عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۹ - درشکایت
فلک راچه کین باشداز من به دل
که جوروجفا میکند متصل
به روزوشب وهفته وماه وسال
نه بگذاردم یکدم آسوده حال
زند بر رگ جان من نیشتر
رساندبلایم به جان بی شمر
دو جو در دلش رحم وانصاف نیست
ندانم چنین کینه جوبهر چیست
بوددشمن هرکه یار من است
شود یار آنکه به من دشمن است
چه خونها که از او بود در دلم
نشدگاهی آسان از اومشکلم
جفایش بهتنها نه تنها به ماست
دلی کونشد خون زدستش کجاست
شعاری ندارد به جز کین فلک
حذر کرد میباید از این فلک
به شطرنج دوران به رفتار پیل
کندشاه را مات وخود را ذلیل
همه کار گردون بود کج روی
مکن کج روی گر همه حج روی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۶ - حکایت بر سبیل تمثیل
مرد دهقان ریخت تخمی بر زمین
آب رویش هشت در صبح و پسین
چند روزی چون چنینکرد وگذشت
کشت او روئید وناگه سبز گشت
سبز گشت و خوشه کرد ودانه کرد
شد زیاد وخرمن از هر سو فتاد
خرمنش کوبیده گشت و پاک شد
دانه ها چون دور از خاشاک شد
کرد دهقان پر از او انبارها
اینکه گفتم دیده هر کس بارها
بی سبب نبودکه می گردد چنین
اندر این سری بود پنهان ببین
بر زمینی آب اگر افضل بود
مشکل صاحب زمین پس حل بود
بر زمینی آب اگر باشد سوار
هرچه خواهی زوبروید دربهار
قیمت وقدر زمین از آب شد
مر زمین را آب فتح باب شد
هر زمین را که نبودهیچ آب
نیستش قدر وبها باشدخراب
آمده در هر سری سری قرین
برزگر هم آب جوید با زمین
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲ - نصایح
چونکه گفتی او خداوند است و بس
پیرو احکام او می باش وبس
چونکه گفتی بنده ام کن بندگی
تا نبینی خجلت و شرمندگی
در نماز و روزه کوتاهی مکن
کاین دو می باشند دین را بیخ و بن
این نماز و روزه مخصوص خداست
کار از بهر خداکردن رواست
درنماز خویشتن سستی مکن
در عبادت تندی و چستی مکن
در نماز و روزه گر کاهل شوی
رفته رفته از خدا غافل شوی
هرگز استهزاء میاور بر نماز
با کسی شوخی مکن اندر نماز
کوهلاک دین وهم دنیا بود
آفتی بر جان ز سر تا پا بود
با پدر مادر چنان باش ای پسر
که زفرزندان خود داری نظر
صبح ها بنگر به حال کهتران
تا ببینی خویش را از مهتران
تا که آید از خدا خشنودیت
وز خدا هر دم رسد بهبودیت
تا نپرسندت سخن چیزی مگو
تا به جا ماند برایت آبرو
هر که پنت نشنود پندش مده
رنجش از صفرا است گلقندش مده
تو ندانم بشنوی یا نشنوی
داری انشاء الله از دل پیروی
بر ملاکس را مه پند ای عزیز
آبرویش را به پیش کس مریز
تا توانی تخم نیکوئی فشان
تا که نیکوئی بری حاصل از آن
نیکوئی روزی ثمر نیکودهد
هر چه بدهی بر تو بهتر او هد
از غم و شادی مگوبا یار هیچ
خاصه ازغم زومکن اظهار هیچ
نیک و بد چون پیشت آید درجهان
نه غمین ز این زود شونه شاد از آن
کاین صفت باشد به حال کودکان
از برای نقل و مغز گردکان
گر ستیزد با تو کس خاموش شو
هر چه او گردد زبان تو گوش شو
باش خامش تا که خاموشش کنی
گوششو تا حلقه در گوشش کنی
احمقان را هست خاموشی جواب
ز احمق واز صحبتش کن اجتناب
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
حرمت از اقوام پیر خویش کن
ز آه پیران ای جوان تشویش کن
خاصه ز آه پیر زن های فقیر
خاصه در آن نیم شب های چو قیر
آهشان سوزنده تر باشد ز برق
شعله ور از غرب گردد تا به شرق
کرد می باید حذر از آهشان
نیست پروائی به دل از شاهشان
گر به شیر آسمان تیر افکنند
شیر را از‌آسمان زیر افکنند
نوک تیر آهشان از نه فلک
بگذرد چونانکه سوزن از قدک
از فساد تن برآید کاهلی
دور از خود کرد باید کاهلی
تن گر از فرمان تو بیرون رود
بنده فرمان تو جان چون شود
تن ندارد بر توچون فرمانبری
بایدش در زیر فرمان آوری
کن ستم بر تن که فرمانت برد
خسته اش کن تا اطاعت آورد
چون کلام با صلاحی باشدت
شرم ازگفتار باید نایدت
ای بسا شخصی که آمد شرم کیش
باز ماند از عرضهای حال خویش
تیزی وتندی مکن با هیچکس
هم مباش از حلم خالی یک نفس
نرم باش اما نه آن شدت که خلق
چون به حلوا بر تو بگشایند حلق
هر گروهی را موافق باش و یار
تا تو را مرغ مراد آید شکار
مشکلی هر گه تو را آید به پیش
گر چه حلش می توانی کرد خویش
مستبد بر رأی خود هرگز مباش
کان پشیمانت نماید زود فاش
مشورت را عیب وعار خود مدان
شور از پیران کن و از دوستان
راستگو شو راستجو شوراستکار
تا بگردی در دو دنیا رستگار
از دل وجان و زبان گرراستی
غم مخور دیگر که کار آراستی
خود خبر داده است رب العالمین
زاینکه ان الله یحب الصادقین
نیز فرمود آن رسول کائنات
ایها القوم ان فی الصدق النجات
راست آمد تیر وکج باشد کمان
دشمن از پا افتد از این یا از آن
شهره کن در راستگوئی خویش را
راست گو وزدل ببر تشویش را
کن حذر از مکر وبهتان ودروغ
گرهمی خواهی تو را باشد فروغ
راستی هم گر دروغ آسا بود
کس نمی باید بدوگویا شود
آن دروغ راست سان با فروغ
بهتر است از راست همچون دروغ
گر ز شخص محتشم با دوستان
عیب می بینی میاور بر زبان
چیزی ار بینی که با دین عوام
متفق نبودمگواز آن کلام
در عوان الناس غوغا می شود
زحمت از بهر تو پیدا می شود
رازی ار نیک وبدش هست ازتو دور
سعی در دانستنش نبود ضرور
راز پیش مردم ناکس مگو
زشت پندارد اگر گوئی نکو
سرد گفتاری مکن با این وآن
دشمنی ز این تخم روید در جهان
هر چه گوئی فکرناکرده مگو
تا پشیمانی نبینی بعد ازاو
باش هم کم گوهم بسیار دان
نه که نادان باشی وهی قصه خوان
گر خردمندی شود بسیار گو
مردمان بیزار می گردنداز او
چون سخن گوئی بباید بنگری
گوهرت را جوئی اول مشتری
مشتری گر هست شوگوهر فروش
ورنه بگذارش به جا بنشین خموش
دشمن هرکس که باشد دوستت
دوستت نبودکه دشمن اوستت
خویش را نادان چو دانا بشمرد
زوحذر میکن که باشد بی خرد
راز خود با دوست خودهم مگو
تا نگردد دشمنت آگه از او
هرکه زشتی از توگوید در غیاب
کز شنیدن افتی اندر پیچ وتاب
باید او را داشتن معذور تر
زآنکه ازبهر تو آرد این خبر
خواهی ار مردم بگویندت نکو
هم تو از مردم نکودایم بگو
خواهی ار زخمی نیفتد بر دلت
کزعلاجش کار گرددمشکلت
هیچ با نادان مشو پرخاشجو
زآنکه چاک دل نمی گردد رفو
بس زیان دارد به شب خوردن طعام
بر خلاف رأی خلق از خاص وعام
گر کسی رامیهمان خود کنی
حاضر او را چون به خوان خودکنی
خوردنی ها را مگو از خوب و بد
کاین خوش ونیکوست یا معیوب ورد
هی مگوز آن خور که نغز ودلکش است
یا چرا از این نخوردی این خوش است
یا نمی باشد تو را اینها سزا
یا نشد ممکن که خوب آرم بجا
عذر خواهی زومکن در خوردنی
تا نپندارند طبعت را دنی
این شعار مردم بازاری است
طبع عالی ز این سخنها عاری است
چاکران میهمان راکن نظر
تا برنداز تو نکونامی به در
چاکران تو خطایی گر کنند
که تو را از حوصله خوددر کنند
پیش مهمان جنگ با ایشان مکن
تلخکامی در بر مهمان مکن
هر کسی راهم مشوخود میهمان
کاین به حال حشمتت دارد زیان
هم مکن با چاکران میزبان
حکمرانی که فلان کن یا فلان
این طبق را درفلان جا جای ده
یا بیار آن کاسه را اینجا بنه
می شونداز میهمان هست ار فضول
میزبان وچاکران اوملول
هست نان وکاسه چون از دیگران
دیگران راتومکن مهمان بر آن
از مزاح ناخوش واز فحش دار
شرم تا هرگز نگردی خوار و زار
با کسی کوکمتر است از تومزاح
الحذر هرگز مکن نبود صلاح
تا بماندحشمت تو برقرار
ورنه از دستت رود بی اختیار
قدرها را خوار میسازد مزاح
نورها را نار میسازد مزاح
دوست ها را میکنددشمن مزاح
دشمن جان است وخصم تن مزاح
آنچه گوئی لابد آن را بشنوی
خوارتر گردی کنی چون پیروی
با کسی هرگز مکن جنگ ای جوان
کاین بود شغل زنان و کودکان
نیمروز فصل تابستان بخواب
خوابت ار ناید بخلوت کن شتاب
تا که گرما سستی از شدت کند
با توهر کس هست ناراحت کند
هر زمان بر اسب میگردی سوار
اسب کوچک زیر ران خودمیار
اسب کوچک مرد را سازد حقیر
گر چه میباشد سوار او امیر
بر بزرگ اسبی نشیند گر حقیر
مینماید از شکوه اوچون امیر
هرگز از مردن مشواندیشناک
زندگانی را ز پی باشد هلاک
هرکه شد زاییده روزی میرد او
آن که جان را داده جان را گیرد او
کن نگهداری نکوازمال خو
باش اندر فکر ماه وسال خود
گرچه کم باشد نگهدارش نکو
تا نگهداری فزون را همچواو
مال اگر ماند از اودشمن خورد
به که پیش دوست کس حاجت برد
از امانت داری خلق الحذر
هست این کاری عبث زو درگذر
گر کنی رد مال او را داده ای
مرحمی بر زخم اوننهاده ای
صاحبش ممنون نگردد ازتو هیچ
هست این بندی به پای خود مپیچ
ورنکردی مال اورا رد به او
خائنی وتیره روز وزرد رو
ورتلف کردی شوی بدنام شهر
زندگانیت شود ضایع به دهر
هیچگه سوگند درعالم مخور
گر رودمالت در این ره غم مخور
درخرید و در فروش اندر بها
تا توانی دقت وکوشش نما
زآنکه نیمی از تجارت باشداین
کس نگوید کز حقارت باشد این
صابری کن پیشه اندر کارها
صابران را دوست می دارد خدا
صابری گردیده دوم عاقلی
از صبوری گشته پیدا کاملی
در صبوری حاصل آید کام دل
صبرکن خواهی اگر آرام دل
شاخهای خشک تاک از صبر وتاب
غوره داد انگور شد آمد شراب
خانه گر خواهی خریدن بهر زیست
باید اول بنگری همسایه کیست
خانه جایی خر که از همسایگان
تو غنی تر باشی وبا عز وشان
یا تو را باشد از آنها کمتری
گرمساوی بشد مشقت میبری
ده طعام وهدیه بر همسایگان
محتشم تر تا شوی از این وآن
طفلهاشان را نوازش کن همی
از دل ایشان ببر هست ار غمی
بام را برتر کن از دیوارشان
تا نباشد سوی تو دیدارشان
چون زن از تومحتشم تر شد مگیر
تا که نشمارد توراخوار وحقیر
گر چه میری پیر باشد یا سیاه
زنگرش بیندمده درخانه راه
با برادرها وفرزندان خویش
باش با هیبت که ترسند از تو بیش
پیشه ای گر یاد فرزندان دهی
به که او را گنج در دامان نهی
عیب نبود پیشه میباشد هنر
یک هنر بهتر ز صد گنج گهر
گنج را گفتند از آن شه بود
و آن هنر هر جا روی همره بود
هر چه داری خرج کن بر دختران
کارشان را بین وده بر شوهران
تا که از اندوه ایشان وارهی
لیک دوشیزه به دوشیزه دهی
از تو دامادت بیاید ای پسر
هم به نعمت هم به حشمت پست تر
تا که فخر او به تو باشد همی
نهکه فخر تو به او آیددمی
دوستی بیحجت از تو گر گله
کرد میباید نمایی حوصله
دوستی او نباشد معتبر
باش ممنونش که خود دادت خبر
دوست شوبا نیکوان وبا بدان
لیک آن را با دل این را با زبان
گر کسی با دشمن تو دوست است
دوستیش مغز نبود پوست است
زنهار وصد هزاران زینهار
زومشو غافل ندارد اعتبار
گر تو را دشمن بود غمگین مشو
تنگدل آشفته حال از این مشو
هر که را دشمن نباشد قدر نیست
گر خسوف او رانگیرد بدر نیست
هرکه را دشمن دارد او شد با بها
فادخلوا الجنات من ابوابها
پیش دشمن باش با فر وشکوه
کاه اگر هستی نما خود را چوکوه
کن جسارت گرچه بس افتاده ای
نقش انگلیون شو ار چه ساده ای
دشمن ار همسایه یا خویشت بود
کن حذر دایم چودر پیشت بود
الحذر از دشمنان خانگی
ماندن آنجا بود دیوانگی
خویش را در دوستی یکدل مساز
دوستی کن لیک از روی اعجاز
از سفیهان و ز اوباش شریر
بردباری کن بر ایشان ره مگیر
گردن ار داری به گردنکش بکش
بر شه شطرنج اوهی کش بکش
چرب وآهسته سخن گو با کسان
دوست یا دشمن سخن را خوش رسان
هر چه گوئی با کسان از نیک وبد
چشم دار آن را که می خواهی رسد
بد نخواهی بشنوی هم مشنوآن
هم شوی خود چون کنی کس را نوان
هر چه نتوانی بگویی پیش کس
هم نمی شاید که تا گوئی ز پس
لاف بر ناکرده کار خودمزن
از کنم یا کرده ام کم گوسخن
آنکه بتواند زبان بر توگشاد
پس زبان تو به رویش بسته باد
از سخن چینان تو را اندیشه باد
خانه آنها خراب از ریشه باد
کم ستایش کن به بی قدران که گر
وقتی آیدنشمرندت بی خبر
هرکه می دانی به کارت آید او
همچوخر در زیر بارت آید او
ترسش از اعراض وخشم خودمده
گر گناهی کرده پا بر آن بنه
گر شنیدی از کسی حرفی توهیچ
اندر آن انگشت خود دیگرمپیچ
خشمگین کم شو ترش منمای رو
ور شدی پس خشم خود را بر فرو
جائی ار باید که عفو و عذر خواست
ننگ نبود خواه اگر بینی به جاست
گر شوی واعظ چو برمنبر روی
بایدت بی باک درگفتن شوی
حاضرین را همچو طفلان دان که تا
هر سخن را خوب بتوانی ادا
در سخن گر دربمانی زودتر
زاین سخن رودر سخن های دگر
بر سر منبر تروشروئی مکن
باک از هر چیز می گوئی مکن
ای پسر گر قاضی ومفتی شوی
بایدت حق گوئی وحق بشنوی
ترشرو بی خنده میباش وهیوب
استعانت جو زعلام الغیوب
گر شوی تاجر چه بالا وچه پست
بایدت داد وستدبا زیر دست
طالب بیع و شری گر می شوی
با کسی کز رتبه هست از توقوی
با دیانت رحمش ار در دل بود
باک نبود ورنه بی حاصل بود
نسیه کاری تا که بتوانی مکن
خانه ها را نسیه کند از بیخ وبن
قیمت ار نقد است و نفع کم نمود
بهتر است از نسیه وبسیار سود
آنچه را تاجر به سنگ و من خرد
زوبه مثقال و درم هر کس برد
درتجارت بهترین چیزهاست
اینچنین چیزی تجارت را رواست
آنچه میرد یا بود بشکستنی
نیستتاجرا را به اودل بستنی
تاجر اینها را نمی باید خرد
ور خرد آخر پشمانی برد
تاجران باید چودر شهری روند
از اراجیف جهان ساکت شوند
از خبرهای نکو گویندو بس
هیچ ندهند اطلاع از موت کس
در سفر تا راحتت گرددزیاد
کنمکاری را زخودخشنود وشاد
تاجر از شهری چودرشهری رود
با سه صنف او آشنا باید شود
با توانگریهای صاحب اعتبار
با جوانمردان عیار بکار
هم به رهبان وشناسایان یوم
صرفه دارد دوستی این سه قوم
نسیه کاری را اگر کردی هوس
الحذر نسیه مده بر چندکس
لاف زنها وکسان بی درم
قاضی ومفتی وشخص محترم
کودک ونوکیسه ونواب وصدر
الحذر نسیه مده شان هیچ قدر
هیچ خطی را به خودحجت مساز
از برای خویشتن زحمت مساز
معنی اواینکه بنویسی چوخط
برتواز آن خط نگیردکس غلط
با کسی کاندر میان داری حساب
زودتر می کن حساب ورخ متاب
دوست بسیار ار تو را باشد کم است
دوست بهتر ز آنچه اندر عالم است
دوستی از نو همی در دست آر
دوستان کهنه را هم دوست دار
گر شوی دهقان به عالم ای پسر
زآنچه می کاری اگر خواهی ثمر
سعی کن تا نگذرد از وقتکار
آنچه باید کاشت پیش از وقت کار
خواهی ار کشتی کنی در سال نو
در پی تدبیر آن امسال رو
زودکاری را شعار خویش کن
کار را از وعده خود پیش کن
کاسب ار گردی واز اهل هنر
کن بهمزد کم قناعت ای پسر
تا کنی ده یازده یکبار کار
در دوباره پس به کف ده نیم آر
از لجاجت درگذر در روزگار
ورنهمردم را دهی ازخودفرار
پادشاهی را مقرب گر شوی
رأی شه را کرد باید پیروی
برخلاف رأی شه حرفی مگو
بی ضرورت جز رضای اومجو
پادشاهان صاحب تختند وتاج
غایت جهل است با شاهان لجاج
عیب کس را در حضورشه مگو
تا کهبدنفست نخواند کینه جو
غیر نیکوئی مکن از بیم شاه
هم مکن جز نیکوئی تعلیم شاه
نان از آن سفره که خوردی بد مکن
بلکه بد تا خوب میباشد مکن
کن جوانمردی که تا مردم شوی
بلکه وقتی داروی دردی شوی
آنچه مذکور است از اهل تمیز
آمده است اصل جوانمردی سه چیز
هر چه را گوئی کنم کن بی خلاف
راست گوخامش شو از لاف وگزاف
کن شعار خویشتن صبرو شکیب
ای خوشا آنکس که دارد این نصیب
مال خود را هیچگه ضایع مدار
گر چه باشد پوست نارنج ونار
درنظر چیزی که خوار آید تورا
شاید آن روزی به کار آید تورا
گر بود برگ درختان یا که سنگ
کار می آید تو را در روز تنگ
کن قناعت پیشه که اصل پندهاست
هر که قانع شد رها از بندهاست
بی طمع شو ورنه خواهی شد ذلیل
شوقناعت پیشه تا گردی جلیل
طامعان مردند دل پر آرزو
قانعان راکم نگردید آبرو
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۳ - در پندو اندرز
ز سرتا به پا خویش را هوش کن
منت آنچه گویم چو در گوش کن
دهم چند پندت ز منگفتن است
ز من گفتن است از تو بشنفتن است
اگر بشنوی پندم از جان ودل
نخواهی شدن هرگز از کس خجل
ز من این نصایح اگر بشنوی
بود بهتر از دولت خسروی
دراول بود تلخ اگر طعم پند
در آخر لذیذ است و شیرین چو قند
نصیحت به منکرد استاد من
که کمتر ز در نیست قدر سخن
مده پند آنکس که دربندنیست
که صفرا علاجش زگلقندنیست
گهر پندو گوینده گوهر فروش
اگر مشتری نیست بنشین خموش
نه هرکس خریدار گوهر بود
خریدار گوهر نه هر سر بود
بود شهریار آنکه گوهر خرد
که دهقان بز وگاو یا خر خرد
نگردد به کس پند اگر سودمند
کشدکارش آخر به زنجیر وبند
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
در این زمانه نخواهم شد آشنای کسی
چرا که رنگ ندارد برم حنای کسی
در آن دیار، که کس تب برای کس نکند
دگر چگونه توان مرد از برای کسی؟
کنون که نیست وفا در نهاد نوع بشر
مباش منتظر وعده ی وفای کسی
گرت هواست که چینی گلی ز باغ مراد
رضا مشو که رود خار غم بپای کسی
از این سپس نتوان گفت (صابرم)، صابر
کسی بود، که نمینالد از جفای کسی
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا
گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است
گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!
در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است
کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سویدای من است
گر چه هستم پر خطا دارم امید مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است
من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شکر اگر وانرسی خال مگس
زین جور که می کنی نداری غم کس
از مهر تو من هم ز تف کوره ی دل
برقی بفروزم نه تو مانی نه مگس
ای خواجه دگر شکر فشانی نکنی
طوطی نرهد ز دام این فکر و هوس
از مهر تو من هم به غراب آمیزم
در هم شکنم هم سر و هم پای قفس
محمل کش اگر چنین برانی شب و روز
بی چاره ی پیاده نشود قافله رس
از قهر تو من هم زدل آهی بکشم
کز نای شتر برآید آواز جرس
ای دوست اگر راه «وفایی» ندهی
تا بوسه زند بر قدمت یک دو نفس
از قهر تو من هم به خرابات روم
می گیرم دف و به نای و نی پیچم و بس
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
زهی علاقه که با تار زلف یار ببستم
که از علاقه به زلفش بسی علاقه گسستم
به پیش خلق شدم متّهم به زهد و کرامت
قسم به باده که زاهد نیم خدای پرستم
زاهل میکده دارم امید آنکه پیاپی
دهند و باز ستانند، هی پیاله ز دستم
زیُمن همّت ساقی که داد از آن می باقی
زهر پیاله خمار دگر پیاله شکستم
ز شیخ و پیر مغان هر دو رو سفیدم از آنرو
که توبه یی ننمودم که توبه یی نشکستم
ببستی و بشکستی هزار عهد، ولی من
درست بر سر پیمان و عهد روز الستم
خیال چشم ترا، بسکه در نظر بگرفتم
چو چشم شوخ تو اکنون نه هوشیار و نه مستم
گرفتم آنکه نگیری مرا به هیچ گناهی
همین گناه مرا بس که با وجود تو هستم
به کنج میکده خوش می سرود دوش «وفایی»
جز اینکه باده پرستم زهر خیال برستم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در مدح فخر الدین احمد
ای بت گلرنگ روی آن باده گلگون بیار
کز فروغ او شود گلرنگ روی باده خوار
باده ای کز وی خورد بیمار گردد تندرست
باده ای کز وی خورد بیکار بازآید بکار
باده ای کز وی جدا گردد بخیل از رادمرد
باده ای کز وی شود پیدا حکیم از بادسار
باده ای چون گوهر رخشان که اندر نیک و بد
گوهر پنهان مردم گردد از وی آشکار
باده سوری بکف گیر ای بت گلرنگ روی
آن گل سوری که بر سرو روان آید ببار
در میان انجمن بخرام و ساقی باش از آنک
باده سوری زمرد گلرخ آید خوشگوار
ساقی از سرور روان خیزد چو کرد آغاز سور
صاحب اقبالی شهی زاولاد صاحب ذوالفقار
شاه بی معزولی از ملک شرف اشرف که هست
تا ابد این ملک را در خاندان او قرار
کرد خویشی با بزرگی کز بزرگان جهان
خواند بتوان خسرو صاحبقران روزگار
فخر دین احمد که تا با مصطفی خیزد بحشر
خویشتن را ساخت از اولاد او خویش و تبار
هر که او خویش و تبار آل پیغمبر بود
در دو گیتی باشد ایمن از خسار و از تبار
مهتران دین و دنیا بر مراد یکدگر
دین و دنیا را گرفتند این و آن اندر کنار
فخر دین و اشرف از خویشی بیاری آمدند
زین چه به باشد که گرد یار خویش و خویش یار
ای شه آل نبی رایات شادی بر فراز
تا هواخواهان تو دل هدیه آرند و نثار
تیره ماه آمد بخدمت تا کند در باغها
شاخساران را بروز سور تو دینار بار
دست نقاشان چین و کله بندان ساختند
در سرای تو بهاری خرم از نقش و نگار
تاج صاحبدولتی از بهر سورت شد پدید
تیر مه در باغ نو وندر سرایت نوبهار
تا بهار از تیر مه یک فصل بودی در میان
در سر او باغ باشد هر دو در یک فصل یار
ای نکوخواهان تو پیوسته شادان و عزیز
وی بداندیشان تو همواره اندر خار خار
حاصل آمد فخر دینرا و ترا از یکدگر
صد هزاران عز بی ذل فخر هم بی هیچ عار
خاندان پاک ختم انبیا را بی خلاف
عز و جاه و فخر و سنگ است از تو تا روز شمار
برخور از فرزند زیبا اظهر اشرف نسب
ای شه سادات اشرف سیرت اظهر شعار
مقتدای مشرق و مغرب بجاه و سروری
اطهر و اشرف بدند از جمع سادات کبار
چون تو باشی اظهر و اشرف بود فرزند تو
نام نیک و نسبت پاک از تو ماند یادگار
تا بود ملک شرف باقی بر آل مصطفی
کاندرین شرکت ندارد هیچ شه در روزگار
خسرو ملک شرف بادی و پیش و پس ترا
لشکری زال نبی فرمانبر و طاعت گذار
امت جد تو پیش تخت تو از طبع خویش
چون غلامان پادشاهان را مطیع و بردبار
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - در مدح فخرالدین علی بن احمد
ایدل ز عشق یار چو از دانه نار باش
گر دانه نار باشد گو دانه نار باش
ورا شک من ز جور تو چون ناروان شود
در عشق آندو لعل چو یکدانه نار باش
بر جان خیال صورت جانان نگار کن
وندر میان جان سمران نگار باش
در دل هوای عذرا وامق چگونه داشت
تو همچنان بر آن بت مشکین عذار باش
هر چند مستی از می مهر و هوای او
تا پی ز پی خطا ننهی هوشیار باش
دست از تو شستم ایدل و دادم ترا بدوست
در زلف او قرار کن و استوار باش
یار ار برأی تو نرود روی ازو متاب
در روی کار بنگر و بر رأی یار باش
گر باد بی قرار کند زلف دوست را
در خط گریز و گاه طلب بیقرار باش
تا در تن و روان تو تاب و توان در است
در زلف مشکبوی و خط مشکبار باش
با بوی مشک و با غزل خوش بمجلس آی
هشیار گرد و مادح صدر کبار باش
فرزند فخر دین که ز جان نبی بدو
آمد ندا که دین مرا افتخار باش
دهقان علی که جان علی گویدش ز خلد
با حضم دین همیشه بکف ذوالفقار باش
ای صدر مهتران و بزرگان روزگار
خوش عیش و خوش طبیعت و خوش روزگار باش
پروردگان غر شدند از نعیم تو
دایم غریق نعمت پروردگار باش
کار بزرگواران شادی و عشرتست
تا فارغیت باشد مشغول کار باش
دینار بار بر کف آزاده زادگان
آزاده وار با کف دینار بار باش
در دهر کار به زشراب و شکار نیست
زین هر دو کار دایم با اختیار باش
گاهی شراب نوش کن از سیم ساعدان
وز بسدین نگاران شکر شکار باش
از عشق و از عقار طرب را سبب گزین
در سینه عشق و در کف جام عقار باش
خوبان پیاده پیش تو باشند صف زده
بر مرکب نشاط دل خود سوار باش
در دهر نیست چون تو یکی ور بود هزار
از مهتری تو صدر و سر صد هزار باش
خورشید مهترانی و جمشید سروران
چون این جهان فروز و چو آن ملکدار باش
خورشیدوار از فلک مهتری بتاب
بر تخت کامرانی جمشیدوار باش
اندر جهان چو بی هنری عیب و عار نیست
با فخر و با هنر زی و بی عیب و عار باش
فخر از هنر نمای و باهل هنر گرای
وز عیب و عار بی هنری بر کنار باش
اقبال و عز و جاه و جوانی قرین تست
با هر قرین بمهر زمانه گذار باش
هستند هر چهار ترا چون چهار طبع
جاوید بر طبیعت این هر چهار باش
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - در مدح جمال الدین عمر
داد صدر دین و دنیا صاحب فرخنده فال
مر جمال دین یزدان را بجاه خود جمال
بر جمال دین مبارک فال گشت امروز و ماند
اندرین بنیاد عالی فر او تا دیر سال
صاحب عادل خداوندی که هر کز رأی او
فال گیرد تا ابد از روی او گیرند فال
این جهانرا سربسر در سایه خویش آورد
چون همای دولت او برگشاید پر و بال
بذل جاه و مال گشته سیرت و آیین او
بذل جاهش بر مهان و برکهانش بذل مال
ای بکنیت عالم عادل عمر کز دین پاک
در طریق داد مر همنام خود را شد همال
نوک کلک این عمر مرطاغیانرا دوخت چشم
چون دوال آن عمر مر ظالمانرا کوفت یال
از دوال و کلک این و آن در آنوقت و کنون
ناتوان و سست شد ظالم چو کلک و چون دوال
کلک او امری که فرماید بس آید یک الف
امتثال آرنده اندر حین پذیرد شکل دال
مر مثال کلک او را سرفرازان همچو کلک
سرفرود آرند وز فرق سرآرند امتثال
زانکه نسگالید بد در عمر خود بر هیچکس
هیچکس در عمر خود بروی نباشد بدسگال
مرمرا وزرو وبالی نبود ار گویم که او
تا وزیر شاه شد بروی نشد وزرو وبال
پادشاهی را که باشد همچو فرح وزیر
ملک او ایمن بود از انقلاب و اختلال
صاحب عادل مه و خورشید چرخ سروریست
بی خسوف و بی محاق و بی کسوف و بی زوال
میوه دولت و نور او پذیرد رنگ و بوی
وز ضیاء او همی گوهر شود سنگ و سفال
گر جهان آراش خوانم زین سپس نبود شگفت
که جهانرا هست ازو آرایش و زیب جمال
آسمان خواهد که سر بر آستان او نهد
لیک بر این آستان او را نمی باشد مجال
هست خورشید جهان آرای جان پرورد رست
گر کسی را زان خیالی هست برگیرم سوآل
مجلس دهقان جمال دین جهانی دان یقین
از جمال صاحب آرایش گرفته مرکمال
اهل مجلس از جمال او همی جان پرورند
گشته هر یک زو مرفه عیش و خرم وقت و حال
صاحب عادل مرفه عیش بادا تا ابد
خرم و خوشوقت حالش اندر ایام و لیال
تا جهان آرای و جانپرور بود زینسان که هست
در جهان و جان خلایق را ازو نفع و منال
بر جهان و جان او بادا هزاران آفرین
از جهان آرای جان پرور خدای لایزال
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح علی بن احمد
از من بآزمون چو طلب کرد یار دل
از جان شدم بخدمت و بردم نثار دل
دیدم بزیر حلقه زلفین آن نگار
در بند عاشقی چو دلم صد هزار دل
فرمانگذار دلبر و طاعت نمای من
طاعت نمای داده بفرمانگذار دل
من دل سپار و آن بت مه روی دلپذیر
کی جز بدلپذیر دهد دلسپار دل
دلرا بدان نگار سپردم که داشتم
زو چون نگارخانه دل و پر نگار دل
دلرا قبول کرد بجان زینهار داد
گوئی که داد جان مرا زینهار دل
جان اختیار کرد که دربند وی بوم
آنگه که کرد عشق ترا اختیار دل
در آبدار عارض او بنگریستم
شد آبدار دیده و شد تابدار دل
تابیست بر دلم ز رخ آبدار دوست
کانرا به پیش کس نکند آشکار دل
شکر لبی که جان طلبد بوسه را بها
سیمین برش ربود بوقت کنار دل
هر چند کان صنم ز غم من تهی دلست
پر کرد مرمرا غم او تار تار دل
گردد هر آنکسی که چو من عشق پیشه کرد
هم پر سرشک دیده و هم پر شرار دل
دادم بباد ساری دلرا بباد عشق
نشگفت اگر بباد دهد باد سار دل
تا چند رنجه دارم از عشق دوست جان
تا چند بسته دارم در بند یار دل
بی نظم گشت کار من از بیدلی چنان
کز یار بازگشت خوهم خواستار دل
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
وارم بنظم مدح خداوندگار دل
کامد بفرخی ز سفر اختیار دین
کز مدح او کند شرف و افتخار دل
دیدن علی که همچو علی بدسگال را
در سینه بگسلد بسر ذوالفقار دل
صدری که بی محبت او هیچ خلق را
اندر میان سینه نگیرد قرار دل
گوئی ز بهر مهر ورا آفرید و بس
اندر نهاد آدمیان کردگار دل
گر گوش نشنود که بمانند او کسی است
کم دارد آن شنوده گوش استوار دل
دارد بجود مردمی آن عالم سخا
مانند بحر بی گذر و بی کنار دل
گر علم و حلم و شرم و خرد زینت دلست
او را مزین است باین هر چهار دل
کان ز راز عیار تهی دل کند بجود
چون خوش کند ببخشش زر عیار دل
تا دل چو زر و سیم ببخشد یمین او
کرد از یمینش میل بسوی یسار دل
ای صدر روزگار که اهل زمانه را
بی خوشدلیت خوش خوش نکند روزگار دل
باری است مهر تو که کند بر هوای طبع
از هر هواخوهی بتلطف شکار دل
اندر هوای تست کبار و کرام را
همچون هوای بی خلل و بی غبار دل
در دست تو نهاده ببیعت کرام دست
پیوسته با دل تو نصیحت گذار دل
گر دل بدل رود ز دل خویش باز پرس
تا بی هوای تست کرا زین دیار دل
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن اسفندیار دل
بربر همیدرند چو سهرابرا پدر
خصم ترا بخنجر جوشن گذار دل
خار آفرید نار ملک تا حسود تو
دوزد بخار دیده و سوزد بنار دل
بدخواه جاهت از همه تن دل شود چو نار
از سهم و بیم تو بکفاند چو نار دل
ور خنجر دو رویه کشد همچون درخت نار
خود را کند بخنجر خود ناروار دل
تا نسبتی ندارد آبی بکوکنار
وین هر دو را ندارد از یک شمار دل
بادند حاسدان تو آبی صفت همه
پشمین لباس و زرتن رخسار و قار دل
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ سر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل
مر دوستانت خوشدل و مر دشمنانت را
درمانده گشته با غم و بی غمگسار دل
خواهم بقای تو بزمان صد هزار سال
وز من بدین قدر نکند اختصار دل
چندان بقات باد کز ادراک و فهم آن
آید بعجز عقل و کند اضطرار دل
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح وزیر
صاحب عالم عادل ملک اهل قلم
ملکت آرای وزیر ملک ترک و عجم
ملک ترک و عجم را تو وزیری فرخ
همچو برسید صدیق و چو بر آصف جم
آسمان قدر وزیری که بپیروزی بخت
زآسمان سازد پیروزه نگین خاتم
بقدم تا تارک کیوان سپرد از همت
چون بکیوان نگرد ننگرد الا بقدم
طلعت فرخ فرخنده او هر سر سال
مشتری را نظر سعد فروشد بسلم
بنده ای دارد بهرام فلک کز سر تیغ
کند اعدای و رادم بدر اندر یکدم
چون بود تربیت او ز ملک شمس الدین
شمس در برج شرف باشدش از خیل خدم
شادی او طلبد زهره زهرا بر چرخ
که طرب راست مهیا و ندارد سر غم
بکفایت قلم از تیر فلک باز گرفت
تا کمربند شدش تیر فلک همچو قلم
تا بپیش و سپس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم
صاحب عادل در زین براقی چو فلک
هست خورشیدی با وی دو مه نیمه بهم
ای چو خورشید فروزنده عالم بجمال
عدلت افکند بساطی ببسیط عالم
از شهنشاه طغان خان ملک روی زمین
دولت و حشمت تو بر فلک افراشت علم
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
با روائی ز تو در هر هنری قلب درم
بکرم دست نگویم که گشادی هرگز
زانکه هرگز نبود دست تو بسته ز کرم
هر که او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را بیکی دسته کرم
مفتی علم سخائی و زتو سائل را
نیست جز قول نعم پاسخ و جز بذل نعم
قلمت نافذ امر است جنان گر خواهد
لام الف منفی گردد ز حروف معجم
از عدم تا بوجود آمدی ای عالم جود
جود با تو بوجود امد گوئی ز عدم
بگه خلقت جود و بگه خلقت تو
عنصر هر دو بتمزیج عناصر شد ضم
عنصری باید تا نظم مدیح تو کند
سوزنی کیست کز او نظم تو گردد منظم
سوزنی مدح ترا سلک جواهر شمرد
که بود سوزن با سلک جواهر محرم
شعر سلکی است در او واسطه مدح تو بزرگ
سال سلکی است در او واسطه ماه اعظم
ماه اعظم را در طاعت ایزد بگذار
تا که از شاه قدم عید تو باشد معظم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح وزیر نصیرالدین
ای بزرگی که بی نظیری تو
بس خردمند و بس خطیری تو
هست منصور دین ایزد از آن
که بحق مرو را نصیری تو
کبر ایند بندگانت از آنک
نایب صاحب کبیری تو
برتر از عالم کبیر توئی
گرچه در عالم صغیری تو
برخورد صاحب از سریر سری
تاش بر گوشه سریری تو
نپسندد بزرجمهر وزیر
شاه ما دست این وزیری تو
بر رعیت ز پادشاه و وزیر
بر همه نیکوئی سفیری تو
از ستم چون نفیر عام شود
داد فرمای آن نفیری تو
آستین گیر نیست بیدادی
زانکه با داد و دستگیری تو
عامه مستمند مسکین را
از ستمکارگان مجیری تو
ملک بر پادشا بتیغ زبان
راست دارنده همچو تیری تو
بسر ملک تیره فام چو شب
روز خصمان کننده تیری تو
باغ طبع ولی و دشمن را
ابر نیسان و باد تیری تو
بر موافق نعیم خلدی و بار
بر مخالف تف سعیری تو
دولتت زان چو همت عالیست
که نه . . . قصیری تو
برتر است از تواضع تو ثری
وز شرف برتر از اثیری تو
هرکه در چنگ غم اسیر شود
چاره و امن آن اسیری تو
هر فقیری که غنیت از تو خوهد
غنیت انگیز آن فقیری تو
نکند نیک بختی آن رارو
که بتیمار خود پذیری تو
بندگان قلیل مدحت را
صله بخشنده کثیری تو
مدحت اندر میانه خود بچه کار
گنج بخشا بخیر خیری تو
روشنی ملک از ضمیر تو است
زانکه روشن دل و ضمیری تو
ز سخا بر همه جوانمردان
مهتر و سرور و امیری تو
با چنین زنده مأمنی که تراست
رو که تا جاودان نمیری تو
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۱ - باده پیش آر
ساقیا پیش آر باز آن آب آتش‌فام را
جام گردان کن ببر غم‌های بی‌انجام را
زآنکه ایام نشاط و عشرت و شادی شده است
بد بود بیهوده ضایع کردن این ایام را
مجلسی در ساز در بستان و هر سوئی نشان
لعبتان گلرخ و حوران سیم اندام را
باده پیش آور که هنگامست اینک باده را
هیچگون روی محابا نیست این هنگام را
خام طبع است آنکه می گوید به چنگ و کف نگیر
زلفکان خم خم و جام نبید خام را
مجلس عیش و طرب برساز و چون برساختی
پیش خوان آن مطرب مه روی طوبی نام را
هر کجا طوبی بود آنجا بود خلد برین
نزد ما پیغمبر آورده است این پیغام را
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
چه حاجت است بدیک سیاه بستانرا
گرفت بابد دیوان من بدیک سیاه
سیاه باد دل و روی و روزگار کسی
که نیست مادح صدر و ضیاء دین اله
نمود کوته دست عنا ز دامن من
بود ز دامن او دست درد و غم کوتاه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در هجا
کلاخ پاره غاره نمی ماند
نان درست و پاره نمی یابد
با پاره می خوهد که عمل گیرد
جز . . . ن پاره پاره نمی یابد
از پاره پارگی بعری آمد
کوکبک پیر باره نمی یابد
در آب یافت لخلخه عنبر
اکنون کلوخ پاره نمی یابد
شغل چغانیان را بی باره
یکبار دود و باره نمی یابد
در چرخ همچو چرخ بچنگالان
می کاود و حباره نمی یابد
با هیچ سلف و روشنئی خانه اش
انگشترین باره نمی یابد
دی اطلس و قصبت بتنیدندی
امروز بر دو شاره نمی یابد
بارش طعان بدی و لعان اکنون
پیروزک و بشاره نمی یابد
بی خانمان مرحول کلک شد
حالی سر مناره نمی یابد
هم طالع ستاره نحس خود
در آسمان ستاره نمی یابد
گر بره ای ز مشگ فرود آرد
خر دره در غراره نمی یابد
قادر بود بدرنه و سیرانه
وان سرو درنه داره نمی یابد
راضی بود بخس کشی گلخن
خس مانده و گواره نمی یابد
خود را همی خوهد که برآویزد
انبوهی نظاره نمی یابد
خواهد که خویشتن بکشد لیکن
با دوستی کناره نمی یابد
کرد اختیار بر زدن گردن
گردن زن خباره نمی یابد
یارب بدست مرگ از این غمها
چاره اش دهی که چاره نمی یابد
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در هجو بوبکر اعجمی و فرزند او
بوبکر اعجمی پسری ماند یادگار
دیوانه زن بمردی ممتو بادسار
ماخولیا گرفته و مصروع و کنده مغز
زرداب خورد چون عسلی پیش چون زمار
ریشش زداء ثعلب ریزیده جای جای
چون یوز گشته از ره پیسی بآشکار
شد جای جای ریخته از رشک روی او
ریشی که ننگ دارد از ورومه زهار
بر جای موی ریخته پیسی شده پدید
وز آب غازه کرد چو گلبرگ کامکار
بر روی او زغازه و از موی بر شده
یکجای گل گل است و دگر جای خار خار
چون بوم بام چشم برد ز خشم
وز کینه گشته پره بینیش پیل وار
گوید منم امین سرطاق وصانیه
آن در چه درخور است سرطاق پایدار
از بهر چشم زخم سرطاق شانده اند
آنرا چنان کجا سرخر در خنار زار
بر سیرت کبار کند طنز و مسخره
آن از کبار خورده بسی خورده کبار
گوید بمهتری و بزرگی و سروری
از اعجمی دگر منم امروز یادگار
آغاج اعجمی به . . . س مادرت درون
کان لاف بیهده است و سراسر همه عوار
آن سیم سعد دولت بوبکر بلخی است
نزد پدرش بود در آنوقت زینهار
خوردند زینهار بر اموال خویش و برد
اموال خویش را بر آن زینهار خوار
ناقد بود که سیم بدل برنهد بمهر
زو بر چند عوض سره در حال اضطرار
تا اندکی موافق ناید ز ناقدی
بوبکر اعجمی ز چنان خرده داشت عار
چون از سره بدل نتوانست فرق کرد
انگاشت زان اوست بیک وزن و یک عیار
پس کیسه کیسه رانده ز راه و خره خره
آن ناقد خیاره کزو ده بیک خیار
سر در کفن کشید و بدین سرزده بماند
تا میکفد نهان پدر را بآشکار
امروز از آن مرام که دمی ماندش از پدر
با برگ اگر چه هست چو گل درگه بهار
فردا چه حق خویش بخواهند این و آن
بی برگ ماند از همه چون در خزان بهار
زین پایه برتر آید و گوید بما برند
خویشی همی کنم ز پی غارت حصار
گوید بمستی اندر صد ژاژ و آنگهی
باشد بدان سیر چو شود باز هوشیار
در روز گوید ار که وزیری مرابدی
من بودمی ز خواسته قارون روزگار
با آنکه من وزیر نیم باشدم بسی
از فضل و مال بیحد و اندازه و کنار
چندانکه مال سلطان دارد وزیر هم
من مال خویش دارم میراث از کبار
از پاچه ازار من افزون خلق را
بوی وزارت آید و هستم بزرگوار
سیم وزیر مرده بوبکر چون خورد
بوی وزارتش زند از پاچه ازار
بیچاره آنکه میر منم زد بگرد شهر
بی شهریار من زند آن روسبی تبار
روزی و روزها بسر کوی او گذر
کردم برسم و سیرت بر مرده رهگذار
او مست بود و دست بریشم دراز کرد
برکند تاه تاه پراکند تار تار
چون روی او ز ریش شد از روی ریش من
او گشته خشم خواه و مرا کرده خشم خوار
گویند خورده بود می آن عیب او نبود
بر من چه جرم باشد اگر خورد زهرمار
مهمان گرفته ریش مرا برد خان خویش
آن میزبان نغز بآئین برد بار
جنگش ز جای دیگر و بر من بهانه جوی
خمرش ز جای دیگر و با من همه خمار
بنشست گرد پای و حریفان و فرو نشاند
پیشش کنیزکان و غلامان بر قطار
تو . . . ن بنام ترکی آورد ماه روی
. . . نی چو برج باره همی مانده پاره پار
مویش گرفت و برد که تو بنده منی
یکره بجای حق خداوندیم بیار
زانو بزن به پیش و زمین بوس کن مرا
چونانکه سجده آری در پیش کردگار
از غایت تنعم آن گنده مغز را
چو اعجمی برآمد اندر درین هزار
صد گونه ژاژ و بیخردی گفت و راست کرد
با هر کسی بآرورو بند و گیرودار
آن قاضی فغندره دستار برگرفت
از سر مراو افکند آنگه میان نار
گفتم که ای زن تو جلب نیک یافتی
ما را بمذهب پل کوثر چو تیر و تار
وی آن مهتر است و من آن صفی دین
خاص خدایگان و جهانگیر و شهریار
ما راد و مهتراست که از کاح درخوهم
بیرنج دست تو برسانند بی شمار
از من صفی دین را صلت دریغ نیست
سیلی دریغ هم نبود تو نئی بکار
. . . نی بدم نوازد و کرنا بدم زند
تو قلبتان بکار نئی . . . ن خویش خوار
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۶ - نظامی گشنیز خورد
نظامی در خراسان خورد گشنیز
که تا گشتش رسن تابی فرامشت
به شهر خویش گوئی خویشتن را
نماید کان چه . . . ونست آن به انگشت
به . . . ون در برد باید سو کمان را
فرامشتش کند و افکند بر پشت
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - دو سال عشوه خریدم
آن گریزی که عشوه خریدم ازو دو سال
دو شش نخست عشوه که بفروختم خرید
. . . ونش اگر درست و گر نادرست بود
چون . . . ر تا به . . . ایه در او دوختم دوید
آگاه شد که سیم بدل دادمش مگر
او نیز فکر کرد و چو بسپوختم درید