عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۹ - ماده تاریخ (۱۱۹۲ ه.ق)
فریاد ز زال چرخ کز جور
رحمش نامد بجان کلثوم
نومیدش کرد از جوانی
آه از سرو جوان کلثوم
از آتش کینه اش برافروخت
تب در تن ناتوان کلثوم
ناگاه وزید صرصر مرگ
در ساحت بوستان کلثوم
از دم سردیش زعفران زار
شد دسته ی ارغوان کلثوم
شد همسر حوریان جنت
آمد چو بسر زمان کلثوم
تاریخ وفات گفت آذر:
«در سدره بود مکان کلثوم»
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۷ - قطعه ی سرو
ای رسته از شکفتگی قد و خد تو
بر طرف باغ گل، بلب جویبار سرو
امروز، از نهال تو ریزان بر کرم
در هیچ عهد اگر چه نیاورده بار سرو
سال گذشته، رفت سخن اینکه سالهاست
تا برگرفته سایه ی خود زین دیار سرو
گفتی که: باغبان من آن نخل بند چین
در صحن باغ کاشته پیرار و پار سرو
آید بخنده چون ز سرشک سحاب گل
آید برقص چون ز نسیم بهار سرو
زان سروها، روان کنمت شانزده نهال
کاندر میان باغ، کشی در کنار سرو
غافل که بر سرم نفتد سایه از یکی
گر سرکشد ز گلشن گیتی هزار سرو
بودم خلاصه، بر سر یک پا ز شوق من
کآورد باغبان بهشتم سه چار سرو
کشتم بدست خود همه را جابجا، ولی
دیدم که مانده خالی چای چهار سرو
منهم، سه چار بیت ز سروت بلندتر
کردم روان، که ماند از آن شرمسار سرو
تا پرتو افگند بتموز و دی آفتاب
تا سایه گسترد بخزان و بهار سرو
روز و شبت، ز جام می و شاهدان مست
در دست آفتاب بود، درکنار سرو
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
چون تیر قلم گرفت و دفتر برداشت
خواجه زر و، من عشق و، هما پر برداشت!
ناگاه ز پاگاه خری سر برداشت
افسار ز سر فگند و افسر برداشت!
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
پیش که آسمان دهد زیب سریر خاوری
خسرو شرق پا نهد بر سر تخت گوهری
بر اثر مسبحان مرغ سحر نشید خوان
نی زحجاز و اصفهان یا که به تازی و دری
از اثر سرود آن دیده نبسته اختران
چشم گشودم و نمود آب به چشم اختری
ناگه از لب سروش آمدم این سخن به گوش
ای که نشسته ای خموش از چه به غفلت اندری
برج فلک پر از صور جمله دلیل و راهبر
بر رقم مقدری بر قلم مصوری
در بن خوشه داس بین، گاونگر خراس بین
بر در پیر آس بین جای گزیده مشتری
داشت ررای زاهدان خرقه ی صوفیانه شب
جیب درید ناگهان بر در دیر خاوری
ریخت ز رخ بسی عرق برد چو زآتش شفق
ماهی و بره بر طبق تا ز کدام بر خوری
بود چو مطبخ آسمان ظلمت شب چو دود از آن
دیده نبسته اختران مهر کند مزعفری
یوسف چرخ دوش اگر بود چو یونس این زمان
همچو خلیل کرده جا بر سر برج آذری
از پی نظم تخت شه و ز پی بزم عید گه
چرخ گسست صبحگه عقد لآلی و دری
دوش به عاریت گهر برد از آن کنون نگر
مخزن چرخ و تخت شه بی گهر است و گوهری
بزم شه جهان نگر، سجده گه شهان نگر
مفخر خسروان نگر، زینت تخت سروری
بزم نه گلشن جنان کرده بهر طرف در آن
چشم و قد سهی قدان عبهری و صنوبری
زاب خضر نگر عیان شعله ی نار موسوی
پیکر بط ببین در آن خاصیت سمندری
نی زعصاره ی رزان کامده قطره ای از آن
جهل فزای هر دلی هوش ربای هر سری
باده نه مایه ی روان میکده صحن لامکان
نشأه ی باده کن فکان عاقله کرده ساغری
مطرب بزمگاه او چیست برید نصرتش
کامده بر درش همی مژده رسان ز هر دری
بر در بارگاه او خصم نموده روز و شب
گاه زناله بر بطی گاه ز سینه مجمری
داد گرا و سرورا نی ملکا و داورا
نی فلکا نه هم چرا زانکه تو راست برتری
کرده شعاع مغفرت بر رخ مهر برقعی
کرده غبار توسنت بر سر چرخ معجری
نقش سم سبکتکت سجده گه سبکتکین
پیرو گرد موکبت کوکبه ی سکندری
با هوس خلاف تو گر نفسی بر آورد
هر رگ خنجرش کند بر تن خصم خنجری
رزم تو گلشی در آن عزم تو کرده صرصری
تخت تو گلبنی بر آن بخت تو کرده عبهری
هم بصنوف مرتبت هم بصروف مکرمت
هم بحروف مرحمت هم بسیوف قاهری
مهر سپهر ذره ای ابر ستاره قطره ای
آب محیط رشحه ای آتش دوزخ اخگری
حیدر احمد آیتی احمد خضر مدتی
خضر کلیم سطوتی موسی روح پروری
از کف موسوی نسب و ز دل حیدری حسب
کشور عیسوی طلب همچو حدود خیبری
از پی رزم و نظم دین عزم و ظفر نگر قرین
وز ملک الملوک بین نصرت و فتح و یاوری
رایت فتح را بران آیت نصر را بخوان
تیغ زبان کشیده بین منتظر مفسری
از تو عزیمتی و بس خصم و هزیمتی و پس
دسته بدسته خسته بین بسته بدست لشگری
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
برد زلفش گرو از مشکلم آسانی را
کرد نقشی به دلم خط پریشانی را
غنچه اش خندد اگر هیچ نباشد قدری
پیش شفتالوی او قیمت خوبانی را!
گیر از طره او سر خط آشفته دلی
نیست استاد دگر درس پریشانی را!
عشق می خواهی؟ شو از بند تعلق آزاد!
رگ گل خار بود بلبل زندانی را!
بار منت نکشد کسوت ما از سوزن
بخیه حاجت نبود جامه عریانی را!
نیست در کلبه ما ننگ خراب آبادی
گنج بسیار بود مخزن ویرانی را!
عاقبت اشک تو گردد گهر بی قیمت
ریز در کام صدف گوهر نیسانی را!
ای که در صورت خوبی ز همه بهزادی
نیست در نقش تو حدی قلم مانی را!
روز عید است نشین در بر من یک ساعت
وقف نظاره کنم دیده قربانی را!
کی به سلک فضلا آئی؟! نداری جوهر!
بیش ازین سکه مزن لاف سخندانی را!
آفرین باد برین مصرع بیدل طغرل
چین دامان ادب کن خط پیشانی را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نغمه عشاق باشد در نوای عندلیب
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲
یک دل آسوده در این باغ نیست
لاله ای نبود که او را داغ نیست
قتل تیهو بس که کار طغرل است
صلصل و دراج صید زاغ نیست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۵
درین منزلگه فانی شهان را
به لشکرگه که هر سو کوس و پیل است
بدان لشکر پگه در وقت شبگیر
ز طبل نوبتی کوس رحیل است
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۵
سفینه ای به من آورد صدر دریا دل
بدان غرض که ز کلکم شود سواد پذیر
گشادم و ز سوادش کتابتی دیدم
چو عقد لولو منثور و سمط در نثیر
همه به صفحه کافور مشق کرده به مشک
همه چو برگ سمن عجم بر زده ز عبیر
نهاده سلسله ها از سواد بر نقره
کشیده گردن روز سپید در زنجیر
شبش چو روز نمود آنچه داشت اندر دل
ولیک روزش چون شب نهفت راز ضمیر
الف برای فتوت ستاده بر هم دست
چو مرد مجرم تائب بمانده در تشویر
حروف منحنیه جمله در رکوع و سجود
چو در هیاکل رهبان چو در صوامع پیر
یکایک ارچه در اشکال مختلف بودند
بدند متفق اندر ثنای صدر کبیر
ستوده صاحب عادل ظهیر دولت و دین
نصیر ملک که بادش خدای یار و نصیر
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۴
شاها ز فر سایه معمار عدل تو
همسایه عقاب گرفت آشیان چکاو
چنگال شیر شرزه به پشتی پاس تو
کوتاه شد ز گردن گور و سرین گاو
یک خاصیت ز لطف تو در کوه اگر نهد
ظاهر شود ز خوف دل سنگ خاره تاو
با خاک درگه تو چو پهلو زد آفتاب
چرخش به طعنه گفت نیی مرد او مکاو
با تو هر آنکه نرد دغا باخت روزگار
نقش بدش نمود و نیارست خواست داو
حاصل شود محصل مال و ضیاع تو
از خوار جو خراج و ز ساری و ساوه ساو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۷
ای به بوسیدن خاک در چرخ آسایت
جویبار فلک و اخضر گردون تشنه
تیغ سیراب تر سبز تو با آنهمه آب
روز و شب هست به خون یا به شبیخون تشنه
تشنه شربت مرگ است عدو تا تیغت
از جگر تافتگی هست به هر خون تشنه
ز آتش صولت تو باد تهمتن رفته
زآب انصاف تو در خاک فریدون تشنه
به تولای درت بخت همایون مشتاق
به تمنای رخت طایر میمون تشنه
تو چو موسی شده بر عز تجلی واله
خصم خوارت شده در خاک چو قارون تشنه
بر کمال هنرت عق سکندر عاشق
به زلال سخنت جان فلاطون تشنه
حاسدت هست چو مستسقی بر ساحل آز
اندرون آب تبه گشته و بیرون تشنه
بنده را لهجه نظمی است که با لهجه او
شد به آب سخنش لولو مکنون تشنه
خانه چشم مرا آب ز سر شد ز پری
وانگهی مردم او بی رخ تو چون تشنه
به فسون جهد نمایم که کنم در خوابش
نشود آری در خواب به افسون تشنه
غرق سیلاب دو چشمان نیمی با لب خشک
گر به خونم نشدی اختر وارون تشنه
لب من تشنه بوسیدن خاک در تست
چون به آب لب لیلی لب مجنون تشنه
در چنین وقتی کآید گل میگون شراب
وه که چونم به دمی زان می گلگون تشنه
سوسماران همه را چشمه حیوان مشرب
از قضا دان که بود ماهی ذوالنون تشنه
خوان انعام تو گسترده و من گرسنه تر
همچو ملاح بود بر لب جیحون تشنه
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۹
جوان بختا جهان بخشا تو آنی
که بر گردنکشان مالک رقابی
به تیغ اسلام را نعم الوکیلی
به ساحت خلق را حسن المئابی
جهان هر دم فقائی می گشاید
ز سرسبزی آن تیغ سدابی
به گاه لهو در دلها نشاطی
به روز بزم در سرها شرابی
به طلعت ملک را در چشم نوری
به هیبت فتنه را در دیده خوابی
چو روح اصفیا محض صفاتی
چو قول انبیا عین صوابی
زمین کشته امید ما را
گهی خورشیدی و گاهی سحابی
به رتبت معدلت را آسمانی
به زینت مملکت را آفتابی
به دستوری سئوالی لایقم هست
معاذالله گزافی نه حسابی
جواب آن به لفظم باز فرمای
ز صاحب طبعی و حاضر جوابی
اگر چرخی چرا بر من نگردی
وگر مهری چرا بر من نتابی
به عنف این چرخ را یکره نگوئی
که ای بی آب دلو آسیابی
به قصد بیگناهی چند کوشی
به خون بیدلی تا کی شتابی
به سمع اشرفت دانم رسیده ست
حدیث اشتر و ماهی عرابی
منم اعرابی گم گشته اشتر
دوان اندر بیابان سرابی
دل از جان سیر گشته تشنه مانده
ز بی نانی و رنج اندک آبی
پس از ایزد ترا خوانم به یاری
که تو بر چرخ دولت ماهتابی
زکات جاه را فریاد من رس
که چون دریا و کان صاحب نصابی
اگر افتادگان را دستگیری
وگر درماندگان را فتح بابی
ز من افتاده تر کس را نبینی
ز من درمانده تر هرگز نیابی
مرا از بند غم آزاد گردان
اگر در بند احسان و ثوابی
بسی ویرانه ها را کردی آباد
بسی کردی بنا خاکی و آبی
اگر نام نکو و صیت خواهی
نظر کن در دلی با این خرابی
شه مازندران نام نکو یافت
به یک مصراع شعر فاریابی
بسی دارم در این معنی حکایت
ولی ترسم که زحمت برنتابی
منم فی القصه در کنجی بمانده
چو توبت کرده بوبکر ربابی
به روز عید در زندانسرائی
نشسته با زنان در هم نقابی
همایون باد بر تو عید و گشته
به خون دشمنت تیغت خضابی
به تو دین حنیفی باد قائم
چنان چون ملت اولی بصابی
رخ جاه تو چون گلنار پر بار
رخ خصمت زگرد غم چو آبی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
چون دست اجل شیشه عمرت بشکست
خون گرید جام و دیده نرگس مست
چون ساغر لاله باد پرخون دل آنک
در ماتم تو شراب گیرد در دست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
ای شمع نه عاشقی رخت زرد چراست
وین گریه ز روی مهر یا درد چراست
گر سوز منت نیست رخت زرد ز چیست
ور درد منت نیست دمت سرد چراست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۶
سیمرغ شهی گزید و خاموش نشست
بلبل نفسی خوش زد و محبوس نشست
شد بوم سپاهان وطن کرکس و جغد
زین زاغ که باز جای طاووس نشست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای دور فلک نتیجه دورانت
وی گوش ظفر ز شیهه یکرانت
کیش از پی آنکه برتو بندد خود را
می آید و بوسه می دهد بر رانت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۵
با من سگ گنجه پنجه در پنجه کند
کی سگ به طپانچه شیر را رنجه کند
بر پارس بود شکر فراوان اگر او
سوی .. مادر سفر گنجه کند
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۵ - زبان سرخ
مگو که غنچه چرا چاکچاک و دل خون است؟
که این نمایشی از زخم قلب مجنون است!
نمونه دل آزادگان بود: گل سرخ
چو این «کلیشه » اوراق سرخ دل خون است
زبان عشقی شاگرد انقلاب است این
زبان سرخ زبان نیست بیرق خون است