تنها حسین
این احد این بدر کبری این حنین
یا رسول الله برآور سر ز خاک
نی فرود آ از فراز صقع پاک
بین حسین اینک وداعت می کند
رو به اقلیم شهادت می کند
توشه بردارید از دیدارها
خوان دعا در گوش گوهر بارها
بین بهاران را خزان آید ز پی
گلستانی را رسید ایام دی
بلبلان رفتند از گلزارها
جای گلها سر کشیده خارها
رسته کوپا جای نسرین یاسمن
جای بلبل در نوا زاغ و زغن
ای حسن ای مجتبی ای مرتجی
می رود بنگر حسین آیا کجا
ای برادر از برادر بازپرس
هم ز انجامش هم از آغاز پرس
سر برآر ای زهره ی زهرا دمی
پر ز شور و فتنه بنگر عالمی
بنگر اشترها قطار اندر قطار
دختورانت بین به محملها سوار
بنگر آن شهزادگان بحر جوش
تیغها بر کف سپرهاشان به دوش
رخش عزتشان همه در زیر ران
در رکاب آن شه خوبان روان
جملگی رفتند سوی پیشوا
یک نگاهی سوی ایشان از قفا
جامه کحلی کن تو ای کعبه به بر
غرق اشک دیده کن حجر و حجر
بعد از این ای چاه زمزم خشک باش
هم تو ای میزاب رحمت خون بپاش
رخت بیرون کش ز بطحا ای حلیم
ای مقام اینجا مشو زین پس مقیم
بیصفا ماندی از این پس ای صفا
بی امام ای مشعر و خیف و منا
زادگان پاکت ای ام القری
می روند آخر نمی پرسی کجا
ای بود انصافت ای گردون دون
شام و ری آباد و بطحا سرنگون
این بود انصاف تو ای روزگار
شام و ری شاداب و یثرب سوگوار
این بود انصاف ای دهر دغا
شامیان در عیش و مکی در عزا
تا قیامت سوگ ماتم بایدت
هان و هان ای خاک یثرب خونگری
خونگری ابر بهار افزون گری
هرچه سنگی در برت بر سینه زن
هرچه خاری جمله را بر دل شکن
بعد از این در کشت زاران نوبهار
زعفران میکار جای سبزه زار
خشک افکن در تو هرجا چشمه سار
یا بجای آب زانها خون برآر
ای مهاجر وقت هجرت آمدت
نصرت ای انصار اکنون بایدت
سر برآرید از نقاب خاک گور
افکنید اندر جهان افغان و شور
سر برهنه پا برهنه با خروش
جانها بر کف کفنهاتان به دوش
رو نهید اندر دیار کربلا
پا گذارید اندر آن دشت بلا
مانده اینجا بی کس و تنها حسین
این احد این بدر کبری این حنین
یا رسول الله برآور سر ز خاک
نی فرود آ از فراز صقع پاک
بین حسین اینک وداعت می کند
رو به اقلیم شهادت می کند
توشه بردارید از دیدارها
خوان دعا در گوش گوهر بارها
بین بهاران را خزان آید ز پی
گلستانی را رسید ایام دی
بلبلان رفتند از گلزارها
جای گلها سر کشیده خارها
رسته کوپا جای نسرین یاسمن
جای بلبل در نوا زاغ و زغن
ای حسن ای مجتبی ای مرتجی
می رود بنگر حسین آیا کجا
ای برادر از برادر بازپرس
هم ز انجامش هم از آغاز پرس
سر برآر ای زهره ی زهرا دمی
پر ز شور و فتنه بنگر عالمی
بنگر اشترها قطار اندر قطار
دختورانت بین به محملها سوار
بنگر آن شهزادگان بحر جوش
تیغها بر کف سپرهاشان به دوش
رخش عزتشان همه در زیر ران
در رکاب آن شه خوبان روان
جملگی رفتند سوی پیشوا
یک نگاهی سوی ایشان از قفا
جامه کحلی کن تو ای کعبه به بر
غرق اشک دیده کن حجر و حجر
بعد از این ای چاه زمزم خشک باش
هم تو ای میزاب رحمت خون بپاش
رخت بیرون کش ز بطحا ای حلیم
ای مقام اینجا مشو زین پس مقیم
بیصفا ماندی از این پس ای صفا
بی امام ای مشعر و خیف و منا
زادگان پاکت ای ام القری
می روند آخر نمی پرسی کجا
ای بود انصافت ای گردون دون
شام و ری آباد و بطحا سرنگون
این بود انصاف تو ای روزگار
شام و ری شاداب و یثرب سوگوار
این بود انصاف ای دهر دغا
شامیان در عیش و مکی در عزا
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
هزار افسوس از فاطمه که دست اجل
گل وجودش بر دوحه ی حیات نهشت
هزار حیف از آن تازه گل که مانندش
گلی به باغ جهان باغبان صنع نکشت
گسست رشته ی عمرش ز هم فغان از چرخ
که دور چرخ چنین رشته ی حیات نرشت
حریر در خور بالین و بسترش نه ولی
سپهر بستر او خاک کرد و بالین خشت
به خوب زشت جهان دل نبست و رفت آری
قرین به فطرت خوب و بری ز خصلت زشت
به حوریان جنان میل الفتش آن بود
که بود حوروش و حور چهر و حور سرشت
غرض به کودکی از دار غم فزای جهان
مقام او چو به صحن بهشت گشت، نوشت
(سحاب) از پی تاریخ رحلت او:
(مقام فاطمه جاوید باد صحن بهشت)
گل وجودش بر دوحه ی حیات نهشت
هزار حیف از آن تازه گل که مانندش
گلی به باغ جهان باغبان صنع نکشت
گسست رشته ی عمرش ز هم فغان از چرخ
که دور چرخ چنین رشته ی حیات نرشت
حریر در خور بالین و بسترش نه ولی
سپهر بستر او خاک کرد و بالین خشت
به خوب زشت جهان دل نبست و رفت آری
قرین به فطرت خوب و بری ز خصلت زشت
به حوریان جنان میل الفتش آن بود
که بود حوروش و حور چهر و حور سرشت
غرض به کودکی از دار غم فزای جهان
مقام او چو به صحن بهشت گشت، نوشت
(سحاب) از پی تاریخ رحلت او:
(مقام فاطمه جاوید باد صحن بهشت)
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
فرید دهر آقا خان که بودش
عیان شخص بزرگی از شمایل
همه تعریف او ذکر طوایف
همه توصیف او قول قبایل
حمید اخلاق او عندالصنادید
مثل اوصاف او بین الاماثل
به دنیا دل نبست و رفت آری
به دنیا دل نبندد هیچ عاقل
چو زین غمخانه ی پر محنت و رنج
به نزهتگاه جنت گشت نازل
(سحاب) از بهر تاریخش رقم زد:
«که آقا خان به جنت گشت داخل»
عیان شخص بزرگی از شمایل
همه تعریف او ذکر طوایف
همه توصیف او قول قبایل
حمید اخلاق او عندالصنادید
مثل اوصاف او بین الاماثل
به دنیا دل نبست و رفت آری
به دنیا دل نبندد هیچ عاقل
چو زین غمخانه ی پر محنت و رنج
به نزهتگاه جنت گشت نازل
(سحاب) از بهر تاریخش رقم زد:
«که آقا خان به جنت گشت داخل»