عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۶ - بازگشتن اسکندر از چین
بیا ساقی امشب به می‌کن شتاب
که با درد سر واجب آمد گلاب
میی کاب در روی کار آورد
نه آن می که در سر خمار آورد
جهان گرد را در جهان تاختن
خوش آید سفر در سفر ساختن
به هر کشوری دیدن آرایشی
به هر منزلی کردن آسایشی
ز پوشیدگیها خبر داشتن
ز نادیدها بهره برداشتن
ولیکن چو بینی سرانجام کار
به شهر خودست آدمی شهریار
فرو ماندن شهر خود با خسان
به از شهریاری به شهر کسان
سکندر بدان کامگاری که بود
همه میل بر شهر خود می‌نمود
اگر چه ولایت ز حد بیش داشت
هم اندیشهٔ خانهٔ خویش داشت
شبی رای آن زد که فردا ز جای
چو باد آورد پای بر باد پای
هوای وطن در دل آسان کند
نشاط هوای خراسان کند
زمین عجم زیر پای آورد
سوی ملک اصطخر رای آورد
جهان را برافروزد از رنگ خویش
بلندی درارد به اورنگ خویش
بران ملک نوش آفرین بگذرد
بد و نیک آن مملک بنگرد
نماید که ترتیبها نو کنند
بسیچ زمین بوس خسرو کنند
کند تازه نانبارهٔ هر کسی
در آن باده سازد نوازش بسی
به خواهندگان ارمغانی دهد
جهان را ز نو زندگانی دهد
در این پرده می‌رفتش اندیشه‌ای
ندارند شاهان جز این پیشه‌ای
دوالی که سالار ابخاز بود
به نیروی شه گردن افراز بود
دوال کمر بسته بر حکم شاه
بسی گرد آفاق پیمود راه
درآمد بر شاه نیکی سگال
بنالید مانند کوس از دوال
که فریاد شاها ز بیداد روس
که از مهد ابخاز بستد عروس
کس آمد کز آن ملک آراسته
خلالی نماند از همه خواسته
ستیزنده روسی ز آلان و ارگ
شبیخون درآورد همچون تگرگ
به دربند آن ناحیت راه یافت
به فراطها سوی دریا شتافت
خروجی نه بروجه اندازه کرد
در آن بقعه کین کهن تازه کرد
به تاراج برد آن بر و بوم را
که ره بسته باد آن پی شوم را
جز از کشتگانی که نتوان شمرد
خرابی بسی کرد و بسیار برد
در انبار آکنده خوردی نماند
همان در خزینه نوردی نماند
ز گنجینهٔ ما تهی کرد رخت
در از درج بربود و دیبا ز تخت
همان ملک بردع بر انداختند
یکی شهر پر گنج پرداختند
به تاراج بردند نوشابه را
شکستند بر سنگ قرابه را
ز چندان عروسان که دیدی به پای
نماندند یک نازنین را بجای
همه شهر و کشور بهم بر زدند
ده و دوده را آتش اندر زدند
اگر من در آن داوری بودمی
از این به به کشتن بر آسودمی
من اینجا به خدمت شده سربلند
زن و بچه آنجابه زندان و بند
اگر داد نستاند از خصم شاه
خدا باد یاری ده داد خواه
ببینی که روسی در این روز چند
به روم و به ارمن رساند گزند
چو زینگونه بر گنج ره یافتند
شتابند از آنسان که بشتافتند
ستانند کشور گشایند شهر
که خامان خلقند و دونان دهر
همه رهزنانند چون گرگ و شیر
به خوان نادلیرند و بر خون دلیر
ز روسی نجوید کسی مردمی
که جز گوهری نیستش زادمی
اگر بر خری بار گوهر بود
به گوهر چه بینی همان خر بود
چو ره یافتند آن حریفان به گنج
بسی بومها را رسانند رنج
به بیداد کردن بر آرند یال
ز بازارگانان ستانند مال
خلل چون دران مرز و بوم آورند
طمع در خراسان و روم آورند
بشورید شاهنشه از گفت او
ز بیداد بر خانه و جفت او
پریشان شد از بهر نوشابه نیز
که بر شاه بود آن ولایت عزیز
فرو برد سر طیره و خشم ساز
وزان طیرگی سر برآورد باز
به فریاد خوان گشت فرمان تراست
مرا در دلست آنچه در جان تراست
ازین گفته به باشد ار بگذری
تو گفتی و باقی ز من بنگری
ببینی که چون سر به راه آورم
چه سرها ز چنبر به چاه آورم
چه دلهای مردان برارم ز هوش
چه خونهای شیران در آرم به جوش
برآرم سگان را ز شور افکنی
که با شیر بازیست گور افکنی
نه بر طاس مانم نه روسی بجای
سر هر دو را بسپرم زیر پای
اگر روس مصر است نیلش کنم
سراسیمه در پای پیلش کنم
برافرازم از کوهش اورنگ را
در آتش نشانم همه سنگ را
نه در غار کوه اژدهائی هلم
نه از بهر دارو گیاهی هلم
گر این کین نخواهم ز شیران روس
سگم سگ نه اسکندر فیلقوس
وگر گرگ برطاس را نشکرم
ز بر طاسی روس رو به ترم
گر از گردش چرخ باشد زمان
بخواهیم کین خود از بدگمان
همه برده را باز جای آوریم
ستاننده را زیر پای آوریم
نمانیم نوشابه را زیر بند
چو وقت آید از نی برآریم قند
گر آن سیم در سنگ شد جایگیر
برون آوریمش چو موی از خمیر
به چاره گشاده شود کار سخت
به مدت شکوفد بهار از درخت
به سختی در از چاره دل وام گیر
که گردد زمان تا زمان چرخ پیر
در این ره چو برداشتم برگ و زاد
صبوری کنم تا برآید مراد
ز کوه گران تا به دریای ژرف
به آهستگی کار گردد شگرف
مرا سوی ملک عجم بود رای
که سازم در آن جای یک چند جای
چو زین داستانم رسید آگهی
به ار تخت من باشد از من تهی
به جنبش گراینده شد رخت من
سر زین من بس بود تخت من
نخسبم نیاسایم از هیچ راه
مگر کینه بستانم از کینه خواه
دوالی چو دید آن پذیرفتگی
برآسود از آن خشم و آشفتگی
به لب خاک را عنبر آلود کرد
زمین را به چهره زراندود کرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۸ - رسیدن اسکندر به کشور روس
بیا ساقی آن بکر پوشیده روی
به من ده گرش هست پروای شوی
کنم دست شوئی به پاک از پلید
به بکر این چنین دست باید کشید
دگر باره بلبل به باغ آمدست
پری پیش روشن چراغ آمدست
خیال پری پیکری می‌کند
مرا چون خیال پری می‌کند
ازین کان تاریک اهریمنی
گهر بین که آرم بدین روشنی
هزار آفرین باد بر زیرکان
که روشن زر آرند ازین تیره کان
گزارندهٔ شرح آن مرزبان
گزارش چنین آورد بر زبان
که چون شاه عالم به دانای روم
بفرمود تا سازد از سنگ موم
به پیروزی آن نقش در خواسته
چو پیروزه نقشی شد آراسته
ز خوبی چنان ساختش نقش بند
که بربست بر نقش ترکان پرند
چو پیکر برانگیخت پیکر نمای
شه از پیش پیکر تهی کرد جای
به هر جا که می‌رفت می‌ریخت گنج
به امید راحت همی برد رنج
به هر هفته‌ای منزلی چند راند
به هر منزلی هفته‌ای چند ماند
چو منزل در آمد به بدخواه تنگ
هژیران به کین تیز آرند چنگ
فراخی گهی بود نزدیک آب
فرود آمد آنجابه هنگام خواب
در آن مرغزار از ملک تا سپاه
برآسوده گشتند از آسیب راه
چو انجم برآراست لشگر گهی
کشیده به گردون درو درگهی
جهان را ز رایت چو طاوس کرد
سراپرده را در سوی روس کرد
به روسی خبر شد که دارای روم
درآورد لشگر بدان مرز و بوم
سپاهی که اندیشه را پی کند
چو کوهه زند کوه ازو خوی کند
دلیران شمشیر زن بی شمار
به مردم گزائی چو پیچنده مار
کمند افکنانی که چون تند شیر
درارند سرهای پیلان به زیر
غلامان چینی که در دار و گیر
ز موئی جهانند صد چوبهٔ تیر
سکندر نه تند اژدهائیست این
جهانرا ستمگر بلائیست این
نه لشگر یکی کوه با او روان
که در زیر او شد زمین ناتوان
ز پیلان دو صد پیل پولاد پوش
که آرند خون زمین را به جوش
یکی دشت بر پیل و بر پیلتن
همه کشور آشوب و لشگر شکن
چو قنطال روسی که سالار بود
شد آگه که گردون بدین کار بود
یکی لشگر انگیخت از هفت روس
به کردار هر هفت کرده عروس
ز برطاس و آلان و خزران گروه
برانگیخت سیلی چو دریا و کوه
ز ایسو زمین تا به خفچاق دشت
زمین را به تیغ و زره در نوشت
سپاهی نه چندان که لشگر شناس
به اندازهٔ آن رساند قیاس
چو عارض شمرد آنچه در پیش بود
ز نهصد هزارش عدد بیش بود
فرود آمدند از سر راه دور
دو فرسنگی از لشگر شاه دور
به لشگر چنین گفت قنطال روس
که مردافکنان را چه باک از عروس
چنین لشگر خوب نادیده رنج
همه سر بسر کاروانهای گنج
کجا پای دارند با روسیان
چنین نازنینان و ناموسیان
همه گوهرین ساز و زرین ستام
بلورین طبق بلکه بی جاده جام
همه کارشان شرب و مالشگری
نگشته شبی گرد چالشگری
شبانگه به بوی خوش انگیختن
سحرگه به شربت برآمیختن
جگر خوردن آیین روسان بود
می‌و نقل کار عروسان بود
ز روی و چینی نیاید نبرد
همه خز و دیبا بود سرخ و زرد
خدا داد ما را چنین دستگاه
خدا داده را چون توان بست راه
اگر دیدمی این غنیمت به خواب
دهانم شدی زین حلاوت پر آب
یکی نیست در جملهٔ بی تاج زر
به دریا نیابیم چندین گهر
گر این دستگه را به دست آوریم
براقلیم عالم شکست آوریم
جهان را بگیریم و شاهی کنیم
همه ساله صاحب کلاهی کنیم
پس آنکه فرس راند بالای کوه
تنی چند با او شده هم‌گروه
به انگشت بنمود کانک ز دور
جهان در جهان نازنینند و حور
درو درگه از گوهر و گنج پر
به جای سنان و زره لعل و در
همه زین زرین یاقوت کار
کفن پوشهای جواهر نگار
کلاه مرصع برافراشته
قبا تا کف پای بگذاشته
همه فرش دیبا و شعر و حریر
نه در دست نیزه نه در جعبهٔ تیر
همه عنبرین دار و خلخال پوش
سر زلف پیچیده بالای گوش
سراپای در زیور خسروی
نه پای رونده نه دست قوی
بدان سست پایان پیچیده دست
سکندر چه لشگر تواند شکست
گر افتد بر ایشان سر سوزنی
دهن را گشایند چون روزنی
به تاریخ و تقویم جنگ آورند
مهی در حسابی درنگ آورند
نه آن لشگرند این که روز نبرد
ز خسته کلوخی برآرند گرد
چو ما حمله سازیم یکره ز جای
به یک حملهٔ ما ندارند پای
چو روسان سختی کش سخت مغز
فریبی شنیدند از اینگونه نغز
کشیدند سرها که تا زنده‌ایم
بدین عهد و پیمان سرافکنده‌ایم
بکوشیم کوشیدنی چون نهنگ
نمانیم ازین گلستان بوی و رنگ
بر اعدای دولت شبیخون کنیم
به نوک سنان خاره را خون کنیم
چو دست از سنان سوی خنجر کشیم
بداندیش را دام در سر کشیم
چو روسی سپه را دلی گرم دید
ز نیروی خود کوه را نرم دید
به لشگرگه به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار و ز تیغ زنگ
ز دیگر طرف شاه لشگر شکن
به تدبیر ینشست با انجمن
بزرگان لشگر همه گرد شاه
نشستند چون اختران گرد ماه
قدرخان ز چین گور خان از ختن
دپیس از مداین ولید از یمن
دوالی ز ابخاز و هندی زری
قباد صطخری ز خویشان کی
زریوند گیلی ز مازندران
نیال یل از کشور خاوران
بشک از خراسان و فوم از عراق
بریشاد از ارمن بدین اتفاق
ز یونان و افرنجه و مصرو شام
نه چندانکه بر گفت شاید به نام
جهاندار کرد از غم آزادشان
به دلگرمی امیدها دادشان
چنین گفت کین لشگر جنگجوی
به پیکار شیران نکردند خوی
به دزدی و سالوسی و رهزنی
نمایند مردی و مردافکنی
دو دستی ندیدند شمشیر کس
همان ناچخ و نیزه از پیش و پس
سلاحی و سازی ندارند چست
ز بی آلتان جنگ ناید درست
برهنه تنی چند را در مصاف
چه باشد بریدن ز سر تا به ناف
چو من تیغ گیرم بجنبم ز جای
فرو بندد البرز را دست و پای
من آن دور گیرم که دارای گرد
ز من جان همی برد و جان هم نبرد
به کیدی که با کید در ساختم
به پای خودش چون در انداختم
چو با لشگر فور کردم نبرد
ز مردانگی فور کافور خورد
کمانم چو بر زد به ابرو گره
شه چین کمانرا فرو کرد زه
هم از جنگ روسم نباشد شکوه
که بسیار سیلاب ریزد ز کوه
ز کوه خزر تا به دریای چین
همه ترک بر ترک بینم زمین
اگر چه نشد ترک با روم خویش
هم از رومشان کینه با روس بیش
به پیکان ترکان این مرحله
توان ریخت بر پای روس آبله
بسا زهر کو در تن آرد شکست
به زهری دگر بایدش باز بست
شنیدم که از گرگ روباه گیر
به بانگ سگان رست روباه پیر
دو گرگ جوان تخم کین کاشتند
پی روبه پیر برداشتند
دهی بود در وی سگانی بزرگ
همه تشنهٔ خون روباه و گرگ
یکی بانگ زد روبه چاره ساز
که بند از دهان سگان کرد باز
سگان ده آواز برداشتند
که روباه را گرگ پنداشتند
زبانگ سگان کامد از دوردست
رمیدند گرگان و روباه رست
سگالندهٔ کاردان وقت کار
ز دشمن به دشمن شود رستگار
اگر چه مرا با چنین برگ و ساز
به هم پشتی کس نیاید نیاز
در چاره بر چاره گر بسته نیست
همه کار با تیغ پیوسته نیست
سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش
نبودیم ازین پیشتر سست کوش
کنون گرمتر زان براریم جوش
هم از بهر مردی هم از بهر مال
بکوشیم تا چون بود در جوال
سپه را چو دل داد خسرو بسی
که بیدل نیاید که باشد کسی
در اندیشه می‌بود تا وقت شام
که فردا چه برسازد از تیغ و جام
چو از تیرهٔ شب روز روشن نهفت
طلایه برون رفت و جاسوس خفت
نگهبان لشگر برون از قیاس
نشستند بر رهگذرهای پاس
شب تیره بی پاس نگذاشتند
ز شب تا سحر پاس می‌داشتند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۴۹ - جنگ اول اسکندر با روسیان
بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته
بده تا در ایوان بارش برم
چو شنگرف سوده به کارش برم
ببار ای جهاندیده دهقان پیر
سخنهای پروردهٔ دلپذیر
که چون خسرو از چین درآمد به روس
کجا بردش این سبز خنگ شموس
دگر باره چرخش چه بازی نمود
جهانش چه نیرنگ سازی نمود
گزارندهٔ صراف گوهر فروش
سخن را به گوهر برآمود گوش
که رومی چو آشفتن روس دید
جهان را چو پر کنده طاوس دید
شب تیره پهلو به بستر نبرد
به طالع پژوهی ستاره شمرد
زمین فرش سیفور چون درنوشت
برآورد سر صبح با تیغ و طشت
بدان تیغ کز طشت بنمود تاب
سرافکندهٔ تیغ گشت آفتاب
برون آمد از پردهٔ تیره میغ
ز هر تیغ کوهی یکی کوه تیغ
دو لشگر نگویم دو دریای خون
به بسیاری از آب دریا فزون
به تدبیر خون ریختن تاختند
به هم تیغ و رایت برافراختند
به عرض دومیدان در آن تنگجای
فشردند چون کوه پولاد پای
در آن معرکه عارض رزمگاه
برآراست لشگر به فرمان شاه
ز پولاد پوشان الماس تیغ
به خورشید روشن درآورد میغ
جداگانه از موکب هر گروه
حصاری برآورد مانند کوه
دوالی و گردان ایران زمین
سوی میمنه گرم کردند کین
قدر خان و فغفوریان یکسره
علم برکشیدند بر میسره
جناح از خدنگ غلامان خاص
زده پره بر گشتن بی قصاص
به پیش اندرون پیل پولاد پوش
پس او دلیران تندر خروش
شه پیلتن با هزاران امید
کمر بسته بر پشت پیل سپید
ز دیگر طرف سرخ رویان روس
فروزنده چون قبله گاه مجوس
به خزرانیان راست آراسته
ز چپ بانگ پرطاس برخاسته
الانی ز پس ایسوی بر جناح
سر انداختن کرده بر خود مباح
به قلب اندرون روسی کینه جوی
ز مهر سکندر شده سینه شوی
سپاه از دو جانب صف آراسته
زمین آسمان‌وار برخاسته
دراهای روسی درآمد به جوش
چو هندوی بیمار برزد خروش
غریویدن کوس گردون شکاف
زمین را برافکند پیچش به ناف
همان نای ترکی برآورده شور
به بازوی ترکان درآورده زور
صهیل زمین سنبهٔ تازیان
به ماهی رسانده زمین را زیان
لگد کوبه گرزهٔ هفت جوش
برآورده از گاو گردون خروش
بلارک بگاورسه نقره گون
ز نقره برآورده گاورس خون
خدنگ سه پر کرده ز آهن گذار
چو مرغ دو پر بر سر مرغزار
ز نیزه نیستان شده روی خاک
ز کوپالها کوه گشته مغاک
سنان بر سر موی بازی کنان
به خون روی دشمن نمازی کنان
ز غریدن شیر در چرم گرگ
شده فتنه خرد را سر بزرگ
سنان چشمهٔ خون گشاده ز سنگ
بر او رسته صد بیشه تیر خدنگ
خدنگی همه سرخ گل بار او
گلی خون تراویده از خار او
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردنکشی کرده گردن دراز
گشاده بخار از تن کوه درز
زمین را فتاده بر اندام لرز
ز غوغا بر آوردن خیل روس
تکاور شده زیر شیران شموس
نیرزید با کمترین روسیی
فلاطونی آن‌جا فلاطوسیی
همان رومی رایت افراخته
ز هندی در آب آتش انداخته
گلوی هوا درکشید ای شگفت
به ضیق النفس کام گیتی گرفت
نه پوینده را بر زمین پای بود
نه پرنده را در هوا جای بود
ز روسی برون شد به آوردگاه
یکی شیر پرطاس روبه کلاه
چو کوهی روان گشته بر پشت باد
عجب بین که بر باد کوه ایستاد
مبارز طلب کرد و جولان نمود
به نام آوری خویشتن را ستود
که پرطاسیان را درین خام چرم
به پرطاسی من شود پشت گرم
چو تندی کنم تندری گوهرم
چو آیم به رزم اژدها پیکرم
پلنگان درم بر سر کوهسار
نهنگان خورم بر لب جویبار
چو شیران به پرخاش خو کرده‌ام
نه چون روبهان دنبه پرورده‌ام
درشتم به چنگال و سختم به زور
به خامی درم پهلوی نره گور
همهٔ خون خامست نوشیدنم
همهٔ چرم خامست پوشیدنم
سنانم ز پهلو درآید به ناف
دروغی نمی‌گویم اینک مصاف
بیائید یک لشگر از چین و روم
که آتش فروزنده گردد ز موم
مبخشاد یزدان بر آن رهنمون
که بخشایش آرد به من بر بخون
ز قلب ملک پیش آن تند مار
برون رفت جوشنوری نیزه‌وار
به پرخاش کردن گشادند چنگ
در آن پویه کردند لختی درنگ
ز شمشیر پرطاسی خشمناک
جوانمرد رومی درآمد به خاک
دگر رومیی رفت و هم خاک دید
که پرطاس را بخت چالاک دید
ملک زاده‌ای بود هندی به نام
بسی سر بریده به هندی حسام
بران گرگ درنده چون شیر مست
بر آشفت پولاد هندی بدست
بسی حمله کردند دست آزمای
سر بخت کس درنیامد ز پای
ملک زاده هندی چو شد سخت کوش
برآورد شمشیر هندی به دوش
چنان راند برنده الماس را
که سر در سم افکند پرطاس را
ز روسی یکی شیر شوریده سر
به گردن در آورده روسی سپر
درآمد به نارود چالش کنان
به خون مخالف سگالش کنان
ز هندی چنان هندیی خورد باز
که روسی سپر گشت ازو بی‌نیاز
همان روسی دیگر آمد به خشم
هم افتاد تا برهم افتاد چشم
چنین چند را کشت تا نیمروز
چو آهوی پی کرده را تند یوز
فرو بست ازو روسیان را نفس
نیامد دگر سوی پیگار کس
به آرامگه تافت هندی عنان
به خون و خوی آلوده سر تا میان
ملک چون چنان دید بنواختش
سزاوار خود خلعتی ساختش
فرود آمدند از دو جانب سپاه
یزکها نشاندند بر پاسگاه
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۰ - جنگ دوم اسکندر با روسیان
دگر روز کاین ساقی صبح خیز
زمی کرد بر خاک یاقوت ریز
دو لشگر چو دریای آتش دمان
گشادند باز از کمینها کمان
دگر باره در کارزار آمدند
به شیر افکنی در شکار آمدند
درای جگر تاب و فریاد زنگ
ز سر مغز می‌برد و از روی رنگ
همان کوس روئین و گرگینه چرم
نه دل بلکه پولاد را کرد نرم
زمین را ز شورش بر افتاد بیخ
فکند آسمان نعل و خورشید میخ
برون رفت از ایلاقیان سرکشی
سواری شتابنده چون آتشی
ز سر تا قدم زیر آهن نهان
به سختی و آهن دلی چون جهان
مبارز طلب کرد چون پیل مست
کسی کامد از پای پیلان نرست
دلیران از و بد دلی یافتند
سر از پنجه شیر برتافتند
پس از ساعتی تند شیری سیاه
برون آمد از پرهٔ قلب گاه
بر اسبی بخاری به بالای پیل
خروشان و جوشانتر از رود نیل
به ایلاقی اهرمن روی گفت
که آمد برون آفتاب از نهفت
منم جام بر دست چون ساقیان
نه از باده از خون ایلاقیان
نگفت این و بر مرکب افشرد ران
برافراخت بازو به گرز گران
ز کوپال آن پیل جنگ آزمای
درآمد سر پیل پیکر ز پای
شد ایلاقی از گرز پولاد پست
ز طوفان خونش زمین گشت مست
سواری سرافرازتر زان گروه
بران کوهکن راند مانند کوه
به زخمی دگر با زمین پست شد
چنین چند گردنکش از دست شد
سرانجام کار آن سر انداختن
غروریش داد از سر افراختن
ز پولاد در عان الماس تیغ
بسی کشت و هم کشته شد ای دریغ
ز پیشین گهان تا نمازی دگر
به میدان نشد رزمسازی دگر
دگر باره خون در جگر جوش زد
قضا را قدر بر بناگوش زد
ز روسی سواری درآمد چوپیل
رخی چون به قم چشمهائی چو نیل
برون خواست از رومیان هم نبرد
همی کرد مردمی همی کشت مرد
بدین گونه خیلی به خون در کشید
تنی چند را جان ز تن برکشید
ز بس کشتن مرد جنگ آزمای
نیامد کسیرا سوی جنگ رای
چو روسی به رومی چنان دست یافت
ز کوپال خود پیل را پست یافت
همی گشت پولاد هندی به مشت
تنی چند رومی و چینی بکشت
چو بالای نیزه درازی گرفت
دران معرکه نیزه بازی گرفت
ز پهلوی لشگرگه شهریار
برون راند مرکب یکی شهسوار
نه اسبی عقابی برانگیخته
نه تیغی نهنگی درآویخته
حریر تنش در کژاکند زرد
کلاهی ز پولاد چون لاجورد
به میدان درآمد چو عفریت مست
یکی حربهٔ چار پهلو به دست
طریدی برآورد و با روس گفت
که خواهی همین لحظه در خاک خفت
زریوند مازندرانی منم
که بازی بود جنگ اهریمنم
چو روسی درو دید و در پیکرش
ز صفرا به گشتن درآمد سرش
شد آگه که در گشت ناورد او
نباشد چو او مرد و هم مرد او
عنان سوی لشگرگه خویش داد
هزیمت همی رفت چون تندباد
رها کرد حربهٔ سوار دلیر
پس پشت آن پشت بر کرده شیر
گریزنده را حربه خارید پشت
برون شد ز سینه سنان چار مشت
ز تیزی که شد مرکب بادپای
رساند آن تن سفته را باز جای
چو دیدند کان اژدهای نبرد
صلیبی کند صلب مردان مرد
بر او خویش و بیگانه بشتافتند
صلیبی شده کشته‌ای یافتند
عنانها فرو بسته شد پیش و پس
ز پرطاس روسی نجنبید کس
چو لشگر شد از صبر کردن ستوه
برون رفت روسی چو یکباره کوه
ز خویشان قنطال کوپال نام
گو پیلتن کرد بر وی خرام
دو شمشیر زن درهم آویختند
ز هر سوی شمشیری انگیختند
سرانجام کوشش زریوند گرد
به یک زخم جان ستیزنده برد
چنین تاز روسان گردن گرای
درآورد هفتاد تن را ز پای
برآشفت قنطال از آن شیر تند
که پای سپه دید ازان کار کند
بپوشید جوشن برافراخت ترگ
چو سروی که تیغش بود بار و برگ
درآمد به زین چون یکی اژدها
سر بارگی کرد بر وی رها
زریوند چون دید کامد هژبر
بغرید مانند غرنده ابر
کشیدند بر یکدگر تیغ تیز
ز گرمی شده چون فلک گرم خیز
دو پره چو پرگار مرکز نورد
یکی دیر جنبش یکی زود گرد
بسی گرد برگرد تاختند
بسی زخم چون آتش انداختند
نمی‌شد یکی بر یکی کامگار
ز پیشین درآمد به شب کارزار
هم آخر یکی تیغ زد شاه روس
بر آن مرد آراستهٔ چون عروس
درآوردش از زین زر سوی خاک
برآورد از آن شیر شرزه هلاک
کشنده چو بر خصم خود کام یافت
به شادی سوی لشگر خود شتافت
جهاندار ازان کار شد تنگدل
که سالار گیلی درآمد به گل
بفرمود بر ساختن کار او
به شرطی که باشد سزاوار او
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۱ - جنگ سوم اسکندر با روسیان
دگر روز کاین ترک سلطان شکوه
ز دریای چین کوهه برزد به کوه
گراینده شد هر دو لشگر به خون
علم بر کشیدند چون بیستون
درآمد ز دریا به غریدن ابر
ز هر بیشه‌ای سر برون زد هژبر
نفیر نهنگان درآمد به اوج
ز هر گوشه می‌رفت خون موج موج
ز رومی یکی پیل کوپال گیر
برآهخته شمشیر و بر بسته تیر
به جنگ آزمائی برون خواست مرد
برون شد دلیری به خفتان زرد
فرو هشت کوپال رومی ز دست
سر و پای روسی به هم در شکست
دگر خواست با او همان رفت نیز
بجز مغز کوبی ندانست چیز
الانی سواری فرنجه به نام
هنرها نموده به شمشیر وجام
درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغزرا رفت هوش
هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد به هم لخت شان
در آن در شد آویزش سختشان
چو دانست الانی که در راه او
فرو ماند بی بخت بدخواه او
برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فرو ریخت بر پیکرش
چو فرق سر خصم در خون کشید
ازان سرکشی سر به گردون کشید
ز گردان ارمن یکی تند سیر
به کشتن قوی دل به مردی دلیر
ز شیران سبق برده شروه به نام
به هنگام جنگ آزمائی تمام
نهنگی دو تیغی برافراخته
به تیغ از نهنگان سر انداخته
به رزم الانی روان کرد رخش
برافروخت از تیغ رخشان درخش
فرنجه چو دید آنچنان دست زور
سپر بر کتف دوخت چون پر مور
چنان زد بر او شروه شمشیر تیز
که کرد از قفس مرغ جانش گریز
از ایسو کمر بسته گردنکشی
برون زد جنیبت چو تند آتشی
بکوشید و مردانگیها نمود
به شیری کجا کرد با شروه سود
چو خصمی قوی دید گردن گشاد
به یک ضربت او نیز گردن نهاد
جرم نامی از کوه یکران چو کوه
درآمد کزو عالم آمد ستوه
بکی ترگ روی آهنین بر سرش
که پیکار می‌ریخت از پیکرش
قبائی زره بر تنش تابدار
چو سیماب روشن چو سیم آبدار
به شروه درآمد چو شیر دمان
ز دنیا ندادش زمانی امان
چنان راند شمشیر بر شیر مرد
کزان شیر شرزه برآورد گرد
چو افتاد دشمن در آن پای لغز
به سم سمندش بسنبید مغز
بسی گردنان را زگردن کشان
زد از سرد مهری به یخ بر نشان
دوالی چو دید آنچنان گردنی
نه گردن همانا که گردن زنی
بسیچید و پیرایهٔ جنگ خواست
بسیچ شدن کرد بر جنگ راست
به تارک درآورد روی آهنین
یکی ترک سفته ز پولاد چین
حمایل یکی تیغ زهر آبدار
کمندی چو زلف بتان تابدار
فرس را برافکند برگستوان
به زین اندر آمد چو کوهی روان
سوی دشمن آمد چنان تازه روی
که طفل از دبستان درآید به کوی
جرم چون در آن فر زیبنده دید
دل از جنگ شیران شکیبنده دید
ولیکن نبودش در بازگشت
بناچار با مرگ دمساز گشت
به گرد دوالی درآمد دلیر
دوالک همی باخت با جنگ شیر
دوالی ز پیچیدن بدسگال
بپیچید بر خویشتن چون دوال
بسی حرف در بازی اندوختند
ز رحمت یکی حرف ناموختند
دوالی کمر بسته چون شیر نر
زدش ضربتی بر دوال کمر
گذارنده شد تیغ بی هیچ رنج
دو نیمه شد آن کوه پولاد سنج
برادر یکی داشت چون پیل مست
به کین برادر میان را ببست
ز زخم دوالی دوالی چشید
بنه سوی رخت برادر کشید
بدین گونه آن کوه پولاد پشت
بسی مرد لشگر شکن را بکشت
یکی روس بدنام او جودره
که شیر نرش بود آهوبره
درشت و تنومند و زور آزمای
به تنها عدو بند و لشگر گشای
ز گردن بسی خون درآویخته
بسی خون گردنکشان ریخته
گره بر دوال کمر سخت کرد
به جنگ دوالی روان رخت کرد
گشادند بر یکدیگر تیغ تیز
که ره بسته شد پای را در گریز
بسی ضربشان رفت بر یکدیگر
ز کار آگهیشان نشد کارگر
برآورد روسی گذارنده تیغ
بر آن کوه پولاد زد بی دریغ
ز پولاد ترگ اندر آمد به فرق
به دریای خون شد تن خسته غرق
از آن سستی اندام زخم آزمای
عنان دزدیی کرد و شد باز جای
به زیر آمد ازاسب و سرباز بست
دل شاه ازان سر شکستن شکست
به فرزانه فرمود تا هم ز راه
کند نوش دارو بران زخم گاه
نوازش کند تا به آهستگی
دوالی برآساید از خستگی
چو شب در سر آورد کحلی پرند
سر مه در آمد به مشگین کمند
دو رویه سپه پاس برداشتند
مگس گرد خرگاه نگذاشتند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۲ - جنگ چهارم اسکندر با روسیان
چو خورشید برزد سر از سبز میل
فرو شست گردون قبا را ز نیل
دگر باره شیران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با درای
بجوشید خون از دم کرنای
ز فریاد شیپور و آواز کوس
پدید آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوی میدان شتافت
که در خود یکی ذره سستی نیافت
دگر باره هندی چو شیر سیاه
درافکند ختلی به ناوردگاه
یکی چابکی کرد با جودره
نمی‌رفت بر کار زخمی سره
هم آخر در ابرو یکی چین فکند
سر جودره بر سر زین فکند
برآورد از افکندنش کام خویش
سپردش به نعل ره انجام خویش
دلیرانه می‌گشت و می‌خواست مرد
تهی کرد جای از بسی هم نبرد
یکی نامور بود طرطوس نام
به مردی درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائی به پیچندگی
همه بر هلاکش بسیچندگی
سوی هندی آمد چو سیلی به جوش
که از کوه در پستی آرد خروش
در آن داوریهای بیگانگی
نمودند بسیار مردانگی
سرانجام روسی یکی حمله کرد
کزان عود هندی برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو می‌ریخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبری کزین گونه شیر افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسی زبان رستم روس خواند
کسی کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جای زره
ز میدان نخواهم شدن باز جای
مگر لشگری را درارم ز پای
شه از کشتن هندی و زخم روس
بپیچید بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوی جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست می‌دید تا از سپاه
که خواهد شد از کینه ور کینه خواه
روان کرد مرکب شتابنده‌ای
ز پولاد چین برق تابنده‌ای
همایون سواری چو غرنده شیر
توانا و چابک عنان و دلیر
چنان غرق در آهن اندام او
که بی‌دانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازی کنان
به شمشیر چون برق بازی کنان
از آن چابکیها که می‌کرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بران روسی افکند مرکب چو باد
به تیغ آزمائی بغل برگشاد
چنان زد که از تیغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شیر دل‌تر سواری دگر
درآمد به پرخاش چون شیر نر
به زخمی دگر هم سرافکنده شد
چنین تا سری چند برکنده شد
فزون از چهل روسی کوه پشت
به آسانی آن شیر جنگی بکشت
بهر سو که می‌راند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگیخت از هر دری
فرو ریخت از روسیان لشگری
چو بر خون شتابنده شد نیش او
نیامد کس از بیم در پیش او
یکی حمله نیک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شیر مردیش حیران شده
بران دست و تیغ آفرین خوان شده
بدین گونه می‌کرد پیگارها
همی ریخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگسای
نیامد ز آوردگه باز جای
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تیره چون اژدهای سیاه
ز ماهی برآورد سر سوی ماه
سیه کرد بر شیروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبیخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاریکی شب چنان شد نهان
که نشناختن هیچکس در جهان
شه از مردی آن سوار دلیر
گمان برد کان شیر دل بود شیر
در اندیشه می‌گفت کان شهریار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دریغا اگر روی او دیدمی
صدش گنج سربسته بخشیدمی
قوی بازوئی کرد و خلقی بکشت
چو بازوی خویشم قوی کرد پشت
نبود آدمی بود شیر عرین
که بادا بران شیر مرد آفرین
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۳ - جنگ پنجم اسکندر باروسیان
دگر روز کین طاق پیروزه رنگ
برآورد یاقوت رخشان ز سنگ
الانی سواری چو غرنده شیر
برآمد سیاه اژدهائی به زیر
یکی گرز هفتاد مردی بدست
که البرز را مغز درهم شکست
مبارز طلب کرد و می‌کشت مرد
ز گردان گیتی برآورد گرد
ز رومی و ایرانی و خاوری
بسی را فکند اندران داوری
همان روسی افکن سوار دلیر
برون آمد از پره چون نره شیر
کمان را زهی برزد از چرم خام
بشست اندر آورد یک تیر تام
به نیروی دست کمان گیر او
بیفتاد الانی به یک تیر او
چو ماسورهٔ هندباری به رنگ
میان آکنیده به تیر خدنگ
دگر ره یکی روسی گربه چشم
چو شیران به ابرو درآورده خشم
سلاح آزمائی درآموخته
بسی درع را پاره بردوخته
درآمد به شمشیر بازی چو برق
ز سر تا قدم زیر پولاد غرق
پذیره شده شورش جنگ را
لحیفی برافکنده شبرنگ را
اگر چه دلی داشت چون خاره سنگ
نبود آزموده خطرهای جنگ
به تنهائی آن پیشه ورزیده بود
ز شمشیر دشمن نلرزیده بود
چو آن اژدها دم برانداختش
شکاری زبون دید بشناختش
سلاحی بر او دید بیش از نبرد
جل و جامه‌ای بهتر از اسب و مرد
به یک ضربتش جان ز تن درکشید
به جل برقعش برقع اندر کشید
دگر روسیی بست بر کین کمر
همان رفت با او که با آن دگر
دلیر دگر جنگ را ساز کرد
به تیری دگر جان ازو باز کرد
بهر تیر کز شست او شد روان
به پهلو درآمد یکی پهلوان
به ده چوبهٔ تیر آن سوار بهی
زده پهلوان کرد میدان تهی
دگر باره پنهان ز بینندگان
بیامد بجای نشینندگان
چنین چند روز آن نبرده سوار
به پوشیدگی حرب کرد آشکار
نبد هیچکس را دگر یارگی
که با او برون افکند بارگی
به جایی رسیدند کر بیم تیغ
پراکندگیشان درآمد چو میغ
شکیبی به ناموس می‌ساختند
خیالی به نیرنگ می‌باختند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۴ - جنگ ششم اسکندر با روسیان
چنین تا یکی روز کاین چرخ پیر
برآورد گوهر ز دریای قیر
دگر باره میدان شد آراسته
ز بیغولها نعره برخاسته
ز لشگرگه روس بانگ جرس
به عیوق بر می‌شد از پیش و پس
کشیدند صف قلب داران روس
وزان قلب آراسته چون عروس
کهن پوستینی درآمد به چنگ
چو از ژرف دریا برآید نهنگ
پیاده به کردار یکپاره کوه
ز پانصد سوارش فزونتر شکوه
درشتی که چون پنجه را گرم کرد
به افشردن الماس را نرم کرد
چو عفریتی از بهر خون آمده
ز دهلیز دوزخ برون آمده
یکی سلسله بسته بر پای او
دراز و قوی هم به بالای او
چو شیران وحشی در آن سلسله
جهان کرده پر شور و پر مشغله
ز هر سو که جستی یک آماجگاه
زمین گشتی از زورمندیش چاه
سلاحش نه جز آهنی سر به خم
کز او کوه را در کشیدی به هم
ز هر سو بدان آهن مرد کش
به مردم کشی دست می‌کرد خوش
ز سختی که بد خلقت خام او
سفن بسته کیمخت اندام او
چو آوردی آهنگ بر کارزار
نکردی براو تیغ پولاد کار
درآمد چنان اژدها باره‌ای
فرشته کشی آدمی خواره‌ای
کسی را که دیدی گرفتی چو مور
به کندی سرش را به یک دست زور
گرایش نکردی به کار دگر
گهی پای کندی ز تن گاه سر
ز لشگرگه شه به نیروی دست
بسی خلق را پای و پهلو شکست
جریده سواری توانا و چست
به کار مصاف اندر آمد درست
درآمد که گردن فرازی کند
بدان آتش تیز بازی کند
چو دیدش ز دور آن نهنگ دمان
گرفتن همان بود و کشتن همان
دگر نامداری درآمد دلیر
هم آوردش آن شیر جنگی به زیر
بدینگونه از زخمهای درشت
تنی پنجه از نامداران بکشت
ز بس دل که آن شیر درنده خست
دل شیر مردان لشگر شکست
شگفتی فرو ماند صاحب خرد
که نه آدمی بود و نه دام و دد
شب تیره چون بانگ برزد به روز
سرافکنده شد مهر گیتی فروز
شه از حیرت کار آن اهرمن
سخن راند پوشیده با انجمن
که این آدمی کش چه پتیاره بود
که از جنگ او خلق بیچاره بود
سلاحی نه در قبضهٔ دست او
همه با سلاحان شده پست او
بر آنم که او آدمی زاد نیست
وگر هست ازین بوم آباد نیست
ز ویرانه جائیست وحشی نهاد
به صورت چو مردم نه مردم نژاد
شناسنده‌ای کان زمین را شناخت
به تمکین پاسخ علم بر فراخت
که چون داد فرمان شه دادگر
نمایم بدو حال آن جانور
یکی کوه نزدیک تاریکیست
که راهش چو موئی ز باریکیست
درو آدمی پیکرانی چنین
به ترکیب خاکی به زور آهنین
نداند کسی اصل ایشان درست
که چون بودشان زاد و بوم از نخست
همه سرخ رویند و پیروزه چشم
ز شیران نترسند هنگام خشم
چنان زورمندند و افشرده گام
که یک تن بود لشگری را تمام
اگر ماده گر نر بود در ستیز
برانگیزد از عالمی رستخیز
بهر داوری کاوفتد راستند
جز این مذهبی را نیاراستند
ندید است کس مرده ز ایشان یکی
مگر زنده و آن زنده نیز اندکی
بود هر یکی را قدر مایهٔ میش
کزان میش برسازد اسباب خویش
به نیروی پشم است بازارشان
متاعی جز این نیست در بارشان
ندارند گنجینه‌ای هیچکس
سمور سیه را شناسند و بس
سموری که باشد به خلقت سیاه
نخیزد ز جایی جز آن جایگاه
ز پیشانی هریک از مردو زن
سرونیست بر رسته چون کرگدن
اگر با سرونشان نباشد سرشت
چه ایشان به صورت چه روسان زشت
کسی را که آید تمنای خواب
شود بر درختی چو پران عقاب
سرون در فشارد به شاخ بلند
چو دیوی بخسبد دران دیو بند
چو بینی به شاخی برانگیخته
یکی اژدها بینی آویخته
بخسبد شبانروزی از بیخودی
که خواب است بنیاد نابخردی
چو روسی شبانان بر او بگذرند
دران دیو آویخته بنگرند
به آهستگی سوی آن اهرمن
بیایند و پنهان کنند انجمن
رسنها ببارند وبندش کنند
زنجیر آهن کمندش کنند
برو چون مسلسل شود بند سخت
کشندش به پنجاه مرد از درخت
چو آن بندی آگاه گردد ز کار
خروشد خروشیدنی رعدوار
گر آن بند را بر تواند شکست
کشد هر یکی را به یک مشت دست
وگر سخت باشد در آن بستگی
به روی آورندش به آهستگی
برو بند و زنجیر محکم کنند
وز او آب و نانی فراهم کنند
برندش به هر کوی و هر خانه‌ای
گشاید از آن دامشان دانه‌ای
وگر جنگی افتد به ناچارشان
بدان زنده پیلست پیگارشان
کشندش به زنجیر چون اژدها
نیارند کردن ز بندش رها
چو گردد چنان آتشی جنگجوی
نماند ز جای در کسی رنگ و بوی
جهاندار در کار آن پای لغز
ازان داستان ماند شوریده مغز
به صاحب خبر گفت کاندیشه نیست
همه چوبهٔ تیری ز یک بیشه نیست
گر اقبال من کارسازی کند
سرش بر سر نیزه بازی کند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۵ - جنگ هفتم اسکندر با روسیان
سپیده چو سر برزد از باختر
سپاهی به خاور فرو برد سر
سپه را برآراست خاور خدیو
در اندیشه زان مردم آهنج دیو
سوی میمنه رومی و بربری
چو یاجوج در سد اسکندری
سوی میسره تنگ چشمان چین
شده تنگ از انبوه ایشان زمین
شه روم در قلب چون تند شیر
چو کوهی روان خنگ ختلی به زیر
دگر سوالانی و پرطاس روس
برآشفته چون توسنان شموس
تبیره همواز شد با درای
چو صور قیامت دمیدند نای
ز خاریدن کوس خارا شکاف
پر افکند سیمرغ در کوه قاف
ز فریاد خرمهره و گاو دم
علی الله برآمد ز رویینه خم
سپاه از دو سو مانده در داوری
که دولت کرا می‌کند یاوری
همان اهرمن روی دژخیم رنگ
درآمد چو پیلان جنگی به جنگ
تنی چند را پی سپر کرد باز
نشد پیش او هیچکس رزم ساز
زره پوشی از ساقهٔ قلب شاه
درآمد چو شیری به آوردگاه
ز تیغ آتشی برکشیده چو آب
کزو خیره شد چشمهٔ آفتاب
شه از قلب دانست کان شیرمرد
همانست کان جنگ پیشینه کرد
شد اندیشناک از پی کار او
که با اژدها دید پیگار او
دریغ آمدش کانچنان گردنی
شکسته شود پیش اهریمنی
سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بی حساب
فرشته صفت گرد آن دیو چهر
همی گشت چون گرد گیتی سپهر
نخستین نبردی که تدبیر کرد
بر آن تیره دل بارش تیر کرد
چو دژخیم را نامد از تیر باک
زننده شد از تیر خود خشمناک
یکی خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ
که آن خشت اگر برزدی بر هیون
تمام از دگرگوشه جستی برون
ز سختی که تن را به هم برفشرد
بران خاره شد خست پولاد خرد
دگر خشتی انداخت پولاد تر
بر آن کشتنی هم نشد کارگر
سوم همچنین خشت بر وی شکست
نشاید به خشت آب را باز بست
چو دانست کان دیو آهن سرشت
نیندیشد از حربه و تیر و خشت
نهنگ جهانسوز را برکشید
سوی اژدهای دمنده دوید
زدش بر کتفگاه و بردش ز جای
چنان کان ستمگر درامد ز پای
دگر باره برخاست از زیر گرد
به سختی درآویخت با هم نبرد
ز سوزندگی راه بختش گرفت
بدان آهن چفته سختش گرفت
ز زینش درآورد چون تند شیر
ز تارک بیفتاد ترکش به زیر
بهاری پدید آمد از زیر ترک
بسی نغز و نازکتر از لاله برگ
سرش خواست کندن که نرم آمدش
چو روئی چنان دید شرم آمدش
دو گیسو کشان دید در دامنش
رسن کرده گیسوش در گردنش
چو هندوی دزدش ز گنجینه برد
ز رومی ربودش به روسی سپرد
چو گشت آن فرشته گرفتار دیو
ز دیوان روسی برآمد غریو
دگر ره به نخجیر کردن شتافت
کز اول گرانمایه نخجیر یافت
از آن طیرگی شاه لشکر شکن
بپیچید چون مار بر خویشتن
بفرمود تازنده پیلی سیاه
به خشم آورند اندران حبربگاه
بزد پیلبانان بانگ بر زنده پیل
بر آن اهرمن راند چون رود نیل
بسی حربه‌ها زد بران پیل پای
بسی نیز قاروره جان گزای
نه قاروره بر کوه شد کارگر
نمی‌کرد حربه ز دریا گذر
چو دید اژدها پیل سرمست را
گشاد اندر آن خیرگی دست را
بدانست کان پیل جنگ آزمای
به خرطوم سختش درآرد ز پای
چنان سخت بگرفت خرطوم او
که زندان او شد بر و بوم او
خروشید و خرطومش از جای کند
بیفتاد چون کوه پیل بلند
شه از هول آن بازی سهمناک
بترسید کافتد سپه در هلاک
در آن خشمناکی به فرزانه گفت
که دولت ز من روی خواهد نفهت
مرا نیز دریافت ادبار بخت
وگرنه چرا جستم این کار سخت
بد آسمانی چو آید فراز
سرنازنینان بپیچد ز ناز
تک و تاب شاهان بود اندکی
تب شیر در سال باشد یکی
مرا نیست آسایش از تاختن
بخواهم درین عمر پرداختن
دلش داد فرزانه کای شهریار
شکیبائی آور درین کارزار
همانا که پیروزی آری بدست
چو تدبیر داری و شمشیر هست
اگر چاره در سنگ خارا شود
به تدبیر و تیغ آشکارا شود
چو یاری کند با تو بخت بلند
چنین فتنه را صد درآری به بند
اگر چه یکی موی از اندام شاه
به من بر گرامیتر از صد سپاه
ولیکن در اختر چنانست راز
که چون شاه عالم شود رزمساز
به اقبال شاه و به نیروی بخت
درآید به خاک این تنومند سخت
جز آن نیست کاین پیکر سخت چرم
ندارد پی سست و اندام نرم
یکی تن شد ار زانکه روئین تنست
توان کندن از جایش ار زاهنست
نباید بر او زخم راندن به تیغ
کز آهن نگردد پراکنده میغ
سرش را مگر در کمند آوری
به خم کمندش به بند آوری
گرش می‌نشاید به شمشیر کشت
که دارد پی سخت و چرم درشت
چو در زیر زنجیرش آری اسیر
برو خواه شمشیر زن خواه تیر
شه از مژدهٔ مرد اختر شناس
خدا را پذیرفت بر خود سپاس
چو پیروزی خویش دید از خدای
بدان خنگ ختلی درآورد پای
که او را شه چینیان داده بود
ز سبز آخور چینیان زاده بود
کمندی و تیغی گرانمایه خواست
عنان کرد سوی بداندیش راست
درآمد بدان دیو دریا شکوه
چو ابری سیه کو درآید به کوه
نجنبید بر جای خویش آن نهنگ
که اقبال شاهش فرو بست چنگ
کمند عدو بند را شهریار
درانداخت چون چنبر روزگار
به گردن درافتاد بدخواه را
زمین بوسه داد آسمان شاه را
چو بر گردن دشمن آمد کمند
شتابنده شد خسرو دیو بند
به خم کمندش سر اندر کشید
کشان همچنان سوی لشگر کشید
بغلتید آن شیر نخجیر سوز
چو آهو بره زیر چنگال یوز
چو آن گور وحشی در آن دستبرد
از افتادن و خاستن گشت خرد
ز لشگرگه شاه فیروزمند
غریوی برآمد به چرخ بلند
تبیره چنان شد در آن خرمی
که آمد به رقص آسمان بر زمی
چو شه دید کان پیکر دیو رنگ
به اقبال طالع درآمد به چنگ
نشاندش به روز دگر دشمنان
سپردش به زندان اهریمنان
دل روسیان از چنان زور دست
بر آن دشمن دشمن افکن شکست
شه روس شد چون گدازنده موم
به شادی درآمد شهنشاه روم
تماشای رامشگران ساز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد
نیوشنده شد نالهٔ چنگ را
به کف برنهاد آب گلرنگ را
ز پیروزی بخت می‌کرد یاد
نبید گوارنده می‌خورد شاد
چو شب قفل پیروزه برزد به گنج
ترازوی کافور شد مشک سنج
همان مشگبو باده می‌خورد شاه
همان پرده می‌داشت مطرب نگاه
گهی سفته لعلی به پیمانه خورد
گهی گوش بر لعل ناسفته کرد
بهر می که می‌خورد می‌ریخت رنج
به خواهنده می‌داد دیبا و گنج
درآمد به افسانهای دراز
ز هر سرگذشتی پژوهنده باز
ازان تیغزن مرد چابک سوار
سخن راند با انجمن شهریار
که امروزش این بیوفا هم نبرد
ندانم که خون ریخت یا بند کرد
اگر ماند در بند آن رهزنان
برون آوریمش به زخم سنان
وگر رفت از آن رفته در نگذریم
چنان به که بر یاد او می‌خوریم
چو شد مغزش از خوردن باده گرم
به زندانیان بر دلش گشت نرم
بفرمود کان بندی بی زبان
بیاید به رامشگه مرزبان
به فرمان شاه آن گرفتار بند
به رامشگه آمد چو کوه بلند
همه تن شکسته ز نیروی شاه
فرو پژمریده دران بزمگاه
به زاری بنالید از آن خستگی
شفیعی نه بیش از زبان بستگی
چو مرد زبان بسته نالید زار
ببخشود بر وی دل شهریار
ازان زور دیده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند
رها کردش آن شاه آزاد مرد
بر آزاد مردی زیان کس نکرد
نشاندش به آزرم و دادش طعام
نوازش گری کرد با او تمام
میی چند با گوهرش یار کرد
به می گوهرش را پدیدار کرد
چو مستی درامد بران شوربخت
بغلطید چون سایه در پای تخت
ز توسن دلی گرچه با کس نساخت
نوازندهٔ خویشتن را شناخت
از آنجا سراسیمه بیرون دوید
چنان شد که کس گرد او را ندید
شگفتی فرو ماند خسرو دران
نشان سخن باز جست از سران
که این بندی از باده چون شاد گشت
چرا شد ز ما دور کازاد گشت
بزرگان دولت در آن جستجوی
فتادند ازان کار در گفتگوی
یکی گفت صحرائیست این شگفت
چو بندش گرفتند صحرا گرفت
دگر گفت چون می‌در او کرد کار
سوی خانهٔ خویش بربست بار
شه از هر چه رفت آشکار و نهفت
سخن گوش می‌کرد و چیزی نگفت
در آن مانده کاین پردهٔ نیلگون
چه شب بازی از پرده آرد برون
چو لختی گذشت آمد آن پیل مست
کمرگاه زیبا عروسی به دست
به آزرم در پیش خسرو نهاد
به رسم پرستش زمین بوسه داد
چو آورد ازینگونه صیدی ز راه
دگر باره بیرون شد از بزمگاه
عجب ماند خسرو که آن کار دید
نه در مار در مهرهٔ مار دید
ز شرم شه آن لعبت نازنین
چو لعبت به سر درکشید آستین
چو شه دید در خرگه آن ماه را
ز مردم تهی کرد خرگاه را
در آن ترک خرگاهی آورد دست
شکنج نقابش ز رخ برشکست
چو دید آفتی دید از اندیشه دور
نه آفت یکی آفتابی ز نور
پری پیکری شوخ و مست آمده
پریوار در شب به دست آمده
بهشتی رخی دوزخش تافته
ز مالک به رضوان گذر یافته
چو سروی به سرسبزی آراسته
وزو سرخ گل عاریت خواسته
به هر ناوک غمزه کانداختی
شکاری ز روحانیان ساختی
لبی و چه لب شور بازارها
درو قند و شکر به خروارها
سمن را تماشا در آغوش او
تماشاگه گل بناگوش او
چو خسرو در آن روی چون ماه دید
صنم خانه‌ای در نظر گاه دید
شکاری کنیزی شکر خنده یافت
که خود را به آزادیش بنده یافت
کنیزی که صاحب غلامش بود
ببین تا چه دلها به دامش بود
بدانست کان ترک چینی حصار
ز خاقان چین شد بر او یادگار
ز مردانگیها کز او دیده بود
به میدان رزمش پسندیده بود
عجب ماند کز پرده بیرون فتاد
عجب‌تر که بازش به کف چون فتاد
بپرسید کاحوال خود بازگوی
دلم را بدین داستان باز جوی
پرستندهٔ خوب صاحب نواز
پرستش کنان برد شه را نماز
دعا کرد بر تاجدار جهان
که تاجت مبادا ز گیتی نهان
توئی آن جهانگیر کشور گشای
که از داد و دین آفریدت خدای
شکوهت ز روز آشکارا ترست
ز دولت دلت با مدارا ترست
رهائی به تو روز امید را
فروغ از تو تابنده خورشید را
دگر پادشاهان لشگر شکن
یکی تاجور شد یکی تیغزن
تو آن آفتابی در این روزگار
که هم تیغ‌گیری و هم تاجدار
چو در بزم باشی جهان خسروی
چو رزم آزمائی جهان پهلوی
ندارد چو من خاکی آن دسترس
که با آب حیوان برارد نفس
که را زهره کاینجا کند ناله نرم
که گر زهره باشد گدازد ز شرم
سفالی که ماراست ناسفتنیست
چو گوئی بگو اندکی گفتنیست
من آن سفته گوشم که خاقان چین
ز ناسفتگان کرده بودم گزین
به درگاه شاهم فرستاد و گفت
که درهاست این درج را در نهفت
مگر کان سخن را گران دید شاه
که کرد از سر خشم بر من نگاه
مرا از پس پرده خاموش کرد
به یکباره یادم فراموش کرد
من از دوری شه به تنگ آمدم
ز تنگ آمدن سوی جنگ آمدم
نمودم به آوردگاه نخست
به اقبال شه آن هنرهای چست
دویم ره که بانگی بر ادهم زدم
یکی لشگر از روس برهم زدم
سوم روز چون بخت یاری نکرد
گرفتار دشمن شدم در نبرد
نه دشمن نهنگی به کین تاخته
ز خشم خدا صورتی ساخته
نکشت آن نهنگ ستمگر مرا
ببرد آنچنان سوی لشگر مرا
سپردم بروسان بیدادگر
که این گنج را بسته دارید سر
دگر ره سوی جنگ پرواز کرد
به پیل افکنی جنگ را ساز کرد
چو اقبال شاهنشه پیلتن
چو پیلی فکندش بر آن انجمن
ز پیروزی شه در آوردگاه
سرم بر فلک شد ز نیروی شاه
چو دیدم که دام تو دد می‌کشد
کمندت بلا را به خود می‌کشد
به نوعی ز پیچش نگشتم رها
که ناکشته دیدم هنوز اژدها
به نوعی دلم گشت پیروزمند
کزان گونه دیوی درامد به بند
همه روس را دل پر از درد شد
گل سرخشان خیری زرد شد
چو غول شب آیین بد ساز کرد
به ره بردن مردم آغاز کرد
رسن بسته چون غول بر دست و پای
مرا در یکی خانه کردند جای
به من بر شده لشگری دیدبان
همه خارج آهنگ و ناخوش زبان
چو از شب یکی نیمه کمتر گذشت
به گوش آمدم‌های و هوئی ز دشت
بر آمد یکی ابر ظلمات رنگ
بران سنگساران ببارید سنگ
رقیبان که شب پاس می‌داشتند
ز بیمش همه جای بگذاشتند
بجز سرندیدم که از کله کند
همی کند و بر دیگری می‌فکند
زبس کلهٔ سر که برکنده بود
یکی کوه از آن کله آکنده بود
درآمد چو مرغم ز جا برگرفت
همه بندم از دست و پا برگرفت
به پایین گه تخت شاهم تخت
ز پایان ماهی به ماهم رساند
به زندان بدم تا به اکنون چو گنج
به شادی کنون کرد خواهم سپنج
زن آن به که زیور کشد پای او
نه زان دان که زندان بود جای او
چنانم نماید دل کامیاب
که می‌بینم این کام دل را به خواب
پریچهره چون حال خود باز گفت
ز شادی رخ شاه چون گل شکفت
ببوسید برحلقهٔ نوش او
سخن گفت چون حلقه در گوش او
که‌ای تازه گلبرگ نادیده گرد
به مهر خدا پیکری در نورد
به مهر توأم بیشتر گشت عزم
که دیبای بزمی و زیبای رزم
به پرخاشگه جانستان دیدمت
قوی دست و چابک عنان دیدمت
به رامشگه نیز بینم شگرف
حریفی نداری درین هردو حرف
حریفت منم خیز و بنواز رود
دلم تازه گردان به بانگ سرود
پریچهره برداشت بنواخت چنگ
کمانی خدنگی و تیری خدنگ
نوائی زد از نغمه‌های نوی
نو آیین سرودی در او پهلوی
که شاها خدیوا جهان داورا
خردمند خوبا خرد یاورا
سرسبزت از سرزنش دور باد
دل روشنت چشمهٔ نور باد
جوان بخت بادی و پیروز رای
توانا و دانا و کشور گشای
کمربسته جانت به آسودگی
قبای تنت دور از آلودگی
به هر جا که روی آری از نیک و بد
پناهت خدا باد و پشتت خرد
چنان باد کاختر به کامت شود
همه ملک عالم به نامت شود
سرآغاز کرد آنگهی راز خویش
بزد سوز خویش اندران ساز خویش
که نوشین درختی برآمد به باغ
برافروخت مانند روشن چراغ
گلی بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسی در چمن نیم خفت
می‌لعل در جام ناخورده بود
نسفته دری دست ناکرده بود
به امید آن کاید از صید شاه
سوی گل نشاط آرد از صیدگاه
گل سرخ چیند بهار سپید
گهی لاله بیند گهی مشک بید
مگر شه ندارد فراغت به باغ
که نارد نظر سوی روشن چراغ
وگر نی بهاری بدین خرمی
چرا رایگان اوفتد بر زمی
ز باد خزان هستم اندیشناک
که ریزد بهاری چنین را به خاک
شهنشه که آواز دلبر شنید
ز دل ناله بی‌دلان برکشید
خوش آوازی نالهٔ چنگ او
خبر دادش از روی گلرنگ او
که روئی چنین نغز گوئی چنین
حرامت مباد آرزوئی چنین
دل شه چو زان نکته آگاه گشت
ازان آرزو آرزو خواه گشت
دگر ره توقف پسندیده داشت
که تاراج بدخواه در دیده داشت
ز ساقی به می دادنی دل نهاد
که ره توشه از بهر منزل نهاد
یکی جام زرین پر از باده کرد
به یاد رخ آن پریزاده خورد
دگر ره یکی جام یاقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا بنوش
ستد ماه و بوسید و بر لب نهاد
به بوسه ستد جام و با بوسه داد
شهنشه به یک دست ساغر کشان
به دست دگر زلف دلبر کشان
گهی بوسه دادی لب جام را
گهی لب گزیدی دلارام را
بر آن رسم کایین او دلکشست
می تلخ با نقل شیرین خوشست
چو نوشین می‌اندر دهن ریختند
به خوش‌خواب نوشین در آویختند
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چیزی تراش
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۶ - پیروزی یافتن اسکندر بر روسیان
بیا ساقی آن رنگ داده عبیر
که رنگش ز خون داد دهقان پیر
بده تا مگر درآید به چنگ
دهد رنگ و آبش مرا آب و رنگ
سپاه سحر چون علم برکشید
جهان حرف شب را قلم درکشید
دماغ زمین از تف آفتاب
به سرسام سودا درآمد ز خواب
برآورد مرغ سحرگه غریو
چو سرسامی از نور و صرعی ز دیو
شه از خواب سربرزد آشوبناک
دل پاک را کرد از اندیشه پاک
به طاعتگه آمد نیایش نمود
زبان را به شکر آزمایش نمود
ز یاری ده خود دران داوری
گهی یارگی خواست گه یاوری
چو لختی بغلطید بر روی خاک
کمر بست و زد دامن درع چاک
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل
سپه را به آیین پیشینه روز
برآراست سالار گیتی فروز
بر آن پهن صحرای دریا شکوه
حصاری زد از موج لشگر چو کوه
چپ و راست پیرامن آن حصار
ز پولاد بستند ره بر غبار
ز دیگر طرف روسی سرفراز
برآراست لشگر به آیین و ساز
جرسهای روسی خروشان شده
دماغ از تف خشم جوشان شده
ز عکس سرتیغ و برق سنان
سر از راه میرفت و دست از عنان
ترنگ کمان رفته در مغز کوه
فشافش کنان تیر بر هر گروه
ز پولاد بر لخت گردن شکن
برون ریخته مغزها از دهن
ز بیداد کوپال پیل افکنان
فلک جامه در خم نیل افکنان
نهیب بلارک به پرهای مور
ز بال عقابان تهی کرده زور
سر نیزه از طاسک سرنگون
به پرچم فرو ریخته طاس خون
سم باد پایان ز خون چون عقیق
شده تا نمد زین به خون در غریق
سنان در سنان کوکب افروخته
سپر در سپر کوکبه دوخته
ز بس خشت آهن که شد بر هلاک
لحد بسته بر کشتگان خشت خاک
سر افشانی تیغ گردن گذار
برآورده از جوی خون لاله زار
چو سوزن سنان سینه را دوخته
ز مقراضه مقراضی آموخته
ز هر قبضهٔ خنجری در شتاب
برآورده چون اژدها سر ز خواب
ز بس کشتگان گرد به گرد راه
چو بازار محشر شده حربگاه
نماینده روسی به هر سو ستیز
برآورده از رومیان رستخیز
برآمیخته لشگر روم و روس
به سرخی سپیدی چو روی عروس
سکندر دران حرب چون شیر مست
یکی حربهٔ پهلوانی به دست
چگونه بود پیل پولاد پوش
ز شیر ژیان چون برآید خروش
بدان پیل و آن شیر می‌ماند شاه
که بر پیل و بر شیر بر بست راه
به هر تیغداری که او باز خورد
سرش را به تیغی ز تن باز کرد
سیه پوش چترش چو عباسیان
زده سنگ بر طاس بر طاسیان
به نیروی بازوی و زخم رکاب
چپ و راست افکند سر بی‌حساب
هم او پای بر جای و هم لشگرش
که تا کی برآید ز کوه اخترش
سطرلاب فرزانه درآفتاب
بهد طالع گرفتن چو مه در شتاب
چو طالع به پیروزی آمد پدید
جهان کرد شمشیر شه را کلید
به شه گفت برزن که یاری تراست
درین دستبرد استواری تراست
بجنبید خسرو چو دریای نیل
سر دشمن افکند در پای پیل
سوی روسی آورد یک ترکتاز
چو تند اژدهائی دهن کرده باز
برآورد پیروزی شاه دست
به قنطال روسی درآمد شکست
چو بشکست بشکستنی خردشان
به یک حمله از جای خود بردشان
هزیمت در افتاد بدخواه را
جهان داد شاهی جهان‌شاه را
شه پیل پیکر به خم کمند
درآورد قنطال را زیر بند
ز روسی بسی خون و خون ریختند
گرفتند و کشتند و آویختند
ز بس روسیان سرانداخته
بقم کشتی کیش پرداخته
ز شیران برطاس و روسی دیار
گرفتار شد تیغزن ده هزار
دگر کشته شد زیر شمشیر و تیر
ز کشتن بود فتنه را ناگزیر
قدر مایه رستند بی برگ و ساز
گریزان سوی روس رفتند باز
نه چندان غنیمت به خسرو رسید
که اندازه‌ای آید آنرا پدید
ز سیم و زر و قندز و لعل و در
شتر با شتر خانه‌ها گشت پر
چو بر دشمنان شاه شد کامگار
شد از فرخی کار او چون نگار
فرود آمد از خنگ ختلی خرام
که دید آنچه مقصود بودش تمام
به شکر خدا روی بر خاک سود
که فتح از خدا آمد او خاک بود
چو کرد آفرین داور خویش را
همان گنجها داد درویش را
جهان را ز دشمن تهی دید جای
به آرامش و رامش آورد رای
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۷ - رهائی یافتن نوشابه
بیا ساقی آن جام گوهر فشان
به ترکیب من گوهری در نشان
مگر جان خشگم بدوتر شود
که زنگار گوهر به گوهر شود
چو فارغ شد اسکندر فیلقوس
ز یغمای برطاس و تاراج روس
نشستنگهی زان طرف باز جست
که دارد نشیننده را تن درست
درختش ز طوبی دل آویزتر
گیاهش ز سوسن زبان تیزتر
رونده در او آبهای زلال
گوارا چو می گر بود می حلال
به پیرامنش بیشه‌های خدنگ
به هم بر شده شاخ بر شاخ تنگ
فزون‌تر درختش ز پنجاه ارش
از آب و هوا یافته پرورش
چو زینگونه جائی بدست آمدش
در آنجای فرخ نشست آمدش
برو باز گسترد رومی بساط
همی کرد با تازه رویان نشاط
چو شاهان نشستند در بزم شاه
شد آراسته حلقهٔ بزمگاه
بفرمود شه تا غنیمت کشان
دهند از شمار غنیمت نشان
ز گنجی که آکنده شد کوه کوه
ز روس و ز برطاس و دیگر گروه
دبیران پژوهش به کار آورند
کم و بیش آن در شمار آورند
غنیمت کشان بر در شهریار
غنیمت کشیدند بیش از شمار
گشادند سر بسته گنجینه‌ها
کزو خیزد آسایش سینه‌ها
نه چندان گرانمایه دربار بود
که آنرا شماری پدیدار بود
زر کانی و نقره زیبقی
که مهتاب را داد بی رونقی
زبرجد به خروار و مینا به من
درق‌های زر درعهای سفن
ز کتان و متقالی خانه باف
زده کوهه بر کوهه چون کوه قاف
سلبهای زربفت نادوخته
سپرهای چون کوکب افروخته
به خروارها قندز تیغ‌دار
سمور سیه نیز بیش از شمار
ز قاقم نه چندان فرو بسته بند
که تقدیر آن کرد شاید که چند
فروزنده سنجاب و روباه لعل
همان کره اسبان نادیده نعل
وشق نیفه‌های شبستان فروز
چو خال شب افتاده بر روی روز
جز این مایه‌ها نیز بسیار گنج
که آید ضمیر از شمارش به رنج
در آن موینه چون نظر کرد شاه
بهار ارم دید در بزمگاه
به مقدار خود هر یکی را شناخت
که از هر متاعی چه شایست ساخت
برآموده‌ای دید از اندیشه دور
ز سرهای سنجاب و لفج سمور
کهن گشته و موی ازو ریخته
ز نیکوترین جائی آویخته
چو لختی در آن چرمها بنگریست
ندانست کان چرم آموده چیست
بپرسید کاین چرمهای کهن
چه پیرایه را شاید از اصل و بن
یکی روسیش پاسخی داد نغز
کزین پوست می‌زاید آن جمله مغز
به خواری مبین اندرین خشک پوست
که روشنترین نقد این کشور اوست
به نزدیک ما این فرومایه چرم
گرامیترست از بسی موی نرم
هر آن موینه کامد اینجا پدید
بدین چرم بی موی شاید خرید
اگر سیم هر کشوری در عیار
بگردد به هر سکه چون روزگار
نباشد جز این موی ما را درم
نگردد یکی موی ازین موی کم
از آن هیبت آمد ملک را شکوه
که چون بنده فرمان شدند آن گروه
به فرزانه گفتا که در خسروی
سیاست کند دست شه را قوی
سیاست نگر تا چه تعظیم کرد
که چرمی چنین را به از سیم کرد
در این کشور از هر چه من دیده‌ام
به اینست و این را پسندیده‌ام
گر این خلق را نیستی این گهر
نبستی کسی حکم کس را کمر
ندارد هنرهای شاهانه کس
بدین یک هنر پادشاهست و بس
چو شه با غنیمت شد از دستبرد
سپاس غنیمت غنیمت شمرد
جهان آفرین را سپاسی تمام
برآراست و انگاه درخواست جام
ز رود خوش و باده خوشگوار
درآمد به بخشش چو ابر بهار
سران سپه را که بردند رنج
به خروارها داد دیبا و گنج
غنی کردشان از زر انداختن
ز نو هر زمان خلعتی ساختن
نماند از سیه سفت محمل کشی
که بر وی ز دیبا نبد مفرشی
طلب کرد مرد زبان بسته را
بیابانی بند بگسسته را
درآمد بیابانی کوه گرد
چو دیگر کسان شاه را سجده کرد
ملک در سراپای آن جانور
به عبرت بسی دید و جنباند سر
ز پیرایه و جوهر و زر و سیم
بدان جانور داد نزلی عظیم
نپذرفت یعنی که با گنج و ساز
بیابانیان را نباشد نیاز
سر گوسفندی بر شه فکند
نمودش که میبایدم گوسفند
شه از گوسفندان پروردنی
وز آنهاکه باشند هم خوردنی
بفرمود دادن بدو بی قیاس
ستد مرد وحشی و بردش سپاس
گله پیشرو کرد از اندازه بیش
به خشنودی آمد به مأوای خویش
در آن مرغزار خوش دل‌گشای
خوش افتاد شه را که خوش بود جای
می ناب می‌خورد بر بانگ رود
فلک هر زمان می‌رساندش درود
چو سرمست گشت از گوارنده می
گل از آب گلگون برآورد خوی
شد روسیان را بر خویش خواند
سزاوارتر جایگاهی نشاند
ز پای و ز دست آهن انداختش
ز منسوج زر خلعتی ساختش
به مولائیش حلقه در گوش کرد
برو کین رفته فراموش کرد
دگر بندیان را ز بیداد و بند
به خلعت برآراست و کرد ارجمند
بفرمود کارند نوشابه را
به تنها نخورد آنچنان تابه را
به فرمان شه کرد روسی شتاب
رسانید مه را بر آفتاب
همان لعبتان ستمدیده را
همان زیب و زر پسندیده را
بر آراست نوشابه را چون بهار
به پوشیدنیهای گوهر نگار
بسی گنج دادش ز تاراج روس
دگر ره بر آراستش چون عروس
شبی چند می خورد با او به کام
چو شد نوبت کامرانی تمام
دوالی ملک را بدو داد دست
دوال دوالی بر او عقد بست
چو پیرایهٔ گوهری دادشان
قرار ز ناشوهری دادشان
به بردع فرستادشان بی گزند
که تا برکشند آن بنا را بلند
ز بهر عمارت در آن رخنه گاه
بسی مالشان داد جز برگ راه
چو ترتیب ایشان به واجب شناخت
سران سپه را یکایک شناخت
شه روس را نیز با طوق وتاج
رها کرد و بنهاد بر وی خراج
چو روسی به شهر خودآورد رخت
دگر باره خرم شد از تاج و تخت
نپیچید از آن پس سر از داد او
همه ساله می خورد بر یاد او
شب و روز خسرو در آن مرغزار
گهی عیش می‌کرد و گاهی شکار
به زیر سهی سرو و بید و خدنگ
می لعل می‌خورد بر بانگ چنگ
چو خوش دید دل را کشی می‌نمود
به آن خوش‌دلی دل‌خوشی می‌نمود
جوانی و شاهی و بخت بلند
چرا خوش نباشد دل هوشمند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۵۹ - افسانه آب حیوان
بیا ساقی آن جام رخشنده می
به کف گیر بر نغمهٔ نای و نی
میی کو به فتوای میخوارگان
کند چاره ی کار بیچارگان
چو بانگ خروس آمد از پاسگاه
جرس در گلو بست هارون شاه
دوال دهل زن در آمد به جوش
ز منقار مرغان برآمد خروش
پرستش کنان خلق برخاستند
پرستشگری را بیاراستند
شه از خواب دوشینه سر برگرفت
نیایش گری کردن از سر گرفت
به نیکی ز نیکی دهش یاد کرد
بدان پرورش عالم آباد کرد
چو آورد شرط پرستش بجای
به شغل می‌و مجلس آورد رای
گهی خورد می‌با نواهای رود
گهی داد بر نیک عهدان درود
به گلگون می تازه همچون گلاب
ز سر درد می‌برد و از مغز تاب
در لهو بگشاد بر همدمان
ز در دور غوغای نامحرمان
سخن می‌شد از هر دری در نهفت
کس افسانه‌ای بی شگفتی نگفت
یکی قصه کرد از خراسان و غور
کز آنجا توان یافتن زر و زور
یکی از سپاهان و ری کرد یاد
که گنج فریدون از آنجا گشاد
یکی داستان زد ز خوارزم و چین
که مشگش چنانست و دیبا چنین
یکی گفت قیصور به زین دیار
که کافور و صندل دهد بی شمار
یکی گفت هندوستان بهترست
که هیمش همه عود و گل عنبرست
در آن انجمن بود پیری کهن
چو نوبت بدو آمد آخر سخن
همیدون زبان بر شگفتی گشاد
چو دیگر بزرگان زمین بوسه داد
که از هر سواد آن سیاهی بهست
که آبی درو زندگانی دهست
به گنج گران عمر خود بر مسنج
که خاکست پر گنج و حمال گنج
چو خواهی که یابی بسی روزگار
سر از چشمه زندگانی بر آر
شدند انجمن با سرافکندگی
که چون در سیاهی بود زندگی
سکندر بدو گفت کای نیک‌مرد
مگر کان سیاهی بر آن آب خورد
سواد حروفیست دست آزمای
همان آب او معنی جان‌فزای
وگرنه که بیند زمینی سیاه
همان چشمه کز مرگ دارد نگاه
دگر باره پیر جهان‌دیده گفت
که بیرون از این رمزهای نفهت
حجابیست در زیر قطب شمال
درو چشمه‌ای پاک از آب زلال
حجابی که ظلمات شد نام او
روان آب حیوان از آرام او
هر آنکس کزان آب حیوان خورد
ز حیوان خوران جهان جان برد
وگر باورت ناید از من سخن
بپرس از دگر زیرکان کهن
ملک را ز تشویش آن گفتگوی
پدید آمد اندیشهٔ جستجوی
بپرسید از او کان سیاهی کجاست
نماینده بنمود کز دست راست
ز ما تا بدان بوم راه اندکیست
ازین ره که پیمودی از ده یکیست
چو شه دید کان چشمهٔ خوشگوار
به ظلمت توان یافتن صبح وار
در بارگه سوی ظلمات کرد
به رفتن سپه را مراعات کرد
چو شد منزلی چند و در کار دید
ز لشگر بسی خلق بیمار دید
جهانی روان بود لشگرگهش
جهانی دگر خاص بر درگهش
ز بازار لشگر در آن کوچگاه
به بازار محشر همی ماند راه
سوی شیر مرغ از عنان تافتند
به بازار لشگر گهش یافتند
به هر خشکساری که خسرو رسید
ببارید باران گیا بردمید
پی خضر گفتی در آن راه بود
همانا که خود خضر با شاه بود
ز بسیاری لشگر اندیشه کرد
صبوری در آن تاختن پیشه کرد
یکی غارگه بود نزدیک دشت
که لشگرگه خسرو آنجا گذشت
بنه هر چه با خود گران داشتند
به نزدیک آن غار بگذاشتند
از آن جمع کانجای شد جای گیر
شد آن بوم ویران عمارت پذیر
بن غار خواندش نگهبان دشت
به نام آن بن غار بلغار گشت
کسانی که سالار آن کشورند
رهی زاده شاه اسکندرند
چو شه دید کان لشگر بی قیاس
دران ره نباشند منزل شناس
تنی چند بگزید عیاروش
کماندار و سختی کش و سخت کش
دلیر و تنومند و سخت استخوان
شکیبنده و زورمند و جوان
بفرمود تا هیچ بیمار و پیر
نگردد دران راه جنبش پذیر
که پیر کهن کو بود سالخورد
ز دشواری منزل آمد به درد
نشستند پیران جوانان شدند
ره دور بیراه دانان شدند
جهان خسرو از مردم آن دیار
طلب کرد کارآگهی هوشیار
به ره بردن لشگرش پیش داشت
دو منزل به هر منزلی می‌گذاشت
همه توشهٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور
دو اسبه سپه سوی ظلمات راند
بر آن ماندگان نایبی برنشاند
به اندرز گفتن همه گفتنی
که جائی چنین هست ناخفتنی
چو یک ماهه ره رفت سوی شمال
گذرگاه خورشید را گشت حال
ز قطب فلک روشنائی نمود
برآمد فرو شد به یک لحظه بود
خط استوا بر افق سرنهاد
میانجی به قطب شمال اوفتاد
به جائی رسیدند کز آفتاب
ندیدند بیش از خیالی به خواب
سوی عطفگاه زمین تاختند
در آن سایبان رایت افراختند
زمین از هوا روشنائی ربود
حجاب سیاهی سیاست نمود
ز یکسو سیاهی براندود حرف
دگر سو گذر بست دریای ژرف
همی برد ره رهبر هوشمند
به یکسو ز پرگار چرخ بلند
چو گشت اندک اندک ز پرگار دور
به هر دوریی دورتر گشت نور
چنین تا گذرگه به جائی رسید
که یکباره شد روشنی ناپدید
سیاهی پدید آمد از کنج راه
جهان خوش نباشد که گردد سیاه
فرو ماند خسرو که تدبیر چیست
نمایندهٔ رسم این راه کیست
سگالش نمودند کارآگهان
که هست این سیاهی حجابی نهان
درون رفت شاید بهر سان که هست
به باز آمدن ره که آرد بدست
به چاره‌گری هر کسی می‌شتافت
به سامان چاره کسی ره نیافت
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار
برآشفت گردون چو زنجیریی
به زنگی بدل گشت کشمیریی
شد آن راه از موی باریک‌تر
ز تاریکی شام تاریک‌تر
به بنگاه خود هر کسی رفت باز
در اندیشه آن شغل را چاره ساز
نبرده جوانی جوانمرد بود
که روشن دلش مهر پرورد بود
پدر داشت پیری نود ساله‌ای
ز رنج تنش هر زمان ناله‌ای
در آن روز اول که فرمود شاه
که ناید ز پیران کسی سوی راه
جوانمرد بود از پدر ناشکیب
چو بیمار نالنده از بوی سیب
نگهداشت آن پیر فرتوت را
چو دیگر کسان سرخ یاقوت را
به صندوق زادش نهان کرده بود
به نرخ ره آوردش آورده بود
دران شب که از رای برگشتگی
درآمد به اندیشه سرگشتگی
جوان آن در بسته را باز کرد
وزین در سخن با وی آغاز کرد
کز این آمدن شه پشیمان شدست
ز سختی کشی سست پیمان شدست
ز تاریکی آمد دلش را هراس
که هنجار خود را نداند قیاس
تواند درون رفت بی رهنمون
برون آمدن را نداند که چون
جوانمرد را پیر دیرینه گفت
که هست اندرین پرده رازی نهفت
چو هنگام رفتن رسد شاه را
بدان تا برون آورد راه را
یکی مادیان بایدش تندرست
که زادن همان باشد او را نخست
چو زاده شود کره باد پای
سرش باز برند حالی بجای
همانجا که باشد بریده سرش
نپوشند تا بنگرد مادرش
دل مادیان زو بتاب آورند
وزانجا به رفتن شتاب آورند
چو آید گه بازگشتن ز راه
بود مادیان پیشرو در سپاه
به پویه سوی کره نغز خویش
برون آورد ره به هنجار پیش
از آن راه بی رهنمون آمدن
بدین چاره شاید برون آمدن
جوان کاین حکایت شنید از پدر
به چاره گری رشته را یافت سر
سحرگه که مشگین پرند طراز
به دیبای عودی بدل گشت باز
شهنشاه بنشست با انجمن
به رفتن شده هر یکی رای زن
ز هر گونه‌ای چاره می ساختند
دگر سان فسونی برانداختند
شه افسون کس را خریدار نی
در چاره بر کس پدیدار نی
جوان خردمند آهسته رای
سخن راند از اندیشهٔ رهنمای
حدیثی که از پیر دانا شنید
به چاره گری کرد با شه پدید
چو بشنید شه دل‌پذیر آمدش
به نزد خرد جایگیر آمدش
بدو گفت کای زاد مرد جوان
چنین رای از خود زدن چون توان
تو این دانش از خود نیندوختی
بگو راست تا از که آموختی
اگر گفتی آماده گشتی به گنج
وگرنه ز کج گفتن آیی به رنج
جوان گفت اگر زینهارم دهی
کنم محمل از بار آوخ تهی
شهنشه چو فرمود روز نخست
که ناید به ره پیر ناتندرست
پدر داشتم پیر دیرینه سال
ز گردون بسی یافته گو شمال
من از شفقت پیر بابای خویش
فراموش کردم محابای خویش
به پوشیدگی با خود آوردمش
نه بد بود اگر چه بد آوردمش
سخنهای ره رفتن شاه دوش
رسانیدم او را یکایک به گوش
به تعلیم او دل برافروختم
چنین چاره‌ای زو درآموختم
شه از رای آن رهنمون در نهفت
بر افروخت وین نکته نغز گفت
جوان گر چه شاه دلیران بود
گه چاره محتاج پیران بود
کدو گر به نو شاخ بازی کند
به شاخ کهن سرفرازی کند
جوان گر به دانش بود بی نظیر
نیاز آیدش هم به گفتار پیر
درین گفتگو بود شاه جهان
که آن مرد وحشی ز در ناگهان
درآمد درآورد نزدیک شاه
یکی پشته وار از سمور سیاه
ازو هر یک از قندزی تام‌تر
به جوهر یک از یک به اندام‌تر
چو شه نزل او را خریدار گشت
دگر ره ز شه ناپدیدار گشت
به تاریکی اندر نهان کرد رخت
عجب ماند شه اندران کار سخت
به اندیشهٔ روشنائی نمای
دو اسبه سوی ظلمت آورد رای
بفرمود تا مادیانی چو باد
کز آبستنی باشدش وقت زاد
بیارند از آن گونه کان پیر گفت
شود زادهٔ باد با خاک جفت
چو کردند کاری که فرمود شاه
سوی آب حیوان گرفتند راه
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۷ - خطاب زمین بوس
زهی آفتابی که از دور دست
به نور تو بینیم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او دید نتوان ز دور
نه آن شد کله داری پادشاه
که دارد به گنجینه در صد کلاه
کله داری آن شد که بر هر سری
نهد هر زمان از کلاه افسری
دماغی که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردی به شمشیر دور
چو عالی بود رایت و رای شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئی رایت از نصرت آراسته
تردد ز رای تو برخاسته
کیان گر گذشتند ازین بزمگاه
به سرسبزی آنک تو داری کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهی
به نفس خود از آفرینش بهی
کله‌دار عالم توئی در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
توئی بیشدادای به از پیشداد
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیش دست
برآیی برین هفت پیروزه کاخ
کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ
ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی
ستامی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست
من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفیق داد
به خواندن تو را نیز توفیق باد
چو توفیق ما هر دو همره شود
سخن را یکی پایه در ده شود
به این گل که ریحان باغ منست
در ایوان تو شب چراغ منست
برآرای مجلس برافروز جام
که جلاب پخته‌ست در خون خام
تو می‌خور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در اندیشه هوش
همه ساله می‌خوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
میفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلندیت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندی نیاید فرود
دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رام‌تر زیر تو
درفشنده تیغت عدو سوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۳ - جهانگردی اسکندر با دعوی پیغمبری
سحرگه که سربرگرفتم ز خواب
برافروختم چهره چون آفتاب
سریر سخن برکشیدم بلند
پراکندم از دل بر آتش سپند
به پیرایش نامه خسروی
کهن سرو را باز دادم نوی
ز گنج سخن مهر برداشتم
درو در ناسفته نگذاشتم
سر کلکم از گوهر انداختن
فلک را شکم خواست پرداختن
درآمد خرامان سمن سینه‌ای
به من داد تیغی در آیینه‌ای
که آشفتهٔ خویش چندین مباش
ببین خویشتن خویشتن بین مباش
نظر چون در آیینه انداختم
درو صورت خویش بشناختم
دگرگونه دیدم در آن سبز باغ
که چون پرنیان بود در پرزاغ
ز نرگس تهی یافتم خواب را
ندیدم جوان سرو شاداب را
سمن بر بنفشه کمین کرده بود
گل سرخ را زردی آزرده بود
از آن سکهٔ رفته رفتم ز جای
فروماندم اندر سخن سست رای
نه پائی که خود را سبکرو کنم
نه دستی که نقش کهن نو کنم
خجل گشتم از روی بیرنگ خویش
نوائی گرفتم به آهنگ خویش
هراسیدم از دولت تیزگام
که بگذارد این نقش را ناتمام
ازین پیش کاید شبیخون خواب
به بنیاد این خانه کردم شتاب
مگر خوابگاهی به دست آورم
که جاوید دروی نشست آورم
پژوهندهٔ دور گردنده حال
چنین گوید از گردش ماه و سال
که چون نامه حکم اسکندری
مسجل شد از وحی پیغمبری
ز دیوان فروشست عنوان گنج
که نامش برآمد به دیوان رنج
بفرمود تا عبره روم و روس
نبشتند برنام اسکندروس
از آن پیش کز تخت خود رخت برد
بدو داد و او را به مادر سپرد
به اندرز بگشاد مهر از زبان
چنین گفت با مادر مهربان
که من رفتم اینک تو از داد ودین
چنان کن که گویند بادا چنین
پدروار با بندگان خدای
چو مادر شدی مهرمادر نمای
به پروردن داد و دین زینهار
نگهدار فرمان پروردگار
به فرمانبری کوش کارد بهی
که فرمانبری به ز فرمان دهی
ضرورت مرا رفتنی شد به راه
سپردم به تو شغل دیهیم و گاه
گرفتم رهی دور فرسنگ پیش
ندانم که آیم بر اورنگ خویش؟
گرآیم چنان کن که از چشم بد
نه تو خیره باشی نه من چشم زد
وگر زامدن حال بیرون بود
به هش باش تا عاقبت چون بود
چنان کن که فردا دران داوری
نگیرد زبانت به عذر آوری
سخن چون به سر برد برداشت رخت
رها کرد برمادر آن تاج و تخت
بفرمود تا لشگر روم و شام
برو عرضه کردند خود را تمام
از آن لشگر آنچ اختیار آمدش
پسندیده‌تر صد هزار آمدش
گزین کرد هر مردی از کشوری
به مردانگی هریکی لشگری
چهارش هزار اشتر از بهر بار
پس و پیش لشگر کشیده قطار
هزار نخستین ازو بیسراک
به کردن کشی کوه را کرده خاک
هزار دیگر بختی بارکش
همه بارهاشان خورشهای خوش
هزار سوم ناقهٔ ره نورد
به زیر زر و زیور سرخ و زرد
هزار چهارم نجیبان تیز
چو آهو گه تاختن گرم خیز
ز هر پیشه کاید جهان را به کار
گزین کرد صدصد همه پیشه کار
بدین سازمندی جهانگیر شاه
برافراخت رایت زماهی به ماه
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد
سریر جهانداری آنجا نهاد
بر او روزکی چند بنشست شاد
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر
بفرمود میلی برافراختن
بر او روشن آیینه‌ای ساختن
که از روی دریا به یک ماهه راه
نشان باز داد از سپید و سیاه
بدان تا بود دیده بانگاه تخت
بر او دیده بانان بیدار بخت
چو ز آیینه بینند پوشیده راز
به دارنده تخت گویند باز
اگر دشمنی ترکتازی کند
رقیب حرم چاره سازی کند
چو فارغ شد از تختگاهی چنان
نشست از بر بور عالی عنان
نخستین قدم سوی مغرب نهاد
به مصر آمد آنجا دو روز ایستاد
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست
چو لختی زمین را طرف در نوشت
ز پهلوی وادی درآمد به دشت
ز مقدس تنی چند غم یافته
ز بیداد داور ستم یافته
تظلم کنان سوی راه آمدند
عنانگیر انصاف شاه آمدند
که چون از تو پاکی پذیرفت خاک
بکن خانه پاک را نیز پاک
به مقدس رسان رایت خویش را
برافکن ز گیتی بداندیش را
در آن جای پاکان یک اهریمنست
که با دوستان خدا دشمنست
مطیعان آن خانهٔ ارجمند
نبینند ازو جز گداز و گزند
طریق پرستش رها می‌کند
پرستندگان را جفا میکند
به خون ریختن سربرافراختست
بسی را بناحق سرانداختست
همه در هراسیم از ین دیو زاد
توئی دیو بند از تو خواهیم داد
سکندر چو دید آن چنان زاریی
وزانسان برایشان ستمکاریی
ستمدیده را گشت فریادرس
به فریاد نامد ز فریاد کس
چو از قدسیان این حکایت شنید
عنان سوی بیت‌المقدس کشید
حصار جهان را که سرباز کرد
ز بیت المقدس سرآغاز کرد
سکندر به قدس آمد از مرز روم
بدان تا برد فتنه زان مرز و بوم
چو بیدادگر دشمن آگاه گشت
که آواز داد آمد از کوه و دشت
کمربست و آمد به پیگار او
نبود آگه از بخت بیدار او
به اول شبیخون که آورد شاه
بران راهزن دیو بر بست راه
چو بیدادگر دید خون ریختش
ز دروازه مقدس آویختش
منادی برانگیخت تا در زمان
ز بیداد او برگشاید زبان
که هر کو بدین خانه بیداد کرد
بدینگونه بخت بدش یاد کرد
چوزو بستد آن خانهٔ پاک را
به عنبر برآمیخت آن خاک را
برآسود ازان جای آسودگان
فروشست ازو گرد آلودگان
جفای ستمکاره زو بازداشت
به طاعتگران جای طاعت گذاشت
ازو کار مقدس چو با ساز گشت
سوی ملک مغرب عنان تاز گشت
برافرنجه آورد از آنجا سپاه
وز افرنجه بر اندلس کرد راه
چو آمد گه دعوی و داوری
به دانش نمائی و دین پروری
کس از دانش و دین او سرنتافت
رهی دید روشن بدان ره شتافت
چو آموخت بر هر کسی دین و داد
به هر بقعه طاعت‌گهی نو نهاد
به رفتن دگر باره لشگر کشید
به عالم گشائی علم برکشید
به تعجیل میراند بر کوه و رود
کجا سبزه‌ای دید آمد فرود
چو از ماندگی گشت پرداخته
دگر باره شد عزم را ساخته
نمود از بیابان به دریا شتافت
درافکند کشتی به دریای آب
سه مه بر سر آب دریا نشست
بیاورد صیدی ز دریا به دست
از آنسو که خورشید میشد نهان
تکاپوی میکرد با همرهان
جزیره بسی دید بی‌آدمی
برون رفت و میشد زمی برزمی
بسی پیش باز آمدش جانور
هم از آدمی هم ز جنس دگر
دروهیچ از ایشان نیامیختند
وزو کوه بر کوه بگریختند
سرانجام چون رفت راهی دراز
نشیب زمین دیگر آمد فراز
بیابانی از ریگ رخشنده زرد
که جز طین اصفر نینگیخت گرد
برآن ریگ بوم ارکسی تاختی
زمین زیرش آتش برانداختی
همانا که بر جای ترکیب خاک
ز ترکیب گوگرد بود آن مغاک
چو یکمه در ان بادیه تاختند
ازو نیز هم رخت پرداختند
چو پایان آن وادی آمد پدید
سکندر به دریای اعظم رسید
در آن ژرف دریا شگفتی بماند
که یونانیش اوقیانوس خواند
محیط جهان موج هیبت نمود
از آن پیشتر جای رفتن نبود
فرو رفتن آفتاب از جهان
در آن ژرف دریا نبودی نهان
حجابی مغانی بد آن آب را
نپوشیدی از دیدها تاب را
فلک هر شبان روزی از چشم دور
به دریا درافکندی از چشمه نور
به ما در فرو رفتن آفتاب
اشارت به چشمه است و دریای آب
همان چشمه گرم کو راست جای
به دریا حوالت کند رهنمای
چو آبی به یکجا مهیا شود
شود حوضه و در به دریا شود
معیب بود تا بود در مغاک
معلق بود چون بود گرد خاک
در آن بحر کورا محیطست نام
معلق بود آب دریا مدام
چو خورشید پوشد جمال را جهان
پس عطف آن آب گردد نهان
به وقت رحیل آفتاب بلند
ز پرگار آن بحر پوشد پرند
علم چون به زیر آرد از اوج او
توان دیدنش در پس موج او
چو لختی رود در سر آرد حجاب
که آید نورد زمین در حساب
به دانش چنین مینماید قیاس
دگر رهبری هست برره شناس
چو آن چشمه گرم را دید شاه
نشد چشم او گرم در خوابگاه
ز دانا بپرسید کاین چشمه چیست
همیدون نگهبان این چشمه کیست
چنین گفت دانا که این آب گرم
بسا دیدها را که برد آب شرم
درین پرده بسیار جستند راز
نیامد به کف هیچ سر رشته باز
من این قصه پرسیدم از چند پیر
جوابی ندادست کس دلپذیر
دهد هر کسی شرح آن نور پاک
یکی گرد مرکز یکی زیر خاک
که داند که بیرون ازین جلوه‌گاه
کجا می‌کند جلوه خورشید و ماه
سکندر بران ساحل آرام جست
سوی آب دریا شد آرام سست
چو سیماب دید آب دریا سطبر
گذر بسته بر قطره دزدان ابر
درآبی چنان کشتی آسان نرفت
وگر رفت بی ره شناسان نرفت
شه از ره شناسان بپرسید راز
بسنجیدن کار و ترتیب ساز
که کشتی بدین آب چون افکنم
چگونه بنه زو برون افکنم
ندیدند کار آزمایان صواب
که شاه افکند کشتی آنجا برآب
نمودند شه را که صد رهنمون
ازین آب کشتی نیارد برون
دگر کاندرین آب سیماب فام
نهنگ اژدهائیست قصاصه نام
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک
سیاست چنان دارد آن جانور
که بیننده چون بیندش یک نظر
دهد جان و دیگر نجنبد ز جای
که باشد براهی چنین رهنمای
بترزین همه آن کزین خانه دور
یکی فرضه بینی چو تابنده نور
بسی سنگ رنگین در آن موجگاه
همه ازرق و سرخ و زرد و سیاه
فروزنده چون مرقشیشای زر
منی و دومن کمتر و بیشتر
چو بیند درو دیدهٔ آدمی
بخندد ز بس شادی و خرمی
وزان خرمی جان دهد در زمان
همان دیدن و دادن جان همان
ولی هر چه باشد ز مثقال کم
ز خاصیت افتد و گر صد بهم
ز بهتان جان بردنش رهنمای
همی خواندش پهنهٔ جان گزای
چو شد گفته این داستان شهریار
فرستاد و کرد آزمایش به کار
چنان بود کان پیر گوینده گفت
تنی چند از آن سنگ بر خاک خفت
بفرمود تا بر هیونان مست
به آن سنگ رنگین رسانند دست
همه دیدها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست
وزان سنگ چندانکه آید بدست
برندش به پشت هیونان مست
همه زیر کرباسها کرده بند
لفافه برو باز پیچیده چند
کنند آن هیونان ازان سنگ بار
نمانند خود را در آن سنگسار
به فرمان پذیری رقیبان راه
بجای آوریدند فرمان شاه
شه و لشگر از بیم چندان هلاک
گذشتند چون باد ازان زرد خاک
بفرمود شه تا از آن خاک زرد
شتربان صد اشتر گرانبار کرد
چو آمد به جائی که بود آبگیر
برو بوم آنجا عمارت پذیر
بفرمان او سنگها ریختند
وزان سنگ بنیادی انگیختند
همه هم‌چنان کرده کرباس پیچ
کزیشان یکی باز نگشاد هیچ
به ترکیب آن سنگها بندبند
برآورد بیدر حصاری بلند
برآورد کاخی چو بادام مغز
همه یک به دیگر برآورده نغز
گلی کرد گیرنده زان زرد خاک
برون بنا را براندود پاک
درون را نیندود و خالی گذاشت
که رازی در آن پرده پوشیده داشت
خنیده چنینست از آموزگار
که چون مدتی شد بر آن روزگار
فروریخت کرباس از روی سنگ
پدید آمد آن گوهر هفت رنگ
برون بنا ماند بر جای خویش
کزاندودش گل حرم داشت پیش
درون ماندگان خرقه انداختند
بران خرقه بسیار جان باختند
هران راهرو کامد آنجا فراز
به دیدار آن حصنش آمد نیاز
طلب کرد بر باره چون ره ندید
کمندی برافکند و بالا دوید
چو بر باره شد سنگ را دید زود
چو آهن ربا زود ازو جان ربود
ز سنگی که در یک منش خون بود
چو کوهی بهم برنهی چون بود
شنیدم ز شاهان یک آزاد مرد
شنید این سخن را و باور نکرد
فرستاد و این قصه را باز جست
براو قصه شد ز آزمایش درست
چوشاه آن بنا کرد ازو روی تافت
ز دریا بسوی بیابان شتافت
چو ششماه دیگر بپیمود راه
ستوه آمد از رنج رفتن سپاه
ازان ره که در پای پیل آمدش
گذرگه سوی رود نیل آمدش
به سرچشمه نیل رغبت نمود
که آن پایه را دیده نادیده بود
شب و روز برطرف آن رود بار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار
بدان رسته کان رود را بود میل
همی شد چو آید سوی رود سیل
بسی کوه و دشت از جهان درنوشت
به پایان رسد آخر آن کوه و دشت
پدید آمد از دامن ریگ خشک
بلندی گهی سبز با بوی مشک
کمر در کمر کوهی از خاره سنگ
برآورده چون سبز با بوی مشک
برو راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را
کشیده عمود آن شتابنده رود
از آن کوه میناوش آمد فرود
یکی پشته بر راه آن بود تند
که از رفتنش پایها بود کند
کسی کو بدان پشتهٔ خار پشت
برانداختی جان به چنگال و مشت
زدی قهقهه چون بر او تاختی
از آنسوی خود را در انداختی
بر او گر یکی رفتنی و گر هزار
چو مرغان پریدی در آن مرغزار
فرستاده بر پشته شد چند کس
کز ایشان نیامد یکی باز پس
چو هر کس که بردی بر آن پشته رخت
تو گفتی بر آن یافتی تاج و تخت
چنان چشم از آن خیل برتافتی
که چشم از خیالش اثر یافتی
سکندر جهاندیدگان را بخواند
درین چاره‌جوئی بسی قصه راند
که نتوان برین کوه تنها شدن
دو همراه باید به یکجا شدن
سکونت نمودن در آن تاختن
بهر ده قدم منزلی ساختن
چو بر پشته رفتن گرفتن قرار
برانداختن آنچه باید به کار
به تدریج دیدن درآن سوی کوه
به یکره ندیدن که آرد شکوه
بکردند ازینسان و سودی نداشت
دگر باره دانا نظر برگماشت
چنین شد درآن داوری رهنمای
که مردی هنرمند و پاکیزه رای
نویسنده باشد جهاندیده مرد
همان خامه و کاغذش درنورد
بود خوب فرزندی آن مرد را
کزو دور دارد غم و درد را
چو میل آورد سوی آن پشته گاه
بود پور هم پشت با او به راه
به بالا شود مرد و فرزند زیر
بود بچه شیر زنجیر شیر
گر او باز پس ناید از اصل و بن
به فرزند خود بازگوید سخن
وگر زانکه دارد زبان بستگی
نویسد مثالی به آهستگی
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش
بدست آوریدند مردی شگرف
که مجموعه‌ای بود از آن جمله حرف
سوی کوه شد پیر و با او جوان
چو بچه که با شیر باشد دوان
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر
ز کاغذ گرفته نوردی به چنگ
بر شاه شد رفته از روی رنگ
به شه داد کاغذ فرو خواند شاه
نبشته چنین بود کز گرد راه
به جان آن چنان آمدم کز هراس
به دوزخ ره خویش کردم قیاس
رهی گوئی از تار یک موی رست
برو هر که آمد ز خود دست شست
درین ره که جز شکل موئی نداشت
فرود آمد هیچ روئی نداشت
چو بر پشته خاره سنگ آمدم
ز بس تنگی ره به تنگ آمدم
ز آنسو که دیدم دلم پاره شد
خرد زان خطرناکی آواره شد
وزینسو ره پشته بی راغ بود
طرف تا طرف باغ در باغ بود
پر از میوه و سبزه و آب و گل
برآورده آواز مرغان دهل
هوا از لطافت درو مشک ریز
زمین از نداوت در او چشمه خیز
تکش با تلاوش در آویخته
چنین رودی از هر دو انگیخته
ازین سو همه زینت و زندگی
از آنسو همه آز و افکندگی
بهشت این و آن هست دوزخ سرشت
به دوزخ نیاید کسی از بهشت
دگر کان بیابان که ما آمدیم
ببین کز کجا تا کجا آمدیم
کرا دل دهد کز چنین جای نغز
نهد پای خود را در آن پای لغز
من اینک شدم شاه بدرود باد
شما شاد باشید و من نیز شاد
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوهپایه به دشت
نگفت آنچه برخواند با هیچ‌کس
که تا هر دلی نارد آنجا هوس
چو دانست کانجا نشستن خطاست
گذرگه طلب کرد بر دست راست
در آن ره ز رفتن نیاسود هیچ
نمیکرد جز راه رفتن بسیچ
ز راه بیابان برون شد به رنج
چو ریگ بیابان روان کرده گنج
رهش ریگ و اندوهش از ریگ بیش
تف آهش از دیگ بر دیگ بیش
همه راه دشمن ز دام و دده
بهر گوشه‌ای لشگری صف زده
ولیکن چو کردندی آهنگ شاه
ز ظلمت شدی ره برایشان سیاه
کس از تیرگی ره نبردی برون
مگر رخصت شه شدی رهنمون
کسی کو کشیدی سراز رای او
شدی جای او کندهٔ پای او
برون از میانجی و از ترجمه
بدانست یک یک زبان همه
سخن را به آهنگشان ساز داد
جواب سزاوارشان باز داد
بدینگونه میکرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد
در آن ره نبودش جز این هیچ‌کار
که چون باد بردی ز دلها غبار
دل آشنا را برافروختی
به بیگانگان دین در آموختی
چوزان دشت بگذشت چون دیو باد
قدم در دگر دیو لاخی نهاد
بیابانی از آتشین جوش او
زبانی سخن گفته در گوش او
جز آن زر که باشد خدای آفرید
کس از رستنیها گیاهی ندید
جهان‌جوی از آن کان زر تافته
بخندید چون طفل زر یافته
چو لختی در آن دشت پیمود راه
به باغ ارم یافت آرامگاه
پدید آمد آن باغ زرین درخت
که شداد ازو یافت آن تاج و تخت
درون رفت سالار گیتی نورد
زمین از درختان زر دید زرد
یکایک درختانش از میوه پر
همه میوه بیجاده و لعل و در
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار
ز نارنج زرین و سیمین ترنج
فریب آمده بانظرها بغنج
بهارش جواهر زمین کیمیا
ز بیجاده گل وز زمرد گیا
بساطی کشیده دران سبز باغ
ز گوهر برافروخته چون چراغ
دو تندیس از زر برانگیخته
زهر صورتی قالبی ریخته
چو در چشم پیکرشناس آمدی
اگر زر نبودی هراس آمدی
ز بلورتر حوضه‌ای ساخته
چو یخ پاره‌ای سیم بگداخته
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نماینده‌تر زانکه ماهی در آب
دوخشتی برآورده قصری عظیم
یکی خشت از زر یکی خشت سیم
چو شه شد در آن قصر زرینه خشت
گمان برد کامد به قصر بهشت
چو بسیار برگشت پیرامنش
دریده شد از گنج زر دامنش
رواقی جداگانه دید از عقیق
ز بنیاد تا سر به گوهر غریق
در او گنبدی روشن از زر ناب
درفشنده چون گنبد آفتاب
نیفتاده گردی بر آن زر خشک
بجز سونش عنبر و گرد مشک
در او رفت سالار فرهنگ و هوش
چو در گنبد آسمانها سروش
ستودانی از جزع تابنده دید
کزو بوی کافورتر میدمید
نهاده بر آن فرش مینا سرشت
یکی لوح یاقوت مینا نوشت
نبشته براو کای خداوند زور
که رانی سوی این ستودان ستور
درین دخمه خفتست شداد عاد
کزو رنگ و رونق گرفت این سواد
به آزرم کن سوی ما تاختن
مکن قصد برقع برانداختن
بکن ستر پوشی که پوشیده‌ایم
به رسوائی کس نکوشیده‌ایم
نگهدار ناموس ما در نهفت
که خواهی تو نیز اندرین خاک خفت
اگر خفته‌ای را درین خوابگاه
برآرند گنبد ز سنگ سیاه
سرانجامش این گنبد تیز گشت
ز دیوار گنبد درآرد به دشت
تنش را نمک سود موران کند
سرش خاک سم ستوران کند
بلی هر کسی از بهر ایوان خویش
ستونی کند بر ستودان خویش
ولیکن چو بینی سرانجام کار
برد بادش از هر سوئی چون غبار
که داند که شداد را پای و دست
به نعل ستور که خواهد شکست
غبار پراکنده را در مغاک
رها کن که هم خاک به جای خاک
از آن تن که بادش پراکنده کرد
نشانی نبینی جز این کوه زرد
تو نیز ای گشایندهٔ قفل راز
بترس از چنین روز و با ما بساز
مباش ایمن ارزانکه آزاده‌ای
که آخر تو نیز آدمی زاده‌ای
همه گنج این گنجدان آن تست
سرو تاج ماهم به فرمان تست
گشادست پیش تو درهای گنج
سپاه ترا بس شد این پای رنج
ببر گنج کان بر تو باری مباد
ترا باد و بامات کاری مباد
سکندر بر آن لوح ناریخته
چو لوحی شد از شاخی آویخته
وزان خط که چون قطرهٔ آب خواند
بسا قطرهٔ آب کز دیده راند
چو از چشم گریندهٔ اشک‌بار
بر آن خوابگه کرد لختی نثار
برون رفت وزان گنجدان رخت بست
بدان گنج و گوهر نیالود دست
ز باغی که در بیغ تیغ آمدش
یکی میوه چیدن دریغ آمدش
چو دانست کان فرش زر ساخته
به عمری درازست پرداخته
از آن گنجدان کان همه گنج داشت
نه خود برگرفت و نه کس را گذاشت
همه راه او خود پر از گنج بود
زر ده دهی سیم ده پنج بود
دگر باره سر در بیابان نهاد
برو بوم خود را همی کرد یاد
چو یک نیمه راه بیابان برید
گروهی دد آدمی سار دید
بیابانیانی سیه‌تر ز قیر
به بیغوله غارها جای گیر
بپرسیدشان کاندرین ساده دشت
چه دارید از افسانها سرگذشت
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد دراین دشت ماوای خود
چنین باز دادند شه را جواب
که دورست ازین بادیه ابروآب
درین ژرف صحرا که ماوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست
درین دشت نخجیر بانی کنیم
به رسم ددان زندگانی کنیم
خوریم آنچه زان صید یابیم نرم
کنیم آلت جامه از موی و چرم
نه آتش به کار آید اینجا نه آب
بود آب از ابر آتش از آفتاب
به روز سپید آفتاب بلند
بود آتش ما درین شهر بند
ز شبنم چو گردد هوا نیزتر
دم ما کند زان نسیم آبخور
درین کنج ما را جز این ساز نیست
وزین برتر انجام و آغاز نیست
همان نیز پرسی ز دیگر گروه
که دارند مأوا درین دشت و کوه
درین آتشین دشت بن ناپدید
که پرنده دروی نیارد پرید
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی
ببرند چندان به یک‌روز راه
که آن برنخیزد ز ما در دو ماه
ازیشان به ما یک یک آید به دست
بپرسیم ازو چون شود پای بست
که بی آب چون زندگانی کنند
به ما بر چرا سرفشانی کنند
نمایند کاب از بنه زهر ماست
زتری هوائیست کز بهر ماست
نسازیم چون مار با هیچ‌کس
خورشهای ما سوسمارست و بس
ز شغل شما چون نیابیم سود
شما را پرستش چه باید نمود
دگرگونه پرسیمشان در نهفت
چه هنگام خورد و چه هنگام خفت
که چندانکه رفتند بالا و پست
درین بادیه کاب ناید بدست
به پایان این بادیه کس رسید
همان پیکری دیگر از خلق دید
به پاسخ چنین گفته‌اند آن گروه
که بسیار گشتیم در دشت و کوه
دویدیم چون آهوان سال و ماه
به پایان وادی نبردیم راه
بیابانیانی دگر دیده‌ایم
وزیشان خبر نیز پرسیده‌ایم
که بیرون ازین پیکر قیرگون
نشانی دگر می‌دهد رهنمون؟
نشان داده‌اند از بر خویش دور
بدانجا که خورشید را نیست نور
یکی شهر چون بیشهٔ مشک بید
در او آدمی پیکرانی سپید
نکو روی و خوش خوی و زیبا خصال
ز پانصد یکی را فزونست سال
وگر نیز پانصد برآید دگر
نبینی کسی را ز پیری اثر
برون از وطن گاه آن دلکشان
به ما کس ندادست دیگر نشان
از آن نیز بیرون درین خاک پست
بسی کوه و صحرای نادیده هست
درونیست روینده را آبخورد
که گرماش گرماست و سرماش سرد
چوزو رستنی برنیاید ز خاک
در آن جانور چون نگردد هلاک
همینست رازی که ما جسته‌ایم
ز دیگر حکایت ورق شسته‌ایم
سکندر به آن خلق صاحب نیاز
ببخشید و بخشودشان برگ و ساز
در آموختشان رسم و آیین خویش
برافروختشان دانش از دین خویش
وزیشان به هنجارهای درست
سوی ربع مسکون نشان بازجست
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند
از آن خاک جوشان و باد سموم
نمودند راهش به آباد بوم
سکندر در آن دشت بیگاه و گاه
دواسبه همیراند بیراه و راه
سرانجام کان ره به پایان رسید
دگر باره شد عطف دریا پدید
هم از آب دریا به دریا کنار
تلاوشگهی دید چون چشمه سار
فکندند ماهی برآن چشمه رخت
بر آسوده گشتند از آن رنج سخت
دگر باره کشتی بسی ساختند
ز ساحل به دریا در انداختند
چو دریا بریدند یک ماه بیش
به خشکی رساندند بنگاه خویش
چو از تاب انجم شب تب زده
بپیچید چون مار عقرب زده
زباده جنوبی در آمد نسیم
دل رهروان رست از اندوه و بیم
گرفتند یک ماه آنجا قرار
که هم سایبان بود وهم چشمه سار
به مرهم رسیدند از آن خستگی
زتن رنجشان شد به آهستگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۴ - رسیدن اسکندر به عرض جنوب و ده سرپرستان
مغنی دلم دور گشت از شکیب
سماعی ده امشب مرا دل فریب
سماعی که چون دل به گوش آورد
ز بیهوشیم باز هوش آورد
سخن سنج این درج گوهرنگار
ز درج این چنین کرد گوهر نثار
که چون شه ز مشرق برون برد رخت
به عرض جنوبی برافراخت تخت
هوای جهان دیده سازنده‌تر
زمانه زمین را نوازنده‌تر
چو قاروره صبح نارنج بوی
ترنجی شد از آب این سبز جوی
از آن کوچگه رخت پرداختند
سوی کوچگاهی دگر تاختند
نمودند منزل شناسان راه
که چون شه کند کوچ از ین کوچگاه
دهی بیند آراسته چون بهشت
سوادش پر از سبزه و آب و کشت
در او مردمانی همه سرپرست
رها کرده فرمان یزدان زدست
مگر شاهشان در پناه آورد
وزان گمرهی باز راه آورد
چو شب خون خورشید درجام کرد
در آن منزل آن شب شه آرام کرد
چو طاوس خورشید بگشاد بال
زر اندود شد لاجوردی هلال
جهان‌جوی بر بارگی بست رخت
ز فتراک او سربرآورده بخت
خرامند میرفت بر پشت بور
به گور افکنی همچو بهرام گور
پدید آمد آن سبزه و جوی و باغ
جهان در جهان روشنی چون چراغ
دهی چون بهشتی برافروخته
بهشتی صفت حله بردوخته
چو شه در ده سرپرستان رسید
دهی دید و ده مهتری را ندید
خدائی نه و ده خدایان بسی
نه در کس دهائی نه در ده کسی
خمی هر کس از گل برانگیخته
ز کنجد درو روغنی ریخته
جداگانه در روغن هر خمی
فکنده ز نامردمی مردمی
پس سی چهل روز یا بیشتر
کشیدندی از مرد سرگشته سر
سری بودی از مغز و از پی تهی
فرومانده برتن همه فربهی
نهادندی آن کله خشک پیش
وزو بازجستندی احوال خویش
قضیبی زدندی برآن استخوان
شدندی بر آن کله فریاد خوان
که امشب چه نیک و بد آید پدید
همان روز فردا چه خواهد رسید
صدائی برون آمدی از نهفت
صدائی که مانند باشد بگفت
که فردا چنین باشداز گرم و سرد
چنین نقش دارد جهان در نورد
گرفتندی آن نقش را در خیال
چنین بودشان گردش ماه و سال
چو دانست فرماندهٔ چاره ساز
که تعلیم دیوست از آنگونه راز
بفرمود تا کلها بشکنند
خم روغن از خانها برکنند
بسی حجت انگیخت رایش درست
که تا دورشان کرد از آن رای سست
در آموختشان رسم دین پروری
حساب خدائی و پیغمبری
بر آن قوم صاحب‌دلی برگماشت
که داند دلی چند را پاس داشت
چو شد کار آن کشور آراسته
روا رو شد از راه برخاسته
به فرخ رکابی و خرم دلی
برون راند از آن شاه یک منزلی
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد
رهی پیچ بر پیچ تاریک و تنگ
همه راه پرخارو پر خاره سنگ
پدیدار شد تیغ کوهی بلند
که از برشدن بود جان را گزند
پس و پیش آن کوه را دید شاه
ضرورت برو کرد بایست راه
برون برد لشگر بر آن تیغ کوه
ز رنج آمده تیغ داران ستوه
ز تیزی و سختی که آن سنگ بود
سم چارپایان بر آن سنگ سود
چو شه دید کز سنگ پولادسای
خراشیده میشد سم چارپای
بفرمود تا از تن گاو و گور
به چرم اندر آرند سم ستور
نمدها و کرباسهای سطبر
ببندند بر پای پویان هژبر
همه رهگذرها بروبند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک
به فرمان شه راه میروفتند
گریوه به پولاد میکوفتند
از آنان که بودند فراش راه
تنی چند رفتند نزدیک شاه
یکی مشت سنگ آوریدند پیش
که سم ستوران ازینست ریش
به نعل ستوران درش یافتیم
بسختیش از آن نعل برتافتیم
بسی کوفتیمش به پولاد سخت
نشد پاره پولاد شد لخت لخت
برآن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریز ریز
بهرجوهری ساختندش خراش
به ارزیز برخاست ازوی تراش
چو شه دید کوسنگ را آس کرد
ز برندگی نامش الماس گرد
همی گفت با هر کس از هر دری
که هست این گرانمایه‌تر جوهری
بدان تا پژوهش سگالی کنند
ره خویش از الماس خالی کنند
نمودنش به هر سنگ جوئی سپرد
که تا راه داند بدان سنگ برد
چو افتاد در لشگر این گفتگوی
میان بست هر یک بدین جستجوی
بسی باز جستند بالا و پست
گرانمایه گوهر کم آمد بدست
کمر به کمر گرد بر گرد کوه
یکی وادیی بود دریا شکوه
فراوان در آن وادی الماس بود
که روشن‌تر از آب در طاس بود
چو دریا که گوهر برآرد زغار
نه دریای ماهی که دریای مار
زماران دروصد هزاران به جوش
که دیدست ماران گوهر فروش
مگر زان شد آن ره ز ماران به رنج
که بی مار نتوان شدی سوی گنج
همان راه گنجینه دشوار بود
طریق شدن ناپدیدار بود
چو شه دیدکان کان الماس خیز
گذرگاه دارد چو الماس تیز
هم از ترس ماران هم از رنج راه
کسی سوی وادی نرفت از سپاه
نظر کرد هر سو چو نظاره‌ای
بدان تا به دست آورد چاره‌ای
عقاب سیه بر کمرهای سنگ
بسی دید هر یک شکاری به چنگ
چو زانسان عقابان پرنده دید
عقابین اندیشه را سرکشید
بفرمود کارند میشی هزار
نبینند کان فربهست این نزاد
گلو باز برند یک‌باره شان
کنند آنگه از یکدگر پاره‌شان
کجا کان الماس بینند زیر
بر آن کان فشانند یک یک دلیر
به فرمانبری زانکه فرمان بدوست
از آن گوسفندان کشیدند پوست
کجا کان الماس بشناختند
از آن گوشت لختی بینداختند
چو الماس دوسیده شد بر کباب
به جنبش در آمد ز هر سو عقاب
کباب و نمک هر دو برداشتند
در آن غار جز مار نگذاشتند
ببردند و خوردند بالای کوه
پس هر عقابی دوان ده گروه
هر الماس کز گوش افتاده بود
بر شاه برد آنکه آزاده بود
شه الماسها را بهم گرد کرد
بدش آبگون بود و نیکوش زرد
وز آنجا سوی پستی آورد میل
فرود آمد از کوه چون تند سیل
در آن پویه تعجیل میساختند
رهی بی قلاوز همی تاختند
ستوران ز نعل آتش انگیخته
بجای خوی از سینه خون ریخته
چو رفتند یک ماه از آن راه پیش
سم باد پایان شد از پویه ریش
هم آخر به نیروی بخت بلند
سپاه از گله رست و شاه از گزند
برون برد شه رخت از آن سنگلاخ
عمارت‌گهی دید و جایی فراخ
در آن زرعگه کشتزاری شگرف
نوازش گرفته ز باران و برف
ز سبزی و تری و تابندگی
بر او جان و دل را شتابندگی
ز تاراج آن سبزه پی کرده گم
سپنج ستوران بیگانه سم
جوانی در آن کشته چون شیرمست
برهنه سروپای بیلی به دست
ز خوبی و چالاکی پیکرش
سزاوار تاج کیانی سرش
فروزنده بیلش چو زرین کلید
نشان برومندی از وی پدید
گهی بیل برداشت گاهی نهاد
گهی بند می‌بست و گه می‌گشاد
جهاندار خواندش به آزرم و گفت
که خوی تو با خاک چون گشت جفت
جوانی و خوبی و بیدار مغز
ز نغزان نباید به جز کار نغز
نه کار تو شد بیل برداشتن
به ویرانه‌ای دانه‌ای کاشتن
بدین فرخی گوهری تابناک
نه فرخ بود هم ترازوی خاک
بیا تا ترا پادشاهی دهم
ز پیگار خاکت رهائی دهم
به پاسخ کشاورز آهسته رای
چو آورده بد شرط خدمت بجای
چنین گفت کای رایض روزگار
همه توسنان از تو آموزگار
چنان مان بهر پیشه ور پیشه‌ای
که در خلقتش ناید اندیشه‌ای
بجز دانه کاری مرا کار نیست
به من پادشاهی سزاوار نیست
کشاورز را جای باشد درشت
چو نرمی ببیند شود کوژ پشت
تنم در درشتی گرفتست چرم
هلاک درشتان بود جای نرم
تن سخت کو نازنینی کند
چو صمغی بود کانگبینی کند
خوش آمد جهان‌جوی را پاسخش
ثنا گفت بر گفتن فرخش
خبر باز پرسیدش از کردگار
کز اینسان ترا کیست پروردگار
که شد پاسدار تو در خفت و خیز؟
پناهت کجا کرد بازار تیز؟
کرا می‌پرستی کرا بنده‌ای؟
نظر بر کدامین ره افکنده‌ای؟
جوانمرد گفت ای ز گیتی خدای
به پیغمبری خلق را رهنمای
در آن کس دل خویش بستم که تو
همان قبله را میپرستم که تو
برآرنده آسمان کبود
نگارنده کوه و صحرا و رود
شب و روز پیش جهان آفرین
نهم چند ره روی خود بر زمین
بدین چشم و ابروی آراسته
کزینسان به من داد ناخواست
بدیگر کرمها که با من نمود
که از هر یکم هست صدگونه سود
سپاسش برم واجب آید سپاس
برآنکس که او باشد ایزدشناس
ترا کامدستی به پیغمبری
پذیرفتم از راه دین پروری
ترا دیده‌ام پیشتر زین به خواب
به تو زنده گشتم چو ماهی به آب
کنون کامدی وین خبر شد عیان
به خدمتگری چون نبندم میان
نگویم جهان چون توئی ناورید
جهان آفرین چون توئی نافرید
جهان را توئی مایهٔ خرمی
ز سد تو دارد جهان محکمی
سکندر بران پاک سیرت جوان
که بودش سر و سایه خسروان
ثنا گفت و برتارکش بوسه داد
همان نام یزدان براو کرد یاد
برآراستش خلعت خسروی
به دین خدا کرد پشتش قوی
در آن مرز و آن مرغزار فراخ
که هم سرخ گل بود و هم سبز شاخ
شبان روزی آسود شه با سپاه
سبکتر شد از خستگیهای راه
چو سالار این هفت خروار کوس
برآورد بانگ از گلوی خروس
دگر باره شه رفتن آغاز کرد
دگر ره بسیچ سفر ساز کرد
چو زان مراحله منزلی چند راند
به منزل دگر بار منزل رساند
فروزنده مرزی چو روشن بهشت
زمینهای وی جمله بی گاو و کشت
درخت و گل و سبزه آب روان
عمارت‌گهی درخور خسروان
جز آتش خلل نی که نا کشته بود
زمینی به آبی درآغشته بود
بپرسید کاین مرز را نام چیست
سر و سرور این برو بوم کیست
کشاورز و گاو آهن و گاوکو
کجا در چنین ده کند گاو هو
یکی از مقیمان آن زرعگاه
چنین گفت بعد از زمین بوس شاه
که اقصای این دل گشاینده مرز
حوالی بسی دارد از بهر ورز
در او هر چه کاری به هنگام خویش
یکی زو هزار آورد بلکه بیش
ولیکن ز بیداد یابد گزند
نگردد کس از دخل او بهره‌مند
اگر داد بودی و داور بسی
ده آباد بودی و در ده کسی
به انصاف و داد آرد این خاک بر
تباهی پذیرد ز بیدادگر
چو از دخل او گردد انصاف کم
بسوزد ز گرمی بپوسد ز نم
به یک جو که در مالش آرند میل
جو و گندمش را برد باد و سیل
سبک منجنیقست بازوی او
که گردد به یک جو ترازوی او
چو خسرو خبر یافت کان خاک و آب
ز بیداد بیدادگر شد خراب
درو سدی از عدل بنیاد کرد
همان نامش اسکندر آباد کرد
به آبادیش داد منشور خویش
که هر کس دهد حق مزدور خویش
دهد هرکسی مال خود را زکات
به تاراجشان کس نیارد برات
در او ره نباید برات آوری
هزار آفرین برچنان داوری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
به بوسه غزلهای‌تر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
گل‌تر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
از آن پیش کایین بت‌خانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
چهل روز رفتند از این‌گونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب می‌کنند آن گرامی گروه
چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیین‌تر از صد درود
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
خطرناکی کار دانسته‌ام
شدن دور ازو کم توانسته‌ام
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامه‌ها در پسین منزلت
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سال‌ها دایره ساختی
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
به قیصور می‌گردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای
نیاورد یاد از چنان رفته‌ای
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پیرایه‌شان
یکی بیست میکرد سرمایه‌شان
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یک‌باره نوبت فرو کوفتند
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
جهاندار در وقت آن دست‌بوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۶ - رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج
مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میوده‌دار
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز
درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
شب و روز می‌گشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور
در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد
رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید
زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقرهٔ تابناک
به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گران‌بار گردند و یابند بیم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد
بدان راه می‌رفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد
ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود
کجا چشمه‌ای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش
چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال
بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچ‌کس
وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند
چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر
بدین‌گونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه
رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک
پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور
بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه
به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس
چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری
به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز
که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر
پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ
گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده
بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
زهر طعمه‌ای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار
گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان
از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه
به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز
چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ
چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مرده‌ای نیز بیند نه گور
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه
به دفع چنان سخت پتیاره‌ای
ثوابت بود گر کنی چاره‌ای
چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را
بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری
از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت
دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپردهٔ خسروی
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت
پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی
جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش
دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت
همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی
ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوه‌ای برگشاید ز شاخ
نچیده یکی میوه‌تر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر
دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ
بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند
پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله
چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست
بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود
چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه
گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم
نداریم بر پردهٔ کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ
در کجروی برجهان بسته‌ایم
ز دنیا بدین راستی رسته‌ایم
دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب
نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
نکوشیم با کردهٔ کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم
گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد
بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران
ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز
نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشه‌ای
رسد بر دلش تیری از گوشه‌ای
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جای خود می‌رسد
یکی دانه را هفتصد می‌رسد
چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم
گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری
نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون
به غم‌خواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم
فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار
نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز
به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم
دگرها که باشیم از آن بی‌نیاز
نداریمشان از در و دشت باز
نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
خوریم آن‌قدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد
ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی
چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ
پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاوریم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت
بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود
به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم
همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیک‌مردان بجای
بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه
اگر سیرت اینست ما برچه‌ایم
وگر مردم اینند پس ما که‌ایم
فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت
مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان
گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی
به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی
ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من
چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری
چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بی‌قیاس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت
زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
گفتار اندر تقویت مردان کار آزموده
به پیکار دشمن دلیران فرست
هزبران به آورد شیران فرست
به رای جهاندیدگان کار کن
که صید آزموده‌ست گرگ کهن
مترس از جوانان شمشیر زن
حذر کن ز پیران بسیار فن
جوانان پیل افگن شیر گیر
ندانند دستان روباه پیر
خردمند باشد جهاندیده مرد
که بسیار گرم آزموده‌ست و سرد
جوانان شایستهٔ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر
گرت مملکت باید آراسته
مده کار معظم به نوخاسته
سپه را مکن پیشرو جز کسی
که در جنگها بوده باشد بسی
به خردان مفرمای کار درشت
که سندان نشاید شکستن به مشت
رعیت نوازی و سر لشکری
نه کاری است بازیچه و سرسری
نخواهی که ضایع شود روزگار
به ناکاردیده مفرمای کار
نتابد سگ صید روی از پلنگ
ز روبه رمد شیر نادیده جنگ
چو پرورده باشد پسر در شکار
نترسد چو پیش آیدش کارزار
به کشتی و نخچیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی
به گرمابه پرورده و خیش و ناز
برنجد چو بیند در جنگ باز
دو مردش نشانند بر پشت زین
بود کش زند کودکی بر زمین
یکی را که دیدی تو در جنگ پشت
بکش گر عدو در مصافش نکشت
مخنث به از مرد شمشیر زن
که روز وغا سر بتابد چو زن
چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش
چو بربست قربان پیکار و کیش
اگر چون زنان جست خواهی گریز
مرو آب مردان جنگی مریز
سواری که بنمود در جنگ پشت
نه خود را که نام آوران را بکشت
شجاعت نیاید مگر زان دو یار
که افتند در حلقهٔ کارزار
دو همجنس همسفرهٔ همزبان
بکوشند در قلب هیجا به جان
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر به چنگال دشمن اسیر
چو بینی که یاران نباشند یار
هزیمت ز میدان غنیمت شمار
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت
مرا در سپاهان یکی یار بود
که جنگاور و شوخ و عیار بود
مدامش به خون دست و خنجر خضاب
بر آتش دل خصم از او چون کباب
ندیدمش روزی که ترکش نبست
ز پولاد پیکانش آتش نجست
دلاور به سرپنجهٔ گاوزور
ز هولش به شیران در افتاده شور
به دعوی چنان ناوک انداختی
که عذرا به هر یک دو انداختی
چنان خار در گل ندیدم که رفت
که پیکان او در سپرهای جفت
نزد تارک جنگجویی به خشت
که خود و سرش را نه در هم سرشت
چو گنجشک روز ملخ در نبرد
به کشتن چه گنجشک پیشش چه مرد
گرش بر فریدون بدی تاختن
امانش ندادی به تیغ آختن
پلنگانش از زور سرپنجه زیر
فرو برده چنگال در مغز شیر
گرفتی کمربند جنگ آزمای
وگر کوه بودی بکندی ز جای
زره پوش را چون تبرزین زدی
گذر کردی از مرد و بر زین زدی
نه در مردی او را نه در مردمی
دوم در جهان کس شنید آدمی
مرا یک دم از دست نگذاشتی
که با راست طبعان سری داشتی
سفر ناگهم زان زمین در ربود
که بیشم در آن بقعه روزی نبود
قضا نقل کرد از عراقم به شام
خوش آمد در آن خاک پاکم مقام
مع القصه چندی ببودم مقیم
به رنج و به راحت، به امید و بیم
دگر پر شد از شام پیمانه‌ام
کشید آرزومندی خانه‌ام
قضا را چنان اتفاق اوفتاد
که بازم گذر بر عراق اوفتاد
شبی سر فرو شد به اندیشه‌ام
به دل برگذشت آن هنر پیشه‌ام
نمک ریش دیرینه‌ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد
به دیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم
جوان دیدم از گردش دهر، پیر
خدنگش کمان، ارغوانش زریر
چو کوه سپیدش سر از برف موی
دوان آبش از برف پیری به روی
فلک دست قوت بر او یافته
سر دست مردیش بر تافته
بدر کرده گیتی غرور از سرش
سر ناتوانی به زانو برش
بدو گفتم ای سرور شیر گیر
چه فرسوده کردت چو روباه پیر؟
بخندید کز روز جنگ تتر
بدر کردم آن جنگجویی ز سر
زمین دیدم از نیزه چو نیستان
گرفته علمها چو آتش در آن
بر انگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد تهور چه سود؟
من آنم که چون حمله آوردمی
به رمح از کف انگشتری بردمی
ولی چون نکرد اخترم یاوری
گرفتند گردم چو انگشتری
غنیمت شمردم طریق گریز
که نادان کند با قضا پنجه تیز
چه یاری کند مغفر و جوشنم
چو یاری نکرد اختر روشنم؟
کلید ظفر چون نباشد به دست
به بازو در فتح نتوان شکست
گروهی پلنگ افگن پیل زور
در آهن سر مرد و سم ستور
همان دم که دیدیم گرد سپاه
زره جامه کردیم و مغفر کلاه
چو ابر اسب تازی برانگیختیم
چو باران بلالک فرو ریختیم
دو لشکر به هم بر زدند از کمین
تو گفتی زدند آسمان بر زمین
ز باریدن تیر همچو تگرگ
به هر گوشه برخاست طوفان مرگ
به صید هزبران پرخاش ساز
کمند اژدهای دهن کرده باز
زمین آسمان شد ز گرد کبود
چو انجم در او برق شمشیر و خود
سواران دشمن چو دریافتیم
پیاده سپر در سپر بافتیم
به تیر و سنان موی بشکافتیم
چو دولت نبد روی بر تافتیم
چه زور آورد پنجهٔ جهد مرد
چو بازوی توفیق یاری نکرد؟
نه شمشیر کنداوران کند بود
که کین آوری ز اختر تند بود
کس از لشکر ما ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان به خون
چو صد دانه مجموع در خوشه‌ای
فتادیم هر دانه‌ای گوشه‌ای
به نامردی از هم بدادیم دست
چو ماهی که با جوشن افتد به شست
کسان را نشد ناوک اندر حریر
که گفتم بدوزند سندان به تیر
چو طالع ز ما روی بر پیچ بود
سپر پیش تیر قضا هیچ بود
از این بوالعجب‌تر حدیثی شنو
که بی بخت کوشش نیرزد دو جو
سعدی : باب پنجم در رضا
حکایت تیرانداز اردبیلی
یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل
نمد پوشی آمد به جنگش فراز
جوانی جهان سوز پیکار ساز
به پرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی به کتفش بر از خام گور
چو دید اردبیلی نمد پاره پوش
کمان در زه آورده و زه را به گوش
به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد
درآمد نمدپوش چون سام گرد
به خم کمندش درآورد و برد
به لشکرگهش برد و در خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست
شب از غیرت و شرمساری نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت
تو کهن به ناوک بدوزی و تیر
نمدپوش را چون فتادی اسیر؟
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
ندانی که روز اجل کس نزیست؟
من آنم که در شیوهٔ طعن و ضرب
به رستم در آموزم آداب حرب
چو بازوی بختم قوی حال بود
ستبری پیلم نمد می‌نمود
کنونم که در پنجه اقبیل نیست
نمد پیش تیرم کم از پیل نیست
به روز اجل نیزه جوشن درد
ز پیراهن بی اجل نگذرد
کرا تیغ قهر اجل در قفاست
برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاست
ورش بخت یاور بود، دهر پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت
نه دانا به سعی از اجل جان ببرد
نه نادان به ناساز خوردن بمرد