عبارات مورد جستجو در ۵۸۷ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۴
گر کشته شویم بر تو باری نرسد
بر دامن همت تو خاری نرسد
گر خاک شود جمله ذرات جهان
بر خاطر خورشید غباری نرسد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۹
ایسرو سهی هر که هوای تو کند
باید که تحمل جفای تو کند
چون آمده یی بر سر بیمار فراق
چندان بنشین که جان فدای تو کند
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۹
چل سال بوادی طلب افتادم
بستم کمر شوق و قدم بگشادم
از هر طرفی که ره بجایی بردم
بهر دگران نشانه یی بنهادم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۶
پروانه صفت اهلی اگر سوخته یی
زانست که بر شمع نظر دوخته یی
در آتش خویش اگر بسوزی خاموش
کین آتش جانسوز خود افروخته ییی
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۲۴ - رفتن جم بگوی بازی و افتادن از اسب و هلاک شدن
ساقی ازین چنبر غم داد داد
کشت بس آزاده و کم داد داد
بر سر ما تا مه و گردون بود
سوزد ازو گر شه و گردون بود
روزی از آسایش آن خوش هوا
خاطر جم را تک ابرش هوا
خورد دو جام می گلبو زدن
جانب میدان شده در گوزدن
بر سر گردون تک ابرش رساند
گوزد و بر تارک ابرش رساند
زان سر چوگان شده گو شهر شهر
چون مه نوز ابروی او شهر شهر
یکدم از او چون دم بیهوده گوی
از خم چوگان نشد آسوده گوی
تاخته اسب از حد چین تاختن
مرگ هم آماده بر این تاختن
رد شد از اسب آنمه و خون خورد و مرد
ساغر جم گشت از آن خرد و مرد
سیلی مرگ آنهمه اسباب خورد
زیروی از خون وی اسب آب خورد
خورد شد از حادثه آن جام جم
مرد وشد این عاقبت انجام جم
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۴۲
ساقی سر اگر جدا به تیغ از تو بود
خونبار دو دیده ام چو تیغ از تو بود
گر سر خواهی نهم بکف در پشت
ور جان طلبی کجا تیغ از تو بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
او راست اگر هزار چیزم بخشند
او راست اگر بهشت نیزم بخشند
بر دوست فدا کنم به صد گونه نشاط
جانی که به روز رستخیزم بخشند
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۹ - جنگ کردن رستم با فرامرز و بانو گشسب (و) آزمودن رستم، ایشان را پنهان داشتن خود را در جنگ
بدانست رستم که او سرکش است
که در جنگ همچون که آتش است
وز آن پس به کین سوی او حیله کرد
برآورد بر چرخ گردنده گرد
دو یل، نیزه بر نیزه انداختند
چو آتش به پیکار هم تاختند
زره حلقه حلقه زیکدیگران
به نیزه ربودند آن سروران
به نیزه ربودند از هم زره
زره را گشودند از هم گره
فرامرز از دور نظاره کرد
همی دید آن هر دو یل در نبرد
میان صدو شصت طعنه زنان
ببودند نیامد یکی در زیان
سرانجام هر دو بر آشوفتند
بن نیزه را بر زمین کوفتند
نخستین برآورد بانو عمود
پدر را یکی پیش دستی نمود
به پا ایستاد اندر آن صدر زین
فرو کوفت بر پهلوان گرز کین
که شد رخش تا سینه اندر زمین
بخوابید لب را به چشم و به کین
سپر خورد گشت و بشد دست خم
ولیکن فرو شد به دریای غم
دل رخش را خون درآمد به جوش
برآورد چون شیر شرزه خروش
بدانست رستم که رخش دلیر
بنالید از ضرب آن گرز چیر
به دل گفت بانو هم آورد را
برآورده ام از تنش گرد را
چو مرکب سر خود بپیچید باز
بدید او هم آورد با اسب و ساز
به جولان در افکند که کوب را
به میدان درافکند آشوب را
به دل گفت رستم که اینست گرد
که یارد به پیکار این دستبرد
چو از کینه نزدیک بانو رسید
بزد دست گرز گران بر کشید
بگفتش که ای دختر نامدار
یکی ضرب دست مرا پای دار
چو بفراخت او گرز بالای سر
نهان گشت بانو به زیر سپر
پشیمان شده رستم از کین او
نم آورد چشم جهان بین او
نه مردیست فرزند کشتن به جنگ
که در پیش داناست این کار، ننگ
اگر شان برآرم به خم کمند
که شاید ازین بند گیرند پند
به زین اندر افکند گرز نبرد
کمربند آن گرد بگرفت مرد
به سر پنجه می خواست کو را ز زین
رباید به مردی زند بر زمین
به پشت اندر افکند بانو سپر
گرفت او کمربند آن شیر نر
همی زور کرد آن بر این این بر آن
هوا بود جنبان و لرزان زمان
سما چون زمین زردگون شد ز گرد
زمین زیر پای یلان پر ز درد
همه خاک میدان ز خون نم گرفت
ز زور دو پر دل، زمین خم گرفت
دل هر دو در سینه آمد تپان
شده خشک آن هر دو یل را دهان
ز کینه دهانشان پر از گرد شد
ز غصه روانشان پر از درد شد
بسی چیرگی کرد بانوگشسب
که باب اندر آرد به نیروی اسب
نبودش توان و رخش زرد شد
ازین غصه جانش پر از درد شد
سرانجام رستم بغرید سخت
برآورد از زین به نیروی بخت
زانده رخش زرد و بیرنگ شد
چو غنچه دل ماه، دلتنگ شد
رخش گونه زعفرانی گرفت
تنش لرزه و خیره زانی گرفت
چو افکند مه را به خاک نژند
فرود آمد آن پهلوان بلند
زفتراک بگشاد خم کمند
که بندد دو بازوی سرو بلند
در آن دم فرامز یل در رسید
درخشان یکی تیغ کین بر کشید
به بالای سر برد تیغ از فراز
که تا برزند بر سر سرفراز
تهمتن نبودش مجال درنگ
به زیر سپر شد نهان مرد جنگ
چنان بر سپر زد یل نامور
که چون پرنیان شد دو نیمه سپر
بدزدید رستم سر از روی کار
وگرنه سر از تیغ گشتی فکار
زجا جست بانو چو یار آمدش
برادر به مردی به کار آمدش
نشست از بر اسب، بانو گشسب
به یک سو کشید از بر باب، اسب
تهمتن به جنگ فرامرز شیر
درآمد چو غرنده شیر دلیر
گرفت او کمربند فرزند را
بیازرد فرزند دلبند را
یکی زور کرد آن یل زورمند
کشیدش فرود از فراز سمند
فرامرز بر جست از روی خاک
گرفت او کمربند بی ترس و باک
چو پیلان آشفته اندر سماع
همی بود با یکدگرشان نزاع
همی بود از کینه همچون پلنگ
یکی از ستیزه بسان نهنگ
تو گفتی دو پیل اند اندر زمین
بپیچید خرطوم درهم به کین
زگردش فروماند چرخ فلک
شده تیره از گرد چشم ملک
به دل گفت رستم که بدکار شد
که ما را به فرزند پیکار شد
مبادا شوم عاجز از جنگ او
زیانی کشم آخر از چنگ او
که باشد هم آورد من پور من
خردمند جنگی و دستور من
چو شیر است بانو گشسبم به رزم
که باشد در پیش رزمم چو بزم
فرامرز هم با دل اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد اندیشه کرد
از اندیشه دل را یکی تیشه کرد
که ما را همانا بشد بخت، کور
شده آب در پنجه سخت، شور
درآورد برزه فلک چرخ کین
که تیرم زند ناگهان از کمین
که گویند پور تهمتن ز درد
زبون گشت از یک دلیر نبرد
سرم گر بگردد به خاک و به خون
از آن به که گردم ز دشمن زبون
که گر آب دریا بپوشد تنم
همان به که شادان شود دشنم
گهی پور، پشت پدر داد خم
گهی از پدر بد پسر پر زغم
بنالید رستم به یزدان پاک
کای آفریننده آب و خاک
مکن پایمالم به دست پسر
که پیش تو به باشد افکند سر
بگفت این و از دادگر خواست زور
به نیروی دادار کیهان و هور
گرفت آن کمربند پور جوان
یکی زور کرد آن یل پهلوان
دو زانو کشیدش به خاک نژند
برو چیره شد پهلوان بلند
همی خواست بازوی او داد خم
که بانو درآمد چو شیر دژم
به چنگ اندرون تیغ آتش شرار
کزو اژدها خواستی زینهار
تهمتن نبودش مجال درنگ
چو با تیغ بانو در آید به تنگ
بدو گفت کای دختر پهلوان
شما را امانست امشب به جان
چو فردا برآید خور از کوهسار
بیارم به یاری خود کوهیار
به گوهر مرا او برادر بود
که در جنگ با من برابر بود
من او را بیارم فردا به گاه
مگرتان بیابیم این جایگاه
در آرم شما را به خم کمند
به تو ران برم پیش شه مستمند
بدو گفت بانو که لافی مزن
مرادی که هرگز نیابی ز من
که فردا بیاییم همراه هم
برآریم جانت به باران غم
مگر آنکه نایی بدین ره گذر
وگر آیی آرم دو چشمت به در
تهمتن یکی سخت سوگند خورد
برآرنده گنبد لاجورد
که فردا برآرد خور از کوهسار
بیایم بدین جای با کوه یار
به سوگند بانو زبان برگشاد
که اینجا بود وعده بام داد
بگفت این و از جا برانگیخت اسب
دلیر و جهانگیر و بانوگشسب
فرامرز را گفت رو تا رویم
به آسایش خود به منزل رویم
برانگیخت رستم زجا تندرخش
به ایوان در آمد یل تاج بخش
ز تن دور کرد آن سلاح نبرد
به درگه شد آن پهلوان شیر مرد
به مغرب چو تنگ اندر آورد هور
ز شب چون شبه گشت رنگ بلور
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۰۱ - آگاهی یافتن رای از لشکر وآمدن از پی فرامرز
چو تاریکی شب پدیدار شد
سپه را زسر،رزم و پیکار شد
فروهشت در کوه چون پر زاغ
برافروخت کیوان زکوکب چراغ
فرامرز آسوده با لشکرش
به کام دل خود از آن کشورش
وزآن سو گریزان شده هندوان
سوی رای رفتند جان ناتوان
بگفتند با نامور شهریار
که ما را بد آمد ازین روزگار
فرامرز آمد بر ما دمان
ابا نامداران و جنگ آوران
بکردیم رزمی نه برآرزو
زما کشته شد لشکر جنگجو
همانا که مان بخت برکشته است
کزین گونه لشکر همه کشته است
چو بشنید رای فرومایه بخت
به تندی برآشفت و آمد زتخت
یکی لشکری کرد آن نامدار
زنام آوران پنج ره صدهزار
ابا پیل و کوس وهمان ساز جنگ
همان نامداران با فر وهنگ
روان کرد لشکر گروها گروه
از آن کوه وهامون گرفته ستوه
طلایه فرستاده از پیشتر
سپه ده هزاری ز پرخاشخر
وزآن سو فرامرز،مانند کوه
زبس تاختن،لشکر او ستوه
طلایه فرستاد بر سوی هند
مبادا که آن بدنژادان سند
بیارند در تیره شب تاختن
فتد در هژبران زهر سو شکن
همه هر چه بایست کرد وبگفت
سوی خوابگه شد زمانی بخفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۹۲ - پرورش اسب در سرزمین طیهور
بدانست طیهور کآن شیر دل
شد از کار نخچیر توران خجل
بدو گفت کای شاه باهوش و سنگ
نگر تا نداری دل خویش تنگ
که امروز بگذشت از تو شکار
به چنگ تو آید دگر روزگار
نه کیدی ز تو دور سستی رسک
که نخچیر دارد از او تا درنگ
ستوران ما هم بکردار باد
که دارند از اسبان آبی، نژاد
به نخچیر برنگذرد زو شکار
سگ و یوز ما را نیاید بکار
بپرسید کاین رای چون آورید
که اسبان ز دریا برون آورید
بدو گفت طیهور، گاهِ بهار
فرستم فراوان به دریا کنار
از آن بادپایان تازی نژاد
به تن همچو گرگ و به تگ همچو باد
ببندندشان پیش خود هر کسی
نگهبان گمارم بدیشان بسی
ز دریا برآید شب تیره اسب
دمان و دنان همچو آذرگشسب
چو بوی تن مادیان بشنود
چو باد دمان سوی ایشان شود
کند گشنی و بازگردد به آب
پشیمان شود، بازگردد به آب
بتازد بدان، تا کندشان تباه
کند آتش آن کس که دارد نگاه
چو چشم افگند سوی آتش بجای
بماند، گریزان شود بازجای
از آتش به دریا جهان گردد اوی
به یک دیدن از بدنهان گردد اوی
از آتش بترسد بدان سان ستور
نترسد، همی مردم روز کور
چه سنگین دلند این شگفت آدمی
که از هول آتش نباشد غمی
همه ساله دربند آرد به زه
وزین هر دو کیتی به روی بزه
بهار دگر کرّه آرد پدید
از آن اسب آمد که خسرو شنید
به ده سالگی زیر زین آوریم
ز دریا ستوران چنین آوریم
به آب اندرون همچو ماهی روان
به کهسار بر چون پلنگان دوان
به پیشش نه کرگ و نه شیر و نه مرد
تواند شدن گر برآید اسد
ز گفتار او خیره گشت آتبین
همی گفت کاری شگفت است این
همان گه بفرمود طیهور شاه
که هر چند نخچیر دارد سپاه
برابر همان سربسر بخش کرد
ز شادی رخ سرکشان رخش کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵۸ - خواهش شاه جابلق از کوش برای دور ساختن گزند موران آدمخوار
مگر شاه جابلق کاو نامه ای
فرستاد بر دست خود کامه ای
که شادان شدم زآنک شاه جهان
به یزدان رسید و بدیدش نهان
چو دریافت فرمان و دیدار اوی
همه خوبکاری بود کار اوی
به مردم رسد زو بسی نیکوی
ز کژّی بود دور و از بدخوی
من از نیکویهای شاه جهان
یکی آرزو دارم اندر نهان
گر از دانش آسمانی نخست
نماید یکی تا بدانم درست
من و تخم من تا بود در زمین
کنند آن سرفراز را آفرین
برآساید آن مایه ور زیردست
که در باختر باشد او را نشست
که از دست موران به باک اندرند
به دام گزند و هلاک اندرند
بدان ای سرافراز شاه گزین
که آن جا که خورشید زیر زمین
نهان گردد از آسمان بلند
همه کشور از مور یابد گزند
بیایند چون یوز هنگام تگ
تنومند هریک فزونتر ز سگ
زن و مرد با کودک و چارپای
بدرّند و گردند پس بازجای
اگر شاه بردارد این رنج مور
بجای آورد کار و نیرنگ و زور
شود یکسر آباد چندان زمین
که پیوسته گردد به شاه آفرین
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۲۳
ما قلندروشان قلاشیم
ما چه مردان جنگ و پرخاشیم
شرط ما در وفای عشق آن است
نخروشیم و نیز نخراشیم
همچو پروانه شمع دوست شویم
دشمن نفس خویشتن باشیم
گر بریزند خون ما اوباش
گو بریزند خاک او باشیم
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نگیرم گوشه از راه خدنگت گر گمان باشم
زمین بوس تو می آرم بجا گر آسمان باشم
خبردار از تو می گردم چو از خود بی خبر گردم
نشانت می توانم داد چون من بی نشان باشم
سرافرازی توانم کرد با گردون در این میدان
گر اول قابل قربان تیغ امتحان باشم
به نام خود توانم گشت عالمگیر در عالم
چو عنقا من هم از چشم خلایق گر نهان باشم
بزن آتش سعیدا در جهان رنگ و بو آخر
چو بلبل چند در فکر و غم این آشیان باشم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دل من شیوه شیرین ترا دارد دوست
هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست
عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال
قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست
زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی
توبه و تقوی ما قصه سنگست و سبوست
دیده ات را عمشی هست، نمی بیند راست
دیده بگشا که ببینی: ز سما تا سمک اوست
زاهد از راه برون رفت و ندانم چون رفت؟
که برون رفتن ازین راه و را عادت و خوست
سخن از مردم جاهل نتوان کردن گوش
نیست واقف دل جاهل، نه ز مغز و نه ز پوست
قاسم خسته، دل و دین همه در راه تو باخت
خرقه صد پاره شد، ای دوست چه هنگام رفوست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
بپیش مردم نادیده این سخن شینیست
که غیر دلبر ما در جهان دگر شی نیست
خیال باطل از آنست در دماغ فقیه
که در مزاج دلش بوی نشأئه می نیست
هزار مجنون در حی عشق نعره زنان
که هرکه کشته لیلی ما نشد حی نیست
بدور حسن رخش جمله جهان مستند
ولی چو ما قدح هیچ کس پیاپی نیست
تو دیده باز گشا، تاجمال جان بینی
مگو که: کیست وصالش؟ ولی بگو: کی نیست؟
جهان پرست ازین آفتاب عالم تاب
بجز وجود تو دیگر درین میان فی نیست
ز زهد لاف نزد جان قاسمی هرگز
که مرد ره نزند لاف آنچه در وی نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
ما را که سر عشرت و پروای طرب نیست
گر درد به درمان نفروشیم عجب نیست
بی خضر توکل نتوان کرد سراغش
نقش پی گمنام تو در راه طلب نیست
در مکتب تسلیم شهیدان وفا را
جز جوهر شمشیر تو سرمشق ادب نیست
هر قطره ای از خون شهیدان گل صبح است
جایی که دمد صبح ز شمشیر تو شب نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
مشتی از خاکستر پروانه پیدا کرده اند
چشم پاک شعله را زان سرمه بینا کرده اند
در حریم بزم قرب،آنان که محرم گشته اند
جلوه او را نهان از دل تماشا کرده اند
بی شکستن چشم امید از گشاد کار نیست
هستی ما را طلسم مطلب ما کرده اند
گوهر مقصود می خواهی میندیش از خطر
موج طوفان را کلید گنج دریا کرده اند
ناله بیتابی در آتش سوختن بیطاقتی
بلبل و پروانه خود را هرزه رسوا کرده اند
بی سرانجامان چو بیمار محبت گشته اند
خویش را از درد بیدرمان مداوا کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید