عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شمع! بنشین ز طربخانه پروانه جدا
ترک فانوس مکن،گور جدا، خانه جدا
تا لب شیشه به صد بوسه نگردد ضامن
لب ساغر نشود از لب جانانه جدا
شانه و زلف به هم تا سر الفت دارند
می کند خون به دلم، زلف جدا، شانه جدا
بس که ناراستی از ساغر دوران گل کرد
همچو نرگس نکنم دست ز پیمانه جدا
بوی آبادی اگر پا نگذارد به میان
چون خرابی، نشود جغد ز ویرانه جدا
در قفس تا نکنم زمزمه با خاطر جمع
داد صیاد به من آب جدا، دانه جدا
ترک فانوس مکن،گور جدا، خانه جدا
تا لب شیشه به صد بوسه نگردد ضامن
لب ساغر نشود از لب جانانه جدا
شانه و زلف به هم تا سر الفت دارند
می کند خون به دلم، زلف جدا، شانه جدا
بس که ناراستی از ساغر دوران گل کرد
همچو نرگس نکنم دست ز پیمانه جدا
بوی آبادی اگر پا نگذارد به میان
چون خرابی، نشود جغد ز ویرانه جدا
در قفس تا نکنم زمزمه با خاطر جمع
داد صیاد به من آب جدا، دانه جدا
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۳
آه ازین درد جدائی که مرا بر جگرست
آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست
در جواب او
مرض جوع زانواع مرضها بترست
تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست
سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق
مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست
قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد
لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست
به روی سفره که مانند سماء دوارست
کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست
آن که او قوت دل باشد و آسایش جان
تنک میده و آن شیر برنج شکرست
از گلستان ارم به بود اندر همه حال
طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست
صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی
با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست
این چه بوی است که بازار معطر گشته
مشک را قوت این نیست کباب جگرست
آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست
در جواب او
مرض جوع زانواع مرضها بترست
تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست
سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق
مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست
قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد
لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست
به روی سفره که مانند سماء دوارست
کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست
آن که او قوت دل باشد و آسایش جان
تنک میده و آن شیر برنج شکرست
از گلستان ارم به بود اندر همه حال
طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست
صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی
با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست
این چه بوی است که بازار معطر گشته
مشک را قوت این نیست کباب جگرست
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۵۶ - گوهر اشک
به فلک، بانگ ناله ام بر شد
گوش گردون، ز ناله ام کر شد
نه فراق توام به خواری کشت
نه وصال توام میسر شد
دیده ام بسکه ریخت گوهر اشک
دامنم پر ز در و گوهر شد
همه شب از خیال ماه رخت
تا سحر، دیده ام پر اختر شد
در فراق توام بسی شب و روز
شب به سر رفت و، روز آخر شد
تا دلم شد اسیر خال لبت
ناتوان بود، ناتوان تر شد
این شکایت به جانب که برم
که مسلمان، اسیر کافر شد
من کشیدم جفای روز فراق
شب وصلت نصیب دیگر شد
بسکه خونابه، چشم «ترکی» ریخت
صفحهٔ دفترش ز خون تر شد
گوش گردون، ز ناله ام کر شد
نه فراق توام به خواری کشت
نه وصال توام میسر شد
دیده ام بسکه ریخت گوهر اشک
دامنم پر ز در و گوهر شد
همه شب از خیال ماه رخت
تا سحر، دیده ام پر اختر شد
در فراق توام بسی شب و روز
شب به سر رفت و، روز آخر شد
تا دلم شد اسیر خال لبت
ناتوان بود، ناتوان تر شد
این شکایت به جانب که برم
که مسلمان، اسیر کافر شد
من کشیدم جفای روز فراق
شب وصلت نصیب دیگر شد
بسکه خونابه، چشم «ترکی» ریخت
صفحهٔ دفترش ز خون تر شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
امیر پازواری : سهبیتیها
شمارهٔ ۲۳
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۳۴
اَمیرْ گِنِهْ: مِهْ مُونْگْوُ خُورِ بِرٰابِرْ!
سی سٰالْ تَنْ بِهْ خٰاکْ پیسّهْ، جِدٰا بَوِّهْ سَرْ
تِهْ وَنْگْ بِهْ مِنِهْ خٰاکِ سَرْ هُوکَشِهْ اَرْ،
لَبَیْکْ گوُیُونْ (کِنُونْ) خٰاکِ جِهْ دَرْااِمِّهْ تِهْ وَرْ
تٰا مٰاهوُ مِهْرْ بِهْ گِرْدِشِ اَفْلٰاکْ کِنِنْ سَرْ
مِرْغْ هِوٰا پَرِهْ، مٰاهی دِرْیُو غُوطِهْوَرْ،
تٰا کِهْ اِسْرٰافیلْ صُورْ بَدِمِهْ بِهْ آخِرْ،
تِهْ عِشْقْ بِهْ مِنِهْ جانْ، چِهْ تَنیرْ کَشِهْ لِرْ
سی سٰالْ تَنْ بِهْ خٰاکْ پیسّهْ، جِدٰا بَوِّهْ سَرْ
تِهْ وَنْگْ بِهْ مِنِهْ خٰاکِ سَرْ هُوکَشِهْ اَرْ،
لَبَیْکْ گوُیُونْ (کِنُونْ) خٰاکِ جِهْ دَرْااِمِّهْ تِهْ وَرْ
تٰا مٰاهوُ مِهْرْ بِهْ گِرْدِشِ اَفْلٰاکْ کِنِنْ سَرْ
مِرْغْ هِوٰا پَرِهْ، مٰاهی دِرْیُو غُوطِهْوَرْ،
تٰا کِهْ اِسْرٰافیلْ صُورْ بَدِمِهْ بِهْ آخِرْ،
تِهْ عِشْقْ بِهْ مِنِهْ جانْ، چِهْ تَنیرْ کَشِهْ لِرْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۸۴
امیر پازواری : هشتبیتیها
شمارهٔ ۱۵
بِلْ شه دَمْرِهْ مه دَمْ، بدنْ دارمه بی دَمْ
عیسیٰ دَمِهْ ته دَمْ، مَرْ بَکِشْ به شه دَمْ
آتشْ به منه سینه زینگاله (زینگال از) ته دَمْ
ویلهْ، دَمِهْ، تَنْ بوتَهیِ زَرگِرْ، هٰادِمه دَمْ
دوُنس وُومْ به جِدایی، دل خَرِه اَندی غَمْ
شه جان جِهْ جدائی نَکِرْدْووُم یکی دَمْ
مردمونْ تنها سِخِنْ کِنِنْ هزار چَمْ
تا که بندهرِهْ شه خٰاطِرِ هٰاکِنی کَمْ
نازکْ بَدِنْ وَرْ سخنگو هَسِّه آدَمْ
بِلُورِهْ تنه تنْ که ندارنه آدم
تنه هرورِ زلفْ بَکشی هزار چَمْ
کی مِجِهْ به ظاهِر که نِدارِهْ ته غَمْ؟
تابُونْ خُره ته دیمْ، که مره کَشِهْ دَمْ
گِلالِه وَرِقه، هرگه بَیِرِهْ شُونَمْ
شُوکه بی تُومه، غَمْ به دِلْ مه نَوّه کَمْ
ته غَمِهْ که مه دِلْ بَکَشی مُدامْ لَمْ
عیسیٰ دَمِهْ ته دَمْ، مَرْ بَکِشْ به شه دَمْ
آتشْ به منه سینه زینگاله (زینگال از) ته دَمْ
ویلهْ، دَمِهْ، تَنْ بوتَهیِ زَرگِرْ، هٰادِمه دَمْ
دوُنس وُومْ به جِدایی، دل خَرِه اَندی غَمْ
شه جان جِهْ جدائی نَکِرْدْووُم یکی دَمْ
مردمونْ تنها سِخِنْ کِنِنْ هزار چَمْ
تا که بندهرِهْ شه خٰاطِرِ هٰاکِنی کَمْ
نازکْ بَدِنْ وَرْ سخنگو هَسِّه آدَمْ
بِلُورِهْ تنه تنْ که ندارنه آدم
تنه هرورِ زلفْ بَکشی هزار چَمْ
کی مِجِهْ به ظاهِر که نِدارِهْ ته غَمْ؟
تابُونْ خُره ته دیمْ، که مره کَشِهْ دَمْ
گِلالِه وَرِقه، هرگه بَیِرِهْ شُونَمْ
شُوکه بی تُومه، غَمْ به دِلْ مه نَوّه کَمْ
ته غَمِهْ که مه دِلْ بَکَشی مُدامْ لَمْ
احمد شاملو : باغ آینه
لوحِ گور
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
دریچه ها
مهدی اخوان ثالث : زمستان
فسانه
گویا دگر فسانه به پایان رسیده بود
دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
میخواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
خندید با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پردههای بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود میکنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور میکند نفس پیر من تو را
حق داشتی، برو
احساس میکنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
میبینم برابر و سر بر نمیکنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه
شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمهٔ جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
دیگر نمانده بود به رایم بهانهای
جنبید مشت مرگ و در آن خاک سرد گور
میخواست پر کند
روح مرا، چو روزن تاریکخانهای
اما بسان باز پسین پرسشی که هیچ
دیگر نه پرسشی ست از آن پس نه پاسخی
چشمی که خوشترین خبر سرنوشت بود
از آشیان سادهٔ روحی فرشته وار
کز روشنی چو پنجرهای از بهشت بود
خندید با ملامت، با مهر، با غرور
با حالتی که خوشتر از آن کس ندیده است
کای تخته سنگ پیر
آیا دگر فسانه به پایان رسیده است؟
چشمم پرید ناگه و گوشم کشید سوت
خون در رگم دوید
امشب صلیب رسم کنید، ای ستارهها
برخاستم ز بستر تاریکی و سکوت
گویی شنیدم از نفس گرم این پیام
عطر نوازشی که دل از یاد برده بود
اما دریغ، کاین دل خوشباورم هنوز
باور نکرده بود
کآورده را به همره خود باد برده بود
گویی خیال بود، شبح بود، سایه بود
یا آن ستاره بود که یک لمحه زاد و مرد
چشمک زد و فسرد
لشکر نداشت در پی، تنها طلایه بود
ای آخرین دریچهٔ زندان عمر من
ای واپسین خیال شبح وار سایه رنگ
از پشت پردههای بلورین اشک خویش
با یاد دلفریب تو بدرود میکنم
روح تو را و هرزه درایان پست را
با این وداع تلخ ملولانه ی نجیب
خشنود میکنم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور میکند نفس پیر من تو را
حق داشتی، برو
احساس میکنم ملولی ز صحبتم
آن پاکی و زلالی لبخند در تو نیست
و آن جلوههای قدسی دیگر نمیکنی
می بینمت ز دور و دلم میتپد ز شوق
میبینم برابر و سر بر نمیکنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم، نفسم پاک و راستین
باور نمیکنم که تو باور نمیکنی
این سرگذشت لیلی و مجنون نبود ... آه
شرم آیدم ز چهرهٔ معصوم دخترم
حتی نبود قصهٔ یعقوب دیگری
این صحبت دو روح جوان، از دو مرد بود
یا الفت بهشتی کبک و کبوتری
اما چه نادرست در آمد حساب من
از ما دو تن یکی نه چنین بود، ای دریغ
غمز و فریبکاری مشتی حسود نیز
ما را چو دشمنی به کمین بود، ای دریغ
مسموم کرد روح مرا بی صفاییت
بدرود، ای رفیق می و یار مستیام
من خردی تو دیدم و بخشایمت به مهر
ور نیز دیدهای تو، ببخشای پستیام
من ماندم و ملال و غمم، رفتهای تو شاد
با حالتی که بدتر از آن کس ندیده است
ای چشمهٔ جوان
گویا دگر فسانه به پایان رسیده است
فریدون مشیری : ریشه در خاک
ریشه در خاک
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!
تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
اشک من تو را بدرود خواهد گفت.
نگاهت تلخ و افسرده ست.
دلت را خارخارِ ناامیدی سخت آزرده ست.
غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است!
تو با خون و عرق، این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی.
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان کن در افتادی.
تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگِ این چمن پیوندِ پنهان است.
تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی رحمِ بی باران،
تو را این خشک سالی های پی در پی،
تو را از نیمه ره بر گشتن یاران،
تو را تزویر غمخواران،
ز پا افکند
تو را هنگامهء شوم شغالان،
بانگ بی تعطیل زاغان،
در ستوه آورد.
تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش،
که از آن سویِ گندم زار،
طلوع با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛
تو با آن گونه های سوخته از آفتابِ دشت،
تو با آن چهرهء افروخته از آتش غیرت،
ـ که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است،
تو با چشمانِ غم باری،
ـ که روزی چشمه جوشان شادی بود و، ـ
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت.
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت!
من اینجا ریشه در خاکم.
من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم.
من اینجا تا نفس باقی ست می مانم.
من از اینجا چه می خواهم، نمی دانم!
امیدِ روشنایی گر چه در این تیره گی ها نیست،
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می رانم.
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گل بر می افشانم.
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید.
سرود فتح می خوانم،
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت!
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
برگْ ریزان
باز امشب، ماه بند از پایِ پندارم گرفت
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
خواب را پیچید و دور از چشم بیدارم گرفت.
گیسوی سیمین به زیر افکند و از چاهم رهاند.
هرچه یاد از هرکجا، در پیش رخسارم گرفت.
روزگارِ کودکی در پرتو اشکم شکفت
پاک جان آیینه ای بودم، چه زنگارم گرفت!
داغ یارانی مه دست مرگ، پیش از ما ربود
هر یکی چون شعله، در جان شرربارم گرفت.
خواستم فریاد برآرم که: «آن دنیا کجاست؟»
بغض ها درهم گره شد، راه گفتارم گرفت.
کوچه باغ عشق را خاموش و غمگین سرزدم
برگ ریزانِ جدایی زیر آوارم گرفت.
شاید این او بود می آمد! پشیمان شرمگین
بی سخن، می رفت آیا نقش دیوارم گرفت؟
از وفای شعر شادم، وز تکاپوهای خویش
جان نهادم بر سر این کار تا کارم گرفت.
رونق بازار گیتی قصهء غم بود و بس
من فراوان داشتم زین جنس بازارم گرفت.
موج دریای سحر نقش شبم را شست و برد
صبح، از نو، در امیدی ناپدیدارم گرفت.
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۴۰
باز شد دل به درون نائره افروز فراق
چون دهم شرح غم و غصه جانسوز فراق
خوابم از دیده و صبر از دل و تاب از تن شد
وای من گر همه زینسان گذرد روز فراق
بسکه در آرزوی وصل توام غرق خیال
تیر مژگان شمرم ناوک دلدوز فراق
دورم افکند به صد مکر و حیل از در خویش
آه ازین مکتبی مساله آموز فراق
من نه آنم که از وصل تو کنم قطع امید
خرمنم گر همه بر باد دهد سوز فراق
خالد سوخته از هجر تو روزش تار است
شب یلداست برش غره نور روز فراق
چون دهم شرح غم و غصه جانسوز فراق
خوابم از دیده و صبر از دل و تاب از تن شد
وای من گر همه زینسان گذرد روز فراق
بسکه در آرزوی وصل توام غرق خیال
تیر مژگان شمرم ناوک دلدوز فراق
دورم افکند به صد مکر و حیل از در خویش
آه ازین مکتبی مساله آموز فراق
من نه آنم که از وصل تو کنم قطع امید
خرمنم گر همه بر باد دهد سوز فراق
خالد سوخته از هجر تو روزش تار است
شب یلداست برش غره نور روز فراق
مولانا خالد نقشبندی : اشعار کردی
شماره ۴
قرآن کریم : با ترجمه مهدی الهی قمشهای
سورة الكافرون