عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 امیر معزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۱
                            
                            
                            
                        
                                 امیر معزی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۴
                            
                            
                            
                        
                                 امیر معزی : امیر معزی
                            
                            
                                مسمط
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قافلهٔ شب گذشت صبح برآمد تمام
                                    
باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام اجامابدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
در قدح مشکبوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبکتر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازهگل آید به بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل دوست ابینا وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوهگر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بینصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشکبوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
ای سخنآرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُالمَستقیم همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک اخترست
درخور پیغمبر است گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعری تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح گه چو عصای کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی بهکام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر
                                                                    
                            باده شد اکنون حلال خواب شد اکنون حرام
کاسه بدل شد به جام اجامابدل شد به کام
خوشتر از این روزگار کو و کجا و کدام؟
در قدح مشکبوی باده بیار ای غلام
وز لب یاقوت رنگ بوسه بده ای پسر
ای صنم چنگ زن چنگ سبکتر بزن
پردهٔ مستان بدر راه قلندر بزن
لشکر صبح آمدند میکده را در بزن
کوس خرابی بیار در صف لشکر بزن
گلبن اندیشه را بُن ِبکَن و سر بزن
تات به باغ نشاط تازهگل آید به بر
خوش بود آری صبوح خاصه به وقت بهار
لعل شده کوهسار سبز شده جویبار
ای صنم تیره زلف بادهء روشن بیار
باده شده مشکبوی باد شده مشکبار
آن چو لب لعل دوست ابینا وین چو سر زلف یار
ای پسر ماهرو رطل بده تا به سر
تا که ز حُوت آمدست سوی حَمَل آفتاب
گوهر سفته است خاک صندل سوده است آب
بر سر گل بلبل است بر لب طوطی شراب
در گلوی فاخته است ساخته چنگ و رباب
هست به زنگار و نیل چهرهء صحرا خضاب
هست به کافور و مشک پشت چمن بارور
تا که ز جنگ بهار لشکر سرما شدست
بزم مهیا شدست عیش مهنا شدست
آب مکدر شدست باد مصفا شدست
کوه چو بُسَّد شدست دشت چو مینا شدست
ابر چو وامق شدست باغ چو عذرا شدست
شاخ چمن چون عروس باد صبا جلوهگر
سرو چو منبر شدست فاخته همچون خطیب
مسجد او جویبار منبر او عندلیب
گل به صفت نادرست لاله به صورت غریب
لاله ز گل خرم است همچو خلیل از حبیب
هر که درین روزگار هست ز می بینصیب
از طرب و از نشاط نیست دلش را خبر
خوش بود اندر بهار یار شده صلح جوی
ساخته رود و سرود چنگ زن و شعرگوی
تازه بنفشه به دشت، لاله بر اطراف جوی
گشته یکی لعل رنگ گشته دگر مشکبوی
لاله مگر رنگ یافت از لب آن ماهروی
یا ز خط و زلف اوست بوی بنفشه مگر
ای سخنآرای مرد خیز به شبگیر زود
عذر نگارین خویش بشنو و بپذیر زود
می زدگان را بساز چاره و تدبیر زود
باده ستان وقت شام با بم و با زیر زود
چیره زبان برگشای جام به کف گیر زود
مدح خداوندگوی نام خداوند بر
بار خدایی که هست ملک زمین را شرف
وز شرف و قدر خویش فخر نژاد و سلف
مذهب حق را پناه لشکر دین را کنف
حاتم طائی به طبع صاحب کافی به کف
باغ سخا را درخت درّ وفا را صدف
جسم کرم را روان چشم خرد را بصر
قاعدهٔ سعد و حمد کنیت و نامش بهم
بر سر خورشید و ماه دولت وی را قدم
مضمرش اندر ضمیر مُدغَمش اندر قلم
فایده ی عمر خضر مرتبه ی مهر جم
همچو در اجسام روح درکف رادش کرم
همچو در افلاک نور در تن پاکش گهر
بر تن اقبال و بخت دولت او چون سرست
وز فَلکُالمَستقیم همت او برترست
در همه آثار خیر مقبل و نیک اخترست
درخور پیغمبر است گرچه نه پیغمبر است
عادت او بخشش است بخشش او گوهر است
حکم روانش قضا قَدر بلندش قَدَر
ای شرف ملک شاه مفخر دنیی تویی
پای نهاده به قدر بر سر شعری تویی
سِحر عدو را به خشم معجز موسی تویی
مرگ ولی را به مهر دعوت عیسی تویی
پیش تو مولی است دهر سید و مولی تویی
چون تو در این روزگار خلق نباشد دگر
گردون فتوی عقل پیش تو آرد همی
عقل اثرهای خویش بر تو شمارد همی
خشم تو بر چشم خصم آب گمارد همی
بر جگرش روزگار آتش بارد همی
زین دو قبل سال و مه خصم تو دارد همی
آب بلا در دو چشم آتش غم در جگر
ای ز سپهر کمال تافته خورشید وار
گشته به تمییز و عقل نادرهٔ روزگار
از کرم شهریار کار تو همچون نگار
وز قلمت چون نگار مملکت شهریار
طبع تو بحر محیط دست تو ابر بهار
بحر تو یاقوت موج ابر تو زرین مطر
هست چو خورشید و ماه طلعت دستور شاه
طلعت تو مشتری است در بر خورشید و ماه
حضرت و درگاه توست قبله ی اقبال و جاه
ملک خداوند را کِلک تو دارد نگاه
لاجرم از هر که هست پیش خداوند گاه
زینت تو برترست قربت تو بیشتر
کلک روانت شدست مرکز امید و بیم
گه چو دعای مسیح گه چو عصای کلیم
هست ز نقل و ز نقش عادت او مستقیم
گه شد عطار مشک گه شده نقاش سیم
کلک تو آرد پدید از شَبَه دُرِّ یتیم
کس نشنید ای شگفت کز شبه خیزد دُرَر
بر دل ما تا که هست نقش خرد پادشا
جون خرد اندر دل است نقس تو در جان ما
رای تو چون کوکب است همت تو چون سما
حلم تو و طبع توست همچو زمین و هوا
هر که به زر و به سیم گشت ز مهرت جدا
دیده ی او شد چو سیم چهره ی او شد چو زر
بار خدایا ز توست کار معزّی بهکام
وز تو شدست او عزیز نزد همه خاص و عام
شاه به قول تو کرد جاه و قبولش تمام
پیش وزیر از تو گشت حشمت او بر دوام
حکم تو را چون رهی است امر تو را چون غلام
شاکر انعام توست گشت سخن مختصر
تا که بود آفتاب تا که بود آسمان
فرّخ بادت بهار خرّم بادت خزان
تا که بپاید سپهر تا که بماند جهان
هم به سعادت بپای هم به سلامت بمان
ناله ی بربط شنو باده ی روشن ستان
درج معانی بکاو راه معالی سپر
تا که بود زهر و نوش تا که بود رنج و ناز
نوش خور و دل فروز باده ده و سرفراز
تا نشود میش یوز تا نشود کبک باز
جان بداندیش سوز کار نکوخواه ساز
خلعت توفیق پوش مرکب اقبال تاز
عمر به نیکی گذار روز به شادی سِپَر
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خوشا مطالعه کردن جمالِ بستان را
                                    
به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
                                                                    
                            به موسمی که صبا تازه می کند جان را
میانِ باغ خرامان گرفته دست به دست
نگارِ سیب ز نخ دانِ نار پستان را
قدح به دور بگردان دمادم ای ساقی
که نیست رویِ ثباتی سپهرِ گردان را
به مذهبِ صلحا شربِ آبِ رزنهی است
بده ، بیار ، ستیزِ صلاح جویان را
فغان زچنگ برآورد پیاپی ای مطرب
وز آن فغان مددِ روح بخش انسان را
خلافِ مدّعیان است التفات به چنگ
بزن به تار علی رغمِ جانِ نادان را
خوش است مجلس آزادگان که فرقی نیست
میانِ مجمعِ ایشان گدا و سلطان را
زوال دور مبیناد مجلسی که دروست
بتی که نیست چو او در بهشت رضوان را
نزاریا اگرت ره نمی دهند آن جا
عجب مدار که دفعی معیّن است آن را
سپندِ دل همه بر آتشِ دعا دارند
چه گونه چشم رسد روزگارِ ایشان را
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را
                                    
بیار می که حیات از می است پیرو جوان را
مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان
که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را
ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین
به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را
به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی
صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را
شکیب چند کند بلبل اختیار ندارد
اگر ز بی خبری فاش کرد رازِ نهان را
به باغبان که رساند سلامِ من که اجازت
نمی دهی که تفرّج کنند سرو روان را
دل ضعیف من از هول بانگ رعد بترسد
بیار و بر سر من کش سبک شراب گران را
حکیم می کده از بهر اعتبار اطبّا
به جام باده مداوا کند چنین خفقان را
ز دست حور وشی حالیا به نقد خوش آید
می و مشاهده ما را و نسیه اهل جنان را
ز تیر طعنه چه ترسم چرا سجود نیارم
کشیده تا بنِ گوش ابروانِ هم چو کمان را
من التفات ندارم به اعتراضِ مقلّد
که اعتبار نباشد مزخرفاتِ چنان را
نزاریا سر دار آمده ست افسر مردان
اگر نداری ای سر نگاه دار زبان را
                                                                    
                            بیار می که حیات از می است پیرو جوان را
مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان
که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را
ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین
به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را
به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی
صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را
شکیب چند کند بلبل اختیار ندارد
اگر ز بی خبری فاش کرد رازِ نهان را
به باغبان که رساند سلامِ من که اجازت
نمی دهی که تفرّج کنند سرو روان را
دل ضعیف من از هول بانگ رعد بترسد
بیار و بر سر من کش سبک شراب گران را
حکیم می کده از بهر اعتبار اطبّا
به جام باده مداوا کند چنین خفقان را
ز دست حور وشی حالیا به نقد خوش آید
می و مشاهده ما را و نسیه اهل جنان را
ز تیر طعنه چه ترسم چرا سجود نیارم
کشیده تا بنِ گوش ابروانِ هم چو کمان را
من التفات ندارم به اعتراضِ مقلّد
که اعتبار نباشد مزخرفاتِ چنان را
نزاریا سر دار آمده ست افسر مردان
اگر نداری ای سر نگاه دار زبان را
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب
                                    
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
                                                                    
                            ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        مرا چو وصل تو تشریف بار داد امشب
                                    
بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
                                                                    
                            بیار باده و گوهر هرچه باد امشب
کمند زلف تو وجام باده هر دو به کف
رقیب را چه بماند به دست ، باد امشب
مگر زمانه ببخشود بر من مسکین
که هم به وصل تو داد دلم بداد امشب
صبا کجاست که یعقوب صبح را گوید
که آفتاب چو یوسف به چه فتاد امشب
جهان ز مادر فطرت در آفرینش خاص
جز از برای تمنای من نزاد امشب
اگر نه روز معادست و من بهشتی چیست
که آسمان در فردوس برگشاد امشب
چو هیچ حاصلت از نقد دیّ و فردا نیست
نزاریا بستان از زمانه داد امشب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای باغبان سماع کن آواز عندلیب
                                    
رحم آر بر دل گله پرداز عندلیب
با سوز او بساز که هم بر تو واجب است
ده روزه ی رعایت اعزاز عندلیب
چون آه عاشقان ز جفای تو می رسد
در آسمان شکایت آواز عندلیب
بگذار تا بنازد بر روی گل دمی
هرچند باغبان نبرد ناز عندلیب
خوش خوش خروش می کند از سرّ غنچه گل
می بایدش که فاش کند راز عندلیب
چون راز عندلیب زگل فاش می شود
پس گل بود هر آینه غماز عندلیب
هرچند می نهد گل رعنا به طنز خار
رعنا تر است شیوه ی طناز عندلیب
راویّ گفته های لطیف من است او
این داستان یکیست زاعجاز عندلیب
من هم چو خضر ریخته در کام او زلال
تو هم چو سیل خانه بر انداز عندلیب
آهنگ زیر زار نزاریّ سوزناک
دستور ساخته ست مگر ساز عندلیب
بر گرد خم بود همه پرگار من چنانک
بالای گل بود همه پرواز عندلیب
                                                                    
                            رحم آر بر دل گله پرداز عندلیب
با سوز او بساز که هم بر تو واجب است
ده روزه ی رعایت اعزاز عندلیب
چون آه عاشقان ز جفای تو می رسد
در آسمان شکایت آواز عندلیب
بگذار تا بنازد بر روی گل دمی
هرچند باغبان نبرد ناز عندلیب
خوش خوش خروش می کند از سرّ غنچه گل
می بایدش که فاش کند راز عندلیب
چون راز عندلیب زگل فاش می شود
پس گل بود هر آینه غماز عندلیب
هرچند می نهد گل رعنا به طنز خار
رعنا تر است شیوه ی طناز عندلیب
راویّ گفته های لطیف من است او
این داستان یکیست زاعجاز عندلیب
من هم چو خضر ریخته در کام او زلال
تو هم چو سیل خانه بر انداز عندلیب
آهنگ زیر زار نزاریّ سوزناک
دستور ساخته ست مگر ساز عندلیب
بر گرد خم بود همه پرگار من چنانک
بالای گل بود همه پرواز عندلیب
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بوی خوشت همره باد صباست
                                    
آن چه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
نالهٔ مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این روی بهشت از کجاست
ای گل نو خاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
باز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
                                                                    
                            آن چه صبا راست میسر که راست
دوش چو بوی تو به گلزار برد
نالهٔ مرغان سحر خوان بخاست
گل چو نسیم تو شنید از صبا
گفت که این روی بهشت از کجاست
ای گل نو خاسته آگه نه ای
کاین اثر بوی دلارام ماست
دست من و دامن باد صبا
باز پی زلف نگارم چراست
باد کجا لایق سودای اوست
عشق و هوا هر دو به هم نیست راست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        همین که از برم آن سروِ سیم بر برخاست
                                    
هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
                                                                    
                            هزار نالهء دلسوزم از جگر برخاست
درآمد از درم اقبال چون بَرم بنشست
برآمد از سرم آتش چو از نظر برخاست
نه آتشیست که ساکن شود به آبِ سرم
که هر نفس که زدم شعله بیشتر برخاست
اگر به خانه نشستست وگر برون آمد
نهان و پیدا زو فتنهء دگر برخاست
عتاب گرم شد و جنگ سخت اگر بنشست
قیامت آمد و طوفان برفت اگر برخاست
برآرم از گهرِ چشم هر سحر طوفان
که دید طوفان کز کثرتِ گهر برخاست
به هرزه با کمرش در میان نهادم جان
چو کوه کن که هلاکش هم از کمر برخاست
همه خلافِ مرادست اقتضایِ قضا
زمانه از سر پیمانِ ما مگر برخاست
به پای مردیِ عقلم امیدها بودی
همین که عشق در آمد ز در به سر برخاست
نفس نفس که بر آمد ز روزنِ حلقم
ز دودِ آتشِ دل در هوا شرر برخاست
خنک وجودِ نزاری که در میانِ بلا
نشست ایمن و از معرضِ خطر برخاست
چه التفات کند بعد از این ز وصل و فراق
کنون که این حُجباتش ز رهگذر برخاست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        باد از طرفِ شمال برخاست
                                    
معشوقه مشک خال برخاست
آشفته سهیلِ نیم خوابش
ناگه ز خمِ هلال برخاست
باز آرزویِ صبوح کردش
بازش هوسِ زلال برخاست
از سینه عودِ سوزناکش
فریاد زگوش مال برخاست
بیتی دو سه در بدیههء فکر
ز آن طبعِ شکر مقال برخاست
باد از رخِ گل نقاب برداشت
بلبل ز پیِ وصال برخاست
پیرامن آب سبزه بنشست
از طرفِ چمن نهال برخاست
خرّم تنِ آن که از پیِ عشق
با صبحِ خجسته فال برخاست
چندین شر و شور اهلِ دل را
از فتنهء جاه و مال برخاست
سوداست همه جهان و سودا
از وسوسهء خیال برخاست
در دستِ هوا زبون نزاری
نتوان زِ سرِ محال برخاست
زاهد که به پایِ چنگ بنشست
از معرضِ احتمال برخاست
آنجا که اسیرِ عشق بنشست
سلطان به صفِ نعال برخاست
                                                                    
                            معشوقه مشک خال برخاست
آشفته سهیلِ نیم خوابش
ناگه ز خمِ هلال برخاست
باز آرزویِ صبوح کردش
بازش هوسِ زلال برخاست
از سینه عودِ سوزناکش
فریاد زگوش مال برخاست
بیتی دو سه در بدیههء فکر
ز آن طبعِ شکر مقال برخاست
باد از رخِ گل نقاب برداشت
بلبل ز پیِ وصال برخاست
پیرامن آب سبزه بنشست
از طرفِ چمن نهال برخاست
خرّم تنِ آن که از پیِ عشق
با صبحِ خجسته فال برخاست
چندین شر و شور اهلِ دل را
از فتنهء جاه و مال برخاست
سوداست همه جهان و سودا
از وسوسهء خیال برخاست
در دستِ هوا زبون نزاری
نتوان زِ سرِ محال برخاست
زاهد که به پایِ چنگ بنشست
از معرضِ احتمال برخاست
آنجا که اسیرِ عشق بنشست
سلطان به صفِ نعال برخاست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جام تلخ از جان شیرین خوش ترست
                                    
جان رز در جام زرّین خوش ترست
خوش بود گل تا بود بی خار خوش
ارغوان بر برگ نسرین خوش ترست
عنبرو عودو عبیر ارچه خوش است
از همه بوی عرق چین خوش ترست
بوی زلف یار من گر بشنوی
بگروی گر ناف مشکین خوش ترست
زلف او و نافه ی آهوی چین
نیفه ی پرچینش از چین خوش ترست
ماه رویان را ز گوش آویخته
خوشه خوشه همچو پروین خوش ترست
چند از این تشبیه بشنو یک سخن
حسن پیش اهل تحسین خوش ترست
از خوشی هائی که دیدم در جهان
لعل می با لعل نوشین خوش ترست
آب خضر و آب رز این هردو آب
من نمیدانم کدامین خوش ترست
حالیا باری به نقد انصاف را
راست گویم آب رنگین خوش ترست
جام می برکف نزاری گفت راست
من گواهی میدهم کاین خوش ترست
                                                                    
                            جان رز در جام زرّین خوش ترست
خوش بود گل تا بود بی خار خوش
ارغوان بر برگ نسرین خوش ترست
عنبرو عودو عبیر ارچه خوش است
از همه بوی عرق چین خوش ترست
بوی زلف یار من گر بشنوی
بگروی گر ناف مشکین خوش ترست
زلف او و نافه ی آهوی چین
نیفه ی پرچینش از چین خوش ترست
ماه رویان را ز گوش آویخته
خوشه خوشه همچو پروین خوش ترست
چند از این تشبیه بشنو یک سخن
حسن پیش اهل تحسین خوش ترست
از خوشی هائی که دیدم در جهان
لعل می با لعل نوشین خوش ترست
آب خضر و آب رز این هردو آب
من نمیدانم کدامین خوش ترست
حالیا باری به نقد انصاف را
راست گویم آب رنگین خوش ترست
جام می برکف نزاری گفت راست
من گواهی میدهم کاین خوش ترست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۴۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جماد بی خبرست از خروشِ بلبلِ مست
                                    
به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست
صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان
که آفتاب بر آید فرو شود سرمست
شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود
ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست
بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم
که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست
یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین
بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست
نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار
به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست
تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد
که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست
                                                                    
                            به باغ باده خورد هر که را حیاتی هست
ز عیش بهره ندارد کسی که وقتِ بهار
به پایِ گل نگرفته ست جامِ باده به دست
خوش آن خورد که به شب خیزد و به گه خفتد
نه آن که روز برآید ز خواب باز نشست
صبوح سنّتِ اهلِ دل است خاصه چنان
که آفتاب بر آید فرو شود سرمست
شکستِ ما مکن ای عاقل آبگینۀ خود
ز سنگِ عشق نگهدار کانِ ما بشکست
بیار ساقیِ مجلس که زهر نوش کنیم
که انگبین بود از دستِ تیره روی کبست
یکی دو پایه فرود آی و عارفان را بین
بلی بگفته و برکف گرفته جامِ الست
نزاریا نظر از بودِ خویشتن بردار
به قبله معتقدی پس به جهل بت مپرست
تو مردِ لاف نیی هر درخت را نرسد
که هم چو سرو بلندی کند به قامتِ پست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۹۶
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بهارِ تیر ماهی خوش بهاری ست
                                    
و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
                                                                    
                            و لیکن عشق موقوفِ نگاری ست
حضورِ یارِ همدم در مه دی
اگر حاصل شود خوش نوبهاری ست
به واجب روزگارِ عمر دریاب
اگر دریافتی خوش روزگاری ست
گلِستانی ست امّا مشکل این ست
که در پیراهنِ هر برگ خاری ست
اگر مردانه عزمِ دوست داری
به ترکِ وایه گفتن سهل کاری ست
همین است و بس ار دانی که با دوست
وفایِ عهد محکم یادگاری ست
مرا در داستانِ عشق سرّی ست
که در هر حرف مرموز اعتباری ست
نزاری ترکِ انکار و تصرّف
که در هر گوشه ای بینی تو یاری ست
محیطِ موج و طوفانِ قیامت
که را این جا مجالِ اختیاری ست
نشاید آشنایی کرد با موج
خنک بی گانه ای کو بر کناری ست
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شبنم نشسته بر ورق گل علی الصباح
                                    
خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
                                                                    
                            خواهی که روح تازه برآید بیار راح
جهّال نشنوند ولی ممتنع بود
جز از خواص راح طلب کردن ارتیاح
از گردن خروس صراحی بریز خون
قبل الحدیث کرده به بسم الله افتتاح
جنبان و چست باش و سبک روح و تازه روی
زیرا که در فسرده نه خیرست و نه صلاح
فریاد عندلیب برآید ز گل ستان
مرغ سحر چو باز گشاید ز هم جناح
آواز چنگ و ضرب و اصول و حریف جنس
با راح بس موافق حال است هر صباح
از مونسی گزیر ندارم که می کنم
هر دم لطیفه دگر از طبعش اقتراح
گه می کند غرایب اشعارم استماع
گه می دهد عوایب ابیاتم اصطلاح
می خانه بی نزاری و پروانه بی چراغ
شاخیست بی شمایل و فالیست بی فلاح
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خواص باد بهشت است در نسیم ریاح
                                    
همین که بانگ برآید بخواه کاسه ی راح
صبوحیانِ مشوّق به های و هوی کنند
ندای صبح و موذّن به فالق الاصباح
همین فریضه ی وقت است سنّت حکما
دوگانه یی به فلاح و سه کاسه ای به صلاح
شب سیاه نقاب از رخ قدح بردار
چه حاجت است به مشعل مباش گو مصباح
چو آفتاب بر آید عجب مدار اگر
به زینهار درافتد به سایه اقداح
نمی خورند گروهی و می کنند انکار
جماعتی دگرش باز می نهند مباح
عجب مدار نخواندی تناکرِ اضداد
غریب نیست ندانی تعارف ارواح
ز جوهری چومی آخر چرا کنم پرهیز
که حاصل است ازو سد هزار استرواح
شراب خانه اگر محتسب کند مختوم
نیاز با در مولا برم هو الفتاح
زبحر خنب به کشتی کشم شراب گران
به رغم محتسب آن سهمگین تر از تمساح
پیام من که تواند به محتسب بردن
که از زیان نزاری ترا چه خیر و صلاح
زباده خوردن پنهان او ترا چه ضرر
چو گنج کنج گرفته ست بعد ازین سیاّح
به موج فتنه مبر کشتی مزلزل خویش
درین محیط فروشد چو تو بسی ملاّح
                                                                    
                            همین که بانگ برآید بخواه کاسه ی راح
صبوحیانِ مشوّق به های و هوی کنند
ندای صبح و موذّن به فالق الاصباح
همین فریضه ی وقت است سنّت حکما
دوگانه یی به فلاح و سه کاسه ای به صلاح
شب سیاه نقاب از رخ قدح بردار
چه حاجت است به مشعل مباش گو مصباح
چو آفتاب بر آید عجب مدار اگر
به زینهار درافتد به سایه اقداح
نمی خورند گروهی و می کنند انکار
جماعتی دگرش باز می نهند مباح
عجب مدار نخواندی تناکرِ اضداد
غریب نیست ندانی تعارف ارواح
ز جوهری چومی آخر چرا کنم پرهیز
که حاصل است ازو سد هزار استرواح
شراب خانه اگر محتسب کند مختوم
نیاز با در مولا برم هو الفتاح
زبحر خنب به کشتی کشم شراب گران
به رغم محتسب آن سهمگین تر از تمساح
پیام من که تواند به محتسب بردن
که از زیان نزاری ترا چه خیر و صلاح
زباده خوردن پنهان او ترا چه ضرر
چو گنج کنج گرفته ست بعد ازین سیاّح
به موج فتنه مبر کشتی مزلزل خویش
درین محیط فروشد چو تو بسی ملاّح
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        قد قامت الصّلات برآمد ز بامداد
                                    
برخیز ساقیا بستان از مدام داد
گر بر حلال زاده حرام است خون رز
پس آب و نان حرام بود بر حرام زاد
بگذار تا نماز کند اقضی القضات
برنه پیاله ای به کفش تا سلام داد
بسیار در محامد رز شعر گفته اند
من نیز هم ولیک ندارم تمام یاد
دهقان که در عمارت رز سعی می کند
عمرش مدام باشد و بختش مدام باد
از خنب خانه می دمد این خوش نفس نسیم
یا از بهشت می وزد این خوش خرام باد
شادم به قرض دادن و دادن به وجه می
چون من کسی که دید که باشد به وام شاد
کلّی طمع ببر ز عوانان نزاریا
رو کرد کان دهر نه این ها کدام زاد
                                                                    
                            برخیز ساقیا بستان از مدام داد
گر بر حلال زاده حرام است خون رز
پس آب و نان حرام بود بر حرام زاد
بگذار تا نماز کند اقضی القضات
برنه پیاله ای به کفش تا سلام داد
بسیار در محامد رز شعر گفته اند
من نیز هم ولیک ندارم تمام یاد
دهقان که در عمارت رز سعی می کند
عمرش مدام باشد و بختش مدام باد
از خنب خانه می دمد این خوش نفس نسیم
یا از بهشت می وزد این خوش خرام باد
شادم به قرض دادن و دادن به وجه می
چون من کسی که دید که باشد به وام شاد
کلّی طمع ببر ز عوانان نزاریا
رو کرد کان دهر نه این ها کدام زاد
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یارم که ز من نمی کند یاد
                                    
جان است وز تن نمی کند یاد
بگذشت صبا مگر به کویش
دیگر ز چمن نمی کند یاد
برگشت مگر به کوی یوسف
از بیت حَزَن نمی کند یاد
با لوء لوء آبدارِ دندانش
از دُر عدن نمی کند یاد
از گریه زار و اشک شورم
آن پسته دهن نمی کند یاد
مسکین دل من برفت و دیگر
از کنج وطن نمی کند یاد
انکار مکن اگر نزازی
زان عهد شکن نمی کند یاد
                                                                    
                            جان است وز تن نمی کند یاد
بگذشت صبا مگر به کویش
دیگر ز چمن نمی کند یاد
برگشت مگر به کوی یوسف
از بیت حَزَن نمی کند یاد
با لوء لوء آبدارِ دندانش
از دُر عدن نمی کند یاد
از گریه زار و اشک شورم
آن پسته دهن نمی کند یاد
مسکین دل من برفت و دیگر
از کنج وطن نمی کند یاد
انکار مکن اگر نزازی
زان عهد شکن نمی کند یاد
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو بلبل دگر باره آواز کرد
                                    
به رویم در خوش دلی باز کرد
به بیغوله خلوت اباد من
چو زهره به خنیاگری ساز کرد
به فریاد و افغان و زاری ز بس
که تدبیر انجام واغاز کرد
میان گلستان بر اطراف خار
به صد حیله خود را دمی کاز کرد
بر آورد دستان به تشنیع گل
که چون تو بسی خواجه پرواز کرد
هم از غایت حسن گل مست شد
فرو ماند از بس که پرواز کرد
سر انجام حظی ندید از حیات
اگر هفته ای در چمن ناز کرد
به نرگس نگه کن که باد صبا
اگر چند روزش سر افراز کرد
بدو در زمستان نگر کز وجود
روانش به سوی عدم باز کرد
مرا عشق در خانه امتحان
بپرورد و ره داد واعزاز کرد
وزان پس که در خانه ساکن شدم
به یک حمله خانه بر انداز کرد
نزاری اگر دیده باشی کسی
که غماز را محرم راز کرد
چنان دان که از قوم نصرانیان
چلیپا کسی جکسه ی باز کرد
                                                                    
                            به رویم در خوش دلی باز کرد
به بیغوله خلوت اباد من
چو زهره به خنیاگری ساز کرد
به فریاد و افغان و زاری ز بس
که تدبیر انجام واغاز کرد
میان گلستان بر اطراف خار
به صد حیله خود را دمی کاز کرد
بر آورد دستان به تشنیع گل
که چون تو بسی خواجه پرواز کرد
هم از غایت حسن گل مست شد
فرو ماند از بس که پرواز کرد
سر انجام حظی ندید از حیات
اگر هفته ای در چمن ناز کرد
به نرگس نگه کن که باد صبا
اگر چند روزش سر افراز کرد
بدو در زمستان نگر کز وجود
روانش به سوی عدم باز کرد
مرا عشق در خانه امتحان
بپرورد و ره داد واعزاز کرد
وزان پس که در خانه ساکن شدم
به یک حمله خانه بر انداز کرد
نزاری اگر دیده باشی کسی
که غماز را محرم راز کرد
چنان دان که از قوم نصرانیان
چلیپا کسی جکسه ی باز کرد
                                 حکیم نزاری : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۷۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        این همه فتنه از آن سرو خرامان خیزد
                                    
عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
آن چنان حور محال است که باشد به بهشت
و آن چنان سرو نه ممکن که ز بستان خیزد
کی به هر سنگی در نفع زمرّد باشد
یا ز هر چوبی کی معجز ثعبان خیزد
به تمنای تو گر تشنه بمیرم خوش تر
از بهشتی که درو چشمه حیوان خیزد
معده ی آن که به سد لقمه نباشد خرسند
پر نگردد ز خلالی که ز دندان خیزد
نفس روزن گلخن به خوش آمد نبود
چون نسیمی که ز اطراف گلستان خیزد
هر که عاشق نبود مست نخیزد در حشر
همچنان کافتد از اول هم از آن سان خیزد
هر که در خاک لحد کافر بی دین خفتد
نیست ممکن به قیامت که مسلمان خیزد
این نه شعر است گر انصاف دهی دانی چیست
آنکه از مخزن گنجینه ی عمّان خیزد
هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد
                                                                    
                            عجبا سرو کزو فتنه ی دوران خیزد
آن چنان حور محال است که باشد به بهشت
و آن چنان سرو نه ممکن که ز بستان خیزد
کی به هر سنگی در نفع زمرّد باشد
یا ز هر چوبی کی معجز ثعبان خیزد
به تمنای تو گر تشنه بمیرم خوش تر
از بهشتی که درو چشمه حیوان خیزد
معده ی آن که به سد لقمه نباشد خرسند
پر نگردد ز خلالی که ز دندان خیزد
نفس روزن گلخن به خوش آمد نبود
چون نسیمی که ز اطراف گلستان خیزد
هر که عاشق نبود مست نخیزد در حشر
همچنان کافتد از اول هم از آن سان خیزد
هر که در خاک لحد کافر بی دین خفتد
نیست ممکن به قیامت که مسلمان خیزد
این نه شعر است گر انصاف دهی دانی چیست
آنکه از مخزن گنجینه ی عمّان خیزد
هر دو یک جوهر و یک معدن پاک اند اما
در ز دریا و نزاری ز قهستان خیزد