عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
فدای جان پاکت ای غلام در به در کرده
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده
به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم
که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده
فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی
چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده
خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من
به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده
شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ
مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!
نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت
فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده
نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری
که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
دریغ عهد گل و عاشقی و روز جوانی
که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
که شد به بازی و غافل ز تند باد خزانی
نه دل قرار بگیرد، نه یار عهد پذیرد
فغان ز دست دل بی قرار و یار زبانی
به حال من تو ببخشا که هم تو داروی دردی
به جز تو با که بگویم حدیث درد نهانی
چه حاجت است به عرض، نیاز من به حضورت
که درد خسته دلان در درون سینه تو دانی
به هر چه امر تو باشد کرامت است و رواست
گرم به لطف بخوانی، ورم به قهر برانی
چو باد مگذر از این خاک و آب دیده ببین
چه باشد ار بنشینی و آتشم بنشانی
اگر چو بلبل و قمری به گریه زار بنالم
رواست کز رخ و قامت گلی و سرو روانی
چو لاله لال شوم گر به رنگ و بوی لطافت
بگویمت که چنانی نه بالله بهتر از آنی
خلافت عهد محبت بود کسی که بگوید
تو نور دیده که مانی به نقش و صورت مانی
منم که جز تو ندارم پناه و غوث و مغیثی
تویی که از در رحمت گناهکار نرانی
شکر ببار به دامان و گل بریز به مجلس
سخن بگوی «وفایی» برای اهل معانی
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۱ - تخمیسی از غزل حافظ شیرازی
عبیدالله رئیس مرشدان و قطب کاملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
به بزم خاص از رحمت نگاهی کرد بر دلها
به جوش آمد سپاه عشق در میدان حاصلها
«ألا یا أیها الساقی أدر کأسا و ناولها»
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
چو گل در پردهٔ صورت سر مویی بیاراید
ز جان بلبل مسکین قرار و صبر برباید
قیامت خیزد آن ساعت جمال خویش بنماید
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
بزن تیغی به راه خود شهیدم کن سرت گردم
اگر برگردم از تیغ جفاهای تو نامردم
اگر دل بود اگر دین هر دو قربان سرت کردم
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
چنان تیری ز مژگان توام بر دل رسید آخر
ز چشم خونفشانم پارههای دل چکید آخر
طبیب من به جز دیوانگی در من ندید آخر
همه کارم ز خودکامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
دلا از جان و دل بگذر چو جانان ترک جان گوید
سعادت کار فرما هر چه یار مهربان گوید
که بلبل در فراق گل به فریاد و فغان گوید
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
در آن محراب ابرو بس که بردم سجده چون سایل
که تا بینم جمال یار خود بیپرده و حایل
صبا بر طوق غبغب گرد چین چین طرهاش مایل
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
وفاییوار روزی تا در میخانه رو حافظ
بنه از بهر جام می! دل و جان در گرو حافظ
شراب بیخودی بستان ببر عمری ز نو حافظ
حضوری گر همیخواهی ازو غایب مشو «حافظ»
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و أهملها
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۸ - در مدح مولای متّقیان امیرمؤمنان (ع)
ساقی به وصف لعل تو تا، می زنیم دم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
ما را، بریز باده به پیمانه دمبدم
زان باده یی که در خُم وحدت بود مدام
برجان زند شرار و ز خاطر برد الم
بر، شوره زار اگر بچکد سنبل آورد
جغد، ار، خورد همای شود، بی زیاد و کم
ضحّاک اگر خورد چو انوشیروان شود
غمناک اگر بنوشد فارغ شود ز غم
چون بولهب به پایه ی این باده پی نبرد
تبّت یداش پایه به هم ساخت منهدم
این باده را ندانم دانی که نام چیست
یا آنکه همچو زلف خود آشفته یی به هم
گر با خبر نئی به تو می سازمش بیان
تا غنچه ی لبت شود از شوق مُبتسم
هشدار جان فدای لب باده نوش تو
هشدار، دل فدایی آن زلف خم به خم
تعبیر از او به نفس ولایت نموده اند
جز این این به نامهای دیگر خوانده اند، هم
یعنی اگر نبودی این باده در میان
بودیم تا ابد همه در ظلمتِ عدم
ساقی بده چمانه چمانه سبو سبو
زان باده ی مغانه به آواز زیر و بم
گر، می کنی عنایت و زان باده می دهی
پُر کن ز جام مصطفوی نی ز جام جم
تا جرعه یی بنوشم و در عین بیخودی
در ملک جان به خدمت جانان زنم قدم
گویم که ای وجود تو سرمایه ی وجود
ای باعث تمامی اشیا، زبیش و کم
نظم سپهر و مهر و مه و عرش و کاینات
اینها همه به حکم تو گردیده منتظم
ای مایه ی جلال که در پیش رفعتت
پُشت سپهر، از پی تعظیم گشته خم
از شرق طبع من زده سر مطلع دیگر
چون قرص آفتاب بدین نیلگون خیم
ای آنکه چون تو نامده از مکمن عدم
همسر بود حدوث وجود تو با قِدم
نابرده پی به ذات تو گفتند اینکه تو
هستی خدا، شدی به خدایی تو متّهم
گر، پی برند بر صفت ذات پاک تو
غیر از قصور خویش نبینند لاجرم
می ماند دست قدرت یزدان در آستین
گر، از عدم نمی زدی اندر جهان قدم
ای ممکن الوجود، که چون واجب الوجود
هر ممکن از وجود تو موجود و منعدم
چیزی که نیست امر تو تقدیر، گفت لا
امری که هست حکم تو گوید قضا، نعم
پیغمبران به حبل تو دارند اعتصام
کرّوبیان به ذیل تو هستند معتصم
چون کاتب ازل قلم صُنع بر گرفت
دیباچه ی وجود، به نام تو زد رقم
گر خوانمت خدا، نه خدا مظهر خدا
هستی نبی نه بلکه ورا، صهر وابن عمّ
ای شیر کردگار، که در عهد عدل تو
باز از خُمام و شیر، ز آهو نموده رم
در دشت کارزار تو از خون کشتگان
چیزی دیگر نروید جز شاخه ی بقم
زآنرو شده است هیئت تیغت به شکل لا
تا نفی شرک سازد، با پیکر دودم
کاووس کی به خرگه تو کمترین غلام
جمشید جم به درگه تو کمترین خِدم
دست من است و عروه ی حُبّ تو یا علی
روزی که عروه ها، همه گردند منفصم
شاها «وفایی» از تو نخواهد به غیر تو
چیز دیگر از آنکه تویی سابغ النّعم
مأوای دوستان تو در روضة النعیم
مثوای دشمنان تو فی النّار والظّلم
ای شیر کردگار بدین شوکت و جلال
بودی کجا که رفت بر، اولادت این ستم
آتش زدند یکسره بر خیمهایشان
مرعی نداشت هیچ کسی حُرمت حرم
آن دختران که عترت پاک پیمبرند
بر اشتر برهنه ببین با هزار غم
دستی بزن به حلقه ی دروازه ی دمشق
می کن بسان خیبرش ای شاه منهدم
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در مدح و منقبت امیرمؤمنان علی علیه السلام
ساقیا بیا ز آفتاب می
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
می نما تو هی ذرّه پروری
هی بده مرا از ره وفا
کاسه ی زری آب آذری
آفتاب را در پیاله کن
هی پیاله را رشک لاله کن
خود به نام ما این حواله کن
زُهره را بده دست مشتری
رطل و جام ده هی به کام ده
هی به روز ده هی به شام ده
بر خواص ده بر کرام ده
بر دوام ده نی به سرسری
دختر رزان شد به ما حرام
پیر می فروش داده این نظام
بهر این عوام باده خلّری
بهر ما کرام باده کوثری
یک سبو به من ده ز قعر دن
در عوض بگیر جان و دل ز من
تا دهم به باد این غبار تن
بر فلک نهم پای از ثری
جان نثار آن لعل شکّری
دل فدای آن زلف عنبری
هان بیار از آن آب آذری
هی مرا رهان خود ز سرسری
بالله آمدم زین خودی به تنگ
خود به کیش عشق این جنونست و ننگ
می بیار هی با نوای چنگ
تا مگر شوم خود ز خود بری
در هوای می عمر گشت طی
ساقیا بیار شطّ و دجله هی
تا که افکنم خود به بحر می
تا در آن کنم من شناوری
یک غدیر خم بود در جهان
صد خُم و غدیر شد از او روان
هر خُمی از آن آمد احمدی
هر غدیر از آن گشت حیدری
جان نثارت ای ساقی ازل
دل فدایت ای باقی ابد
تا ابد ز تو مر، مرا رسد
هی وظیفه و هی مقرّری
بی توام به جان نیست خرّمی
فی المثل اگر هست یکدمی
هی به دل کند باد نشتری
بر جگر کند آب خنجری
یا علی بکن در دلم مقرّ
ده به جان من قوّت دیگر
زانکه در ولا نیست معتبر
فربهی تن یا که لاغری
یا علی مدد از تو می رسد
تا ابد همی یا علی مدد
کز ازل مرا نیست تا ابد
جز تو حافظی جز تو ناصری
ای حدوث تو همدم قدم
ای وجود تو سابق از عدم
ای به ممکنات ز بیش و کم
داده حق ترا حکم داوری
من خدای را خود ندیده ام
بر خدایی ات زان گُزیده ام
یا قبول کن آنچه دیده ام
یا مرا بده چشم دیگری
خود تو گفته یی من خدا نیم
ورنه من ترا خود نصیری ام
من نه زاهدم من نه دیری ام
عاشقم ترا چون تو دلبری
گر تو ممکنی ور تو واجبی
کی شناسمت من به واجبی
کس نداندت رتبه جز نبی
هرچه خوانمت زان تو برتری
مشتبه شوی کی تو با خدا
حق و مشتبه این سخن چرا
حق نمی شود مشتبه به ما
چون خدای را خود تو مظهری
ای به مصطفی یار و هم زبان
ای لسان حق را تو ترجمان
ای به حقّ تو خلق بدگمان
در خدایی ات جمله منظری
ای مخاطب از حق به یا علی
خطبه های حق از تو منجلی
از مقام خود کن تنزّلی
تا ترا کند عرش منبری
قدر و جاه تو نیست سرسری
هرچه گویمت زان تو برتری
هم فلک ترا کرده قنبری
هم ملک ترا کرده چاکری
ای ز نور تو طور مندکی
از طفیل تو عالم اندکی
جز تو سوی حق نیست مسلکی
هم تو ناظری هم تو منظری
هم تو حاضری هم تو ناظری
هم تو امری و هم تو آمری
هم تو فعلی و هم تو فاعلی
هم تو صادری هم تو مصدری
هم تو قادری هم تو قاهری
هم تو راحمی هم تو غافری
هم تو باطنی هم تو ظاهری
هم تو اوّلی هم تو آخری
هم تو کعبه ای هم تو قبله ای
هم تویی صفا هم تو مروه ای
هم تو حجری و هم تو زمزمی
هم تویی منی هم تو مشعری
هم به انبیا جمله رهبری
هم به اوصیا جمله سروری
هم خدای را عین و مظهری
هم رسول را بار و یاوری
در شجاعت و در دلاوری
می رسد ز حق برتو وز نبی
مرحبا از آن قتل مرحبی
آفرین از آن فتح خیبری
عمرو عبدود با همه یلی
روبرو چو شد با تو یا علی
جوشنش به بر کرد چادری
مغفرش به سر کرد معجری
من نکرده ام شاعری شعار
بهر سیم و زر یا که افتخار
زد چو بر سرم عشق هشت و چار
خویش را زدم من به شاعری
من «وفایی ام» مادح شما
دارم آرزو باشدم رجا
کزره وفا با همین ولا
سازی ای شها مدفنم غری
شد حسین تو کشته ی جفا
شد سرش جدا لیکن از قفا
من چگویمت سرّ ماجرا
چون تو واقفی چون تو مخبری
زیور زنان رفت سربسر
برده کوفیان هرچه سیم و زر
خود به جا نماند بهرشان مگر
کام خشگی و دیده ی تری
وفایی شوشتری : مثنویات
شمارهٔ ۳ - بهاریه و مصیبت حضرت سیدالشهدا (ع)
غم امسالم افزونتر ز پار است
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
که در ماه محرّم نوبهار است
مصیبت بیشتر باشد جگر سوز
که افتد روز عاشورا، به نوروز
چو عاشورا و نوروزند، با هم
مهیّاتر، بود اسباب ماتم
بلی گر، آتشی باشد به خرمن
نسیمش شعله ور سازد، به دامن
کسی را، گر شراری هست در جان
بود باد بهار او را چو نیران
به زخمی کز فراق گل عذاریست
نمک پاشش نسیم نوبهاریست
زغم گر خاطری باشد مشوّش
نوای نی زند بر جانش آتش
بهار امسال خود باشد عزادار
نوا، خوان بلبلان در طرف گلزار
ز داغ گلرخان نینوایی
کند بلبل به هر، برگی نوایی
به جان بلبل آتش در گرفته
تو گویی رنگ خاکستر گرفته
به هر شاخی نواخان عندلیبی
ز داغ قتل مظلومِ غریبی
تو گویی سبزه بس با زیب و زین است
خط سبز جوانان حسین است
حکایت می کند سرو صنوبر
ز سرو قامت عبّاس و اکبر
هزاران داغ دارد، لاله بر دل
ز داغ اکبر شیرین شمایل
چو بینم جانب ریحان و سنبل
به یاد آرد، مرا آن زلف و کاکل
مولّه در چمن بید، است و شمشاد
ز هجر قاسم ناکام ناشاد
شقایق گر، زبی آبی نزار است
همانا حلق طفل شیرخوار است
به نیلوفر، نگر که چون سکینه است
رُخش سیلی ز سیلی های کینه است
به نرگس بین که همچون چشم زینب
به حسرت مانده باز از صبح تا شب
ز گلها جعفری را چون بینم
ز داغ عون و جعفر دل غمینم
درختی کز ثمر باشد خمیده
حبیب است او که در پیری رسیده
به یاد تشنگان ابر بهاری
ترشّح ها، کند از هر کناری
زبس صحن چمن پُر ارغوان است
تو گویی قتلگاه کشتگان است
بنفشه در کنار جویباران
سیه پوش از غم نسرین عذاران
جوانان حسین باجسم صدچاک
چو برگ گل فتاده بر سر خاک
همه گل پیرهن افتاده در خون
نموده رشک گلشن روی هامون
همه از جام وحدت گشته سرشار
شدند از ماسوی یکباره بیزار
به کلّی خویش را، دادند از دست
زجام لعل ساقی تا ابد مست
زخون مینای تن را کرده خالی
نموده پُر، ز خمّ لایزالی
گرفته شاهد حق را، در آغوش
نموده هر دو عالم را فراموش
«وفایی» بیوفا این نوبهار است
بهار گلشن دین پایدار است
بود داغ حسین گلگشت و با غم
می غم کم مبادا، از ایاغم
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند پنجم
بر زخمهای پیکرت ار، اشک مرهم است
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
پس گریه تا به حشر برآن زخمها کم است
زان ناوکی که بر دلت آمد زشست کین
خون دل از دو دیده روانم دمادم است
زان تیغ کین به فرق تو تا حشر خاک غم
بر فرق ماهمین نه که بر فرق عالم است
از پیچ و تاب تشنگی ات بر لب فرات
چشم جهانیان همه چون دجله و یم است
تنها همین فرات نشد از خجالت آب
از روی تو فرو به زمین رفته زمزم است
ای تشنه یی که از اثر اشک ماتمت
تا روز حشر گلشن دین سبز و خرّم است
پیش مصیبت تو مصیبات روزگار
بر ممکنات جمله چو دریا و شبنم است
از بس مصیبت تو عظیم اوفتاده است
نام تو و شکسته دلی هر دو با هم است
بر فرق و حلق اکبر و اصغر چو بنگرم
هر یک مصیبتش به دل از هریک اعظم است
از جور چرخ قامت زهرا نگشته خم
چون چرخ اگر خمیده ز بار غمت خم است
زین غم به چرخ چارم و در هشت باغ خُلد
گریان و زار مریم و عیسی بن مریم است
هر دل که در غم تو بود خرّم است و شاد
خرّم دلی مباد که فارغ از این غم است
شادی به ما همین نه محرّم حرام کرد
هر مه به یاد روی تو ما را محرّم است
گویند در بهشت برین جای گریه نیست
گر نیست گریه بر تو مرا جای ماتم است
هرجا که ماتمت بود آنجا بهشت ماست
جایی که نیست ماتمت آنجا جنهّم است
عهدی که با تو بسته «وفایی» به عهد خویش
صد شکر کز وفای تو آن عهد محکم است
بر وعده ی وفای تو باشد امیدوار
کایی زلطف بر سر او گاه احتضار
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
حُسنت چو عشق من همه ساعت فزون شود
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
تا منتهای کار ندانم که چون شود
در کار جان گرهی سخت هست لیک
آسان شود دمیکه دل از عشق خون شود
حاصل ز دور چرخ مرادم شود اگر
این گردشش چو طالع من واژگون شود
چون با خیال روی تو خواب آیدم به چشم
مژگان به جای سوزنم اندر جفون شود
یکباره سرنگون شود این چرخ بیستون
در زیر بار محنت من گر، ستون شود
ناید برون زخانه اگر طفل اشک من
ترسد که پایمال شود چون برون شود
گفتی خوش است عقل «وفایی» به کیش عشق
آری به شرط آنکه در آخر جنون شود
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
فکنده زلف تو در کار دل هزار گره
دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره
دگر مزن تو بر ابروی فتنه بار گره
گشای کاکل مشکین و کار دل بگشای
مزن به رشته ی عمر من ای نگار گره
نسیم باد صبا، تار زلف چین ترا
گشوده و زده بر نافه ی تتار گره
نوای چنگ و ربابم نمی گشاید دل
گشای مطرب مجلس زتارِ تار گره
علاج درد دلم را چه می کنی امروز
من اوفتاده به کارم زسال پار گره
سر قرابه ی می باز کن تو ای ساقی
گشای از دل مستان ذوالخمار گره
گره به رشته ی جان اوفتاده بود زدل
چو خون شد از غم او باز شد زکار گره
فدای همّت آن عاشقی که در ره دوست
کند چو گریه فتد در گلوی یار گره
«وفایی» از همه عالم بُرید و بست به دوست
زده است رشته ی الفت به زلف یار گره
وفایی شوشتری : قطعات
قطعه در مدح وفایی از حاج ملااسمعیل «فارس»
ای شاعری که چون تو سخن سنجی از عدم
ننهاده پا به دایره ی روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بدیع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داری وفا تخلّص و دارند نیکوان
از شیوه ی وفا به جهان افتخارها
پای خیال آبله دار، است بسکه سعی
کرد و نیافت مثل ترا، در، دیارها
تأثیم و غول نیست رحیق ترا، به جام
لیکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حیات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معنی طراز تو
بشکست تیر کِلک و ورق سوخت بارها
ای آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاریست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوی تو
بی تاب می کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقی از غمت
حیران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون نی نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زیر تارها
اشعار دلفریب تو کرده ز دلبری
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوری تو ریزد و خیزد علی الدّوام
از دیده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
مقدار قطره چیست به کیل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به میزان اعتبار
قیراطی از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهای کلیم است و پاک خورد
حبل و عصای سحر خیالان چو مارها
از اشتیاق بود، که کردم جسارتی
انفاس اشتیاق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، می کند
تا از محک بلند نماید عیارها
ننهاده پا به دایره ی روزگارها
مشّاطه وار، کِلک بدیع تو کرده است
در گوش نوعروس سخن گوشوارها
داری وفا تخلّص و دارند نیکوان
از شیوه ی وفا به جهان افتخارها
پای خیال آبله دار، است بسکه سعی
کرد و نیافت مثل ترا، در، دیارها
تأثیم و غول نیست رحیق ترا، به جام
لیکن چو خمر نشئه دهد در خمارها
از خجلت مداد تو در ظلمت دوات
آب حیات کم شده در چشمه سارها
وز، رشک کِلک و دفتر معنی طراز تو
بشکست تیر کِلک و ورق سوخت بارها
ای آنکه از بنان تو انهار معرفت
جاریست همچو آب روان ز آبشارها
شوق لقا، عنان دلم را به سوی تو
بی تاب می کشد، که شتر را، مهارها
تو معتکف به شوشتر و خلقی از غمت
حیران و دم فسرده روان در قفارها
چون تار، زار نالم و چون نی نوا کنم
شعرت چو بشنوم زبم و زیر تارها
اشعار دلفریب تو کرده ز دلبری
چون زلف دلبران به دلم سخت تارها
از دوری تو ریزد و خیزد علی الدّوام
از دیده ام ستاره و از دل شرارها
کِلکم نهاده بهر مُحبّ و حسود تو
از مدح تخت و افسر و از هجو دارها
شعر آورم به حضرت عالیت زینهار
مقدار قطره چیست به کیل بحارها
دارد چه وزن و قدر، به میزان اعتبار
قیراطی از حجاره برِ کوهسارها
کِلک تو اژدهای کلیم است و پاک خورد
حبل و عصای سحر خیالان چو مارها
از اشتیاق بود، که کردم جسارتی
انفاس اشتیاق ندارد شمارها
«فارس» طلا به شوشتر انفاذ، می کند
تا از محک بلند نماید عیارها
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوالعلا عمربن محمد بن علا
سخن سرای نگوید ثنا سزای سزا بر
بجز بمجلس والای سید الوزرا بر
ابوالعلا عمربن محمد بن علاکو
زرای و همت عالی کشید سر بعلا بر
اجل صاحب کز جاه و حرمت قدم او
کند تکبر و گردنکشی زمین بسما بر
صفی دولت باقی که دولت از دل صافی
دهد سزایش بوسه چو حاجیان بصفا بر
معین ملت باقی که جز بعونش ملت
خطر بود که تبدل کند فنا ببقا بر
جهان پیر کهن راست تکیه بر قلم او
بر آنصفت که بود تکیه پیر را بعصا بر
زمانه را نبود هیچ کام و هیچ هوائی
جز آنکه کام روا داردش به کام و هوا بر
به پیش رایش خورشید بر سپهر چهارم
بود حقیر نماینده چون هبا به هوا بر
نهاد خصمش چون در هوا هباست بر او
خطر ندارد بنیاد در هوا به هبا بر
سپهر و مهر هوای ورا گزید بدانسان
که وقف کرد دل حاسدش برنج و بلا بر
زنیک عهدی او عهد بست مادر گیتی
به نیک عهدی او میرود براه وفا بر
فتاده خصم ورا برکشد بلند ولیکن
بدست ذل و مشقت بدار رنج و عنا بر
نتافت هیچکسی روی راز خدمت صدرش
که صد طپانچه نخورد از فلک بر وی و قفا بر
ز خدمت او بند قبا گشادن باشد
به نزد عقل چو زنار بستن به قفا بر
به باغ قدر سهی سرو قد و حشمت و جاهش
همی فرازد قد را بفر قدین و سها بر
اگر بمهر سها از بر سمای ویستی
سها فسوس گرفتی بنور شمس سما بر
صبا وزید نیارد بروی باغ و بساتین
نخست تا نوزد باد خلق او بصبا بر
گیا نگردد خشک از تف تموز و خزان بر
اگر سرشک مراعات او چکد بگیا بر
بروی عذرا وامق نبود عاشق از انسان
که هست عاشق کف عطا دهش بسخا بر
کف عطاده او را ندید کس که نبیند
دو کف بکف ثریا همان عطا بعطا بر
ازو عطا بعطا در بود بنزد همه کس
بنزد او همه کس را بود ثنا بثنا بر
ایا زمانه مباهی ببنده بودن صدرت
توئی که مصدر مطلق بصدری و ببها بر
کمینه بنده صدر تو گر خوهد بستاند
مصدران جهانرا چو بندگان ببها بر
دو ملک را بیکی کلک همچو تیر تو داری
بدان دو ملک سزا پادشاه کامروا بر
خطا نیامد و نامد زنوک کلک تو هرگز
بپادشاه خراسان ز راه چین و ختا بر
ز سهم کلک تو تیر فلک بشمس گریزد
بسوزدش چو بخواند خط ورا بخطا بر
صلاح ملک بکلک تو اندرست سراسر
توان منادی کرد این حدیث را بعلا بر
ز خلق تو همه خلق خدای شاکر بینم
خدای داند کز وی چه نعمتی تو بما بر
خلایق است که از بهر پایداری جاهت
گشاده اند زیانها و دستها بدعا بر
همیشه تا به بقا بر کسی فنا نگزیند
چنان کجا نپسندد کسی سخط بر ضا بر
بقای تو برضای خدای باد و عدو را
اجل روان سخط کوفته بطبل فنا بر
درین جهان که جهانبان چو تو ندید و نبیند
هزار سال فزونتر ترا بواد بقا بر
بجز بمجلس والای سید الوزرا بر
ابوالعلا عمربن محمد بن علاکو
زرای و همت عالی کشید سر بعلا بر
اجل صاحب کز جاه و حرمت قدم او
کند تکبر و گردنکشی زمین بسما بر
صفی دولت باقی که دولت از دل صافی
دهد سزایش بوسه چو حاجیان بصفا بر
معین ملت باقی که جز بعونش ملت
خطر بود که تبدل کند فنا ببقا بر
جهان پیر کهن راست تکیه بر قلم او
بر آنصفت که بود تکیه پیر را بعصا بر
زمانه را نبود هیچ کام و هیچ هوائی
جز آنکه کام روا داردش به کام و هوا بر
به پیش رایش خورشید بر سپهر چهارم
بود حقیر نماینده چون هبا به هوا بر
نهاد خصمش چون در هوا هباست بر او
خطر ندارد بنیاد در هوا به هبا بر
سپهر و مهر هوای ورا گزید بدانسان
که وقف کرد دل حاسدش برنج و بلا بر
زنیک عهدی او عهد بست مادر گیتی
به نیک عهدی او میرود براه وفا بر
فتاده خصم ورا برکشد بلند ولیکن
بدست ذل و مشقت بدار رنج و عنا بر
نتافت هیچکسی روی راز خدمت صدرش
که صد طپانچه نخورد از فلک بر وی و قفا بر
ز خدمت او بند قبا گشادن باشد
به نزد عقل چو زنار بستن به قفا بر
به باغ قدر سهی سرو قد و حشمت و جاهش
همی فرازد قد را بفر قدین و سها بر
اگر بمهر سها از بر سمای ویستی
سها فسوس گرفتی بنور شمس سما بر
صبا وزید نیارد بروی باغ و بساتین
نخست تا نوزد باد خلق او بصبا بر
گیا نگردد خشک از تف تموز و خزان بر
اگر سرشک مراعات او چکد بگیا بر
بروی عذرا وامق نبود عاشق از انسان
که هست عاشق کف عطا دهش بسخا بر
کف عطاده او را ندید کس که نبیند
دو کف بکف ثریا همان عطا بعطا بر
ازو عطا بعطا در بود بنزد همه کس
بنزد او همه کس را بود ثنا بثنا بر
ایا زمانه مباهی ببنده بودن صدرت
توئی که مصدر مطلق بصدری و ببها بر
کمینه بنده صدر تو گر خوهد بستاند
مصدران جهانرا چو بندگان ببها بر
دو ملک را بیکی کلک همچو تیر تو داری
بدان دو ملک سزا پادشاه کامروا بر
خطا نیامد و نامد زنوک کلک تو هرگز
بپادشاه خراسان ز راه چین و ختا بر
ز سهم کلک تو تیر فلک بشمس گریزد
بسوزدش چو بخواند خط ورا بخطا بر
صلاح ملک بکلک تو اندرست سراسر
توان منادی کرد این حدیث را بعلا بر
ز خلق تو همه خلق خدای شاکر بینم
خدای داند کز وی چه نعمتی تو بما بر
خلایق است که از بهر پایداری جاهت
گشاده اند زیانها و دستها بدعا بر
همیشه تا به بقا بر کسی فنا نگزیند
چنان کجا نپسندد کسی سخط بر ضا بر
بقای تو برضای خدای باد و عدو را
اجل روان سخط کوفته بطبل فنا بر
درین جهان که جهانبان چو تو ندید و نبیند
هزار سال فزونتر ترا بواد بقا بر
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - در مدح بهاء الدین بن سعدالدوله
آمد چنانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
شاه ستارگان بحمل شهریار وار
تا بوستان بتابش شاه ستارگان
بر شاخ آسمان گون آرد ستار بار
بستان شود چنانکه ندانیش ز آسمان
چون ابر گشت بر رخ بستان ستاره بار
بر شاخسار بستان بلبل نوازند
نوی است خوش نوائی بلبل ز شاخسار
در جویبار سرو ببالد ز بهر آن
تا فاخته بنالد بر سرو جویبار
بی آب دیده بر طرف جویبار گل
قمری غریو دارد بر جستجوی یار
هنگام را محابا نبود مثل زنند
تا آن مثل زدند شد از عاشقان قرار
هنگام گل رسید ز گلروی لعبتی
بر بوسه رام گشته محابا مکن کنار
خوش بر کنار گیر و نشان در کنار خویش
مگذار کز کنار تو گیرد دمی کنار
از خاک و خار و خاره باردیبهشت ماه
روید بنفشه زار و سمن زار و لاله زار
اردیبهشت ماه بساقی کند ندا
خیز ای بت بهشتی وان جام می بیار
تا شهریار وار بدستوری خرد
جام می از تو گیرد دستور شهریار
صدر کبیر عالم عادل بهاء دین
آن هر حدیث او ببها در شاهوار
دستور دادگستر و سلطان دادگر
مسعود سعد ملکت و مسعود کامکار
فرزند سعد دولت و فرزند سعد ملک
چون جد و چون پدر شرف دوده و تبار
از دوده و تبار وی افکنده دور چرخ
در دوده و تبار بداندیش او تبار
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل گرامی و تاج سر کبار
پیروزه گون سپهر بزیر نگین تست
از دولت شهنشه پیروز روزگار
داری دو کف دو کفه شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار
اندر یمین تو بسخا بیعت و یمین
خلق از یسار تو شده با عدت و یسار
در چشم تو که چشم بدان دور ازو سخن
چون زر عزیز باشد و زر عزیز خوار
آید بحاصل اهل سخن را بمدح تو
آنرا که شعر باشد رسم و ره و شعار
نامی چنانکه در پس آن نام نیست ننگ
فخری چنانکه در پس آن فخر نیست عار
در باغ عمر سوزنی ای صدر روز به
هفتاد شد تموز و خزان و دی و بهار
چون هفده سالگان نتواند نگاشتن
بر روی کار نامه خود لعبت بهار
بسیار منت است ترا بر من از قیاس
کانرا بعمرها نتوان بود حق گذار
از شکر نعمت تو ز پیری مقصرم
کرد است باز بر تو شکر مرا شکار
تا در شکارگاه بتان عاشقی بلب
باشد شکر شکار چه پنهان چه آشکار
از بوسه گاه خوبان شکر شکار باش
تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار
تا در زبان تازی بستان بود بهشت
نام هزار دستان در بوستان هزار
شاعر هزار بار ببستان مدح تو
تا چون هزار دستان دستان زند هزار
سال بقای عمر تو پیش از ستاره باد
صد بار زانکه کرد ستاره شمر شمار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در مدح سعدالملک
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
بدستوری که با شاه است همنام
که تا من سعد ملک آسمانم
تو خواهی بود سعدالملک اسلام
ز سعد اکبر ای صدر اکابر
تو محفوظی بدین اعزاز و اکرام
سپهر توسن تند حرون گشت
چو رامین ویس را امر ترا رام
سعاداتی که در هفت اخترانست
بنام بخت تو بخشیده قسام
تو مسعودی و شاهنشاه مسعود
وز اقبال شما مسعود ایام
دل ابنای ایام از شما شاد
چه از لشکر چه از خاص و چه از عام
تو آنصدری که از همنامی شاه
سعادت سعد اکبر را دهی وام
بوی ناظر شوی تا بر ممالک
شود ناظر ز چرخ آینه فام
ز قدر همت عالیت کیوان
کف پای تو بوسد کام و ناکام
غلامان ترا در رزمگاهست
بر افزون بهره مردی ز بهرام
بروز بزم چون خورشید باده
بتو لامع شود از مشرق جام
فزون از ذره خورشید تابند
ندیمان از تو برد انعام
بمجلس مطرب تو زهره زیبد
سرودش شادی آغاز و انجام
چو در دیوان شاه آئی خرامان
بساط از تو شرف گیرد بهر گام
همه اهل قلم پیشت قلم وار
بطوع از فرق سر سازند اقدام
عطارد بر فلک از هیچ حکمی
که تو راندی نه پیچد بر الف لام
چو نعل اسب تو باشد مه نو
ز نور روی تو گردد مه تام
تمامی در فنون فضل و دانش
بصدر سروری چست و باندام
ز آدم تا بعهد تو نیامد
چو صدر سروری ز اصلاب و ارحام
ببام مهتری مثل تو کس نیست
کریم بن الکریم از باب و از مام
نهاد ملک شاه شرق از تست
چو بستان در بهار تازه پدرام
بهار تازه گر بستان بیاراست
چو فردوس برین وقتست و هنگام
صبا از شاخ بادام اندرین فصل
گل افشاند سحرگاه از دو بادام
بهنگام گل بادام می نوش
ز دست ساقیان چشم بادام
شراب در غمی کز جام شامی
ز در غم نور گیرد تا حد شام
از آن خورشید بخت جام کز وی
پدید آید حریف پخته از خام
بجز مدح و ثنای خویش مینوش
چه مینوشی که اضغائست و احلام
شنود و گفت اندر مجلس تو
دهد جان را غذا از گوش و از کام
هرآن شعری که در وی مدح تو نیست
بنزد اهل دانش چیست دشنام
شود مداح را لفظ دری در
بنظم مدح تو در طبع نظام
دل ممدوح را تا صید خواهند
حکیمان سخندان سخن وام
بدانه و دام خال و زلف معشوق
دلت بادا شکار عشق مادام
تو قادر بر شکار خصم و قاهر
چنان چون بر گوزن و گور ضرغام
زبان سوزنی در نظم مدحت
سخن پیرای و بران همچو صمصام
چه گوید سوزنی چون هر چه بایست
ز گردون سعد اکبر داد پیغام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۹ - در مدح ملک نصرة الدین علی بن هارون
ز عشق نگاری شدم مست و مجنون
که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
که باشد سر زلف زنجیر میگون
بزنجیر میگون او بسته گشتم
چو مست از می و چون بزنجیر مجنون
نگاری که . . . بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگر ماه گردون
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خار ماهی نماید . . . دگردون
الف قامتش کز الف قامت من
بنون خم زلف سازد خم نون
دلم خسته و بسته زلف او شد
چو نون از سر شست و چون یونس از نون
طبر خون رخائی که خون ریز چشمش
رخانم بشوید بآب طبر خون
ز خون دل خویش من دست شستم
چو او دست بگشاد بر ریزش خون
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که با یار و بیداد او چون کنم چون
تظلم کنم تا ستم باز دارد
ملک خان عادل علی بن هارون
اجل نصرت الدین که هست از بزرگی
بدانائی و داد هارون و مأمون
فریدون نسب پادشاهی که از وی
جهانداری آید چنان کز فریدون
جگر گوشه ارسلان خان غازی
دل و پشت خاقان منصور میمون
ایا پادشاهی که در ملک توران
نیارد زمانه قرین تو بیرون
سخاوت شجاعت سیاست کیاست
بذات تو در هست مجموع مقرون
بدین هر چهار ای شه هفت کشور
نیابد کس از هفت و چار از تو بیرون
چو حاتم کنی از سخاوت زرافشان
چو رستم بری از شجاعت شبیخون
چو کاوسی اندر سیاست نمودن
بگاه کیاست نمودن فلاطون
ز خشم تو وارون شود خصم والا
ز عفو تو والا شود بخت وارون
ز مهر تو محزون شود شادمانه
شود شادمانه ز کین تو محزون
غباریست از خاک حلم تو جودی
بخاریست از آب دست تو جیحون
چو موسی ترا ید بیضاست در جود
که از نسل هارونی ای خسرو ایدون
شود زآب جودت چو فرعون غرقه
برآید گر از خاک مخزون قارون
خزانه مدیح ترا در گشادم
بصحرا نهادم بسی در مکتون
گرت مدح بنده پسند آید ایشه
کنم در مکتون مقفی و موزون
. . . تا حد شعر نزدیک شاعر
مقفا و موزون بود ز اصل و قانون
هرآن شعر کز طبع شاعر برآید
در آن شعر بادا مدیح تو مشحون
الا تا خوهد بود از اینسان بگیتی
مدار فلک از بر خاک مسکون
مدار فلک بر مراد تو بادا
تو برگاه و بدخواه جاه تو مسجون
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح شرف الدوله احمد
ای قد تو سیمین صنوبر من
رخسار تو خورشید از مهر من
خال و خط ت دام و دانه من
چشم و لب تو خصم و داور من
مژگان تو صف صف کمانکش من
زلفین تو نه نه ز ره و رمن
خیل و حشم عشق جمع کرده
انگیخته بر فتنه در سر من
آراسته من لشگر صبوری
کامد حشم عشق بر سر من
ای دو لب تو همچو نوش و شکر
مینوش حدیث چو شکر من
بر طلعت خورشید پیکر تو
شد فتنه ذره ذره پیکر من
بی قامت سیمین صنوبر تست
چون فال خمیده صنوبر من
روزی که نباشم محاور تو
اندوه تو باشد محاور من
عنبر سر زلفین حلقه تو
مجمر دل پر تفته آذر من
بوی همه عالم ز عنبر تو
سوز همه گیتی ز مجمر من
آنزلف گره گیر عنبرینت
در گردن دل است چنبر من
زان بوی خوش آید مدح خوانم
در صدر خداوند مهتر من
صدری که چو گویم حدیث خلقش
مشکین گردد دم بحنجر من
جز مدح او عطر بیز ثنائی
نی در دل و طبع معطر من
از مدحت او نافه ها گشاید
راوی زورقهای دفتر من
جز لؤلؤ منظوم شکر او نی
در سینه چون درج گوهر من
دهقان احمد آنکه دایم
جز خدمت او نیست در خور من
والاشرف الدوله کاو نصیراست
در دین خدا و پیمبر من
صدری که خطابش بود ز صاحب
کای داور من برادر من
محمود شهنشاه شرق گوید
تیز از قلم اوست خنجر من
ای بنده نوازی که جز به تو نیست
امروز بهر وقت مفخر من
تا چاکر درگاه تو شدستم
شد دولت پیروز چاکر من
چون روی به درگاه تو نهادم
اقبال نهد روی بر در من
هرگه که ثنای تو گفت خواهم
گردد سخن ثناگر من
گر نعمت ممدوح پرورد طبع
شد نعمت تو طبع پرور من
ور همت مخودم گسترد نام
شد همت تو نام گستر من
جاوید نه غم خورم که جودت خورد
جاوید غم پوشش و خور من
شاه سخنم کرد مدحت تو
دستار تو شد تاج و افسر من
میران سخن طاعت من آرند
چو تاج تو بینند بر سر من
بالین منست آستانه تو
وز خاک در تست بستر من
بر مادر من آفرین که مهرست
با شیر بمن داد مادر من
با مدح تو همبرم همیشه
تا دم بجهانست همبر من
آنی که فلک گفت سعد بادا
در تو نظر هفت اختر من
وآنی که زمین گفت باد نافذ
فرمان تو بی هفت کشور من
من بر تو به نیکی کنم دعائی
کاین هست میل میسر من
بادا همه عالم مسخر تو
چونانکه سخن شد مسخر من
ایزد بدهادت صلاح دو جهان
این است دعای نکوتر من
رخسار تو خورشید از مهر من
خال و خط ت دام و دانه من
چشم و لب تو خصم و داور من
مژگان تو صف صف کمانکش من
زلفین تو نه نه ز ره و رمن
خیل و حشم عشق جمع کرده
انگیخته بر فتنه در سر من
آراسته من لشگر صبوری
کامد حشم عشق بر سر من
ای دو لب تو همچو نوش و شکر
مینوش حدیث چو شکر من
بر طلعت خورشید پیکر تو
شد فتنه ذره ذره پیکر من
بی قامت سیمین صنوبر تست
چون فال خمیده صنوبر من
روزی که نباشم محاور تو
اندوه تو باشد محاور من
عنبر سر زلفین حلقه تو
مجمر دل پر تفته آذر من
بوی همه عالم ز عنبر تو
سوز همه گیتی ز مجمر من
آنزلف گره گیر عنبرینت
در گردن دل است چنبر من
زان بوی خوش آید مدح خوانم
در صدر خداوند مهتر من
صدری که چو گویم حدیث خلقش
مشکین گردد دم بحنجر من
جز مدح او عطر بیز ثنائی
نی در دل و طبع معطر من
از مدحت او نافه ها گشاید
راوی زورقهای دفتر من
جز لؤلؤ منظوم شکر او نی
در سینه چون درج گوهر من
دهقان احمد آنکه دایم
جز خدمت او نیست در خور من
والاشرف الدوله کاو نصیراست
در دین خدا و پیمبر من
صدری که خطابش بود ز صاحب
کای داور من برادر من
محمود شهنشاه شرق گوید
تیز از قلم اوست خنجر من
ای بنده نوازی که جز به تو نیست
امروز بهر وقت مفخر من
تا چاکر درگاه تو شدستم
شد دولت پیروز چاکر من
چون روی به درگاه تو نهادم
اقبال نهد روی بر در من
هرگه که ثنای تو گفت خواهم
گردد سخن ثناگر من
گر نعمت ممدوح پرورد طبع
شد نعمت تو طبع پرور من
ور همت مخودم گسترد نام
شد همت تو نام گستر من
جاوید نه غم خورم که جودت خورد
جاوید غم پوشش و خور من
شاه سخنم کرد مدحت تو
دستار تو شد تاج و افسر من
میران سخن طاعت من آرند
چو تاج تو بینند بر سر من
بالین منست آستانه تو
وز خاک در تست بستر من
بر مادر من آفرین که مهرست
با شیر بمن داد مادر من
با مدح تو همبرم همیشه
تا دم بجهانست همبر من
آنی که فلک گفت سعد بادا
در تو نظر هفت اختر من
وآنی که زمین گفت باد نافذ
فرمان تو بی هفت کشور من
من بر تو به نیکی کنم دعائی
کاین هست میل میسر من
بادا همه عالم مسخر تو
چونانکه سخن شد مسخر من
ایزد بدهادت صلاح دو جهان
این است دعای نکوتر من
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۷ - در مدح نصیرالدین علی بن احمد
ای دو لب تو قافله قند شکسته
قد تو سر سرو سمرقند شکسته
بادام دو چشم تو بعیاری و شوخی
صدبار بهر لحظه درکند شکسته
از هیبت مژگان دو بادام تویی جنگ
چنگال هژبران زلفین رند شکسته
از جنگ نیارامدی آنچشم چو بادام
از سنگ دو سه سنگ زن رند شکسته
از سنگ شد آن کندی بادام تو از چنگ
در پوست چو از باد صبا بند شکسته
بر لعل شکرخند که نرخ شکر و لعل
کردی بدو لعل شکر آکند شکسته
خوش باش بدان دو لب خوشخند که کردی
بازار شکر زان لب خوشخند شکسته
بادی که شکنهای دو زلف تو پراکند
زان باد دلی چند پراکند شکسته
چین و شکن زلف تو چند است ندانم
دانم که در او هست دلی چند شکسته
جای دل من نیست در آنزلف که نبود
هرگز دل مداح خداوند شکسته
ممدوح هنرمند که از هیچ هنرمند
نه مهر گسسته است و نه پیوند شکسته
. . . که ندارد ز هنرمندان مانند
تا هست ز مانند چو مانند شکسته
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند بخرسند شکسته
دارد شره جود بر آنگونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
ارز هنر و قدر هنرمند شکسته
نپذیرد اگر پند دهندش که مده مال
نبود شره جود وی از پند شکسته
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته
چون خاطر من مدحت تو زاید فرزند
موئی نخوهم بر سر فرزند شکسته
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
تا سوخته تر باشد یارند شکسته
در مدح تو گردد بدرستی سخن من
آنکس که بیابی سخن افکند شکسته
دارد ببقای تو فلک بیعت و سوگند
هرگز نخوهد بیعت و سوگند شکسته
دارد دل اعدای تو سوزی که نگردد
آن سوز بکافور و بریوند شکسته
بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار
کش تن شود از بار قزاکند شکسته
وز دار محن گشت عدوی تو نگونسار
چون خوشه انگور براوند شکسته
حسادترا در دل و در پشت شکسته است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته
تا شهره بود غمزه معشوق غنوده
تا طرفه بود طره دلبند شکسته
در طره آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته
از قند لبی بوسه همی خواه که دارد
از دو لب خود قافله قند شکسته
قد تو سر سرو سمرقند شکسته
بادام دو چشم تو بعیاری و شوخی
صدبار بهر لحظه درکند شکسته
از هیبت مژگان دو بادام تویی جنگ
چنگال هژبران زلفین رند شکسته
از جنگ نیارامدی آنچشم چو بادام
از سنگ دو سه سنگ زن رند شکسته
از سنگ شد آن کندی بادام تو از چنگ
در پوست چو از باد صبا بند شکسته
بر لعل شکرخند که نرخ شکر و لعل
کردی بدو لعل شکر آکند شکسته
خوش باش بدان دو لب خوشخند که کردی
بازار شکر زان لب خوشخند شکسته
بادی که شکنهای دو زلف تو پراکند
زان باد دلی چند پراکند شکسته
چین و شکن زلف تو چند است ندانم
دانم که در او هست دلی چند شکسته
جای دل من نیست در آنزلف که نبود
هرگز دل مداح خداوند شکسته
ممدوح هنرمند که از هیچ هنرمند
نه مهر گسسته است و نه پیوند شکسته
. . . که ندارد ز هنرمندان مانند
تا هست ز مانند چو مانند شکسته
ای بنده نوازی که کف راد تو دارد
آز دل خرسند بخرسند شکسته
دارد شره جود بر آنگونه که گوئی
دیوانه شدستی کف تو بند شکسته
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
ارز هنر و قدر هنرمند شکسته
نپذیرد اگر پند دهندش که مده مال
نبود شره جود وی از پند شکسته
جز مدح تو ترفند بود هرچه نویسم
کردم قلم از یافه و ترفند شکسته
چون خاطر من مدحت تو زاید فرزند
موئی نخوهم بر سر فرزند شکسته
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
تا سوخته تر باشد یارند شکسته
در مدح تو گردد بدرستی سخن من
آنکس که بیابی سخن افکند شکسته
دارد ببقای تو فلک بیعت و سوگند
هرگز نخوهد بیعت و سوگند شکسته
دارد دل اعدای تو سوزی که نگردد
آن سوز بکافور و بریوند شکسته
بر بستر غم خفت حسود تو چنان زار
کش تن شود از بار قزاکند شکسته
وز دار محن گشت عدوی تو نگونسار
چون خوشه انگور براوند شکسته
حسادترا در دل و در پشت شکسته است
جز پشت و دل حاسد مپسند شکسته
تا شهره بود غمزه معشوق غنوده
تا طرفه بود طره دلبند شکسته
در طره آن قند لب آویز که مژگانش
دارد صف جادوی دماوند شکسته
از قند لبی بوسه همی خواه که دارد
از دو لب خود قافله قند شکسته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح سری بن السری
ای سرافرازی که هستی تو سری بن السری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری
سرور برااصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیاید سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر او چو باشد گوهری
تا ترا از آسمان آمد حمید الدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندر خوری
آسمان زیر نگین تست بر اعدای تو
تنگ پهنای زمنی چو حلقه انگشتری
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری
صرالدین را جهان خوانم پس آنگه گویمت
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری
در کفایت بی نظیری در مروت بی عدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی یاوری
عالم و عامل بدرگاه تو رو آورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
تا سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری
نام هر دوزنده داری و توانائیت هست
تا سخن را پرورانی و سخا را گستری
بر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در میخرامی کش تر از کبک دری
همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را
از ره درهای دانش خوانده یار و هر دری
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه بدره کفی و زهره زفتی دری
ساحری باید نمود مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری
آنچه اندر یک دو بیت از صنعت شعری مراست
نیست اندر جمله دیوان شعر عنصری
در ثنای تو سخن پروربوند اهل سخن
تا تو از دست سخا اهل سخن را پروری
وه من مدح و آب زندگانی اندر او
زنده نامی حاصل آید چون بدو در بنگری
عنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رای تو چرخ چنبری
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبری گردو بی آسایش نیلوفری
همچو چنبر باد چفته همچو نیلوفر کبود
حد و خد حاسدت از رنج و از بد اختری
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدای
تا تو از اقبال و از بخت و جوانی برخوری
جز سری بن السری نبود سزاوار سری
سرور برااصل و گوهر برترین سرمایه است
مردم بی اصل و بی گوهر نیاید سروری
سروری چون عارضی باشد نباشد پایدار
پای دارد سروری بر او چو باشد گوهری
تا ترا از آسمان آمد حمید الدین لقب
این لقب بر هیچکس نامد بدین اندر خوری
آسمان زیر نگین تست بر اعدای تو
تنگ پهنای زمنی چو حلقه انگشتری
مشتری دیدار صدری ناصرالدین زان قبل
تا برویت فال گیرد شد بجانت مشتری
صرالدین را جهان خوانم پس آنگه گویمت
ای جهان را دیدن روی تو فال مشتری
از محمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری
در کفایت بی نظیری در مروت بی عدیل
در سخاوت بی همالی در سخن بی یاوری
عالم و عامل بدرگاه تو رو آورده اند
این بشاگردی کند اقرار و آن بر چاکری
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری
تا سخن پرور بوی از صاحب رازی بهی
تا سخا و از سخن پیش تو گشتندی بری
نام هر دوزنده داری و توانائیت هست
تا سخن را پرورانی و سخا را گستری
بر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در میخرامی کش تر از کبک دری
همچو من شاعر بباید تا چو تو ممدوح را
از ره درهای دانش خوانده یار و هر دری
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه بدره کفی و زهره زفتی دری
ساحری باید نمود مرمرا در مدح تو
کاندرین باره تو از هر ساحری ساحرتری
آنچه اندر یک دو بیت از صنعت شعری مراست
نیست اندر جمله دیوان شعر عنصری
در ثنای تو سخن پروربوند اهل سخن
تا تو از دست سخا اهل سخن را پروری
وه من مدح و آب زندگانی اندر او
زنده نامی حاصل آید چون بدو در بنگری
عنبر از هم برگشاید چرخ از اقبال تو
گر نگردد بر ره رای تو چرخ چنبری
تا بود گردان بگرد خاک آسایش پذیر
چنبری گردو بی آسایش نیلوفری
همچو چنبر باد چفته همچو نیلوفر کبود
حد و خد حاسدت از رنج و از بد اختری
خلق عالم از تو برخوردار و خواهان از خدای
تا تو از اقبال و از بخت و جوانی برخوری
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - بوی بنفشه
یار مرا خط بنفشه زار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یک چند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیک سو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه به عالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او به دود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور به من بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد
بوی بنفشه ز خد یار برآمد
یار سر از شرم چون بنفشه فرو برد
گرد گلش تا بنفشه زار برآمد
بر دلم از زلف بیقرارش یک چند
عشق فرود آمد و قرار برآمد
با سر زلفش نگشته کار بیک سو
خط چه بلا بود و بر چه کار برآمد
سبزه به عالم ز تو بهار برآید
بر لب او سبزه بی بهار برآمد
عارض آن بت فروغ نار همی داشت
خط چو دود از فروغ نار برآمد
نار دلفروز او به دود بپوشد
وز دل پرسوز من شرار برآمد
گفت که از دستبند عشق تو جستم
کم خط آزادی از عذار برآمد
گفت که در پای دام جور تو ماندم
گرنه یکی خط که صد هزار برآمد
زلف تو بسیار کرد جور به من بر
خط تو از بهر اعتذار برآمد
کار من از عشق آن نگار بیاراست
کان خط مرغول چون نگار برآمد
چون به جمال نگار خود نگریدم
مه به شمار ده و چهار برآمد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - خط نگار من
خط نگار ترک من چون طوق قمری بر قمر
یا چون قطار مور بر گرد قمر بسته کمر
وان زلف پرچین و شکن خمیده چون پشت شمن
بر روی آن سرو چمن ژولیده مو افروز بر
خط بدیع آیین او، وان زلف مشک آگین او
بر دوزخ رنگین او، دل را برید از یکدگر
یکروز با او ناگهی، کردم به راهی همرهی
می رفت آن سرو سهی، پیش من و من بر اثر
می دیدم آن بالای او، وان رفتن زیبای او
وز مهر خاک پای او، هزمان برافشاندم به سر
ناگاه صبر از من بکاست در جان و دل افتاد خواست
شهری برین محضر گواست این را ندارم مختصر
در دامنش آویختم صد گونه رنگ آمیختم
وز دیده گوهر ریختم در پیش آن روشن گهر
پس گفتم ای زیبا نگار! از داغ عشقت زینهار
از کرم و تیمار تو کار انده کنم داری خبر
من فتنه ام بر چهر تو بر چهر همچون مهر تو
دل داده ام از بهر تو، یک ره به جانم باز خر
آویختم بر موی او بوسی زدم بر روی او
وز چهره ی نیکوی او، از بوسه گشتم کامور
یا چون قطار مور بر گرد قمر بسته کمر
وان زلف پرچین و شکن خمیده چون پشت شمن
بر روی آن سرو چمن ژولیده مو افروز بر
خط بدیع آیین او، وان زلف مشک آگین او
بر دوزخ رنگین او، دل را برید از یکدگر
یکروز با او ناگهی، کردم به راهی همرهی
می رفت آن سرو سهی، پیش من و من بر اثر
می دیدم آن بالای او، وان رفتن زیبای او
وز مهر خاک پای او، هزمان برافشاندم به سر
ناگاه صبر از من بکاست در جان و دل افتاد خواست
شهری برین محضر گواست این را ندارم مختصر
در دامنش آویختم صد گونه رنگ آمیختم
وز دیده گوهر ریختم در پیش آن روشن گهر
پس گفتم ای زیبا نگار! از داغ عشقت زینهار
از کرم و تیمار تو کار انده کنم داری خبر
من فتنه ام بر چهر تو بر چهر همچون مهر تو
دل داده ام از بهر تو، یک ره به جانم باز خر
آویختم بر موی او بوسی زدم بر روی او
وز چهره ی نیکوی او، از بوسه گشتم کامور
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸ - در دل ترا هواست که با من جدل کنی
از روی تو چو چشمه خورشید در حمل
وز زلف تو زنند شب تیره را مثل
بگشای زلف تافتن اندر فتد بروز
بنمای روی تا بشب اندر فتد خلل
کز روی و زلف تو بزمانی هزار بار
اندر تو آن کند که شب و روز را بدل
ای در کمند زلفک تو حلقه فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل
هرکو از آنت خسته شود جز بدین مبند
هرکو بدینت بسته شود جز بدان محل
پنهان اجل بشوخی جزع تو اندر است
پیدا شده بخوشی لعل تو در امل
ار جو که جزع شوخ تو از ناز بغنود
تا بهره یابم از خوشی لعل تو لعل
در دل هواست که با من جدل کنی
در جان من مراد که با تو کنی جدل
هرچند در جدل صنما دست دست تست
با من رهی مکن تو بجای جدل جدل
من شاخ کلکم ای بت و بار هوای تو
کردست نکته بر من مرحوم مستدل
بر هیچ نکته کلک نباشد روا مگر
بر کلک سیدالوزرا صاحب اجل
آن صدر دین و دنیا کو کار خلق را
دینی بعلم سازد و دنیاوی از عمل
وز زلف تو زنند شب تیره را مثل
بگشای زلف تافتن اندر فتد بروز
بنمای روی تا بشب اندر فتد خلل
کز روی و زلف تو بزمانی هزار بار
اندر تو آن کند که شب و روز را بدل
ای در کمند زلفک تو حلقه فریب
وی در کمان ابروی تو ناوک حیل
هرکو از آنت خسته شود جز بدین مبند
هرکو بدینت بسته شود جز بدان محل
پنهان اجل بشوخی جزع تو اندر است
پیدا شده بخوشی لعل تو در امل
ار جو که جزع شوخ تو از ناز بغنود
تا بهره یابم از خوشی لعل تو لعل
در دل هواست که با من جدل کنی
در جان من مراد که با تو کنی جدل
هرچند در جدل صنما دست دست تست
با من رهی مکن تو بجای جدل جدل
من شاخ کلکم ای بت و بار هوای تو
کردست نکته بر من مرحوم مستدل
بر هیچ نکته کلک نباشد روا مگر
بر کلک سیدالوزرا صاحب اجل
آن صدر دین و دنیا کو کار خلق را
دینی بعلم سازد و دنیاوی از عمل