عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳ - این قطعه را در واقعهٔ حبس خویش گفته
بهشت صدرا تا دولت تو در دربست
بر آستان تو درهای آسمان بگشاد
قریشی هدی از رایت تو کرد شرف
یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد
به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد
سپهر مهرهٔ بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد
سیه سپید جهان گوئی از دوات تو خاست
که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد
به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد
ز بود بنده و نابود او چه برخیزد
کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد
رضای خاطر من چون توئی تواند جست
که آب و دانهٔ سیمرغ جم تواند داد
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بینظیر افتاد
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است
کجا خلیل پیمبر ه از دروگر زاد
ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی برند این و آن در این بنیاد
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد
دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم
که ره نبود نفس را که گویدم فریاد
به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسردهای چه اری یاد
ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد
اگر جهان من از غم کهن شده است رواست
جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد
دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست
چو جای گنج سگالی خراب به کاباد
بر آستان تو درهای آسمان بگشاد
قریشی هدی از رایت تو کرد شرف
یمانی ظفر از تیغ تو گرفت نژاد
به بارگاه تو دامن کشان رسید انصاف
ز درگه تو گریبان دریده شد بیداد
سپهر مهرهٔ بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده است آزاد
سیه سپید جهان گوئی از دوات تو خاست
که صورت شب و روز آمد آبنوس نهاد
به یاد حضرت تو یوسفان مصر سخن
مدام جام معانی کشند تا بغداد
ز بود بنده و نابود او چه برخیزد
کجا رضای تو نبود، نبود و بود مباد
رضای خاطر من چون توئی تواند جست
که آب و دانهٔ سیمرغ جم تواند داد
خدایگان سپهر آستان نکو داند
که در جهان سخن بنده بینظیر افتاد
در آن مبین که ز پشت دروگری زاده است
کجا خلیل پیمبر ه از دروگر زاد
ز بنده بوی برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی برند این و آن در این بنیاد
در آن چه عیب که از سرب بشکند الماس
هنر در آن، که ز الماس بشکند پولاد
بدل من آمدم اندر جهان سنائی را
بدین دلیل پدر نام من بدیل نهاد
دهان دهر به گوهر چنان بیاکندم
که ره نبود نفس را که گویدم فریاد
به باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسردهای چه اری یاد
ز نخل، میوه توان چید چون بیازی دست
ز بید کرم توان یافت چون بجنبد باد
اگر جهان من از غم کهن شده است رواست
جهان به مدح تو تازه کنم بقای تو باد
دلی که مدح تو سازد شکسته به که درست
چو جای گنج سگالی خراب به کاباد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - در حماسه
چون زمان، عهد سنائی درنوشت
آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک
خاک شروان ساحری دیگر بزاد
بلبلی زین بیضهٔ خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد
مفلقی فرد از گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد
از سیوم اقلیم چون رفت آیتی
پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید
چون سرآمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در حیب مغرب برد سر
افتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار به گوهر باز شد
سلجق عهد از بهین گوهر بزاد
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد
ایت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد
گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت
ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانهای در خورد و پس گوهر بزاد
آسمان چون من سخن گستر بزاد
چون به غزنین ساحری شد زیر خاک
خاک شروان ساحری دیگر بزاد
بلبلی زین بیضهٔ خاکی گذشت
طوطی نو زین کهن منظر بزاد
مفلقی فرد از گذشت از کشوری
مبدع فحل از دگر کشور بزاد
از سیوم اقلیم چون رفت آیتی
پنجم اقلیم آیتی دیگر بزاد
چون به پایان شد ریاحین، گل رسید
چون سرآمد صبح صادق خور بزاد
ماه چون در حیب مغرب برد سر
افتاب از دامن خاور بزاد
جان محمود ار به گوهر باز شد
سلجق عهد از بهین گوهر بزاد
در فلان تاریخ دیدم کز جهان
چون فرو شد بهمن، اسکندر بزاد
یوسف صدیق چون بربست نطق
از قضا موسی پیغمبر بزاد
اول شب بوحنیفه درگذشت
شافعی آخر شب از مادر بزاد
گر زمانه آیت شب محو کرد
ایت روز از مهین اختر بزاد
تهنیت بادا که در باغ سخن
گر شکوفه فوت شد، نوبر بزاد
گر شهابی برد چرخ، اختر گذاشت
ور زهابی خورد خاک، اخضر بزاد
آن مثل خواندی که مرغ خانگی
دانهای در خورد و پس گوهر بزاد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان جز این گویی ندارد
ز جیب مه قوارهات زیبد از سحر
که بابل چون تو جادویی ندارد
ازین هر هفت کردهٔ هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد
خرد بوسد سر کلکت که چون او
عرابی نطق هندویی ندارد
به شروان گر کرم رنگی نمیداشت
به باب الباب هم بویی ندارد
به دامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جویی ندارد
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
ازین دریا که لولویی ندارد
ندارد موکبی کایام در وی
ردیف هر سگ آهویی ندارد
نگوئی کز چه معنی بشکنندت
که شمک آهو آهویی ندارد
که آن چوگان جز این گویی ندارد
ز جیب مه قوارهات زیبد از سحر
که بابل چون تو جادویی ندارد
ازین هر هفت کردهٔ هفت دختر
چو طبعت چرخ بانویی ندارد
خرد بوسد سر کلکت که چون او
عرابی نطق هندویی ندارد
به شروان گر کرم رنگی نمیداشت
به باب الباب هم بویی ندارد
به دامن گرچه دریا دارد اما
گریبانش نم جویی ندارد
چو کشتی شو عنان از پاردم ساز
ازین دریا که لولویی ندارد
ندارد موکبی کایام در وی
ردیف هر سگ آهویی ندارد
نگوئی کز چه معنی بشکنندت
که شمک آهو آهویی ندارد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - در استغنای طبع
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۹ - در نکوهش زن
زخم بر دل رسید خاقانی
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
نقب محنت به گنج عمر رسید
تا به بنیاد کالبد چه رسد
گوئی از باغ جان رسد خبرت
بوئی ای مه نمیرسد چه رسد
چرخ را ز آه من زیان چه بود؟
پیل را از پشه لگد چه رسد؟
از فراش کهن به لات رسید
تا ازین نو رسیده خود چه رسد
غم رسید از ترنج تازه تو را
تا ز نارنج دست زد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
تا خود آسیب بر خرد چه رسد
نقب محنت به گنج عمر رسید
تا به بنیاد کالبد چه رسد
گوئی از باغ جان رسد خبرت
بوئی ای مه نمیرسد چه رسد
چرخ را ز آه من زیان چه بود؟
پیل را از پشه لگد چه رسد؟
از فراش کهن به لات رسید
تا ازین نو رسیده خود چه رسد
غم رسید از ترنج تازه تو را
تا ز نارنج دست زد چه رسد
از یکی زن رسد هزار بلا
پس ببین تا ز ده به صد چه رسد
سنگ باران ابر لعنت باد
بر زن نیک، تا به بد چه رسد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۳
سپهر مکارم صفی کز صفاتش
کدورت نصیب روان عدو شد
ازو اقتدار معالی فزون گشت
وزو روزگار مکارم نکو شد
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حلهٔ علم نو شد
چو خورشید آوازهٔ او برآمد
همان گاه ماه مقنع فرو شد
همی گفتم امروز آخر سر او
بدین سر سزاوار سنگ از چه رو شد
خرد گفت آن سنگ نامهربان را
که بر فرق آن آسمان علو شد
مگر مشکلی اوفتاده است اگرنه
چرا بر در حجرهٔ عقل او شد
کدورت نصیب روان عدو شد
ازو اقتدار معالی فزون گشت
وزو روزگار مکارم نکو شد
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حلهٔ علم نو شد
چو خورشید آوازهٔ او برآمد
همان گاه ماه مقنع فرو شد
همی گفتم امروز آخر سر او
بدین سر سزاوار سنگ از چه رو شد
خرد گفت آن سنگ نامهربان را
که بر فرق آن آسمان علو شد
مگر مشکلی اوفتاده است اگرنه
چرا بر در حجرهٔ عقل او شد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
گر به شروانم اهل دل میماند
در ضمیرم سفر نمیآمد
ور به تبریزم آب رخ میبود
ارمنم آبخور نمیآمد
ور به ارمن دو جنس میدیدم
دل به جای دگر نمیآمد
هرچه میکردم آسمان با من
از در مهر در نمیآمد
هرچه میتاختم به راه امید
طالعم راهبر نمیآمد
خون همی شد ز آرزو جگرم
و آرزوی جگر نمیآمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمیآمد
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمیآمد
بیش بیش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمیآمد
آب روزی ز چشمهٔ هر روز
یک دو دم بیشتر نمیآمد
دل نمیداشت برگ خشک آخر
وز جهان بوی تر نمیآمد
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمیآمد
آنچه آمد مرا نمیبایست
و آنچه بایست بر نمیآمد
در ضمیرم سفر نمیآمد
ور به تبریزم آب رخ میبود
ارمنم آبخور نمیآمد
ور به ارمن دو جنس میدیدم
دل به جای دگر نمیآمد
هرچه میکردم آسمان با من
از در مهر در نمیآمد
هرچه میتاختم به راه امید
طالعم راهبر نمیآمد
خون همی شد ز آرزو جگرم
و آرزوی جگر نمیآمد
آرزو بود در حجاب عدم
به تمنا به در نمیآمد
همتی نیز داشتم که مرا
دو جهان در نظر نمیآمد
بیش بیش آرزو که بود مرا
با کم کم به سر نمیآمد
آب روزی ز چشمهٔ هر روز
یک دو دم بیشتر نمیآمد
دل نمیداشت برگ خشک آخر
وز جهان بوی تر نمیآمد
ترک بیشی بگفتم از پی آنک
کشت دولت به بر نمیآمد
آنچه آمد مرا نمیبایست
و آنچه بایست بر نمیآمد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
خدای داند معنی میان نطفه نهادن
به دست مرد جز این نیست کآب نطفه براند
از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند
حلال زادهٔ صورت چه سودمند که فعلش
در آزمایش معنی به اصل باز بخواند
حرام زادهٔ صورت که دارد آیت معنی
سزد که داورش الا حلال زاده نداند
به آب تیره توان کرد نسبت همه لل
ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند
درافرینش نفسی که بد ز مایهٔ ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند
نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند
به دست مرد جز این نیست کآب نطفه براند
از آفتاب وهوا دان که تخم یابد بالش
ز برزگر چه برآید جز آنکه تخم فشاند
حلال زادهٔ صورت چه سودمند که فعلش
در آزمایش معنی به اصل باز بخواند
حرام زادهٔ صورت که دارد آیت معنی
سزد که داورش الا حلال زاده نداند
به آب تیره توان کرد نسبت همه لل
ببین که لل رشن به آب تیره چه ماند
درافرینش نفسی که بد ز مایهٔ ناقص
ریاضتش به کمالی که واجب است رساند
نه گل به نسبت خاکی نخست درد سر آرد
چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
همه عیباند زنان و آن همه را
نیک مردان به هنر برگیرند
چون مؤنث به مذکر پیوست
گرچه آن حکم مذکر گیرند
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قویتر گیرند
بلبلی بین که به مقنع بفریفت
چون سمانه که به چادر گیرند
صید مرد است زن اما به زبان
مرد را صید نگون سر گیرند
باز اگر چند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند
نیک مردان به هنر برگیرند
چون مؤنث به مذکر پیوست
گرچه آن حکم مذکر گیرند
لیک چون مرد به زن پیوندد
حکم تأنیث قویتر گیرند
بلبلی بین که به مقنع بفریفت
چون سمانه که به چادر گیرند
صید مرد است زن اما به زبان
مرد را صید نگون سر گیرند
باز اگر چند کبوتر گیرد
باز را هم به کبوتر گیرند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷