عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۷
شکست دور سپهرم به پایمال زحیر
بریخت خون جوانیم غبن عالم پیر
همی نفر نفر آید بلا به منزل من
ازین نفر نفر ای دوستان نفیر نفیر
چو چرخ بی سر و پایم چو خاک بی دل و زور
ز خاک دیر نشین و ز چرخ زود مسیر
فلک به تعزیت عمر من درین ماتم
قبای ساده مرکز فرو زده است به قیر
غبار رکضت این ابلق سوار او بار
ببرد خواب و قرارم ز دیدگان قریر
مرا چو صبح نخستین زبان ببست فلک
چگونه حال دل خویشتن کنم تقریر؟
مرا به صنعت اکسیر در تبه شد دل
اگر چه آفت مغزست صنعت اکسیر
عجب شتر دلم از روزگار اشتر فعل
که ریش گاو گرفتم درین خراس زحیر
چو من سلیم مزاجی شکسته دل نه رواست
درین خرابه که یک یوسف است و پنجه پیر
چمانه فلک از صفو خرمی است تهی
خزانه زمی از نقد مردمی است فقیر
پیاز وار به شمشیر هجر مثله شوند
اگر دو دست به یک پیراهن برند چو سیر
مخالفان لجوجند در ولایت طبع
به کاو کاو زمین و هوا و آب و اثیر
چو در سرای خلافی ره وفاق مجوی
چو در ولایت خصمی رفیق و دوست مگیر
زمانه را سر تعذیب تست ساخته باش
که از دو طرف عذارت پدید شد دو نذیر
درین خیال بدین روزها همی دارم
به تنگ و تیر تفکر دماغ را تقطیر
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۱
هیچ وفایی ز روزگار ندیدم
هیچ میی خالی از خمار ندیدم
چیده ام از باغ روزگار بسی گل
لیک بجز در میانه خار ندیدم
جُرعه راحت که خورد تا پس از آن من؟
بر سر خاکش چو جَرعه، خوار ندیدم
از خُم ایام کاولش همه دُردست
شربتی از عیش خوشگوار ندیدم
راحت دل گفته اند هست درین عهد
این همه گفتند و هیچ بار ندیدم
همنفسان رفته اند و در غم ایشان
راحتی از هیچ غمگسار ندیدم
بس که شمردم شمار عمر به صد دست
یک نفس خوش در آن شمار ندیدم
دم نزدم با کسی به وصل که در پی
بر دل خویش از فراق بار ندیدم
فرقت اگر فی المثل چو بحر محیط است
تا منم، آن بحر را کنار ندیدم
لذت ایام من به صد نرسد لیک
غصه ایام کم از هزار ندیدم
نه من تنها ز روزگار دل آشوب
کار طرب نیک برقرار ندیدم
تا منم اندر زمانه هیچ کسی را
شادی و راحت ز روزگار ندیدم
عیش بهارست و بی خزان به جهان در
هیچ نسیمی ز نو بهار ندیدم
جمله بدیدم سرای عمر و لیکن
هیچ بنا در وی استوار ندیدم
کار کسی، راست بر مراد دل او
در خم نه سقف زرنگار ندیدم
عاقبة الامر تکیه گاه سلامت
بهتر از الطاف کردگار ندیدم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۴
منم آنکس که شادی را سر و کاری نمی بینم
به عالم خوشدلی را روز بازاری نمی بینم
درختی طرفه شد عالم که من چندانکه می جویم
بجز اندوه و اندیشه برو باری نمی بینم
جوانی گلستان خرم و تازه است و من هرگز
گلی زین گلستان تازه بی خاری نمی بینم
درین دوران دل خرم بدان آوازه می ماند
کزو جز نام و آوازه من آثاری نمی بینم
دلی آزاد وقتی خوش نه روزی بلکه یک ساعت
به عالم گر کسی دیدست من باری نمی بینم
کدامین روز کزد گردون سیه میغی نمی خیزد؟
کدامین شب که ایام آزاری نمی بینم؟
زاسباب طرب در طبع جز وحشت نمی یابم
ز انواع فرح بر دل بجز باری نمی بینم
فلک از پار تا امسال با من تند شد زآنسان
کزو هر لحظه جز رنجی و آزاری نمی بینم
چه سود ار کار من هر روز بالا بیشتر گیرد؟
چو من خود را به وقت عیش بر کاری نمی بینم
عزیزان رفته اند از چشم و غمشان مانده اندر دل
به غم خوردن ز خود بهتر سزاواری نمی بینم
نگهدارم درین حالت مگر هم لطف حق گردد؟
که من بهتر ز لطف حق نگهداری نمی بینم
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۵
ما را که سر آمد جهانیم
وز دولت و ملک داستانیم
فرمانده خطه زمینیم
آرایش چهره زمانیم
بنگر که چگونه در زمانه
رنجور فراق دوستانیم
نی هیچ به کام خوش نشینیم
نی آتش دل فرو نشانیم
با این همه کز جلالت و قدر
انگشت نمای این و آنیم
گر گوی زنیم و اسب تازیم
ور باده خوریم و عیش رانیم
نه راحت آن و این بیابیم
نه لذت این و آن بدانیم
هر چند که کامران عصریم
هر چند که خسرو جهانیم
هر چند که از بزرگواری
بر قمه هفت آسمانیم
با غصه و فرقت عزیزان
جز نامه غمگنان نخوانیم
تا یاران از میانه رفتند
حقا که ز عیش بر کرانیم
اندر سر ما نشان پیری
زان نیست که پیر و ناتوانیم
غم موی سپید کرد اگر نی
داند همه کس که ما جوانیم
با این همه هم امیدواریم
کز لطف خدای درنمانیم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶
ای فرشته صفتی کز سر تعظیم و جلال
زیر ران شدست ابلق شام و سحرت
معنی بکر به دور تو چو نی سر بفراشت
از چه از همدمی لفظ خوش چون شکرت؟
بر سر آمد ز جهان ذات تو چون موی و مباد
که برد تا به ابد حادثه مویی ز سرت
بگسلد کفه و شاهین ترازوی فلک
گر بسنجند بدان کفه و شاهین هنرت
ای سکندر صفتی ملک سخن را که ببرد
چشمه حضر حیات ابد از خاک درت
عذر بپذیر ز من بنده که مرغ سخنم
بر سر سدره نشست از مدد بال و پرت
زانکه آورده ام از سردی و ناموزونی
دو سه گونه خورش نامتناسب به برت
آن یکی در خور ریش پدرم و آن دیگر
خایه و آنچه بد اندر شکم او پدرت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
زهی شکسته رواق سپهر نیلی را
صدای صیت بلندت که در جهان عام است
بگویم و بزه این سخن به گردن من
که خاص حلقه بگوش در تو ایام است
به چشم تو که مرا در ثنای تو دستی است
ز پشت پای تو تا ساق عرش یک گام است
ز بحر کلک دو شاخ گهر ده تو محیط
اگر چه هست یکی شاخ هم به اندام است
مقر شد از بن دندان سپهر لایعلم
که جای در سر این خامه شبه فام است
تو خاتم الفضلایی مشو شکسته بدانک
کژی چو نقش نگین منکر تو مادام است
تو در خطی ز زمانه چو جام جم دل تست
که در خطست چو تو هر چه در جهان جام است
تو در عراق و خراسان پر از حکایت تست
که صبح را اثر آه سرد در شام است
تو آن کسی که بر امثال من اگر چه کم اند
ترا هر آینه بسیار دست انعام است
وقوم خط تو دامی است مرغ معنی را
بدان نشان که درو میم حلقه دام است
من آن کسم که مرا نیست هفت قطعه نو
چو هفت هیکل من حرز هفت اندام است
تو شمس و خانه گردون رواق تست اسد
مرا درو که چو بهرام نحسم آرام است
چو زو بلند شدم مشتریم نامم کن
از آن سبب که اسد جای اوج بهرام است
غلام خاص توام خود نپرسی از پی چه؟
از آنکه طبع ترا توسن سخن رام است
به آسمان برسد نام من ز بندگیت
چو خواجه تاش من این سقف آسمان نام است
همین و بس چو ز ابرامم احترازی هست
اگر چه گفته و ناگفته عین ابرام است
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
شاها بدان خدای که آثار صنع او
جان بخشی و خرد دهی و بنده پروریست
در چنبر قضاش اسیرند و ممتحن
هر هستیی که در خم این چرخ چنبریست
کز آرزوی بزم تو کز آسمان بهست
این خسته در شکنجه صد گونه بتریست
گر جان او نه معتکف آستان تست
از رحمت و هدایت جان آفرین بریست
گفتند کرد شاه جهان از اثیر یاد
وز اشهری که پیشه او مدح گستریست
گفتم ز دور ماندن من دان که شاه را
گه دل سوی اثیر و گهی سوی اشهریست
داند خدایگان که سخن ختم شد به من
تا در عراق صنعت طبعم سخنوریست
خضرم به نطق و خاطر من چشمه حیات
بحری به جود و عرصه ملکت سکندریست
هر نکته ای ز لفظ من اندر ثنای تو
رشگ حدیث فرخی و شعر عنصریست
در عصر تو معزی ثانی منم از آنک
بر درگه تو دمدمه کوس سنجریست
مقبل کسم که بر در دکان روزگار
هستم سخن فروش و مرا شاه مشتریست
بر من گزین مکن که نباید چو من به دست
وز پای مفگنم که حدیثم نه سر سریست
عیسی و خرمنم تو نپرسی که از چه روی؟
ای آنکه عکس تو خورشید و مشتریست
یعنی که گر چه عیسی وقتم گه سخن
نا آمدن به خدمت بزم تو از خریست
خالی مباد عرصه عالم ز عدل تو
تا پیشه زمانه جافی ستمگریست
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
ز گردون آرمیده چون بود خلق؟
که ایزد خود در او آرام ننهاد
خنک آنکس که در میدان ارواح
قدم در خطه اجسام ننهاد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
به خدایی که ید قدرت او
گردش چرخ را به فرمان کرد
که چنانم ز آرزومندی
که به صد نامه شرح نتوان کرد
از بستر غم که جای بدخواه تو باد
برخیز سبک ورنه جهان برخیزد
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳
ای جهان کرم سلام علیک
کز سلامت سلامت افزاید
وهم مساح پیشه تا ابد
طول و عرض دلت نپیماید
دفتر مردمی و مردی را
با تو یک حرف در نمی باید
هیبت تو چو همت اندر تست
گره روزگار بگشاید
با فراخای عرصه هنرت
فلک المستقیم تنگ آید
دست تست آب خواه و دست بشوی
که ازو عاجزی بر آساید
آسیای سپهر جوجو باد
گر سر حاسدت نمی ساید
مادر روز و شب سترون باد
گر مراد دلت نمی زاید
ذوالجلال ای جلال می داند
که ترا کس چو بنده نستاید
سدره و طوبی ثنای ترا
طوطی خاطر من آراید
در صمیم شتا به باغ سخن
بلبلی چون مجیر نسراید
عرض حالی همی کنم بشنو
نادر آن رای تو چه فرماید؟
کرده ام پوستین وآنگه چه؟
نیفه نو که جان بیفزاید
صاحبا! جز به پشتی کرمت
روی آن نیفه روی ننماید
پوستینم کنی همی دانم
کان چنان و چنین چه می خاید
روی این پوستین بکن ز نخست
آنگه ار پوستین کنی شاید
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
گل باغ فضلم زلال میم ده
گر امید داری که بشکفته باشم
چنان ساز کامشب ز می مست و طافح
به عزم صبوح دگر خفته باشم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۸
زهی ملک بخشی که خصمت ندارد
بجز تیره روزی و جز تنگ عمری
منم بلبل باغ معنی و لیکن
شدم آرزومند قمری ز غمری
همانا بکن صید اگر می توانی
چو من بلبلی را به یک جفت قمری
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی
نیرزد آنکه تو با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالایی
بدو دندان نمایی باز بهتر زان بود صدره
که با او در سخن روزی زبان خود بیالایی
تو چون نشنیدی این معنی کرم را کار فرمودی
که در طبع تو بنهادست حق شوخی و رعنایی
کنون رنجوری از دندان و من در لب همی گویم
که از دندان شوی رنجه چو دندان باز ننمایی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۴
اتی النیروز محفوفا بهذا الحسن والاحسان
تفضل واشرب الصهبا بهذا الروح والریحان
خداوندا می گلگون ز یار لاله رخ بستان
که رخ بنمود گل در باغ و آمد لاله در بستان
لقد نادی منادی الغیم بالتغرید والالحان
تعالوا واشربوا الراح فهذا اطیب الازمان
چو در زیر نگین تست دور گنبد دوران
به می بنشین و در مجلس مجیر خسته را بنشان
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۲۹
ناح الحمام بذاتها
فاشرب علی اصواتها
صرفا و قل لسقاتها
هات المدامة هاتها!
واطرب علی علاتها
خرم دل و روشن روان
جانرا پی از من جام ده
زان جام رنج انجام ده!
پخته نخواهم خام ده
دلرا به می آرام ده!
می سرخ بسد فام ده
صرفا کعین الصرفان
سکن بها نارالهوی
من ساکن دارالهوی
صب قد اختار الهوی!
من بعد ما زارالهوی
واعدل اذا جارالهوی
ای روی تو آرام جان!
صد دل به یک می شاد کن
وز بند غم آزاد کن!
ای میر خوبان داد کن!
ما را به خوبی یاد کن!
دلها به وصل آباد کن
در بزم سلطان ارسلان!
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۴
الدیک فی صیاح واللیل فی انهزام
والنور قد تبدی من لجة الظلام
ای همچو دیده در خوروی همچو جان گرامی
چون از غم تو شادم می ده به شادکامی
اسمع فداک روحی فالدیک قال حقا
یا معشر السکاری هبوا من المنام
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا صاحب الاغانی اضرب علی المثانی
شعری کزهر روض فی سیدالکرام
یاد مظفرالدین می خور که نوش بادت
یعنی قزل که پیشش گردون کند غلامی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵
تاج بخشی که گذشتست ز گردون قدمش
تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده آز ز یک خنده او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
چون کار من از شهاب بر چرخ رسید
وز دست غمم به لطف خود باز خرید
هجر آمد و روز من سیه کرد چو شب
یعنی که شهاب جز به شب نتوان دید
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مطلع ثانی
چهره با جمال تو، مایه دهد جمال را
غبغب چون هلال تو، بدر کند هلال را
تا رخ تو به دلبری، دایره جمال شد
ساخت زمانه از رخت، نقطه فتنه خال را
عین کمال بسته باد، از رخ با جمال تو
زآنکه کمال عاشقست، آن رخ با جمال را
نعمت وصلت ار شبی، روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس، این تن چون خلال را
گر به هزار جان مرا دست رسد به جان تو
کز پی تو فدا کنم، شکر شب وصال را
نی نه منم که وصل تو روزی چون منی شود
طبع تو کی محل نهد، این سخن محال را
با غم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود
طاقت باز تیز پر، کبک شکسته بال را
ای (فلکی) غلام تو، چون فلکی به سر کشی
بس که غلام شد فلک، شاه فلک خصال را
ناصر دین و ملک را، قاهر کفر و شرک را
مالک ملک بخش را، داور بی همال را
خسرو آرشی نسب، مفخر آل جم کز او
هست جلال و مرتبت، هم نسب و هم آل را
شیردلی که روز کین، بازوی چرخ زور او
کرد مثابه قدر، تیغ قضا مثال را
ای به قوام عدل تو، داده سعادت و شده
باز امان تذرو را، یوز امین غزال را
تا به بقای لم یزل، در نرسد وجود کس
عمر تو باد پادشا، ملکت لایزال را
تا مه و سال نو شود، از حرکات مهر و مه
راه مباد سعی تو، آفت ماه و سال را
باد سعادت ازل، قسمت نیکخواه تو
وز تو نحوست اجل، دشمن بد فعال را
عین جلالتی مباد، از تن دریغ تا ابد
عز و جلال کبریا، خالق ذوالجلال را
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - قصیده
ای لطف تو یار با برحم
در وصف تو هر گروه پی گم
از هیبت تو فلک سبک پای
وز قوت تو زمین گران سم
آن را که به مهر گوئی اجلس
ایام به کین نگویدش قم
فرمان تو رات قضا پیاپی
رایات تو را قدر دمادم
در گرد و سم سمند تو شب
چون مردمه نور چشم مردم
آباد بدان سمند کز وی
در خود کشد اژدها دم و دم
در زیر سمش زمن گه سیر
گوئی که در آسیاست گندم
یک ساعت سیر او به میدان
صد ساله سیر چرخ و انجم
زد چرخ به دور با تعجب
زو باد به سیر با تبسم
چون پای به پشت او درآری
سر بر فلک آرد از تنعم