عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹
در چنین عشق مرا برگ تن آسانی نیست
کس بدین بیکسی وبی سروسامانی نیست
تا پریشانی زلف تو بدیده ست دلم
دل مانند دل من به پریشانی نیست
تا تو در راه دلم چاه زنخدان کندی
هیچ دل نیست که در چاهی و زندانی نیست
بر ستیزد دل شوریده و دیوانه من
کار زلف تو به جز سلسله جنبانی نیست
من پشیمانم از آن کز تو شکایت کردم
خود ترا زان همه آزار پشیمانی نیست
در همه شهر حدیث من وافسانه تست
این حکایت همه دانند که پنهانی نیست
یک شب وصل تو جان ارزد ارزان مفروش
که خود این جز به من سوخته ارزانی نیست
من چرا نوبت سلطانی عشق تو زنم
چون مرا بر در تو پایه دربانی نیست
گرچه در کشور ثالث تو زبر دست مهی
مجد را زیر فلک در همه فن ثانی نیست
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نه چو رخت ماه سخنگو بود
نه چو قدت سرو سمن بو بود
سرو بنا از بر چشمم مرو
سرو همان به که بر جو بود
دیده زبالای تو جوید بلا
چو نشنیدم که بلا جو بود
بهر تو داریم سرشکی چو می
اشک ندیدیم که بر غو بود
لابه نماید دل خود رای من
تا رخ تو لاله ی خودرو بود
بر دل من ضربت مژگان تو
چون به مثل سوزن و ترغو بود
شمع نحیف توام و هر شبم
زاشک چو خون جامه ی ده تو بود
کهنه کهن تر شود و عشق تو
در دل من هر نفسی نو بود
پیش تو گر سوزم و پروانه وار
پیش توام بیش تکاپو بود
آهوی سیمینی و زآهو بری
خوی پلنگی ز تو آهو بود
از تو که سر تا قدمت نیکوئیست
زشتی کردار نه نیکو بود
خوی بد از یار نداند برید
یار به آنست که خوشخو بود
رنگ نو آموخته ای تا که را
در خور نیرنگ تو نیرو بود
بس که تظلم کنم از جور تو
پیش شه آن روز که یرغو بود
بی سخنی داد ده و داد دم
شاه سخندان و سخنگو بود
سعد ملک ذات که گر بر زمین
نفس فرشته طلبند او بود
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دلم خرید غم و جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
خمیده کرد مرا پشت زلف پرزخمش
دلم به قهر و ستم رام گشت و بسته از آنک
ز لطف خوشتر قهر و ز عدل به ستمش
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو
وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
اگر به بام برآید برد نمازش ماه
وگر به بتکده آید شمن شود صنمش
نمی شود قدمش رنجه سوی من ای کاش
به نامه از پی من رنجه داشتی قلمش
سرشک من ز سپاهان رود به دجله به سر
اگر ز پارس بخواند خلیفه عجمش
کبوتری که برد رقعه غمم بر او
پرش بسوزد از تاب حرمت حرمش
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
می گلرنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جانا به صبوح خرمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو تو دلبر به زیبائی به عالم در که دید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای چون دل و جان بر من گرامی
کس چون تو نبود دلدار نامی
نام و نشانت نشیندم از کس
ای بی نشان یار آخر چه نامی
تشبیه رویت با حور کردم
او خود کدام است تو خود کدامی
نبود چو رویت خورشید روشن
نبود چو چشمت شعری و شامی
ماه دو هفته هرگز نباشد
چون روی خوبت با آن تمامی
جوزا کمر بست پیش جمالت
تا از تو یابد اسم غلامی
از لطف قدت حیران شود عقل
زان چست خیزی زان خوشخرامی
جانم چه سوزی از خوی خامت
ای جان نگوئی تا چند خامی
عمرم به سر شد در نامرادی
نادیده از تو دل شادکامی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ای صبرم از فراق تو بر باد داده ای
دل در بلای عشق تو گردن نهاده ای
در شاهراه عشق تو دل بسته دیده ای
در بارگاه حسن تو جان هوش داده ای
در جنب نور روی تو خورشید ذره ای
بر عرصه جمال رخت مه پیاده ای
با چشم شوخ و چاه زنخدان ساده ات
هم وهم کور چشمی و هم عقل ساده ای
صبح از غم رخ تو گریبان دریده ای
شب پیش تار زلف تو گیسو گشاده ای
گل در رکاب عارض تو غاشیه کشی
شمشاد پیش قد تو پا ایستاده ای
در بزم عیش و خرمی از دست وصل تو
سازنده تر زجام لبت نیست باده ای
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
ای چون حیات شیرین وی چون روان گرامی
جانی و دیده یا دل زینها همه کدامی
هربام چون خرامی سرو روان باعی
هر شام چون برآئی مهتاب طرف بامی
نوشی و خوشگواری نیشی و جانشکاری
گه آب و گاه ناری گه صید و گاه دامی
دهری و بیوفائی عمری و بی ثباتی
مهری و شهرگردی ماهی و ناتمامی
بس در لباس رندان بر هم زدی جهانی
یا رب چه فتنه خیزد روزی اگر خرامی
بر پشت اسب تازی بر روی زین ترکی
در برقبای چینی بر سر کلاه شامی
صد بنده گردد آزاد از من به شکر لطفت
گر بشنوم که روزی گوئی مرا غلامی
صد حج کنم پیاده گر کعبه درت را
یکره کنم زیارت از بهر نیکنامی
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۴
وقت طرب رسید که مشاطه بهار
آراست نوعروس چمن را به صد نگار
گلگونه زد ز لاله رخ باغ و راغ را
وز سبزه وسمه کرد بر ابروی جویبار
جعد بنفشه را به بخوری نسیم داد
کز رشک خون گرفت دل نافه تتار
سر هفت کرده غنچه رعنا ز حجله باز
آمد به عرصه گاه ریاحین عروس وار
شد چشم های نرگس مخمور نیمخواب
شد زلف های سنبل سیراب تابدار
بنگر دورنگی گل رعنا چو دور چرخ
زین سو به رنگ عاشق و زانسو به رنگ یار
پوشیده بیدمشک ز سنجاب پوستین
یعنی که پر ز برف شکوفه ست شاخسار
در بوستان نثار شکوفه ز باد سخت
ماند به سیمباری دست امیر بار
سردار دین سپه کش اسلام بار یک
آن در صفات آدمی و در صفا ملک
باز آن نگار بررخ دینی نهاده اند
کز رشک داغ بر دل مانی نهاده اند
گوئی که زنده کردن اجسام خاک را
در باد معجز دم عیسی نهاده اند
بنیاد صبح و اصل بهار و نهاد باغ
گوئی که عاشقان به تمنی نهاده اند
شاخ شکوفه را چو ثریا شمرده اند
گلبرگ را مقابل شعری نهاده اند
پیکان نمود غنچه و خنجر کشید بید
سر سوی رزم هر دو به دعوی نهاده اند
گر بر چنار بید کشد خنجر خلاف
بر پنجه چنار نه حنی نهاده اند
در روز نو سپاه ریاحین به داوری
سر سوی صدر و سرور دنیی نهاده اند
آن ذات لطف و آیت مردی و مردمی
کاخلاق اوست غایت مردی و مردمی
ای شمع اگر نه محنت عشق آزموده ای
از راه دیده راز دلت چون نموده ای
پروانه را بسوختی و یافتی جزا
تخمی که کاشتی بر آن خود دروده ای
از عاشقان تو رسته تری زانکه روزها
باری ز سوزش ایمنی و خوش غنوده ای
اسکندری که ساختی از چهره آینه
آری تو نیز هم ظلماتی گشوده ای
نی صیقلی به وجه دگر کز جمال خویش
زنگار تیرگی ز رخ شب زدوده ای
پرویزوار تاج و سرت را به تیغ داد
آن بوسه ها که از لب شیرین ربوده ای
لاف سری مزن که زجانت بکاسته ست
آن تاج عاریت که بر سر جاهت فزوده ای
قد بر کشیده ای و رخ افروخته مگر
یکشب ندیم بزم سپهدار بوده ای
آن شهریار عالم و عادل که روز جنگ
بر شیر و بر پلنگ کند کوه و بیشه تنگ
ای از فلک کمینه خطابت یمین ملک
تیغت معین ملت و کلکت امین ملک
زاید زجود دست تو هر دم یسار دین
باشد به خاک پای تو دایم یمین ملک
در جویبار مملکت و بوستان دین
از آب تیغ تو شکفد یاسیمین ملک
از قدر تو گرفت ترفع سپهر دین
وز جاه تو نمود تمکن زمین ملک
تیغ تو قامع ملک چارمین سپهر
پاس تو حارس فلک هفتمین ملک
شد خلق را کف تو به بخشش ضمان رزق
شد شاه را دل تو به دانش ضمین ملک
ناگه کمین کینه گشاید اجل بر او
در دور تو هر آنکه بود در کمین ملک
گردون در آستین مراد تو می نهد
هرچ آیدش به دست زغث و سمین ملک
ای نو بهار ما رخ عالم فروز تو
نوروز و عید باد همه ساله روز تو
ای از تو سروری و سری نام یافته
وز بخت تو روزگار همه کام یافته
در خدمت رکاب تو هر کو نهاد گام
صد کام در مقابل هر گام یافته
از مرتبت کمینه و شاق تو در جهان
هر چه کزان نهایت اوهام یافته
خلقی ز عدل شاملت ارزاق توخته
جوفی ز عدل کاملت آرام یافته
در یاز رنج بذل کف چون سحاب تو
خود را غریق منت و انعام یافته
خورشید کو به نور بود مایه بخش کان
از فیض رای روشن تو وام یافته
در آشیان ملک جهان مرغ بخت تو
در زیر بال بیضه اسلام یافته
در جنب موکب تو غلامان و بندگانت
کمتر جنیبت ابلق ایام یافته
ختم چکامه راغزلی خوش ز بهر تو
گر بشنوی ادا کنم از لفظ شهر تو
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۵
دلم نهان شد و شد عافیت نهان از دل
هلاک جان من آمد دلم فغان از دل
به چین زلف تو در مدتیست تا گم شد
دهان تنگ توام می دهد نشان از دل
فروشد از پی تو دم به درد و رفت به غم
برآمد از غم تو دل ز جان و جان از دل
چه طعنه بود که بر دل نیامد آن از من
چه جور ماند که بر من نیامد آن از دل
زبانه گشت زبان در دهان ز سوز دلم
بلی همیشه حکایت کند زبان از دل
دریغ کز دهن دشمن آشکارا شد
حدیث دوست که می داشتم نهان از دل
به شرح حال دل خود چه حاجت است مرا
که خون دیده خبر می دهد عیان از دل
صبوری من بیچاره اختیاری نیست
چه چاره چون زغم عشق رستگاری نیست
براندم از غم هجر تو خون ناب از چشم
مرا ز فرقت رویت برفت خواب از چشم
دلم بر آتش هجرت کباب گشت و کنون
همی برآید خونابه کباب از چشم
مپوش چهره و بر بنده روزتیره مکن
که روز تیره شود چون شد آفتاب از چشم
به چشم من چو در آمد عقیق تو پس ازان
حقیقتم که بیفتاد لعل ناب از چشم
نه زآب چشم من آید خلل در آتش دل
نه نیزم آتش دل بازدارد آب از چشم
اگر به سیل بناها همی خراب شود
بنای کالبد من شود خراب از چشم
بشد ز کرده چشم و دلم قرار از جان
برآردم غم این هر دوان دمار از جان
بشد مرا به امید تو روزگار از دست
بدادم از پی وصل تو کار و بار از دست
منم فتاده پای غم تو دستم گیر
مکن ستیزه و این سرکشی بدار از دست
ز دست من به جوانی مشو نگارینا
که بی جوانی ناید نکو نگار از دست
ز سیل دیده تنم را گذشت آب از سر
ز سوز سینه دلم را برفت کار از دست
مرا زمانه هم این خار برکشد از پای
گرم عنان نکشد عمر پایدار از دست
ز دست ظلم تو فردا نگر که نگذارم
عنان صفدر و سردار روزگار از دست
معین ملک و شهنشاه و شهریار جهان
که اختیار خدای است و افتخار جهان
زمانه دور جوانی گرفت باز از سر
زمین دگر کند آغاز کشف راز از سر
فغان بلبل سرمست زان ز حد بگذشت
که غنچه می ننهد سرکشی و ناز از سر
گرفت باد صبا رسم معدلت بر دست
نهاد لشکر دی شور و شر و تاز ازسر
کشید باغ قبای زمردی در بر
چو که کلاه حواصل نهاد باز از سر
فکند در چمن آوازه قامت بت من
گرفت قامت سرو سهی نماز از سر
چو آب شعر مرا دوش در چمن بلبل
بخواند مدح سپهدار سرفراز سر
علو همت او چرخ را حقیقت شد
نهاد لاجرم آن نخوت و مجاز از سر
خدیو ملک کرم شهریار کشور جود
که هست نام همایونش سکه زر جود
زهی خدای ترا عمر جاودان داده
سپهر پیر ترا دولتی جوان داده
به روز بزم کف چون سحاب تو به سخا
قفای بحر زده گوشمال کان داده
به گاه رزم لب تیغ آبدار تو خصم
هزار بار ببوسیده خاک و جان داده
لطافت تو به اعجاز خلق گاه سخن
چو عیسی از دم خود مرده را روان داده
سیاست تو به هنگام کین ز کله خصم
همای را به سر نیزه استخوان داده
به جنگ خنجر نیلوفریت را نصرت
ز خون گرم عدو رنگ ارغوان داده
دبیر چرخ ز دیوان عمر روز قضا
برات عمر حسود تو زان جهان داده
زهی زمانه گرفته بها و زیب از تو
چو بخت و دولت و اقبال ناشکیب از تو
توئی که بخت تو در دهر کامکاری کرد
توئی که در همه کارت خدای یاری کرد
سپهر در پی امر تو ره به سر پیمود
زمانه بر در حکم تو جانسپاری کرد
به خاکبوس درت رغبتی نمود ملک
قضاش گفت تو آن پردلی نیاری کرد
تواضع تو بدین آرزوش رخصت داد
که تا بداند باری که بردباری کرد
پلنگ را اثر عدل تو بر آن بگماشت
که شیر در دهن غرم مرغزاری کرد
به هر طرف پی احسان تو چنان ره برد
که باز دایگی کبک کوهساری کرد
زهی به فر تو آراسته زمان و زمین
تراست دست تحکم بر آسمان و زمین
کسی که در کنف سایه خدا باشد
همیشه بر همه مقصود پادشا باشد
تراست این همه اقبال و باشد آن کس را
که برکشیده و بگزیده خدا باشد
درت چو بر رخ خواهندگان گشاده شود
صریرش از کرم اهلا و مرحبا باشد
به مجلسی که ز خلق خوشت سخن رانند
حدیث مشک ختا گر رود خطا باشد
ملوک را ز تو تشریف هاست خود چه شود
که وقت نوبت تشریف این گدا باشد
بدین مطایبه مجرم نیم که با چو توئی
به مذهب ظرفا اینقدر روا باشد
ربیع عمر تو بادا چنانکه تا صد سال
درخت دولت و عمر تو در نما باشد
مجد همگر : ترکیبات
شمارهٔ ۸
ای دل آسایش ازین کلبه احزان مطلب
گوهر خوشدلی از کیسه دوران مطلب
ناف آهو ز دم شرزه انجر منیوش
نوشدارو ز فم افعی ثعبان مطلب
اختر بیهده رو را ره و هنجار مپرس
گنبد بی سروبن را سروسامان مطلب
دل گداز است فلک زو دل خوش چشم مدار
جان ربایست جهان زو مدد جان مطلب
لولوافشانی ازین اخضر معکوس مخواه
لاله رویائی ازین شوره بیابان مطلب
دولت انده خود دار و کم شادی گیر
با همه درد قناعت کن و درمان مطلب
روشنی از در این خانه شش رکن مجوی
راستی از خم این طاق نه ایوان مطلب
درد درمان طلبی صعب تراز درد کشی ست
در جهان گر خوشیئی هست مگر ترک خوشی ست
آخر ای چرخ به جز جور چه آید از تو
عمرکاهی و همه رنج فزاید از تو
عاشق فتنه ای و حامله حادثه ای
ای بسا بوالعجبی ها که بزاید از تو
بر سر انگشت کنی لعب چنین طرفه که عقل
به تحیر سرانگشت بخاید از تو
خنک آن جان که از آن پیش که توش بربائی
خویشتن را به تجلد برباید از تو
هردم از دور تو آن جور و جفا دارم چشم
که یکی زان به دو صد قرن نیاید از تو
پیر عقلم همه در خشت بدیداست از پیش
هر چه در آینه تقدیر نماید از تو
حل و عقد تو چو ز آنسوی دل ماست بگو
خود دل اندر تو که بندد که گشاید از تو
تن شکر خاکی و آتشکده جائی داری
جانستان آبی و خونخواره هوائی داری
آخر ای خاک دلت خون دلم چند خورد
تن ناپاک تو تا کی تن پاکان شکرد
تا دلارام من اندر جگرت جای گرفت
هر شبی ناله من گرده گردون بدرد
روضه ای در تو نهادند که از تبت او
خاک فخر آورد و آب خضر رشک برد
با چنین گوهر شایسته تر از جان عزیز
شرم باد آنکه به خواریت ازین پس سپرد
خون بود قطره هر ابر که بارد بر تو
ناله باشد دم آن باد که بر تو گذرد
خشک گردد نم کوثر چو ز تو یاد آرد
تر شود دیده خورشید چو در تو نگرد
روح چون با تو عجین گشت ازین پس خورشید
ذره ها از تو هوا گیرد و جانش شمرد
باری آن روی نکو را به وفا نیکودار
که گل تیره کند تربیت گل به بهار
در غمت ناله ز دل زارتر از زیر کنم
همچو مرغ سحری ناله شبگیر کنم
از دل پاک کنم بر سر خاک تو نثار
گهری از صدف دیده چو توفیر کنم
با تو در باختن سر چو نکردم تقصیر
بی تو در ریختن اشک چه تقصیر کنم
خم زلفت به کف آوردم و گفتم که مگر
چاره این دل دیوانه به زنجیر کنم
خاک خورد آن خم زنجیر وبدستم باد است
پس ازین با دل دیوانه چه تدبیر کنم
آنچه از درد تو بر جان من خسته دل است
من کجا شرح دهم پیش که تقریر کنم
از روان تو بسا شرم که من خواهم برد
گر پس از عهد تو روزی دو سه تاخیر کنم
تا ازین خسته تنم سوخته جانم برود
مهرت از سینه و نامت ز زبانم برود
یارب ‌آن عارض زیبا و جمالت چون است
یارب آن طلعت خورشید مثالت چون است
ای چو جان پاک ز آسیب دل تیره خاک
آن تن پاک تر از آب زلالت چون است
ای سهی سرو در آن تخته سر وین تابوت
قامت چست چو نورسته نهالت چون است
ای فراقی شده در محنت شبهای دراز
دل خو کرده به ایام وصالت چون است
در فراقت به خیال تو قناعت کردم
خواب کو تا بنماید که خیالت چون است
دایم از طلعت میمونت نکو بودم فال
ای مه از اختر وارون شده فالت چون است
ما به درد تو به حالیم که بدخواه تو باد
خبری ده که تو خود چونی و حالت چون است
پای بر خاک نهادم چو تو بودی زبرش
چو تو در خاک شدی جای کنم فرق سرش
چند دل بر در امید نشانم بی تو
چند خون جگر از دیده چکانم بی تو
تو بدی جان جهانم به روان تو که نیست
رغبت جان و تمنای جهانم بی تو
به تن و جان و دل و دیده کشم بار بلات
تا دل و دیده و تن باشد و جانم بی تو
من ندانم که چگونه ست روانت بی من
دانم این مایه که من خسته روانم بی تو
مرغ بر اتش دیدستی و ماهی بر خاک
من دلخسته چنین دان که چنانم بی تو
در خیالم همه این بود که میرم پیشت
ظن نبردم که دگر زیست توانم بی تو
از روان تو بسی شرم که من خواهم برد
که پس از عهد تو روزی دو بمانم بی تو
انده و حسرت بیداد نهانیت خورم
با دریغ رخ زیبا و جوانیت خورم
فرخ آن روز که روشن به تو بد چشم سرم
خرم آن شب که به نزدیک تو بودی گذرم
گل عیشم چو بپژمرد در ایام فراق
بودی از عکس رخت لاله ستان بوم و برم
سر و بختم چو بیفتاد در این ماتم زار
رنگ نیلوفری آورد همه بام و درم
آن چه ایام طرب بد که چو پیش آمدمی
بیشتر بر رخ زیبات فتادی نظرم
وین چه روزیست سیه گشته که چون پیش آیم
بیشتر خاک ترا بینم چون درنگرم
چون یکی را ز جگر گوشه خود بینم زار
بر سر خاک تو گریان بگدازد جگرم
درد بی مادری افکند بدین خواریشان
آوخ از بی پدریشان که منت بر اثرم
رخ چون ماه تو در پرده میغ است دریغ
قد چون سرو تو در خاک دریغ است دریغ
گرچه بر آتش دل می زندم چشم آبی
آن نه آبیست که بنشاندم از دل تابی
اخگر سینه نه آن شعله خونین دارد
که فرو میرد ار از دیده چکد خونابی
گر چه صبرم مددی می دهد از هر نوعی
ور چه عقلم نسقی می نهد از هر بابی
این نه دردیست که دروی رسدش درمانی
وین نه بحریست که پیدا بودش پایابی
گوئی آن لذت ایام وصال من و تو
خود نبد هیچ وگر بود بگو بدخوابی
موج طوفان غمت بر سر من آتش ریخت
عمر نوح ار بودم بی تو ندارد آبی
تا بگویم غم دل با تو به خلوت خواهم
همچو زلف تو شبی همچو رخت مهتابی
سر و قدا که فکندت ز علو در پستی
ماه رویا چه رسیدت که زبان دربستی
غمگسارا توشدی باکه گسارم غم دل
راز دارا پس از اینم که بود محرم دل
ای بسا دم که برآورد دلم با تو به مهر
تو فرو رفتی و هم با تو فرو شد دم دل
تا برفتی ز بر من دلم از دست برفت
پس ازین ماتم جان دارم یا ماتم دل
دل و جانم زتو بی مونس و بادرد بماند
که تو هم محرم جان بودی و هم مرهم دل
نه عجب گر دل عالم نبود بی تو مرا
که ز درد تو ندانم خبر از عالم دل
با چنین درد که از طاقت دل بیش آمد
حاصل قصه همین است که گیرم کم دل
صحبت محکم ما را چو قضا باطل کرد
چه خطر دارد پس صحبت نامحکم دل
اثر مهر تو دارد دل شوریده هنوز
رقم چهر تو دارد ورق دیده هنوز
ای شده خرمن امید تو بر باد فنا
چونی از وحشت تنهائی این تیره فنا
مستمندان بلا را ز تو شد حادثه نو
دردمندان عنا را ز تو شد تازه عنا
سخت غبنی ست نگاری چو تو در خاک لحد
گلبنا لاله رخا سوسن آزاد منا
درد طلق از چه سبب چهره تو زر اندود
کیمیا وصلا اکسیر دما سیم تنا
تا تو پوشیده ای از دیده من در غم تو
نوحه من همه شد وااسفا واحزنا
قد چون تازه نهالت چو نهادم در خاک
چرخ گفت انتبها الله نباتاً حسنا
آتش قهر حق از غیرت وصل من و تو
سوخت یکباره روان و دل و جان و بدنا
آخر آن لفظ گهرزای دل آرایت کو
آخر آن طوطی گویای شکرخایت کو
در جهان کی دهدم دست نگاری چون تو
یا در آفاق کجا یابم یاری چون تو
چرخ مشاطه در آئینه خور نادیده
جلوه گر سروی و زیبنده نگاری چون تو
تا نهاده ست فلک دام مشبک نگرفت
دست صیاد قضا هیچ شکاری چون تو
دور این باغ نگونسار به صد فصل ربیع
ننماید به جهان تازه بهاری چون تو
انده انبه شد و اندوه در آن است که نیست
دل ما را دگر اندوهگذاری چون تو
لاله زاریست ز گلزار رخت خاک لحد
لاله زار است و حزین در غم زاری چون تو
ای مه و مهر در آن تیره مغاکت خوش باد
وی گل باد اجل یافته خاکت خوش باد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵
پناه ملک جهان مقتدای روی زمین
توئی که هست ز رای تو آسمان محجوب
توئی که اختر سعد تو چون طلوع کند
زمام خویش دهد مشتری به دست غروب
توئی که هست ملاقات تو جلای عیون
توئی که هست محاکای تو شفای قلوب
ز هول صرصر قهرت چنان بلرزد خصم
که شاخ بید ز آسیب صدمه های مهوب
گه نفاذ توئی آمر و جهان مامور
ز روی صدق توئی غالب و جهان مغلوب
ز بحر طبع تو هر لحظه کلک غواصت
هزار رشته پر از در کشد همه مشعوب
بر آخر هوس امروز بوستان فلک
ز پای قدر تو دارند التماس رکوب
بزرگوارا این قطعه نزل صدر تو نیست
اگر چه نیست کسی را سخن بدین اسلوب
یکی حدیث ز من بنده گوش کن به کرم
که بر کریم بود استماع آن به وجوب
ز شرح رنج دل و دستگاه من اثریست
حدیث تنگی کنعان و محنت یعقوب
سپهر کور که مهمانسرای سفله نماست
در این زمان که شدستم به دور او منکوب
به صبح می دهد از گوشه دلم مطعوم
به شام می کند از خون دیده ام مشروب
دلم ز دشمن گمراه خشم یافت ز شاه
بلی ز کرده ضالین پسر شود مغضوب
شدم به نسبت فضل و هنر چنین محروم
مباد هیچ مسلمان بدین سخن منسوب
به فضل اگر پدرم حشمت و بزرگی یافت
چنانکه تخت سلاطین عهد را محبوب
به چشم خویش بسی دیده ام که شاهانش
فزوده اند به تشریف زر بر او مرکوب
پیاده گشتم و مفلس شدم ز شومی بخت
زهی قضیه معکوس غالب و مقلوب
ترا از ایزد وهاب موهبت این باد
که گنج قارون گردد به دست تو موهوب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۷
ای بحر براعت که ضمیر تو جهان را
دائم به عطا لولو منثور فرستد
کلکت در ناسفته به اقطار رساند
طبعت زر ناسخته به جمهور فرستد
نظمی که فرستادیم از روی تفضل
زانهاست که خورشید به گنجور فرستد
آری چه شود کم اگر آن گلبن دولت
بوئی به دل خسته رنجور فرستد
زان خلق معطر چه کم آید که نسیمی
نزدیک یکی عاشق مهجور فرستد
در حوصله این دل مهموم نگنجد
نوباوه کز آن خاطر مسرور فرستد
کس هسته شهباز به دراج نماید
یا طعمه سیمرغ به عصفور فرستد
دل خواست که ترتیب دعائی کند از صدق
وانگه سوی آن ساحت معمور فرستد
عقلش ز سر طعنه قفائی به سزا داد
یعنی که کس آن خدره سوی طور فرستد
بر ماه چه منت بود ار ابر به نوروز
از هاله ورا خرمن کافور فرستد
در علم عطارد چه فزاید گرش از جهل
استاد لغت تخته مسطور فرستد
باشد ز در خنده چو چوبک زن لوری
خاتون فلک را دف و طنبور فرستد
چون سایه سیه رو بود آن کز مه نخشب
خورشید جهان را مدد از نور فرستد
کیوان نشود مفتخر از رای به یاریش
آنکس که به تو رقعه ناجور فرستد
آن مستی غفلت بود آنکو به تقرب
نزدیک خضر جرعه مخمور فرستد
از ساده دلی باشد کز ماک ده شوخ
لختی جگر سوخته زی حور فرستد
شینی بود از خرمگسی قطره شوری
زی خانه شش گوشه زنبور فرستد
کی بر طبق بید بر خوشه پروین
دهقان خرف خوشه انگور فرستد
پیروزی از آنکس نتوان داشت طمع کو
پیروزه کرمان به نشابور فرستد
کس نسخه نقش در گرمابه به تحفه
بر دیبه چینی سوی فغفور فرستد
آنجا همه از عقل شنیده دل و این نظم
مر شاه سخن را به چه دستور فرستد
جان علی و جسم حسین و دل زهرا
کز روضه رسولش سوی جان نور فرستد
آن خسرو سادات که چرخش به سعادت
اتمام سیادت را همه منشور فرستد
ای بحر گهرزای که موج تو عدو را
از نکبت نکبا سوی در دور فرستد
قانع شو ازین خاک به یکذره ز اخلاص
کز جان به مهر آمده میسور فرستد
تقصیر مدان گر رهی از کثرت اشغال
نزدیک تو این قصه مسطور فرستد
استاد سخندانی و کی عیب نماید
با قطعه اگر جایزه مزدور فرستد
از خوان وی این ماحضری سرد نماید
خاصه چو زمستان ز ره دور فرستد
تو گرم مزاج کرمی وز ره حکمت
شاید که به وارد سوی محرور فرستد
ترسد که دلش سرد شود کز دل تنگش
مر صدر ترا تفته مصدور فرستد
آن به که ثناهای ترا خفیه سراید
و اوراد دعاهای تو مستور فرستد
تا شام ابد بخت تو بیدار بماناد
تا چرخ ز خور سایه به دیجور فرستد
برکام جهان باش تو منصور و مظفر
تا خور به جهان رایت منصور فرستد
خصمت شده در خواب شبی تا دم صبحی
کایام به بالینش دم صور فرستد
از قدر قدر روزی تو جام طرب باد
تا واهب جان روزی مقدور فرستد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای خسروی که نام ترا سروران دهر
از فخر حرز بازو و نقش نگین کنند
وز آب دیده خاک درت را شکستگان
چون مومیائی از پی درمان عجین کنند
وندر سراست خنگ فلک را هوای آن
بهر رکوب قدر تو روزیش زین کنند
هر شب به حفظ سکنه عالیجناب تو
پیکان آسمان همه قصد زمین کنند
کروبیان دعای ترا همچو قرط و طوق
درگوش چرخ و گردن وح الامین کنند
روباه بازیئی بود ار با شجاعتت
یادی ز چنگ و پنجه شیر عرین کنند
بیهوده تازیئی بود ار باسیاستت
ذکری ز قدر و شوکت چرخ برین کنند
جود تو بی ملال ببخشد به یک سئوال
نقدی که در خزاین کانها دفین کنند
رای تو بی خلاف ببیند به یک نظر
سری که زیر دامن جانها مکین کنند
فرخ رخا رحیم دلا قصه ای بخوان
کز استماع آن در و دیوار امین کنند
زیرا که خسروان جهان عفو و مرحمت
بیش از دل رحیم و رخ شرمگین کنند
تا چند روشنان فلک بر بساط خاک
چون سایه ام سیاه رخ و ره نشین کنند
تا کی به قید هجر تنم را نهند بند
تا کی به درد صبر دلم را حزین کنند
جز با تو با کدام کس این ماجرا کنم
کآنان جواب من ز ره داد و دین کنند
انگشت و کلک را بشکافم ز طیرگی
گر جز ترا خطاب امین و یمین کنند
طوطی زبان خویش بخاید ز غبن و جور
با صعوه گر حکایتی از یا و سین کنند
صدق است کارم ار همه عیب است و گر هنر
بشنو که صادقان همه تصدیق این کنند
شغلم امانت است اگر نیک اگر بد است
آری که راستان همه نامم امین کنند
صافی ست اندرونم اگر ناکس ار کسم
صافی دلانم از قبل این گزین کنند
از درد من به خون جگر گریه آورند
وز سوز من به دود دل من چنین کنند
خار گلی اگر بخلد دامن مرا
ای بس گلاب دیده که در آستین کنند
اینها مگیر و دور مشو نظم عذب بین
کارباب فضل نامش سحر مبین کنند
آب حیات خاک شود پیش این نمط
با لطف او چه نسبت ماء معین کنند
آنکس منم که سحر حلال بیان من
با سحر سامریش قریب و قرین کنند
در من نگر به چشم بصیرت که من کیم
صاحب بصیرتان نظر دوربین کنند
گر مرد رحمتم به نویدم امید ده
تا اهل روزگار گمان را یقین کنند
ور اهل لعنتم به سیاست خطاب کن
تا نام خاکسارم همه دیو لعین کنند
فتراک دولت تو مرا دستگیر بس
آری خود اعتصام به حبل المتین کنند
یک پشت گرمی از کرمت بس بود مرا
گر چه مرا فسرده دلان پوستین کنند
زیبد اگر مبرد عفوم دهی نه شغل
محروریان کجا طلب انگبین کنند
آنانکه که از تجرع کوثر شوند مست
کی یاد شور و ذکر نم پارگین کنند
آزاد کن مرا که جهانی ز اهل فضل
جان را به منت تو مکرم رهین کنند
آن کن ز مردمی که همه آفریدگان
تا آفرینش است ترا آفرین کنند
گویند یک زبان که بزرگان و خسروان
مکنت چنین دهند و ترحم چنین کنند
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۷
قدر تیزی بازارت ندارد
قدر تدبیر کردارت ندارد
بدان مژگان تیز ناوک انداز
فلک خفتان پیکارت ندارد
بدین کاری که داری در سر امروز
جهان برگ سر و کارت ندارد
اگر چه آفتات آمد همه نور
فروغ و زیب رخسارت ندارد
وگر چه ماه دارد چهره خوب
حلاوتهای گفتارت ندارد
وگر چه باده لعل است صافی
صفای لعل دربارت ندارد
وگر چه سرو دارد قامتی چست
لطافت های رفتارت ندارد
چه دلها ماند اندر حلقه عشق
که آن زلف زره وارت ندارد
چه خونهای جگر در دام عشوه
که آن خوی جگر خوارت ندارد
مجو آزار من کز هیچ روئی
دل من روی آزارت ندارد
دمی بر زاری من رحمت آور
که تا ایزد چو من زارت ندارد
وگر تیمار کار من نداری
علاء الدوله تیمارت ندارد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۳
ایزد مرا چو خلعت هستی شعار کرد
جان و جمال و جاه و جوانی و خیر داد
گفتم که شکر آن به عبادت کنم ادا
خود شر نسل بوالبشرم بازیئی نهاد
کآمال این جهان ز نهیبم بشد ز دست
واعراض آن جهان ز فریبم بشد زیاد
وز بهر حفظ مال و سر از بیم دشمنان
از روزگار خویش نگشتم به عمر شاد
گاه شباب کام جوانی نیافتم
از غدر و غمز و غفلت پیران بدنهاد
و امروز گاه پیری و لرزان و خائفم
از ظلم نفس شوم جوانان سگ نژاد
گوئی که ایزدم جهت محنت آفرید
مانا جهانم از قبل جور و ظلم زاد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۸
زندگانی خسرو نقبا
باد چون مدت زمانه دراز
در نظام امور و رفعت قدر
با حصول مراد و نعمت و ناز
به هر آن کار کآورد رخ و رای
باد یارش خدای بی انباز
رای عالیش را کنم معلوم
حال من چاکر از طریق جواز
دین پناها دلم به حضرت تو
بیش از آن دارد اشتیاق و نیاز
که به سعی قلم به صد طومار
نتوان شمه ای نمودن باز
روزکی چند شد که دور از تو
در شادی نشد به رویم باز
با من آن می کند عنای فراق
که به مهره کند مشعبده باز
خود چه تاب آورد تذرو ضعیف
در کف انتقام چنگل باز
به خدائی که دار ضرب فلک
از طلای نجوم کرد به ساز
صنع او هر سحر سبیکه خور
آرد از کوره افق به فراز
درم ماه را دو نیمه کند
هر به یکماه بی میانجی گاز
که عیار دلم به بوی خلاص
در فراق تو هست جفت گداز
گاه تحریر شوق و درد فراق
با قلم راست چون بگویم راز
کلک سرگشته در موافقتم
ناله و گریه می کند آغاز
بر دلم عیش تلخ می دارد
فرقت دوستان غم پرداز
روضه مشهد ارچه روحانیست
حبذا بام مسجد شیراز
زه زهی کعبه ای که مرغ دلم
در فضای تو می کند پرواز
گر بیابد نسیم جان بخشت
جسد مرده روح یابد باز
هان و هان ای برید باد سحر
رنجه شو یکزمان و نیک بتاز
خاک درگاه آن جماعت بوس
که فلکشان برد به طوع نماز
یک به یکشان دعای من برسان
از در دل نه از ره آواز
خاصه مولا قوام ملت و دین
آن مکان مکارم و اعزاز
باز امام امم عزیزالدین
آنکه بر کسوت مدیست طراز
سرور دین عماد ملت و دین
به هنر خلق را نمود اعجاز
افضل دین و دولت اضل عصر
آن به فضل از جهانیان ممتاز
تاج سادات و تاج دین جعفر
آن رفیق شفیق دوست نواز
آنکه خوانمش جعفر طیار
از سر صدق نه ز روی مجاز
لیک شد نقطه ای ز بی سوری
شد به تصحیف جعفر طناز
این لطیفه ازان لطیف تر است
که بیاید تصرف غماز
شد گسسته طویله سخنم
از کششهای محنت ره آز
مثل میل دو دولت درشان
عشق محمود باد و حسن ایاز
نرسد حادثه به حضرتشان
کایمن است آسمان ز تیرانداز
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۷
تن در غم جانگداز دادن
جان در پی کرم آز دادن
بینی و لب و زبان و دندان
در پتک و دهان گاز دادن
درمصطبه معتکف نشستن
ترک ورع و نماز دادن
دل را به هزار پاره کردن
هر پاره به چرغ و باز دادن
صد نافه مشک را به بازار
در عرض یکی پیاز دادن
با زنگی رند مست خفتن
ترک اتز و ایاز دادن
تقریر معاملات و شرکت
با دزد و قمارباز دادن
کوتاهی عمر را گزیدن
تن را به سگ و گراز دادن
حقا که هزارباره به زان
کآن دل به علی دراز دادن
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گر نادید دلم قد خرامان ترا
چون عاشق شد میان پنهان ترا
وان نیشکر از میان جان چون دربست
نادیده کمر میان چون جان ترا