عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح جمال الدین محمد وزیر که روضه مطهر پیغمبر را عمارت کرده بود گوید
چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - هم در مدح او گوید
کاری بگزاف می گذارم
عمری به امید می سپارم
نی زهره آنکه دل به جویم
نی طاقت آنکه دم بر آرم
اندیشه به سوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یکرهم به پرسد
تا بر چه امید و در چه کارم
بد عهدم خوانده والحق
گر بی تو زیم هزار بارم
ای نور دو دیده بیم آن است
کین نور دو دیده هم به بارم
ترسان ترسان ز آب و آتش
بر روی و رخت نظر گمارم
رنجی که همی کشم چه گویم
دانم که نداری استوارم
تا مشک تو نقشبند گل شد
هیچ از دو جهان خبر ندارم
با آنکه لبت نکرد مستم
دردا که گلت نهاد خارم
ای شاه منم که از عزیزی
پرورد غم تو در کنارم
گفتم که نمی نمایدت هیچ
می ده که هنوز هوشیارم
آن به که چو چاشنی پذیرم
بر دارم کام و سر به خارم
کز رنج تو نیست هیچ راحت
جز بر در خاص شهریارم
صاحب حسن آنکه شاه دولت
جز بر در او نداد بارم
زیبد اگر از زبان حالت
گوید که جهان افتخارم
زر پاش چو شاخ در خزانم
در بار چو ابر در بهارم
آن صدر منم که از عزیزی
پرورد اقبال در کنارم
شکر ایزد را که مملکت را
من از دو وزیر یادگارم
بر دشمن و دوست هر چه کردم
پاداش دهاد کردگارم
گفته قلمش که می نماند
از شادی دست او قرارم
رقاص بساط سیمگونم
غواص بحار مشکسارم
هستم دو زبان و بر حقم زانک
با دشمن خویش درحصارم
چون دائره سپهر سرکش
سربر خط امر خواجه دارم
انگشت نهم درست بر حرف
تا منتخب است دستیارم
ای آنکه ز جود تو بیفکند
بد مستی آز در خمارم
از عون سخات بر مرادم
و ز جود یمینت با یسارم
گشته است به دولت تو حاصل
آنها که نبود در شمارم
گر از تو ندانم از که دانم
ور از تو ندارم از که دارم
هر مکرمتی که میگذاری
شکری به سزا همی گزارم
هر قطره که بخشیم صدف وار
دری بتو باز می سپارم
بشکفت همه جهان ز فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم
زنهار به حق معونتم کن
کز حق بر تو بزینهارم
از خاک تنم چو گل پیاده است
بر باد چو بوی گل سوارم
این زر که منم که خواست دانست
جز سنگ وقار پر عیارم
ای بی نمکان شور چشمان
گفتمی که کیم همی نیارم
خلعت دادیم پار الحق
امسال در آرزوی پارم
تا باز چو باغ خوش بخندم
تا باز چو ابر در ببارم
عمری به امید می سپارم
نی زهره آنکه دل به جویم
نی طاقت آنکه دم بر آرم
اندیشه به سوخت عقل و روحم
و امید ببرد روزگارم
یاری نه که یکرهم به پرسد
تا بر چه امید و در چه کارم
بد عهدم خوانده والحق
گر بی تو زیم هزار بارم
ای نور دو دیده بیم آن است
کین نور دو دیده هم به بارم
ترسان ترسان ز آب و آتش
بر روی و رخت نظر گمارم
رنجی که همی کشم چه گویم
دانم که نداری استوارم
تا مشک تو نقشبند گل شد
هیچ از دو جهان خبر ندارم
با آنکه لبت نکرد مستم
دردا که گلت نهاد خارم
ای شاه منم که از عزیزی
پرورد غم تو در کنارم
گفتم که نمی نمایدت هیچ
می ده که هنوز هوشیارم
آن به که چو چاشنی پذیرم
بر دارم کام و سر به خارم
کز رنج تو نیست هیچ راحت
جز بر در خاص شهریارم
صاحب حسن آنکه شاه دولت
جز بر در او نداد بارم
زیبد اگر از زبان حالت
گوید که جهان افتخارم
زر پاش چو شاخ در خزانم
در بار چو ابر در بهارم
آن صدر منم که از عزیزی
پرورد اقبال در کنارم
شکر ایزد را که مملکت را
من از دو وزیر یادگارم
بر دشمن و دوست هر چه کردم
پاداش دهاد کردگارم
گفته قلمش که می نماند
از شادی دست او قرارم
رقاص بساط سیمگونم
غواص بحار مشکسارم
هستم دو زبان و بر حقم زانک
با دشمن خویش درحصارم
چون دائره سپهر سرکش
سربر خط امر خواجه دارم
انگشت نهم درست بر حرف
تا منتخب است دستیارم
ای آنکه ز جود تو بیفکند
بد مستی آز در خمارم
از عون سخات بر مرادم
و ز جود یمینت با یسارم
گشته است به دولت تو حاصل
آنها که نبود در شمارم
گر از تو ندانم از که دانم
ور از تو ندارم از که دارم
هر مکرمتی که میگذاری
شکری به سزا همی گزارم
هر قطره که بخشیم صدف وار
دری بتو باز می سپارم
بشکفت همه جهان ز فضلم
نشکفته یکی گل از هزارم
زنهار به حق معونتم کن
کز حق بر تو بزینهارم
از خاک تنم چو گل پیاده است
بر باد چو بوی گل سوارم
این زر که منم که خواست دانست
جز سنگ وقار پر عیارم
ای بی نمکان شور چشمان
گفتمی که کیم همی نیارم
خلعت دادیم پار الحق
امسال در آرزوی پارم
تا باز چو باغ خوش بخندم
تا باز چو ابر در ببارم
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در مدح ابوعلی حسن احمد گوید
زهی مبارک فال و زهی خجسته بنی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
که چرخ برتو سعادت کند نثار همی
به پیش شکل تو ناقص گذاردش آذر
به پیش نقش تو مثله نمونه مانی
مرافق تو گشاده چو عرصه عالم
مؤانس تو کشیده بگنبد اعلی
گذشت قاعده تو ز مسکن قارون
رسید کنگره تو به موقف عیسی
تو آسمانی اندر علو و اندر تو
مجره وار یکی آب ساخته مجری
ز عکس آب روان و صفای دیوارت
یکی سه گردد مهمان چو سازدت ماوی
چگونه آبی آبی که صورت دیوار
حیات یابدی ار باشدی از آتش غذی
نشان کوثر اگر خوانیش رواست که هست
نهال دولت صاحب نمونه طوبی
برو نهاده یکی سلسله چو بر مجنون
اگر چه هست مر او را لطافت لیلی
نهاده صورت یکتای تو و گوش بدر
که تاز آمدن سایلی رسد بشری
صدای گنبد تو در موافقت آید
ز بهر خواندن مهمان چو در دهند ندی
چنین همانا زان گشته تو مهمان دوست
که سوی تو نظر کرد خواجه دنیی
ابو علی حسن احمد آنکه زو پرسند
همه بزرگان در شرع مکرمت فتوی
مؤیدی که به نزدیک ابر بخشش او
همه کسیر نماید مروت کسری
ز جود فربه او جسم آز شد لاغر
ز کلک لاغر او جسم مردمی فربی
خهی ز جود تو یک قطره دجله و جیحون
زهی ز حلم تو یک ذره بوقبیس وحری
چه دیده ای تو هنوز از سعادت ازلی
که از هزار گل تو شکفته نیست یکی
سلاله ملکی سازد ای امین ملک
سعادت ازلی ساید ای امین هدی
ز بهر حاسد تو توتیای بی خوابی
برای ناصح تو کیمیای استغنی
از آن مهم نهانی که شه ترا فرمود
چنان خبر بود از عین کارهات همی
که گرد و پیکر ملک دگر بر اندیشد
کند عطارد آن حال را بتوانهی
ملک چو دست ترا برسخا سواری داد
گرفت بخل ز بیم نیاز خر بکری
بزرگوارا من بنده را بپرور از آن
که جز حریم توام نیست ملجاء و ماوی
چو من به تربیت تو همی زنم لافی
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی
مراست شعری در مدح تو بلند چنانک
بدانکه هست چو شعری که نیست او شعری
همی دهی ز رو دیبا همی ستانی مدح
بلی بزرگان چونین کنند بیع و شری
بنا نهادی قصری که هستش اوج و حضیض
چو قدر تو به ثریا چو حلم تو بثری
برو درین دهه عید می شتابد خلق
چو حاجیان به سوی کعبه از صفا و منی
چنان که کعبه ملت بنا نهاد خلیل
خجسته کعبه دولت بنا نهاده توی
همیشه تا که بروید به بوستان سوسن
همیشه تا که بتابد بر آسمان شعری
بسان شعری رای تو باد تابنده
چو لاله روی حسودت به خون دیده طلی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
از لعل آبدار تو پاسخ همی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
وز زلف تابدار تو دل را دمی رسد
پرورده شد ز خون دلم سالها غمت
در انتظار آنکه مگر محرمی رسد
لیکن به دولت شه شادان شود به حکم
هر گه که بندگان را بر دل غمی رسد
بهرام شاه آنکه به اقبال و نصرتش
هر روز ذکر فتحی از عالمی رسد
سوریست مخلصان را از تیغ او کز آن
هر لحظه دشمنان را نو ماتمی رسد
سکر ز شاه گیتی نومیدی ز بخت؟
بگذار ای زمانه اگر همدمی رسد
تشریفهای بنده حسن برقرار خویش
تقریر کرد شاه ولیکن نمی رسد
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
سرو را ساکن به تخت آباد باش
همچنین باقی بمانی شاد باش
دست تنگ دشمنان درخاک باد
پای مرد دوستان چون باد باش
چون به طالع با کرم همشیره ای
در طبیعت با وفا همزاد باش
در سحرگاهی هم اکنون بر دمد
صبح اقبالت که افزون باد باش
ای جهانی بنده خلقت چو گل
همچو سوسن از جهان آزاد باش
با رخ خوبان سفلی کامران
بر دل پاکان علوی یاد باش
همچنین باقی بمانی شاد باش
دست تنگ دشمنان درخاک باد
پای مرد دوستان چون باد باش
چون به طالع با کرم همشیره ای
در طبیعت با وفا همزاد باش
در سحرگاهی هم اکنون بر دمد
صبح اقبالت که افزون باد باش
ای جهانی بنده خلقت چو گل
همچو سوسن از جهان آزاد باش
با رخ خوبان سفلی کامران
بر دل پاکان علوی یاد باش
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
چو جانم گرامی همی داشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سرم را به گردون برافراشتی
ز روی بزرگی چه واجب کند
بیفکندن آن را که برداشتی
چه کردم نگوئی کزینسان مرا
میان جهان خوار بگذاشتی
تو تا کردی از مهر من دل تهی
دلم را ز حسرت بینباشتی
بگفتار بد خواه بی سنگ من
ز من روی یکباره برگاشتی
نبودی به دل آگه از راز من
در و غم همه راست پنداشتی
رخم را بزر آب کردی رقم
پس آنگه چو آیینه بنگاشتی
تو تا زادی از مادر پاک تن
همه تخم آزادگی کاشتی
چرا بازگشتی ز آیین خویش
چرا بر رخم چشم نگماشتی
نخواهمت هرگز مگر نیکوئی
از آن پس که بد خواهم انگاشتی
مبیناد چشم حسن هیچ روز
که با دشمنانت بود آشتی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
منم در عشق تو جسمی و جانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
کشیده پوستی بر استخوانی
نه جز گریه مرا پشت و پناهی
نه جز ناله مرا نام و نشانی
تنی مانده چه تن محنت سرائی
دلی رفته چه دل درد آشنائی
نداری باک از چون من غریبی
نیاری رحم بر چو من جوانی
سراپای جهان گشتم ندیدم
چو تو اندک وفا بسیار دانی
سبک بربایدم موری دگر بار
کنی یادم بیایی و بخوانی
زبان تلخ داری ای پسر لیک
چو گفتار حسن شیرین دهانی
در این شیرین دهان از بخت شورم
عجب نبود بدان تلخی زبانی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقیا وقتست اگر ما را شرابی در دهی
مجلس ما را ز باده رونق دیگر دهی
روح قدسی را به آب زندگانی خوش کنی
عقل پر دل را به باد لاابالی بر دهی
از قدح بندی گران بر پای مستان بر نهی
وز طرب راهی سبک در لفظ رامشکر دهی
دست ما گه گه بدان شمشادوش سنبل بری
نقل ما نو نو از آن یاقوت گون شکر دهی
ما چو از خوی خوش خود در گلیم و در گلاب
سخت خرم باشد ار گلگون گلابی در دهی
ور ز مستی در شماره بوسه مان افتد غلط
بس که از سر داده ای این بار هم از سر دهی
مجلس ما را ز باده رونق دیگر دهی
روح قدسی را به آب زندگانی خوش کنی
عقل پر دل را به باد لاابالی بر دهی
از قدح بندی گران بر پای مستان بر نهی
وز طرب راهی سبک در لفظ رامشکر دهی
دست ما گه گه بدان شمشادوش سنبل بری
نقل ما نو نو از آن یاقوت گون شکر دهی
ما چو از خوی خوش خود در گلیم و در گلاب
سخت خرم باشد ار گلگون گلابی در دهی
ور ز مستی در شماره بوسه مان افتد غلط
بس که از سر داده ای این بار هم از سر دهی
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۲۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲