عبارات مورد جستجو در ۷۳۰ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به طور عم خون بریزی یا به اکراه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
نتابم گردن از تیغت علی الله
چنان گردم به خاک مقدمت پست
که گردم می نتابی رفتن از راه
دریغا حسرتا کم برنتابد
به آمال دراز این عمر کوتاه
عوض کردی قضا کاش ازتفضل
به وصل بهجت افزا هجر جانکاه
به جور خلق خوکردم درین عهد
چه منت ها به گردن دارم از شاه
نیابد حظ معنی اهل صورت
شناسد فرق زفتی کی ز آماه
به مغز از پوست حاشا چون گراید
جز آن کز این به آن پیداکند راه
همان عشقم سبب شد ورنه هرگز
از این غفلت نکردی عقلم آگاه
بزن پایی و در فرگاه رحمت
برآر از جیب خجلت دست در خواه
بنه روی پریشانی به حضرت
بریز اشک پشیمانی به درگاه
چه سود آخر صفایی جز زیانت
از این خورد شب و خواب سحرگاه
بشور این نامه آلوده از اشک
بسوز این چامه فرسوده از آه
صفایی جندقی : انابتنامه
شمارهٔ ۲
الهی نفس را من چاره نتوانم تو یاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خود از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نفس ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر بر فقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت بر کشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بر بار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه میسنجی؟
صفائی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
سزاوار عذابم رحمتم بر شرمساری کن
به زیبائیت از رسوائیم چیزی نیفزاید
به ستاری خود بر زشتی من پرده داری کن
گناهی کش به محشر نیست ره کردیم و جا دارد
به استغنای خود از بیش و کم آمرزگاری کن
کمالات تو بی پایان جهان نفس ما بی حد
به جاه و عزت خویشم نظر بر فقر و خواری کن
ز دریاهای فیض و رحمتت یک رشحه کم ناید
ز ابر مکرمت بر کشته ی ما آبیاری کن
به عجزم ز احتمال کیفر کردار بد بنگر
به حلم خویش بر بار گرانم بردباری کن
چو خوبان فاش و پنهانم به خیر خویش ره بنما
به حفظ خویش از شر بدانم پاسداری کن
به هیچم برندارد کس ز ارباب هنر دانم
تو با چندین عیوب از فضل خاصم خواستاری کن
غنا و قدرت حق را به زور و زر چه میسنجی؟
صفائی سر به خاک درگهش بگذار و زاری کن
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۶
صفایی جندقی : رباعیات انابیه
شمارهٔ ۱۲
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخها
۳۰- تاریخ وفات ابوالحسن یغما پدر شاعر
اوستاد سخن ابوالحسن آنک
بی سخن یک تنش نظیر نبود
هفت اقلیم را به نوک قلم
قفل درهای نظم و نثر گشود
چار گوهر یکی چو او به صفات
قرن ها نارد از عدم به وجود
مدح وی نیست حد ما زیرا
که برون است مدحتش ز حدود
چو از سر شوق شد به پای رضا
از سرای فنا به دار خلود
بار الها به حق پاک نبی
علت غائی اساس وجود
سبب آفرینش همه خلق
زیب بخشای ملک غیب و شهود
کآن ضعیف فتاده را از پای
دستگیری کنی به حسن ورود
خامه عفو درکش از کف لطف
بر گناهانش از فراز و فرود
حشر فرمائیش به اهل وداد
از در رحمت ای کریم و دود
مرمرا هم به لطف خود می بخش
زنده پیش از قضا چه دیر و چه زود
چون به حکم مغایرت همه عمر
فاش و پنهان ز خلق می فرسود
پی تاریخ وی صفائی گفت
جان یغما ز نیک و بد آسود
۱۲۷۶ق
بی سخن یک تنش نظیر نبود
هفت اقلیم را به نوک قلم
قفل درهای نظم و نثر گشود
چار گوهر یکی چو او به صفات
قرن ها نارد از عدم به وجود
مدح وی نیست حد ما زیرا
که برون است مدحتش ز حدود
چو از سر شوق شد به پای رضا
از سرای فنا به دار خلود
بار الها به حق پاک نبی
علت غائی اساس وجود
سبب آفرینش همه خلق
زیب بخشای ملک غیب و شهود
کآن ضعیف فتاده را از پای
دستگیری کنی به حسن ورود
خامه عفو درکش از کف لطف
بر گناهانش از فراز و فرود
حشر فرمائیش به اهل وداد
از در رحمت ای کریم و دود
مرمرا هم به لطف خود می بخش
زنده پیش از قضا چه دیر و چه زود
چون به حکم مغایرت همه عمر
فاش و پنهان ز خلق می فرسود
پی تاریخ وی صفائی گفت
جان یغما ز نیک و بد آسود
۱۲۷۶ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - مولانا حافظ فرماید
آنکه رخسار ترا رنگ گل نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در جواب او
انکه تشریف ترا خبر و زنخ رنگین داد
صوفکی نیز تواند بمن مسکین داد
آنکه او رخت سفیدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگین داد
بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سرو بالین داد
تو و روسی وکتان ومن و کرباس چوشال
آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست ببر خلعت تشریفی لیک
هر که پوشید بدو بند قبا کابین داد
اینچنین جامه رنگین که خیالم پرداخت
فلکش گوی گریبان زدر پروین داد
دست قاری چو بارمک نرسید از افلاس
خویشتن را به یکی خاص زبون تسکین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
در جواب او
انکه تشریف ترا خبر و زنخ رنگین داد
صوفکی نیز تواند بمن مسکین داد
آنکه او رخت سفیدم جهت تابستان
لطف فرمود زمستان قدک رنگین داد
بالش و نطع و نهالی و لحافم بخشید
بقچه و صندلیم بهر سرو بالین داد
تو و روسی وکتان ومن و کرباس چوشال
آنکه آن داد بشاهان بگدایان این داد
خوش عروسیست ببر خلعت تشریفی لیک
هر که پوشید بدو بند قبا کابین داد
اینچنین جامه رنگین که خیالم پرداخت
فلکش گوی گریبان زدر پروین داد
دست قاری چو بارمک نرسید از افلاس
خویشتن را به یکی خاص زبون تسکین داد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
پر کن از خم می کدوی مرا
تر کن از جام می گلوی مرا
تو که سیراب گشته ای زین جوی
نیز در جوی زن سبوی مرا
یا کدوی مرا پر از می کن
یا بهم در شکن کدوی مرا
عدوی خیره چیره شد بر من
بشکن ای دست حق، عدوی مرا
ای خلیل من آذر بتگر
باز بتخانه کرد کوی مرا
کلک این بت تراش چابک دست
نقش بت کرد چار سوی مرا
چار مرغند فتنه جو با من
بکش این چار فتنه جوی مرا
طمع و شهوت است و حرص و امل
بشکن این چار زشت خوی مرا
تر کن از جام می گلوی مرا
تو که سیراب گشته ای زین جوی
نیز در جوی زن سبوی مرا
یا کدوی مرا پر از می کن
یا بهم در شکن کدوی مرا
عدوی خیره چیره شد بر من
بشکن ای دست حق، عدوی مرا
ای خلیل من آذر بتگر
باز بتخانه کرد کوی مرا
کلک این بت تراش چابک دست
نقش بت کرد چار سوی مرا
چار مرغند فتنه جو با من
بکش این چار فتنه جوی مرا
طمع و شهوت است و حرص و امل
بشکن این چار زشت خوی مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بار دیگر یارجویان بر در دیار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
با دو صد خواری بدین فرخنده در بار آمدیم
از کمال شرمساری با دو صد عجز و نیاز
با امید عفو و با تقصیر بسیار آمدیم
از مذلت حلقه آسا سر نهاده در برش
سایه وار افتاده اندر پای دیوار آمدیم
کار ما بسیار اگر دشوار و صعب افتاده بود
چون تو آسان میکنی هر کار دشوار، آمدیم
ای تعز من تشاء و ای تذل من تشاء
ما بصد خواری و صد محنت گرفتار آمدیم
کهف هر بیچاره و درویش و درمانده توئی
ما بسی درمانده و درویش و ناچار آمدیم
بارها با جرم افزون گر بر اندیمان ز در
باز با جرم فزونتر ما دگر بار آمدیم
کام ما ز اندیشه و اندوه شد بسیار تلخ
بر امید لطف آن لعل شکر بار، آمدیم
هم سزاوار تو باشد عفو و اغماض و گذشت
نیز گرماهر عقوبت را سزاوار آمدیم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
گفتم که تو را نیست وفاگفت کمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
گفتم به منت هست نظر گفت دمی هست
گفتم صنما از غم عشق توهلاکم
گفتا ز هلاک چوتوما را چه غمی هست
گفتم که بود بینی وابروی تو رامثل
گفتا که بلی سوره نون والقلمی هست
گفتم صنما چون توبه بتخانه چین نیست
گفتا شمن ما است به هرجا صنمی هست
گفتم منم از راهروان ره عشقت
گفت الحذر از چاه که در هر قدمی هست
گفتم مکن اینقدر ستم بر من بی دل
گفتا که ز معشوق به عاشق ستمی هست
گفتم که چوزلف توام اقبال بلند است
گفتا که بلی لیک در او پیچ وخمی هست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۲ - در نعت حضرت محمد صلی الله علیه و آله
هزارن سلام وهزاران درود
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
ز ما بر رسول خدای ودود
امین خداوند رب جلیل
که بدخادم درگهش جبرئیل
گر او باعث خلق عالم نبود
کجا هستی از نیست رخ می نمود
قضا وقدر زو دو فرمانبرند
ملایک به درگاه او چاکرند
به روز جزا در حضور اله
کسی نیست جز او شفیع گناه
دلیلی است والشمس از روی وی
حدیثی است واللیل از موی وی
کسی را که ایزد بود مدح گو
کجا می توان دم زد از مدح او
الا ای رسول خداوندگار
ز لطفت چنان هستم امیدوار
که روز جزا در حضور اله
همه جرم من را شوی عذرخواه
الهی به احمد که هستت حبیب
ز فضلت مفرما مرا بی نصیب
بکن آن چه شایسته ذوالمن است
مکن بامن آنکو سزای من است
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۳۲ - مناجات کردن گل
ز بس گل ز بلبل بد اندوهناک
طلب کرد حاجت ز یزدان پاک
به درگاه ایزد همی رو نمود
طلب ارزوی دل از او نمود
همی گفت ای کردگار قدیر
که از حاجت بندگانی خبیر
تو دانی چه با جان من کرده اند
نه خوارم همی درچمن کرده اند
مرا ز این گلستان نجاتی بده
به آزادی من براتی بده
ترحم به حال من خسته کن
ز قیدگلستان مرا رسته کن
وسیع است ملک تو ای دادگر
ده ازگلشنم جا به جای دگر
به جای دیگر ساز آبشخورم
چرا درچمن مانم وغم خورم
مرا از چمن یارب آواره کن
به درد دل خسته ام چاره کن
توای کردگار خبیر بصیر
هم از فاخته داد من را بگیر
بکن تیری از غیب او را نصیب
اجب سؤلنا یا اله المجیب
طلب کرد حاجت ز یزدان پاک
به درگاه ایزد همی رو نمود
طلب ارزوی دل از او نمود
همی گفت ای کردگار قدیر
که از حاجت بندگانی خبیر
تو دانی چه با جان من کرده اند
نه خوارم همی درچمن کرده اند
مرا ز این گلستان نجاتی بده
به آزادی من براتی بده
ترحم به حال من خسته کن
ز قیدگلستان مرا رسته کن
وسیع است ملک تو ای دادگر
ده ازگلشنم جا به جای دگر
به جای دیگر ساز آبشخورم
چرا درچمن مانم وغم خورم
مرا از چمن یارب آواره کن
به درد دل خسته ام چاره کن
توای کردگار خبیر بصیر
هم از فاخته داد من را بگیر
بکن تیری از غیب او را نصیب
اجب سؤلنا یا اله المجیب
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۴۰ - طلب آمرزش از درگاه الهی
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
به جاه محمد (ص) به قرب علی
به حق حسن آن شه غم نصیب
به حقحسین آنشهید غریب
به زین العباد آن شه بی همال
به باقر خداوندجاه وجلال
به صادق کز و گشت نشر علوم
به موسی کاظم شه پاک بوم
به شاه خراسان رضای غریب
به تقی خداوند صبر وشکیب
به حق نقی وحسن کزصفا
شدندی به حق خلق را رهنما
به مهدی هادی امام امم
خداوند جود وسخا وکرم
که شرمندگان را ببخش ومپرس
گنه بندگان را ببخش ومپرس
خصوصا مرا ز آنکه دلخسته ام
به امید لطف تو دلبسته ام
کسی جز تو بخشنده جرم نیست
اگر هست اودرکجا هست وکیست
به غیر ازتو ما را که بخشدگناه
که نبود به غیر از تودیگر آله
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۶ - توسل به حضرت اباعبدالله الحسین (ع)
اگر که هیچ به دوران نه طاعت است مرا
ولیک از توا مید شفاعت است مرا
به روز حشر توئی شافع صغیر وکبیر
ز لطف محو مفرما مرا ز لوح ضمیر
به حق قاسم وعباس وا صغر واکبر
مرا مساز فراموش در صف محشر
به گیر ودار قیامت برس به فریادم
بکن ز آتش دوزخ ز لطف آزادم
مرا به دل نه غمی از گناه خویشتن است
چرا که رحمت حق بیشتر ز جرم من است
نباشد ار چه شب و روز جز گنه کارم
ولی چه غم که خداوندگفته غفارم
ولیک از توا مید شفاعت است مرا
به روز حشر توئی شافع صغیر وکبیر
ز لطف محو مفرما مرا ز لوح ضمیر
به حق قاسم وعباس وا صغر واکبر
مرا مساز فراموش در صف محشر
به گیر ودار قیامت برس به فریادم
بکن ز آتش دوزخ ز لطف آزادم
مرا به دل نه غمی از گناه خویشتن است
چرا که رحمت حق بیشتر ز جرم من است
نباشد ار چه شب و روز جز گنه کارم
ولی چه غم که خداوندگفته غفارم
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۷ - مناجات
الهی سزاوار ناریم ما
ولی از تو امیدواریم ما
دو چشمی که بینای انوار توست
کجا کی سزوار او نار توست
زبانی که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبینی نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده لیل ونهار
به سوی تو دستی که گردد دراز
روا نیست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائی که رفته است راه
نشاید به دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ شود منزلش
تنی کو به عشقت کند سرکشی
روا نیست او را در آذر کشی
الهی همه ما اسیر توایم
ز پا رفته ودست گیر توایم
همه بندگان و ذلیل توایم
ذلیل وعلیل ودخیل توایم
به ما رحم کن ما ضعیفیم وزار
بزرگی بزرگی کن ای کردگار
ولی از تو امیدواریم ما
دو چشمی که بینای انوار توست
کجا کی سزوار او نار توست
زبانی که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبینی نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده لیل ونهار
به سوی تو دستی که گردد دراز
روا نیست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائی که رفته است راه
نشاید به دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ شود منزلش
تنی کو به عشقت کند سرکشی
روا نیست او را در آذر کشی
الهی همه ما اسیر توایم
ز پا رفته ودست گیر توایم
همه بندگان و ذلیل توایم
ذلیل وعلیل ودخیل توایم
به ما رحم کن ما ضعیفیم وزار
بزرگی بزرگی کن ای کردگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۵ - مناجات
خدایا توئی خالق کارساز
دری بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا میدهی
توبر بینوایان نوا می دهی
بکن دردما را زرحمت علاج
که بیمار هستیم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعیف
تفضل کن ای کردگار لطیف
به ما عدل توجان گدازی دهد
بکن فضل تا سرفرازی دهد
عزیز آنکه شد عزت او ز توست
ذلیل آنکه شد ذلت او زتوست
گهی دشمنان را کنی پایدار
گهی دوستان را بری پای دار
ببخشی بهکوه و بگیری به کاه
نجوئی ثواب و بشوئی گناه
یکی را به دولت کنی شادمان
یکی را به نکبت کنی توأمان
یکی را دهی تختی وتاج و گنج
یکی را سیه بختی ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گوید به کار توچون وچرا
دری بررخ ما کن از لطف باز
توبردرد هر کس دوا میدهی
توبر بینوایان نوا می دهی
بکن دردما را زرحمت علاج
که بیمار هستیم وناخوش مزاج
براحوال ما بندگان ضعیف
تفضل کن ای کردگار لطیف
به ما عدل توجان گدازی دهد
بکن فضل تا سرفرازی دهد
عزیز آنکه شد عزت او ز توست
ذلیل آنکه شد ذلت او زتوست
گهی دشمنان را کنی پایدار
گهی دوستان را بری پای دار
ببخشی بهکوه و بگیری به کاه
نجوئی ثواب و بشوئی گناه
یکی را به دولت کنی شادمان
یکی را به نکبت کنی توأمان
یکی را دهی تختی وتاج و گنج
یکی را سیه بختی ودردورنج
به عالم بود حد وقدرت که را
که گوید به کار توچون وچرا
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۱ - مناجات
الهی ترحم به عبدالذلیل
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۹ - مناجات
خدایا چو بر لب رسد جان من
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
شو آندم نگهدار ایمان من
مرا بر پرد چون ز تن مرغ روح
ز رحمت ده آندم به حالم فتوح
برندم ز تابوت چون درمزار
نظرکن به حال منخوار زار
ترحم به حال من خسته کن
ز قیددوعالم مرا رسته کن
در آندم که منزل دهندم به گور
به من رحم کن ای رحیم غفور
چو بر من گذارند سنگ لحد
بشو مونسم ای خدای احد
نکیرینت آیند چون بر سرم
خدایا در آن لحظه شویاورم
چو از من نمایند ایشان سؤال
مددکن که تا گویم ای ذوالجلال
مرا پاک یزدان یکتا خداست
رسولش محمد(ص) مرا پیشواست
ولیش علی هست مولای من
بودخواجه دین ودنیای من
نگویم چنین کن به من یا چنان
بکن آنچه شأن خدائی است آن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در توحید
ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام
ز آنچه بودستم گرفته بارگاه آورده ام
هست روشن هست نور روشنی چندین دلیل
هفت شاه از چرخ و از انجم سپاه آورده ام
گر کسی خواهد گواه از شرق عالم تا به غرب
بندگانت را خداوندا گواه آورده ام
ز آنکه حی لایموتی و نداری شبه و مثل
از صفات پاک اینک احتباه آورده ام
لااله آورده را اثبات الاالله ز من
عشق الاالله و صدق لااله آورده ام
تو یکی اندر حساب و من به شرط بندگی
با دل یکتای خود پشت دوتا آورده ام
پادشاها رشته اندر گردن خود کرده ام
یاغی در بندگی پادشاه آورده ام
هیچگه روزی به خدمت نامدم پنجاه سال
رو به سوی درگه تو گاه گاه آورده ام
بیرهان بودند همراهان من در راه دین
گمرهی کردند لیکن من به راه آورده ام
گر خطا کردم به دل وز دیده اکنون از ندم
گویی از دل بار و از دیده میاه آورده ام
گرچه از حشمت به فرق من کلاه بندگی است
دیده ی گریان و فرق بی کلاه آورده ام
کیمیایی بود طاعت چون گیاهی معصیت
چون ستوران رخ همی سوی گیاه آورده ام
آتش و آب از دل و چشمم پدید آید چنانک
گوئیا از دوزخ و دریا سپاه آورده ام
وقت برنایی به نعمت، های و هویی کردمی
های و هویم را کنون صد آه آه آورده ام
عذر برنایی بخواهم وقت پیری گفتمی
چون فرو ماندم زبان عذرخواه آورده ام
کوه گه گردان به فضلت، کاه گه گردان به لطف
گر گنه چون کوه و طاعت همچو کاه آورده ام
نیست پنهان از همه خلق و تو میدانی که من
برگ توحید از برای عز و جاه آورده ام
چار چیز آورده ام شاها که در گنج تو نیست
نیستی و حاجت و عذر و گناه آورده ام
پادشاها این مناجات از میان جان به صدق
چون گهر از بحر و چون یوسف ز چاه آورده ام
در سمرقند از دل پاک این صفات پاک تو
از اسد چون شمس و از سرطان چو ماه آورده ام
سوزنی القاب دارم لیک بوبکرم بنام
خوب نامستم گنه کردم پناه آورده ام
گر ز رحمت درگذاری کرده های سابقم
من ز عفو سابقت اینک گواه آورده ام