عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۷
خدایگانا تا کار ملک راست کنی
بپاستادی و دیری ز پای ننشستی
ز بس که رنج کشیدی به روزگار دراز
فسرده شد دل و روشن روان خود خستی
زریر گشتت گلنار و کوژ شد قد سرو
ز بس که در ره دولت، چونی، کمر بستی
کنون چو شاخ گل اندر کنار جوی بروی
که همچو سرو ز آسیب مهرگان رستی
چو شیر نر بکمد او فتاده بودی و باز
چو شیر نر همه تار کمند بگسستی
نگویمت که بجستی چو شیر نر ز کمند
که چون فرشته ز نیرنگ اهرمن جستی
خدای بر تو ببخشود و دست همت حق
گره گشود کزین بند جاودان رستی
به چوب و تیشه فکرت چو موسی و چو خلیل
هزار جادو و چندین طلسم بشکستی
اسیر شست تو شد عافیت درین دریا
که همچو ماهی آزاد گشته، از شستی
اگر چه قدر تو پوشیده ماند بر دونان
تو قدر مردم صاحب نظر بدانستی
پزشک دانا بودی برای این بیمار
که چاره همه دردش نکو توانستی
جلالت تو نه زین دست و پایگاه بود
که پایدار و قوی پنجه و زبردستی
حضیض و اوج مه و مهر در سپهر یکی است
مقام تست برون از بلندی و پستی
کسان ز جام هوی مست و سرخوشند ولی
تو از می خرد و جام معرفت مستی
بمان به عیش و طرب جاودانه در گیتی
که مایه طرب عالمی تو تا هستی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۹
ای مسیحای زمان ای که به اعجاز سخن
اثر و نام حکیمان سلف زنده کنی
همه گویند زسیر زحل و دور فلک
تو بدور فلک و سیر زحل خنده کنی
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۲
عمید سلطنه سردار امجد آنکه ندید
دو چشم گیتی چون او یکی سپهبد راد
دو چیز بنده فرمان اوست خامه و تیغ
دو چیز زنده بگفتار اوست دانش و داد
از آن دو چیز شود پایه هنر ستوار
ازین دو چیز بود خانه خرد آباد
بدان دو خرگه بیداد را زند آتش
بدین دو بنگه فرهنگ را نهد بنیاد
هزار آزاد او را بمهر بنده شود
هزار بنده زبند ستم کند آزاد
امیدوار چنانم ز کردگار جهان
که جاودانه تنش زنده باد و جانش شاد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - خطاب بذکاء الملک
ای در بیان مدح و صفات کمال تو
قاصر زبان و کلک فصیح العباره ها
دیباچه کلامت سر دفتر کمال
بوسیدن رکابت خیرالزیاره ها
برقینه مغنیه نظم دلکشت
هرگز کسی ندیده خلل ز استعاره ها
داناتری بهر فن و هر کار و هر هنر
از مردم عرب برسوم و بداره ها
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - در ستایش صدر اعظم
آنکه درگاهش با چرخ همی گوید
نه مرا مانی و نه با تو رقیبستم
که تو مطموره بیدادی و من دایم
ملجا خائف و ما و ای غریبستم
ای خداوند پی مدح تو در محضر
من یکی شاعر دانای لبیبستم
که گهر ریزم و از غالیه دان خیزم
مشک تر بیزم و با نفخه طبیبستم
همه دانند ز قحطانی و عدنانی
بعد اما بعد این بنده خطیبستم
گر ادیبم بممالک شمری شاید
که ممالک را من نیک ادیبستم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۲ - متضمن چهار ماده تاریخ برای جشن تاجگذاری
از ادیب الممالک اندر یاد
داستانی لطیف و خوش دارم
گفت در پیشگاه اقدس شاه
خواستار طاعتی فراز آرم
جشن مسعود تاجداری را
یادگاری ستوده بگذارم
زین سبب گشت خامه ام غواص
در تک بحر طبع زخارم
«تاج نوشیروان شه » از تاریخ
شاهد آمد بصدق گفتارم
شد بباب معارف این گفتار
ثبت از خامه گهربارم
سپس از تاج شاه همت خواست
طبع وقاد و کلک سحارم
««بشرف تاج شاهم »» از دیهیم
پاسخ آمد چو بخت شد یارم
این دو تاریخ نغز را کردم
صدر دیوان و زیب طومارم
ناگهان چهره مقدس شاه
شد پدیدار پیش دیدارم
نور تمثال شاه بر دیوار
کرد حیران چو نقش دیوارم
گفتم ««ای وارث انوشروان »»
در رهت جان خویش بسپارم
پس بدیدم کزین خطاب نخست
چون سراسر حروف بشمارم
هست تاریخ تاجداری شه
که بدیوان فضل بنگارم
گفت نی از زبان شه برگوی
«من شه هفتمین قاجارم »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۴
خدایگانا ای آنکه شاهد ظفرت
بکاخ بخت قرین با عروس اقبال است
ز سعی و همت و رای تو ملک و دولت و دین
هژیر و فرخ و فرخنده و قوی حال است
رخت معاینه ماند بآفتاب منیر
دلت چون قلزم و دستت چو ابر هطال است
به پیش بحر عطای تو ابر قطره شود
بر ترازوی جود تو کوه مثقال است
به حضرت تو رهی را شکایتی پنهان
ز چاکران درت بر سبیل اجمال است
در آن برات که فرمودیم بخازن جیب
علی الدوام پی دفع وقت و اهمال است
حریف پنجه این پهلوان مردافکن
نه گیو گودرزستی نه رستم زال است
مرا تقاضا زین کس که آبرویش نیست
درست بیختن آب جو بغربال است
بخاک پای عزیز تو ای شه از کم و بیش
جز این حدیث نرانم که جزو امثال است
نصیب ما به جهان دوغ و ترب هم نشود
که صرف جیب خداوند دست بقال است
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۵
داورا ای که بهنگام مدیحت بورق
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - نیز تاریخ دیگر
چو کوفت کاروان بلاطبل اصلا
شد بر فلک زکاخ شرف بانک الرحیل
زآوای کوس ایتهالنفس ارجعی
افتاد شور و ولوله در عترت خلیل
فرخ رخی ز آل علی مهتری سترگ
صافی دلی زبیت صفی سیدی جلیل
«عبدالله بن عبدالباقی » که فکرتش
شد فضل را مربی و فرهنگ را دلیل
کلکش درخت طوبی و دفتر جمال حور
خویش بهشت خرم و طبعش چو سلسبیل
نثرش ستاره ریخته بر اطلس سپهر
نظمش فکنده موج برخسار رود نیل
در حل مشکلات قوافی بارتجال
زد هودج عروس معانی بپشت پیل
بس خامه اش بکوثر دانش در آشنا
برده سبق ز قادمه پر جبرئیل
اندر سرود شعر تخلص امیر داشت
کاندر سخن نبود امیری چو او نبیل
روز دوشنبه نیمه شعبان برات خلد
بگرفت و شد بدار بقا سالک سبیل
شد خانه کمال زهجران او خراب
شد پیکر کلام ز فقدان او علیل
فکرت عقیم و هوش مشوش هنر غریب
دانش یتیم و عقل پریشان ادب ذلیل
دستار برگرفت ز سوگش خطیب چرخ
وز ماتمش دبیر فلک جامه زد بنیل
جستم ز بحر طبع «امیری » بالتماس
تاریخ سال رحلت آن میر بی عدیل
گفتا یکی نخست رقم کن «بصحن خلد»
ز آن پس نگار «شد بلب جوی سلسبیل »
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - از عبدالعلی خان نامی پالتو خواسته
ولی نعمتا ای که مهر کفت
رباید ز ماه درخشنده ضو
کمالت چو کوه متین دیر پای
خیالت چو ماه معین تندرو
ثریا بود خوشه آسمان
نموده ز گشت عطایت درو
بخاک درت هست عرضی مرا
گرت التفاتی است یکدم شنو
تو دانی که این بنده را هیچ نیست
جز این دل که دارد بنزدت گرو
دگر راه دوری که دارد به پیش
شب و روز باید نهد پا بدو
ز سرما شود سینه اش چاک چاک
ز سختی شود ناف کاهش جدو
شب از سوزش این دم شهریار
بسوزد تنش همچو پشم از الو
که گردم به لطف تو مستظهرا
شود بر تنم جامه عیش نو
الا تا بود روز بهتر ز شب
الا تا بود ماست کم از پلو
عدوی تو گندم صفت زیر آش
حسود تو در کام حیوان چو جو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - تاجگذاری پادشاه ۱۳۳۲
آفتابی است تاج شاهنشاه
سایه گستر بفرق ظل اله
آفتابی فراز سایه حق
سایه ای زآفتاب هشته کلاه
آفتابی که زهره و مه و مهر
زیر چترش همی برند پناه
سایه ای کز فروغ او ریزد
عرق از چهر مهر و عارض ماه
آفتابی که بی تجلی اوست
روز تاریک و روزگار سیاه
سایه ای زیر سایه اش تابان
چتر و تیغ و نگین و افسر و گاه
چیست این آفتاب تاج ملک
کیست این سایه ذات اقدس شاه
غیر تاج خدایگان ملوک
جز بر و یال شاه گردون جاه
شمس دیدی دمد ز مطلع ارض
سایه دیدی بچرخ زد خرگاه
عقل بر هوش او شده است ضمین
عدل بر داد او ستاده گواه
داریوش کبیر را ماند
چون برآید فراز افسر و گاه
از دعا بر سرش زده رایت
در رکاب وی از قلوب سپاه
ابر دستش چو بر زمین بارد
بحر سازد بخون دیده شناه
لعل روید بجای لاله ز خاک
سیم خیزد همی بجای گیاه
پادشاه یگانه ذل عدو
شهریار زمانه ظل بقاه
شاه آزاد زاد یابنده
عین حکمت علیه عین الله
هست یزدان همیشه باشه از آنک
سایه با سایه دار شد همراه
ای کشانیده امور بفکر
ای نگهبان ملک و دین بنگاه
شکر لله که از جلوس تو گشت
بخت همراه و کار بر دلخواه
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سهی سروی از تخم شاهان کی
چو گلبن بروئید در خاک ری
بیاراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ کاشت
بتان سر نهادند بر پای او
سر سروران گرم سودای او
ز بیگانه و خویش و نزدیک و دور
بدان لعل شیرین برآورد شور
چو گیتی ز سودای او مست شد
ز پای اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پیک راند
بر آن کعبه از عشق لبیک راند
بت نازنین چهره پرشرم داشت
بسر کبر و در دیده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه برگرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو دیوانه گشت از پری ناامید
نیامد به و سیبش از سرو و بید
شنیدم شبی گفت در انجمن
که موم من است آهن سیمتن
همه شب مرا خسبد اندر کنار
به دل غمگسار و به لب میگسار
بخوانمش روزی درین بوستان
که شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شمیمش معنبر کنند
بگردن ز گیسوش چنبر کنند
مگر باد این قصه را در نهفت
بدزدید ازین لب در آن گوش گفت
پریچهره پاکیزه گفتار بود
خردمند و بیدار و هوشیار بود
بجنبید چون بید ازین باد سخت
ولیکن نیفتاد برگ از درخت
چو سنبل شد آن لاله پرتاب و پیچ
ولی شکوه بر لب نیاورد هیچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراکنده و ناسزا برنگفت
همی گفت کاین بس مر او را سزا
که داند بود گفته اش ناروا
چه کیفر توانمش ازین داد بیش
که رسواست در پیش انصاف خویش
گر انصاف باشد سخن کوته است
که بر پاکی من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن لیک دل
همی گویدش کز بدی در گسل
یقولون بافواههم را بخوان
درستی ز دل شد کژی در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز و جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند که بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بی فروغ
بدین نکته پرداخت آن سیمتن
برآمد بر او آفرین ز انجمن
به یکباره گفتند احسنت زه
که بگشودی از بند فکرت گره
سرودند نفرین بر آن مرد خام
که با زهر آلوده می را بجام
فزودند خواری بر آن شوخ چشم
که از گفته اش غیرت آید بخشم
کسی نام نیکان بزشتی برد
که با نام بد جامه بر تن درد
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۳۷ - در نامهای کوره های فارس
کوره های فارس را نام از کیان و پیشداد
اردشیر، استخر و داراب، است و شاپور و قباد
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۵ - قصیده
بسی جستم نشان از اسم اعظم
که بد نقش نگین خاتم جم
همه اقطار عالم سیر کردم
مگر جویم نشان ازن نقش خاتم
بزرگی گفت چون آدم بمینو
مقر بگزید والاسماء علم
بامر ایزد یافت نام از ملایک
بباغ خلد تلقین شد بر آدم
ز آدم یافت تلقین شیث و از شیث
سبق آموخت ادریس مکرم
هم از ادریس هود آمد ملقی
چنان کز هود نوح آمد معلم
نمی دانست اگر این نام را نوح
نجاتش کی شد از طوفان فراهم
ز نوح آمد بر ابراهیم وزین نام
بر او شد نار ریحان و سپر غم
بابراهیم وارث شد سماعیل
که جاری زیر پایش گشت زمزم
ز اسماعیل بر اسحاق و یعقوب
هم از یعقوب موسی گشت ملهم
ز فر آن ید و بیضا و ثعبان
بدست آورد و راند اندر دل یم
ز موسی یافت داود و ز داود
سلیمان را شد این مسند مسلم
چو او بدرود گیتی کرد از حق
رسید این راز بر عیسی بن مریم
مسیحا کرد ازین نام همایون
علاج اکمه و درمان ابکم
هم از این نام فرخ کرد عیسی
هزاران مرده را احیا بیکدم
چو بر دار جهودان خواندش از دار
بگردون رفت بی مرقات و سلم
پس از عیسی سروش این خاتم آورد
باحمد کانبیا را بود خاتم
پس از احمد علی گشت میراث
که بودش نایب و صهر و پسر عم
چو شد ریش علی باخون مخضب
ز تیغ عبد رحمان بن ملجم
از او بر یازده فرزند پاکش
رسید این خانم از خلاق عالم
بغیر از انبیا یا اوصیا کس
بدان راز مقدس نیست محرم
نه از خیر الوری بشنید بوذر
نه از شیر خدا آموخت میثم
نه از شاه خراسان شیخ معروف
نه از سجاد ابراهیم ادهم
مگر بدبخت مردی در فلسطین
ز زهاد جهان کش نام بلعم
که از ابلیس دستان خورد و این نام
فرامش کرد و رفت اندر جهنم
بگفتم آنچه گفتی راست گفتی
سر موئی نه افزون بود و نه کم
ولی اینان که برخواندی من از پیش
سراسر خواندم از آیات محکم
هم از تفسیر و ابیات بزرگان
هم از گفتار دانایان اقدم
نخواهم من بر خوانی تواریخ
ز قول حمزه و گفتار اعلم
بخواهم آنچه نه کلبی بدانست
نه مسعودی نه وصاف و نه معجم
بر آنم کاسم اعظم را بدانم
گشایم پرده زین اسرار مبهم
برآنم تا در این الحان کنم جفت
مثانی با مثالث زیر بابم
چه نام است آنکه آرد شیر و شکر
ز نیش عقرب و دندان ارقم
اگر زین راز پنهان هیچ دانی
بگو ور خود نمی دانی مزن دم
بگفت از صدر ایوان رسالت
علیه و آله صلی و سلم
شنیدم کاسم اعظم داند آنکس
که باشد با لسان صدق توأم
لسان الصدق را دانند مردان
کلید علم حق والله اعلم
بگفتم گر چنین باشد که گوئی
ندانم یکتن از اولاد آدم
که دارای لسان الصدق باشد
بگیتی جز سپهسالار اعظم
رئیس جمع دستورات دولت
سر و سردار دانایان عالم
خداوندی که شیر بیشه باشد
به پیش پرچمش چون شیر پرچم
بدرد در مسالک سینه جور
ببرد از مهالک پای استم
یکی چون اجوف واوی باعلال
یکی همچون منادای مرخم
توئی ای میر آن ذات مقدس
توئی ای خواجه آن روح مجسم
که گر بر دیده گردون نشینی
ز جان گوید سپهرت خیر مقدم
بود دیری که در ایران سپه نیست
از آن روز است چون شب تار و مظلم
دل مردم پر از آزار و وحشت
خزانه خالی از دینار و درهم
ابا دست تهی آن کار کردی
که از اندیشه اش مات است رستم
بروزی چند با فر الهی
نظامی ساز کردی بس منظم
همه با چهر تابان و دل شاد
همه با جسم پاک و جان خرم
بدشت اندر چو آهو لیک در رزم
گرفته شیر از دید ارشان رم
نموده خاتم زرین در انگشت
نکنده حلقه سیمین بمعصم
فراز پیرهن خفتان رومی
بزیر پیرهن دیبای معلم
رکاب سیم بر اسبان تازی
ستام لعل بر خیل مسوم
شنیدستم که هارون ز آل عباس
بدی بر جمله در دانش مقدم
شبی در کار اقلیم خراسان
همی زد رأی با یحیی بن اکتم
به یحیی گفت هارون کار آن ملک
فزون از حد پریشان است و درهم
جوابش گفت زخمی نیست در دهر
که از درهم نشاید هست مرهم
بدان صفرای فاتح از رگ ملک
برآید ریشه سودا و بلغم
بود سیم سره درمان هر درد
چو زر جعفری تریاق هر سم
تو ای میر مهین اندر چنین روز
که باشد تیره همچون لیل مظلم
رقیبان تو در پیش تو باشند
چو پیش خوشه انگور حصرم
و یا در بوستان نخل و رمان
پیاز و گندنا و ترب و شلغم
چگویم ز آن تهی مغزان که دیری
در افکندند طرح شور باهم
بجای بستن سوراخ انگشت
همی کردند در سوراخ کژدم
ز فکر تیره شان زد بر افق چتر
سحابی قیر گون پر وحشت و غم
از پدر شد بساط صلح جویان
سپاه جنگجویان را مخیم
بساط پشه بر همخورد از باد
سرای مور طوفان شد ز شبنم
شرار فتنه آتش فروزان
رسید از دامن عمان بدیلم
شتابیدند دزدان روز روشن
بخرمنگاه و بشکستند زاستم
در آن سختی عنان مملکت را
گرفتی سخت با بازوی محکم
بنای ملک وملت راست کردی
نیفکندی بطاق ابروان خم
غزالان سرائی را رهاندی
ز دندان پلنگ و جنگ ضیغم
درافکندی بساط شور و عشرت
فرو چیدی اساس سوگ و ماتم
ولی عهدی بر آدم بلکه هستی
ولی نعمت بفرزندان آدم
سپاهت را سپهدارست جمشید
بنازد از یمینت خاتم جم
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۹
فروزنده تخت و دیهیم و گاه
بتن یادگار منوچهر شاه
بیفزود بر بندگانش امید
در علم را پادشه شد کلید
بسی سال گردون گردنده گشت
که خون بارد از دیده زان سرگذشت
کنون جهل را دست بر بست و پای
مظفر شهنشاه ایران خدای
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱ -در تقریظ شاهنامه حکیم فردوسی طوسی در بحر شاهنامه
چو سلطان مظفر از این تیره خاک
به گلزار مینو شدش جان پاک
جهان را به پور جهانبان سپرد
به جز نیک نامی ز گیتی نبرد
محمد علی شاه با فر و هنگ
ز آیینه ملک بسترد زنگ
زمین را پر از دانش و داد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
چو بنشست بر تخت شاهی نخست
ز شهنامه از هر دری راز جست
به دستور و گنجور و سالار گفت
هم از آشکار و هم از نهفت
که فرخ پدر خواست در روزگار
ز شهنامه نامی نهد یادگار
کنون چون شد آن باستانی طراز
که بنهفته از روزگاری دراز
امیر خردمند فرخ نژاد
که سالار جیش است و دارای داد
بشاه آفرین خواند و بوسید خاک
برافشاند اندر رهش جان پاک
همی گفت کای شاه دانش پژوه
بزی در جهان جاودان با شکوه
بدست من آن نامه پهلوی
نوی یافت چون دیبه خسروی
پدرت آن شهنشاه گوهرشناس
سخن را به اندازه ای داشت پاس
که می گفت مرد سخن آفرین
سخن را برآرد ز چرخ برین
دل او مرا مست این کار کرد
به شهنامه هوشم گرفتار کرد
وگرنه مرا اژدهای بنفش
بنازد بر آن کاویانی درفش
نه تیغم کم از دشنه قارن است
نه زورم کم از زور روئین تن است
دریغا که شاه از جهان رخت بست
پر و بال و کوپال من درشکست
چو زین باغ شد شهریار کهن
بخشکید شاخ مرا بیخ و بن
دلم را ز داغ آسمان رنجه کرد
ستاره مرا پنجه در پنجه کرد
زبس در دلم شد ز اندوه پیچ
نپرداختم سوی شهنامه هیچ
از آن پس که پرداختم گنج ها
بدین نامه بردم بسی رنج ها
پراکند و درید و فرسوده گشت
به خون جگر آبم آلوده گشت
از آن چشمه باستانی که بود
روان آب دانش چو زاینده رود
نه بینی بجا جز یکی جوی خورد
شده آب روشن پر از لای و درد
در آن ناف آهو که بد کان مشک
بجا نیست جز اندکی خون خشک
کنون شاه ما را توئی جانشین
چو اردی بهشت از پس فروردین
به هر کار فرمان دهد شاه نو
همه سفته گوشیم و جان در گرو
شهنشه ازین داستان برفروخت
تو گفتی که خشمش جهان را بسوخت
سپس گفت بامیر روشن روان
به پیش آر آن نامه باستان
که گر شد کهن بایدش تازه کرد
پراکنده گر شد به شیرازه کرد
چو این گنج پرداختی بهر سود
ز پرویز دو گوهر نابسود
ز سودش چرا دیده بردوختی
بکشتی چراغی که افروختی
تو اکنون سر اندر سپاه منی
نگهبان دیهیم و گاه منی
به هر کار روی دلم سوی تو است
دل و دیده ام روشن از روی تو است
ز من گفتن از تو نیوشیدن است
ز من یاوری از تو کوشیدن است
بیاورد میر آن همایون طراز
به درگاه شاهنشه سرفراز
به شاه جهان گفت کای نامجوی
چو این آب را اندر آری بجوی
به دستور شاهان یکی برشنو
که این بنده را داستانی است نو
که باشد مرا مایه زندگی
یکی جان که شه را کند بندگی
دوم شاهنامه است کز نام شاه
بخورشید از آن برفروزم کلاه
همه برخی گرد راه تو باد
ره آورد چتر و سپاه تو باد
چه ارزد بر کام شه، کام من
که آرد بر نام شه نام من
شه آن نامه پهلوانی چو دید
ز شادی دلش در بر اندر طپید
بفرمود تا انجمن ساختند
بدین کار شایسته پرداختند
چو سردار ارشد در این روزگار
سپه را همی باشد آموزگار
عمادالممالک به دستور میر
بدین کار پرداخت نغز و هژیر
گشاده دل و دست در انجمن
همی کارفرما شد و رای زن
زر و گوهر اندر کف راد اوست
که هم کاردان است و هم کاردوست
مهان جان فشاندند و او زر فشاند
سخندان سخن را به گرمی نشاند
یکی زان مهان نام محمود داشت
که دل بست در کار و گردن فراشت
بفرمان میر مهین کار کرد
به تلفیق این نامه تیمار خورد
ز تخت کیومرث تا یزدگرد
پراکنده ها را همی ساخت گرد
بطبع اندر آورد و پرداختش
به پاداش آن خواجه بنواختش
چو شهنامه بر نام محمود بود
به محمود پیوستن این تار و پود
چو بر نام محمود بود از نخست
سر انجام محمود ازو نام جست
به محمود شه فال شه را گشاد
که آغاز و انجام محمود باد
ایا باد بگذر سوی خاک طوس
پر از نافه کن مغز جانرا زبوس
به فردوسی از من رسان این پیام
که امروز گیتی ترا شد بکام
به باغت پس از نهصد و اند سال
برآمد گل و بارور شد نهال
گهرهای دریای کلکت که بود
پراکنده از سفته و نابسود
به پیوست دارای روشن ضمیر
در آن رشته کش یافت فرخ امیر
ز نو استخوان ترا زنده کرد
روانت به مینو فروزنده کرد
که تا هست گردون گردان بپای
خداوند ما باد کیهان خدای
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۳ - در مقدمه شاهنامه به مدح مظفرالدین شاه در ۱۳۲۱
ای آن شهریاری که دیهیم و تخت
نبیند چو تو شاه پیروز بخت
نیارد ستاره چو تو روشنی
ندارد چو تو چرخ شیر اوژنی
بدین گیتی اندر توئی کدخدای
توئی نیز او را به دیگر سرای
درود خدا بر سرشت تو باد
بر آن باغ و بستان و کشت تو باد
بر آن لاله و سوسن و شنبلید
بر آن سرو شمشاد و ناژو و بید
به بهرام و کیوان و خورشید تو
مه و مهر و برجیس و ناهید تو
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۱ - و له فی القصاید
دریغا که با خود ندیدم مصاحب
رفیقی موافق، انیسی مناسب
رفیقی که پرسد غمم در مکاره
انیسی که جوید دلم در مصائب
کسانی که با من زنند از وفا دم
ز اهل وطن، یعنی اهل مناصب
همه در دیار جفا کرده مسکن
همه از طریق وفا گشته هارب
همه از جنون و تمام از جهالت
بعاقل مخالف، بعارف مغاضب
ز مصداق «الفقری فخری» هراسان
بهذیان «النار لاالعار » خاطب
نسب نامه ی خویشتن کرده پاره
شده دفتر دیگران را محاسب
نخوانند هر جا نشینند با هم
جز از خود مکارم، جز از خود مناقب
بود چند حالم پریشان ازیشان
بود زخمیم دل ز تاب نوایب
کند زهر در جام و خونم بساغر
نفاق احبا و کید اقارب
احبا که بس بیوفا چون اعادی
اقارب که بس جانگزا چون عقارب
شمارند صدق مرا عیب و، حسنی
ندارند جز کذب این قوم کاذب
اگر کذب حسن است، بئس المحاسن؛
وگر صدق عیب است، نعم المعایب
همان به که بندم ازین گفتگو لب
فلک منتقم باد و گردون معاقب
غرض، از رفیقان و از آشنایان
چو جان بود نومید و دل بود خایب
همم جان بترک وطن گشت مایل
همم دل بسوی سفر گشت راغب
گزیدم سفر، رفتم از شهر بیرون؛
بحسرت مقارن، بمحنت مقارب
رهی پیشم آمد، که بودند پنهان
شب و روز او در حجاب غیاهب
گهی بر فرازی، که شیر فلک را
شکم چاک شد از رکاب رکایب
گهی در نشیبی، که گاو زمین را
شکست استخوان از نعال مراکب
فرازش بحدی که کر و بیان را
شنیدم که بودند با هم مخاطب
نشیبش بجایی که فریاد قارون
بگوشم همی میرسد از جوانب
دویدم سراسیمه؛ هر سوی و گشتم
رفیق ثعالب، انیس ارانب
نه جایی که بر روی مسکینی آنجا
نسیمی وزد از مهب مواهب
نه یاری، که جان و دلی باشد او را
برحم آشنا و به انصاف راغب
سفر، قطعه یی از سقر باشد، اما
نه در چشم آن کز وطن گشته هارب
غرض، لنگ لنگان، بهرجا رسیدم
ندیدم بغیر از متاع متاعب
بهرجا شدم، شد عیان پیش چشمم
بروز غرایب، ظهور عجایب
بریدم ره کفر و دین را و، کردم
تماشای ادیان و سیر مذاهب
درونها، همه تیره از درد نخوت
چه در کعبه شیخ و، چه در دیر راهب
در آخر، بمیخانه افتاد راهم
درون رفتم آسوده از بیم حاجب
چه میخانه، روشن سپهری و در وی
عیان از قنادیل نور کواکب
چه میخانه، باغی و از چشمه ی خم
روان باده ی لعل گون در مشارب
چه میخانه، سرچشمه ی زندگانی
ازو پیر میخانه چون خضر شارب
تهی سینه از کینه، دیدم گروهی
همه با هم از مهربانی مصاحب
بسرشاخ گل گلرخان در حواشی
بکف جام می مهوشان در جوانب
بهشتی پر از سنبل و نرگس، از چه؟
ز گیسوی اتراب و چشم کواعب
حریفان که آورده هر یک ز شهری
بآنجا پناه از سپهر ملاعب
ز زاهد گریزان، ز واعظ هراسان
هم از زهد نادم، هم از توبه تائب
چنان شد دلم شاد از روی ایشان
که از روی مطلوب خود، جان طالب
ولی بودم از طالع خود بحیرت
که چون شد که گشتم سعید العواقب؟!
درآمد ز در ناگهان ماهرویی
بلورین بناگوش و مشکین ذوایب
هم از حسرت چهره اش، گل پریشان
هم از غیرت عارضش شمع ذایب
ز مستی دو چشمش، دو آهوی سرخوش؛
ز شوخی دو زلفش، دو هندوی لاعب
گرفته بخونریز مردم نگاهش
سهام از لواحظ، قسی از حواجب
ز پی مهر افروز مه طلعتانش
روان چون ز دنباله ی مه کواکب
هم از ره بسوی من آمد خرامان
ز می، بر کفش جام چون نجم ثاقب
بمن داد آن جام از می لبالب
بمن گفت بعد از ادای مراحب
بنوش این قدح، تا برآیی ز خجلت
بحیرت چرا حیرتت گشته غالب؟!
مگر طبع از تقوی و دل ز زهدت
بما نیست مایل، بمی نیست راغب
مگر خورده یا دیده ای در دیاری
ازین به شراب وز من به مصاحب
زدم بوسه بردستش، آنگه گرفتم
ازو جام رخشنده، چون نار لاهب
حرام و حلالم شد از یاد و، بر لب
نهادم لب جام و گشتم مخاطب
که یک عمر بودم ز زهاد و اکنون
مرا کرد عشق تو از زهد تایب
نه بهتر ازین می، که خوردم ز دستت
شرابی شنیدم ز پیران شارب
شرابی که ساقیش باشی تو، شربش
مباح است نی مستحب، بلکه واجب
نه بهتر ز رویت، که مهریست رخشان
رخی دیدم ای مه ببزم تو حاجب
گر افتد ز روی چو مهر تو برقع
بتان قمر چهره گردند غایب
که قندیل خورشید چون برفروزد
رود روشنایی ز شمع کواکب
مگر، کوکب شمع ایوان شاهی
که خورشید او، در نجف گشته غارب
علی ولی شهریار مظفر
شهنشاه منصور و سلطان غالب
ریاض معالی، سحاب مکارم؛
جهان محامد، سپهر مناقب
وصی رسول خدا، شاه دین، کش
خدا و رسول از علو مراتب
گه بذل خاتم، ستودش بآیه
گه قتل مرحب، رساندش مراحب
نبودی گر او روز زادن نگهبان
نبودی گر او روز مردن مراقب
نه اطفال سر برزدی از مشایم
نه ارواح بیرون شدی از قوالب
چو باشد در ایوان، خدیوی است عادل
چو آید بمیدان، هژبری است سالب
زهی عقل کل، در حریم تو حاجب
ثنای تو بر ما سوی الله واجب
تویی، جانشین پیمبر بمنبر
نشاید که آنجا نشیند اجانب
کز آنجا که باشد مقام ضیاغم
نشاید شنیدن نباح اکالب
ز انفاس تو، تازه دشت مقاصد؛
ز احسان تو، سبز کشت مآرب
چو صحن چمن، از عبور نسایم
چو برگ سمن، از مرور سحایب
سرای تو کانجاست از بدو فطرت
وصول مقاصد حصول مطالب
بفراشیش، باد گلشن موکل،
بسقائیش، ابر بهمن مواظب
اگر شحنه ی احتسابت بمحفل
زند بر جبین چین چو شخص مغاضب
ز بربط رود بر فلک نوحه ی غم
ز مینا رسد بر زمین دمع ساکب
زنی تکیه چون بر سریر عدالت
ز بأس قصاص ای امیر اطالب
ز تیهو هراسد، عقاب شکاری؛
ز آهو گریزد، پلنگ محارب!
گریزنده آهو و پرنده صعوه
ز عدل تو ای غالب کل غالب
کند خوابگه شیر را در براثن
نهد آشیان باز را در مخاطب
گه رزم و وقت جدل، روز هیجا؛
چو خواهی بهم بر شکافی کتایب
ببازو کمانت، سحابی است قاطر
بپهلو سنانت شهابی است ثاقب
بود چون سپر بر سر، آیی مجاهد
بود چون سنان بر کف، آیی محارب
سنان زال را از عصای عجایز
سپر سام را از لعاب عناکب
بروز نبرد ای هژبر معارک
دلیران چو بندند صف از دو جانب
پلنگان آهن قبای اعاجم
هژبران رزم آزمای اعارب
برآیند بر برق رفتار اسبان
نشینند بر کوه کوهان نجایب
زره بر تن آیند، فرسان فارس؛
کمند افگن آیند شجعان راکب
یکی در کمان تیر، چون برق خاطف؛
یکی بر میان، تیغ چون نار لاهب
ز بس خون گرم دلیران نماند
بجز قبضه ی تیغ، در دست ضارب
سپرها که باشند چون بدر تابان
هلالی شوند از سیوف قواضب
شود چون زمین چرخ از گرد و گردد
جبال از سم دیو زادان سباسب
خروشان و جوشان، درآیی بمیدان
چو شیری که آید میان ارانب
چو بینند تیر و سنانت بدانسان
ز ناوردگاه تو گردند هارب
که از هیبت گرزه ماران صعاوی
که از صولت شرزه شیران ثعالب
کنی در صف رزم با تیغ و خنجر
کنند آنچه ای سالب کل سالب
پلنگان کوه و عقابان صحرا
به امداد انیاب و عون مخالب
بروز غدیر، احمد آن سرور دین
بحکم آلهی تو را کرد نایب
بگوش بد و نیک امت سراسر
رسید این حکایت چه حاضر چه غایب
باو کرده تصدیق خیل اعاظم
تو را تهنیت داده فوج اطایب
تو را گفته قایم مقام، اهل بطحا؛
تو را خواند نایب مناب، آل غالب
چو روح نبی شد بجنت روانه
روان خیل روحانیان از جوانب
تو، مشغول رسم غزا گشته او را
که گیرد مصاحب عزای مصاحب
کهن دشمنانی که بودند از اول
نبی را منافق، ولی را مغاصب
عیان کرده از سینه ها کینه ها را
بیک جا نشستند با هم مقارب
فراموش کردند از حق صحبت
ندیدند وقتی از آن به مناسب
ز نیرنگهایی که دانی بناحق
شده مسند شرع را از تو غاصب
فغان زان مصیبت، فغان زان مصیبت؛
که بود آن مصیبت خطیر العواقب
هزار و صد و شصت رفته است و، ما را
رسیده است از آن یک مصیبت مصایب
مزاج جهان شد از آن روز فاسد
یکی گشته قاتل، یکی گشته ناهب
بسفک دماءند، اشرار مایل؛
بغصب فروج اند، اجلاف راغب
باصلاح ناید دگر کار عالم
مگر آید از مکه مولای غایب
ز هر گوشه دجالی آمد بمیدان
برون آی! ای سرور آل غالب
سلام علی اهل بیت النبوه
ده ودو امام، از علی تا به صاحب
همین بس بر کوری چشم اعدا
چه خیل خوارج، چه فوج نواصب
دو تن، هر کسی را ز خیل ملایک؛
نشسته همه عمر، فوق المناکب
نویسند نیک و بد او سراسر
یکی از مطاعن، یکی ازمناقب
همه مهر حیدر نویسند از من
فیاخیر کتب و یا خیر کاتب
خداوندگارا، جدا از تو آذر
سگ ناتوانی است، گم کرده صاحب
ازین بیش مپسند باشد بحسرت
ز جرگ سگان جناب تو غایب
چه باشد کشانیش سوی خود آری
بود ذره مجذوب، و خورشید جاذب
بآنجا چو آید، نگهداری او را ؛
بر آن در بود تا همه عمر حاجب
در آن درگهش تا بود عمر باقی
خورد از عنایات واجب، مواجب
چو عمرش بپایان رسد، نقد جان را
سپارد بگنجور گنج مواهب
تنش خاک گردد بدشتی که خاکش
دراری دهد پرورش چون کواکب
چو بر پا شود روز محشر براحت
بخسپد در آن خاک پاک از معایب
نخیزد ز جا، گر بباغ بهشتش
بشیر و مبشر کشند از دو جانب
بنامه کشی، خط عفوش ز رحمت؛
بروز قیامت تویی چون محاسب
دعا سر کنم، چون ثنای تو از من
محال است؛ با این علو مراتب!
گر این چند مصرع قبول تو افتد
زهی طبع روشن، زهی فکر صائب
بود تا بود روز و شب نور و ظلمت
درین طاق فیروزه گون از کواکب
عیان اختر دوستت در مشارق
نهان کوکب دشمنت در مغارب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح بطلمیوس زمان میرزا محمد نصیر طبیب
ای داده نخل قد تو بر، ماه و آفتاب
و افگند سایه خد تو بر ماه و آفتاب
بویی چو بوی تو، نه مگر مشک و غالیه؛
رویی چو روی تو، نه، مگر ماه و آفتاب!
مالد بخاک راه تو رو، عنبر و عبیر
ساید بنقش پای تو سر ماه و آفتاب
تا بر دمید اختر حسنت، نمی کنند
بر آفتاب و ماه نظر ماه و آفتاب
در گلشنی، که چهره ی خود شویی از عرق؛
گردد همه حباب شمر، ماه وآفتاب
آویخته بپایت و، بنهاده بر سرت؛
خلخال سیم و، افسر زر ماه و آفتاب
جز آفتاب و ماه، نخواندی کسی تو را
بودی اگر میان بشر ماه و آفتاب
سوزنده اخگری است، ز کانون دل رخت؛
کان را بود شعاع و شرر ماه و آفتاب
بینند اگر رخ تو، دگر برنیاورند؛
سر از دریچه شام و سحر ماه و آفتاب
روشن تر از مه است رخت ای پسر مگر
مادر بود تو را و پدر ماه و آفتاب
جایی که روشن است چراغ رخت، شوند
پروانه وار سوخته پر، ماه و آفتاب
نخل قد تو، نخله ی طور است و؛ باشدش
برگ اختر یمانی و بر ماه و آفتاب
قدت نهال گلشن حسن و، از آن نهال
برگی دو رسته تازه و تر ماه و آفتاب
گیرند تا سراغ ز کویت، چه شب چه روز
بگذشته عمرشان بسفر ماه و آفتاب
بازآ که بی تو شب زد و دور از تو روز کرد
خارم بدیده، خون بجگر ماه و آفتاب!
آسوده خاطری تو و، غافل که داردم
شب ز اشک و روز ز آه خطر ماه و آفتاب
تو خود کشیده تیغ جفاکاری و تورا
افکنده پیش تیغ، سپر؛ ماه و آفتاب
من خود، دو دیده دوخته ز امید بر دری
کان را سزد دو حلقه ی در ماه و آفتاب
عالی در سپهر هنر، میرزا نصیر؛
کش بهر سجده بسته کمر ماه و آفتاب
آن فیلسوف عهد، که از رای روشنش؛
کردند اقتباس هنر، ماه و آفتاب
لقمان روزگار که دیدند از آسمان
اندر زمین مسیح دگر ماه و آفتاب
دانا مهندسی، که هم از شمع رای او
شد در سپهر راه سپر ماه و آفتاب
با آفتاب و ماه، کند روی و ر ای او؛
کرد آنچه با گیاه و حجر ماه و آفتاب
نخلی که زیر سایه ی او پرورش نیافت
مشکل رساندش بثمر ماه و آفتاب
سنگی که از عنایت او تربیت ندید
او را نکرد لعل و گهر ماه و آفتاب
نتواند از حذاقت او روز و شب رساند
بر صرع و بر جذام، ضرر ماه و آفتاب
یکدم چو خشک ماندش ابر قلم مدام
مانند، باد و دیده ی تر ماه و آفتاب
ز ابر مطیر، خامه چو گردد رقم نگار؛
بارد همی بجای مطر ماه و آفتاب
نبود نبی و از قلمش بیند آنچه دید
از رد شمس و شق قمر ماه و آفتاب
خلقش شنو، دگر مشنو باغ و بوستان؛
رویش نگر، دگر منگر ماه و آفتاب
ای مهر پروری، که ز ماهیت تو یافت
نور جبین، ضیاء بصر ماه و آفتاب
خواندند اهل نظم به کاشان ز انوری
غرا قصیده یی بنظر ماه و آفتاب
شد ماه و آفتاب، ز هر بیت آن عیان
روشن هزار دیده ز هر ماه و آفتاب
هر شعر آن بکسوت شعری ز روشنی
هر مصرعیش کرده ببر ماه و آفتاب
من نیز خواستم که صفات تو بشمرم
تا نشمرد ستاه شمر ماه و آفتاب
از دانش و شکفتگی و عزم و حزم و خلق
در روی و رایت ای بگهر ماه و آفتاب
گردد خجل عطارد و هم زهره و زحل
مریخ و مشتری و دگر ماه و آفتاب
من قابل قصیده نگاری نیم، چه شد
اوراق دفترم شد اگر ماه و آفتاب؟
خاصه قصیده یی که حریف انوری بود
وز انوریش داده خبر ماه وآفتاب
لکن، ز قابلیت ممدوح قابلم
وز طبع روشنم بحذر ماه و آفتاب!
پرداختم بیک شب و یک روز چند بیت
کافشانمت براهگذار ماه و آفتاب
کردم چو قصد کوی تو، از مهر روی تو
شد خضر راه من بسفر ماه و آفتاب
آوردم این قصیده ره آورد و، در رهم
افشانده سیم و ریخته زر ماه و آفتاب
تا بر فلک شوند عیان آفتاب و ماه
تا بر زمین کنند اثر ماه و آفتاب
از بهر دوستانت بفیروزه گون قدح
ریزند صبح شیر و شکر ماه و آفتاب
از دست دشمنانت در آغاز ماه عمر
گیرند شام، تیغ و سپر؛ ماه و آفتاب
بر جان دوستانت رسانند و دشمنانت
هر صبح و شام نفع و ضرر ماه و آفتاب
آذر بیگدلی : قصاید
شمارهٔ ۶ - هو القصیده در مدح علی بن ابی طالب علیه السلام
از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بی قرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده؟!
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانه ی دریا غریق را
زین کابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم بهم ما و یار دست
من گویمش ز تربت من، وام گیر پای!
او گویدم ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و اکنون بود مرا
صد جا چونی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست؟!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم فکند چون ز پا چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست؟!
ساقی قدح نمی دهد امروز چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست؟!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموش کار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون ز دست من
زد بر کمند پرخم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فکار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه برغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبال شه،نکره به طبل استوار دست
از شرم خلف وعده ی دوش از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقه ی در آن نگار دست
جستم ز جا گشادمش از شوق در ولی
لرزان ز اضطراب دل و از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشه ی می با خود از وثاق
جامی کشیده زد به من سوگوار دست
کز غیر خانه خالی و من مست و شب چنین
آسان بخ هم نمی دهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟!
گفتم مپرس حال دل ازمن، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریه ی بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژه ی اشکبار دست
گفتا کنون که پیش توام، گریه ات ز چیست؟!
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن بدلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟!
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟!
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو بغیر کرده، بگردان ز غیر روی؛
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمه سای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید بکار دست
برداشت دل ز من، بامید تو دست من؛
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو در شمار
گیرد چو دامن تو بروز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت ز دمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابه ی مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم باین گروه؟!
نگرفته یار را بجهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چاره ی این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور وز رتهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: بکار عشق، ندیدم ز صبر پای؛
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز؛ چون کنم
فردا برعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست؛
داری ز گنج دل چو بزر عیار دست!
گفتم: بکار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون بکار دست؟!
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی ببحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم بهم دهد از هر کنار دست؟!
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که بدست آورد دلم
از دوستی؛ که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش بپای؛
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار؛
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق؛
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر بجای دو دستم چهار دست
یکدست، دست مطربکی کآشنا بود؛
گاهی برقص پایش و، گاهی بتار دست
یکدست، دست ساقیکی مست مهربان؛
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یکدست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز؛
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یکدست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود بعهد و وفا استوار دست
گر آمدی بدست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، بدامن عزلت کشید می،
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره بششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر بدامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سرکشد؛
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامه ی زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان بسیر گل؛
برهم دهد چو سبزه ی این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت؛
نبود، بهم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای؟
بر روی سبزه خسب و، بزیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل؛
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه بدرد کسی رسد
مشکل دهد بجان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، می نرود زان بکار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان؛
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم بباغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت؛
کآید بدست، دست بدست از هزار دست
وان گل بود قصیده ی رنگین تازه یی
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند،
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بیکمال، می نزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گر چه کهن بلبل است، لیک؛
در ناله نیستش بتو ای مرغ زار دست
از سحر خامه ی تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟!
گفتم که: کیست در خور مدح من فقیر؟!
گفت: آنکه زد بقائمه ی ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان برسالت چو مصطفی
دادی بدست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سرو کرد جانشین
دادت بحکم حق، بصغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بر رست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این بگل سرو، زد آن بخار دست
بر پای آنکه پای بدوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت بدامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعه ی خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه بپای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، بیک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم؛
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ بران غزال چنگ
نه میبرد عقاب بزلف حقار دست
نه باز را سیاه، بخونریز صید چشم؛
نه شیر را، خضاب بخون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربان تری:
کش شد بگردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر بدامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، بمعرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند بگریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه بکف، از دو سو سپهر؛
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟!
جویی بود ز اب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف؛
وز گرزت استخوان بتن خصم آردست
خصمت، که از هوا بسرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعله بار دست
اندیشه اش، نه ز آتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند بهم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست بمشتی شرار دست
هم میدهی بباد علم، خاک معرکه؛
کان سرفراز راست باین خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضه ی بیضا دهد نشان؛
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران بآستین
چون ز آستین کشی بصف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر ببازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو؛
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد بجای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سرراست کرده گیری اش ای شهریار دست
دادی زدست خاتم و از دستبرد غم؛
آوردی اش بدست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ؛
در دوزخ، ار چو ابرکنی رشحه بار دست
مالک، خلیل سان نهد اندر بهشت پای؛
رضوان، کلیم وار گذارد بنار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها؛
بر سینه اش مباد نهد روز بار دست
ای میرخلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمه سار دست
گیری بدست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پاز خوی شرم در گلم؛
سازد بلند تشنه یی از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین؛
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
در زن ز جان بدامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک؛
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم؛
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست؛
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست