عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۵
در شرع رسم رأفت و رحمت بنا نبود
یا بود همان به آل پیمبر روا نبود
باید یکی ز مردم دنیاش بشمرند
گیرم حسین در ره دین پیشوا نبود
از منبع عطاو نوا منع آب چیست
گیرم حسین مالک منع و عطا نبود
چون شد حقوق مذهب و اسلام زادگی
گیرم حسین زاده ی خیر النساء نبود
عفو ازگناه بی گنهیش از چه ره نکرد
گیرم حسین شافع روز جزا نبود
سلبش ز سر عمامه و تن بی ردا به خاک
گیرم حسین خامس آل عبا نبود
حب بتول و حرمت قرب رسول کو
گیرم حسین محرم خلوت سرا نبود
تجویز طنز و طعنه و تهجین بر اوکه راند
گیرم حسین لایق مدح و ثنا نبود
اسناد کفر و جهل و جنون بروی از چه وجه
گیرم حسین قاید راه هدا نبود
خوار اینقدر عزیز خدا در میان خلق
گیرم حسین نزد شما اوصیا نبود
پامال کردن آن تن بسمل چه وجه داشت
گیرم حسین تاج سر انبیاء نبود
از خاک و خون چرا کفن آراست دشمنش
گیرم حسین کشته ی کوی وفا نبود
دندان گزای خوک دریغ آهوی حرم
گیرم حسین وارث شیر خدا نبود
برکشته ای چنین نسزد قطع اشک و آه
گیرم حسین رهن گناهان ما نبود
آبی مگر برای خود آری به روی کار
ای دیده در مصیبت این کشته خون ببار
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۶
نازل ز آسمان به زمین یک بلا نشد
کآن راقضا به حضرت او رهنما نشد
از ابتدای خلق جهان تاکنون کسی
از خاصگان چو وی به بلا مبتلا نشد
از شست دور سخت کمان کی جز او تنی
صد تیرکش خدنگ خطا را نشانه شد
تا تیر چرخ و قوس فلک بوده چون بر او دگر
یک سهم از کمان حوادث رها نشد
یک تن از آن زخمه ی چندین ستم نزاد
یک دل نشان ناوک چندین بلا نشد
تا مام دهر پیر و جوان داشت پور و دخت
پیری چو او به داغ و جوانان دو تا نشد
از قلع و قمع و غارت و اخراج و قتل و اسر
امکان دگر چه داشت که در کربلا نشد
با این معاملت عجب آرم که از چه باب
میزان عدل نصب و قیامت به پا نشد
معمار کن فکان به سر از پا درآمد آه
وین دستگاه کون و مکان بی بنا نشد
غفران خلق هم همه او را بها نبود
قتلش ولیک رحمت یزدان بهانه شد
در حیرتم که علت ایجاد را چرا
یک جرعه آب روز عطش خون بها نشد
ز اصناف خلق فاش و نهان در جهان کجاست
آنجا که از عزای تو ماتم سرا نشد
تا با تو روبه رو نشد آن جیبش کفر کیش
باطل ز حق و شرک ز ایمان جدا نشد
هر خطره کان به خاطر خصمت خطور خاست
در کار اعتساف تو یک مو خطا نشد
عقل اندرین قیاس مرا محور و مات ماند
کو تشنه لب به شاطی شط فرات ماند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۸
نفسی که خواند از در حشمت پیمبرش
خون خدا ببین که چها رفت بر سرش
از تن سرش به نوک سنان رفت در هوا
پس پایمال پهنه ی کین گشت پیکرش
خونی که نسبتش به خدا بود ز احترام
آمیخت خصم خیره به خون های دیگرش
شاهی که روز رزم سزاوار شأن اوست
چندین هزار فوج ملک در معسکرش
در کربلا برابر یک دشت کینه خواه
هفتاد و یک تن از همگان بود لشکرش
نوری که در لطافتش از تن به تب
عریان در آفتاب تن افتاد بی سرش
جسمی که بود خاک رهش بوسه گاه روح
کردند شرحه شرحه به شمشیر و خنجرش
شمعی که کرد روح قدس اخذ نور از او
افکند دست حادثه در راه صرصرش
روشن شد آتشی به بلایای او که سوخت
شش سوی تا نهم فلک از نیم اخگرش
فرسود خیزران شد و آمود خاک و خون
لعلی که بوسه داد پیمبر مکررش
جان بر شهادتش همه تعجیل و حرص بود
دل سوختی ولیک بر احوال خواهرش
بر طفل شیرخوار شهیدش جگر نسوخت
چندانکه در غم دو یتیم برادرش
اندیشه ی اسیری فرزند و زن به جان
نگذاشت جای ماتم عباس و اکبرش
دست از سرش عدوی ستم باره برنداشت
با آنکه استخوان شده با خاک همسرش
خونش به خاک معرکه از جسم پاک ریخت
زین آتش آب حق همه الحق به خاک ریخت
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۷۹
ازکید خیل کفر خداوند دین دریغ
در خاک و خون طپید به میدان کین دریغ
جم از وفا به صفحه ی خاکش مکان فسوس
دیو از دغا به سینه ی چاکش مکین دریغ
صدری که روح در صف بزمش گزید جای
شد رمح و تیغ در تن وی جاگزین دریغ
قطبی که عرش سایه و او شاخص اوفتاد
یکسان به خاک سایه صفت بر زمین دریغ
قلبی که خون فاطمه اش داد پرورش
در حربگه به خاک سیه شد عجین دریغ
در مقتل آخرین نفسش نیز کس نشد
الا سنان به پهلوی وی همنشین دریغ
تا صف ز صدر مورث تنظیم شرع و کون
غلطید غرق خون به صف از صدر زین دریغ
از حالت رکوع به زانو درآمد آه
بر هیأت سجود به خاکش عجین دریغ
شاهی که فرش بارگهش عرش کبریاست
از جنبش فلک نگرش خاک شین دریغ
آبش به حلق سوخته آخر نریخت کس
جز از دم سیوف دم واپسین دریغ
مغلوب شرک آمده توحید و برده دست
اصحاب ظن و وهم بر اهل یقین دریغ
از رای سست و سختی روی آل حرب بست
زنجیر کین به بازوی حبل المتین دریغ
طول زمان و طی لسان فرض بایدم
اما نه آن به چنگ و نه در کامم این دریغ
بس عاجزم ز شرح مصیبات کربلا
از گفت ناتمام خودم شرمگین دریغ
در ماتم تو هر چه سرایم کم است باز
صد همچو این سفینه نمی ز آن یم است باز
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۶
از گل تهی فتاد چو گلزار کربلا
سهم جهانیان همه شد خار کربلا
آمیخت خون پاک وی آنسان به خاک دشت
کانگیخت بوی نافه ز اقطار کربلا
ای دل به اشک خون گره خاک می بشوی
کاین گونه گریه نیست سزاوار کربلا
فیروزه فام پهنه شد از خون عقیق گون
شنگرف بردمید ز زنگار کربلا
وین آب دیده آتش دوزخ خموش کرد
شد موجبات نور جنان نار کربلا
جان در بهای آب روان می فروختند
کس مشتری نداشت به بازار کربلا
اینجا به عدل و داد دلش را ندادکس
در رستخیز تا چه شود کار کربلا
طومار عمر طی شد و ناگفته این حدیث
کو دهر را تحمل تیمار کربلا
با طول روز حشر هم ای دل به هیچ وجه
نبود مجال خواندن طومار کربلا
دل وارهد ز بار و فتد بازم از فتوح
بندیم اگر به عزم سفر بار کربلا
از هر مصیبه دست به دامان صبر زن
پایی اگر مجاور دربار کربلا
سر بر ندارم از در خاکش مگر به مرگ
ور تیغ بارد از در و دیوار کربلا
با این زبان به طرف دهان چون بیان کنم
الا کم از مصایب بسیار کربلا
یا رب خود اعتماد صفایی به فضل تست
محشورش آر در صف زوار کربلا
منگر کمال ذلت و نقصان طاعتم
کز شاه کربلاست امید شفاعتم
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۸
اقطار اشک می دمد از تاک کربلا
جای عنب زهی عجب از خاک کربلا
از گردش سپهر سها تا سهیل ریخت
در خاک و خون کواکب افلاک کربلا
ظلمی که برنژاد علی ز آل حرب رفت
کی درک گنه آن کند ادراک کربلا
بر نسخه ی نشاط دو کیهان قلم کشید
یک حرف از حدیث تعب ناک کربلا
گلزار دین ز تاب عطش خشک و تر دریغ
از خون نوخطان خس و خاشاک کربلا
هفتاد روضه لاله و گل داد بی دریغ
بر باد فتنه صرصر هتاک کربلا
نه ابطال را گذاشت نه ز اطفال درگذشت
جلاد رحم خواره ی بی باک کربلا
در بذل آب و ریزش خون های محترم
اسراف صرف بنگر و امساک کربلا
ای شهد شوق کوی شهادت بیا که برد
شیرینی تو تلخی تریاک کربلا
جیحون و نیل و دجله کند کی برابری
با بحر اشک دیده ی نمناک کربلا
در محشرش سمند سعادت کنند زین
سر هر که ساخت زینت فتراک کربلا
بطحا و یثرب و نجف و کوفه خود مگر
شفع گنه کنند بر اشراک کربلا
روزی که میر کعبه کشد ز انتقام کین
از خیره خصم خونی صفاک کربلا
شایدکه دست عدل و عطا مرهمی نهند
بر زخم های سینه صد چاک کربلا
ترسم که کربلا چو به محشر قدم زند
نگشوده لب صفوف قیامت بهم زند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۸۹
طی کن دلا به پای رجا راه کربلا
بسپار سر به تربت فرگاه کربلا
با تنگی انس و رز به سختی صبور زی
سهل است محنت گه و بیگاه کربلا
از حر و برد دور همینت دو چیز بس
آبت ز اشک و آتش ز آه کربلا
پرتو ز عرش ملک گذشتش ولی چه سود
یک نی فزون بلند نشد ماه کربلا
از عظم جای و عز جوارش عجب نیست
برده است سبقت ار به حرم جاه کربلا
پیداست کز کرامت قبر دو ذوالکرم
رفعت ز عرش یافته پاگاه کربلا
انبوه این مصائبش از مرگ و زندگی
یکسان نموده رغبت و اکراه کربلا
پیراهنش به چنگ سگان درنده ماند
این یوسف افتاده چو در چاه کربلا
خوش دار دل کش آب به نیران سراب شد
آن کو بسوخت خیمه و خرگاه کربلا
حکم قصاص قاتل وی زجر سرمدی است
افتاد این محاکمه دل خواه کربلا
ز آن در که جای کیفر آن مایه ظلم نیست
عرض زمان و مدت کوتاه کربلا
صدق از ریا شناسد و کژی و راستی
غافل مپای از دل آگاه کربلا
بودش سبک تر از پر کاهی به دوش دل
آن کوه کوه آفت جانکاه کربلا
آلایشم پر است صفایی ولی چه غم
چشم شفاعتم بود از شاه کربلا
امیدم آنکه وا نگذارد مرا به من
اصلاح کار من کند از فضل خویشتن
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۹۱
هر گه به سیر لاله نظر در چمن کنم
یاد از علی اکبر گلگون کفن کنم
اوراق گل چو بنگرم آمود خاک و خون
نسبت به نعش قاسم خونین بدن کنم
شاخی چو سبز و تازه ز نخلی فتد جدا
گشتن جدا تصور دستی ز تن کنم
یاد از دو دست میر علمدار کربلا
عباس آن دلاور اژدر فکن کنم
تا گشت نخل و نسترنش چنگ سود خاک
حاشا که رای سرو و هوای سمن کنم
جاوید نفس ناطقه لال آید از مقال
گر شرحی از سکینه ی شیرین سخن کنم
گر ممکن آیدم همه کیهان فراز و شیب
در هر قدم به سوگ تو صد انجمن کنم
زانگیز حزن و حسرت و اندوه این عزا
دل ها به سینه ها همه بیت الحزن کنم
تا داغ لعل و جزع تو نقشم بدل شود
نام از بدخش رانم و یاد از یمن کنم
تنها به تاب شورش سودای کربلا
آشفته تر ز زلف شکن برشکن کنم
از باز پس افتادن عهد بلای وی
تا رستخیز سرزنش خویشتن کنم
او تشنه وگرسنه سزد جای آب و نان
من خاک و خون سرشته به هم در دهن کنم
دل سرد بر بقای تن از داغ یان غریب
در بنگه فناست روا گر وطن کنم
ذکر مصیبتی که خدا بایدش سرود
دارد کمال نقص بیانی که من کنم
دامان و دست و دیده و دل پاک کرده اند
اصحاب وی که ثوب ریا چاک کرده اند
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۱
هرگه کنم به واقعه ی کربلا مرور
مغزم رود ز هوش و فتد عقلم از شعور
تا در نظر نوایب این فتنه نقش بست
دل جست نفرت از تن و تن شد ز جان نفور
هر جا حدیث حادثه زای تو سر کنند
حسرت حصول یابد و غیبت کند حضور
در امر سرگذشت تو چون سر کنم مقال
حیرت به حیرتم همه افزاید آن امور
بر یاد اشک و آه یتیمان تشنه کام
آهم به شیون آید و اشکم فتد به شور
با آنکه ابتلا همه مخصوص انبیا است
از انبیا که بود به چندین بلا صبور
اظهار این قضیه نفرمودی ار چنین
کی امتیاز باطل و حق یافتی ظهور
سلب لباس و اسرکه از وی صدور یافت
کاهل و عیال خود همه دیدی اسیر و عور
هر روز تازه تر شود از روزگار پیش
این قصه کهن که بود نو پس از دهور
دردا که عهد دولت باطل به دفع حق
دست جفا رساند به جایی بنای زور
کآل رسول دربدر آواره در فلات
و اهل فضول ایمن و آسوده در قصور
ختم ستم ز خصم تو شد بر تو ورنه کی
در خاطری کند همه این خطره ها خطور
جز کوفیان شوم دغا هیچ دشمنی
هرگز نرانده بر تن مقتول خود ستور
این ظلم ها که هست در امکان بر اهل بیت
راندی عدو اگر نشی مانعش قصور
در سوگ این سلیل ولی سبط مصطفی
چشم شناس باشد و طوبی لمن بکی
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۲
چو از داستان سوگ تو یک نکته سر کنم
عنوان صد صحیفه به خون جگر کنم
ناید کهن که تازه تر است از چه این حدیث
تا حشر هر دقیقه بیانی دگر کنم
از سلک مسلمین چو تو مظلوم و صابری
یک تن نبینم آنچه زهر در نظر کنم
با این وفور اشک میسر نشد دریغ
کآن کام خشک را به یکی جرعه تر کنم
ای تشنه لب ترا چه ثمر زین سرشک ماست
کو دامن از دو دیده دمادم شمر کنم
تر تا گلوی خشک تو خود نارم از نمی
سودم چه کآستان توگل سر به سر کنم
بر جای برگ و ساز سرشکم همین بس است
از دولت تو گر هوس از سیم و زر کنم
حلم تو بنگرم چو براین مایه ابتلا
حیرت ز طاقت بشری اینقدر کنم
چو اصحاب با وفای خود افزا سعادتم
تا سینه پیش تیغ نوایب سپر کنم
تغییر وضع را دهیم کاش قدرتی
تا عرش و فرش را همه زیر و زبر کنم
بر قتل آن و اسیری این بس مرا فسوس
نام از پدر سرایم و یاد از پسر کنم
داغش مجاور دل من گشته دیر باز
هر جا مجاور آیم و هر سو سفرکنم
یک ذره حاصلم چه ازین ظلم بی حساب
صد ره تظلم ار به شه دادگر کنم
خواهد خدای از ستم قومی شکوه ها
در حضرت امام به حق منتظر کنم
فرزانه سبط فاطمه فرزند عسکری
آرایش امامت و زیب پیمبری
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۳
در سوگ این ستم زدگان بحر و بر گریست
هرچ اندر آسمان و زمین خشک و تر گریست
آن شب زمین به خواریشان سختتر گداخت
آن شب زمان به زاریشان زارتر گریست
کاندر خرابه دختر خردش رقیه نام
چون شمع صبح از سر شب تا سحر گریست
از شور گریه اش همه بینا و کور سوخت
وز سوز ناله اش همه شنوا و کر گریست
صحرا به تاب سینه ی وی چون شرر گداخت
دریا به آب دیده ی وی چو شمر گریست
شمعی به بزم ماتمیان همچو او نسوخت
چندانکه غریق اشک فتد تا کمر گریست
چون مرغ نیم کشته گم کرده آشیان
بر پای دام حادثه سر زیر پر گریست
نز زخم نای و آبله پای و طعن نی
نز رنج راه و سختی و طول سفر گریست
نه چشم آب و نان نه تمنای برگ و ساز
نی طمع خوان نه بر هوس ما حضر گریست
نی در هوای چادر و ساماک و روی پوش
نی بر غم برهنگی پا و سر گریست
نه اعتنای یاره نه پروای گوشوار
نه برسوار سیم و نه خلخال زر گریست
نی دل به تیته و تل و طوق و تمیمه داشت
نی بهر رسته در و عقد گهر گریست
بهر پدر نه دربدری های خویش بود
هرچ اندر آن خرابه ی بی بام و درگریست
ز اندیشه ی مدار وی آن روز شمس سوخت
در فکرت حیات وی آن شب قمر گریست
دردا که این قضیه هنوز است ناتمام
چندانکه بختم از تف دل بازمانده خام
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۸
قومی که بر قتال تو اقدام کرده اند
برخود شکنج آخرت الزام کرده اند
صیاد در کمین و به صید تو کامجوی
غافل از آنکه دانه ی خود دام کرده اند
جای دغا و بذل و تقرب به اهل راز
عادت به طعن و نفرت و دشنام کرده اند
با آنکه از گرانی و ارزانی گزاف
هفتاد جان برابر یک جام کرده اند
بر پا نخاست کس به یکش غرقه دستگیر
آبی که بذل بر همه انعام کرده اند
تا باب شام آل علی را زکربلا
حالت چبود صبحی اگر شام کرده اند
اطفال پا برهنه و زن های دستگیر
آیا چگونه طی ره شام کرده اند
نازم به فر همت سلطان دین حسین
یاسین چارنامه امام مبین حسین
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۰۹
کز هر شکنج و غم که در امکان سراغ داشت
در عهد زر خرید و بر اعضای خود گذاشت
در نینوا لوای نبی زد به خاک و خون
در یثرب آن علم که ابوبکر برفراشت
آبش ز خون آل علی داد این عمر
هر تخم کین که آن عمر اندر یزید کاشت
جان در بهای آب در آن رسته شاه دین
ارزان همی فروخت ولی مشتری نداشت
مهمان نکشته کس دگر از دشمنان هنوز
با آنکه بدعتی است که دشمن بنا گذاشت
در خیمه اشک دیده زنان را به جای شرب
در پهنه زخم سینه یلان را به جای چاشت
کلکش زبان بریده و دفتر سیاه روی
شد هر کرا حدیثی ازین داستان نگاشت
یا رب به خون و خاک شهیدان کربلا
می بخش ایمنی به صفایی ز هر بلا
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۱۱۱
چون تن به خاک مقتلش از پشت زین رسید
وجه خدا ز روی رضا بر زمین رسید
غلطید از اسب راکع و حمد خدای گفت
در سجده اوفتاد و به خاکش جبین رسید
روح الامین ز اشک به فرقش فشاند آب
فریادش از عطش چو به عرش برین رسید
از امت اجر زحمت یاسین اگر نبود
این ظلم ها چرا به امام مبین رسید
شد با اجل دچار چو در دست بوالحنوق
تیری سه شعبه به دل از شست کین رسید
از چوب و سنگ و اسلحه ی دیگرش مپرس
ز آن زخم ها که بر بدن نازنین رسید
بی خود یهود و گبر و نصاری گریستند
زین مایه وهن ها که به ارباب دین رسید
ننهاد هرکه بر دل و جان داغ ماتمت
جاوید بی نصیب شد از شادی غمت
صفایی جندقی : رقیه‌نامه
بخش ۲
داشت شاه تشنه کامان دختری
دختری خورشید رخ فرخ فری
اختری فرخنده کی فردوس فال
کش به دامان پروریدی ماه و سال
و آن رقیه نامش ناکامی صغیر
کآمدی از لب هنوزش بوی شیر
با وجود کودکی آن مستمند
بازویش در بند وگردن در کمند
از نوای ناله ی بیگاه و گاه
شد درای کاروان در عرض راه
عمر بس کوتاه و اندوهش دراز
ساز بی برگیش خوش با برگ ساز
در صبی گیسویش از غم شد سفید
شام عیدش صبح عاشورا دمید
دست بردش زد خزان ها بر بهار
سوختی پیش از شکفتن برگ و بار
هر قدم جای تسلی سیلی اش
از طپانچه رخ چو برقع نیلی اش
از زمین نینوا تا باب شام
باب جستی زان اسیران گام گام
از پدر هر لحظه کردی گفتگوی
گفتگویی ناف تا لب جستجوی
با خیالش نرد حسرت باختی
بر وصالش خاطری خوش ساختی
هر نفس نام از پر بردی به وای
وز هوایش گریه کردی های های
عمه اش گفتی جواب ای دل فروز
کز سفر باز آیدت باب این دو روز
عنقریب از در فراز آید ترا
آب از جو رفته باز آید ترا
هر چه ز آن بهتر نباشد در جهان
زین سفر بهر تو آرد ارمغان
برگ آرامش فرا پیش آردت
ساز آرایش کما بیش آردت
شیر مرغ و جان آدم از جهات
بی تعب آماده فرماید برات
گفت ای یاران چرا ناید به سر
این سفر را چیست تأخیر این قدر
خود مسافر را مگر برگشت نیست
علت تعویق چندین بهر چیست
می نخواهم در دو گیتی جز پدر
نیست از دورم تمنایی دگر
رشته ی مهرش مرا باید بنای
عقده ای نگشاید از گوی طلای
عقد گوهر گو نیارد کس مرا
طوق اتباعش به گردن بس مرا
هست در گوشم چو حلقه انقیاد
حاش لله گوشوارم گو مباد
باید این زنجیر بازو بند من
زیب گردن مر مرا زیبد رسن
بند بر پا خوشترین خلخال ماست
قید تقوی قاید آمال ماست
تیته ام بر جبهه داغ بندگی است
این مرا پیرایه فرخنده گی است
پای را حاجت بدین خلخال نیست
حلقه ی زر زیور اقبال نیست
لخت دل نانم سرشک دیده آب
آب و نانم چیست گو باز آی باب
هر قدم می رفت و اختر می فشاند
تا رکاب از بار و خیل از کار ماند
چون به شهر شام بار افتادشان
خصم در ویرانه منزل دادشان
در خرابه ی شام آن خونین جگر
سوخت آن شب شمع آسا تا سحر
آه آتشبارش از گردون گذشت
و اشک طوفان زایش از دریا و دشت
خستگی ها از روانش تاب برد
چشم را در عین زاری خواب برد
باب ماجد جلوه گر در خواب دید
دید نقش خود ولی بر آب دید
با دلی خونین لبی خندان و شاد
با روانی بسته با رویی گشاد
در طرب زان که دست از روزگار
در کرب زان در که اهلش خوار و زار
ازعنایات خدایی با سرور
وز مقاسات جدایی بی حضور
شادیش بر فضل های لایزال
اندهش بر حسرت فرزند وآل
نیمه ی دل ز اهل بیتش در تعب
نیم دیگر ز امتانش در طرب
رخ به تعظیم پدر برخاک سود
وز تشرف موزه بر افلاک سود
سود چون بر خاک اقدامش جبین
بوسه ی چندین زد برآستین
برق سان بگرفت طرف دامنش
وز فغان زد آتش اندر خرمنش
گفت از روی تشکی با ادب
ای عجب ثم العجب ثم العجب
این تویی باب وفا آیین من
کآمدستی بر سر بالین من
تن به جانم از جدایی های تو
حیرتم بر بی وفایی های تو
باورم ناید ز بخت خویشتن
کاین من استم با تو در یک انجمن
این تغافل های پی در پی چه بود
کز شما درباره ی ما رخ نمود
از شما نامهربانی ناد راست
ترک احسان از توام کی باور است
ای پدر چون شدکه در این ماجرا
هجرت اندر کربلا جستی ز ما
گر رقیه لایق الطاف نیست
جرم دیگر خواهرانم بر تو چیست
از زن و فرزند مهجوری چرا
بی گناه از بی کسان دوری چرا
زان سوی پل در جهاندی بارگی
چشم پوشیدی ز ما یکبارگی
ای پدر یک دم به عرضم گوش دار
تا چه پیش آورد ما را روزگار
ظهر عاشورا که اندر کربلا
طلعتت مخفی شد از انظار ما
شامی و کوفی چو طوفان سپه
جمله آوردند سوی خیمگه
دوزخی از خشم و کین افروختند
چون دل ما خیمه ها را سوختند
بس سراری تا جواری سر به سر
شد اسیر آن گروه دد سیر
بعد سلب سلوت و تاراج مال
جمله را بستند بر بازو حبال
خسته جان خونین جگر خاطر نژند
پور در زنجیر و دختر در کمند
آنکه نتوانستی اش در پای خار
دید اینک بین به زنجیرش فگار
سایه آن را کش ز خورشید احتجاب
سر برهنه بنگرش در آفتاب
آنکه را دست تو عقد نای بود
حلق بین فرسوه از قید حسود
آنکه پروردی چو دل در دامنش
پیرهن بیگانه بربود از تنش
خواب بد دیدی که امشب بی خبر
بر یتیمان بلا کردی گذر
صحبت جد و پدر بگذاشتی
بر یتیمانت نظر بگماشتی
ترک مام و جده گفتی در جهان
روی آوردی بدین آوارگان
دامنت غلمان چسان از دست داد
خازنت بر هجر چون گردن نهاد
خود ملاقات بزرگان در بهشت
در پی ما چون دلت ازدست هشت
با عموم نعمت دار الصفا
ای عجب یادآوری کردی ز ما
زلف حورا هرکرا باشد کمند
نیست نسبت با غل و زنجیر و بند
بر بهر وجهم فدایت جان و تن
خاک پایت توتیای چشم من
چون میان دشمنانم بی پناه
رفتی و بگذاشتی این چندگاه
گاه و بی گه چون درین ربع و دمن
روز یا شب بین این سهل و حزن
کردمی زاری به حال زار خویش
بودمی آسیمه سر درکار خویش
جای دل جویی به سیلی های سخت
خستیم هر لحظه خصم تیره بخت
ضجر هر ساعت به زجری دیگرم
زخم کردی دل شکستی خاطرم
پایم از رفتار چون سنگین شدی
شمر دون تا زانه ام بر سر زدی
شامگاهان تا سحر در ولوله
بود هر روزم درای قافله
خسته از رفتن چو می آمد تنم
کعب نی برکتف می زد دشمنم
جای چتر دیبه ام در آفتاب
تامگر کمتر بسوزم ز التهاب
هر دم از دست عنودی شوم پی
سایه گستردی به فرقم تیغ و نی
گر بپرسی صبح و شامم ز آب و نان
لخت دل نان بود وآب اشک روان
جز دلم کس فکر غم خواری نکرد
غیر قیدم کس نگهداری نکرد
ناله همدم هم نشین زنجیر و بند
آفتابم سایه بر سر می فکند
هر کجا این کاروان محمل گشود
منزل و مأوای ما ویرانه بود
خود نبودی تا ببینی این سفر
حال ما ز آنسان که گفتم صد بتر
بی گزاف از فرط سختی دیر و زود
وز فراقم هر نفس صد قرن بود
بر شما چون هست حالاتم عیان
بستن اولی از مقالاتم زبان
ای پدر آن دم که زی میدان شدی
بر نگشتی وز نظر پنهان شدی
عمه ام گفتی مسافر شد حسین
خود سفر را نیست در خور شور و شین
هر دمم ز آن پس که در حرمان گذشت
دل ز تن بگسست و تن از جان گذشت
هر چه از احوال شما پرسیدمی
جز نوید رجعتت نشنیدمی
می شنیدم گاهی از گوشه کنار
که حسینی کشته شد در کارزار
باورم می نامد اما یک به یک
زین خبر اعضا سراپا داشت شک
شکر لله کآن سخن ها شد دروغ
حرف دشمن بود دودی بی فروغ
و اینک از فر جمال روشنم
مهروش سر بر زدی از روزنم
ناامیدی عاقبت امید زاد
شاخ حسرت خاطر دل خواه داد
کامشب از اقبال بخت مقبلم
گشت رخسارت سراج محفلم
خود ندانم دیگر آن کودک چه گفت
یا جواب از باب خود هر چه شنفت
دل تهی ناکرده ازتیمار و درد
بخت خواب آلوده اش بیدارکرد
برجهید از جای و هر سو بنگرید
یک مثالی از پدر با خویش دید
گفت واویلا دگر بابم چه شد
آنکه رخ بنمود در خوابم چه شد
ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کآفتابم رفت دیگر زیر میغ
محو و مات از هر طرف کردی نگاه
هی زدی بر فرق گفتی وا اباه
آتشی بر رستش از دل شعله بار
سوخت مغز و پوستش اسپندوار
هی گرستی زار و هی بستی نظر
هی کشیدی آه و هی گفتی پدر
گوش افلاک از خروشش کر فتاد
تخته ی خاک از سرشکش تر فتاد
آتشی از تابش دل برفروخت
کآن غریبان را به داغی تازه سوخت
دید چون این حالت از آن طفل خرد
زینب از خواب وی اندک بوی برد
ناصبوری طاقت از دستش ربود
مویه گر رخ کند و گیسو برگشود
زار و نالان اهل بیت از هر کنار
شعله سان پیرامنش اخگر شمار
شام را صبح نشور آن نیم شب
اجتماع صبح و شام آمد عجب
شیون از در شورش از دیوار خاست
شام گفتی صبح محشر کرده راست
شام را صبح قیامت شد قیام
با هم آمد ای شگفت این صبح و شام
گبر کافر کین یزید کفر کیش
فارغ از ذکر خدا غافل ز خویش
در خمار خمر آن دوزخ درون
از کسالت تا دمی آید برون
سر به دامان ندیم اندر نهاد
خفت پاسی تن به خواب مرگ داد
خواب سنگین است آری مرده را
خاصه آن مردود شیطان برده را
ماند سر بر زانوی طاهر بلی
دامن طاهر بلند آمد ولی
و آن سر آموده از خون خاکسود
در کنار تخت آن دل سخت بود
از کرامت های شاه کربلا
شد بلند از طشت زرین در هوا
ایستادش روبه رو بالای سر
گفت ای بد عهد از حق بی خبر
از چه فرموش آمدت ای با نهی
نکته ی اولادنا اکبادنا
من چه کردم با تو باری ای لئیم
که نمودی طفلکانم را یتیم
چیست خود جرم من ای مشترک نهاد
کز جفا خاک مرا دادی به باد
در عمل بندیش هان غافل مپای
اندکی بیدار شو باهوش آی
آنچه کردی بیش و کم ازخبث طیب
جمع گردد بر تو بی شک عنقریب
هر چه کاری بدروی روزجزا
تخم را آری برویاند خدا
تلخ خواهی کام خود حنظل بکار
جویی از شیرین بیا خرما بیار
طاهر آن غوغای شهر آشوب را
کز شکیب آرد برون ایوب را
وز تکلم کردن آن کام و لب
هوشش از سر کاست و افزودش عجب
لختی اندیشید و با خود شد فرو
رخت اشکش ز التهاب دل برو
قطره ی چندش چو از مژگان دمید
قطره ای بر چهر آن ملحد چکید
سر برآوردش ز دامان شعله سار
سخت جان پیچید برخود ماروار
گفت این غوغا و شورش بهر چیست
داعی این داستان در شهر کیست
گفت طاهر این سؤال از ما چرا
با تو باید گفتگو زین ماجرا
خود تو این بیداد بر پا کرده ای
هر کرا با تست رسوا کرده ای
نیک بنگر کآتشی افروختی
خرمن اسلامیان را سوختی
ظلم خود کی بوده بر کافر روا
وانگهی بر آل پیغمبر روا
این گناهی کز تو سر زد در جهان
کس نخواهد دید دیگر از انس و جان
نز فرنگی نز مجوسی نز هنود
نز نواصب نز نصاری نز یهود
کس بهم کیش خود این استم نکرد
این جفاها کس به کافر هم نکرد
دعوی اسلام و با حق کبر و کین
کفر را ننگ است خود ز اینگونه دین
آری آنان دل ز رحمت کنده اند
کاین ستم ها در جهان افکنده اند
باز آگه نامد آن خوک عنود
رست و خواهد بود بر حالی که بود
بندگی در مغز آن کافر رود
میخ آهن چون به سنگ اندر شود
لحظه ای باخود براندیشید و خواند
کس پی تحقیق زی ویرانه راند
رفت و باز آمد که طفلی از حسین
دارد امشب بهر باب این شور و شین
کوه و صحرا از دمش بریان همه
دشت و دریا بر دلش گریان همه
مادران از بچگان گشته نفور
شوی و زن زنده گراید سوی گور
این جفا را حق اگر کیفر کند
هر دمت صدبار خاکستر کند
دست تا نفتاده ناچارت ز کار
تا ز دستت کاری آید زینهار
سنگ ها بر سینه می زن زین غرور
پیش از آن که سنگ چینندت به گور
بر سر افشان خاک ها ز آن شور و شر
پیش از آنکه خاک ریزندت به سر
ما مضی را کن تلافی پاره ای
بهر این طفلک بفرما چاره ای
هان بیندیش از مکافات ای یزید
شام ماتم زایدت زین صبح عید
این نصایح چون به گوشش باد بود
از کجا بئس المصیرش یاد بود
گفت این سر مجلس آرایی نکوست
رنج او را چاره فرمایی از اوست
طفل نارد مرده از زنده شناخت
شایدش زین راه دردی چاره خاست
برد باید تا فرا پیشش نهند
طفل را زینسان تسلی ها دهند
برد خادم سر بدان ویران سرای
گنج را آری به ویرانه است جای
روی پوش از طشت زر برداشتند
پیش رویش بر زمین بگذاشتند
نیم شب از مشرق آن طشت زر
همچو شعرا بر غریبان تاخت سر
بی کسان پروانه سان و آن سر چو شمع
با پریشانی به دورش گشته جمع
ظلمت شبشان از آن سر نور شد
ز آنسر آن ماتم سرا معمور شد
صفحه تقویمشان آن خط و روی
بخت خود خواندند در وی مو به موی
نخل امید رقیه جای بر
بس که آبش داد بار آور سر
چون سری خون سود و خاک آلود دید
جامه ی جان جای پیراهن درید
چشم افکندش به چشم و روبه رو
دوخت لختی دیده ی حسرت بدو
آتشی دیگر به جانش در گرفت
واحسینا را فغان از سر گرفت
گشت دریا ز آتش آهش سراب
گشت صحرا ز انجمش دریای آب
وحش از مرتع به هامون در خزید
طیر در بستان سر اندر پر کشید
رخ به سر بنهاد و گفت ای وای باب
وه که کرد از خون سر ریشت خضاب
یا رب آن کافر درون کی بودکی
کاو یتیمم ساخت در این کودکی
ای پدر آن کت رگ گردن گشاد
کیست دستانش الهی قطع باد
هان مرا وقت یتیمی زود برد
سنگدل بود آنکه این جرأت نمود
هر که ما را ساخت زینسان دل دو نیم
یا رب اولادش چو ما گردد یتیم
کاش نابینا ز مادر زادمی
بر سرت زینسان نظر نگشادمی
در جهان پشت و پناهم بعد از این
کیست ای پشت و پناه عالمین
کشته تو من زنده و شرمندگی
خاک بر فرق من واین زندگی
قتل من والله ثوابستی به تیغ
تیغ کو قاتل کجا جویم دریغ
حق مگر درد مرا درمان کند
فضل وی دشوار من آسان کند
چاره فرمایی به از مرگم کجاست
ای دریغ آ نهم برون از دست ماست
تا دم مردن ادب از کف نداد
سر به خاک پای آن سر در نهاد
شمع وش برتار و پودش دل فروخت
پای تا سر بی نفیر و ناله سوخت
سر بدین سرماند و او آن سر فتاد
جان شیرین بر سر آن سر نهاد
گفت پیغمبر که چون کوبی دری
عاقبت زان در برون آید سری
لیک در کوبنده ای از هیچ در
سر نیاوردش به در اینگونه سر
هر تنی دارد ز سر پایندگی
هر دم از سر گیرد از سر زندگی
وین یتیمک را عجب زین ماجرا
عمر بر سرآمد از این سر چرا
زینب از این مرگ نو گیسوی کند
ام کلثوم از تحسر روی کند
ماتم آرا مویه گر دیگر زنان
نوحه افزا کودکان بر سر زنان
آه دردا حسرتا کاین طفل ما
زندگی رفتش به سر زین سر هلا
پیر و برنا زنده از سر روز و شب
وین صبی را مرگ از سر ای عجب
اهل بیت از داغ وی مبهوت و مات
مرگ خود را خواستاران از جهات
بر فنای خویشتن راغب همه
سوختن را بر به جان طالب همه
ز آن میان آمد سکینه خواهرش
زار نالید و نشست اندر برش
که خوشا حال تو ای فرخ لقا
کآمدی از زحمت عالم رها
تو به گور آسوده خواهی خفت و من
روز و شب از جور اعدا در محن
تا به حشرم جای دارد کز غمت
زندگی پوشد سیه در ماتمت
کاش خواهر پیش مرگت گشتمی
از جهان پیش از تو در بگذشتمی
راست با این زندگی کن باورم
رشک گر بر مرگت ای خواهر برم
ممکنات از مرگ وی بر سر زدند
بیرق ماتم به گردون بر زدند
مصطفی محو از ملال مرتضی
مرتضی مات از خیال مجتبی
مجتبی اندوه ناک از فاطمه
نوح آدم عذر خواهان از همه
انبیا انگشت از حیرت به لب
که عجب یک طفل و صد گیتی تعب
زین خبر مریم ز سر معجز کشید
آسیه پیراهن اندر تن درید
ماه شاماخ ملمع چاک زد
مهر خود در نشان بر خاک زد
تیر طومار حساب چون و چند
پاک در پیچید و برطاق اوفکند
لخشه ها مریخ را رخ برگشاد
رخش خود پی کرد و تیغ از دست داد
مشتری زد بر زمین دستار خویش
ماند حیران زین قضا در کار خویش
زهره آهنگ حسینی برنواخت
سینه را بربط فغان را نغمه ساخت
بریکایک جمله ذرات وجود
زین تعب کیوان نحوست ها فزود
در جنان زهرا عقیق از جزع ریخت
رشته ی یاقوت در دامان گسیخت
عاشقان از یاد معشوقان ملول
در عزا آرایی آل رسول
ورقه و گلشاد سیر از جان و تن
ویسه و رامین نفور از خویشتن
شام گشت از کار دل بازی خجل
شد برون مهر پری دختش ز دل
جان مهر از عشق ماهش سرد شد
چهر ماه از این رزیت زرد شد
بیژن از مهر منیژه شرمسار
عیش شیرین هر دو را شد زهرمار
نام عفرا عروه را از یاد رفت
آب و خاک و آتشش برباد رفت
مهر رامین از رخ شهرویه کاست
رایت این تعزیت کردند راست
ناله ی نل را زین عزا گردون سپار
ز اشک دامان دمن چون جویبار
این غم از جمشید سوز عشق برد
ذکر خورشیدی به صدر سینه برد
عشق بازی بر همه بس تلخ گشت
غره عیش همایون تلخ گشت
سر به دریا برد زین داغ اندروس
گشت هارورا رخ از غم سندروس
تاب بر گلچهره و اورنگ خورد
شیشه ی تسکینشان بر سنگ خورد
لیلی از رخسار مجنون شرمسار
قیس بر داغ جوانان بی قرار
زین جفا فرهاد و شیرین دل پریش
تلخ کام خسرو از سودای خویش
وامق و عذار سر اندر جیب غم
ناز آن ناله، نیاز این ندم
بر غریبی چند جوقی سوگوار
بر یتیمی چند فوجی داغدار
بر اسیری چند و جمعی دل پریش
بر مریضی چند و خیلی سینه ریش
بر صغیری چند و مشتی دردمند
خود چه گویم تا چه کرد این کوب و کند
مرگ آن کودک بلند آوازه شد
مرد و زن را داستانی تازه شد
با همه بی اعتباری هایشان
خلق را دل سوخت از سودایشان
تا به گوش نحس آن بدبخت خورد
برق سوزانی به کوهی سخت خورد
نی دلش یک مو به رحمت نرم گشت
نز سر مظلوم آزاری گذشت
گفت تا وی را به مغسل آورند
مرغ چون مرد از قفس بیرون برند
برد غسالش چو صرصر کز چمن
فصل دی بیرون برد برگ سمن
کرد چون پیراهنش از تن برون
پای تا سر دیدش از خون لاله گون
پشت و پهلو کتف و بازو دست و پای
یافتش آموده از خون هر کجای
آن بدن عضوی سیه عضوی کبود
ساق تا سر یا ورم یا زخم بود
گشت واویلا بمیرد مادرت
چیست اینها کآمدستی بر سرت
اشک ریزان با زبانی پر گله
زار جویان با دلی پر ولوله
روی از مغسل به آن ویرانه کرد
جای در ویرانه چون دیوانه کرد
گفت وای ای خواهران ممتحن
از عناد خصم ممنوع از وطن
موجبات مرگ این طفلک چه شد
علت بیماریش ز اول چه بد
کش بدن گر ناله زنبور نیست
لاغر اندامی و چندین زخم چیست
پای تا سر پیکری مجروح و ریش
زخمش از ذرات صد خورشید بیش
این هزال و نوبت و ضعف از چه خاست
این جراحت ها بر اندامش چراست
خود مگر این بچه را مادر نبود
یا پرستارش پدر برسر نبود
تا گشودم دیده بر وی ز التهاب
دل کبابم دل کبابم دل کباب
کاش خود بی بهره بودم از بصر
تا بر این طفلم نیفتادی نظر
زینب آن سرگشته ی بی خانمان
ترجمان حالت آن بی کسان
از جروح یثرب و آسیب راه
تا ورود کربلا در خیمه گاه
از قدوم دشمنان رحم سوز
وز هجوم آن سپاه کینه توز
ز ازدحام شامیان بی حیا
ز اجتماع کوفیان بی وفا
منع آب و قطع امید از جهات
تشنه لب بر شاطی شط فرات
قتل مردان بلاکش بیش و کم
خفته در میدان کین شه تا حشم
اسر نسوان سلب سامان نهب مال
دستگیر اینان و آنان پایمال
زیر پی تن های بی سر چاک چاک
زیب نی سرهای خون آلود پاک
ز اتفاق ناصبین پر نفاق
ز افتراق ناصرین کم دقاق
با وی از هر ماجرایی طرح کرد
شطری از احوال خود را شرح کرد
باز آن ویرانه شد ماتم سرای
شور غوغایی ز نو آمد به پای
صابری رخت از جهان بیرون کشید
ایمنی پیراهن اندر خون کشید
از نوا شد نینوا آن غم سرا
آری آری کل ارض کربلا
تا صفایی زین مصیبت دم زدی
آتش اندر دوده ی آدم زدی
بردی ازتن مرد و زن را صبر و تاب
کردی از غم انس و جان را دل کباب
به که بر سوزی بنان و خامه را
به که در شویی کتاب و نامه را
بار الها محض فضل خویشتن
گوشه ی چشمی فراز آور به من
امر این سرگشته حال شرمسار
با رقیه ی شاه مظلومان گذار
تا به رستاخیز از این رو سیه
آورد پیش پدر عذر گنه
بوکه زین غرقابه ام بیرون کشند
پیش از آنکه زورقم در خون کشند
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲
شه لب تشنه ی بی غمگسارم پدر
سرور سینه محزون زارم پدر
شهید بی کفن آه ای پدر جان
به خونت غرقه تن افتاده عریان
شدت سر به نی بر
تنت چاک به خون در
بر جای بالین زرت واویلا
شدخاک خواری بسترت واویلا
شه اقلیم غم آخر سرت کو پدر
سپهدارت کجا شد لشکرت کو پدر
قتیل خنجر کین یاورانت
ذلیل قید دشمن دخترانت
بدن چاک کفن خاک
ستم کش تعبناک
میر علمدارت چه شد واویلا
اولاد و انصارت چه شد واویلا
سرت بر نیزه چون مه جلوه گر شد پدر
تنت در لجه چون بط غوطه ور شد پدر
به داغت جامه ی جان چاکم اولی
وزین غم بر سر من خاکم اولی
به یکبار شدم خوار
نه محرم نه غمخوار
چاک گریبانم نگر واویلا
آهنگ افغانم نگر واویلا
یکی از روی میدان کن نگاهم پدر
به سیلاب سرشک و سوز آهم پدر
سرشکم موج خون انگیخت بر خاک
فغانم برد دود دل بر افلاک
دم آمیز یم انگیز
جگرسوز شرربیز
مژگان گهر ریزم ببین واویلا
افغان فلک خیزم ببین واویلا
صفایی زین رزیت در فغان شد پدر
به استدعای بخشایش نوان شد پدر
که فرمایش در محشر عنایت
کنی احوالش از رحمت رعایت
نبخشی گر آنجا
گناهش سراپا
طومار اعمالش سیه واویلا
سامان احوالش تبه واویلا
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴
جز ماریه آمد کی پیش رخ خواهرها
چون لاله ستان دشتی از خون برادرها
فرزند پیمبر رایک تن نکند یاری
زان پهنه ی پهناور با آن همه لشکرها
انصاف و مروت کو اجحاف و تعدی بین
یک پیکر و صد پیکان یک حنجر و خنجرها
صد قاتل و یک مقتول یک کشته و صد جلاد
کی بوده خود این بیداد از دأب ستمگرها
ای شمرها بد اندیشه تا کی ستمت پیشه
خود برتو چه خواهد رفت از لطمه کیفرها
کبری که ترا بر سر، کینی که ترا در دل
دوزخ کندت کیفر و آن عقرب و اژدرها
با باطلت آمیزش و ز حق همه بیزاری
نیران به تو میمون باد و آن حفره و آذرها
اولاد علی را سلب سازند پس از بستن
از تن همه پیراهن وز سر همه معجرها
در دیده مادرها بی توبه و بی توبیخ
زنجیر جفا بندند بر بازوی دخترها
ساعد همه را خسته از کشمکش زنجیر
گردن همه را مجروح از زخمه چنبرها
شد نیزه کین چوگان وز پیکر جانبازان
چون گوی که در میدان غلطیده به خونسرها
بازان همافر را دربند جهانی بوم
بر خاک زبونی بال آغشته به خون پرها
اصحابش و انصارش سرها به سنان رفته
پیران و جوانان را در بادیه پیکرها
جان فارغ و دل خرسند از رفتن و جان دادن
تن خسته و سر در گرو از حسرت خواهرها
یکباره صفایی سار سر در قدمش بسپار
از شاه و گدا بگذر جویی چه از این درها
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۵
فلک زینب شد آخر بی برادر ز جفایت
درین ماتم زد اندر نیل معجر ز جفایت
به نی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته بر خاک ز جفایت
نگون افتاد بر خاک آسمانم ز جفایت
به خون زد دست و پا جان جهانم ز جفایت
شهیدان بی کفن افتاده در خون ز جفایت
گلستان کرده از خون روی هامون ز جفایت
یکی را لاله زار از خون کنار است ز جفایت
یکی را دامن از خون لاله زار است ز جفایت
تن قومی تپان در لجهٔ خون ز جفایت
سر خیلی ز نوک نی به گردون ز جفایت
یکی را سینه طبل افغان ترانه ز جفایت
یکی را اشک در دامن روانه ز جفایت
یکی را خون و خنجر جام و باده ز جفایت
چو مستان به خاک ره فتاده ز جفایت
یکی را غم ره آورد و ره انجام ز جفایت
بسیج اندیش یثرب از ره شام ز جفایت
یکی را بالش از خون بستر ازخاک ز جفایت
یکی را معجر از کف چادر از خاک ز جفایت
یکی را دامن هامون قرار است ز جفایت
یکی بر ناقه عریان سوار است ز جفایت
یکی را ز آتش جان دست بر دل ز جفایت
یکی را ز آب مژگان پای در گل ز جفایت
نه تنها شد صفایی نوحه پرداز ز جفایت
درین ماتم دو عالم گشته انباز ز جفایت
نبی رفتش سر پاک ز جفایت
به خون آغشته پیکر خفته برخاک ز جفایت
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۱۰
مدر پیراهن طاقت غریبان را
مزن دامن بر آتش ناشکیبان را
برادر جان علی اکبر
از این رفتن بیا بگذر
سفر خواهی اگر خاکم به سر خواهی
اگر خاکم به سر خواهی سفر خواهی
ز ما پیر و جوان هرکس به میدان شد
در اول پی به خون و خاک یکسان شد
تن سر دادگان در خون تپان بنگر
سر آزادگان بر نی روان بنگر
یکی را سر به نوک نیزه عریان بین
ز چوگان ستم چون گوی غلطان بین
یکی را تن به خاک ازچرخ دون بنگر
چو خاک از بخت وارونش زبون بنگر
ز ما هفتاد تن یک یک برون آمد
که خاک از خون پاکش لاله گون آمد
پدر تنها عدو بی رحم و ما بی کس
غریبان را همان داغ شهیدان بس
پس از خود خواری ما را توهم کن
بر این مشت اسیر آخر ترحم کن
رعایت کن زمهر این جمع مضطر را
برادر را و خواهر را و مادر را
دل ازکف داده گانت را صبوری کو
تنی کش دل نباشد تاب دوری کو
چو لایق باشد الطاف خدایی را
چه خوف از فتنه محشر صفایی را
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۲۶
به من ای صبا ز رحمت پدارنه یک نظر کن
نظری به چشم رأفت سوی طفل بی پدر کن
غم و سوز و درد و انده الم و گزند و زاری
تب و تاب و حسرتم را بشنو تمام و برکن
چو شدی ز سرگذشت دل دردمندم آگه
پس از آن به پای پویا سوی کربلا گذر کن
پدر و برادرم را بنشان و یک زمانی
ز زبان این ستمکش بنشین و قصه سر کن
مگر از سر ترحم برسد یکی به دادم
به نوا اخا اخا گو به فغان پدر پدر کن
بر هر یک از غم من سخنی بران مفصل
و گرش ملالت آرد بسرای و مختصر کن
ز ملالت احبا ز ملامت اعادی
به من آنچه رفته یکسر همه را از آن خبر کن
گهی اشک دیده ات را چو سحاب قطره زن جو
گهی آه سینه ات را چو شهاب شعله ور کن
ز فغان شعله پرور رخ چرخ چیره تاری
ز سرشک لجه پرور دل خاک تیره تر کن
به کمند هجر تا چند اسیر و بسته باشم
نگهی به حال این مرغ شکسته بال و پر کن
به شکنج غم گرفتار و به دام غصه تا کی
به نجاتم ای پدر دستی از آستین بدر کن
به مدینه تا خود از جان رمقی مراست در تن
سوی ای غریب رنجور ز کربلا سفرکن
به سرم گذار پایی و تفقدی به رحمت
ز من شکسته دل خسته روان خون جگر کن
چو شدند آن دوآگه، ز بیان حالم آن گه
قدمی به خیمگه نه، نفسی بلندتر کن
بر عمه ها و اعمام اسفی بسوز بر خوان
بر مام و خواهرانم گله ای به ناله سر کن
گهی از تن نزارم همه دست غم به سرزن
گهی از دل فگارم همه آه با اثر کن
همه جا خراب و ویران ز سرشک سیل پرور
همه را کباب و بریان ز فغان پر شرر کن
به جبین ز چشم حسرت همه آب ها بیفشان
ز زمین به دست ماتم همه خاک ها به سر کن
به فغان ره شکایت زن و چنگ در گریبان
غم این حدیث خونین بسرود جامه در کن
چو به عرض محشر آیند صف گناهکاران
به صفایی از تفضل ز دو دیده یک نظر کن