عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای اختری که شاه کواکب غلام توست
این رجعت تو، حاصل صد انتقام توست
قدرت بلند باد، که بر قدر روزگار
اقبال تو بهینه لباس کرام توست
شاید، اگر نهیم به شکرانه درمیان
چشمی که بی جمال تو بر ما، غرام توست
گر زنده می شویم پس از مرگ و افتراق
شاید که با وصال تو، مارا قیام توست
سهل است زندگیم غرض زندگی توست
از فتنه در ضمان امان و سلام توست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چند خورم خون خود ازدست دل
شستم از دوست بهفت آب و گل
زین شبش او داند و شمع ختن
زین قبل او داند و ماه چگل
بیدلی ار زانکه بدین چاشنی است
باد دل از من بدو عالم به حل
روز اگر می برود گو برو
نیست غم او همه بر من سجل
فارغم از دل من و طبعی چو آب
ساخته با مدح شه صف گسل
گرهمه سنگ است چو مومش کند
آتش سودای بتی سنگدل
خسرو خسرو فش خسرو نسب
مظفرالدولت والدین قِزل
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای جهان را، یادگار از طغرل و الب ارسلان
آسمان داد و دینی آفتاب دودمان
بوسه داده نعل یکران تو طوق ماه نو
سجده برده پیش دیوان تو، طاق ابروان
تا هزاران قرن دیگر هم، نیارد روزگار
مسند شاهنشهی را چون تو یک صاحب قران
افسر الب ارسلان را، منتی بر سر نهاد
بخت، یعنی کت نهادم بر سر شاه ارسلان
چون به چشم مشتری تختت به بیند روزگار
خیره گردد زان شکوه پیر و اقبال جوان
گوید ای بخت شهنشاهی و تاج قیصری
مژده تان بادا، ز عمر شه به فر جاودان
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
جانا، همه آیت نکوئی
درشان تو آمده است گوئی
یک گل چو رخت بدست ناید
گر در چمن جهان بجوئی
حسنت ببرد زبان سوسن
گر لاف زند بتازه روئی
دارم طمع وفا ز تو نه
کاین قاعده نیست در نکوئی
گوئی بگشم تو را نگشتی
لیکن چه کنی که این نگوئی
روزی دو، اثیر را امان ده
کان غمزه عاشق است گوئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ای قاعده ی بزرگواری
از حزم تو برده استواری
با طوق کفایت تو تقدیر
بر طاق نهد فلک سواری
اندر صف کار سازی ملک
یک مردنه ئی که صد هزاری
برنامه ی عقل بسم و صدری
در جامه شرع پود و تاری
معروف مهان سرفرازی
مشهور شهان نامداری
مدحی خواندم ظهیر دین را
سر تاسر محض جانسپاری
چون عهد تو در، درست مهری
چون علم تو در، کران عیاری
آیا که زرنگ و بوی تشریف
من برچه ام و تو در چه کاری
تا حشر بنای دولتت باد
چون طاق فلک بپایداری
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شاه ز ساغر نوالت
ایام ز نیم جرعه مستست
بیمار بقات تا قیامت
بر ملک در فنا به بست است
در حصن حمایت تو عالم
ز آسیب زوال باز و بست است
زانسوی خط عنایت تو
ممکن نشود که هیچ هست است
عزمت که درست با دو مطلق
دندان قضا بسر شکست است
رمحت که درخش خصم سوزاست
از مقدمه ظفر به جست است
فرخنده مثال شاه کاو را
بر عالم روح و جسم دست است
بر چرخ نشانده بنده را زانک
زیر قدم زمانه پست است
ای حضرت شهریار عالم
نوش همه عالمش کبست است
این وقعه که رفت جرم او نیست
جرم فلک ستم پرست است
من کیستم از دعای خسرو
خورشید به رای این به بست است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
شاها مَثل رخ تو و روح
چون باغ ودماغ و باد و باده است
آن حامله تیغ حیض پالای
صد ملک بیک شکم بزاده است
رضوان در هشت باغ باقی
وز خاک جناب تو گشاده است
کردون که سه طفل را پدراوست
در عقد جلالت تو ماده است
بالله که فروغ شمع دانش
در نکته حرف تو نهاده است
در خدمت ساقیان بزمت
مه نو خط آفتاب ساده است
بی بزم تو بنده چند روز است
کز مرکب خرمی پیاده است
از شمع مهابت تو اینک
سرسوخته در لکن نهاده است
در چاشنی سخن ندیده است
کاثار نه از ایاغ و باده است
گر شاه کناه او به بخشد
شاید که بعذر داد، داده است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
عذری دارم بترک مدحت
چون نسبت عالی تو واضح
جائی است کمال تو که فکرت
قاصر نظر است از آن مطامح
در دیده ی وهم من نیائی
و اینجا مثلی است نیک صالح
کوته کامی چشم ناظر
بی خوردی حجم نجم لایح
در جنب جهان چه خوانمت پس
پیدای نهان چو مشک فایح
ای واسطه صلاح دولت
قدماً نظمت لک المصالح
در نوبت خانیان مفسد
محروم بود امین صالح
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
ای خسروی که بر درذهن توروح قدس
خود را بخیلتاشی تعریف میدهد
خادم نه ناقدی است که در رشته سخن
یکسان چو آسمان سره و زیف میدهد
باوی بصرف تهنیت امروز نقدهاست
وان جمله را کمال تو تزییف میدهد
زین شیوه خود نفس نتوان زد که قدر تو
تشریف را ز مرتبه تشریف میدهد
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
خسرو دشمن شکن که صورت فتحش
در سر تیغ جهانگشای توان دید
با سخطش، صولت عقاب توان یافت
در نظرش، سایه همای توان دید
هندوی شب را ز گرد طره چترش
بر صدف ماه مشک سای توان دید
زین سوی مدح وی است هرچه بتبجیل
از سر ادراک عقل ورای توان دید
چون بفلک بر شوی ز قامت قدرش
گر نتوان دید پشت پای توان دید
در تتق ملک حرف حبر فلک را
زان دل و طبع لطیفه زای توان دید
پرده گی غیت را بدیده ی فکرش
در نفسی صد هزار جای توان دید
جمله بتفهیم شهریار جهان است
هر هنری کز من گدای توان دید
در دل خیناگر است مطربی ار چند
صورت زخمه ز چنگ و نای توان دید
گوهر بختی برد خزانه و لیکن
دبدبه بر درگه درای توان دید
بندگی آنجا رسد که چهره مستی
هم بمی لعل جان فزای توان دید
آینه ی بیوه گان هم آن بنماید
هرچه بجام جهان نمای توان دید
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۲ - مدح رضا ابن محمود
رسید، کان مروت بقعر گوهر جود
رضا بن دین دریای مکرمت محمود
سخی کفی که سر بُعد چار عنصر را
دو نیر است یک انگشت او بمعنی جود
برای ختم مروت پس از ولادت او
بمهر کرد طبیعت مشیمه های ولود
زهی ضمیر منیرت نجوم را مصعد
زهی مکان رفیعت سپهر را مسجود
خدای کرد بهنگامی پیمبر خود
ستوده سیرت او در نهاد تو موجود
ز امر و نهی کتابی است پیش او مرقوم
زحل و عقد سجلی است نزد او مشهود
تو را محل عنایت بمجلس مخدوم
در انتقام شفاعت بحضرت معبود
مرا سعود فلک ره نموده اند بتو
که باد طالع تو حاصل قران سعود
تو باد رحمتی و صدر پاشه دریاست
بسعی باد ز دریا وفا شود مقصود
بپای مختصران نیست پای دانش تو
دراز گوش چه داند ز نغمه داود
به حسن عهد ز خواجه صلات من بستان
که حسن عهد خود از چون توئی بود معهود
مرا گرفته شمار از وجود راه عدم
اگر تو خلعت من ناری از عدم بوجود
همیشه تا که سجودی بود عقبت رکوع
در تو باد چو قبله نشانگاه سجود
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
خسروا، بر بساط همت توست
قدم طبع آسمان سایم
چون وطن بر ستانه ی تو کنم
سر چرخ برین سزد جایم
شکر یزدان که عقد مدحت توست
گوهر نظم عالم آرایم
پهن بگشای چشم و نغز ببین
تا کیم، من، چکار را شایم
از تو در سایه ی هما آمد
طوطی خاطر شکر خایم
فلکم، بی گزاف میرانم
عالمم، نی بهر زه می لایم
تو بهاری و من چمن، چه شود
گر مقرر کنی سر و پایم
چونکه شایسته خزانه توست
هر گهر کا ز ضمیر می زایم
بتو، از جنس اصطناع صداع
آنچه بنمودنی است بنمایم
با سخای تو، دی همی گفتم
که چه تقدیر میکند رایم
آنکه دفع خزان بارد را
در حریم لباچه ئی آیم
گفت سهل است من به نیمچه ئی
رتبت و جاه تو بیفزایم
گفتمش در مصاف دشمن و دوست
چون علم نیمه ئی بیارایم
نیمه را، نیمگان فرود آیند
من تمامم تمام فرمایم
باغبان بهشت مدح تو باد
وهم چالاک سحر پیمایم
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۹
صلحی رود میان تموز و خزان چنانک
تا حشر دور چرخ نگرداندش تباه
در جمله خسروی است قزل ارسلان که عقل
از وی بدیگری نبرد راه اشتباه
کارت کزین دو فرقد و یک آفتاب باد
تا نفخ صور رسته ملک جهان سه ماه
این بدر خسروانه بماناد تا ابد
هم بر سرور جاهت و هم بر سریر جاه
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
بازوی ملک نیامیخت چو تو شمشیری
خامه و هم نیانگیخت چو تو تمثالی
از سرا پرده ی جاه تو هوا دهلیزی
وز ترازوی وقار تو زمین مثقالی
زخمه ی گرز، و،صلیل سرتیغت زعراق
بخراسان وری افتاد ظفر را حالی
زاده بخت جوان تو جهان کهن است
طفل دیدی که تولد کند ازوی زالی
صفدرا، چرخ بهر مرتبه درپای آرد
در هوای سخن، ار باز گشایم بالی
هر که لفظی بهم آرد نشود همسرمن
کل کجا، دیلم گردد بکلاه شالی
گر جهودی شود از حاشیه متنی حشو!
من مسیحم نکشم غاشیه دجالی
تا که بر ماه نگارم رقم مدحت شاه
همتم داشت زبان بند چوماهی سالی
بی دل من که بود غالب ساغر ز مئی
بی رخ گل که بود بلبل عاشق لالی
قلم پرتو خورشید نگارد لیلی
سایه شهپر سیمرغ بر آرد زالی
من نه آنم که شوم بهردوزرپاره قلب
حلقه در گوش لئیمان چودف قوالی
شاخ طوبی چو سر پنجه دعوی بفراخت
بازوی بال نیارد که بر آرد بالی
آیت معنی تیغ تو روایت کندا
هر زبان قلمی کاو بنگارد قالی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۳ - اثیر رفت و بحضرت سپرد گنج سخن
سماک قدرا، افلاک قدر تا، توئی آنک
به تیغ قادر بیچون قضای مقدوری
دماغ چرخ که پر بادکبر سلطنت است
به پیش امر تو تن در دهد به مأموری
سواد طره توقیع تو بر آتش رشک
سیاه چرده کند مشک را، ز محروری
بجام کین تو هر احمقی که مست شود
قضاش زهر دهد از فقاع مخموری
فسرده ای است حسود تو در مثل بدنش
کنند مشربه ی آفتاب یا حوری
ز سور مرتبت او نشان دهند و لیک
فسانه ایست در افواه عامیان سوری
زجامه خانه عدلت سرای شش سوی کون
چو کعبه جلوه کند در لباس معموری
نوید خوان تو را شاهد شکر لب شهد
قدم برون نهد از پرده های زنبوری
زجام مدح توهرحرف کاوتهی دست است
به نزد شمع خرد دعوتی است کافوری
کلاه نسبت آدم مشرف از سر توست
چنانک از سر زر نسبت نشابوری
ز سایه سخطت ظلمت وقایه شب
فکنده دیده خورشید را بشبکوری
بر آستانه قدر تو آسمان برسد
قضاش گفت مرنجان قدم که معذوری
اگر اثیر کسی شد بفر تو چه عجب
ز صمغ عطر شود در درخت قیصوری
نه یوسفی بایالت رسد ز محبوسی
نه موسئی به نبوت رسد ز مزدوری
نه کوکبی کند آن سنگ ریزه یاقوتی
نه آتشی کند آن آهن فلاجوری
منم که مهره ی نظمم به بخت شاه نشاند
فحول را همه بر بوریای مغموری
منم که برتر و خشک جهان فتاد امروز
ز مطلع سخنم آفتاب مشهوری
چو خانه زادضمیر من آمداین خورشید
نه لایق است سر و کار من به بی نوری
مرا زمانه در این هفت ماه مالش داد
بدین وجوب جفا بی زری و بی زوری
ز غرچه گیری آن کرد روزگار بمن
که زخم خنجر سنجر بملکت غوری
معیشتی نه که با عزت قناعت آن
بهر دری نروم چون گدای شهزوری
غلامکی نه که سر موزه خلاب آلود
در آستین بنهم چون ظهیر شمکوری
در این دیار مخالف عجب بماندستم
ز بار گیر و هیون و زبرک مهجوری
ببارگاه ره مدحتم چنین نزدیک
بجامه خانه ره خلعتم بدین دوری
بدست کرده ام این دست بسته را یعنی
عظیم چابک بر دستبوس دستوری
کرانه میکنم از تابش تو چون خفاش
که من ننورم و تو شاه چشمه نوری
ایا، نمونه کردون رفیع حضرت شاه
که حامل شرف بارگاه منصوری
بهر قدم که به پوید بعدل مطلوبی
بهر زبان که به جنبد بشکر مذکوری
به آنچه هست زتوفیرشکر راضی شو
بد آنچه رفت ز تقصیر خود چه مشکوری
درود بشنو و بدرود باش و خرم زی
که با وداع تو ره چون برم برنجوری
همیشه تا که کند کشت زار ارکان را
رونده چرخ فلاسنگ تاب، ناظوری
ز عکس صاعقه تیغ گشت عمر عدو
چنان بسوز که گردد ز باد مقهوری
اثیر رفت و بحضرت گذاشت گنج سخن
خنک شهی که بر این گنج یافت گنجوری
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
ای فکرت تو بکام کرده
بالای زمانه در زبانی
مرگ از کف خنجر تو جسته
با صد حیلت زنیم جانی
تا صدر جهان پیربنشست
چون بخت تو به نشین جوانی
زنجیر گسل بنات حزمت
نیلی بندد بر آسمانی
از بازوی هیبت توزخمی
وز تعبیه بلا جهانی
هر زال کجا تواند آویخت
با روستمی به دوکدانی
از عالم مدح تو چه بیند
فکری بدریچه بیانی
بر بام جهان کجا توان شد
با نیم شکسته نردبانی
ای بیع گه هنر در تو
در وجه کسی نه آشیانی
گر منزل روح پیشت آرد
هر روز بتازه کاروانی
دانی که گران بها نباشد
بلبل طبعی بر آستانی
از بهر وثاق کهنه ی چند
بر من سبکی کند کرانی
حقا که اگر بهشتی ارزد
درد سر خام قلتپانی
تا خاک بود کران رکابی
تا باد بود سبک عنانی
از آتش و آب خنجر تو
بادا اثری بهر مکانی
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - مدح سلطان ارسلان طغرل
ای کمین گاه فلک ابروی تو
آبروی آفتاب از روی تو
جای جانها گوشه شب پوش تو
دام دلها حلقه گیسوی تو
رنگکی دارد بهشت آباد و باغ
بر نتابد با دو آب و بوی تو
چون برابر گونه ئی باشد بجهد
ملک هر دو عالم و یک موی تو
سوی خود میخوانیم یک باره بگوی
تا کدامین سوست آخر سوی تو
کس نداند تا چه ترکی میرود
با جهان از طره ی هندوی تو
کرد خلقی را چوغنچه چشم بند
یک فسون از نرگس جادوی تو
ز آتش دل پیه چشمم آب گشت
چربشم این است در پهلوی تو
بر سر کوی غمت برپا اثیر
های و هوئی میزند بر بوی تو
کم نگردد رونق حسن تو هیچ
کز سفر آید سگی در کوی تو
نیستم نومید کآخر عدل شاه
بر کشد کوش دل بدخوی تو
شهریاری کآسمانش بنده گشت
روی بخت ازروی او پرخنده گشت
زلف برگیر از پس گوش ای پسر
کژ منه ما را چو شب پوش ای پسر
از ره چشمم چو در جان آمدی
پیش کش بستان دل و هوش ای پسر
هم چنین پیشم کمر بسته چو شمع
یکزمان بنشین و می نوش ای پسر
شاهد حال است خالت کزرهی
بوسه ئی پذرفته ئی دوش ای پسر
بوسه بخشیدی و وقت آمد بده
بیش از اینم عشوه مفروش ای پسر
هم چو بحر از باد مآشوب ای غلام
هم چو ابر از رعد مخروش ای پسر
یا چو روز رفته بیرون شو ز چشم
یا، در آی امشب به آغوش ای پسر
از پی من، نی ز بهر مدح شاه
در رضای طبع من کوش ای پسر
خسروی کافاق زیر رای اوست
افسر خورشید خاکپای اوست
روی در روی جفا آورده ئی
هرچه بتوران کرد با من کرده ئی
از بن و بارم چو گل پرکنده ئی
در پی جورم چو گل بسپرده ئی
جانم آوردی بلب رحمی بیار
این نه بس رسمی است جان کاورده ئی
هر که را زنهاری خود خوانده ئی
تا نه بس زنهاری خود خورده ئی
شد دریده پرده من در جهان
تا توازمن همچوجان در پرده ئی
یا مکن با من درشتی ور کنی
نرم شو چون گویمت می خورده ئی
گر سرم چون کلک برداری رواست
نامم از دیوان چرا بسترده ئی
نان در انبانم منه شرمی بدار
بس بوداین کآبرویم برده ئی
می نیازاری چو خسرو گویدت
کان فلانی را چرا آزرده ئی
آنکه عدلش هر کجا لشکر کشد
صبح هم ترسد که خنجر برکشد
چرخ، یار ارسلان طغرل است
کار کار ارسلان طغرل است
از در ایجاد تا خط عدم
گیر و دار ارسلان طغرل است
هر دلی کز داغ خذلان فارغ است
دوستدار ارسلان طغرل است
این همه ناموس عقل خواجه فش
پیشگار ارسلان طغرل است
چرخ گردان باکمر شمشیرنعش
چتر دار ارسلان طغرل است
بارگاه فتح و ایوان ظفر
در جوار ارسلان طغرل است
قصه بگذار آرزوی هردو کون
در کنار ارسلان طغرل است
شعر من سر بر نُهم کردون کشید
کاختیار ارسلان طغرل است
نه سپهر از اختر مسعود اوست
هفت دریا جرعه یک جود اوست
ای به رتبت ز آسمان پیش آمده
نوبت تو با ابد خویش آمده
چون سپاه کاینات افتاده عرض
رایت قدر تو در پیش آمده
در ره قهر تو در بازار عدل
بر قفای چرخ بد کیش آمده
سینه خصم تو چون روی فسان
زاین کمان چرخ نگون ریش آمده
در دل گل میرود اندیشه وار
هر که بر ملکت بداندیش آمده
در برغارت گریهای کفت
کان فر به کیسه درویش آمده
قهر و لطفت نحل را دریافته
نوش او همسایه نیش آمده
گفته با دشمن زبان تیغ تو
آنچه ز مه برسرخیش آمده
هرچه منقوش است بر لوح وجود
آیتی بوده تو معنیش آمده
صیقل آئینه ی دل روی توست
نافه ی جان خلق عنبر بوی توست
داد قربت خسرو اعظم مرا
برکشید از جمله ی عالم مرا
چون فلک بر چرخ گردان جای داد
رای سلطان بنی آدم مرا
عقل کل برماجرای غیب داشت
بر طفیل مدح او محرم مرا
آفاب رای او برجی گزید
از ورای گنبد اعظم مرا
تا قیامت پرده ی احسان او
کرد متواری ز چشم غم مرا
بخت مهماندار از صدر بقا
مرحبائی میزند هر دم مرا
دفتر من چون بمدحش ابلق است
کم نماید اشهب و ادهم مرا
گرچه با مُهر قبول شهریار
حلقه در گوش است ملک جم مرا
فتنه آنم که پیش تخت شاه
چون برآرد اطلس معلم مرا
تا مرا سودای مدحش در سر است
همچو تیغش یک زبان پر گوهر است
ای جنابت چون سپهر افراشته
چرخ ارکان چون توئی ناداشته
در وغا روز هزیمت شیر چرخ
ز اژدهای رایتت بر کاشته
هرچه در این سفره ی آب است و خاک
تیغ ناهار تو را یک چاشته
بر جبین آستانت معتکف
ابرو این فتنه علم افراشته
نوبری نی چون تو در بستان طبع
زانچ دهقانان کردون کاشته
فکرت تو در نُه اقلیم سپهر
منهیانی معتبر بگماشته
پیش ذهنت لاشه اوهام را
در گل بیچارگی بگذاشته
قدر تو از راه استقلال جود
هر دو عالم را به هیچ انگاشته
بر نگین خاتم پیروزه رنگ
نیست الا نام تو، بنگاشته
خصم تو یک قطره از دریای توست
لقمه ی تیغ نهنگ آسای توست
خسروا دولت قرین بادا تو را
بارگه چرخ برین بادا تو را
هرچه در نه حلقه ی افلاک هست
تا ابد زیر نگین بادا تو را
عقل کلی در میان حل و عقد
قهرمانی پیش بین بادا تو را
تا بحشر آن خنجر هندو نسب
پاسبان ملک و دین بادا تو را
پاسبان و نوبتی بر بام و در
رای هندو خان چین بادا تو را
سایبان فتح، یعنی بال چتر
شهپر روح الامین بادا تو را
هرچه آبی هست در مغز عدوت
مشرب شمشیر کین بادا تو را
تا بود گرد آخور گردون بپای
رخش دولت زیر زین بادا تو را
کمترین ملکی که در فرمان بود
عرصه ی روی زمین بادا تو را
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
ای بنده ی لب تو لب آبدار می
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - مدح
ای پایه شرف ز فلک بر گذاشته
مدح تو را زمانه بدل برنگاشته
هر روز شاه شرق براین چتر آبگون
در ظل رایت تو علم برفراشته
مثال تو یک خلف پدر و مادر وجود
در صد هزار دُر نه بزاده نه کاشته
در سایه ی جناب تو فضل فلک زده
عیسی چنانک باید خرم گذاشته
در انتظار نوبت میمون تو هنر
صد دیده در تقلب عالم گماشته
وز، دیگ سینه ی عدو و کاسه دماغ
شمشیر صبح فام تو را، وجه چاشته
پر گوهر آستین ضمیرم بمدح تو
لیکن قبای قافیه دامن نداشته
لفظ الهی از ره اطلاق مشکل است
اینجا دگر نه معنی لاهوت حاصل است
یازان شده است دست معالی بسوی تو
تازان شده است پای بزرگی بکوی تو
روی تو بسته کرده در غم بر اهل فضل
ای اهل فضل را همه شادی بروی تو
در عدت امید نشسته است تخت ملک
با صد هزار چشم که بیند بسوی تو
باد کرم نمی وزد الا ز طبع تو
آب سخن نمی رود الا بجوی تو
مل جرعه ئی چشید و خجل شد بلطف تو
گل شمه ئی گشید و خجل شد ز بوی تو
آمد سحاب تا بسخا جلوه ئی کند
از شرم آب شد چو، نگه کرد سوی تو
آنجا که زخم تیغ کند جوی خون روان
ناید دوست ز آب دغا جز سبوی تو
در مدح تو به عجز مقرّ شد ضمیر من
با آنکه عاجز است جهان از نظیر من
با آن همه که چهره ی دعوی سیاه کرد
خورشید را خجالت رای منیر من
من در کمند عجز اسیرم بمدح تو
بوده مبارزان معانی اسیر من
در ملک نظم و نثر نشان هاست بیشمار
بر دیده ی زمانه ز پای سریر من
کاری است ذکر تو، بدست زبان من
راهی است مدح تو، نه بپای ضمیر من
تو آفتاب فضلی و اندر خطر بود
باقوت تو اختر شعر خطیر من
بر تارک اثیر نهم پای فخر اگر
گوئی ز روی بنده نوازی، کاثیر من؟
عمرت جود ور چرخ ز آثام دور باد
از تاج و تخت تو بد ایام دور باد
ای شاه شاهزاده سپهرت غلام باد
کام جهان ز توست جهانت بکام باد
آن دست مال بخش که جانها نثار اوست
همواره در بهار طرب سوی جام باد
جام از سرشک دیده ی انگور در کفت
وز گریه چشم حاسد تو لعل فام باد
پیراهن خلاف تو را بر تن عدو
همواره زه چو خنجر و دامن چو دام باد
گر عقد مملکت نکند واسطه تو را
دهر این چنین که هست گسسته نظام باد
شاها، جهان ابلق اگر چند توسن است
چون دید زین دولت تو خوش لگام باد
میمون همای مدح تو را همچو من هزار
در زیر پرّ تربیت و اهتمام باد
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - تأسف از درگذشت صدر اجل و سپردن سه پسر او بهاءالدین- جمال الدین- حسام الدین به سلطان الب ارسلان غازی
سری کجاست که تیغ اجل بدو نرسید
تنی که راست؟ که حکم ازل بدو نرسید
خزانه ایست خلل یافته، سرای حدوث
قدم سراست، که هرگز خلل بدو نرسید
حدوث، صاحب حکم دو مملکت نشود
محال باشد، هر دو محل بدو نرسید
صفای گلبن اقبال دیده ئی بیند
که همچو دیده ی عبهر سبل بدو نرسید
چنان ز آب و گل طبع دامن اندر چین
کزین مرقعه لوث اجل بدو نرسید
چو نار، خون دلت مقصد چرا گردد
اگر چو آبی گرد امل بدو نرسید
تنت مشاهده زرق نزد ما باشد
که هیچ رفق دگر زین عمل بدو نرسید
سرت، ز نقد هوس کیسه گر بپردازد
برای یک سر، پنجه دغل بدو نرسید
بفخر صدر اجل، گردنی توان افراخت
که زخم سیلی دست اجل، بدو نرسید
به بین بصدر اجل، برده بالش اقبال
کسی که جزوی، صدر اجل بدو نرسید
به نم، چگونه رسد گشت چون سحاب نماند
ز دیو چون برهد ملک، چون شهاب نماند
کدام طبع، کزین می. خراب می نشود
کدام بحرف کزین تف، سراب می نشود
سپید کرد هزاران هزار دیده فلک
کزین نهیب یکی جفت خواب می نشود
پرنده تیغ اجل، بر نشان نمی آید
برنده تیغ اجل، در قراب می نشود
مهی کجاست، که رویش بر آب می تابد
سهی که دید که، زلفش بتاب می نشود
خطاب قهر عدم، کل من علیها فان
دل تو مستمع این خطاب، می نشود
بکاهدان فنا، چون خران فریفته ئی
بزیر کاه چه دانی، که آب می نشود
میان باد، که آباد طبع، ملکی نیست
کزین هزار هزار اضطراب می نشود
چگونه ذره مسلم شود، زریزه خاک
که با جلالت خویش آفتاب می نشود
نصاب عمر ز سرمایه فنا مطلب
کم از کم است فنا، با نصاب می نشود
شهاب چرخ وزارت شد او، که میگوید
که ماه صدر نشین چون شهاب می نشود
بخلوت عدم، از بارگاه عز وجود
گرفت عاقبتی، همچو نام خود محمود
نه این دم است، که خود را خموش باید داشت
زناله کوش فلک، پر خروش باید داشت
امان، زرازق رزاق پای، باید خواست
فغان، ز اغبر دستان فروش باید داشت
زمانه سخت رکابی همی کند، به جفا
عنان آه، چرا سست کوش باید داشت
پیاله بر سر ساقی شکستن، اولیتر
فداق را چو همی زهر نوش باید داشت
فلک به تعزیت ما کبود پیرهن است
برش بآه جگر، لعل پوش باید داشت
قضا اگر بزند ره، بر امشب و فردا
بدل همان سمر، دی ودوش باید داشت
ز چرخ، جانی عبرت پذیر باید جست
ز دهر، سمعی عبرت نیوش باید داشت
بهاء دین را این رمز کوش باید کرد
جمال دین را این نکته کوش باید داشت
بوقت حادثه در ارتکاب صبر و جزع
هر آنچه جانب شرع است، کوش باید داشت
مدار تعبیه ملک نطع خالی کرد
پی ولای امیر الجیوش باید داشت
گذشت، در کنف عصمت خدا بادا
حسام دولت و دین را، بسی بقا بادا
فلک، متابع فرمان الب غازی باد
طریق شعله تیغش، عدو گدازی باد
فلک چو مهره ی اجرام را فرو بازد
عدوش پاکزن رهن عمر بازی باد
مدام سلسله جاه او، بر غم عدو
چوزلف دوست همه کشّی ودرازی باد
گرفته ملک سلیمان و این خجسته وزیر
هزار آصف، هنگام کار سازی باد
بر آستینش طراز سعادت فلک است
چو سعد پیشه رایش جهان طرازی باد
خدایکانا از عشق نام میمونت
طراز سکه خورشید مهر رازی باد
ز چشمه تیغ یمانی آب داده ی تو
نم حدیقه ی شرع رسول تازی باد
سلاله کان وزارت، در تو را رهی اند
همیشه پیشه و خلقت رهی نوازی باد
بلطف پرورشان، با روان صدر سعید
همیشه گوید اقبال لب غازی باد