عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۸ - در ذم فتوحی شاعر
ای بر در بامداد پندار
فارغ چو همه خران نشسته
نامت به میان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته
ما را فلک گزاف پیشه
بر آخر شرکت تو بسته
نارسته ز جهل و برده هر روز
نوباوهٔ احمقی برسته
با شومی جهل هرکه در ساخت
فالش نکند فلک خجسته
طفلند ممیزان و زینند
احرار چو دایه سینه خسته
باری چو درخت سست بیخی
کم ده به تبر ز شاخ دسته
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیدهای به دسته
طوفان منازعت مینگیز
ای ساکن کشتی شکسته
اف از خور و خواب اگر نبودیم
در سلک تناسب از تو رسته
فارغ چو همه خران نشسته
نامت به میان مردمان در
چون آتشی از چنار جسته
ما را فلک گزاف پیشه
بر آخر شرکت تو بسته
نارسته ز جهل و برده هر روز
نوباوهٔ احمقی برسته
با شومی جهل هرکه در ساخت
فالش نکند فلک خجسته
طفلند ممیزان و زینند
احرار چو دایه سینه خسته
باری چو درخت سست بیخی
کم ده به تبر ز شاخ دسته
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیدهای به دسته
طوفان منازعت مینگیز
ای ساکن کشتی شکسته
اف از خور و خواب اگر نبودیم
در سلک تناسب از تو رسته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۱ - حضور دوستی خواهد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۶ - در مدح پادشاه زمان
ای خدایت به پادشاهی خلق
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۰ - در حسب حال خویش گوید
تو با من نسازی که از صحبت من
ملامت فزاید شما را و تاسه
تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم
تو در فاژه افتی و من در عطاسه
نه هرجا که باشد سخن زر نباشد
که پابند زر دیدهام صد حماسه
نه من بوفراسم امیر قبیله
تو خود میشناسی به علم فراسه
کتاب و کراسه است اینجا تجمل
چه آید ترا از کتاب و کراسه
گرفتم بود گندمین نان چو پاسخ
نباشد نه خوردی خدنگ و نه کاسه
ملامت فزاید شما را و تاسه
تو زر خواهی و من سخن عرضه دارم
تو در فاژه افتی و من در عطاسه
نه هرجا که باشد سخن زر نباشد
که پابند زر دیدهام صد حماسه
نه من بوفراسم امیر قبیله
تو خود میشناسی به علم فراسه
کتاب و کراسه است اینجا تجمل
چه آید ترا از کتاب و کراسه
گرفتم بود گندمین نان چو پاسخ
نباشد نه خوردی خدنگ و نه کاسه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۳ - معما در مدح رشیدالدین
خرد دوش از من بپرسید و گفتا
که ای پیش نطق تو منطق فسانه
بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه
هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه
رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه
قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه
زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه
بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه
که ای پیش نطق تو منطق فسانه
بگو چیست آن طرفه صیاد دلها
که از لفظ و معنیش دامست و دانه
دلم گفت خاموش تا من بگویم
که من حاکم عدلم اندر میانه
هوا و نفاق از میان برگرفتم
کلام رشید آن خداوند خانه
رشید اختیار زمانه است و طبعش
در این فن چو در زلف ژولیده شانه
قوی باشد اندر زمان تو الحق
که گردد کسی اختیار زمانه
زه تربیت بر کمانی نهادی
که آمد همه تیر او بر نشانه
بمانید با یکدگر تا جهان را
چهار آستانست و نه آسمانه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۳ - در طلب جو
ای ز قدر تو آسمان در گو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۰
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۹ - در مدح امیر فخرالدین ابوالمفاخر آبی
ای به تدبیر قطب آن گردون
که ز تقدیر ساختست جدی
وی ز تشویر خاطرت خورشید
غوطها خورده در تموج خوی
هرچه مکنون خطهٔ اشیاست
همه با مکنت تو ادنی شییء
حکمت اندر نفاذ گشته چنان
که نگنجد در انقیادش کی
ظل جاهت از آن کشیدهترست
که کند دور روزگارش طی
سیر حکمت از آن سریعترست
که برد مسرع ضمیرش پی
گر تقلد کنی عمارت عصر
نشود هیچکس خراب از می
آدم از نسبت وجود تو یافت
اختصاص خلقته بیدی
چون عنان قلم روان کردی
آب گردد روان صاحب ری
چون رکاب کرم گران کردی
خاک بوسد عظام حاتم طی
قدرتت گفت روز عرض الست
چون جدا کرد اخطل از اخطی
کای علی خرج این حشم برگیست
همتت گفت قد ضمنت علی
دوش با آسمان همی گفتم
بر سبیل سؤال مطلب ای
که مدار حیات عالم کیست
روی سوی تو کرد و گفتا وی
گفتم این را دلیل باید گفت
هیچ دانی که می چه گویی هی
میر آبست و حق همی گوید
و من الماء کل شیء حی
تا که نی را چو سرو نیست قوام
در بهار و تموز و آذر و دی
باد پیشت جهان چو سرو به پای
پای تا سر کمر ببسته چو نی
پوست بر دشمنت کفن گشته
همچو بر کرم قز تراکم قی
که ز تقدیر ساختست جدی
وی ز تشویر خاطرت خورشید
غوطها خورده در تموج خوی
هرچه مکنون خطهٔ اشیاست
همه با مکنت تو ادنی شییء
حکمت اندر نفاذ گشته چنان
که نگنجد در انقیادش کی
ظل جاهت از آن کشیدهترست
که کند دور روزگارش طی
سیر حکمت از آن سریعترست
که برد مسرع ضمیرش پی
گر تقلد کنی عمارت عصر
نشود هیچکس خراب از می
آدم از نسبت وجود تو یافت
اختصاص خلقته بیدی
چون عنان قلم روان کردی
آب گردد روان صاحب ری
چون رکاب کرم گران کردی
خاک بوسد عظام حاتم طی
قدرتت گفت روز عرض الست
چون جدا کرد اخطل از اخطی
کای علی خرج این حشم برگیست
همتت گفت قد ضمنت علی
دوش با آسمان همی گفتم
بر سبیل سؤال مطلب ای
که مدار حیات عالم کیست
روی سوی تو کرد و گفتا وی
گفتم این را دلیل باید گفت
هیچ دانی که می چه گویی هی
میر آبست و حق همی گوید
و من الماء کل شیء حی
تا که نی را چو سرو نیست قوام
در بهار و تموز و آذر و دی
باد پیشت جهان چو سرو به پای
پای تا سر کمر ببسته چو نی
پوست بر دشمنت کفن گشته
همچو بر کرم قز تراکم قی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۷ - در عذر قی کردن در مجلس شراب گفته
ای برادر گر مزاج از فضله خالی آمدی
آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری
ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اول نبودی برتری
طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب
شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری
نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت
آنچه بولی میکنی تازانج آبی میخوری
گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام
خندهٔ بیوقت را خندیده کردی داوری
دیده بر آواز واجب دار تا بیشبهتی
از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری
باد را منکر نهای بیاختیار اندر نماز
چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منکری
فعل طبع از راه تسخیرست بیهیچ اختیار
در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری
راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم
ره به دشواری توان برد از طریق شاعری
چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق
گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری
گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تویی
زانکه اینجا از طریق جبر چون در نگذری
در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب
گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری
خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج
این یکی را در عداد آن دو چون مینشمری
گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را
فضلهٔ زنبور را هم چون به مخرج ننگری
دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک
هست بازوبند را در گاو بحری عنبری
معده گر در قی همی امساک واجب داشتی
کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری
علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون
رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری
خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته
گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری
آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود
کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری
آدمی پس یا ملک یا دیو بودی یا پری
ور قوای ماسک و دافع نبودی در بدن
طفل را از پایهٔ اول نبودی برتری
طبع اگردست تصرف برکشیدی وقت خواب
شخص را بر دم زدن هرگز نبودی قادری
نزد عاقل هیچ فرقی نیست گاه مصلحت
آنچه بولی میکنی تازانج آبی میخوری
گر طبیعت را به دست آدمی بودی زمام
خندهٔ بیوقت را خندیده کردی داوری
دیده بر آواز واجب دار تا بیشبهتی
از چنین گردابهای ژرف جان بیرون بری
باد را منکر نهای بیاختیار اندر نماز
چیز دیگر را چرا در خواب و مستی منکری
فعل طبع از راه تسخیرست بیهیچ اختیار
در جماد و در نبات آنگاه در ما بر سری
راه حکمت رو که در معنی این جنس از علوم
ره به دشواری توان برد از طریق شاعری
چون به وقت هوشیاری برنیایی با فواق
گاه مستی با حریفان چون همان ره نسپری
گوش و دل جنبان و ساکن دار اگر فاعل تویی
زانکه اینجا از طریق جبر چون در نگذری
در گرانی کی شود هرگز عنان آفتاب
گرچه بسیاری بکوشد چون رکاب مشتری
خود بیا تا کژ نشینم راست گویم یک سخن
تا ورق چون راست بینان زین کژیها بستری
اشک فضله است و عرق فضله است و دافع هم مزاج
این یکی را در عداد آن دو چون مینشمری
گر تو خواهی گفت مخرج دیگرست آن فضله را
فضلهٔ زنبور را هم چون به مخرج ننگری
دفع افزونی به نسبت مختلف گردد از آنک
هست بازوبند را در گاو بحری عنبری
معده گر در قی همی امساک واجب داشتی
کی نهادی کرم قزاز جسم اساس ششتری
علم را زینها علم هرگز کجا گردد نگون
رفتن بازار نارد رخنه در پیغمبری
خواجه فخری ای مشامت بوی حکمت یافته
گر حکیمی زین معانی رنگ هان تا ناوری
آنچه حالی در ضمیر آمد همین ابیات بود
کاندرین محضر به خط خویش بنوشت انوری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۹ - در مذمت کسی گفته
ز جنس مردمان مشمار خود را
گرت یزدان زری دادست و زوری
هنر باید چه روباهی چه شیری
خرد باید چه قارونی چه عوری
ز خشم غالب و از حرص با برگ
همین دارند هر ماری و موری
ز اسب و تخت تو رشکم نیاید
نه من همچون توام کری و کوری
چه رشک آید از آن چیزم که گردون
اگر پیش آردت تلخی و شوری
از این داغی بماند یا دریغی
وزان دودی برآید از تنوری
چو بر تختی جمادی بر جمادی
چو بر اسبی ستوری بر ستوری
گرت یزدان زری دادست و زوری
هنر باید چه روباهی چه شیری
خرد باید چه قارونی چه عوری
ز خشم غالب و از حرص با برگ
همین دارند هر ماری و موری
ز اسب و تخت تو رشکم نیاید
نه من همچون توام کری و کوری
چه رشک آید از آن چیزم که گردون
اگر پیش آردت تلخی و شوری
از این داغی بماند یا دریغی
وزان دودی برآید از تنوری
چو بر تختی جمادی بر جمادی
چو بر اسبی ستوری بر ستوری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۴ - معما
ای رای ملک شه معظم
مهپرور سالبخش ثانی
ای کرده کلیموار عدلت
آبان خدای را شبانی
حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی
در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی
بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی
ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی
گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمیتوانی
تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی
آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی
مهپرور سالبخش ثانی
ای کرده کلیموار عدلت
آبان خدای را شبانی
حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی
در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی
بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی
ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی
گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمیتوانی
تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی
آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۵ - در حسب حال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۵ - صاحب به حکیم اسبی وعده کرد در تقاضای آن این قطعه را گفته
زهی نفاذ تو در سر کارهای ممالک
گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی
مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون
حدیث پایهٔ ما هست پیش پستی ماهی
چو وقفنامهٔ دولت قضا به نام تو بنوشت
چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی
تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف
تویی که عرصهٔ جاهت ندید ننگ تباهی
ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد
که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی
اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت
ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی
به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی
که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی
برون نمیشود از گوشم آن حدیث و تو دانی
حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی
و گربها بود آنرا بها پدید نباشد
پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی
به عون تست پناهم که از عنایت گردون
چنانت باد که هرگز به هیچکس نپناهی
مرا ز صورت حالی که هست قصه غصه
روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی
بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد
اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی
مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم
توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی
به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را
اثر نماند به جز بذلهای مالی و جاهی
بقات باد که تا مهر آسمان گیهگون
به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی
گرفته نسبت اسرار حکمهای الهی
مقال رفعت قدر تو پیش رفعت گردون
حدیث پایهٔ ما هست پیش پستی ماهی
چو وقفنامهٔ دولت قضا به نام تو بنوشت
چهار عنصر و نه چرخ برزدند گواهی
تویی که مسرع امرت ندید وهن توقف
تویی که عرصهٔ جاهت ندید ننگ تباهی
ز رشک رای منیر تو هیچ روز نباشد
که صبح جامه ندرد بر آسمان ز پگاهی
اگر به رنج نداری که هیچ رنج مبادت
ز حسب واقعه بنویس چند بیت کماهی
به یاد تست همانا حدیث بخشش اسبی
که کهرباش چو بیند کند عزیمت کاهی
برون نمیشود از گوشم آن حدیث و تو دانی
حدیث اسب نیاید برون ز گوش سپاهی
و گربها بود آنرا بها پدید نباشد
پیادگی و فراغت به از عقیله و شاهی
به عون تست پناهم که از عنایت گردون
چنانت باد که هرگز به هیچکس نپناهی
مرا ز صورت حالی که هست قصه غصه
روا بود که بگویم به ناخوشی و تباهی
بدان خدای که اندر زمانه روز و شب آرد
اگرچه روز تمنی شبی بود به سیاهی
مرا ز حادثه حالیست آنچنانکه نخواهم
توانی ار به عنایت چنان کنی که بخواهی
به بذل کوش که از مال و جاه حاتم طی را
اثر نماند به جز بذلهای مالی و جاهی
بقات باد که تا مهر آسمان گیهگون
به خاصیت بنماید ز شوره مهر گیاهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۶ - مدح سدید فقیهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۸ - در حکمت و موعظه
صفهای را نقش میکردند نقاشان چین
بشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری از آن نیمهٔ پر نقش نتوانی شدن
جهد آن کن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
بشنو این معنی کزاین خوشتر حدیثی نشنوی
اوستادی نیمهای را کرد همچون آینه
اوستادی نیمهای را کرد نقش مانوی
تا هر آن نقشی که حاصل باشد اندر نیمهای
بینی اندر نیمهٔ دیگر چو اندر وی روی
ای برادر خویشتن را صفهای دان همچنان
هم به سقفی نیک عالی هم به بنیادی قوی
باری از آن نیمهٔ پر نقش نتوانی شدن
جهد آن کن تا مگر آن نیمهٔ دیگر شوی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۹۱ - نصیحت
تو اگر شعر نگویی چه کنی خواجه حکیم
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
تو همه روز رخ آز به خون میشویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
بیوسیلت نتوانی که بدرها پویی
من اگر شعر نگویم پی کاری گیرم
که خلاصی دهد از جاهلی و بدخویی
من همه شب ورق زرق فرو میشویم
تو همه روز رخ آز به خون میشویی
قیمت عمر من و عمر تو یکسان نبود
کانچه من جویم از این عمر تو آن کی جویی
باد رنگین بدل عمر که در خانه نهند
بوی آن میبرم الحق تو همانا اویی
ضایع از عمر من آنست که شعری گویم
حاصل از عمر تو آنست که شعری گویی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۱