عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
سعدالدین وراوینی : باب نهم
داستانِ مردِ باغبان با خسرو
آزادچهر گفت : شنیدم که روزی خسرو بتماشایِ صحرا بیرون رفت، باغبانی را دید مردی پیر سالخورده، اگرچ شهرستانِ وجودش روی بخرابی نهاده بود و آمد شدِ خبر گیرانِ خبیر از چهار دروازه باز افتاده وسی‌دو آسیا همه در پهلویِ یکدیگر از کار فرو مانده لکن شاخِ املش در خزانِ عمر و برگ‌ریزانِ عیش شکوفهٔ تازه بیرون می‌آورد و بر لب چشمهٔ حیاتش بعد از رفتنِ آبِ طراوات خطّی سبز می‌دمید در اخریاتِ مراتبِ پیری درختِ انجیر می‌نشاند. خسرو گفت: ای پیر ، جنونی که از شعبهٔ شباب در موسمِ صبی خیزد، در فصلِ مشیب آغاز نهادی ، وقتِ آنست که بیخِ علایق ازین منبتِ خبیث برکنی و درخت در خرّم آباد بهشت نشانی، چه جایِ این هوایِ فاسد و هوسِ باطلست ؟ درختی که تو امروز نشانی، میوهٔ آن کجا توانی خورد ؟ پیر گفت : دیگران نشاندند ، ما خوردیم ؛ ما بنشانیم دیگران خورند.
بکاشتند و بخوردیم و کاشتیم و خورند
چو بنگری همه برزیگرانِ یکدگریم
خسرو از وفورِ دانش و حضورِ جوابِ او شگفتیِ تمام نمود. گفت : ای پیر، اگر ترا چندان درین بستان‌سرایِ کون و فساد بگذارند که ازین درخت میوهٔ بمن تحفه آری ، خراجِ این باغستان ترا دهم. القصّهٔ اومید بوفا رسید ، درخت میوه آورد و تحفه بپادشاه برد و وعده بانجاز پیوست. این فسانه از بهرِ آن گفتم که تا آنگه که معماریِ این مزرعه بتو مفوّضست، نگذاری که بی عمارت گذارند و خزانه را جز بمددِ ریعی که از زراعت خیزد، معمور دارند و چون پادشاه برین سنّت و سیرت رود و انتهاجِ سبیلِ او برین و تیرت باشد، لشکر و اتباع را جز اتّباعِ مراسمِ او کردن هیچ چارهٔ دیگر نتواند بود. پس رعیّت ایمن و ملک آبادان و خزانه مستغنی ماند و پادشاه را خرج از کیسهٔ مظلومان نباید کردن و ملوم و مذموم در افواهِ خلق افتادن بِیَدٍ خَاطِیَهٍٔ وَ بِاُخرَی عَاطِیَهٍٔ و امّا شرع که کارگاه دیگر بدو سپرده‌اند، غمِ کارِ این مزرعه و خرابی و عمارت آن کمتر خورد و اگر دنیا و مافیها بدو دهند یا از او بستانند، بگوشهٔ چشمِ همّت بدان باز ننگرد ، چیزی ننهد که دیگران برند و ذخیرهٔ نگذارد که دیگران خورند و مصطفی ، صَلَواتُ اللهِ وَ سَلَامُهُ عَلَیهِ ، چنین می‌فرماید : اَلوَیلُ کُلُّ الوَیلِ لِمَن تَرَکَ عِیَالَهُ بِخَیرٍ وَ قَدِمَ عَلَی رَبِّهِ بِشَرٍّ و آنچ پیش نهادِ اندیشه و غایتِ طلبِ اوست ، جز لذّتِ باقی، از مطالعهٔ عالمِ قدس و بهجتِ دایم از قربِ جوارِ جبروت نیست. زنهار، ای شاه اینجا که نشستهٔ ، گوش بخود دار که اگر بر قلعهٔ متمکّنی که ربضِ او با قلّهٔ گردون مقابلست، قازورهٔ دعوتی که سحرگاه اندازند، باز ندارد ، وَاتَّقُوا مِن مَجَانِیقِ الضُّعَفَاء تنذیر و تحذیریست که ساکنان اعالیِ معالی را میکنند . اگر وقتی شهبازِ سلطنت را زنگلِ نشاط بجنبد و شستِ چنگل در قبضهٔ کمانِ شکارانداز سخت کند و بطالعِ فرخنده و طایرِ میمون بشکارگاه خرامد، باید که چاووشانِ موکبِ عزیمت را وصیّتِ اُدخُلُوا مَسَاکِنُکُم فراموش نباشد تا بچگان خرد پرندگان را در بیضهٔ ملک تو هنوز نپروریده‌اند وزیرِ اجنحهٔ حمایت تو نبالیده، از مواطیِ لشکر و مخاطیِ حشر پایمالِ قهر نگردند و اگرچ گوشتِ آن ضعیفِ بیچاره که عصفورست مادّهٔ شهوت و مددِ قوّتِ تناسل نهاده‌اند، از برای قضاءِ یک شهوت خونِ ایشان در گردن گرفتن و تشنیع و تعییرِ لسان العصافیر که در خبر صحیح آمدست، مَن قَتَلَ عُصفُوراً عَبَثا جَاءَ یَومَ القِیَامَهِ وَ لَهُ صُرَاخٌ عِندَ العَرشِ یَقُولُ یَا رَبِّ سَل هَذَا لِمَ قَتَلَنِی مِن غَیرِ مَنفَعَهٍٔ در دیوانِ عرض شنیدن روا ندارد و بدانک غیرتِ الهی خود بعکس آنچنانک در افواه مشهورست، کثرت تواند را نصیبهٔ ضعیفان میکند و اعقابِ متغلّبانِ قوی‌حال بخنجرِ عقوبت بریده میدارد.
بُغَاثُ الطَّیرِ اَکثَرُهَا فِرَاخَا
وَ اُمَّ الصَّقرِ مِقلاتٌ نَزُورُ
و پادشاه را از حیازتِ پنج خصلت غافل نباید بود تا ده خصل باهرک بازد، از پادشاهان پیش نشیند، اوّل آنک جود و امساک باندازه کند، چنانک ترازویِ عدالت از دست ندهد، دوم آنک رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصانِ وَضعِ الشَّیءِ فِی غَیرِ مَوضِعِهِ عرضِ خود را صیانت کند، سیوم آنک صلاحِ خاصِّ خویش بر صلاحِ عامّ ترجیح ننهد ، چهارم آنک لشکر را دستِ استعلا بر رعیّت گشاده نگرداند ، پنجم آنک دانش نزدیکِ او از همه چیزی مطلوب‌تر باشد و او دانا را از همه کسی طالب‌تر.
چو دارد ز هر دانشی آگهی
بماند جهاندار با فرّهی
بدانگه شود تاجِ خسرو بلند
که دانا بود نزدِ او ارجمند
ز هرچ آن بکف کردی از روزگار
سخن ماند و بس در جهان یادگار
چو پیوسته گردد سراسر سخن
سخن نو کند داستانِ کهن
بدو نیک بر ما همی بگذرد
نباشد دژم هرک دارد خرد
روان تو داننده روشن کناد
خرد پیشِ جان تو جوشن کناد
چون سخن بدین مقطع رسانید، ملک مثال داد تا آزادچهره زمامِ تصرّف و تدبّر در تدبیرِ دیوان و درگاه با دستِ کفایتِ خویش گرفت و کافهٔ کفات ورعاتِ ملک و دولت، وزیر و دستورِ ممالک او را شناختند
فَیَا حُسنَ الزَّمَانِ فَقَد تَجَلَّی
بِهَذَا الیُمنِ وَ الاِقبالِ صَدرُهُ
فَقُل فِی النَّصلِ وَافَقَهُ نِصَابٌ
وَ قُل فِی الجَوِّ اَشرَقَ مِنهُ بَدرُهُ
ایزد، تَعَالی ، سایهٔ خدایگانِ عالم، پادشاه بنی‌آدم، اتابکِ اعظم، مظفّر الدّنیا والدّین، ازبک‌بن‌محمد‌بن ایلدگز را از اندیشهایِ خوب در کارِ دین و دولت ممتّع داراد که سرِّ ضمیرش رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی خوانده بود و دعایِ وَ اجعَل لِی وَزِیرا مِن اَهلِی هرُونَ اَخِی کرده تا از جلوسِ خواجهٔ جهان ربیب‌الدّنیا والدّین ، معین الاسلام والمسلمین، ابواقاسم هرون بن علی وندان درصدرِ وزارت این دعا باجابت پیوست و آن عقدِ اخوّت که در ازل بسته‌اند با تفویضِ این وزارت از مشیمهٔ مشیّتِ قدرت تو امان آمد، اَللّهُمَّ اشدُد بِهِ اَزرَهُ وَ حُطَّ عَنهُ وِزرَهُ وَ الحَمدُللهِ حَمدا کَثِیرا وَ الصَّلوهِ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ .
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۸
آنان که طریق علم می پیمایند
و آنان که ز جهل ژاژها می خایند
هر چند ز راه مختلف می آیند
مقصود تویی چو راز دل بگشایند
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۴۵
ای دل ره او می روی اوّل خون شو
وآنگاه بیا تات بگویم چون شو
زین مشکل اگر برون شوی می جویی
بیرون مشو از خود وز خود بیرون شو
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - وقال ایضاً یمدح الصّاحب الکبیر نظام الملک
چوبخت تیرۀ من روشنی نهاد آغاز
مرا بحضرت صدرجهان کشید نیاز
چوبرجناح سفرپای عزم محکم شد
گرفت سوی جناب رفیع او پرواز
رهی چوزلف بتان زیرپای آوردم
درازوتیره ودلگیر وپرنشیب وفراز
بسمّ مرکب راهی نسو چوبیضۀ مرغ
زنعل چون دم طاوس کشت وسینۀ باز
طمع براسب رجاتنک میکشید حزام
امل همی زد پهلوی حرص رامهماز
بدان امید که چون من رسم بحضرت او
کنم فنون سعادت زخدمتش احراز
چودولت دوجهانی نهاده روی بدو
چوصیت راه نوردش فتاده درتک وتاز
فلک دواسبه همی تاخت برپیم که:بدار
نه همره توم آهسته باش وتیز ممتاز
اجل عنان وجودم گرفته بدصد جای
اگرنداشتمی ازثنای خواجه جواز
خدایگان وزیران نظام ملّت وملک
که هست بندۀ حکمش جهان شعبده باز
بزیر رایت انصاف اوست آن خطّه
که ماه اوست قصب باف وگرک اوخرّاز
زامتلاچوقناعت، همی زند آروغ
زخوان جودوی ازبس که خوردمعدۀ آز
اگرنبودی برچرخ وصمت بیداد
به هیچ وصف نگشتی زدرگهش ممتاز
جهان پناها ! ازفرّ دولتت امروز
دهان عافیه بازست وچشم فتنه فراز
مجاهزان امل را همی زده منزل
شمایل تو تلقّی کند بصد اعزاز
ز رشک آنکه فلک سجده میبرد پیشت
شدست قامت خصمت دوتاچوبانک نماز
چوپسته باهمه کس دل نمود گیست ترا
ازآن بودهمه سالت زخنده لبها باز
زافتقار حسود تو هست بر همه کس
ز بهرقرض درستی دهان گشاده چوگاز
ضعیف کلک توالحق چه طرفه جانوریست
که با زبان بریده نگه ندارد راز
روا بودکه بنالد بسان بیماران
که جان همی دهدآنگه که شدسخن پرداز
کتاب مسطور ازسرگذشت اوجزویست
که گشت ساخته ازعهد قرن اوّل باز
سربریده اش آواز میدهد چونست
نگفته اندکه : ندهد بریده سرآواز؟
سرش همیشه ز اندیشه باشد اندر پیش
چنان کسی که حدیثی بخاطر آرد باز
همی فشاند اشک وهمی سراید شعر
فکنده سر ز تحیّر چو عاشقی سرباز
ولیک آنگهش ازسربرون شودسودا
که دربرآورد اورا انامل تو بناز
وجود خصم ترا هیچ حاصلی نبود
اگرزپوست برون آید اوبسان پیاز
اگرحقیقت خواهی حیات دشمن تو
حقیقتست بصد منزلت فرود مجاز
فلک زصبح بپرسید،گفت:روشن کن
که درتن قمرآخر زعشق کیست گداز
بخنده صبح اشارت بسمّ اسب توکرد
که من چه دانم؟می دان تومن نیم غماز
پریر دست تو باچاکرت و،اعنی بحر
عتاب کردکه هی خیز وجای واپرداز
توکیستی که بدین مایه دستگه که تراست
بروزبخشش گویی من و توایم انباز
دهان بشست بهفت آب وخاک وتوبت کرد
بدست توکه نگویدچنین سخن ها باز
اگرچه هست درین باب حق بدست کفت
بانتقام چون اویی تودست کینه میاز
برآب چشمش رحمت کن ومبر آبش
که گفته اند: نکویی کن وبآب انداز
خدایگانا آنم که صبح خاطر من
برآفتاب بخندد چومردم طنّاز
فلک ز شرم پر تیر درنهد هر گه
که نوک خامۀ بنده شود مدیح طراز
زرقص درشکند سقف این نوا خانه
چوجفت سازکنم کلک خویش رابرساز
مرا زمانه بصدر تو وعده ها دادست
کنون گهست که آن وعده راکنی انجاز
عزیزمصر وجودی بضاعت مزجاة
زما قبول کن وکیلمان تمام بساز
چومطرح ارچه که افکنده ایم وپی سپریم
به پشتی توچو مسند شویم سینه فراز
مرا بشعرمجرّد مدان ازآنکه جزاین
عروس طبع مراهست چندگونه جهاز
زگفتۀ قدما بیتی ازرهی بشنو
که هست تضمین برآستین شعر طراز
ادب مگیروفصاحت مگیر وشعر مگیر
نه من غریبم وتوصاحب غریب نواز
نبودمدح تو،این حسب حال خادم بود
اساس مدح ترا باش تا نهم آغاز
خجسته بادمرا خواجه تاشی اقبال
بیمن آنکه رسیدم بدرگه توفراز
دعای شعربرین اختصارخواهم کرد
که سنتیست پسندیده درسخن،ایجاز
دگرچه خواهم؟کاسباب توچنان دیدم
که هیچ باقی ازآن نیست،جزعمردراز
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - وله ایضا
منعم بهاء دین که به ذات تو قائمست
هر چ آن ز جنس دانش و فضل و براعتست
کشتی به آب لطف بسی تخم مردمی
زان بر خوری به کام که اصل این زراعتست
در خدمت وزیر ز بهر صلاح من
کار تو گه ضراعت و گاهی شفاعتست
کعبه ست حضرت تو و اندر طواف آن
تقصیر خادم از عدم استطاعتست
دانی که مار و موش شریکند در فساد
و زیاد هر دو کام و زبان را بشاعتست
در قتل موش کوش که اصلیست در جهان
گر زانکه قتل مار زباب شجاعتست
با لطف تو مرا سخنی هست خانگی
فارغ بگویمش که نه مرد اشاعتست
صندوقکی لطیف مرا هست و راستی
مثلش نساخت آنکه زاهل صناعتست
تعجیل می کنند که بفرست ساعتی
من دفع می دهم که نه صندوق ساعتست
فرمان صاحبست که بفرست و حکم او
ناچار در مقابلة سمع وطاعتست
لیک ار بمی فرستم چشمم قفای اوست
ور می کنم توقّف بر من شناعتست
در خدمتش زیان نکنم زانکه حضرتش
جای بضاعتست نه جای اضاعتست
دریاست دست خواجه وگر این بدو رسد
گویم مرا بدریا چیزی بضاعتست
دارم ز جود او طمع سود ده چهل
کز بحر سود یک دو طریق قناعتست
از شاعران عجب نبود این قدر طمع
با آنکه این دعا گو خیر الجماعتست
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶ - وله ایضا
تو به علم نجوم فخر کنی
گویی این اصل علمها آمد
چیست علم نجوم جز ژاژی
کالت و ساز هر گدا آمد؟
گاه گویی که آن صواب آمد
گاه گویی مه این خطا آمد
علم شرعست علم و هر چه جزوست
به حقیقت همه هبا آمد
نیست خالی منجّم از ذلّت
ور چه مقبول پادشا آمد
بس عزیزست مرد دانشمند
ورچه درویش و بینوا آمد
گر چه سر بر فلک برد این علم
ور چه با طبع آشنا آمد
حاصلش چیست جز شمار دو قرص
کز کجا رفت وز کجا آمد؟
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۷ - ایضا له
سرورا رسم تصوّف آن بود
کز تو می بیند دل اگاه من
تربیت بر سنة الله می کنی
زان که هستی پیر نیکو خواه من
جملگی از پیش من برداشتی
هر چه شاغل بد ز مال و جاه من
از شواغل چون مجرّد کردیم
آنگهی دادی به حضرت راه من
کمال‌الدین اسماعیل : مثنویات
شمارهٔ ۱ - وله ایضا فی صفتها
ای ز احکام همچو رویین دز
دست و هم از گشادنت عاجز
طرفه معشوق و گونة عاشق
از درون صامت از برون ناطق
گاه چون نرگسی سرافگنده
گه دهان چون گل از زرا گنده
زان نهادی چو غنچه لب بر هم
که دلت بستۀ زرست و درم
ده زبان همچو وسنی لیکن
بر تو از رازها بوند ایمن
صورتت در جهات شش گانه
آشکارا یکی نهان خانه
نتهی راز پیش بلهوسان
ورچه هستت زبان به دست کسان
همچو چنگی شکم تهی که ترا
به سر انگشت شد زباننرم گویا
نرم گوییّ و سخت پیشانی
ندهی تا نخست نستانی
نرسانی امانت کس باز
تا سرت بر نگیرت از آغاز
تا ترا مالش زبان ندهند
راز را با تو در میان ننهند
با هر ان کو فتاد پیوندت
کند از بپر خود زبان بندت
گفتمت بستة زر و درمی
تا بدیدمت بندة شکمی
بس که هر چیز درکشی بدمت
سر نهادی تو در سرشکمت
از تو در خط همی شود خابن
بر سرت خط همی نهد خازن
ساده بودی نخست و آخر کار
گشت بر گرد لب خطت دیدار
چون صدف بسته از درون زیور
سر تو بر لب و زبان سر
چارپایی و لیک ره نکنی
چار میخت کشند واه نکنی
باز کرده شکم چو آبستن
بر سر پای از پی زادن
زخمها خورده بیخصومت و حرب
چار دیوارتست دارالّضرب
گر چه از رنج فقر بی بیمی
اینچنین کوفته هم از سیمی
طالع آنکس است نیکو حال
کش بود صورت تو بیت المال
بند بر زال زر نهادستی
زانک رویین تن او فتادستی
هر چه با خویش و آشنا گویی
همه مرموز و لوترا گویی
در زبان تو کم کسی داند
ورچه اندیشه ات یکی ده باد
از تو دست دراز کوته باد
سر اندیشه ات یکی ده باد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹۰
زمانه داور کشور گشای نصرت دین
ایا ضمیر تو از راز روزگار آگاه
تویی که همتت از فرط کبریا نکند
مگر بچشم حقارت در آفتاب نگاه
سنان رمح تو کابیست در هوا روشن
درآورد بدو چشم عدوت آب سیاه
به نزد جود تو مرغ رسیلت است امل
به پیش عفو تو مقبول خدمت است گناه
به شربتی که بدو رشک برد آب حیات
فزود قوت و صحت تو را و حشمت و جاه
تو عمر خضر بیابی که می برویاند
ز سنگ چون قدم خضر سایه تو گیاه
خدایگانا معلوم رای توست که من
ز دست حادثه دارم به حضرت تو پناه
اگر به مصلحتی دور مانم از در تو
نه از ملامت خدمت بود معاذالله
دعا و خدمت شاه است کار و پیشه من
به هیچ حال فتوری بدو نیابد راه
چو بنگری به حقیقت تفاوتی نکند
حضور و غیبت من در دعا و مدحت شاه
به تن ز خدمت اگر دور می شوم حالی
نشانده ام دل و جان معتکف درین درگاه
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
بزرگوارا دنیا ندارد آن عظمت
که هیچکس را زیبد بدان سرافرازی
شرف به علم و عمل باشد و تو را همه هست
بدین نعیم مزور چرا همی نازی؟
ز چیست کاهل هنر را نمی کنی تمییز؟
تو نیز نه به هنر در زمانه ممتازی؟
به سوی من تو به بازی نگه مکن که ز علم
دلم به گیسوی حوران همی کند بازی
اگر چه تلخ بود یک سخن ز من بشنو
چنانک آن را دستور حال خودسازی
تو این سپر که ز دنیا کشیده ای در روی
به روز عرض مظالم چنان بیندازی
که از جواب سلامی که خلق را بر توست
به رد مظلمه دیگری نپردازی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۵ - هدایت پدر
پدر رحمت الله چو آگاه شد
که دستم ز تدبیر کوتاه شد
به من گفت جان پدر هوش دار
به سمع رضا پندِ من گوش دار
جهان دیده و تجربت کرده‌ام
بسی سرد و گرم جهان خورده‌ام
جوانی و ناباکی و بی‌خودی
بود ضدّ دانایی و بخردی
ولی چون در آیند ازین پهن دشت
برین پل ضرورت بباید گذشت
بیاموزمت شرط می خوارگی
بر آن جمله خو کُن به یک بارگی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۴۵ - خطاب به شاهنشاه و نصرت
الا ای جگر گوشگانِ پدر
بخوانید این پندِ من سر به سر
به گوشِ خرد راز من بشنوید
به ابیاتِ تعلیم من بگروید
هنر باید آموخت از در به در
کم از کم بود مردم بی هنر
سرایی ست بی در، سری بی کلاه
درختی ست بی بر، چهی بی میاه
ملک زادة بی هنر دون بود
وگر از نژادِ فریدون بود
که سگ را که هست از هنر دستگاه
بود بر نسیج و نسخ پادشاه
سر هر هنر چیست ای جانِ باب
نگه داشتن حدِّ خود در شراب
اگر صد هنر داری و بدخوری
دریغا که آبِ هنر می بری
درونش فرشته ست و بیرون بلیس
که علمش شریف است و نفسش خسیس
چو نفس خسیسش درآید به کار
همه علم و فضلش شود تار و مار
هنر عیب گردد شود فخر عار
اگر بدخوری می نکو پاس دار
شراب گران و تنک حوصله
رهت بر صراط است و پای آبله
اگر هوشمندی ره حق بسیچ
ز تعلیم و تنبیه گردن مپیچ
توان کرد اگر در دل افتد هراس
ز بدمست و بد خفت و بد خوقیاس
ز مست امتحان کن نه از هوشیار
ز دیوانه باید گرفت اعتبار
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
عشق با هر کس که گردد هم نشین
هم ز کفر آزاد ماند هم ز دین
کفر و دین بگذار و صورت محو کن
مردِ عاشق را نه آن باشد نه این
کی رسی بر آسمان شوق عشق
نا شده در پای سربازان زمین
از درون خانه آگه کی شود
تابرون باشی ز در چون زو فرین
تا نیابی در حریم عشق راه
کی بود علم الیقین عین الیقین
چند باشی هم چو سیم قلب خوار
چارسو در بند زر هم چون نگین
دامن از بی حاصلی درکش خوشی
پس به آزادی بر افشان آستین
ذوق درویشی نمی دانی چه سود
زهر درویشان نه خوش تر ز انگبین
زین بساط بی بقا برخیز زود
بعد از آن بر مسند باقی نشین
هر چه می خواهی برای دوست خواه
هر چه می بینی برای دوست بین
از ولایت دوستی حشمت طلب
ور تجمّل دشمنی عزلت گزین
ور قلندر شیوه ای یکسان شمر
جور و عدل و صلح و جنگ و مهر و کین
یا زن ِ زن باش رو یا مرد مرد
گه چنان تا چند باشی گه چنین
چون سخن دیوانه وارست ایمنم
از گزند نکته گیر و حرف چین
بر فلک هر لحظه تحسین می کنند
آفرین باد ای نزاری آفرین
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
بی درد دلی لذت درمان نتوان یافت
تاجان ندهی صحبت جانان نتوان یافت
هر دل نبود جای غم عشق تو کان غم
گنجیست که جز در دل ویران نتوان یافت
در دامن خاری بنشینیم چو گل نیست
با درد بسازیم چو درمان نتوان یافت
تا چشم تو جادو بود و خشم نو کافر
در روی زمین هیچ مسلمان نتوان یافت
جان پروریی کز لب دلجوی تو دیدم
انصاف که در چشمه حیوان نتوان بافت
با گرم روی واقف این راه چه خوش گفت
آهسته که این راه پر آسان نتوان یافت
در بند میان از دل و جان بندگی اش
بی قرب شرف تربت سلطان نتوان یافت
را برخیز کمالا تو که آن کعبه مقصود
بی آنکه کنی قطع بیابان نتوان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
در علم محققان جدل نیست
از علم مراد جز عمل نیست
کفش خضر و عصای موسی
شایسته پای و دست شل نیست
اگر فکر کی درین چه باشد
زین فکر دماغ را خلل نیست
از آب خجند بگذر و کوه
در سپر تو این بجز مثل نیست
این در نه در آن حقیر دریاست
وین لعل به کوه میوغل نیست
در کوه چه میکنی به من باش
کامروز معاد در جبل نیست
ابنها نه مقالت کمال است
اسرار خداست این غزل نیست
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۱ - مثنوی در مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
ای گرامی دخت سالار امم
لوح محفوظ خدای ذوالنعم
همسر و همخوابه حبل‌المتین
ماه برج عروه الوثقای دین
از تو جسته سکه عصمت رواج
عصمتت بگرفته از عفت خراج
با وجود چون توزن در احترام
دیگر از مردان نباید برد نام
کوه مس را می‌کند کان طلا
خاکپای فضه‌ات چون کیمیا
آبروی مریم از خاک درت
ساره چون هاجر به خدمت در برت
گر تویی زن سرافراز یمن
کاش مردان جهان بودند زن
کرده حق نام گرامت فاطمه
ملک هستی را وجودت قائمه
ذات تو اسباب ایجاد وجود
خاطرات آئینه غیب و شهود
سر مکنون خدای اکبری
جفت حیدر دختر پیغمبری
قلب تو ای قلزم مجد و شرف
شد برای یازده کوکب صدف
قامتت ای سرو بستان صفا
پای تا سر نخل توحید خدا
آنچه قدرت داشت ذات کردگار
جمله را برده است در ذات به کار
بیش از اینم نی بو صفت دسترس
گر بود در خانه کس یک حرف بس
روز محشر (صامتت) را یار باش
جرم او را در جزا ستار باش
صامت بروجردی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح شفیعه روز جزا فاطمه زهرا(س)
چند ز شهوت زنی به پیکر آذر
سوزی از این آتش مکرر پیکر
هستی روان بگرد حشمت پویان
گیری شبها عروس غفلت در بر
گاه در این وسوسه که باشی سلطان
گاه در این روزها که گیری کشور
داشت اگر زندگی ثبات نبی را
«انک میت» نمی‌سرودی داور
چند عزرایل سان به سجده برسیم
چند چه قارون حریص در طلب زر
چون بدوی کو خبر ز بحر ندارد
آب حیوه از غدیر جوئی در بر
دامن دونان بهل ز کف که نروید
هرگز از شوره زار لاله عبهر
عصمت پاکی بجو که شاخه عصیان
غیر ندامت نداده و ندهد بر
گرگل عصمت نچیده و ندانی
رو به سوی گلستان عفت داور
به ضعه خیرالوری حبیبه یزدان
دختر بدرالدجی شفیعه محشر
فاطمه نام و زکیه نفس و ملک جاه
عرش مقام و فرتشه خوی و ملک فر
شمسه طاق حیا کتیبه عفت
سیده دو سرا بتول مطهر
ضابطه کاف و نون نتیجه خلقت
واسطه کن فکان ز جاجه انور
حسنه و حوا خصال و مریم سیرت
ساره و هاجر کنیز و آیه منظر
طیبه باوقار و عصمت کبری
طاهره روزگار و عفت اکبر
عالمه علم حق محدثه دهر
فاکهه اصطفی عزیز پیمبر
دخت رسول انام ام ائمه
زوج ولی گرام همسر حیدر
هست چنین دختری چنانش بابا
باید چونان زنی چنانش شوهر
مهر بباید به مهر یابد پیوند
ماه بباید به ماه باشد همسر
اعلی آن خانواده که اینش خاتون
ارفع آن آسمان که اینش اختر
آباد آن حجله که اینش خاتون
احسن زان مادری که اینش دختر
روح بود گو چه روح؟ روح مجسم
عقل بود گو چه عقل؟ عقل مصور
دختر اگر این بود نداشتی ای کاش
دایه امکان به بطن الا دختر
نخل امامت ازو گرفته شکوفه
فرق ولایت از او رسیده به افسر
زورق ایمان بوی شناخته ساحل
کشتی عرفان از وی فراشته لنگر
ملک نجابت ز امر اوست منظم
شهر شرافت به فضل اوست مسخر
جاه موبد بعونْ اوست مهیا
عزت سرمد به نصر اوست میسر
آتش و باد آب و خاک عالم و آدم
ملک و ملک جن و انس کهتر و مهتر
بر درش آنان کنند سجده دمادم
در برش اینان برند هدیه سراسر
تا چه بود مصلحت زامت عاصی
خواری بی‌حد کشید و زحمت بیمر
زد عمر آتش به آن دری که پی فخر
بودی روح‌الامین مدامش چاکر
آن سک بی‌آبرو به پهلوی پاکش
زد ز غضب از شکاف در سر خنجر
دخت پیمبر ستاده با تن مجروح
پور قحافه نشسته بر سر منبر
داد از آن تازیانه کف قنفذ
آه از آن ریسمان گردن حیدر
دست خدا را دو دست بست ز بیداد
پهلوی زهرا شکست و خست ز کیفر
یعنی این است اجر و مزد رسالت
یعنی آنست شکر حق پیمبر
آتش این فتنه بود کآتش افروخت
در صف کرب و بلا بطارم اخضر
آری اگر این عمر به باد نمی‌داد
حرمت آن رسول و حیدر صفدر
طعمه شمشیر آن عمر ننمودی
تازه جوانان ما زاکبر و اصغر
گر در آن خانه را نسوخته بودند
بر در آن خیمه کس نمی‌زدی اخگر
غصب فدک گر کس از بتول نکردی
تشنه نگشتی حسین کشته و بی‌سر
کر به سرای علی نریخته بودند
از سر زینب کسی نبردی معجر
گر که علی را رسن نبود به گردن
بسته بغل می‌نگشت عابد مضطر
فاطمه گر ضرب تازیانه نخوردی
لعل حسین کی شد کبود ز خیزر
(صامت) از این غم فزا عزا بنمودی
قلب محبان کباب تا صف محشر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۴ - رحلت فاطمه زهرا (س)
روایتست که از فرقت رسول انام
به چشم فاطمه چون روز تیره شد چون شام
بدان مخدره دوران گرفت چندان تنک
که کوفت شیشه صبر و قرار وی بر سنگ
ز دردهای دل و غصه‌های پی در پی
ز مویه گشت چو موی و زناله همچون نی
گرفت بر دل بی‌طاقتش هم و غم زور
که اوفتاد ز پا و ز درد شد رنجور
ز سینه بس که برون کرد آه عالم‌سوز
نمود بر مرض وی فزوده روز به روز
ز فرقت پدر و سخت‌گیری دوران
نمود از نفس دهر میل باغ جنان
نمود رو به علی کای انیس دل گیرم
ز دهر کرده الم یا علی ز جان سیرم
مرا بروی تو آخر نظاره افتاده
نفس ز تنگدلی در شماره افتاده
به خدمت تو اگر می‌کنی ز لطف قبول
مراست چند وصیت ایا وصی رسول
نخست آنکه اگر از بتول دلگیری
به خدمت تو زمن سر زده است تقصیری
وگر ز فاطمه داری کدورتی در دل
مرا ببخشی و سازی به وقت مرگ بحل
دوم ز بعد من ای چاره جوی احوالم
بده تسلی اطفال بی‌پر و بالم
به بی‌پناهی کلثوم من ترحم کن
به خوش زبنی با زینبم تکلم کن
جنان به دیده من می‌شود چو بیت حزن
اگر کسی نظر بد کند به روی حسن
مرا به سلسله ابتلا به بند کند
کسی اگر به حسینم صدا بلند کند
مرا به خاک لحد جای شد چو بعد از مرگ
مکن زیارت قبر من ای پسر عم ترک
ز بس به خلق خوشت در زمانه خودارم
گذر به تربت من کن که آرزو دارم
امیدوارم باشد مدام در گوشت
که هیچ وقت نگردد ز من فراموشت
بروی تربتم ای جان من به قربانت
مکن مضایقه گاهی ز صوت قرآنت
مرا جگر شده خون از مهاجر و انصار
جنازه من دلخسته را به شب بردار
نمود شاه ولایت به حالت محزون
به شب جنازه آن دلشکسته را مدفون
فدای آن بدنی کز جفای قوم عرب
به خاک ماریه افتاده بد سه روز و سه شب
در آن زمان که سر نعش آن شهد عناد
رسید با غل و زنجیر سید سجاد
به حال قافله سالار جمله اهل حرم
شدند همدم و هم ناله چون جرس با هم
برای باب چنان گشت عابدین بی‌تاب
که خلق را چو دل اهل‌بیت کرد کباب
به گریه جن و بشر ساختند از او یاری
ز سم اسب مخالف سرشک شد جاری
یتیم پرور شاه شهید زینب زار
نمود رو به تسلای عابد بیمار
جواب داد به زینب که ای ستمدیده
کسی ندیده چنین ظلم بلکه نشنیده
مگر حسین من این شهریار بی سر نیست
عزیز فاطمه ریحانه پیغمبر نیست
ببین برادر انصار و یاور او را
به خاک و خون بدن چاک اکبر او را
کسی به فکرکفن کردن شهیدان نیست
مگر حسین من ای عمه جان مسلمان نیست
که بر زمین بدن پاره پاره بی‌سر
فتاده بی‌کفن و غسل سبط پیغمبر
به جای دوش نبی گشت خاک بستر او
ز خون و خاککفن پوشه گشته پیکر او
کنند به پیکر بابم ز کینه عدوان
ز هر طرف بنگر اسب کوفیان جولان
مکن به دفتر خود (صامت) این قضیه رقم
فتاده لرزه به ارض و سماء و لوح و قلم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳۴ - در مدح صدیقه طاهره سلام الله علیها
باز شد جبریل عرفان مرکز دل را نزیل
ز آسمان عزم راسخ بهر اثبات و دلیل
در وجوب مدحت محبوبه رب جلیل
بدر افلاک جلالت صدر احفاد خلیل
شمه ایوان عصمت بضعه خیرالانام
دره الناج کرامت گوهر بحر حیا
فخر خیرات حسان نوظهور کبریا
همسر مولی الموالی دخت ختم انبیا
آن که داد از بدو عالم انتظار ماسوا
از وجو فایزالجودش خدای لاینام
حضرت ام الائمه فاطمه ارکان جود
مصدر خلعت زلال منبع بحر وجود
معنی عصمت کمال رحمت حی و دود
علت اشیاء غرض از هستی بود و نبود
ذخر ابناء مکرم فخر ابناء عظام
ماه برقع دار خورشید رخ زیبای او
پرده داری آفتاب از پرتو سیمای او
لولو دریای وحدت گوهر والای او
گر علی ابن ابیطالب نبد همتای او
بود کیتا چون خدا قل و دل خیرالکلام
جده سادات اعلی رتبه مفتاح نجات
افتخار طیبین خاتون قصر طیبات
زبده نسوان مهین بانوی خیل طاهرات
آنکه غیر او نباشد در تمام ممکنات
دخت دلبند نبی زوج ولی ام الامام
دریم عفت هزاران همچو مریم را معین
ساره اندر خاکساری قصر قدرش را مکین
هاجر اندر خرمن شرم و عفافش خوشه‌چین
روفته صف نعالش را صفورا ز آستین
از ظهور جاه و عزت وز وفور احترام
بوالبشر اندر نتاج خرد نباید همسری
بهر وی از نسل آدم تا قیامت دختری
فخر دارد از چنین دختر چو حوا مادری
فلک مستوری نخواهد یافت چون او لنگری
از بنای خلقت امکان الی یوم القیام
خلقت آباء علوی را وجود او سبب
امهات سفلی از ادراک فیض منتجب
از میان دفتر اشیاء است فردی منتخب
از جلال و جاه و قرب و عزت و اسم و نسب
وز کمال و رفعت و تفضیل اجلال و مقام
شخص او کزماسوا باشد وجودی بی‌مثال
شد محل و مهبط نور ظهور لایزال
داد زنجیر نبوتبا ولایت اتصال
گشت طالع زان فروغ مشرق عین الکمال
یازده خورشید تابان یازده ماه تمام
فخر مریم بد ز یک عیسی به افراد بشر
یازده عیسی شد از زهرا به عالم جلوه‌گر
کر دم هر یک دو صد عیسی ز لطف دادگر
موسم حیاء موتی زندگی گیرد ز سر
روز انشاء لحوم و وقت ایجاد عظام
با چنین قدر و مقام و رفعت و عز و جلال
ای دریغ از کوکب عمرش که از فرط ملال
همچو مهر افتاد اندر عقده راس زوال
در جوانی از جهان بنمود روی ارتحال
جانب دار بقا از صدمه قوم ظلام
بعد باب کامیاب خویش با اندوه و رنج
روز عمر خویش را سر برده تا هفتاد و پنج
لیک هر روزش چو سالی بود از رنج شکنج
آخر از ویرانه دیر دهر آن نایاب گنج
زندگانی گشت بر جان عزیز وی حرام
گشت تا قلب وی از داغ یمبر شعله‌ور
از نسیم راحت دنیا نشد خرم دگر
هر نفس می‌زد غمی از نو به قلبش نیشتر
با وجود آنکه پیغمبر ز قرآن بیشتر
داشت اندر احترامش وقت رحلت اهتمام
بود ز آب غسل ترخنم رسالت را کفن
کاو فکندند آتش اندر خانه‌اش اهل فتن
در گلوی شوهر خود دید آن بی‌کس رسن
شد شکسته پهلوی آن غم نصیب ممتحن
محسن او شد شهید از ظلم اشرار لئام
با دل بشکسته زد چون جانب مسجد قدم
گردن شیر خدا را دید در طوق ستم
ناکسی را دید اندر منبر فخر امم
کارگر شد آنچنان بر قلب او پیکان غم
کز محن شد روز روشن پیش چشم او چو شام
چون به بستر اوفتاد آن سرو گلزار محن
کرد روزی عذرخواهی با جناب بوالحسن
کای پسرعم کن به حل از مرحمت تقصیر من
الفراق ای مونس جان وقت آن شد کز بدن
مرغ روحم پر زند در روضه دارالسلام
پس حسین را در بغل گرفت با حال فکار
گریه بر حال حسین بنمود چون ابر بهار
از برای زینب و کلثوم قلب داغدار
از برای کربلا بگریست قدری زار زار
پس سپرد اطفال خود را بر بنی‌عم گرام
یا دل پر خون ز جور محنت آباد جهان
مرغ روحش بال بگشود از جهان سوی جنان
شد به خاک تیره در شب نازنین جسمش نهان
برد ارث محنت او زینب بی‌خانمان
از وطن در کوفه و از کوفه ویران به شام
سر برهنه عصمت کبرای حی دادگر
شهره اندر شهرها گردید چون قرص قمر
راس بر خون حسینش جلوه‌گر اندر نظر
خاک و خاکستر به هر جا ریخنتد او را بسر
در دیار شام و دور کوچه‌ها از پشت بام
بهر پاس حرمت اهل حریم بوتراب
زاده هند جفا کردار آخر بی‌نقاب
دختر پیغمبر خود را سوی بزم شراب
به رشد از اشک (صامت) عالم امکان خراب
ماسوا گردید از این ماتم دین انهدام
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بی‌کسی از دل برآورد
که ای بی‌رحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بی‌باکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بی‌تابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کرده‌های خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا می‌توانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بی‌خبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است