عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۰
پرسی که ز بهر مجلس افروختنی
در عشق چه لفظهاست بردوختنی
ای بی خبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه اندوختنی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۰
تا شد صنما عشق تو همراه رهی
درهم زده شد عشق و تمناه رهی
چونان شد اگر ازین دل آهی نزنم
جز جان نبود تعبیه در آه رهی
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴
چند به دل فرو خورم این تف سینه تاب را
در ته دوزخ افکنم جان پر اضطراب را
تافته عشق دوزخی ز اهل نصیحت اندرو
بر من و دل گماشته صد ملک عذاب را
شوق ، به تازیانه گر دست بدین نمط زند
زود سبک عنان کند صبر گران رکاب را
آنکه خدنگ نیمکش می‌خورم از تغافلش
کاش تمام کش کند نیمکش عتاب را
خیل خیال کیست این کز در چشمخانه‌ها
می‌کشد اینچنین برون خلوتیان خواب را
می‌جهد آهم از درون پاس جمال دار، هان
صرصر ما نگون کند مشعل آفتاب را
وحشی و اشک حسرت و تف هوای بادیه
آب ز چشم تر بود ره سپر سراب را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹
نرخ بالا کن متاع غمزهٔ غماز را
شیوه را بشناس قیمت، قدر مشکن ناز را
پیش تو من کم ز اغیارم و گرنه فرق هست
مردم بی‌امتیاز و عاشق ممتاز را
صید بندانت مبادا طعن نادانی زنند
بهر صید پشه، بند از پای بگشا باز را
انگبین دام مگس کردن ز شیرین پیشه‌ایست
برگذر نه دام، مرغ آسمان پرواز را
حیف از بازو نیاید، دست بر سیمرغ بند
تیر بر گنجشگ مشکن چشم تیر انداز را
بر ده ویران چه تازی، کشوری تسخیر کن
شوکت شاهی مبر حسنی به این اعزاز را
مهر بر لب باش وحشی این چه دل پردازی است
بیش از این رخصت مده طبع سخن پرداز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می‌کند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۱
کس نزد هرگز در غمخانهٔ اهل وفا
گر بدو گویند بر در کیست، گوید آشنا
چیست باز این زود رفتن یا چنین دیر آمدن
بعد عمری کامدی بنشین زمانی پیش ما
چون نمی‌آید به ساحل غرقهٔ دریای عشق
می‌زند بیهوده از بهر چه چندین دست و پا
گفته‌ای هر جا که می‌بینم فلان را می‌کشم
خوش نویدی داده‌ای اما نمی‌آری بجا
چهره خاک آلود وحشی می‌رسد چون گرد باد
از کجا می‌آید این دیوانهٔ سر در هوا
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۳
کسی خود جان نبرد از شیوهٔ چشم فسون سازت
دگر قصد که داری ای جهانی کشتهٔ نازت
نمی‌دانم که باز ای ابر رحمت بر که می‌باری
که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت
همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی
خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت
چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی
که آساید کسی در سایهٔ سرو سرافرازت
من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم
که سر درخانهٔ جان کرد عشق خانه پردازت
ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی
بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۸
بازم از نو خم ابروی کسی در نظر است
سلخ ماه دگر و غرهٔ ماه دگر است
آنکه در باغ دلم ریشه فرو برده ز نو
گرچه نوخیز نهالیست ، سراپا ثمر است
توتی ما که به غیر از قفس تنگ ندید
این زمان بال فشان بر سر تنگ شکر است
بشتابید و به مجروح کهن مژده برید
که طبیب آمد و در چارهٔ ریش جگر است
آنکه بیند همه عیبم نرسیدست آنجا
که هنرها همه عیب و همه عیبی هنراست
از وفای پسران عشق مرا طالع نیست
ورنه از من که در این شهر وفادارتر است ؟
وحشی عاقبت اندیش از آنسو نروی
که از آن چشم پرآشوب رهی پرخطر است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۹
تا مقصد عشاق رهی دور و دراز است
یک منزل از آن بادیهٔ عشق مجاز است
در عشق اگر بادیه‌ای چند کنی طی
بینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است
سد بلعجبی هست همه لازمه عشق
از جمله یکی قصهٔ محمود و ایاز است
عشق است که سر در قدم ناز نهاده
حسن است که می‌گردد و جویای نیاز است
این زاغ عجب چیست که کبک دریش را
رنگینی منقار ز خون دل باز است
این مهرهٔ مومی که دل ماست چه تابد
با برق جنون کاتش یاقوت گداز است
وحشی تو برون مانده‌ای از سعی کم خویش
ورنه در مقصود به روی همه باز است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۳
خوار می‌کن ، زار می‌کش، منتت بر جان ماست
خواری ظاهر گواه عزت پنهان ماست
چشم ظاهر بین بر آزار است وای ار بنگرد
این گلستانها که پنهان زیر خارستان ماست
ترک ما کردی و مهر و لطف بیعت با تو کرد
ناز و استغنا ولی هم عهد و هم پیمان ماست
بی رضای ماست سویت آمدن از ما مرنج
این نه جرم ما گناه پای نافرمان ماست
بر وجود ما طلسمی بسته حرمان درت
کانچه غیر از ماست دیوار و در زندان ماست
تلخ داروی است زهر چشم و ترک نوشخند
لیکن آن دردی که ما داریم این درمان ماست
عقل را با عشق و عاشق را به سامان دشمنیست
بی خرد وحشی که در اندیشهٔ سامان ماست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۲
وداع جان و تنم استماع رفتن تست
مرو که گر بروی خون من به گردن تست
زمانه دامنت از دست ما برون مکناد
خدای را نروی دست ما و دامن تست
به کشوری که کس از دوستی نشان ندهد
مرو مرو که نه جای تو ، جای دشمن تست
نشین و بال برافشان که هر کجا مرغیست
وطن گذاشته ، در آرزوی گلشن تست
در آتشی ز فراقش فتاده‌ای وحشی
که هر زبانهٔ آن برق سد چو خرمن تست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۴
ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست
بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست
این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک
هر صید که از قید کمند دگران جست
گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشی می منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۵۷
هنوز عاشقی‌و دلرباییی نشدست
هنوز زوری و زور آزماییی نشدست
هنوز نیست مشخص که دل چه پیش کسیست
هنوز مبحث قید و رهاییی نشدست
دل ایستاده به دریوزهٔ کرشمه، ولی
هنوز فرصت عرض گداییی نشدست
ز اختلاط تو امروز یافتم سد چیز
عجب که داعیهٔ بیوفاییی نشدست
همین تواضع عام است حسن را با عشق
میان ناز و نیاز آشنایی نشدست
نگه ذخیرهٔ دیدار گو بنه امروز
که هست فرصت و طرح جداییی نشدست
هنوز اول عشق است صبر کن وحشی
مجال رشکی و غیرت فزاییی نشدست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۲
آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست
گو مهیا شو که می‌باید به صد حیرت نشست
آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست
بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست
مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به صد عزت نشست
وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۳
همرهی با غیر و از من احتراز از بهر چیست
خود چه کردم با تو چندین خشم و ناز از بهر چیست
باز با من هر زمانش خشم و نازی دیگر است
خشم و ناز او نمی‌دانم که باز از بهر چیست
از نیاز عاشقان بی‌نیاز است اینهمه
عاشقان را اینهمه عجز و نیاز از بهر چیست
مجلسی خواهم که پیشت گیریم و سوزم چو شمع
بر زبان آرم که این سوز و گداز از بهر چیست
گوش بر افسانهٔ ما چون نخواهد کرد یار
وحشی این افسانهٔ دور و دراز از بهر چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۵
قدر اهل درد صاحب درد می‌داند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد، می‌داند که چیست
هر زمان در مجمعی گردی چه دانی حال ما
حال تنها گرد، تنها گرد، می‌داند که چیست
رنج آنهایی که تخم آرزویی کشته‌اند
آنکه نخل حسرتی پرورد می‌داند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، می‌داندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهٔ این نرد می‌داند که چیست
قطره‌ای از بادهٔ عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهٔ زین می‌خورد، می‌داند که چیست
وحشی آنکس را که خونی چند رفت از راه چشم
علت آثار روی زرد می‌داند که چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۷
زهر در چشم و چین بر ابرو چیست
باز فرمان تندی خو چیست
غیر ازین کآمدیم و خوار شدیم
گنه ما درین سر کو چیست
چون به ما زین بتر شوی که شدی
غرض مردم غرض گو چیست
گل تو خارهای خود راییست
بار تو ای نهال خودرو چیست
از دو سو بود این کشش ز نخست
این زمان جرمهای یکسو چیست
حسن و عشقند از دو سو در کار
جرم چشم من و لب او چیست
صبر وحشی به غمزه می‌سنجد
تیر در جان من ترازو چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۷۹
مست آمدی که موجب چندین ملال چیست
هشیار چون شوی به تو گویم که حال چیست
من حرف می کشیدن اغیار می‌زنم
آن مست ناز را عرق انفعال چیست
خنجر کشی که ما ز تو قطع نظر کنیم
کی می‌بریم از تو ، ترا در خیال چیست
از دشت هجر می‌رسم آگاهیم دهید
وضع نشست و خاست به بزم وصال چیست
وحشی مپرس مسأله عاشقی ز من
مفتی منم به دین محبت سؤال چیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۷
چه لطفها که در این شیوه نهانی نیست
عنایتی که تو داری به من بیانی نیست
کرشمه گرم سؤال است ، لب مکن رنجه
که احتیاج به پرسیدن زبانی نیست
رموز کشف و کرامات سالکان طریق
ورای رمز شناسی و نکته دانی نیست
به هر که خواه نشین گر چه این نه شیوه تست
که از تو در دل ما راه بدگمانی نیست
مرا ز کیش محبت همین پسند افتاد
که گر چه هست سد آواز سرگرانی نیست
تو خون مردهٔ وحشی چرا نمیریزی
بریز تا برود ، آب زندگانی نیست
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۸۸
طایر بستان پرستم لیکنم پر باز نیست
گلشنم نزدیک اما رخصت پرواز نیست
در قفس گر ماند بلبل باغ عیشت تاز ه باد
رونق گلزار از مرغ نوا پرداز نیست
دهشتم در سنگلاخ هجر فرماید درنگ
ورنه شوقم جز به راه وصل توسن تاز نیست
صعوهٔ کم زهره‌ام من وین دلیری از کجا
رخصت پروازم اندر صیدگاه باز نیست
میر مجلس راچه بگشاید ز من جز دردسر
زانکه چنگ من به قانون حریفان ساز نیست
آنکه من من شیشه دارد بار ، سود آنگه کند
کو بساط خود نهد جایی که سنگ انداز نیست
در بیان حال خود وحشی سخن سربسته گفت
نکته دان داند که هر کس محرم این راز نیست