عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
اسیری را بصد درد و ندامت
بدوزخ می‌برند اندر قیامت
زند انگشت و دیده بر کند زود
بخواری دیده بر خاک افکند زود
چنین گوید که از دیده چه مقصود
نخواهم دیده بی دیدار معبود
اگر دیدار معبودم نباشد
ز دیده هیچ مقصودم نباشد
چو مقصودم نخواهد گشت حاصل
نه دیده خواهم و نه جان و نه دل
حجابت گر از آن حضرت بهشت است
ندارم زهره تا گویم که زشتست
بهشتی را بخود گر باز خوانی
نیندیشی که ازحق بازمانی
چه می‌گویم کسی کز ماه رویی
شود از ناتوانی همچو مویی
بیک جو زر کند صد گونه کردار
بهشتی چون بنستاند زهی کار
ولیکن این سخن با مرد راهست
نه با دیوانه و دیوان سیاه است
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
شنیدم من که شبلی با گروهی
همی شد در بیابان تا بکوهی
بره در کاسه سر دید پر باد
که از باد وزان می‌کرد فریاد
گرفت آن کاسه سرگشته گشته
برو دید ای عجب خطی نبشته
که بنگر کین سر مردیست پر غم
که او دنیا زیان کرد آخرت هم
چو شبلی آن خط آشفته برخواند
بزد یک نعره و آشفته درماند
بیاران گفت این سر در چنین راه
سر مردیست از مردان درگاه
که هر کو در نبازد هر دو عالم
نگردد در حریم وصل محرم
تو هم گر هر دو عالم ترک گویی
چنان کان مرد از مردان اویی
بپیمایی بسختی چند فرسنگ
که تا یک جو زر آید بوک در چنگ
براه حق چنین تا شب بخفتی
براه راستی گامی نرفتی
تو بی صد رنج یک جو زر نیابی
سوی حق رنج نابرده شتابی
چو می‌گیرد عسس روز سپیدت
شب تاریک چون باشد امیدت
تو می‌گویی که جز حق می‌نخواهم
بهشت و حور الحق می نخواهم
تو آبی گندهٔ در ژندهٔ تنگ
نمی‌باید بهشتت ای همه ننگ
ز شیری زهره تو می‌شود آب
در آن هیبت چگونه آوری تاب
بیک دردی درآید عقل از پای
چگونه ماند آنجا عقل بر جای
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
یکی پشه شکایت کرد از باد
بنزدیک سلیمان شد بفریاد
که ناگه باد تندم در زمانی
بیندازد جهانی تا جهانی
بعدلت باز خر این نیم جان را
وگرنه بر تو بفروشم جهان را
سلیمان پشه را نزدیک بنشاند
پس آنگه باد را نزدیک خود خواند
چو آمد باد از دوری بتعجیل
گریزان شد ازو پشه بصد میل
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می‌نتواند استاد
چو بادی می‌رسد او می‌گریزد
چگونه پشه با صرصر ستیزد
اگر امروز دادی نیم خرما
برستی هم ز دوزخ هم ز گرما
وگر یکبار آوری شهادت
حلالت شد بهشت با سعادت
وگر چیزی ورای این دو جویی
شبت خوش باد بیهوده چو گویی
طلب مردود آمد راه مسدود
چو مقصودی نمی‌بینم چه مقصود
وگر تو گرم رو مردی درین کار
برو تا پینه بر کفشت زند یار
اگر صد قرن می‌گردی چو گویی
نمی‌دانم که خواهی یافت بویی
بپنداری ببردی روزگارت
تو این را کیستی با این چه کارت
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
چنین گفت آن جوامرد پگه خیز
که پیش از صبح دم در طاعت آویز
بهر طاعت که فرمودند پای آر
نماز چاشت آنگاهی بجای آر
چو این کردی ز فرمان بیش کردی
نکو کردی تو آن خویش کردی
کنون گر در رسد بازیت از راه
نشیند بر سر دست تو ناگاه
تو پایش گیر کاینجا جمله سودست
وگرنه باز گیر تو که بودست
اگر آویزشی داری بمویی
نیابی بوی او از هیچ سویی
مگر پالوده گردی روزگاری
که تا بویی بیابی از کناری
ز تو تا هست مویی مانده بر جای
بدان یک موی مانی بند بر پای
جنت را بر تن ارخشکست یک موی
هنوزش نانمازی دان بصد روی
چو مویی تا بکوهی در حسابست
چه مویی و چه کوهی چون حجابست
تو تا یک بارگی جان درنبازی
جنب دانم ترا و نانمازی
مکاتب را اگر یک جو بماندست
بدان جو جاودان در گو بماندست
تویی تو ترا نامحرم آمد
تو بی تو شو که آدم آن دم آمد
اگر آیینه تو هم دم تست
چو از دم تیره شد نامحرم تست
دو هم دم را که با هم شان حسابست
اگر مویی میان باشد حجابست
چو بنشیند بخلوت یار با یار
نفس نامحرم افتد همچو اغیار
ندانی کرد هرگز خلوت آغاز
مگر از هر چه داری خو کنی باز
نه زان شیر مردان سر راه
که گردد جان تو زین راز آگاه
علی الجمله یقین بشناس مطلق
که ازحق نیست برخوردار جز حق
بگو تا در خور حق یار که بود
چو جز حق نیست برخوردار که بود
چو در دریای قدرت قطرهٔ تو
چو با خورشید حضرت ذرهٔ تو
چگونه وصل او داری تو امید
چگونه بر توانی شد بخورشید
تو می‌خواهی بزاری و بزوری
که آید پیل در سوراخ موری
برو بنشین که جان از دست برخاست
درآمد هوشیار و مست برخاست
اگر جانست دایم غرقه اوست
وگر عقل او برون از حلقه اوست
هزاران ذره سرگردان بماندست
ولی خورشید در ایوان بماندست
درین دریا هزاران قطره پنهانست
ولی گوهر درون قعر پنهانست
بسی در وصف او تصنیف کردند
بسی با یک دگر تعریف کردند
هزاران قرن می‌کردند فکرت
بآخر با سرآمد عجز و حیرت
زهی دریای پر در الهی
که ننشیند برو گرد تباهی
سخنها می‌رود چون آب زر پاک
ولیکن دیده داری تو پر خاک
دلت با نفس شهوت خوی کرده
کجا بیند معانی زیر پرده
چو تو عالم ندانی جز خیالی
کجا یابی ازین معنی کمالی
ترا با این چه کار ای خفته باری
ندارد مشک با کناس کاری
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
یکی کناس بیرون جست از کار
مگر ره داشت بر دکان عطار
چو بوی مشک از دکان برون شد
همی کناس آنجا سرنگون شد
دماغ بوی خوش او را کجا بود
تو گفتی گشت جان از وی جدا زود
برون آمد ز دکان مرد عطار
گلاب و عود پیش آورد بسیار
چو رویش از گلاب و عودتر شد
بسی کناس از آن بیهوش تر شد
یکی کناس دیگر چون بدیدش
نجاست پیش بینی آوریدش
مشامش از نجاست چون خبر یافت
دو چشمش باز شد جانی دگر یافت
کسی با گند بدعت آرمیده
نسیم مشگ سنت ناشنیده
اگر روحی رسد سوی دماغش
درون دل فرو میرد چراغش
کسی درمبرز این نفس ناساز
که گاهی پر کند گاهی تهی باز
اگر بویی رسد او را ز اسرار
همی در پای افتد سر نگوسار
نکو ناید شتر را بوس دادن
مگس را طعمه طاووس دادن
چو آبی در چله سی سال پیوست
ترا سی پاره این سر دهد دست
تو از خود راه گم کردی درین راه
نه بر هیچی ونه از هیچ آگاه
کسانی در چنین ره باز ماندند
که از دریای دل در می‌فشاندند
چو چوگان سرنگون مردان میدان
کسی این گوی نابرده بپایان
همه در پرده حیرت بماندند
بزیر قبه غیرت بماندند
برون نامد درین دوران بغایت
کسی در پختگی این ولایت
فریدونان ز ره مرکب براندند
بجز گاوان در این اولا نماند
چو یک دل نیست اندر خانقاهی
عوام الناس را نبود گناهی
دری در قعر دریای دل تست
که آن در از دو عالم حاصل تست
دل تو موضع تجرید آمد
سرای خلوت و توحید آمد
دل تو منظر اعلاست حق را
ولکین سخت نابیناست حق را
نظرگاه شبان روزی دل تست
ولی روی دل تو درگل تست
چو روی دل کنی از سوی گل دور
برین پستی بگیرد روی دل نور
غلام آن دلم کز دل خبر یافت
دمی از نفس شوم خویش سرتافت
عزیزانی که مرد کار بودند
دمی از نفس خود بیزار بودند
بکام نفس خود گامی نرفتند
نخوردند و بآرامی نخفتند
نه نان دادند نفس مشتهی را
نه برخوردنده یک نان تهی را
ولی هر کو هوای دل گسل کرد
نیارد لقمهٔ بی خون دل خورد
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
عزیزی بد که تا شد شصت ساله
هوای گوشت بودش یک نواله
اگرچه دست می‌دادش ولیکن
نبود از نفس نامعلوم ایمن
مگر روزی شنود از دور بویی
روان شد نفس را از دیده جویی
که چون شد شصت سال از بهر الله
ازرین بریان مرا یک لقمهٔ خواه
دلش بر نفس خود می‌سوخت برخاست
که تا بوکش تواند لقمهٔ خواست
روان شد بر پی آن بوی بسیار
ز زندان بوی می‌آمد پدیدار
بزد در تا در زندان گشادند
یکی را داغ بر ران می‌نهادند
ز داغش بوی بریان می برآمد
وزان غم نفس را جان می برآمد
چو پیر آن دید بی خود گشت در حال
چو مرغی می‌زد اندر ره پر و بال
زبان بگشاد کای نفس زبون گیر
اگر بریانت می‌باید کنون گیر
ز دوری بوی بریانی شنیدی
چو بریانی بدیدی در رمیدی
عزیزان را چنین بریان دهد دست
تو پنداری که این آسان دهد دست
ترا چون نیست روزی چند سوزی
که نتوان شد برون از پیش روزی
برو دل گرم در سوز عقبی
که تا در سایه مانی روز عقبی
ترا دل هست لیکن هست معزول
ولی در آرزوی نفس مشغول
مثال ره بران این جزیره
مثال آن بز است و آن حظیره
که تا آن بز قدم بیرون نهادست
بسی سر در طغار خون نهادست
پی خود گیر خیز ای خیره سرکش
گلیم خود ز آب تیره برکش
بزن گردن کزین نبود دریغی
نهاد کافر خود را بتیغی
ازین کافر مسلمانی نیاید
که از روزن نگه بانی نیاید
نه هرگز از فضولی سیر گردد
نه هرگز هیچ کارش دیر گردد
وگر دیرش دهد یک آرزو دست
سگی گردد ز خشم اما سگی مست
گر از یک کام او گیری کناره
زند در یک زمانت صد هواره
خریست این نفس خر را بنده بودن
کجا باشد نشان زنده بودن
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
بدان خر بنده گفت آن پیر دانا
که کارت چیست ای مرد توانا
چنین گفتا که من خربنده کارم
بجز خر بندگی کاری ندارم
جوابی دادش آن هشیار موزون
که یارب خر بمیرادت هم اکنون
که چون خر مرد تو دل زنده گردی
تو خر بنده خدا را بنده گردی
ازین کافر که ما را در نهادست
مسلمان در جهان کمتر فتادست
مسلمان هست بسیاری بگفتار
مسلمانی همی باید بکردار
مرا یاری غمی کان پیش آید
ز دست نفس کافر کیش آید
بصد افسوس در لعب و نظاره
جهان خورد این سگ افسوس خواره
ببین تا استخوان این سگ بافسون
چه سان کرد از دهان شیر بیرون
بکین من چنان دل کرد سنگین
که مرگ تلخ بر من کرد شیرین
سگست این نفس کافر در نهادم
که من هم خانه این سگ بزادم
ریاضت می‌کشم جان می‌کنم من
سگی را بوک روحانی کنم من
مرا ای نفس عاصی چند از تو
دلم تا کی بود در بند از تو
تو شوم از بس که کردی سخره گیری
فرو ناید دو اشکم گر بمیری
عزیزا گر بمیرد نفس فانی
دل باقیت یابد زندگانی
برو گر مرد این راهی زمانی
بجوی از درج در در دل نشانی
دلت در تنگنای تنبلی ماند
تنت در چار میخ کاهلی ماند
تنت در تنبلی انداختن تو
ز خود عباس و بسی ساختن تو
تو می‌اندیش و آنهایی که مردند
رسیدند و چو مردان کار کردند
سبک روحان بمنزل گه رسیده
تو خود را در گران جانی کشیده
دلت در خون، تنت در تاب مانده
شده هم ره تو خوش در خواب مانده
ز راه کاروان یکسو فتاده
ز حیرت سر بزانو بر نهاده
برو بشتاب تا آخر ز جایی
بگوشت آید آواز در آیی
گرفتی کاهلی در ره بپیشه
بگفت و گوی بنشینی همیشه
هر آن چیزی که بی مغزان شنیدند
جوانمردان بعین آن رسیدند
ز تو این قوت بازو نیاید
که از دام مگس نیرو نیاید
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحکایه و التمثیل
کری بر ره بخفت از خرده دانی
که تا وقتی درآید کاروانی
درآمد کاروان و رفت چون دود
کجا آن خفتهٔ کر را خبر بود
چو شد بیدار خواب از دیدگان رفت
بدو گفتند ای کر کاروان رفت
چرا خفتی که کرد آخر چنین خواب
که بگذشتند هم راهان و اصحاب
ندانم تا چه خوابت دید ایام
که خوش در خواب کردت تا سرانجام
کر آن بشنود گفت آشفته بودم
که هم کر بودم و هم خفته بودم
دریغا چون شدم از خواب بیدار
نمی‌یابم ز یک هم راه آثار
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحکایه و التمثیل
سیاهی کرد در آبی نگاهی
بدید از آب رویی پر سیاهی
چو رویی دید نامعلوم و ناخوش
از آن زشتی دویدش بر سر آتش
چنان اندیشه کرد آن مرد دل تنگ
که هست آن مردم آب سیه رنگ
زفان بگشاد گفت ای صورت زشت
کدامین دیو در عالم ترا کشت
برآی از آب ای زشت سیه تاب
که در آتش همی پایی نه در آب
چو بر بیهوده بسیاری سخن گفت
ندانست و همه با خویشتن گفت
تو هم در آب رویت کن نگاهی
ببین تا خود سپیدی یا سیاهی
چو مرغ جان فرو ریزد پر و بال
ببینی روی خود در آب اعمال
سیه رویی سیاهی پیشت آرد
سپیدی در فروغ خویشت آرد
چو جان پاک در یک دم بدادی
قدم حالی در آن عالم نهادی
ز دنیا تا بعقبی نیست بسیار
ولی در ره وجود تست دیوار
ترا بانگ و خروش و گریه چندانست
که این نفس دبی هم صحبت جانست
اگر با نفس میری وای بر تو
بسی گرید ز سر تا پای بر تو
وگر بی نفس میری پاک باشی
چه اندر آتش و در خاک باشی
ترا چو جان پاکت رفت و تن مرد
نباید خویش را با خویشتن برد
که هر گاهی که تو از پیش مردی
بسا کس را که گوی از پیش بردی
زبانت هرچ بر خود می‌شمرد آن
چو زیر خاک رفتی باد برد آن
از آن پس عالم خاموشی آید
مقامات ره مدهوشی آید
برون پرده آید شور ایام
درون پرده خاموشیست و آرام
تو اینجایی ز خود آگاه از خویش
که آنجا اگهی برخیزد از پیش
چنان مستغرق آن نور گردی
که زان لذت ز هستی دور گردی
و گر داری ازین برتر مقامی
توداری اندرین قربت نظامی
مقرب آن بود کامروز بی خویش
بود آن حضرتش در پیش بی پیش
همه حق بیند و بی خویش گردد
بجوهر از دو گیتی بیش گردد
درین معنی که من گفتم شکی نیست
تو بی‌چشمی و عالم جز یکی نیست
مثالی باز گویم با تو از راه
مگر جانت شود زین راز آگاه
چه گر عمری بخون گردیدهٔ تو
مثالی مثل این نشنیدهٔ تو
بچشمت کی درآید چرخ گردون
که قدر او ز چشم تست افزون
همی هر ذرهٔ کان دیدهٔ تو
نیاید عین آن در دیدهٔ تو
که می‌گوید که گردون آن چنانست
که چشمت دید یا عقل تو دانست
پس آن چیزی که شد در چشم حاصل
مثالی بیش نیست ای مرد غافل
گرفتار آمدی در بند تمییز
مثالست این چه می‌بینی نه آن چیز
بصنع حق نگر تا راز بینی
حقیقتهای اشیا باز بینی
اگر اشیا چنین بودی که پیداست
سئوال مصطفی کی آمدی راست
که با حق مهتر دین گفت الهی
بمن بنمای اشیا را کماهی
اگر پاره کنی دل را بصد بار
نیاید آنچ دل باشد پدیدار
همین چشم و همین دست و همین گوش
همین جان و همین عقل و همین هوش
اگر زین می نیاری گشت آگاه
مهر زینجا سوی فسطانیان راه
خدا داند که خود اشیا چگونست
که در چشم تو باری با شکونست
بماند از مغز معنی پوست با تو
مثالی بیش نیست ای دوست با تو
تو پنداری که چیزی دیدهٔ تو
ندیدستی تو و نشنیدهٔ تو
مثال آن همی بینی وگرنه
یکیست این جمله در اصل و دگر نه
یکی کان یک برون باشد ز آحاد
نه آن یک را نشان باشد نه اعداد
همه باقی بیک چیزند جاوید
ز یک یک ذره می شو تا بخورشید
دو عالم غرق این دریای نور است
ولیکن نقش عالم ها غرورست
هر آن نقشی که در عالم پدیدست
دری بستست و حس آنرا کلیدست
کلید و در از آن پیدا نماند
که هرگز نقش بر دریا نماند
کسی کو نقش بی نقشی پذیرفت
چو مردان ترک این صورت گری گفت
اگر بی صورتی و بی نشانی
پذیرفتی تو داری زندگانی
وگرنه مردهٔ مغرور می باش
نداری زندگی از دور می‌باش
اگر گویی که چیست این هرچ پیداست
بگویم راست گر تو بشنوی راست
همه ناچیز و فانی و همه هیچ
همه همچون طلسمی پیچ بر پیچ
خیالست آنچ دانستی و دیدی
صدایست آنچ در عالم شنیدی
خیال و وهم و عقل و حس مقامست
که هر یک در مقام خود تمامست
ولی چون زان مقام آبی برون تو
خیالی بینی آن را هم کنون تو
عطار نیشابوری : بخش نهم
المقاله التاسعه
بدان ای پاک دین گر پاک آبی
که آن ساعت که زیر خاک آیی
قدم بیرون نهی از کوی دنیا
نبینی نیز هرگز روی دنیا
چو رفتی رفتی از دنیا و رفتی
دگر هرگز بدنیا در نیفتی
بعقبی بارگاهی یابی از نور
بپوشی حله و در بر کشی حور
وگر آلایشی داری ز کاری
در آلایش بمانی روزگاری
همه شرکت حواس تست در راه
همه ابلیس و همت دیو بدخواه
همه مرگ تو خوی ناخوش تست
همه خشمت بدوزخ آتش تست
هر آنگه کز جهان رفتی تو بیرون
نخواهد بود حالت از دو بیرون
اگر آلودهٔ پالوده گردی
وگر پالوده آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
وگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه
فراز عیش و شیب وجاه باتست
بهشت و دوزخت هم راه با تست
همی تا تو چگونه رفت خواهی
درین ره بر چه پهلو خفت خواهی
اگر در پردهٔ در پرده باشی
در آن چیزی که در وی مرده باشی
نمیرد هیچ بینا دل سفیهی
نخیزد هیچ کناسی فقیهی
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که بودست اوستادی
که خر گم کرده را آواز دادی
چو کرد این کار سال شصت و هفتاد
پس هفتاد و یک در نزع افتاد
چو عزرائیلش اندر پرده آمد
مگر پنداشت خر کم کرده آمد
بجست از جای بودش روزنی پیش
برون کرد از در روزن سرخویش
زبان بگشاد کای یاران که هستید
خری باجل که دید اینجا فرستید
عزیزا هر که دلال خری راست
خری زیست و خری مرد و خری خاست
چو عیسی زنده میرای زنده پاک
که تا چون خر نمیری درگوی خاک
دو بیماریست جانت را و تن را
ز هر دو دور گردان خویشتن را
ز بیماری تن مرگت رهاند
ببیماری جان مرگت رساند
برو زین هر دو بیماری جدا شو
و یا گردآب چندینی بلا شو
تو رنجوری و رنجت آز دنیاست
که رنجوری مادرزاد عقبیست
اگر اینجا نگردد از تو آن دور
بمانی از کمال جاودان دور
چو در دنیا بمردن اوفتادی
یقین می‌دان که در عقبی بزادی
بدنیا در بمرگ افتادن تست
بعقبی در بمردن، زادن تست
چو اینجا مردی آنجا زادی ای دوست
سخن را باز کردم پیش تو پوست
خوشی این جهان خواری آنجاست
هوا و حرص بیماری آنجاست
بوقت مرگ جهدی کن باکراه
که بیماریت نبود با تو هم راه
اگراینجا نه مرد کار آیی
بعقبی کودکی بیمار آیی
کسی کاینجا ز مادر کور زاید
دو چشم او بعقبی کی گشاید
کسی کو کور عقبی داشت جان را
چو کور این جهانست آن جهان را
ازینجا برد باید چشم روشن
وگر چشمی بود چون چشم سوزن
اگر با خود بری یک ذره نوری
بود ز آن نور خورشیدت حضوری
اگر یک ذره بورت گشت هم راه
بقدر آن شوی ز اسرار آگاه
وز آن پس نور تو بر می فزاید
در تو پهن تو بر می‌گشاید
ببسیاری برآید اندک تو
شود دانای بالغ کودک تو
چو باهم آید آن نور فراوان
شود آن جمله بر جان تو تاوان
نه چون ریگ زمین بسیار گردد
بهم پیوندد و کهسار گردد
وگر بی هیچ نوری مرده باشی
میان صد هزاران پرده باشی
بمانی چون پیازی پوست بر پوست
همی سوزی چو نبود مغزت ای دوست
ز بی مغزی چنان در سوز مانی
که می‌سوزی نه شب نه روز دانی
وگر مغزی بود در پوست با تو
درون مغز آید دوست با تو
اگر در پردهٔ دل مغز داری
دلی پرکار و کاری نغز داری
چو تخم مرغ دارد مغز پرده
در آتش همچو یخ گردد فسرده
بمغز اندر ندارد نارکاری
که ممکن نیست جز در پوست ناری
چو خواهی کرد بر آتش گدازه
ترا از مغز اندک نیست چاره
بیاید اندکت گر نیست بسیار
بباید دانهٔ گر نیست خروار
چو اندک باشدت بسیار گردد
چو یک دانه بود خروار گردد
ز تو گر دانهٔ معنی برآید
از آن صد شاخ چو طوبی برآید
نمی‌بینی درختان سرافراز
که هر یک بیش تخمی نیست ز آغاز
ز خود غایب مشو در هیچ حالی
که تا هر ساعتی گیری کمالی
همی چندان که از خود می درآیی
ز زیر صورت خود می برآیی
نه در صورت بصد معنی گذشتی
از آنگه آمدی تا می‌گذشتی
در اول نطفهٔ گشتی هم اینجا
کنون از عرش بگذشتی هم اینجا
همانی تو که بودی لیک آنست
که این ساعت ترا از حق نشانست
نشانی نه هویدا نه نهانیست
نشانیست انک عین بی‌نشانیست
چو از صورت برآیی در معانی
عیان گردد بچشم تو نشانی
ز صورت در گذر تا خاک گردی
که چون تو خاک گردی پاک گردی
کسی کو خاک گردد کل شود پاک
که اسرار دو عالم هست در خاک
ببین این جمله اسرار دگرگون
که سر می‌آورد از خاک بیرون
اگر نه خاک اصل پاک بودی
گل آدم کجا از خاک بودی
ولی با نفس سگ تا می‌نشینی
تو اسرار زمین هرگز نبینی
سگ نفس تو اندر زندگانی
برونست از نمکسار معانی
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
بگورستان یکی دیوانه بگریست
بدو گفتند اندر گورها کیست
چنین گفت او که مشتی خلق مردار
ولیکن اوفتاده در نمک سار
چو زیر خاک یکسر خاک گردند
نمک گردند و یکسر پاک گردند
وی گر نبود از ایمان نمکشان
در آتش افکند دور فلکشان
سفر اینست و راه این و قرار این
ز خود بگذر که کار اینست و بار این
دریغا کین سفر رادستگه نیست
بتاریکی در افتادیم و ره نیست
یقین می‌دان که راهی بی‌کرانست
رهی تیره چراغش نور جانست
برو برکش خوشی ناخن ز دنیا
دل و جان را منور کن بعقبی
اگر بی دانش از گیتی شوی دور
بماند چشم جان جاوید بی نور
جهان پاک را چشمی دگر دان
که چشم آنست وین یک سایه آن
اگر خواهی که آن چشمت شود باز
برو جان در کمال دانش انداز
که بعد از مرگ جان مرد دانا
بود برهرچ رای آرد توانا
چو تن را قوت باید تا فزاید
ز دانش نیز جان را قوت باید
مرو بی دانشی در راه گم راه
که راه دور و تاریکست و پر چاه
چراغ علم و دانش پیش خوددار
وگرنه در چه افتی سرنگوسار
کسی کو را چراغی مستقیم است
چراغش را ز باد تند بیمست
کسی کو را چراغ دانشی نیست
یقین دانم که در آسایشی نیست
ز دو چیزت کمالست اندرین راه
فنای محض یا نه جانت آگاه
وگر دانش بود کردار نبود
ترا ودانشت را بار نبود
سخن چون از سر دانش برآید
از آن دل نور آسایش برآید
سخن گر گویی و آهسته گویی
ترا هرگز نیارد زرد رویی
حکیمی خوش زبان پاکیزه گفتست
که در زیر زبان مردم نهفتست
تو گر داننده باشی و نگویی
نخواهی بنده حق را نکویی
چو یزدان گوهرت دادست بسیار
بشکر آن زبان را کن گهر بار
بدانش کوش گر بینا دلی تو
چرا آخر چنین بی حاصل تو
اگر بر هم نهی صد پارسایی
چو علمت نیست کی یابی رهایی
بود بی علم زاهد سخره دیو
قدم در علم زن ای مرد کالیو
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
بمسجد در بخفت آن عالم راه
ستاد اندر نماز آن جاهل آنگاه
یکی ابلیس را دید ایستاده
بدو گفتا چه کارست اوفتاده
لعین گفتا همی خواهم هم اکنون
که جاهل را برم از راه بیرون
ولیکن زان ندارم طاقت و تاب
که می‌ترسم از آن دانای درخواب
گر آن دانا نبودی پای بستم
چو مومی بود آن نادان بدستم
فغان زین صوفی در حلم مانده
ولی در حلم خود بی علم مانده
درین دریای مغرق غوطه باید
نه دام و زرق و دلق و فوطه باید
چوخس بر روی دریا در طوافی
چو غواصی ندانی چند لافی
سخن تا چند رانی در نهایت
که ماندی بر سر راه بدایت
چرا چندین بگرد کام گردی
که اهل درد را بد نام گردی
اگر در راه دین گردیت بودی
ز نامردی خود دردیت بودی
هر آنکس را که درد کار بگرفت
همه جان و دلش دلدار بگرفت
اگر هرگز بگیرد درد دینت
شود علم الیقین عین الیقینت
بدرد آید درین ره هر که مردست
که کاوین عروس خلد در دست
سخن کان از سر دردی درآید
کسی کان بشنود مردی برآید
سخن کز علم گویی راست آنست
مرا از اهل دل درخواست آنست
وگر علم لدنی داری ای دوست
بود علم تو مغز و علم ما پوست
چوعلمت هست در علمت عمل کن
پس از علم و عمل اسرار حل کن
شتر مرغی که وقت کار کردن
چو مرغی و چو اشتر وقت خوردن
ترا با علم دین کاری بباید
بقدر علم کرداری بباید
ترا در علم دین یک ذره کردار
بسی زان به که علم دین بخروار
برو کاری بکن کین کار خامست
که علم دین ترا حرفی تمامست
کسی کو داند و کارش نبندد
برو بگری که او برخویشتن خندد
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
مگر مردی ز مردان طلب کار
بگرد گور مردان گشت بسیار
شبی می‌گشت خوش خوش گرد خاکی
بگوش او رسید آواز پاکی
که تا کی گور مردان را پرستی
بگرد کار مردان گرد و رستی
تو در بیچارگی اول قدم نه
وزان پس سرسوی خوان کرم نه
چو آن خوان کرم را برکشیدند
گنه کاران عاصی در رسیدند
چو خوان را پیش علیون نهادند
سر دربان ز در بیرون نهادند
چو در وان راز در بیرون نهادست
هر آن کس را که باید درگشادست
اگر تو بی‌گناهی گر گنه کار
بخوان بنشین که سلطان می‌دهد بار
چون آن خوان کرم گسترده آمد
همه کردار بد ناکرده آمد
مشو ای عاصی بیچاره نومید
که چون پیدا شود اشراق خورشید
اگر افتد بقصر پادشایی
هم افتد نیز بر کنج گدایی
کسی کو برهنه است امروز در راه
درو به تابد آن خورشید درگاه
چو کار مخلصان آمد خطرناک
گنه کاران برند این گوی چالاک
نبیند مرد خود بین پادشا را
انین المذنبین باید خدا را
درین ره نیست خود بینی خجسته
تنی لاغر دلی باید بخسته
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحکایه و التمثیل
رسید آن پیر را سر الهی
که مردی ز آن ما گردید خواهی
برو سوی خرابات و نشان خواه
که پیریست آن ز حمالان این راه
بیامد مرد و شرح حال او خواست
بدو گفتند دی شد کار او راست
بصد زاری و غم دی مرد اینجا
جهان برخود بسردی برد اینجا
سپیدش موی بود و روی زردی
همه حمالی خم خانه کردی
همی بردی سبوی خمر بر دوش
ولی هرگز نکردی قطرهٔ نوش
بهر گامی که در ره برگرفتی
بسوز جان و درد دل بگفتی
که ای دارنده دنیا و دین هم
ببخش آنرا که آنش نیست و این هم
عطار نیشابوری : بخش دهم
المقاله العاشر
یکی دریای بی پایان نهادند
وزان دریا رهی با جان گشادند
یکی بر روی آن دریا برون شد
گهی مؤمن گهی ترسا برون شد
درین دریا که بی قعر و کنارست
عجایب در عجایب بی‌شمارست
زهی دریای بی‌پایان اسرار
که نه سر دارد و نه بن پدیدار
گر آن دریا نه زیر پرده بودی
بکلی کردها ناکرده بودی
جهانی کرده چون پر شد بدان نور
نماند هست تا نبود از آن دور
اگر گویی چرا ماندست پرده
چو آنجا می‌نماید هیچ کرده
سخن اینجا زبان را می‌نشاید
که این جز عقل و جان را می‌نشاید
سخن را در پس سرپوش میدار
زبان را از سخن چین گوش می‌دار
کسی را نیست فهم این سخنها
تو با خود روی در روی آر تنها
مشو رنجه ز گفت هر زبانی
یقین داری مرنج از هر گمانی
چو دریا در تغیر باش دایم
چو مردان در تفکر باش دایم
کمال خود بدان کز بس تعظم
غلامان تواند افلاک و انجم
هر آن چیزی که دی اندر ازل رفت
فلک امروزانرا در عمل رفت
هزاران دور می‌بایست در کار
که تا هم چون تویی آید پدیدار
بهر دم کز تو برمی‌آید ای دوست
چنان باید که پنداری یکی توست
همه عمرت اگر بیش است اگر کم
کمال جانت را شرطست دم دم
همی هر لحظه جان معنی اندیش
تواند کرد خود را رونقی بیش
چو اینجا لذتی فانی براندی
ز صد لذات باقی باز ماندی
دمی کاینجا خوش آمد خورد و خفتت
دو صد چندان خوشی از دست رفتت
چو دنیا کشت زار آن جهانست
بکاراین تخم کاکنون وقت آنست
زمین و آب داری دانه در پاش
بکن دهقانی و این کار را باش
نکو کن کشت خویش از وعده من
اگر بد افتدت در عهده من
اگر این کشت و زری را نورزی
در آن خرمن بنیم ارزن نیرزی
برو گر روز بازاری نداری
بکار این دانه چون کاری نداری
برای آن فرستادند اینجات
که تا امروز سازی برگ فدات
اگر بیرون شوی ناکشته دانه
تو خواهی بود رسوای زمانه
دو کس را در ره دین تخم دادند
ره دنیا بهر کس برگشادند
یکی ضایع گذاشت آن تخم در راه
یکی می‌پروریدش گاه و بیگاه
همی چون وقت برخوردن درآمد
یکی بر سر دگر یک در سرآمد
بکاری بر درو کاید پدیدت
درو وقت گرو اید پدیدت
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
سبویی می‌ستد رندی زخمار
که این ساعت گرو بستان و بردار
چو خورد آن باده گفتندش گرو کو
گرو گفتا منم گفتند نیکو
زهی نیکو گرو برخیز و رو تو
نیرزی نیم جو وقت گرو تو
اگر ارزندهٔ داری تو با خویش
نیرزی تو بنزد کس از آن بیش
ترا قیمت بعلمست و بکردار
تو همچون من در افزودی بگفتار
بقدر آن که علم و کار داری
بدان ارزی بدان مقدار داری
فشاندم در معنی بر تو بسیار
ولی کی کور بیند در شهوار
تو چون نرگس همه چشمی نه بینا
چو سیسنبر همه گوشی نه شنوا
تو این ساعت که عقل و هوش داری
نه بنیوشی سخن نه گوش داری
در آن ساعت که عقل و هوش شد پاک
مگر خواهی شنودن مرده در خاک
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
یکی را دید آن دیوانهٔ دین
که ترکی مرده را می‌کرد تلقین
بدو گفت اعجمی ترک توانگاه
که زنده بود ناافتاده در چاه
نکو نشنود اندر زندگانی
که مُرده بشنود تلقین چه خوانی
چو این ترک اعجمی بد کز جهان شد
مگر زیر زمین تازی زبان شد
نبینی نشنوی هم چون کر و کور
از آن انگیزی این چندین شر و شور
رقیب دست چپ را مانده شد دست
ز بس کردار تو بنوشت پیوست
رقیب دست راست آزاد از تو
قلم بر کاغذی ننهاد از تو
نیاری از نماز خود چنان یاد
نماز تو بشهر کافران باد
نیایی در نماز الا بصد کار
حساب ده کنی و کار بازار
چو گربه روی شویی بعد از آن زود
زنی باری دوی سر بر زمین زود
نظاره می‌کنی از بی‌قراری
زمانی دل درو حاضر نداری
نمازی نغز بگذاری و تازه
سبک تر از نماز بر جنازه
غمت آن لحظه بی‌اندازه افتد
که آن دم کیکت اندر پازه افتد
چو بگزاری نماز خود بمردی
ندانی تا چه خواندی یا چه کردی
شره دنیا سرت برد بهیچی
سر از پیش خدا تا چند پیچی
اگر این خود نمازست ای سبک دل
گر آن جانی مکن اینت خنک دل
تو دانی کین نماز نانمازی
بریشت در خورد تا کی ز بازی
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
شنود آن روستایی این سخن راست
که عنبر فضله گاوان دریاست
گوی پر آب اندر ده فرو کرد
بیامد از خزی گاوی درو کرد
همه سرگین گاو از آب برداشت
بدان عنبر فروش آمد که زرداشت
بدوگفت این ز من بستان بده زر
کزین بهتر نبینی هیچ عنبر
چو مرد آن دید گفتا سر بره آر
که این ریش ترا شاید نگه دار
چو هر کس پادشاه ریش خویش است
چو توشه را چنین عنبر بریش است
چوریشت دید گاو این عنبرت داد
بریش از کون گاو این عنبرت باد
تو گر با حق بشب در رازگویی
دگر روز آن بفخری باز گویی
مکن گر بنده طاعت بهایی
که آن شرکی بود اندر خدایی
چو تو بفروختی طاعت بصد بار
یقین میدان که حق نبود خریدار
ریا و عجب کوه آتشین است
نمی‌دانی که کوه دوزخ اینست
اگر تو طاعت ابلیس کردی
چو عجب آری در آن ابلیس گردی
جویی عجب تو گر طاعت جهانیست
مثال آتشی در پنبه دانیست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحکایه و التمثیل
توکل کردهٔ کار اوفتاد
بجای آورد چل حج پیاده
مگر در حج آخر با خبر بود
گذر کردش بخاطر این خطر زود
که چل حج پیاده کرده‌ام من
بانصافی بسی خون خورده‌ام من
چو دید آن عجب در خود مرد برخاست
منادی کرد در مکه چپ و راست
که چل حج پیاده این ستم کار
بنانی می‌فروشد کو خریدار
فروخت آخر بنانی و بسگ داد
یکی پیر از پسش در رفت چون باد
زدش محکم قفایی و بدو گفت
که ای خر این زمان چون خرفروخفت
تو گر چل حج بنانی می‌فروشی
قوی می‌آیدت چندین چه جوشی
که آدم هشت جنت جمله پر نور
بدو گندم بداد از پیش من دور
نگه کن ای ز نامردی مرایی
که تا مردان کجا و تو کجایی
تو گویی من بگویم ترک این کار
ولی وقتی که وقت آید پدیدار
گر اکنون ترک کار خویش گیرم
بسی بی برگی اندر پیش گیرم
نمی‌گویم که ترک کار خود کن
ولیکن هم نمی‌گویم که بد کن
بجز وی این زمان تخمی نکوکار
که تا آنگه که کل گردی نکوکار
تو هر طاعت که این ساعت توانی
بجای آور کزین هم با زمانی