عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بی‌وطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه می‌بینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۷) حکایت شیخ ابوسعید با معشوق خویش
فرستادست شیخ مهنه سه چیز
خلالی و کلاهی و شکر نیز
بر معشوق، چون معشوق آن دید
بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
بخادم گفت با شیخت چنین گوی
که ما را باز شد کلّی ازین خوی
خلال آن را بکار آید که پیوست
بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
چو من خون خوارهٔ پیوسته باشم
تو دانی کز خلالت رَسته باشم
شکر آن را بکار آید که از قهر
نباید خوردنش یک شربتی زهر
چو این تلخی نخواهد شد ز کامم
تو دانی کین شکر باشد حرامم
کلاه آن را بود لایق که سر داشت
و یا از سر سرموئی خبر داشت
کسی کو چون گریبان بی سر آید
کجا هرگز کلاهش در خور آید
سه چیز تو ترا ای زندگانی
مرا یک چیز بس دیگر تو دانی
کسی کو نقد خورشید الهی
بدست آرد دگر داند ملاهی
اگر تو برگِ سرّ عشق داری
به بی‌برگی تو دایم سردرآری
که گر این سر همی خوانی جهانی
نمی‌باید سر خویشت زمانی
که چون از شمع سر یابد جدائی
سواد جمع یابد روشنائی
قلم را سر بریدن سخت زیباست
وگرنه زو نه بیند کس خطی راست
چو برخیزی ز باطل حق دهندت
مقیّد بفگنی مطلق دهندت
ز پیش خویشتن بر بایدت خاست
که تا این کار بنشیند ترا راست
که تا با خویش می‌آئی تو پیوست
هم آنگاهی شود معشوق از دست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۱۰) حکایت بایزید با آن مرد سائل که او را در خواب دید
شبی در خواب دید آن مرد بیدار
که ناگه بایزید آمد پدیدار
بدو گفتا که ای شیخ زمانه
چه گفتی با خداوند یگانه
چنین گفت او که امر آمد ز درگاه
که ای سالک چه آوردیم از راه
بحق گفتم که آوردم گناهت
ولی شرکت نیاوردم ز راهت
بدنیا خورده بودم شربتی شیر
شبم درد شکم آمد گلوگیر
چو آن شب درد را آهنگ جان خاست
بدل گفتم چو خوردم شیر ازان خاست
حقم گفتا که می‌گوئی که از راه
ترا شرکی نیاوردم بدرگاه
بدین زودی فراموشت شد ای پیر
که آوردی نو شرک آخر دران شیر
چو تو از شرک درد از شیر دیدی
خطی در دفتر وحدت کشیدی
مکن دعوی وحدت آشکاره
که تو از شرک هستی شیرخواره
کجا بوید گل توحید جانت
که بوی شرک آید از دهانت
تو وقتی در حقیقت بالغ آئی
که پاک از شیر خوردن فارغ آئی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۱۲) حکایت ابراهیم ادهم
مگر می‌رفت ابراهیم ادهم
براهی در دو کس را دید با هم
یکی چیزی بیک جَو زان دگر خواست
بیک جَو می‌نیامد کارِ او راست
دگر ره گفت بستان یک جَو از من
که هست این کار را بیرون شو از من
پس آن یک گفت از تو من نپژهم
بیک جَو این بِنَدهم این بندهم
چو ابراهیم این بشنود درحال
چو مرغی میزد از دهشت پَر و بال
گه از خود رفت و گه با خویش آمد
ز مردانش یکی در پیش آمد
ازو پرسید کای سلطانِ دین تو
چه افتادت که افتادی چنین تو
چنین گفتا که چون گفت این بندهم
بدل گفتم مگر گفت ابنِ ادهم
بیک جَو این بندهم کرد آغاز
بیک جو این ادهم آمد آواز
اگر هر ذرّه دایم می‌خروشد
دل بیدار خود آن را نیوشد
گرفتم حالت مردان ندیدی
حدیث نیک شان باری شنیدی
اگر خواهی کمال حال مردان
فنا شو در حدیث و قالِ مردان
مباش ای ذرّه گر خواهی که جاوید
بوَد قایم مقامت قرصِ خورشید
اگر هستی تو حاصل نبودی
ترا اینجایگه منزل نبودی
که هر طفلی که درخُردی بمُرد او
ره این چار چیز آسان سپُرد او
ترا پس این همه در پیش ازانست
شب و روزت بلای خویش ازانست
ولی گر جام خواهی تا بدانی
بمیر از خویش اندر زندگانی
شنیدم جامِ جم ای مردِ هشیار
که در گیتی نمائی بود بسیار
بدان کان جام جم عقلست ای دوست
که مغز تُست و حسّ تست چون پوست
هر آن ذرّه که در هر دوجهانست
همه درجامِ عقل تو عیانست
هزاران صنعت و اسرار و تعریف
هزاران امر و نهی و حکم و تکلیف
بنا بر عقل تست و این تمامست
ازین روشن ترت هرگز چه جامست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
جواب پدر
پدر گفتش امل چون غالب آمد
دلت عمر ابد را طالب آمد
از آنی آبِ حیوان را خریدار
که جانت را امل آمد پدیدار
اگر یک ذره نور صدق هستت
امل باید که گردد زیرِ دستت
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
رسید اسکندر رومی بجائی
طلب می‌کرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک می‌خواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بنده‌ام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان می‌خواست ازتو
سپه چندین ازان می‌خواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش می‌گفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقل‌تر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بی‌گناهست
ترا گر حق محابا می‌نکردی
بیک نفست تقاضا می‌نکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه می‌خواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۲) حکایت
یکی گفتست از اهل سلامت
که گر رسوا شود خلق قیامت
عجب نیست این عجب آنست دایم
که یک تن برهد از چندین مظالم
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۴) حکایت پیمبر در شب معراج
پیمبر در شب معراج ناگاه
یکی دریای اعظم دید در راه
ملایک گردِ آن استاده خَیلی
گشاده هر یکی از دیده سَیلی
پیمبر گفت ای پاکان بیکبار
چرا گرئید پیوسته چنین زار
ز غیب الغیب چون فرمان بدادند
زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
کز آنگه باز کین گردون خمیدست
خدا از نور ما را آفریدست
وز آنگه باز می‌گرئیم از آنگاه
بقومی ز امّتت کایشان درین راه
چنان دانند و در باری نباشند
که درکارند و در کاری نباشند
ندانند و ز پنداری که دارند
دران پندار عمری می‌گذرانند
بدین نقدی که تو داری و دانی
چگونه می‌کنی بازارگانی
اگر بودی غم دینت زمانی
نبودی هر دمت در دین زیانی
بکن کاری که اینجا مردِ کاری
که چون آنجا رَوی در زیرِ باری
دریغا سودِ بسیارت زیان شد
که راهت محو گشت و کاروان شد
دریغا عمرِ خود بر باد دادی
نه نیکو عمرِ خود را داد دادی
دگر از حق چه خواهی زندگانی
که قدر این قدر هم می‌ندانی
کسی کو قدرِ یک جَو عمر نشناخت
بگنجی عمر نتواند سرافراخت
مده بر باد عمرت رایگانی
که بر بادست عمر و زندگانی
چنین عمری که گر خواهی زمانی
کسی نفروشدت هرگز بجانی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۵) حکایت مرد حریص و ملک الموت
حریصی در میان مست و هشیار
بسی جان کند و هم کوشید بسیار
بروز و شب زیادت بود کارش
که تا دینار شد سیصد هزارش
فزون از صد هزارش بود املاک
فزون از صد هزارش نقد در خاک
فزون از صد هزار دیگرش بود
که پیش مردمان کشورش بود
چو مال خویش از حد بیش می‌دید
سرای خویش و مال خویش می‌دید
بدل گفتا که بنشین و همه سال
بخور خوش تا ازان پس چون شود حال
چو شد این مال خرج خورد و پوشم
اگر باید دگر آنگه بکوشم
چو خوش بنشست تا زر می‌خورد خوش
بشادی نفس را می‌پرورد خوش
چو با خود کرد این اندیشه ناگاه
درآمد زود عزرائیل جان خواه
چو عزرائیل را نزدیک دید او
جهان بر چشمِ خود تاریک دید او
زبان بگشاد و زاری کرد آغاز
که عمری صرف کردم در تگ و تاز
کنون بنشسته‌ام تا بهره گیرم
روا داری که من بی‌بهره میرم
کجا می‌گشت عزرائیل ازو باز
همی جان برگرفتن کرد آغاز
بزاری مرد گفتا گر چنانست
که ناچار این زمانت قصدِ جانست
کنون دینار من سیصد هزارست
دهم یک صد هزارت گر بکارست
سه روزم مهل ده بر من ببخشای
وزان پس پیش گیر آنچت بوَد رای
کجا بشنید عزرائیل این راز
کشیدش عاقبت چون شمع در گاز
دگر ره مرد گفتا دادم اقرار
ترا دو صد هزار از نقد دینار
دو روزم مهل ده چون هست این سهل
نداد القصه عزرائیل هم مهل
مگر می‌داد خود سیصد هزاری
که تا مهلش دهد یک روز باری
بزاری گفت بسیارو شنید او
نبودش مهل و مقصودی ندید او
بآخر گفت می‌خواهم امانی
که تا یک حرف بنویسم زمانی
امانش داد چندانی که یک حرف
نوشت از خون چشم خود بشنگرف
که هان ای خلقِ عمر و روزگاری
که می‌دادم بها سیصد هزاری
که تا یک ساعتی دانم خریدن
نبودم هیچ مقصود از چخیدن
چنین عمری شما گر می‌توانید
نکو دارید وقدر آن بدانید
که گر از دست شد چون تیر از شست
نه بفروشند و نه هرگز دهد دست
کسی کو در چنین عمری زیان کرد
بغفلت عمرِ شیرین را فشان کرد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۶) حکایت کشته شدن پسر مرزبان حکیم
حکیمی بود کامل مرزبان نام
که نوشروان بدو بودیش آرام
پسر بودش یکی چون آفتابی
بهر علمی دلش را فتح بابی
سفیهی کُشت ناگه آن پسر را
بخَست از درد جان آن پدر را
مگر آن مرزبان را گفت خاصی
که باید کرد آن سگ را قصاصی
جوابی داد او را مرزبان زود
که الحق نیست خون ریزی چنان سود
که من شرکت کنم با او دران کار
بریزم زندهٔ را خون چنان زار
بدو گفتند پس بستان دِیَت را
نخواهم گفت هرگز آن دیت را
نمی‌یارم پسر را با بها کرد
که خون خوردن بوَد از خون بها خورد
نه آن بَد فعل کاری بس نکو کرد
که می‌باید مرا هم کار او کرد
گر از خون پسر خوردن روا نیست
چرا پس خونِ خود خوردن خطا نیست
ز خون خویش آنکس خورده باشد
که عمر خویش ضایع کرده باشد
ترا از عمر باقی یک دو هفته‌ست
دگر آن چیز کان به بود رفته‌ست
گرفتم توبه کردی یک دو هفته
چه سازی چارهٔ آن عمرِ رفته
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۷) موعظه
چنین گفتست آن دانندهٔ پاک
که هر کو در مُقامر خانهٔ خاک
چنان در پاک بازی سر بر افراخت
که هرچش بود با یک دیده در باخت
گرفته توبه کرد و نیز نشکست
نه بر بیهوده چشمی داد از دست
بتوبه گرچه در پیش صف آید
ولی چشم شده کی با کف آید
عزیزا هر دمی کز دل برآری
که آن بی ذکر حق ضایع گذاری
چو چشمی دان که در می‌بازی آن را
تدارک کی توان کرد این زیان را
مده ازدست چیزی را که از عز
نیاید نیز با دست تو هرگز
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۸) حکایت بزرجمهر با انوشیروان
چو از بوزرجمهر افتاد در خشم
دل کسری، کشیدش میل در چشم
معمایی فرستادند از روم
که گر آنجا کنند این راز معلوم
خراجش می‌فرستیم واگرنه
جفا بیند ز ما چیزی دگر نه
حکیمان را بهم بنشاند کسری
کسی زیشان نشد آگاهِ معنی
همه گفتند این راز سپهرست
چنین کار از پی بوزرجمهرست
برون از وی کسی نشناسد این راز
بپرسید این معمّا را ازو باز
حکیم رانده را نوشیروان خواند
بدان خواری عزیزش همچو جان خواند
حکایت کرد حالی آن معماش
که جز تو کس نیارد کرد پیداش
حکیمش گفت یک حمّام خواهم
وزان پس ساعتی آرام خواهم
تنم چون اعتدالی یافت یخ خواه
به یخ بر من نویس این قصّه آنگاه
که گرچه چشمِ من کورست امّا
بدین حیلت بگویم این معمّا
چنان کردند القصّه که او گفت
که تا گفت آن معمّا و نکو گفت
بغایت شادمان شد زو دل شاه
بدو گفتا که از من حاجتی خواه
حکیمش گفت چون این روی دیدی
که کورم کردی ومیلم کشیدی
کنون آن خواهم از تو ای سرافراز
که بس سرگشته‌ام چشمم دهی باز
شهش گفتا که من این کی توانم
تو خود دانی که من این می‌ندانم
حکیمش گفت ای شاه سرافراز
چو نتوانی که چشم من دهی باز
مکن تندی ز کس چیزی ستان تو
که گر خواهی توانی دادش آن تو
چرا می‌بستدی چیزی که از عز
عوض نتوانی آن را داد هرگز
ترا هر یک نفس دُرّی عزیزست
وزین دُرّت گرامی‌تر چه چیزست
مده بر باد این گوهر ببازی
که گر خواهی که بازآری چه سازی
تو می‌باید که هر دم پیش آئی
تو هر دم تا بکی با خویش آئی
بنفشه چون نهٔ نرگس نبودی
چرا چون این و آن کور و کبودی
همه چون رعد بانگی بی‌درنگی
همه چون بُرجِ عقرب کور و لنگی
ترا از تو هزاران پرده در پیش
چگونه ره بری یک ذرّه در خویش
تو بی‌خویشی اگر با خویش آئی
ز خیل پس روان در پیش آئی
نخواهندت بخود هرگز رها کرد
ترا بس عمر می‌باید قضا کرد
اگر روزی تو زینجا دور مانی
چرا بیگانه و مهجور مانی
یقین می‌دان که چون آن آشنائی
پدید آید نماند این جدائی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۹) حکایت آن مرغ که در سالی چهل روز بیضه نهد
یکی مرغیست اندر کوه پایه
که در سالی نهد چل روز خایه
به حد شام باشد جای او را
به سوی بیضه نبوَد رای او را
چو بنهد بیضه در چل روز بسیار
شود از چشمِ مردم ناپدیدار
یکی بیگانه مرغی آید از راه
نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
چنان آن بیضها زیر پر آرد
که تا روزی ازو بچّه برآرد
چنانشان پرورد آن دایه پیوست
که ندهد هیچکس را آن قدر دست
چو جَوقی بچّهٔ او پر برآرند
بیک ره روی در یکدیگر آرند
درآید زود مادرشان بپرواز
نشیند بر سر کوهی سرافراز
کند بانگی عجب از دور ناگاه
که آن خیل بچه گردند آگاه
چو بنیوشند بانگِ مادر خویش
شوند از مرغِ بیگانه برخویش
بسوی مادر خود بازگردند
وزان مرغ دگر ممتاز گردند
اگر روزی دو سه ابلیس مغرور
گرفتت زیرِ پر هستی تو معذور
که چون گردد خطاب حق پدیدار
بسوی حق شوی ز ابلیس ناچار
چنان شو تو که گر آید اجل پیش
تنت مانده بوَد جان رفته بی‌خویش
اگر پیش از اجل مرگیت باشد
ز مرگ جاودان برگیت باشد
چراغی در بیابانست جانت
که مشکات تن آمد سدِّ آنت
چو این مشکات برخاست آن بیابان
شود جاوید چون خورشید تابان
عجایب در دلت بیش از شمارست
تو گر آگه شوی بسیار کارست
بنو هر دم تو در دین پیش می‌آی
ز خود میرو همی با خویش می‌آی
که درهر بیخودی و در خودی تو
کنی از پس جهانی پُر بَدی تو
که تا از هر بَدی اندر ره راز
جهانی نیکوئی یابی عوض باز
بهرچت او دهد دلشاد می‌باش
وگر ندهد خوش و آزاد می‌باش
از آنجا هرچه آید باز ندهی
وگر بد آیدت آواز ندهی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان
چو غالب گشت بر بهلول سوداش
زُ بَیده داد بریانی و حلواش
نشست و شاد می‌خورد، آن یکی گفت
که می‌ندهی کسی را، او برآشفت
که حق چون این طعامم این زمان داد
چگونه این زمان با او توان داد
ترا هرچ او دهد راضی بدان باش
وگر دستت دهد هم داستان باش
که هر حکت که از پیشان روانست
تو نشاسی و درخورد تو آنست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۲) پند کسری
چنین گفتست کسری باربدرا
که بی‌اندوه اگر خواهی تو خود را
حسد بیرون کن از دل شاد گشتی
ز حق راضی شو و آزاد گشتی
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۳) مناجات آن بزرگ با حق تعالی
سحرگاهی بزرگی در مناجات
زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات
من از تو راضیم هم روز و هم شب
تو از من نیز راضی باش یا رب
چنین گفت او که آوازی شنیدم
که در دعوی ترا کذّاب دیدم
اگر خود بودئی راضی ز ما تو
زما کی جستئی هرگز رضا تو
اگر راضی شدی از ما تو مجنون
رضای ما چرا جستی تو اکنون
کسی کو در رضا عین کمالست
چو راضیست او رضا جستن محالست
اگر تو راضئی از ما چه جوئی
وگرنه خویش را راضی چه گوئی
رضا ده صبر کن بنشین و مخروش
چه سودا می‌پزی مستیز و کم جوش
زمانی در تمّنای محالی
زمانی در جوال صد خیالی
سخن می‌نشنوی یک ذرّه آخر
که گشتی از محالی غِرّه آخر
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۴) حکایت شعبی و آن مرد که صعوۀ گرفته بود
چنین گفتست شعبی مردِ درگاه
که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی
وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
گرم آزاد گردانی ز بندت
در آموزم سه حرف سودمندت
یکی در دست تو گویم ولیکن
دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
سیُم چون جای تیغِ کوه جویم
ز تیغ کوه آن با تو بگویم
بصعوه گفت بر گوی اوّلین راز
زبان بگشاد صعوه کرد آغاز
که هرچ از دست شد گر هست جانی
برو حسرت مخور هرگز زمانی
رها کردش بقول خویش از دست
که تا شد در زمان بر شاخ بنشست
دوم گفتا محالی گر شنیدی
مکن باور چون آن ظاهر ندیدی
بگفت این و روان شد تا سر کوه
بدو گفت ای ز بدبختی در اندوه
درونم بود دو گوهر قوی حال
که هر یک داشت وزن بیست مثقال
مرا گر کشتئی گوهر ترا بود
مرا از دست دادی بس خطا بود
دل آن مرد خونین شد ز غیرت
گرفت انگشت در دندانِ حیرت
بصعوه گفت باری آن سیُم حرف
بگو چون گشت بحر حسرتم ژرف
بدو گفتا نداری ذرّهٔ هوش
که شد دو حرفِ پیشینت فراموش
چو زان دو حرف نشنیدی یکی راست
سیُم را ازچه باید کرد درخواست
ترا گفتم مخور بر رفته حسرت
مکن باور محال ای پاک سیرت
تو بر رفته بسی اندوه خوردی
محالی گفتمت تصدیق کردی
دو مثقالم نباشد گوشت امروز
چهل مثقال دو دُرّ شب افروز
چگونه نقد باشد در درونم
ترا دیوانه می‌آید کنونم
بگفت این و بپرّید از سر کوه
بماند آن مرد در افسوس و اندوه
کسی کو از محال اندیشه دارد
شبانروزی تحیر پیشه دارد
قدم نتوان نهاد آنجا که خواهی
بفرمان رَو بفرمان کن نگاهی
که هر کو نه بامر حق قدم زد
چو شمع از سر برآمد تا که دم زد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۵) حکایت زنبور با مور
یکی زنبور می‌آمد ز خانه
بغایت بیقرار و شادمانه
مگر موری چنان دلشاد دیدش
ز حکم بندگی آزاد دیدش
بدو گفتا چرا شادی چنین تو
که از شادی نگنجی در زمین تو
جوابش داد آن زنبور کای مور
چرا نبوَد ز شادی در دلم شور
که هر جائی که می‌باید نشینم
زهر خوردی که می‌خواهم گزینم
بکام خویش می‌گردم جهانی
چرا اندوهگین باشم زمانی
بگفت این پاسخ و چون تیرِ پرتاب
روان شد تا یکی دکّان قصاب
مگر از گوشت آنجا شهلهٔ بود
در آن زنبور در زد نیش را زود
همی زد از قضا قصّاب ساطور
ز زخم او دو نیمه گشت زنبور
بخاک افتاد حالی تا خبر داشت
درآمدمور ازو یک نیمه برداشت
بزاری می‌کشیدش خوار در راه
زبان برداشته می‌گفت آنگاه
که هر کو آن خورد کو را بوَد رای
نشیند بر مراد خویش هرجای
همه آنچش نباید دید ناکام
همه همچون تو آن بیند سرانجام
کسی کو بر مراد خود کند زیست
چو تو میرد ببین تا آخرت چیست
چو گام از حدِّ خود بیرون نهادی
بنادانی قدم در خون نهادی
غرور و کبر کم باید گرفتن
ره خُلق و کرم باید گرفتن
کم از یک جَو مر او را زورِ بازوست
که وزن کوه قافش در ترازوست
کم آزاری گزین و بُردباری
کزین نزدیکتر راهی نداری
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۶) حکایت پیغامبر و کنیزک حبشی
چنین نقلست از سلمان که یک روز
نشسته بود صدر عالم افروز
یکی حبشی کنیزک روی چون نیل
درآمد از در مسجد به تعجیل
ردای مصطفی بگرفت ناگاه
که بامن نِه زمانی پای در راه
مهمّی دارم و اکنون توان کرد
ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
توئی هر بی کسی را یار امروز
منم بی کس فتاده کار امروز
سخن می‌گفت و گرم آنگاه می‌رفت
ردایش می‌کشید و راه می‌رفت
پیمبر دم نزد با او روان شد
وزو نستد ردا و همچنان شد
ز خُلق خود نپرسیدش پیمبر
کز اینجا تا کجا آیم به ره، بر
خوشی می‌رفت با او چون خموشی
که تا بُردش بر گندم فروشی
زبان بگشاد و گفت ای سیّد امروز
ز گرسنگی دلی دارم همه سوز
من اکنون رشته‌ام این پشم اندک
بده وز بهرِ من گندم خر اینک
پیمبر بستد و گندم خریدش
برآورد و به دوش اندر کشیدش
ببُرد آن تا وثاق آن کنیزک
به قبله کرد پس روی مبارک
که یارب! گر درین کار پرستار
مقصِّر آمدم ناکرده انگار
به فضل خود درین کار و درین رای
اگر تقصیر کردم عفو فرمای
برای بنده ای گندم خریدم
ز خُلق و حلم حمّالی گُزیدم
ز بس خجلت زبان با حق گشاده
برای عذر بر پای ایستاده
جوانمردا کَرَم بنگر وفا بین
نظر بگشای و خُلقِ مصطفی بین
درین موضع ز جان و تن چه خیزد
ز رعنایان تردامن چه خیزد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱۷) حکایت آن مرد که پیش فضل ربیع آمد
یکی پیری مشوّش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم وخجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بی‌خویشی خویش
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
بلطفی قصّه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی بدرد پای خرسند
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس می‌توان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
زهی مهر و وفا و بُردباری
وفاداری نگر گر چشم داری
چنین فضلی که صد فصل ربیعست
ز فضل حق نه از فضل ربیعست
تو مردی ناجوانمردی شب و روز
اگر مردی جوانمردی در آموز
مجوی ای خاک چون آتش بلندی
چو توخاکی مشو آتش بتندی
اگر آن پیشگه می‌بایدت زود
درین ره خاکِ ره می‌بایدت بود