عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۳۵
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۳
رهی معیری : چند قطعه
احترام پدر
رهی معیری : چند قطعه
جانانه دشتی
مستیم و خرابیم ز پیمانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
ای بی خبر از باده مستانه دشتی
چون زمزمه رود و چو آوای شب آهنگ
افسونگر دل ها بود افسانه دشتی
زان باده صافی که دهد مستی جاوید
لبریز چو میخانه بود خامه دشتی
او فتنه زیبائی و دیوانه عشق است
صاحب نظران فتنه و دیوانه دشتی
جانانه او نیست به جز خواجه شیراز
ای جان جهان برخی جانانه دشتی
از باده بود مستی رندان و رهی را
سرمست کند گفته رندانه دشتی
رهی معیری : چند قطعه
جمال پرست
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گر دلم زین گونه آه دم بدم خواهد کشید
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
آتش پنهان من آخر علم خواهد کشید
زیر کوه غم تن فرسوده کاهی بیش نیست
برگ کاهی چند، یارب! کوه غم خواهد کشید؟
تنگ شد بر عاشق بی خانمان شهر وجود
بعد ازین خود را بصحرای عدم خواهد کشید
نم کشد از آب چشمم خاک هر سر منزلی
اشک اگر اینست بام چرخ نم خواهد کشید
حرف بیدادی، که بیرون آید از کلک قضا
دور چرخ آنرا بنام من رقم خواهد کشید
جرعه نوش بزم رندان را بشارت ده که: او
سالها آب حیات از جام جم خواهد کشید
چون هلالی خاک گشتم بر امید مقدمش
وه! چه دانستم که از خاکم قدم خواهد کشید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آنکه از آب حیات آزرده می گردد تنش
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
غالبا موج همان آبست شکل جوشنش
حیف باشد زخم تیر او بچشم دشمنان
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد
کاشکی بودی هلالی نیز نعل توسنش!
کی توان دیدن بروز جنگ غرق آهنش؟
آنکه بر دوشش گرانی می کند جیب قبا
چون روا دارد کسی بار زره بر گردنش؟
خوش نباشد در قبای آهنین آن سیمتن
ای خوش آن روزی که بینم در ته پیراهنش!
آن تن پاک از لطافت هست چون آب حیات
غالبا موج همان آبست شکل جوشنش
حیف باشد زخم تیر او بچشم دشمنان
چشم زخم دوستان بادا نصیب دشمنش!
نعل بر شکل هلالی پای اسبش بوسه زد
کاشکی بودی هلالی نیز نعل توسنش!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
ای سگ آن سر کو، ما و تو یاران همیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
خاک پاییم، بهر جا که روی در قدمیم
یار ما نیست ستمگار و جفا پیشه، ولی
ما ز بخت بد خود قابل جور و ستمیم
هیچ کس نیست، که او را بجهان نیست غمی
ما که بی قید جهانیم، گرفتار غمیم
بیش و کم هر چه بما میرسد از غیب نکوست
تو مپندار که: ما در طلب بیش و کمیم
آمدیم از عدم، از ما اگرت هست ملال
باز ما را بنگر: ساکن کوی عدمیم
از در خویش مران، همچو هلالی، ما را
حرمتی دار، که ما ساکن بیت الحرمیم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
روز نوروزست و ما را مجلس افروزی چنین
سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین
از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب
تا چها آموختی باز از بد آموزی چنین؟
هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گریه و سوزی چنین
پیش تیر غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پیکان دلدوزی چنین؟
از فروغ عارضت روز هلالی روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزی چنین؟
سالها شد کز خدا می خواستم روزی چنین
از جفاگاری نهادی گوش بر قول رقیب
تا چها آموختی باز از بد آموزی چنین؟
هر شبی در کنج غم گریان و سوزانم چو شمع
غرق آب و آتشم، با گریه و سوزی چنین
پیش تیر غمزه اش بردم دل صد چاک را
چون نگه دارم دل از پیکان دلدوزی چنین؟
از فروغ عارضت روز هلالی روشنست
وه! که دارد آفتاب عالم افروزی چنین؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بر سر راه تو بودم، که رسیدی ناگاه
جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم
ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام
ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه
از سجود در او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست بامید کلاه
جلوه ای کردی و آن جلوه مرا برد ز راه
گر بسر حلقه تسبیح ملک باز رسی
قدسیان نعره برآرند که: سبحان الله!
گر بمنزلگه وصلت نرسم معذورم
ره درازست و مرا عمر بغایت کوتاه
گریه ای کردم و از گریه دلم تسکین یافت
آه! اگر گریه نمی بود، چه می کردم؟ آه!
صد شب هجر گذشت و مه من پیدا نیست
طرفه عمری! که بصد سال ندیدم یک ماه
عمرها دولت وصلت بدعا خواسته ام
ما غلامان قدیمیم و بجان دولت خواه
از سجود در او منع هلالی مکنید
که سر خویش نهادست بامید کلاه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
دلا، رفت آنکه: وصل دلستانی داشتم روزی
نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی
ز من پرسید شرح قصه یعقوب و یوسف را
که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی
ز جورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت
که از لطف تو هر جا داستانی داشتم روزی
خدا را، چاره ای کن، پیش ازان روزی که بعد از من
بصد افسوس گویی: ناتوانی داشتم روزی
چه بر من طعنه بی خانمانی می زنی، ناصح؟
من بی خانمان هم خانمانی داشتم روزی
دهن پر گفتگوی شوق و نتوان دم زدن با او
مرا، یارب، چه شد؟ من خود زبانی داشتم روزی
هلالی، می رسد آهم بماه آسمان شبها
بیاد آنکه: ماه مهربانی داشتم روزی
نشاید زنده بود اکنون که: جانی داشتم روزی
ز من پرسید شرح قصه یعقوب و یوسف را
که پیر عشقم و عشق جوانی داشتم روزی
ز جورت این زمان افسانه ای دارم، خوش آن حالت
که از لطف تو هر جا داستانی داشتم روزی
خدا را، چاره ای کن، پیش ازان روزی که بعد از من
بصد افسوس گویی: ناتوانی داشتم روزی
چه بر من طعنه بی خانمانی می زنی، ناصح؟
من بی خانمان هم خانمانی داشتم روزی
دهن پر گفتگوی شوق و نتوان دم زدن با او
مرا، یارب، چه شد؟ من خود زبانی داشتم روزی
هلالی، می رسد آهم بماه آسمان شبها
بیاد آنکه: ماه مهربانی داشتم روزی
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در صفت عمارت و باغ خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی گوید
بهار زینت باغی نه باغ بلکه بهار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
بهار خانۀ مشکوی و مشکبوی بهار
سرشت طبعش را هر چهار طبع هواست
نهاد سالش را هر چهار فصل بهار
ز رنگ صورت او کارنامۀ نقاش
ز بوی تربت او بارنامۀ عطار
هوا ز نکهت بویندگان او تبّت
زمین ز نضرت بینندگان او فرخار
بصر ز صورت او عالم صور گردد
اگر نگاه کنی ژرف سوی آن اشجار
چو مرغزار یکی شیر دارد اندر بر
چو واق واق یکی مردم خرد آثار
بسان کرگ یکی پیل بر گرفته بشاخ
بسان ارگ یکی بر هوا کشیده حصار
حصارهای پر امثالهای مینا رنگ
ارم نیند و جدا هر یکی ارم کردار
بسان قبه و ارتنگ مانویش غلاف
بسان کعبه و دیبای خسرویش ازار
چو دیبهی که برنگ پرند هندی هست
زبر جدینش بود پود و زمردینش تار
همی نشاط کند بلبل اندر گوئی
چغانه دارد در کام و در گلو مزمار
نوای زیر و بم آرد ز حلق بی بم و زیر
همی فسوس کند بر نوای موسیقار
درخت نارنج ، از خامه گوئیا شنگرف
بریخته است کسی مشت مشت بر زنگار
بسان مجمر میناست گرد مشک بر او
بخار مشگ برآید همی ز شعلۀ نار
ز برگ و بار همه طوطیان پرانند
که برگشان همه پرّست و بارشان منقار
چو گنج خانۀ پرویز روی تربت او
ز سیم و نقره و یاقوت و زرّ مشت افشار
خجسته باز گشاده دهان مشکین دم
گشاده نرگس چشم دژم ز خواب و خمار
چو جام زرّین کاندر میان او عنبر
چو جام سیمین کاندر میان او دینار
یکی نه چشم ولیکن بگونۀ چشمی
که دیده اش از شبه باشد مژه ز زرّ عیار
یکی نه چتر ولیکن بگونۀ چتری
که سیم خامش و میناش چون سرین زنگار
بنفشه زارش گوئی حریر سبزستی
که نیل ریزه برو بر پراکنی هموار
چو مهره های کبودست بر بریشم سبز
بطبع بسته و پیوسته بی گره ستوار
همه صحایف اقلیدس است پنداری
که شکلهای دهد مر مهندسان را کار
سپهر نی و بسان سپهر مرکز نور
ستاره هست ولیکن ستارۀ سیار
مجرّه وار یکی جوی اندرو گذرد
بر آب خضر تبه کرد آب او بازار
چو رای عالم صافی چو جان عارف پاک
چو شعر نیک روان و چو دین حق دوّار
اگر بجنبد گوئی همی بجنبد جان
اگر بپیچد گوئی همی بپیچد مار
بسان قارون گاهی فرو شود بزمین
گهی شود بهوا بر چو جعفر طیاّر
گهی ببینی گشته چو پشت بازخشین
گهی منقط بینی چو پشت سنگین سار
بخار او که بخیزد ز دل فروزد شمع
ز دیده عقد کند ، عقد لؤلوی شهسوار
اگر زبان بگشائی بوصف خم بزرگ
روا بود که دهد وصف او بشعر شعار
چو همت ملکانست بر گذشته ز وهم
کنارۀ شرفش بر شرف گرفته قرار
بزرگ طاقش را کالبد فلک بوده
بلند گنبد او را قضا زده پرگار
نبشته هاش جمال است و خشتهاش لقا
نگارهاش کمال و عیارهاش فخار
لطیف تر ز جوانی و خوشتر از نعمت
وزو برون نشود آن دو چیز را هنجار
وگر بخانۀ کافوری اندرون نگری
زمان مشرق بینی در ابتدای نهار
چو کف موسی کایت همی نمود از جیب
چنانکه روی بهشتی بود بروز شمار
طراز زرّین بر جامۀ ملوک بود
که ماند او را زرّین طراز بر دیوار
وگر کنی صفت خانۀ نگارستان
برون شود ز طبایع بر آتش تیمار
بدیع گنبد او همچو جام کیخسرو
درو دوازده و هفت را مسیر و مدار
بسان بتکده ها طاقهاش پر صورت
شکفته چون گل و بی عیب چون دل ابرار
فروغ روی چو مهشان همی نماید گل
شکنج زلف سیه شان همی فشاند قار
نه وشّی و همه با جامه های وشّی رنگ
نه جانور همه باغمزگان جان او بار
نه کان زرّ و همه زرّ سرخ بی تخلیط
نه کان سیم و همه سیم نقرۀ بی بار
درو نگاشته بر فال نیک و اختر سعد
خدایگانرا بر بزم و رزم و گاه شکار
شکار : دولت عالی و رزم : قهر عدو
بقا و نعمت را کرده بزمگاه اظهار
قرار دلشدگانست و گنج بی دربان
نجات ممتحنانست و داروی بیمار
وگر بگنبد فروار خانه آری دل
سخن منقش گردد ز فرّ آن فروار
چو جعد زلف بتانست در شکسته بهم
گره گرهش میان و شکن شکنش کنار
شکن یکی و گره برشکن هزار افزون
گره یکی و شکن بر گره فزون ز هزار
وگر ز صفۀ خانه نظر کنی سوی باغ
زبر جدین شود اندر دو چشم تو دیدار
اثر اثیر کند برزمین ز بهر چرا
که عکس او باثیر اندرون کند آثار
ز حسن گوئی پیوسته گوهرش بهنر
ز لطف گوئی پرورده دولتش بکنار
درخت او که بروید لطیف تر ز نجوم
بخار او که بخیزد شریف تر ز فخار
بدین صفات به میمند باغ خواجۀ ماست
که کدخدای جهانست و سیّد احرار
عمید دولت ابوالقاسم احمد بن حسن
که هست طاغت او بر سر زمانه فسار
چنار کرد دعا تا مگر بود سخنش
از آن چو پنجۀ مردم شدست برگ چنار
سیاست و کرم خواجه گردش فلک است
کزو سوار پیاده شود ، پیاده سوار
بخواجه عیب و عوار زمانه گشت هنر
گرفت از آن هنر خواجه جای عیب و عوار
ز نور روز گریزد همیشه ظلمت شب
چو فخر پیدا گردد نهفته ماند عار
ز خواجه جود پدید آید و ز گردون بخل
ز ابر آب پدید آید و ز خاک غبار
زمین که کوه کشد بار آن کسی نکشد
که او بعمر یکی پیش خواجه یابد بار
چو دیده چهرش در چشم مردمست مقیم
چو عقل مهرش باجان کند همیشه جوار
همه ستایش آفاق خواجه را صفت است
همی کنند ستایندگان ازو تکرار
بسی کس است که منکر بود بصانع خویش
همی دهد ببزرگی و فضل او اقرار
بایستند بزرگان چو پیش او برسند
چو در شوند بدریا بایستند انهار
کفش پدید بمقدار و جود ازو خیزد
اگر چه نیست پدیدار جود را مقدار
مثالش آنکه سخن خیزد از حروف همی
اگر چه هست حروف اندک و سخن بسیار
چو بدره مهر کند مهر اوست للشعراء
چو باره داغ کند داغ اوست للزّوار
بصورت لب مردم بود ز بوس کرام
بهر کجا شود ، او را همه زمین و دیار
از آنکه چشم شقاوت بود عداوت او
شود بدیدن اعدای او دو دیده فگار
که داندش که نیارد حسد ز دانش خویش
که بیندش که نخواهدش چشم خویش نثار
ز دوستی که عفو دارد از گنهکاران
سپاس دارد و گیرد ز دیگران آزار
نبود و هم نبود جز بعرض خویش بخیل
نکرد و هم نکند جز برای دین پیکار
چنان بداند احکام بود نی گوئی
نهفته نیست ازو مر زمانه را اسرار
بنقش سیرت او مهر کرده شد معنی
بنام مدحت او داغ کرده شد اشعار
از ایمنی که کندشان عجب نباشد اگر
کند روان بر زنهاریان خود زنهار
بچوب ماند هر دو خلاف و طاعت او
ازین : ولی را منبر . وزان : عدو را دار
بیک عطاش چنان سائلس غنی گردد
که بدره هاش بود گنج و کیسه ها قنطار
همیشه تا همی امروز باشد از پس دی
همیشه تا همی امسال باشد از پس پار
بقاش باد و سرش سبز باد و کار بکام
فلک مساعد و دولت رفیق و ایزد یار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در مدح ابوالمظفر نصر بن ناصرالدین
نوروز فراز آمد و عیدش باثر بر
نز یکدیگر و هر دو زده یک به دگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشید برو بست
آورد و همی خواهد بستن به شجر بر
بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست
کز دیده همی قطره چکاند به گهر بر
گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی
آبی که بود مانده شبانه به خضر بر
از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان
نخجیر چو پیروزه ز سبزه به کمر بر
با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد
بشمر شکن زلف بتان را بشمر بر
گر خاک همی خندد زیر قدم ابر
چون ابر همی زار بگرید به زبر بر
پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک
فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر
فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش
چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر
شاه همه شاهان و سپهدار خراسان
کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر
آن نام بلندش رقم است از بر نصرت
وز کنیت او داغ نهاده به ظفر بر
بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس
و افسوس کند وعدۀ خسرو به مگر بر
هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه به سفر بر
دارد خبر او همه کس چونش ببیند
بسیار عیانش بفزاید به خبر بر
اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به سیر بر
عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف
هر جا که قضا باشد خندد به حذر بر
حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان
گر نام خلافش بگذاری به شکر بر
چونان که حجر جوهر یاقوت نماید
گر عهد وفاقش بنویسی به حجر بر
دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست
تیغیست که زخمش نبود جز به جگر بر
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان
گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا
هرگز فضلا را ننشانند به در بر
هرگه که کمر بندد توفیق بیاید
بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر
از هر چه بفرماید نسخت بستاند
عرضه کند آنگه به قضا و به قدر بر
از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید
وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر
ترکیب امارت را از رای وز رسمش
نورست به چشم اندر و تاجست به سر بر
آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو
شاید که نهی فضل عمی را به بصر بر
ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی
چونان که رود نظم مدیحش به فکر بر
هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید
گر حرز کند مدحش و خواند به ضرر بر
زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش
کو زرّ ببارد به سر وفد و نفر بر
جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی
زانک او نرود جز به ره عدل و نظر بر
هر جا که رود دشمن او صرف زمانه
آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر
بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش
یک لفظ ببخشند به بلدان و کور بر
فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست
دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر
تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم
چونانکه رود سال عرب را به قمر بر
تا بر زبرین طبع مدار است فلک را
و ارامگه مار مدارش به مدر بر
جاوید بماناد خداوند به اقبال
بدخواه و بداندیش به نقصان و غرر بر
نز یکدیگر و هر دو زده یک به دگر بر
نوروز جهان پرور مانده ز دهاقین
دهقان جهان دیده ش پرورده ببر بر
آن زیور شاهانه که خورشید برو بست
آورد و همی خواهد بستن به شجر بر
بر گوهر او ابر مگر عاشق گشتست
کز دیده همی قطره چکاند به گهر بر
گوئی مگر از چشمۀ خضرست چو بینی
آبی که بود مانده شبانه به خضر بر
از لاله چو بیجاده ست آهو به بیابان
نخجیر چو پیروزه ز سبزه به کمر بر
با یار یکی سوی شمرشو چو وزد باد
بشمر شکن زلف بتان را بشمر بر
گر خاک همی خندد زیر قدم ابر
چون ابر همی زار بگرید به زبر بر
پر صورت و نقش است همه روی زمین پاک
فتنه است مگر ابر برین نقش و صور بر
فتنه است بلی ابر برین صورت و این نقش
چون من به ثنا گفتن آن فخر بشر بر
شاه همه شاهان و سپهدار خراسان
کز عدل پدید آرد بر هر دو عمر بر
آن نام بلندش رقم است از بر نصرت
وز کنیت او داغ نهاده به ظفر بر
بر وعدۀ هر کس مگر افسوس کند بس
و افسوس کند وعدۀ خسرو به مگر بر
هر روز رسد نامش هر جا که رسد روز
چون مهر سما هست همیشه به سفر بر
دارد خبر او همه کس چونش ببیند
بسیار عیانش بفزاید به خبر بر
اخبار گذشته چه کنی ؟ سیرت او بین
چون هست عیان تکیه چه باید به سیر بر
عزمش چو قضا گشت و حذر عزم مخالف
هر جا که قضا باشد خندد به حذر بر
حقا که شکر زهر شود تلخ و گزایان
گر نام خلافش بگذاری به شکر بر
چونان که حجر جوهر یاقوت نماید
گر عهد وفاقش بنویسی به حجر بر
دیدنش مر آنرا که بداندیش و حسودست
تیغیست که زخمش نبود جز به جگر بر
گردد سقر از خدمت او روضۀ رضوان
گر واصف خلقش فکند دم بسقر بر
آن مسکن او بنگه فضل است که آنجا
هرگز فضلا را ننشانند به در بر
هرگه که کمر بندد توفیق بیاید
بسیار دهد بوسه بر آن بند کمر بر
از هر چه بفرماید نسخت بستاند
عرضه کند آنگه به قضا و به قدر بر
از رنج کسی گنج نجسته است و نجوید
وز گنج هزینه نکند جز بهنر بر
ترکیب امارت را از رای وز رسمش
نورست به چشم اندر و تاجست به سر بر
آنجا که بماند بصر از دیدن خسرو
شاید که نهی فضل عمی را به بصر بر
ز آنسان نرود آب ز بالا سوی پستی
چونان که رود نظم مدیحش به فکر بر
هرگز ضرر دهر مر او را نگزاید
گر حرز کند مدحش و خواند به ضرر بر
زوّار بوفد و نفر آیند بنزدش
کو زرّ ببارد به سر وفد و نفر بر
جز بر تن او ره نبرد فخر و بزرگی
زانک او نرود جز به ره عدل و نظر بر
هر جا که رود دشمن او صرف زمانه
آن راه گرفته است و نشسته بگذر بر
بیرون رود از عالم جهل ار ز علومش
یک لفظ ببخشند به بلدان و کور بر
فرزند چو تو باید تا هرچه زبانست
دارد به ثنای پدر و ذکر پدر بر
تا سال عجم را همه بر شمس رود حکم
چونانکه رود سال عرب را به قمر بر
تا بر زبرین طبع مدار است فلک را
و ارامگه مار مدارش به مدر بر
جاوید بماناد خداوند به اقبال
بدخواه و بداندیش به نقصان و غرر بر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی
خدایگان بزرگ آفتاب ملک زمن
امام عصر خداوند خسرو ذوالمن
یمین دولت و دولت بدو قوی ز شرف
امین ملت و ملت بدو تهی ز فتن
بطبع رغبت نیکی کند چنانکه همی
بطبع او نبرد دیو جز به نیکی ظن
دراز دست بدان شد چنین که کوته کرد
ز طبع خویش بپرهیز دست اهریمن
چو جنگ خواهد کردن چنان شود گویی
که پوست برتن او هست غیبۀ جوشن
عدو نیارد بردنش نام و گر ببرد
که رگ شود بزبانش خلیده چون سوزن
اگر بهند و خراسان بزرگ نام شدست
نه زان کم است بزرگیش در حجاز و یمن
میان همتش اندر فلک نهفته شدست
چنان کجا تنش اندر میان پیراهن
جهان گشایا ! شاها ! مها ! خداوندا !
تویی که حجت را زیر لفظ تست وطن
برزم کردن دشمن حسام تو گویی
که دست داودستی و دشمنان آهن
بتو زیند همه بندگان که در گیتی
تو روحی پاکی و جز تو همه جهان چو بدن
چه آنکه گوید من بشمرم فضایل تو
چه آنکه گوید دریا تهی کنم بدهن
بهیچگونه سخن در محلّ تو نرسد
هر آینه نتوان شد بر آسمان برسن
بخام طبعی پیش تو آمدند سوار
پیاده شان بکشیدند خام در گردن
ز دشمنان تو اندر مضرّتست جهان
جهانیان همه از فعلشان بدرد و حزن
ز جاهشان برتاب و ز گاهشان بگسل
ز تختشان بربای و ز بیخشان برکن
به تیر چشم خداوندشان چو سنگ بدوز
به تیغ جمع سپهشان چو ذرّه بپرا کن
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش بطاعت تو نیز گردد و توسن
نهان نماند ازیرا که کینۀ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن بحیله و فن
کسی بخانه در ، آتش فروخت نتواند
چنانکه بر نشود دود ازو سوی روزن
خدای پیش تو آرد همی عدوی ترا
اگر بود به سر اندیب ، اگر بود به عدن
خدایگانا گفتم که تهنیت گویم
بجشن دهقان آیین و زینت بهمن
که اندرو بفروزند مردمان مجلس
بگوهریکه بود سنگ و آهنش معدن
چو حملۀ تو قویّ و چو عدل تو بی عیب
چو همت تو بلند و چو رای تو روشن
به برزنی که ازو اندکی بیفروزند
بنور با فلک روز بر زند برزن
چنین که بینم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندر ز آیین خسرو و بهمن
تو مرد دینی و این رسم ، رسم گیرانست
روا نداری بر رسم گبر کان رفتن
جهانیان برسوم تو تهنیت گویند
ترا برسم کسان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده ، بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه به باری زند یکی به ختن
وزان زبانه همی یکزمان برون نشود
ز خاندان بداندیش شاه از آن شیون
همیشه تا خرد آراسته است بخرد را
بنامهای خوش و لفظهای مستحسن
بقات باد و بکام تو باد کار جهان
سپاه دولت گردت گرفته پیراهن
ز لالۀ رخ خوبان و سرو قدّ بتان
سرا و مجلس تو همچو بوستان و چمن
امام عصر خداوند خسرو ذوالمن
یمین دولت و دولت بدو قوی ز شرف
امین ملت و ملت بدو تهی ز فتن
بطبع رغبت نیکی کند چنانکه همی
بطبع او نبرد دیو جز به نیکی ظن
دراز دست بدان شد چنین که کوته کرد
ز طبع خویش بپرهیز دست اهریمن
چو جنگ خواهد کردن چنان شود گویی
که پوست برتن او هست غیبۀ جوشن
عدو نیارد بردنش نام و گر ببرد
که رگ شود بزبانش خلیده چون سوزن
اگر بهند و خراسان بزرگ نام شدست
نه زان کم است بزرگیش در حجاز و یمن
میان همتش اندر فلک نهفته شدست
چنان کجا تنش اندر میان پیراهن
جهان گشایا ! شاها ! مها ! خداوندا !
تویی که حجت را زیر لفظ تست وطن
برزم کردن دشمن حسام تو گویی
که دست داودستی و دشمنان آهن
بتو زیند همه بندگان که در گیتی
تو روحی پاکی و جز تو همه جهان چو بدن
چه آنکه گوید من بشمرم فضایل تو
چه آنکه گوید دریا تهی کنم بدهن
بهیچگونه سخن در محلّ تو نرسد
هر آینه نتوان شد بر آسمان برسن
بخام طبعی پیش تو آمدند سوار
پیاده شان بکشیدند خام در گردن
ز دشمنان تو اندر مضرّتست جهان
جهانیان همه از فعلشان بدرد و حزن
ز جاهشان برتاب و ز گاهشان بگسل
ز تختشان بربای و ز بیخشان برکن
به تیر چشم خداوندشان چو سنگ بدوز
به تیغ جمع سپهشان چو ذرّه بپرا کن
کسی که از تو نهان کینه دارد اندر دل
دلش بطاعت تو نیز گردد و توسن
نهان نماند ازیرا که کینۀ تو بلاست
بلا نهان نتوان داشتن بحیله و فن
کسی بخانه در ، آتش فروخت نتواند
چنانکه بر نشود دود ازو سوی روزن
خدای پیش تو آرد همی عدوی ترا
اگر بود به سر اندیب ، اگر بود به عدن
خدایگانا گفتم که تهنیت گویم
بجشن دهقان آیین و زینت بهمن
که اندرو بفروزند مردمان مجلس
بگوهریکه بود سنگ و آهنش معدن
چو حملۀ تو قویّ و چو عدل تو بی عیب
چو همت تو بلند و چو رای تو روشن
به برزنی که ازو اندکی بیفروزند
بنور با فلک روز بر زند برزن
چنین که بینم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندر ز آیین خسرو و بهمن
تو مرد دینی و این رسم ، رسم گیرانست
روا نداری بر رسم گبر کان رفتن
جهانیان برسوم تو تهنیت گویند
ترا برسم کسان تهنیت نگویم من
نه آتش است سده ، بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه به باری زند یکی به ختن
وزان زبانه همی یکزمان برون نشود
ز خاندان بداندیش شاه از آن شیون
همیشه تا خرد آراسته است بخرد را
بنامهای خوش و لفظهای مستحسن
بقات باد و بکام تو باد کار جهان
سپاه دولت گردت گرفته پیراهن
ز لالۀ رخ خوبان و سرو قدّ بتان
سرا و مجلس تو همچو بوستان و چمن
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۲۱
اگر چه تنها باشد همه جهان با اوست
و گرچه با او باشد همه جهان تنهاست
گناه دشمن پوشد چو تیره گشت بعفو
بچیرگی در عفو از شمایل حکماست
عجب مدار ز من گر مدیح او گویم
که هرک گوید جز من بمدح او گویاست
ز فضل و مخبر و منظر بر او گوا بس کن
که آشکارٍۀ مرد از نهان مرد گواست
بسان آب و گیا خدمتش قرار دلست
بلی دل آنجا گیرد قرار کآب و گیاست
مدار نام نکو گرد فضل نیک بود
که فعل نیکو فضلست و نام نیک زکاست
صلاح بندۀ مخلص که دائم افزون باد
و آن کسی که همی نفی جست شد کم و کاست
و گرچه با او باشد همه جهان تنهاست
گناه دشمن پوشد چو تیره گشت بعفو
بچیرگی در عفو از شمایل حکماست
عجب مدار ز من گر مدیح او گویم
که هرک گوید جز من بمدح او گویاست
ز فضل و مخبر و منظر بر او گوا بس کن
که آشکارٍۀ مرد از نهان مرد گواست
بسان آب و گیا خدمتش قرار دلست
بلی دل آنجا گیرد قرار کآب و گیاست
مدار نام نکو گرد فضل نیک بود
که فعل نیکو فضلست و نام نیک زکاست
صلاح بندۀ مخلص که دائم افزون باد
و آن کسی که همی نفی جست شد کم و کاست
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۰
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳۹
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۴۷