عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۱ - مهر علی
شهنشهی که بود جبرئیل دربانش
ملک مطیع و، فلک هست سقف ایوانش
تهمتنی که زتیغ شررفشان می زد
به روز معرکه آتش، به جان عدوانش
مجاهدی که میان مبارزان جهان
کسی نبود که باشد حریف میدانش
دلاوری که چو بر عمر عبدود زد تیغ
صدای تحسین آمد ز عرش رحمانش
چنان زقلعهٔ خیبر، ز قهر در بر کند
که اوفتاد تزلزل، به چار ارکانش
ز بسکه کشت ز قوم یهود در خیبر
گرفت حضرت موسی به عجز دامانش
شهی که جن و بشر، وحش وطیر و، بنده و حر
خورند روزی خود را ز خوان احسانش
نه خالق است ولی حاکم است بر همه خلق
بود تمامی مخلوق، تحت فرمانش
گناهکاران یکسر سوی بهشت روند
کند شفاعت اگر روز حشر، سلمانش
کسی که مهر علی نیست در دلش اورا
حلال زاده مدان و، مخوان مسلمانش
هر آنکه مهر علی کرده جا به سینهٔ او
به روز حشر، چه غم از صراط و میزانش
نسیم رحمت او گر وزد سوی گلخن
به سنبل و، گل و، نسرین، کند گلستانش
شمیم قهرش، گر بگذرد سوی گلشن
به جای سنبل، پر سازد از مغیلانش
عدو اگر شنود نام ذوالفقارش را
نخورده ضربت او، دست شوید از جانش
شهی که نام شریفش چو بر زبان گذرد
متابعانش جان ها کنند قربانش
بود به مدح و ثنایش زبان ما الکن
کسی که خالق اکبر بود ثنا خوانش
علی ست آنکه بود ابن عم پیغمبر
علی ست آنکه ثنا گفته حق به قرآنش
علی ست آنکه به دوش نبی گذارد قدم
علی ست آنکه نبی خواند بهتر از جانش
علی ست آنکه خدایش ستوده در قرآن
نموده سورهٔ طاها نزول در شانش
هر آنکه جز به ثناگوییش گشاید لب
کسی نخواند دانشور و سخندانش
شها! هوای نجف بر سر است«ترکی» را
کرم نما و به سوی نجف ورا خوانش
تویی که حضرت آدم دویست سال گریست
ز یمن نام تو بخشیده شد گناهانش
گر التجابه تو ناورده بود حضرت نوح
کجا خلاصی ممکن شدی ز طوفانش
خلیل اگر متذکر به نام تو نشدی
یقین نجات نبودی ز نار سوزانش
به بطن حوت چو یونس گرفت جای یقین
ز مرگ، لطف تو شد حافظ و نگهبانش
ز التفات تو یوسف به سلطنت برسید
وگرنه تا به ابد بود جا به زندانش
کمیت خامه شود لنگ، اولین منزل
که راه مدح تو را نیست حد و پایانش
هر آنکه دست تولا به دامن تو زند
کسی نبیند در روزگار، پژمانش
شعاع تیغت اگر اوفتد سوی دریا
ز تاب خویش کند خشک، چون بیابانش
به سوی خصم، چو با ذوالفقار یا زی دست
به یک اشاره فرستی به سوی نیرانش
سر عدوی تو گر پیچد از اطاعت تو
به خاک معرکه سازی چو گوی غلطانش
به این جلال کجا بودیای ولی خدا؟
به کربلا که ببینی حسین و یارانش
به بینی آنکه چسان پاره پاره شد تنشان
ز ضرب تیغ ستم، قامت جوانانش
ز یک طرف، نگری اهل بیت زارش را
ز یک طرف، شنوی نالهٔ یتیمانش
ببین حسین عزیز تو را میان دو نهر
بریده اند سرش را به کام عطشانش
به جسم گلپر او در میان دشت بلا
سپاه کوفه نمودند تیر بارانش
به کربلا ز نجف یاعلی بیا بنگر
سر بریدهٔ او بین و، جسم عریانش
به کوفه خولی معلون، سر حسینت را
ببین نموده چسان در تنور پنهانش
به زینب ز سر مهر، دل نوازی کن
دل شکستهٔ او بین و، چشم گریانش
ملک مطیع و، فلک هست سقف ایوانش
تهمتنی که زتیغ شررفشان می زد
به روز معرکه آتش، به جان عدوانش
مجاهدی که میان مبارزان جهان
کسی نبود که باشد حریف میدانش
دلاوری که چو بر عمر عبدود زد تیغ
صدای تحسین آمد ز عرش رحمانش
چنان زقلعهٔ خیبر، ز قهر در بر کند
که اوفتاد تزلزل، به چار ارکانش
ز بسکه کشت ز قوم یهود در خیبر
گرفت حضرت موسی به عجز دامانش
شهی که جن و بشر، وحش وطیر و، بنده و حر
خورند روزی خود را ز خوان احسانش
نه خالق است ولی حاکم است بر همه خلق
بود تمامی مخلوق، تحت فرمانش
گناهکاران یکسر سوی بهشت روند
کند شفاعت اگر روز حشر، سلمانش
کسی که مهر علی نیست در دلش اورا
حلال زاده مدان و، مخوان مسلمانش
هر آنکه مهر علی کرده جا به سینهٔ او
به روز حشر، چه غم از صراط و میزانش
نسیم رحمت او گر وزد سوی گلخن
به سنبل و، گل و، نسرین، کند گلستانش
شمیم قهرش، گر بگذرد سوی گلشن
به جای سنبل، پر سازد از مغیلانش
عدو اگر شنود نام ذوالفقارش را
نخورده ضربت او، دست شوید از جانش
شهی که نام شریفش چو بر زبان گذرد
متابعانش جان ها کنند قربانش
بود به مدح و ثنایش زبان ما الکن
کسی که خالق اکبر بود ثنا خوانش
علی ست آنکه بود ابن عم پیغمبر
علی ست آنکه ثنا گفته حق به قرآنش
علی ست آنکه به دوش نبی گذارد قدم
علی ست آنکه نبی خواند بهتر از جانش
علی ست آنکه خدایش ستوده در قرآن
نموده سورهٔ طاها نزول در شانش
هر آنکه جز به ثناگوییش گشاید لب
کسی نخواند دانشور و سخندانش
شها! هوای نجف بر سر است«ترکی» را
کرم نما و به سوی نجف ورا خوانش
تویی که حضرت آدم دویست سال گریست
ز یمن نام تو بخشیده شد گناهانش
گر التجابه تو ناورده بود حضرت نوح
کجا خلاصی ممکن شدی ز طوفانش
خلیل اگر متذکر به نام تو نشدی
یقین نجات نبودی ز نار سوزانش
به بطن حوت چو یونس گرفت جای یقین
ز مرگ، لطف تو شد حافظ و نگهبانش
ز التفات تو یوسف به سلطنت برسید
وگرنه تا به ابد بود جا به زندانش
کمیت خامه شود لنگ، اولین منزل
که راه مدح تو را نیست حد و پایانش
هر آنکه دست تولا به دامن تو زند
کسی نبیند در روزگار، پژمانش
شعاع تیغت اگر اوفتد سوی دریا
ز تاب خویش کند خشک، چون بیابانش
به سوی خصم، چو با ذوالفقار یا زی دست
به یک اشاره فرستی به سوی نیرانش
سر عدوی تو گر پیچد از اطاعت تو
به خاک معرکه سازی چو گوی غلطانش
به این جلال کجا بودیای ولی خدا؟
به کربلا که ببینی حسین و یارانش
به بینی آنکه چسان پاره پاره شد تنشان
ز ضرب تیغ ستم، قامت جوانانش
ز یک طرف، نگری اهل بیت زارش را
ز یک طرف، شنوی نالهٔ یتیمانش
ببین حسین عزیز تو را میان دو نهر
بریده اند سرش را به کام عطشانش
به جسم گلپر او در میان دشت بلا
سپاه کوفه نمودند تیر بارانش
به کربلا ز نجف یاعلی بیا بنگر
سر بریدهٔ او بین و، جسم عریانش
به کوفه خولی معلون، سر حسینت را
ببین نموده چسان در تنور پنهانش
به زینب ز سر مهر، دل نوازی کن
دل شکستهٔ او بین و، چشم گریانش
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۳ - آیت کبرای حق
مرحبا! ای قاصد عیسی دم فرخ لقا!
از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا
پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا
از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام
یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل
مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان
یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودی از سر کوی نگار
یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا
این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر
راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا
گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است
حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی
آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست
آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش
در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی
آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا
آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران
داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا
گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال
ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!
از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا
پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس
در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع
جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا
گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب
حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی
جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا
از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا
گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی
اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا
گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو
عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را
روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص
گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا
چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال
کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا
با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!
روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟
تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین
بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا
در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟
دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا
در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟
بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا
در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟
قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا
در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟
اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا
شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب
زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا
ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر
هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا
از بر یار آمدی اهلا و سهلا مرحبا
پای تاسر محو و حیران، بودم از هجران تو
شادمانم ساختی نازم سرت را تا به پا
از تو بوی یار می آید مرا اندر مشام
یا که داری همره خود نافهٔ مشک ختا
من خطا کردم که گفتم مشک داری در بغل
مشک را این بو نباشد من خطا کردم خطا
از بر دلدار داری نافهٔ عنبر فشان
یا که داری پیش خود تاری از آن زلف دوتا
با صبا همراه بودی از سر کوی نگار
یا که با باد صبا هستی قرین و آشنا
این نه بوی مشک باشد نی بود بوی عبیر
راست گو این بوی را دزدیده یی تو از کجا
گر نگویم من این غلط این بوی دلدار من است
حیدر صفدر، ولی حق، علی مرتضی
آنکه از تیغ کجش شد رایت اسلام راست
آنکه نوک ناخجش بر چشم دشمن کرد جا
آنکه سر در غزوهٔ خندق فکند از جسم عمر
آنکه در جنگ احد آمد به شأنش لا فتی
آنکه بهر کسرا صنام بزرگان قریش
در حرم بنهاد پای خود به دوش مصطفی
آنکه شد در روز مولودش جدار کعبه شق
از شرافت مولودش شد خانهٔ خاص خدا
آن شهنشاهی که بعد از خاتم پیغمبران
داشت بی شک برتری، بر انبیا و اولیا
گر خدا خوانم من او را این سخن باشد خطا
هم خطا باشد گر او را از خدا دانم جدا
سرورا! باشد زبان «ترکی» از مدح تو لال
ای وجود تو پس از سوالقضا حسن القضا!
از عدم تا پای بنهادی به صحرای وجود
از وجودت گشت نام کفر، معدوم و فنا
پیش نور ماه رویت در حقیقت نور شمس
در ضیا و نور باشد کمتر از نجم و سها
ساخته سیاف قدرت از برای نفی کفر
ذوالفقار جان ستانت را دو سر چون حرف لا
جامهٔ جود و سخارا دوخت چون خیاط صنع
جز تو بر بالای کس موزون نیآمد این قبا
گر نبودی ذات پاک آفرینش را سبب
حق تعالی کی نمودی خلقت ارض و سما
در جهان هر جا بود پرهیزگاری مقتدی
جز تو کس او را نباشد پیشوا و مقتدا
از پی تعظیم گشته خسروا! پشت سپهر
روز و شب بر آستان بوسیدنت یکسر دوتا
گر نمی شد موسی عمران بنامت ملتجی
اژدها کی می شدی اندر کف موسی عصا
گر نمی زد دست خود در عروه الوثقای تو
عیسی مریم کجا می کرد احیا مرده را
روز طوفان، نوح از دریا کجا گشتی خلاص
گر بسوی حضرتت ناورده بودی التجا
چون ثناگوی تو باشد کردگار ذوالجلال
کیستم تا من کنم مدح و ثنایت را ادا
با چنین جاه و جلال ای آیت کبرای حق!
روز عاشورا کجا بودی به دشت کربلا؟
تا ببینی جسم صد چاک حسینت را ز زین
بر زمین افتاده از جور و جفای اشقیا
در کجا بودی که از شمشیر ظلم کوفیان؟
دست عباس علمدارت ز تن بینی جدا
در کجا بودی که از تیغ جفای شامیان؟
بر زمین افتاده بینی قامت اکبر ز پا
در کجا بودی که بینی در مصاف عاشقی؟
قاسمت بسته ز خون خویشتن بر کف حنا
در کجا بودی که تا بینی به حکم ابن سعد؟
اهل بیتت را اسیر و بستهٔ بند بلا
شرم می آید مرا شاها! که گویم بی نقاب
زینبت شد وارد بزم یزید بی حیا
ز آستین غیرتت دست یداللهی برآر
هم چو خیبر شام را بنیاد و بن بر کن ز جا
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۴ - پیشوای خلق
ای تربت مطهر تو خلق را مطاف!
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
کویت به از بهشت برین است بی خلاف
هر صبح و شام،خیل ملایک ز آسمان
آیند دور مرقد تو از پی طواف
شاها!تویی که زهره گردون ز هم درد
ز الله اکبری که زنی درگه مصاف
گر برق ذوالفقار تو سیمرغ بنگرد
بال و پرش تمام بسوزد به پشت قاف
آتش زند به خرمن عمر ستمگران
تیغ دو پیکرت چو برون آید از غلاف
شیر فلک ز بیم تو لرزد به خود چو بید
گاو زمین ز خوف تو مالد به خاک ناف
چون برق تیغ تو ز تن خصم بگذرد
افتد ز هول بر طبقات زمین شکاف
از یک اشاره از حرکت، باز داریش
گر چرخ از اطاعت تو ورزد انحراف
آنجا که قنبر تو دم از سروری زند
شاهان به بندگیش نمایند اعتراف
دربارهٔ خلافتت ای پیشوای خلق!
لعنت بر آن کسان که نمودند اختلاف
شاها! نظر دریغ ز«ترکی» مدار زانک
مامش به دوستی تو او را بریده ناف
خود واقفی ز حال من ای شخته النجف!
خواهم بر آستانه تو جویم اعتکاف
جایی که کردگار ثنا خوان بود تو را
«ترکی» چسان زند ز ثنا خوانی تو لاف
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۷ - عید غدیر
صبحدم مرغ سحرخوان چو برآورد نفیر
جستم از جا ز پی طاعت خلاق بصیر
رخت پوشیده سپس کردم تجدید وضو
ایستادم ز پی بندگی حی قدیر
خواندم از شوق نماز و بنشستم به زمین
از پی خواندن تعقیب سرافکنده به زیر
کز درآمد بت من سرخوش و بنمود سلام
با رخی صاف و درخشنده تر از بدر منیر
روی تابانش تابنده تر از قرص قمر
موی مشکینش خوشبوی تر از مشک و عبیر
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش همچو کمند
لیک در هر خم او صد دل دیوانه اسیر
بر له هر ابروی او تعبیه صد قبضهٔ تیغ
بر به هر مژهٔ او تجهیه صد جعبهٔ تیر
گفتمش اهلا و سهلا ز کجا آمده ای
چه خبر داری بنمای مرا نیز خبیر
گفت امروز علی بن عم و داماد رسول
مومنان را شده از حکم خداوند امیر
شاد زی شاد که امروز بود روز بزرگ
شاد زی شاد که امروز بود عید غدیر
هست امروز همان روز که در خم غدیر
احمد از مکه چو برمی گشت با جمع کثیر
جبرئیل او را از حق برسانید سلام
کی تو را پایهٔ اجلال بر از چرخ اثیر
حکم ایزد شده کاینجا بنمایی منزل
بار بگشا که از این حکم تو را نیست گزیر
جانشین ساز علی را و خلافت بخشا
حکم سختی است تکاهل مکن و سهل مگیر
این خبر احمد مرسل به مسلمانان داد
همه از شادی این حکم کشیدن زفیر
بارها را، ز شترها به زمین بنهادن
خیمه ها راست نمودن، غنی تا به فقیر
بس به فرمودهٔ آن سید پاکیزه سرشت
پس به فرمودهٔ آن پادشه عرش سریر
ز امر احمد در آن وادیهٔ عشق و ولا
منبری گشت مرتب ز جهازات بعیر
پای بنهاد بر آن منبر و بگرفت به دست
از سر شوق و شعف، دست شه خیبر گیر
گفت کای قوم بدانید همه از زن و مرد
گفت کای قوم بدانید ز برنا و ز پیر
که هر آن کس را امروز من استم مولا
نک علی باشد مولا به صغیر و به کبیر
این علی هست پس از من به شما راهنما
این علی هست مرا بن عم و داماد و وزیر
حکم او بر همهٔ خلق جهان حکم من است
حکم من حکم خداوند سمیع است و بصیر
هر که زین حکم تخلف کند و سرپیچد
روز محشر نبود جایش جز بئس مصیر
همه گفتند که ما بندهٔ فرمان توایم
سر نه پیچیم ز حکم تو و فرمان امیر
پس به زیر آمد و در خیمه خود رفت و نشست
بانک تکبیر به پا خواست از آن جمع غفیر
این خبر را چو شنیدم من از آن نیک خبر
این بشارت چو مرا داد، آن نیک بشیر
جستم از جا و چو گل خندهٔ مستانه زدم
بلبل آسا ز دم از مژدهٔ این عید، صفیر
«ترکی» ار مدح تو نیکو نتوان گفت علی
تو به نیکویی خود بین و بر او خرده مگیر
جستم از جا ز پی طاعت خلاق بصیر
رخت پوشیده سپس کردم تجدید وضو
ایستادم ز پی بندگی حی قدیر
خواندم از شوق نماز و بنشستم به زمین
از پی خواندن تعقیب سرافکنده به زیر
کز درآمد بت من سرخوش و بنمود سلام
با رخی صاف و درخشنده تر از بدر منیر
روی تابانش تابنده تر از قرص قمر
موی مشکینش خوشبوی تر از مشک و عبیر
خم به خم طرهٔ پرپیچ و خمش همچو کمند
لیک در هر خم او صد دل دیوانه اسیر
بر له هر ابروی او تعبیه صد قبضهٔ تیغ
بر به هر مژهٔ او تجهیه صد جعبهٔ تیر
گفتمش اهلا و سهلا ز کجا آمده ای
چه خبر داری بنمای مرا نیز خبیر
گفت امروز علی بن عم و داماد رسول
مومنان را شده از حکم خداوند امیر
شاد زی شاد که امروز بود روز بزرگ
شاد زی شاد که امروز بود عید غدیر
هست امروز همان روز که در خم غدیر
احمد از مکه چو برمی گشت با جمع کثیر
جبرئیل او را از حق برسانید سلام
کی تو را پایهٔ اجلال بر از چرخ اثیر
حکم ایزد شده کاینجا بنمایی منزل
بار بگشا که از این حکم تو را نیست گزیر
جانشین ساز علی را و خلافت بخشا
حکم سختی است تکاهل مکن و سهل مگیر
این خبر احمد مرسل به مسلمانان داد
همه از شادی این حکم کشیدن زفیر
بارها را، ز شترها به زمین بنهادن
خیمه ها راست نمودن، غنی تا به فقیر
بس به فرمودهٔ آن سید پاکیزه سرشت
پس به فرمودهٔ آن پادشه عرش سریر
ز امر احمد در آن وادیهٔ عشق و ولا
منبری گشت مرتب ز جهازات بعیر
پای بنهاد بر آن منبر و بگرفت به دست
از سر شوق و شعف، دست شه خیبر گیر
گفت کای قوم بدانید همه از زن و مرد
گفت کای قوم بدانید ز برنا و ز پیر
که هر آن کس را امروز من استم مولا
نک علی باشد مولا به صغیر و به کبیر
این علی هست پس از من به شما راهنما
این علی هست مرا بن عم و داماد و وزیر
حکم او بر همهٔ خلق جهان حکم من است
حکم من حکم خداوند سمیع است و بصیر
هر که زین حکم تخلف کند و سرپیچد
روز محشر نبود جایش جز بئس مصیر
همه گفتند که ما بندهٔ فرمان توایم
سر نه پیچیم ز حکم تو و فرمان امیر
پس به زیر آمد و در خیمه خود رفت و نشست
بانک تکبیر به پا خواست از آن جمع غفیر
این خبر را چو شنیدم من از آن نیک خبر
این بشارت چو مرا داد، آن نیک بشیر
جستم از جا و چو گل خندهٔ مستانه زدم
بلبل آسا ز دم از مژدهٔ این عید، صفیر
«ترکی» ار مدح تو نیکو نتوان گفت علی
تو به نیکویی خود بین و بر او خرده مگیر
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۱۸ - غدیر خم
سحرگاهان به گوشم این ندا از چرخ پیر آمد
که سر بردار از زانوی غم، عید غدیر آمد
امیر المؤمنین حیدر به امر حق پیمبر را
وزیر آمد، دبیر آمد، مشار آمد، مشیر آمد
چنین روزی پیامبر کرد منزل در غدیر خم
مرتب منبر او را از جهازات بعیر آمد
به امر حق بر آن منبر قدم بنهاد پیغمبر
رخش از خرمی رخشان تر از بدر منیر آمد
نبی دست علی بگرفت و بالا برد
شهی کو را در این گیتی نه شبه و نه نظیر آمد
پس آنگه رو به مردم کرد و گفت ای مومنان اینک
مرا حکمی ز نزد خالق حی قدیر آمد
که هر کس را منم مولا، علی او را بود مولا
شما را ای گروه مومنین حیدر امیر آمد
هر آن کس سر زحکمش پیچد و با وی شود دشمن
مهیا روز محشر، بهر او نار سعیر آمد
محول بر علی بنمود بعد از خود خلافت را
دعا در حق مولا کرد و ار منبر به زیر آمد
پیمبر در غدیر قتلگاه کربلا یا رب!
نمی دانم با بالین حسینش از چه دیر آمد
که تا بیند با بالین حسین آن سرو آزادی
به کف خنجر به قصد کشتنش شمر شریر آمد
ندادندش گروه کوفیان آبی قلیل اما
به جسم اطهرش از شامیان زخم کثیر آمد
شهنشاهی که ملک آفرینش را بود مالک
خدنگ تیر بر ملک وجودش چون سفیر آمد
فلک جایی که شخص او مجیر اهل عالم بود
دریغا خواهرش در پیش دشمن، مستجیر آمد
نمی دانم پیمبر در کجا بود آن زمان کز کین
به حلق خشک اصغر از کمان خصم، تیر آمد
تبسم زد به روی باب و، وانگه تشنه لب جان داد
چو پیکان بر گلوی خشک آن طفل صغیر آمد
نبود آن دم که شد از خون اکبر لاله سان رنگین
سر و زلفی که از بویش خجل مشگ عبیر آمد
کجا بود آن که تا بیند چو مرغی پر درآورده
ز بس تیر جفا بر جسم عباس دلیر آمد
ز یثرب کوفیان خواندند سبط اش را به مهمانی
به دشت کربلا کوفی عجب مهمان پذیر آمد
لب تشنه سرش را از قفا ببرید شمر دون
به چشم آن لعین این فعل عظمی بس حقیر آمد
پس از قتل حسین آن دستگیر خلق در محشر
به غربت خواهرش در دست دشمن، دستگیر آمد
ز نظم «ترکی» از کروبیان عالم بالا
صدای شیون و بانگ فغان، صوت نفیر آمد
که سر بردار از زانوی غم، عید غدیر آمد
امیر المؤمنین حیدر به امر حق پیمبر را
وزیر آمد، دبیر آمد، مشار آمد، مشیر آمد
چنین روزی پیامبر کرد منزل در غدیر خم
مرتب منبر او را از جهازات بعیر آمد
به امر حق بر آن منبر قدم بنهاد پیغمبر
رخش از خرمی رخشان تر از بدر منیر آمد
نبی دست علی بگرفت و بالا برد
شهی کو را در این گیتی نه شبه و نه نظیر آمد
پس آنگه رو به مردم کرد و گفت ای مومنان اینک
مرا حکمی ز نزد خالق حی قدیر آمد
که هر کس را منم مولا، علی او را بود مولا
شما را ای گروه مومنین حیدر امیر آمد
هر آن کس سر زحکمش پیچد و با وی شود دشمن
مهیا روز محشر، بهر او نار سعیر آمد
محول بر علی بنمود بعد از خود خلافت را
دعا در حق مولا کرد و ار منبر به زیر آمد
پیمبر در غدیر قتلگاه کربلا یا رب!
نمی دانم با بالین حسینش از چه دیر آمد
که تا بیند با بالین حسین آن سرو آزادی
به کف خنجر به قصد کشتنش شمر شریر آمد
ندادندش گروه کوفیان آبی قلیل اما
به جسم اطهرش از شامیان زخم کثیر آمد
شهنشاهی که ملک آفرینش را بود مالک
خدنگ تیر بر ملک وجودش چون سفیر آمد
فلک جایی که شخص او مجیر اهل عالم بود
دریغا خواهرش در پیش دشمن، مستجیر آمد
نمی دانم پیمبر در کجا بود آن زمان کز کین
به حلق خشک اصغر از کمان خصم، تیر آمد
تبسم زد به روی باب و، وانگه تشنه لب جان داد
چو پیکان بر گلوی خشک آن طفل صغیر آمد
نبود آن دم که شد از خون اکبر لاله سان رنگین
سر و زلفی که از بویش خجل مشگ عبیر آمد
کجا بود آن که تا بیند چو مرغی پر درآورده
ز بس تیر جفا بر جسم عباس دلیر آمد
ز یثرب کوفیان خواندند سبط اش را به مهمانی
به دشت کربلا کوفی عجب مهمان پذیر آمد
لب تشنه سرش را از قفا ببرید شمر دون
به چشم آن لعین این فعل عظمی بس حقیر آمد
پس از قتل حسین آن دستگیر خلق در محشر
به غربت خواهرش در دست دشمن، دستگیر آمد
ز نظم «ترکی» از کروبیان عالم بالا
صدای شیون و بانگ فغان، صوت نفیر آمد
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۲ - صاحب ذوالفقار
سرت گردم ای ساقی سیمتن!
بسی کن علاج دل زار من
مرا از می عشق، سرمست کن
که من نیستم ازمی ام هست کن
بده یک دو جام از می بی غشم
که از زور مستی کند سرخوشم
گشایم زبان را به صد احترام
به مدح پسر عم خیر الانام
سر سروران، شاه دلدل سوار
علی ولی صاحب ذوالفقار
علی آن نهنگ یم پردلی
نبی را وصی و خدا را ولی
علی مظهر قدرت داور است
علی وارث علم پیغمبر است
علی شافع روز محشر بود
علی زوج دخت پیمبر بود
به طفلی زهم بردرید اژدرا
از آن روز شد نام او حیدر را
به دلدل اگر هی کند در مصاف
کشد از کمر، تیغ خارا شکاف
بریزد ز پیکر سر پردلان
چو برگ درختان، ز باد خزان
کشد گر ز دل نعرهٔ حیدری
شکافد ز هم زهرهٔ لشگری
نباشد ز گردان و، گردکشان
همآورد او هیچ کس در جهان
عدو را به یک ضربت ذوالفقار
به بالای مرکب کند او چهار
به مردی در از حصن خیبر بکند
به ارکان خیبر تزلزل فکند
بکند آن چنان آن در آهنین
که جبریل گفتش هزارآفرین
به مرحب چو زد تیغ کین بی دریغ
شد از تنگ اسبش برون برق تیغ
سر عمروبن عبدود را برید
تنش را به خاک مذلت کشید
به آن زور و بازو و، آن ذوالفقار
به آن صولت و، شوکت و، اقتدار
به آن پنجهٔ دست خیبر گشا
ندانم کجا بود در کربلا
در آن دم که عباس نام آورش
دو دستش جدا گشت از پیکرش
چو از بهر هیجا کمر تنگ بست
سکینه یکی مشک خالی به دست
بیآمد به نزدیک آن شهریار
بگفتا که ای عم والا تبار!
مرا تشنگی برده آرام و تاب
دلم سوزد از بهر یک قطره آب
چو عباس بشنید از او این سخن
شد آب از خجالت چو سوز محن
گرفت از سکینه همان خشک مشک
ز مژگان فرو ریخت بر چهره اشک
روان شد به میدان، چو شیر ژیان
همی حمله ور گشت بر مشرکان
بیفشرد در جنگ پای ثبات
رسانید خود را به شط فرات
ز شط، کرد آن مشک را پر ز آب
درآویخت بر دوش خود با شتاب
کفی آب برداشت آن نور عین
بیاد آمدش لعل خشک حسین
فرو ریخت آب وز شط شد برون
لب تشنه و، با دلی پر زخون
کشید از کمر، تیغ آن شیر گیر
بر آن ناکسان، حمله ور شد چو شیر
یل صف شکن، شبل شیر اله
بزد خویش را بر صف آن سپاه
چو شیر ژیان، نعره از دل کشید
صف کوفی و شامی از هم درید
شکست آن سپه را سراسربه هم
رساند مگر آب، سوی حرم
گرفتند گرد وی از چارسو
ز کین تنگ کردند میدان بر او
فکندند آن فرقهٔ نابکار
دو دست از تنش از یمین و یسار
یکی می زدی نیزه بر پیکرش
یکی تیغ الماس گون، بر سرش
ز بس تیر بنشست بر پیکرش
قبا چون زره گشت اندر برش
به ناگاه تیری به مشکش رسید
شد عباس از بخت خود ناامید
نه بر تن، دگر طاقت تاب داشت
نه بر دوش مشکش، دگر آب داشت
برون کرد پا از رکاب آن زمان
بیفتاد بر خاک و،بسپرد جان
تنش را ز خنجر، نمودند پاک
فکندند او را خسان، روی خاک
شد از ضربت نیزه و تیغ تیز
تن نازپرورد او ریز ریز
به تن «ترکیا» جامه را چاک کن
فشان آب دیده به سر خاک کن
بسی کن علاج دل زار من
مرا از می عشق، سرمست کن
که من نیستم ازمی ام هست کن
بده یک دو جام از می بی غشم
که از زور مستی کند سرخوشم
گشایم زبان را به صد احترام
به مدح پسر عم خیر الانام
سر سروران، شاه دلدل سوار
علی ولی صاحب ذوالفقار
علی آن نهنگ یم پردلی
نبی را وصی و خدا را ولی
علی مظهر قدرت داور است
علی وارث علم پیغمبر است
علی شافع روز محشر بود
علی زوج دخت پیمبر بود
به طفلی زهم بردرید اژدرا
از آن روز شد نام او حیدر را
به دلدل اگر هی کند در مصاف
کشد از کمر، تیغ خارا شکاف
بریزد ز پیکر سر پردلان
چو برگ درختان، ز باد خزان
کشد گر ز دل نعرهٔ حیدری
شکافد ز هم زهرهٔ لشگری
نباشد ز گردان و، گردکشان
همآورد او هیچ کس در جهان
عدو را به یک ضربت ذوالفقار
به بالای مرکب کند او چهار
به مردی در از حصن خیبر بکند
به ارکان خیبر تزلزل فکند
بکند آن چنان آن در آهنین
که جبریل گفتش هزارآفرین
به مرحب چو زد تیغ کین بی دریغ
شد از تنگ اسبش برون برق تیغ
سر عمروبن عبدود را برید
تنش را به خاک مذلت کشید
به آن زور و بازو و، آن ذوالفقار
به آن صولت و، شوکت و، اقتدار
به آن پنجهٔ دست خیبر گشا
ندانم کجا بود در کربلا
در آن دم که عباس نام آورش
دو دستش جدا گشت از پیکرش
چو از بهر هیجا کمر تنگ بست
سکینه یکی مشک خالی به دست
بیآمد به نزدیک آن شهریار
بگفتا که ای عم والا تبار!
مرا تشنگی برده آرام و تاب
دلم سوزد از بهر یک قطره آب
چو عباس بشنید از او این سخن
شد آب از خجالت چو سوز محن
گرفت از سکینه همان خشک مشک
ز مژگان فرو ریخت بر چهره اشک
روان شد به میدان، چو شیر ژیان
همی حمله ور گشت بر مشرکان
بیفشرد در جنگ پای ثبات
رسانید خود را به شط فرات
ز شط، کرد آن مشک را پر ز آب
درآویخت بر دوش خود با شتاب
کفی آب برداشت آن نور عین
بیاد آمدش لعل خشک حسین
فرو ریخت آب وز شط شد برون
لب تشنه و، با دلی پر زخون
کشید از کمر، تیغ آن شیر گیر
بر آن ناکسان، حمله ور شد چو شیر
یل صف شکن، شبل شیر اله
بزد خویش را بر صف آن سپاه
چو شیر ژیان، نعره از دل کشید
صف کوفی و شامی از هم درید
شکست آن سپه را سراسربه هم
رساند مگر آب، سوی حرم
گرفتند گرد وی از چارسو
ز کین تنگ کردند میدان بر او
فکندند آن فرقهٔ نابکار
دو دست از تنش از یمین و یسار
یکی می زدی نیزه بر پیکرش
یکی تیغ الماس گون، بر سرش
ز بس تیر بنشست بر پیکرش
قبا چون زره گشت اندر برش
به ناگاه تیری به مشکش رسید
شد عباس از بخت خود ناامید
نه بر تن، دگر طاقت تاب داشت
نه بر دوش مشکش، دگر آب داشت
برون کرد پا از رکاب آن زمان
بیفتاد بر خاک و،بسپرد جان
تنش را ز خنجر، نمودند پاک
فکندند او را خسان، روی خاک
شد از ضربت نیزه و تیغ تیز
تن نازپرورد او ریز ریز
به تن «ترکیا» جامه را چاک کن
فشان آب دیده به سر خاک کن
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحهسراییها
شمارهٔ ۲۴ - خصال حسن
زهی زنور جمالت جهان جان روشن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
جهان ز فیض وجود تو غیرت گلشن
تویی خزینهٔ سر الاه را خازن
تویی جواهر علم رسول را مخزن
به چشم عالمیان سرمه، خاک درگاهت
به فرق پادشهان، نعل مرکبت گرزن
جهان علم و کمالی و، کوه حلم و وقار
سپهر جاه و جلالی و، بحر فهم و فطن
حضیض درگهت از اوج نه سپهر، اعلا
فروغ طلعتت از نور آفتاب، اعلن
گر از جبین تو یک قطره خوی چکد بر خاک
دمد زخاک، گل و ضمیران و نسترون
امین وحی خدا روز و شب، چو دربانان
برآستانهٔ درگاه تو کند مسکن
سزاست اطلس چرخش به جای شادروان
به هر کجا که شود خیمهٔ تو سایه فکن
تو آن کسی که رسول خدا به حکم خدای
ز راه لطف شفقت نهاده نام حسن
تویی که کرده رسول ات به دوش خویش سوار
تویی که فاطمه ات پروریده در دامن
تویی خلیفه به جای نبی ز بعد علی
تویی ز بعد علی رهنمای اهل زمن
تو آن امام به حقی که دوستان تو را
شمیم لطف تو آرد، روان تازه به تن
تو آن امام غیوری که دشمنان تو را
شرار قهر تو سازد بسان ریماهن
ز بردباری و حلم تو ای گزیدهٔ ناس!
همی گزند ز انگشت عاقلان جهن
ز شامیان جفاکار، در حق پدرت
چه حرف ها که شنیدی به زیر چرخ کهن
تو ای امام به حق، گوشوار عرش مجید!
تو ای مروج شرع نبی به سر و علن!
هر آن کسی که شود منکر امامت تو
تنش به چوبهٔ دار فنا شود آون
بنی امیه نکرد است پاس حرمت تو
ز حرمت تو نشد کم، به قدر یک ارزن
تو همچو مرغ بهشتی و، عرش مسکن توست
دگر چه باک تو را از گروه زاغ و زغن
هماره جغد به ویرانه آشنا سازد
تو خود همایی و عرش خدا تو را مامن
اگر معاویه شد غاصب حق تو چه غم
طلاشناس شناسد لجین را ز لجن
کجاست قدر خزف با جواهر شهوار
کجاست قیمت فقرالیهود و، مشک ختن
چگونه مهدی آخر«عج» زمان شود دجال؟
چگونه جای سلیمان نشیند اهریمن؟
ز دوستان تو چون کس تو را نشد ناصر
به جای جنگ نمودی تو صلح با دشمن
اگر چه صلح نمودی ولی شدی ناچار
زبی همیتی کوفیان عهد شکن
در این مصالحه بی شک نهفته سری بود
که کس نداند جز ذات قادر ذوالمن
کسی که واقف از اسرار این مصالحه نیست
دهن به هرزه گشاید، کند به یاوه سخن
هزار حیف که ناپاک پور بوسفیان
شکست عهد و، ز پیمان خود گسست رسن
دریغ و درد که آخر ز راه مکر و فریب
فغان آه که با صد هزار حیله و فن
به وقت فرصت آن بی حیا ز سم نقیع
تو را شهید نمود و، خلاص شد ز حزن
چگویم آه که بگرفت اوج تا به فلک
ز اهل بیت تو فریاد گریه و شیون
دمی که یک صد و هفتاد پاره های جگر
تو را ز حلق فرو ریخت در میان لگن
شها! به ماتم تو جای اشک، خون جگر
چکد ز دیدهٔ «ترکی» چنان عقیق یمن
همیشه تا که بود اصطلاح نحویون
حسن چو افضل تفضیل شد شود احسن
خدا قبیح کند روی دشمنان تو را
عطا کند به محبان تو خصال حسن
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱ - طبل الرحیل
چون به حکم پادشاه انس و جان
درمد این گشت سلمان، حکمران
گشت چون در حکمرانی مستقل
بنده اش گشتند خلق، از جان و دل
چون زمان زندگیش آمد به سر
پیک مرگش آمد و کوبید در
از قضا گردید بیمار و علیل
جیش عمرش کوفت طبل الرحیل
برکشید از پردهٔ دل، آه سرد
گفت با یاران، چنین آن نیک مرد
که مرا هنگام رحلت شد قریب
بایدم رفتن از این دنیا غریب
گفت ای نیکو سیر یاران من!
وی رفیقان و هواداران من!
مر مرا گفته است احمد این چنین
آن رسول اولین و آخرین
چون تو خواهی زین جهان بیرون شدن
مردگان گویند همراهت سخن
اینک ای یاران، به تابوتم نهید
پیکرم را سوی قبرستان برید
پس به تابوتش نهادند آن زمان
بردن او را سوی قبرستان کسان
پس برون آمد ز تابوت آن جناب
با گروه مردگان کرد این خطاب
کی گروه بی زبانان السلام
از جهان نادیده کامان السلام
چون به امر حق، سلامم بشنوید
لطف باشد گر جوابم را دهید
تا که از قبری صدایی شد بلند
که زمن بادت علیک ای ارجمند!
حضرت سلمان، جوابش چون شنید
گفت با یاران مرا واپس برید
که مرا گفتار احمد شد یقین
راست فرمود آن رسول پاک دین
پس به سوی خانه بردندش کسان
خفت در بستر به جسمی ناتوان
دوستان کردند با او این خطاب
که بیان فرما تو ای عالی جناب!
کز پس مردن، که غسلت می دهد
که کفن پوشاند و دفنت کند
حضرت سلمان گشود از هم دو لب
گفت با آن قوم، از روی ادب
که مرا غسلم دهد آن پاکزاد
که جناب مصطقی را غسل داد
این سخن با دوستان خود بگفت
دیده را بر هم نهاد و خوش بخفت
در عجب ماندند مردم زین جواب
که نبی را غسل داده بوتراب
هان علی اندر مدینهٔ مصطفی ست
زان بلد تا این بلد فرسنگ هاست
در سخن بودند کز در با شتاب
شد سواری حاضر و بر رخ نقاب
ناگهان دیدند جمله مردمان
خیمه ای آمد فرود از آسمان
نعش سلمان را در آن خیمه نهاد
یکه و تنها در آن دم غسل داد
پس نمازش خواند و بسپردش به خاک
وز نظرها محو شد آن جان پاک
مردمان هم سوختند هم ساختند
عده ای ز آنها ورا بشناختند
که علی بود و به جز او کس نبود
راست سلمان این سخن فرموده بود
یا علی ای مظهر لطف خدا!
ای چراغ روشن راه هدی!
از مدینه آمدی ای بوتراب
جانب شهر مداین باشتاب
از مدینه ای شه ملک حجاز!
تا مداین هست پس راهی دراز
بهر غسل نعش سلمان آمدی
بهر دفنش آستین بالا زدی
چون شود ای معدن جود و کرم!
وی خدا را حسن از سر تا قدم
از نجف آیی به دشت کربلا
محشر کبری ببینی برملا
از جفا بینی حسینت را شهید
سر جدا از خنجر شمر پلید
کشته ها بینی همه عریان بدن
بر زمین افتاده بی غسل و کفن
قامت عباس را بینی که چون
چاک چاک افتاده اندر خاک و خون
بر زمین افتاده جسم اطهرش
بر سر نی رفته نورانی سرش
آتشی بینی زکین افروخته
خیمه گاه اهل بیتت سوخته
کودکانت درکف طغیانگران
دخترانت بستهٔ بند گران
یا علی ای آفتاب عالمین
«ترکی» ات هم هست همنام حسین
چون شود ای حاکم حکم قضا
شافعش گردی تو در روز جزا
درمد این گشت سلمان، حکمران
گشت چون در حکمرانی مستقل
بنده اش گشتند خلق، از جان و دل
چون زمان زندگیش آمد به سر
پیک مرگش آمد و کوبید در
از قضا گردید بیمار و علیل
جیش عمرش کوفت طبل الرحیل
برکشید از پردهٔ دل، آه سرد
گفت با یاران، چنین آن نیک مرد
که مرا هنگام رحلت شد قریب
بایدم رفتن از این دنیا غریب
گفت ای نیکو سیر یاران من!
وی رفیقان و هواداران من!
مر مرا گفته است احمد این چنین
آن رسول اولین و آخرین
چون تو خواهی زین جهان بیرون شدن
مردگان گویند همراهت سخن
اینک ای یاران، به تابوتم نهید
پیکرم را سوی قبرستان برید
پس به تابوتش نهادند آن زمان
بردن او را سوی قبرستان کسان
پس برون آمد ز تابوت آن جناب
با گروه مردگان کرد این خطاب
کی گروه بی زبانان السلام
از جهان نادیده کامان السلام
چون به امر حق، سلامم بشنوید
لطف باشد گر جوابم را دهید
تا که از قبری صدایی شد بلند
که زمن بادت علیک ای ارجمند!
حضرت سلمان، جوابش چون شنید
گفت با یاران مرا واپس برید
که مرا گفتار احمد شد یقین
راست فرمود آن رسول پاک دین
پس به سوی خانه بردندش کسان
خفت در بستر به جسمی ناتوان
دوستان کردند با او این خطاب
که بیان فرما تو ای عالی جناب!
کز پس مردن، که غسلت می دهد
که کفن پوشاند و دفنت کند
حضرت سلمان گشود از هم دو لب
گفت با آن قوم، از روی ادب
که مرا غسلم دهد آن پاکزاد
که جناب مصطقی را غسل داد
این سخن با دوستان خود بگفت
دیده را بر هم نهاد و خوش بخفت
در عجب ماندند مردم زین جواب
که نبی را غسل داده بوتراب
هان علی اندر مدینهٔ مصطفی ست
زان بلد تا این بلد فرسنگ هاست
در سخن بودند کز در با شتاب
شد سواری حاضر و بر رخ نقاب
ناگهان دیدند جمله مردمان
خیمه ای آمد فرود از آسمان
نعش سلمان را در آن خیمه نهاد
یکه و تنها در آن دم غسل داد
پس نمازش خواند و بسپردش به خاک
وز نظرها محو شد آن جان پاک
مردمان هم سوختند هم ساختند
عده ای ز آنها ورا بشناختند
که علی بود و به جز او کس نبود
راست سلمان این سخن فرموده بود
یا علی ای مظهر لطف خدا!
ای چراغ روشن راه هدی!
از مدینه آمدی ای بوتراب
جانب شهر مداین باشتاب
از مدینه ای شه ملک حجاز!
تا مداین هست پس راهی دراز
بهر غسل نعش سلمان آمدی
بهر دفنش آستین بالا زدی
چون شود ای معدن جود و کرم!
وی خدا را حسن از سر تا قدم
از نجف آیی به دشت کربلا
محشر کبری ببینی برملا
از جفا بینی حسینت را شهید
سر جدا از خنجر شمر پلید
کشته ها بینی همه عریان بدن
بر زمین افتاده بی غسل و کفن
قامت عباس را بینی که چون
چاک چاک افتاده اندر خاک و خون
بر زمین افتاده جسم اطهرش
بر سر نی رفته نورانی سرش
آتشی بینی زکین افروخته
خیمه گاه اهل بیتت سوخته
کودکانت درکف طغیانگران
دخترانت بستهٔ بند گران
یا علی ای آفتاب عالمین
«ترکی» ات هم هست همنام حسین
چون شود ای حاکم حکم قضا
شافعش گردی تو در روز جزا
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲ - سحاب اشک
به سجده سر چو نهاد آن امام جن و بشر
برای طاعت درگاه خالق داور
برای کشتن آن میر مومنان از کین
گرفت تیغ به کف، ابن ملجم کافر
چنان به تارک او تیغ کین فرود آورد
که تا به جبههٔ او را شکافت سر تا سر
دریغ و درد که شق القمر سرش گردید
شهی که نیز، ز اعجاز اوست شق قمر
فتاد سر و قد او به دامن محراب
ز خون فرق همایون، محاسنش شد تر
میان ارض و سما هاتفی ندا در داد
که کشته گشت علی جانشین پیغمبر
به گوش مردم کوفه، چون این ندا آمد
تمام جانب مسجد شدند راه سپر
سحاب اشک فشاندند ز ابر دیدهٔ خود
شبر بسان شبیر و شبیرهمچو شبر
به اشک و آه ز مسجد به خانه اش بردند
شه سریر ولایت فتاد در بستر
چنان ز اهل حرم بانگ شور غم برخاست
که سوزشان به دل چرخ پیر، ریخت شرر
زشور نالهٔ اهل حرم ولی خدا
گشود دیده و بر هر طرف نمود نظر
درآن میان به حسینش نظر نمود و بدید
روان ز دیده سرشکش بود چو لؤلؤ تر
به گریه گفت که ای نور هر دو دیدهٔ من!
سرور سینهٔ زهرا و سبط پیغمبر
کنون که بهر من از دیده گوهر افشانی
به کربلا چه کنی ای مرا ز جان بهتر!
دمیکه دست علمدار لشگرت عباس
جدا شود ز یمین و یسار از پیکر
دمی که تیر خورد بر گلوی اصغر تو
دمی که چشم تو افتد به کشتهٔ اکبر
دمی که قاسم نسرین عذار تو گردد
زخون سر رخ و زلفش چو لالهٔ احمر
دمی که طفل حسن شمع عشق، عبدالله
به دامن تو بریدند دستش از پیکر
دمی که شمر نهد پا به روی سینهٔ تو
برای کشتن تو از کمر کشد خنجر
دمی که زینب غمدیده در محیط بلا
چو بخت خویش کند معجر سیاه به سر
دریغ و درد ازآن دم که قاتل خوانخوار
برد ز کینه لب تشنه از قفایت سر
فغان و آه از آن دم که خولی جانی
سرت نهان کند اندر تنور خاکستر
رقم کند چو حدیث شهادتت « ترکی »
چکد ز خامه او خون به صفحه دفتر
برای طاعت درگاه خالق داور
برای کشتن آن میر مومنان از کین
گرفت تیغ به کف، ابن ملجم کافر
چنان به تارک او تیغ کین فرود آورد
که تا به جبههٔ او را شکافت سر تا سر
دریغ و درد که شق القمر سرش گردید
شهی که نیز، ز اعجاز اوست شق قمر
فتاد سر و قد او به دامن محراب
ز خون فرق همایون، محاسنش شد تر
میان ارض و سما هاتفی ندا در داد
که کشته گشت علی جانشین پیغمبر
به گوش مردم کوفه، چون این ندا آمد
تمام جانب مسجد شدند راه سپر
سحاب اشک فشاندند ز ابر دیدهٔ خود
شبر بسان شبیر و شبیرهمچو شبر
به اشک و آه ز مسجد به خانه اش بردند
شه سریر ولایت فتاد در بستر
چنان ز اهل حرم بانگ شور غم برخاست
که سوزشان به دل چرخ پیر، ریخت شرر
زشور نالهٔ اهل حرم ولی خدا
گشود دیده و بر هر طرف نمود نظر
درآن میان به حسینش نظر نمود و بدید
روان ز دیده سرشکش بود چو لؤلؤ تر
به گریه گفت که ای نور هر دو دیدهٔ من!
سرور سینهٔ زهرا و سبط پیغمبر
کنون که بهر من از دیده گوهر افشانی
به کربلا چه کنی ای مرا ز جان بهتر!
دمیکه دست علمدار لشگرت عباس
جدا شود ز یمین و یسار از پیکر
دمی که تیر خورد بر گلوی اصغر تو
دمی که چشم تو افتد به کشتهٔ اکبر
دمی که قاسم نسرین عذار تو گردد
زخون سر رخ و زلفش چو لالهٔ احمر
دمی که طفل حسن شمع عشق، عبدالله
به دامن تو بریدند دستش از پیکر
دمی که شمر نهد پا به روی سینهٔ تو
برای کشتن تو از کمر کشد خنجر
دمی که زینب غمدیده در محیط بلا
چو بخت خویش کند معجر سیاه به سر
دریغ و درد ازآن دم که قاتل خوانخوار
برد ز کینه لب تشنه از قفایت سر
فغان و آه از آن دم که خولی جانی
سرت نهان کند اندر تنور خاکستر
رقم کند چو حدیث شهادتت « ترکی »
چکد ز خامه او خون به صفحه دفتر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۷ - سیل اشک
شکر خدا کز امت پاک پیمبرم
سر خوش ز جام مهر و تولای حیدرم
هستم غلام فاطمه و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به را نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دین حسین
از جان غلام حضرت سجاد و باقرم
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم
ثابت قدم به مذهب و آیین جعفرم
موسی جعفر است مرا هفتمین امام
در این سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دین رضا
کز یاد غربتش به دل پرز آذرم
من بنده ام تقی و نقی را زجان و دل
از کودکی گدای در آن دو سرورم
خواهم ز روضهٔ حسن عسگری مراد
زیرا بر او مریدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدی هادی امام عصر «عج»
از جان کمینه بنده و دیرینه چاکرم
جز این چهارده تن اگر حب دیگری
باشد مرا به دل، ز سگی نیز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان وای بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نیست
کاین چهارده تن اند شفیعان محشرم
آید چو از مصیبت هر یک مرا به یاد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبی و علی وآل
تیغ برنده ای ست زبان سخنورم
یاد آمدم ز واقعهٔ دشت کربلا
با الله حیف بود کز این نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پیمبر به کوفیان
کای کوفیان مگر نه من اولاد حیدرم
ننهاده ام به دین نبی بدعتی جدید
نه من یهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علی ولی شیر کردگار
جدم نبی و حضرت زهراست مادرم
آیا روا بود که لب تشنه ای گروه
جان زیر تیغ و نیزه و شمشیر بسپرم؟
یک چند بود بسترم آغوش مصطفی
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتید اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم شهید بود تا به اصغرم
بشکافتید پهلویم از ضربت سنان
گردید پاره پاره ز شمشیر، پیکرم
چون می شود که جرعهٔ آبی مرا دهید
کز سوز تشنگی شده خشکیده حنجرم
ای کوفیان شوم، که از تیغ ظلم تان
در خون تپیده قامت چون سرو اکبرم
یک دم امان دهید که از بهر دیدنم
آید به جای مادرم از خیمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب ای دریغ
با آنکه نور دیدهٔ ساقی کوثرم
« ترکی » ز سیل اشک تو ترسم در این عزا
یکباره غرق خون شود اوراق دفترم
سر خوش ز جام مهر و تولای حیدرم
هستم غلام فاطمه و هر دو سبط او
کان هر سه تن، به را نجاتند رهبرم
بعد از امام تشنه جگر، شاه دین حسین
از جان غلام حضرت سجاد و باقرم
بعد از محمد آن که بود باقرالعلوم
ثابت قدم به مذهب و آیین جعفرم
موسی جعفر است مرا هفتمین امام
در این سخن گواست خداوند اکبرم
باشد امام هشتم من شاه دین رضا
کز یاد غربتش به دل پرز آذرم
من بنده ام تقی و نقی را زجان و دل
از کودکی گدای در آن دو سرورم
خواهم ز روضهٔ حسن عسگری مراد
زیرا بر او مریدم و محتاج آن درم
بر آستان مهدی هادی امام عصر «عج»
از جان کمینه بنده و دیرینه چاکرم
جز این چهارده تن اگر حب دیگری
باشد مرا به دل، ز سگی نیز کمترم
مظلوم اگر نخوانمشان وای بر دلم
معصوم اگر ندانمشان خاک بر سرم
در محشرم ز آتش دوزخ هراس نیست
کاین چهارده تن اند شفیعان محشرم
آید چو از مصیبت هر یک مرا به یاد
افتد به دل شرار چو سوزنده اخگرم
بر جان دشمنان نبی و علی وآل
تیغ برنده ای ست زبان سخنورم
یاد آمدم ز واقعهٔ دشت کربلا
با الله حیف بود کز این نکته بگذرم
آن دم که گفت سبط پیمبر به کوفیان
کای کوفیان مگر نه من اولاد حیدرم
ننهاده ام به دین نبی بدعتی جدید
نه من یهودم و، نه نصارا، نه کافرم
بابم بود علی ولی شیر کردگار
جدم نبی و حضرت زهراست مادرم
آیا روا بود که لب تشنه ای گروه
جان زیر تیغ و نیزه و شمشیر بسپرم؟
یک چند بود بسترم آغوش مصطفی
اکنون ز جورتان شده خاشاک بسترم
کشتید اقربا و، جوانانم از جفا
از اکبرم شهید بود تا به اصغرم
بشکافتید پهلویم از ضربت سنان
گردید پاره پاره ز شمشیر، پیکرم
چون می شود که جرعهٔ آبی مرا دهید
کز سوز تشنگی شده خشکیده حنجرم
ای کوفیان شوم، که از تیغ ظلم تان
در خون تپیده قامت چون سرو اکبرم
یک دم امان دهید که از بهر دیدنم
آید به جای مادرم از خیمه خواهرم
لب تشنه جان دهم به لب آب ای دریغ
با آنکه نور دیدهٔ ساقی کوثرم
« ترکی » ز سیل اشک تو ترسم در این عزا
یکباره غرق خون شود اوراق دفترم
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹ - طارم خضرا
در کرب و بلا خواندند، چون سید بطحارا
کوفی ز ره تلبیس، آن شافع فردا را
بستند به رویش آب، آن قوم شرر افروزا
کردند دریغ از وی، مهریهٔ زهرا را
کشتند لب تشنه، او را به لب دریا
از خون تنش کردند، رنگین رخ صحرا را
شمر از ره کین ببرید، از تن ز قفایش سر
بر خاک سیه افکند، آن سرو دل آرا را
خولی سر آن سرور، در مطبخ خود جا داد
بنهاد به خاکستر، آن چهرهٔ زیبا را
از پای درآوردند، نخل قد اکبر را
مجنون ز غمش کردند، دل سوخته لیلا را
آغشته به خون کردند، آن قامت دلجو را
پژمرده ز کین کردند، آن لالهٔ حمرا را
سردار سپاه دین، عباس غضنفر فر
شیری که ز هم بدرید، قلب صف اعدا را
دردا که جدا کردند، دست از بدنش آخر
کردند ز خون رنگین، ماه رخ سقا را
در طشت طلا در شام، آزرد یزید از چوب
لعلی که خجل ز اعجاز، می کرد مسیحا را
آتش به خیام او، از قهر زدند اعدا
کز دود سیه کردند، این طارم خضرا را
کردند زکین غارت، اسباب خیامش را
بازو به رسن بستند، صدیقهٔ صغرا را
زن های حریمش را، بردند زر و زیور
کردند دل افسرده، انسیهٔ حورا را
ای شیر خدا بگذار، پایی ز نجف بیرون
در کرب وبلا بنگر، این محشر کبری را
« ترکی » به عزا می کوش، در ماتم شاه دین
امروز اگر خواهی، آسایش فردا را
خواهی که از این درگاه، بی فیض نمانی تو
زنهار مده از دست، این دولت عظمی را
کوفی ز ره تلبیس، آن شافع فردا را
بستند به رویش آب، آن قوم شرر افروزا
کردند دریغ از وی، مهریهٔ زهرا را
کشتند لب تشنه، او را به لب دریا
از خون تنش کردند، رنگین رخ صحرا را
شمر از ره کین ببرید، از تن ز قفایش سر
بر خاک سیه افکند، آن سرو دل آرا را
خولی سر آن سرور، در مطبخ خود جا داد
بنهاد به خاکستر، آن چهرهٔ زیبا را
از پای درآوردند، نخل قد اکبر را
مجنون ز غمش کردند، دل سوخته لیلا را
آغشته به خون کردند، آن قامت دلجو را
پژمرده ز کین کردند، آن لالهٔ حمرا را
سردار سپاه دین، عباس غضنفر فر
شیری که ز هم بدرید، قلب صف اعدا را
دردا که جدا کردند، دست از بدنش آخر
کردند ز خون رنگین، ماه رخ سقا را
در طشت طلا در شام، آزرد یزید از چوب
لعلی که خجل ز اعجاز، می کرد مسیحا را
آتش به خیام او، از قهر زدند اعدا
کز دود سیه کردند، این طارم خضرا را
کردند زکین غارت، اسباب خیامش را
بازو به رسن بستند، صدیقهٔ صغرا را
زن های حریمش را، بردند زر و زیور
کردند دل افسرده، انسیهٔ حورا را
ای شیر خدا بگذار، پایی ز نجف بیرون
در کرب وبلا بنگر، این محشر کبری را
« ترکی » به عزا می کوش، در ماتم شاه دین
امروز اگر خواهی، آسایش فردا را
خواهی که از این درگاه، بی فیض نمانی تو
زنهار مده از دست، این دولت عظمی را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰ - سوز عطش
چون شه ملک حجاز آمد سوی ملک عراق
پر نوا و شور شد از رفتنش این نه رواق
رایت منصوریش افتاد و، شد مغلوب کفر
رفتش از کف اختیار و، طاقتش آمد به طاق
از جفا سنگین دلان بستن بروی راه آب
با وجود آنکه بودی مادر او را صداق
از پی ببریدن راس همایون حسین
فرقهٔ ناراست گویان، جمله کردند اتفاق
دختر زارش که هر دم نازمی کردی بر او
رفت از سوز عطش، ماه عذارش در محاق
گاه میدان رفتنش بهر شهادت شد بلند
از خیامش ناله های الوداع و الفراق
خواهرش زینب ز هجرش گشت با اندوه جفت
با وجود آنکه در محنت کشیدن بود طاق
اوفتاد از صدر زین، شاهی که جدش مصطفی
در شب معراج، زین بنهاد بر پشت براق
بعد قتلش آتش افروزان، شر را فروختند
بر خیام عصمت او از ره ظلم و نفاق
از چه پنهان کرد خولی راس او را در تنور
جای مهمان نیست به اله غیر ایوان و اطاق
شد به شهر شام ویران، مجلسی آراسته
رفتن زینب در آن مجلس به غایت بود شاق
این مصیبت ها که بر فرزند پیغمبر رسید
از برای کس در این عالم، نیفتاد اتفاق
چوب در دست یزید و راس شه در طشت زر
از میان طشت زر یا رب چه شد کآمد طراق
نظم « ترکی» گرچه نبود قابل درگاه او
لیک دارد لطف خاصی هرکسی را در مذاق
پر نوا و شور شد از رفتنش این نه رواق
رایت منصوریش افتاد و، شد مغلوب کفر
رفتش از کف اختیار و، طاقتش آمد به طاق
از جفا سنگین دلان بستن بروی راه آب
با وجود آنکه بودی مادر او را صداق
از پی ببریدن راس همایون حسین
فرقهٔ ناراست گویان، جمله کردند اتفاق
دختر زارش که هر دم نازمی کردی بر او
رفت از سوز عطش، ماه عذارش در محاق
گاه میدان رفتنش بهر شهادت شد بلند
از خیامش ناله های الوداع و الفراق
خواهرش زینب ز هجرش گشت با اندوه جفت
با وجود آنکه در محنت کشیدن بود طاق
اوفتاد از صدر زین، شاهی که جدش مصطفی
در شب معراج، زین بنهاد بر پشت براق
بعد قتلش آتش افروزان، شر را فروختند
بر خیام عصمت او از ره ظلم و نفاق
از چه پنهان کرد خولی راس او را در تنور
جای مهمان نیست به اله غیر ایوان و اطاق
شد به شهر شام ویران، مجلسی آراسته
رفتن زینب در آن مجلس به غایت بود شاق
این مصیبت ها که بر فرزند پیغمبر رسید
از برای کس در این عالم، نیفتاد اتفاق
چوب در دست یزید و راس شه در طشت زر
از میان طشت زر یا رب چه شد کآمد طراق
نظم « ترکی» گرچه نبود قابل درگاه او
لیک دارد لطف خاصی هرکسی را در مذاق
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۷ - قاسم گلگون عذار
باز غم از چارسو، ریخت به جانم شرار
در نظرم گشت روز، تیره تر از شام تار
چرخ ستم پیشه باز، در حق آل نبی
آنچه به دل کینه داشت، کرد همه آشکار
نیست عجب گر چکد، خون دل از دیده ام
بسکه ز غم روز وشب، گریه کنم زار زار
یاد چو آید مرا واقعه کربلا
دل شودم غرق خون، دیده شود اشکبار
آه از آن دم که شد عازم میدان جنگ
سرو ریاض حسن قاسم گلگون عذار
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنین، کای تو مرا غمگسار
بر در خیمه دگر، منتظر من مباش
وعدهٔ دیدار ما ماند به روز شمار
تاخت به میدان سمند، تیغ کشید از کمر
یکتنه زد خویش را بر صف چندیدن هزار
ریخت به هم یکتنه میسره بر میمنه
قلب سپه را درید، یکسره کرباس وار
این بلا تیر بار، دست قضا تیغ زن
یک تن و، وآنگاه طفل، خیل عدو صد هزار
خشک لبش از عطش، دیده اش ازاشک تر
درد دلش بی حساب، زخم تنش بی شمار
بر بدن نازکش هر که رسیدی زدی
تیغ یکی از یمین، نیزه یکی از یسار
از دم شمشیر تیز، گشت تنش ریز ریز
گیسوی مشکین او گشت ز خونش نگار
بسکه به جسمش زدند زخم از پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمین سایه وار
پیکرش از صدر زین، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل بر کشید کی عم والا تبار
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالین من، زود قدم رنجه دار
سرور دین چون شنید، نالهٔ آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
جنگ کنان بر سرکشتهٔ قاسم رسید
دید که از خون او گشته زمین لاله زار
پای کشید از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مهر و وفا هشت سرش در کنار
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستین
شست ز سیل سرشک، از سر و مویش غبار
بر رخ سلطان دین، دیده گشود و به بست
طایر روحش نمود، از قفس تن فرار
زینب کبری چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
ناله ز دل بر کشید جامه به تن بر درید
بدر نخست از هلال، ریخت گهر بر عذار
مادر غمدیده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختیار
عمهٔ دل خسته اش شد ز غمش ناشکیب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
«ترکی» این نظم تو بسکه بود جان گداز
نیست دلی در جهان، کو نبود داغدار
در نظرم گشت روز، تیره تر از شام تار
چرخ ستم پیشه باز، در حق آل نبی
آنچه به دل کینه داشت، کرد همه آشکار
نیست عجب گر چکد، خون دل از دیده ام
بسکه ز غم روز وشب، گریه کنم زار زار
یاد چو آید مرا واقعه کربلا
دل شودم غرق خون، دیده شود اشکبار
آه از آن دم که شد عازم میدان جنگ
سرو ریاض حسن قاسم گلگون عذار
کرد به اهل حرم، با دل محزون وداع
گفت به مادر چنین، کای تو مرا غمگسار
بر در خیمه دگر، منتظر من مباش
وعدهٔ دیدار ما ماند به روز شمار
تاخت به میدان سمند، تیغ کشید از کمر
یکتنه زد خویش را بر صف چندیدن هزار
ریخت به هم یکتنه میسره بر میمنه
قلب سپه را درید، یکسره کرباس وار
این بلا تیر بار، دست قضا تیغ زن
یک تن و، وآنگاه طفل، خیل عدو صد هزار
خشک لبش از عطش، دیده اش ازاشک تر
درد دلش بی حساب، زخم تنش بی شمار
بر بدن نازکش هر که رسیدی زدی
تیغ یکی از یمین، نیزه یکی از یسار
از دم شمشیر تیز، گشت تنش ریز ریز
گیسوی مشکین او گشت ز خونش نگار
بسکه به جسمش زدند زخم از پشت فرس
قامت او سرنگون، شد به زمین سایه وار
پیکرش از صدر زین، گشت چو غلطان به خاک
ناله ز دل بر کشید کی عم والا تبار
تا رمقم بر تن است جان عمو کن شتاب
بر سر بالین من، زود قدم رنجه دار
سرور دین چون شنید، نالهٔ آن طفل را
جست ز جا چون سپند، از سر سوزنده نار
گشت سوار و نمود، حمله بر آن ناکسان
خرمن جانشان بسوخت از شرر ذوالفقار
جنگ کنان بر سرکشتهٔ قاسم رسید
دید که از خون او گشته زمین لاله زار
پای کشید از رکاب، بر سر نعشش نشست
از سر مهر و وفا هشت سرش در کنار
پاک ز شفقت نمود، خون رخش ز آستین
شست ز سیل سرشک، از سر و مویش غبار
بر رخ سلطان دین، دیده گشود و به بست
طایر روحش نمود، از قفس تن فرار
زینب کبری چو شد با خبر از قتل او
اشک ز چشمش روان، شد چو در شاهوار
ناله ز دل بر کشید جامه به تن بر درید
بدر نخست از هلال، ریخت گهر بر عذار
مادر غمدیده اش گشت به اندوه جفت
طاقتش آمد به طاق، شد ز کفش اختیار
عمهٔ دل خسته اش شد ز غمش ناشکیب
رفت ز دستش برون، طاقت و صبر و قرار
«ترکی» این نظم تو بسکه بود جان گداز
نیست دلی در جهان، کو نبود داغدار
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۹ - خلاصهٔ ناس
گرفت مشک وروان گشت آن خلاصهٔ ناس
هژبر بیشهٔ مردی و مردمی عباس
رساند جنگ کنان خویش را به شط فرات
نمود مشک پر از آب، آن سپهر اساس
قدم نهاد برون تشنه لب، ز شط فرات
نمود حمله بر آن کافران حق نشناس
کشید تیغ و، رجز خواند و، حمله کرد چو شیر
ز هم سپاه عدو را درید چون کرباس
ز بسکه بر زبر هم فتاده بود قتیل
زمین معرکه گفتی مگر نمود آماس
ز ضرب بازوی او پر دلان لشکر را
فتاد لرزه بر اندامشان ز بیم و هراس
ز بسکه بر بدن زخم تیر و نیزه رسید
ازآن گروه بد آیین بدتر از خناس
بریده دست و، بدن چاک چاک و، خالی مشک
ز صدر زین، به زمین خورد آن خلاصهٔ ناس
کنارشط، لب تشنه سپرد جان اما
گرفت از کف ساقی کوثر آب، عباس
ز قتل حضرت عباس « ترکیا » شب و روز
بریز اشک و ببر کن ز غم، سیاه لباس
هژبر بیشهٔ مردی و مردمی عباس
رساند جنگ کنان خویش را به شط فرات
نمود مشک پر از آب، آن سپهر اساس
قدم نهاد برون تشنه لب، ز شط فرات
نمود حمله بر آن کافران حق نشناس
کشید تیغ و، رجز خواند و، حمله کرد چو شیر
ز هم سپاه عدو را درید چون کرباس
ز بسکه بر زبر هم فتاده بود قتیل
زمین معرکه گفتی مگر نمود آماس
ز ضرب بازوی او پر دلان لشکر را
فتاد لرزه بر اندامشان ز بیم و هراس
ز بسکه بر بدن زخم تیر و نیزه رسید
ازآن گروه بد آیین بدتر از خناس
بریده دست و، بدن چاک چاک و، خالی مشک
ز صدر زین، به زمین خورد آن خلاصهٔ ناس
کنارشط، لب تشنه سپرد جان اما
گرفت از کف ساقی کوثر آب، عباس
ز قتل حضرت عباس « ترکیا » شب و روز
بریز اشک و ببر کن ز غم، سیاه لباس
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۱ - آب فرات
آی آب فرات! از چه گل آلود روانی؟
شرمنده مگر از عطش تشنه لبانی
خوش طمع تر از شربت قندی تو از آن رو
همسایه تو با مدفن شیرین دهنانی
کوثر به جنان است و تو در کرب و بلایی
بهتر ز جنان کرب و بلا تو به از آنی
چون ریخته در پای تو خون شه عطشان
دانم به یقن، سرخ و گل آلود از آنی
پهلوی تو شد سینهٔ فرزند نبی چاک
زان روست که با سینه به هر سمت روانی
تو مهریهٔ فاطمه ام النقبابی
از سایر انهار تو مشهور جهانی
دردا که نکرد از تو لبی سبط نبی تر
جان داد و ندادش ز ستم شمر، امانی
«ترکی » به تو عاشق بود ای آب روان بخش!
شک نیست که معشوق به صاحب نظرانی
شرمنده مگر از عطش تشنه لبانی
خوش طمع تر از شربت قندی تو از آن رو
همسایه تو با مدفن شیرین دهنانی
کوثر به جنان است و تو در کرب و بلایی
بهتر ز جنان کرب و بلا تو به از آنی
چون ریخته در پای تو خون شه عطشان
دانم به یقن، سرخ و گل آلود از آنی
پهلوی تو شد سینهٔ فرزند نبی چاک
زان روست که با سینه به هر سمت روانی
تو مهریهٔ فاطمه ام النقبابی
از سایر انهار تو مشهور جهانی
دردا که نکرد از تو لبی سبط نبی تر
جان داد و ندادش ز ستم شمر، امانی
«ترکی » به تو عاشق بود ای آب روان بخش!
شک نیست که معشوق به صاحب نظرانی
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۲ - آفتاب برج امانت
باران مگر به کرب وبلا قحط آب بود
کاطفال راز سوز عطش، دل کباب بود
سلطان ملک عشق حسین آنکه جبریل
دربان خاص بارگه آن جناب بود
از صدر زین فتاد به گودال قتلگاه
مهر افسری که حلقهٔ ماهش رکاب بود
آن آفتاب برج امامت، به روی خاک
افتاد و سایبان سرش آفتاب بود
شاهی به خاک خفت، که در عهد کودکی
دایم کنار فاطمه اش جای خواب بود
مظلوم وار کشته شد آن بی گنه دریغ
یا رب مگر که کشتن آن شه ثواب بود
می کرد بهر آب از آن ناکسان سئوال
او را سنان و نیزه زبان جواب بود
یک تن شفیع او نشد و کشته شد به ظلم
آن خسروی که شافع یوم الحساب بود
آتش ز کین، به خیمهٔ بی صاحبش زدند
شاهنشهی که خیمه اش این نه قباب بود
عباس شیر صف شکن دشت کربلا
مقتول از ستیزهٔ خیل کلاب بود
از کربلا به کوفه و، از کوفه تا به شام
بسته به بازوی ولی حق، طناب بود
لیلا ز هجر اکبر گل پیرهن مدام
بر عارضش سر شک روان، چون گلاب بود
دردا سکینه گوهر یکدانه حسین
اشکش روان به چهره چو در خوشاب بود
گریم به حال نجمه که در دشت کربلا
دستش ز خون پیکر قاسم خضاب بود
زینب که بود بند نقابش ز زلف حور
در مجلس یزید لعین، بی نقاب بود
« ترکی » چو این مصیبت جان سوز می سرود
در سینه داشت آتش و چشمش پرآب بود
کاطفال راز سوز عطش، دل کباب بود
سلطان ملک عشق حسین آنکه جبریل
دربان خاص بارگه آن جناب بود
از صدر زین فتاد به گودال قتلگاه
مهر افسری که حلقهٔ ماهش رکاب بود
آن آفتاب برج امامت، به روی خاک
افتاد و سایبان سرش آفتاب بود
شاهی به خاک خفت، که در عهد کودکی
دایم کنار فاطمه اش جای خواب بود
مظلوم وار کشته شد آن بی گنه دریغ
یا رب مگر که کشتن آن شه ثواب بود
می کرد بهر آب از آن ناکسان سئوال
او را سنان و نیزه زبان جواب بود
یک تن شفیع او نشد و کشته شد به ظلم
آن خسروی که شافع یوم الحساب بود
آتش ز کین، به خیمهٔ بی صاحبش زدند
شاهنشهی که خیمه اش این نه قباب بود
عباس شیر صف شکن دشت کربلا
مقتول از ستیزهٔ خیل کلاب بود
از کربلا به کوفه و، از کوفه تا به شام
بسته به بازوی ولی حق، طناب بود
لیلا ز هجر اکبر گل پیرهن مدام
بر عارضش سر شک روان، چون گلاب بود
دردا سکینه گوهر یکدانه حسین
اشکش روان به چهره چو در خوشاب بود
گریم به حال نجمه که در دشت کربلا
دستش ز خون پیکر قاسم خضاب بود
زینب که بود بند نقابش ز زلف حور
در مجلس یزید لعین، بی نقاب بود
« ترکی » چو این مصیبت جان سوز می سرود
در سینه داشت آتش و چشمش پرآب بود
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۳ - روز عاشورا
«کربلا شد خزان گلستانش
که شکفت ارغوان ز دامانش»
فلک از دست تو مرا در دل
هست دردی که نیست درمانش
در دلم درد بی دوایی هست
که نه پیداست حد و پایانش
بر زبانم نمی شود جاری
غیر ذکر حسین و یارانش
یادم آمد که روز عاشورا
گرمی آفتاب سوزانش
مرغ اگر پر زدی درآن صحرا
می نمود آفتاب، بریانش
سرور دین، ز صدر زین افتاد
خاک بگرفت سر به دامانش
آه از آن دم که اوفتاد به خاک
بدن چاک چاک عریانش
زخم برتن ز اختر افزون داشت
بسکه کردند تیربارانش
شمر ببرید از قفا سراو
در میان دو نهر، عطشانش
برد خولی سرش به خانهٔ خویش
کرد اندر تنور، پنهانش
سر او در تنور و، در صحرا
جسم مجروح بهتر از جانش
زین مصیبت فغان به بزم یزید
پیش چشم زنان و طفلانش
سر سلطان دین، به طشت و یزید
چوب می زد به لعل مرجانش
بوسه گاه رسول را آزرد
آن ستمگر ز چوب خزرانش
روز وشب « ترکی » از برای حسین
خون دل می چکد ز مژگانش
که شکفت ارغوان ز دامانش»
فلک از دست تو مرا در دل
هست دردی که نیست درمانش
در دلم درد بی دوایی هست
که نه پیداست حد و پایانش
بر زبانم نمی شود جاری
غیر ذکر حسین و یارانش
یادم آمد که روز عاشورا
گرمی آفتاب سوزانش
مرغ اگر پر زدی درآن صحرا
می نمود آفتاب، بریانش
سرور دین، ز صدر زین افتاد
خاک بگرفت سر به دامانش
آه از آن دم که اوفتاد به خاک
بدن چاک چاک عریانش
زخم برتن ز اختر افزون داشت
بسکه کردند تیربارانش
شمر ببرید از قفا سراو
در میان دو نهر، عطشانش
برد خولی سرش به خانهٔ خویش
کرد اندر تنور، پنهانش
سر او در تنور و، در صحرا
جسم مجروح بهتر از جانش
زین مصیبت فغان به بزم یزید
پیش چشم زنان و طفلانش
سر سلطان دین، به طشت و یزید
چوب می زد به لعل مرجانش
بوسه گاه رسول را آزرد
آن ستمگر ز چوب خزرانش
روز وشب « ترکی » از برای حسین
خون دل می چکد ز مژگانش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۵ - جگر گوشهٔ مصطفی
چو در کربلا خسرو نشاتین
شهید به خون خفتهٔ دین حسین
ز جور فلک بی کس و یار شد
در آن دشت بی یار و انصار شد
نماند اندر آن وادی پربلا
ز پیر و جوان زنده یک تن به جا
علی اکبر آن نوجوان دلیر
که در رزم بودی چو غرنده شیر
سر نازنینش شد از تیغ چاک
بیفتاد جسمش به دامان خاک
سپهدار عباس پیل افکنش
شد از کین جدا هر دو دست از تنش
ز نوک سنان و دم تیغ تیز
درآن دشت شد پیکرش ریز ریز
یتیم حسن قاسم مه لقا
ز دار فنا شد به ملک بقا
درآن دشت یک تن نبد یاورش
ز اکبر بشد کشته تا اصغرش
امام مبین کرد هر سو نگاه
کشید آه وگفتا که وا غربتاه
پس آنگه وداعی به اهل حرم
نمود و روان شد دلی پر ز غم
سوی قتلگه با دلی پر ملال
دو چشمش ز خون جگر مال مال
نگاهی نمود از یمین و یسار
زخون دید آن دشت را لاله زار
جوانان مه روی سیمین بدن
فتاده درآن دشت صد پاره تن
حسین آه سرد از جگر برکشید
به رخساره خون از دو چشمش چکید
به حسرت برون آمد از قتلگاه
روان شد سوی عرصهٔ رزمگاه
عنان را کشید و چو کوه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
چنین گفت کی قوم بی عار و ننگ
که دارید با من در این دشت جنگ
مگر من نه اولاد پیغمبرم
مگر نیست عمامه اش بر سرم
مرا باب شیر خدا حیدر است
که داماد و بن عم پیغمبر است
مگر مادرم نیست خیرالنسا
که پرورده از شیره جان مرا
حلالی نکردم به دنیا حرام
گناهم چه ای قوم و جرمم کدام؟
که کشتید اصحاب و یاران من
فکندید از پا جوانان من
به رویم ببستید از کینه آب
شدند از عطش کودکانم کباب
چه کردم من ای مردم تیره بخت!
که کردید بر من چنین کارسخت
شما را مگر از خدا شرم نیست
به چشم شما هیچ آزرم نیست
ولی باز ای قوم بی آبرو
نباشد مرا با شما گفتگو
مرا ره دهید ای گروه لعین
که بیرون کشم رخت از این سرزمین
اگر بر شما کرده ام عرصه تنگ
کنم رو به سوی دیار فرنگ
نگیرم در این ملک یکدم قرار
روم در حبش یا که در زنگبار
گذشتم ز خون علی اکبرم
هم از خون عباس نام آورم
مرا از عطش مرغ دل شد کباب
به کامم رسانید یک قطره آب
جوابش بگفتند آن ناکسان
که ای گشته آواره از خانمان
تو فرزند دلبند پیغمبری
جگر گوشه حیدر صفدری
هر آنچه که گفتی شنیدیم ما
ولیکن به حکم یزیدیم ما
همه ملک عالم بگیرد گرآب
نخواهی چشید آب الا به خواب
تو یا دست بیعت دهی با یزید
و یا با لب تشنه گردی شهید
شه تشنه لب این سخن چون شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی حمله افکند چون شیر غاب
بر آن فرقهٔ زشت تر از کلاب
به هر سو که می تاختی ذوالجناح
شکستی صف قلب را بر جناح
ز هر سو همی حمله کرد آن جناب
تو گفتی مگر زنده شد بوتراب
زدی هر که را بر کمر ذوالفقار
دو نیمش نمودی در ان کارزار
همی ریخت از تن سر پردلان
چو برگ درختان، زباد خزان
ز شمشیر آن خسرو پاک دین
روان جوی خون شد به روی زمین
زبس ریخت بر روی هم کشته ها
شد آن دشت از کشته ها پشته ها
چنان شور در شامیان اوفتاد
که شد جنگ صفینشان هم زیاد
ز هم بر سر یکدگر ریختند
به هم مرد و مرکب درآمیختند
سر جنگ جویان پرخاشجوی
به هر سو روان بود مانند گوی
بسی گرد برخاست از رزمگاه
که شد چشم خورشید تابان سیاه
بیفکند بر خاک با ذوالفقار
ازآن لشکر دون، هزاران هزار
به دست یدالله آن شهسوار
همی خون چکید از دم ذوالفقار
ز بیم آن گروه سیه روزگار
نمودند تا پشت کوفه فرار
نبودی به ایشان دل بازگشت
پریشان شدند اندر آن پهن دشت
شه تشنه کامان به میدان جنگ
چو شیر ژیان، کرد لختی درنگ
که ناگه ندایی به گوشش رسید
که ای قفل هر مشکلی را کلید
تو را گشته گویا فراموش عهد
که در جنگ داری چنین جد و جهد
بدینسان اگر جنگ خواهی نمود
جهان را به هم بر دری تار و پود
بهعهدی که بستی تو روز ازل
به آن عهد باید نمایی عمل
تو باید به فیض شهادت رسی
شوی کشته از خنجر ناکسی
تو باید شوی کشته از تیغ و تیر
شود اهل بیت تو یکسر اسیر
شه ملک دین این ندا چون شنید
زجان شست دست آن فروغ امید
به یکباره برداشت دست از مصاف
نهان کرد شمشیر را درغلاف
ز درج دهان، درنا سفته سفت
سپاس خدا کرد و لا هول گفت
به ناگاه آن لشگر کینه جو
گرفتند گرد وی از چارسو
یکی نیزه می زد به پهلوی او
یکی خنجر از کین، به بازوی او
زدند آنقدر تیر بر آن جناب
که جسمش برآورد پر چون عقاب
ز بس خون شد از جسم پاکش روان
نماندش دیگر هیچ تاب وتوان
نگون گشت ناگاه از صدر زین
تن ناز پرورد او بر زمین
چو از صدر زین، بر زمین اوفتاد
تزلزل به عرش برین اوفتاد
در آن لحظه قاتل امانش نداد
چه گویم که چون کرد آن بد نهاد
پی کشتنش خنجر از کین کشید
لب تشنه سر از قفایش برید
چو از خنجرش بر زمین ریخت خون
زمین بی سکون شد هوا قیرگون
به نی شد سر آن شه تاج دار
تفو بر تو ای چرخ ناپایدار
دریغا از آن جسم همچون حریر
که شد پاره پاره ز شمشیر و تیر
دریغا از آن پیکر تابناک
که گردید از تیغ کین، چاک چاک
شب وروز «ترکی» برای حسین
بود نوحه گر در عزای حسین
سزد گر شب و روز، خلق جهان
ببارند خون دل از دیدگان
برای جگر گوشهٔ مصطفی
که جان کرد در راه امت فدا
ز امت چنین جور بیحد کشید
سرو جان بداد و شفاعت خرید
شهید به خون خفتهٔ دین حسین
ز جور فلک بی کس و یار شد
در آن دشت بی یار و انصار شد
نماند اندر آن وادی پربلا
ز پیر و جوان زنده یک تن به جا
علی اکبر آن نوجوان دلیر
که در رزم بودی چو غرنده شیر
سر نازنینش شد از تیغ چاک
بیفتاد جسمش به دامان خاک
سپهدار عباس پیل افکنش
شد از کین جدا هر دو دست از تنش
ز نوک سنان و دم تیغ تیز
درآن دشت شد پیکرش ریز ریز
یتیم حسن قاسم مه لقا
ز دار فنا شد به ملک بقا
درآن دشت یک تن نبد یاورش
ز اکبر بشد کشته تا اصغرش
امام مبین کرد هر سو نگاه
کشید آه وگفتا که وا غربتاه
پس آنگه وداعی به اهل حرم
نمود و روان شد دلی پر ز غم
سوی قتلگه با دلی پر ملال
دو چشمش ز خون جگر مال مال
نگاهی نمود از یمین و یسار
زخون دید آن دشت را لاله زار
جوانان مه روی سیمین بدن
فتاده درآن دشت صد پاره تن
حسین آه سرد از جگر برکشید
به رخساره خون از دو چشمش چکید
به حسرت برون آمد از قتلگاه
روان شد سوی عرصهٔ رزمگاه
عنان را کشید و چو کوه ایستاد
به اتمام حجت زبان برگشاد
چنین گفت کی قوم بی عار و ننگ
که دارید با من در این دشت جنگ
مگر من نه اولاد پیغمبرم
مگر نیست عمامه اش بر سرم
مرا باب شیر خدا حیدر است
که داماد و بن عم پیغمبر است
مگر مادرم نیست خیرالنسا
که پرورده از شیره جان مرا
حلالی نکردم به دنیا حرام
گناهم چه ای قوم و جرمم کدام؟
که کشتید اصحاب و یاران من
فکندید از پا جوانان من
به رویم ببستید از کینه آب
شدند از عطش کودکانم کباب
چه کردم من ای مردم تیره بخت!
که کردید بر من چنین کارسخت
شما را مگر از خدا شرم نیست
به چشم شما هیچ آزرم نیست
ولی باز ای قوم بی آبرو
نباشد مرا با شما گفتگو
مرا ره دهید ای گروه لعین
که بیرون کشم رخت از این سرزمین
اگر بر شما کرده ام عرصه تنگ
کنم رو به سوی دیار فرنگ
نگیرم در این ملک یکدم قرار
روم در حبش یا که در زنگبار
گذشتم ز خون علی اکبرم
هم از خون عباس نام آورم
مرا از عطش مرغ دل شد کباب
به کامم رسانید یک قطره آب
جوابش بگفتند آن ناکسان
که ای گشته آواره از خانمان
تو فرزند دلبند پیغمبری
جگر گوشه حیدر صفدری
هر آنچه که گفتی شنیدیم ما
ولیکن به حکم یزیدیم ما
همه ملک عالم بگیرد گرآب
نخواهی چشید آب الا به خواب
تو یا دست بیعت دهی با یزید
و یا با لب تشنه گردی شهید
شه تشنه لب این سخن چون شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی حمله افکند چون شیر غاب
بر آن فرقهٔ زشت تر از کلاب
به هر سو که می تاختی ذوالجناح
شکستی صف قلب را بر جناح
ز هر سو همی حمله کرد آن جناب
تو گفتی مگر زنده شد بوتراب
زدی هر که را بر کمر ذوالفقار
دو نیمش نمودی در ان کارزار
همی ریخت از تن سر پردلان
چو برگ درختان، زباد خزان
ز شمشیر آن خسرو پاک دین
روان جوی خون شد به روی زمین
زبس ریخت بر روی هم کشته ها
شد آن دشت از کشته ها پشته ها
چنان شور در شامیان اوفتاد
که شد جنگ صفینشان هم زیاد
ز هم بر سر یکدگر ریختند
به هم مرد و مرکب درآمیختند
سر جنگ جویان پرخاشجوی
به هر سو روان بود مانند گوی
بسی گرد برخاست از رزمگاه
که شد چشم خورشید تابان سیاه
بیفکند بر خاک با ذوالفقار
ازآن لشکر دون، هزاران هزار
به دست یدالله آن شهسوار
همی خون چکید از دم ذوالفقار
ز بیم آن گروه سیه روزگار
نمودند تا پشت کوفه فرار
نبودی به ایشان دل بازگشت
پریشان شدند اندر آن پهن دشت
شه تشنه کامان به میدان جنگ
چو شیر ژیان، کرد لختی درنگ
که ناگه ندایی به گوشش رسید
که ای قفل هر مشکلی را کلید
تو را گشته گویا فراموش عهد
که در جنگ داری چنین جد و جهد
بدینسان اگر جنگ خواهی نمود
جهان را به هم بر دری تار و پود
بهعهدی که بستی تو روز ازل
به آن عهد باید نمایی عمل
تو باید به فیض شهادت رسی
شوی کشته از خنجر ناکسی
تو باید شوی کشته از تیغ و تیر
شود اهل بیت تو یکسر اسیر
شه ملک دین این ندا چون شنید
زجان شست دست آن فروغ امید
به یکباره برداشت دست از مصاف
نهان کرد شمشیر را درغلاف
ز درج دهان، درنا سفته سفت
سپاس خدا کرد و لا هول گفت
به ناگاه آن لشگر کینه جو
گرفتند گرد وی از چارسو
یکی نیزه می زد به پهلوی او
یکی خنجر از کین، به بازوی او
زدند آنقدر تیر بر آن جناب
که جسمش برآورد پر چون عقاب
ز بس خون شد از جسم پاکش روان
نماندش دیگر هیچ تاب وتوان
نگون گشت ناگاه از صدر زین
تن ناز پرورد او بر زمین
چو از صدر زین، بر زمین اوفتاد
تزلزل به عرش برین اوفتاد
در آن لحظه قاتل امانش نداد
چه گویم که چون کرد آن بد نهاد
پی کشتنش خنجر از کین کشید
لب تشنه سر از قفایش برید
چو از خنجرش بر زمین ریخت خون
زمین بی سکون شد هوا قیرگون
به نی شد سر آن شه تاج دار
تفو بر تو ای چرخ ناپایدار
دریغا از آن جسم همچون حریر
که شد پاره پاره ز شمشیر و تیر
دریغا از آن پیکر تابناک
که گردید از تیغ کین، چاک چاک
شب وروز «ترکی» برای حسین
بود نوحه گر در عزای حسین
سزد گر شب و روز، خلق جهان
ببارند خون دل از دیدگان
برای جگر گوشهٔ مصطفی
که جان کرد در راه امت فدا
ز امت چنین جور بیحد کشید
سرو جان بداد و شفاعت خرید
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۸ - کبوتران حرم
به دشت کرب وبلا ازجفای شمر شریر
شهید گشت عزیز دل بشیر و نذیر
هزار ونهصد و پنجاه زخم بر تن داشت
ز تیر و نیزه و زوبین وخنجر وشمشیر
قتیل شد همه انصار او، ز پیر و جوان
شهید شد همه اعوان، او صغیر وکبیر
یکی فتاده ز پا، با قدی، چو سرو روان
یکی طپیده به خون با رخی، چو بدر منیر
به دست وپای گرفته یکی خضاب ز خون
فرو بسته دهان، کودکی از خوردن شیر
ز راه کینه گروه دغا جدا کردند
دو دست از تن عباس نامدار دلیر
علی اصغر مه طلعتش ز شوق مکید
به جای شیر، ز پستان مرگ، ناوک تیر
شدند آل پیمبر به کربلا سیراب
همه ز چشمهٔ تیر و، ز جدول شمشیر
سپاه کوفی و شامی در آن زمین بلا
کبوتران حرم را زدند جمله به تیر
خیام او همه بر باد رفت ز آتش کین
عیال او همه گشتند خوار و زار و اسیر
ریاض کرب و بلا شد ز بلبلان خالی
به شاخه های گل و سرو ناکشیده صفیر
دریغ شمع شرر پوش بزم عرفان را
ز راه کینه کشیدند در غل و زنجیر
فتاد شورشی اندر حریم آل رسول
چنان که گوش فلک کر شد از فغان نفیر
فغان اهل حرم رفت تا به عرش برین
خروش اهل ولا رفت تا به چرخ اثیر
نبود قوت دل افسردگان در آن وادی
به غیر آه سحرگاه و، نالهٔ شبگیر
به غیر گریهٔ بر آل مصطفی «ترکی»
خرابی دل ما را که می کند تعمیر
شهید گشت عزیز دل بشیر و نذیر
هزار ونهصد و پنجاه زخم بر تن داشت
ز تیر و نیزه و زوبین وخنجر وشمشیر
قتیل شد همه انصار او، ز پیر و جوان
شهید شد همه اعوان، او صغیر وکبیر
یکی فتاده ز پا، با قدی، چو سرو روان
یکی طپیده به خون با رخی، چو بدر منیر
به دست وپای گرفته یکی خضاب ز خون
فرو بسته دهان، کودکی از خوردن شیر
ز راه کینه گروه دغا جدا کردند
دو دست از تن عباس نامدار دلیر
علی اصغر مه طلعتش ز شوق مکید
به جای شیر، ز پستان مرگ، ناوک تیر
شدند آل پیمبر به کربلا سیراب
همه ز چشمهٔ تیر و، ز جدول شمشیر
سپاه کوفی و شامی در آن زمین بلا
کبوتران حرم را زدند جمله به تیر
خیام او همه بر باد رفت ز آتش کین
عیال او همه گشتند خوار و زار و اسیر
ریاض کرب و بلا شد ز بلبلان خالی
به شاخه های گل و سرو ناکشیده صفیر
دریغ شمع شرر پوش بزم عرفان را
ز راه کینه کشیدند در غل و زنجیر
فتاد شورشی اندر حریم آل رسول
چنان که گوش فلک کر شد از فغان نفیر
فغان اهل حرم رفت تا به عرش برین
خروش اهل ولا رفت تا به چرخ اثیر
نبود قوت دل افسردگان در آن وادی
به غیر آه سحرگاه و، نالهٔ شبگیر
به غیر گریهٔ بر آل مصطفی «ترکی»
خرابی دل ما را که می کند تعمیر
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۲۹ - محراب عشق
نهاد شمر چو بر خاک، ماه روی حسین
ستاره ریخت فلک بر غبار کوی حسین
حیا نکرد ز روی نبی و فاطمه خصبم
نهاد خنجر بیداد، بر گلوی حسین
به سجده رفت به محراب عشق، روح نماز
به جای آب شد از خون سر، وضوی حسین
ندانم آنکه به زینب چها گذشت آن دم
که کرد با دل خونین نظر، به سوی حسین
سوار بر شتر بی جهاز شد زینب
به شام رفت و به دل ماندش آرزوی حسین
چسان به آتش دوزخ برند «ترکی» را
که هست آب رخ او، ز خاک کوی حسین
ستاره ریخت فلک بر غبار کوی حسین
حیا نکرد ز روی نبی و فاطمه خصبم
نهاد خنجر بیداد، بر گلوی حسین
به سجده رفت به محراب عشق، روح نماز
به جای آب شد از خون سر، وضوی حسین
ندانم آنکه به زینب چها گذشت آن دم
که کرد با دل خونین نظر، به سوی حسین
سوار بر شتر بی جهاز شد زینب
به شام رفت و به دل ماندش آرزوی حسین
چسان به آتش دوزخ برند «ترکی» را
که هست آب رخ او، ز خاک کوی حسین